بخشی از مقاله

امامت از منظر شيعه

امام و پيشوا به كسى گفته مى‏شود كه پيش جماعتى افتاده رهبرى ايشان را در يك مسير اجتماعى يا مرام سياسى يا مسلك علمى يا دينى به عهده گيرد و البته به واسطه ارتباطى كه با زمينه خود دارد در وسعت و ضيق،تابع زمينه خود خواهد بود.
آيين مقدس اسلام (چنانكه از فصلهاى گذشته روشن شد) زندگانى عموم بشر را از هر جهت در نظر گرفته،دستور مى‏دهد،از جهت‏حيات معنوى مورد بررسى قرار داده و راهنمايى مى‏كند و در حيات صورى نيز از جهت زندگى فردى و اداره آن مداخله مى‏نمايد چنانكه از جهت زندگى اجتماعى و زمامدارى آن (حكومت) مداخله مى‏نمايد.


بنابر جهاتى كه شمرده شد،امت و پيشوائى دينى در اسلام از سه جهت ممكن است مورد توجه قرار گيرد:از جهت‏حكومت اسلامى و از جهت‏بيان معارف و احكام اسلام و از جهت رهبرى و ارشاد حيات معنوى.شيعه معتقد است كه چنانكه جامعه اسلامى به هر سه جهت نامبرده نيازمندى ضرورى دارد، كسى كه متصدى اداره جهات نامبرده است و پيشوائى جماعت را در آن جهات به عهده دارد،از ناحيه خدا و رسول بايد تعيين شود و البته پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز به امر خدا تعيين فرموده است.


امامت و جانشينى پيغمبر اكرم (ص) و حكومت اسلامى
انسان با نهاد خدادادى خود بدون هيچگونه ترديد،درك مى‏كند كه هرگز جامعه متشكلى مانند يك كشور يا يك شهر يا ده يا قبيله و حتى يك خانه كه از چند تن انسان تشكيل يابد،بدون سرپرست و زمامدارى كه چرخ جامعه را به كار اندازد و اراده او به اراده‏هاى جزو حكومت كند و هر يك از اجزاى جامعه را به وظيفه اجتماعى خود وادارد،نمى‏تواند به بقاى خود ادامه دهد و در كمترين وقتى اجزاى آن جامعه متلاشى شده وضع عموميش به هرج و مرج گرفتار خواهد شد.


به همين دليل كسى كه زمامدار و فرمانرواى جامعه‏اى است (اعم از جامعه بزرگ يا كوچك) و به مت‏خود و بقاى جامعه عنايت دارد،اگر بخواهد به طور موقت‏يا غير موقت از سر كار خود غيبت كند البته جانشينى به جاى خود مى‏گذارد و هرگز حاضر نمى‏شود كه قلمرو فرمانروايى و زمامدارى خود را سر خود رها كرده از بقا و زوال آن چشم پوشد.


رئيس خانواده‏اى كه براى سفر چند روزه يا چند ماهه مى‏خواهد خانه و اهل خانه را وداع كند،يكى از آنان را (يا كسى ديگررا) براى خود جانشين معرفى كرده امورات منزل را به وى مى‏سپارد.رئيس مؤسسه يا مدير مدرسه يا صاحب دكانى كه كارمندان يا شاگردان چندى زير دست دارد،حتى براى چند ساعت غيبت،يكى از آنان را به جاى خود نشانيده ديگران را به وى ارجاع مى‏كند و به همين ترتيب.


اسلام دينى است كه به نص كتاب و سنت‏بر اساس فطرت استوار است و آيينى است اجتماعى كه هر آشنا و بيگانه اين نشانى را از سيماى آن مشاهده مى‏كند و عنايتى كه خدا و پيغمبر به اجتماعيت اين دين مبذول داشته‏اند هرگز قابل انكار نبوده و با هيچ چيز ديگر قابل مقايسه نيست.


پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز مسئله عقد اجتماع را در هر جايى كه اسلام در آن نفوذ پيدا مى‏كرد،ترك نمى‏كرد و هر شهر يا دهكده‏اى كه به دست مسلمين مى‏افتاد،در اقرب وقت والى و عاملى در آنجا نصب و زمام اداره امور مسلمين را به دست وى مى‏سپرد حتى در لشگرهايى كه به جهاد اعزام مى‏فرمود،گاهى براى اهميت مورد،بيش از يك رئيس و فرمانده به نحو ترتب براى ايشان نصب مى‏نمود حتى در«جنگ موته‏»چهار نفر رئيس تعيين فرمود كه اگر اولى كشته شد دومى را،و اگر دومى كشته شد سومى را و همچنين...به رياست و فرماندهى بشناسند.


و همچنين به مسئله جانشينى عنايت كامل داشت و هرگز در مورد لزوم،از نصب جانشين فروگذارى نمى‏نمود و هر وقت از مدينه غيبت مى‏فرمود،والى به جاى خود معين مى‏كرد حتى در موقعى كه از مكه به مدينه هجرت مى‏نمود و هنوز خبرى نبود،براى اداره چندروزه امور شخصى خود در مكه و پس دادن امانتهايى كه از مردم پيشش بود،على عليه السلام را جانشين خود قرار داد و همچنين پس از رحلت نسبت‏به ديون و كارهاى شخصيش على عليه السلام را جانشين خود نمود.


شيعه مى‏گويد:به همين دليل،هرگز متصور نيست پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رحلت فرمايد و كسى را جانشين خود قرار ندهد و سرپرستى براى اداره امور مسلمين و گردانيدن چرخ جامعه اسلامى،نشان ندهد.اينكه پيدايش جامعه‏اى بستگى دارد به يك سلسله مقررات و رسوم مشتركى كه اكثريت اجزاى جامعه آنها را عملا بپذيرند،و بقا و پايدارى آن بستگى كامل دارد به يك حكومت عادله‏اى كه اجراى كامل آنها را به عهده بگيرد،مسئله‏اى نيست كه فطرت

انسانى در ارزش و اهميت آن شك داشته باشد يا براى عاقلى پوشيده بماند يا فراموشش كند در حالى كه نه در وسعت و دقت‏شريعت اسلامى مى‏توان شك نمود و نه در اهميت و ارزشى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى آن قائل بود و در راه آن فداكارى و از خودگذشتگى مى‏نمود مى‏توان ترديد نمود و نه در نبوغ فكر و كمال عقل و اصابت نظر و قدرت تدبير پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم (گذشته از تاييد وحى و نبوت) مى‏توان مناقشه كرد.


پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به موجب اخبار متواترى كه عامه و خاصه در جوامع حديث (در باب فتن و غير آن) نقل كرده‏اند،از فتن و گرفتاريهايى كه پس از رحلتش دامنگير جامعه اسلامى شد.و فسادهايى كه در پيكره اسلام رخنه كرد،مانند حكومت آل مروان و غير ايشان كه آيين پاك را فداى ناپاكيها و بى‏بند و باريهاى خودساختند،تفصيلا خبر داده است و چگونه ممكن است كه از جزئيات حوادث و گرفتاريهاى سالها و هزاران سالهاى پس از خود غفلت نكند،و سخن گويد،ولى از مهمترين وضعى كه بايد در اولين لحظات پس از مرگش گويد،به وجود آيد غفلت كند!يا اهمال ورزد و امرى به اين سادگى (از يك طرف) و به اين اهميت (از طرف ديگر) به ناچيز گيرد و با اينكه به طبيعى‏ترين و عادى‏ترين كارها مانند خوردن و نوشيدن و خوابيدن،مداخله و صدها دستور صادر نموده و از چنين مسئله با ارزشى بكلى سكوت ورزيده كسى را به جاى خود تعيين نفرمايد؟


و اگر به فرض محال تعيين زمامدار جامعه اسلامى در شرع اسلام به خود مردم مسلمان واگذار شده بود باز لازم بود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بيانات شافى در اين خصوص كرده باشد و دستورات كافى بايست‏بدهد تا مردم در مسئله‏اى كه اساسا بقا و رشد جامعه اسلامى و حيات شعائر دين به آن متوقف و استوار است،بيدار و هشيار باشند.


و حال آنكه از چنين بيان نبوى و دستور دينى خبرى نيست و اگر بود كسانى كه پس از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم زمام امور را به دست گرفتند مخالفتش نمى‏كردند در صورتى كه خليفه اول خلافت را به خليفه دوم با وصيت منتقل ساخت و همچنين خليفه چهارم به فرزندش وصيت نمود و خليفه دوم خليفه سوم را با يك شوراى شش نفرى كه خودش اعضاى آن و آيين نامه آن را تعيين و تنظيم كرده بود،روى كار آورد و معاويه امام حسن را به زور به صلح وادار نموده خلافت را به اين طريق برد و پس از آن خلافت‏به سلطنت موروثى‏تبديل شد و تدريجا شعائر دينى از جهاد و امر به معروف و نهى از منكر و اقامه حدود و غير آنها يكى پس از ديگرى از جامعه هجرت كرد و مساعى شارع اسلام نقش بر آب گرديد (1) .


شيعه از راه بحث و كنجكاوى در درك فطرى بشر و سيره مستمره عقلاى انسان و تعمق در نظر اساسى آيين اسلام كه احياى فطرت مى‏باشد،و روش اجتماعى پيغمبر اكرم و مطالعه حوادث اسف آورى كه پس از رحلت‏به وقوع پيوسته و گرفتاريهايى كه دامنگير اسلام و مسلمين گشته و به تجزيه و تحليل در كوتاهى و

سهل انگارى حكومتهاى اسلامى قرون اوليه هجرت بر مى‏گردد،به اين نتيجه مى‏رسد كه از ناحيه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نص كافى در خصوص تعيين امام و جانشين پيغمبر رسيده است آيات و اخبار متواتر قطعى مانند آيه ولايت و حديث غدير (2) و ديث‏سفينه و حديث ثقلين وحديث‏حق و حديث منزلت و حديث دعوت عشيره اقربين و غير آنها به اين معنا دلالت داشته و دارند ولى نظر به پاره‏اى دواعى تاويل شده و سرپوشى روى آنها گذاشته شده است.
در تاييد سخنان گذشته


آخرين روزهاى بيمارى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود و جمعى ازصحابه حضور داشتند آن حضرت فرمود:دوات و كاغذى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من (با رعايت آن) هرگز گمراه نشويد،بعضى از حاضرين گفتند:اين مرد هذيان مى‏گويد كتاب خدا براى ما بس است! !آنگاه هياهوى حضار بلند شد.پيغمبر اكرم فرمود:«برخيزيد و از پيش من بيرون رويد،زيرا پيش پيغمبرى نبايد هياهو كنند» (3) .


با توجه به مطالب فصل گذشته و توجه به اينكه كسانى كه در اين قضيه از عملى شدن تصميم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم جلوگيرى كردند همان اشخاصى بودند كه فرداى همان روز از خلافت انتخابى بهره‏مند شدند و بويژه اينكه انتخاب خليفه را بى اطلاع على عليه السلام و نزديكانش نموده، آنان را در برابر كار انجام يافته قرار دادند آيا مى‏توان شك نمود كه مقصود پيغمبر اكرم در حديث‏بالا تعيين شخص جانشين خود و معرفى على عليه السلام بود؟


و مقصود از اين سخن ايجاد قيل و قال بود كه در اثر آن پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از تصميم خود منصرف شود نه اينكه معناى جدى آن (سخن نابجاى گفتن از راه غلبه مرض) منظور باشد،زيرا اولا:گذشته از اينكه در تمام مدت بيمارى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم حتى يك حرف نابجا شنيده نشده و كسى هم نقل نكرده است،روى موازين دينى،مسلمانى نمى‏تواند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را كه با عصمت الهى مصون است‏به هذيان و

بيهوده‏گويى نسبت دهد. ثانيا:اگر منظور از اين سخن معناى جديش بود،محلى براى جمله بعدى (كتاب خدا براى ما بس است) نبود و براى اثبات نابجا بودن سخن پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با بيماريش استدلال مى‏شد نه با اينكه با وجود قرآن نيازى به سخن پيغمبر نيست،زيرا براى يك نفر صحابى نبايست پوشيده بماند كه همان كتاب خدا،پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مفترض الطاعه و سخنش را سخن خدا قرار داده و به نص قرآن كريم مردم در برابر حكم خدا و رسول،هيچگونه اختيار و آزادى عمل ندارند.


ثالثا:اين اتفاق در مرض موت خليفه اول تكرار يافت و وى به خلافت‏خليفه دوم وصيت كرد وقتى كه عثمان به امر خليفه،وصيتنامه را مى‏نوشت،خليفه بيهوش شد با اين حال خليفه دوم سخنى را كه درباره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفته بود درباره خليفه اول تكرار نكرد (4) .


گذشته از اينها خليفه دوم در حديث ابن عباس (5) به اين حقيقت اعتراف مى‏نمايد،وى مى‏گويد:من فهميدم كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏خواهد خلافت على را تسجيل كند،ولى براى رعايت مصلحت‏به هم زدم.مى‏گويد:خلافت از آن على بود (6) ولى اگر به خلافت مى‏نشست مردم را به حق و راه راست وادار مى‏كرد و قريش زير بار آن نمى‏رفتند از اين روى وى را از خلافت كنار زديم[!!!]با اينكه طبق موازين دينى بايد متخلف از حق را به حق وادار نمود نه حق را براى خاطر متخلف ترك نمود،موقعى كه براى خليفه اول خبر آوردند كه جمعى از قبايل مسلمان از دادن زكات امتناع مى‏ورزند،دستور جنگ داد و گفت:اگر عقالى را كه به پيغمبر خدا مى‏دادند به من ندهند با ايشان مى‏جنگم (7) و البته مراد از اين سخن اين بود كه به هر قيمت تمام شود بايد حق احيا شود البته موضوع خلافت‏حقه از يك عقال مهمتر و با ارزش‏تر بود.


امامت در بيان معارف الهيه
در بحثهاى پيغمبر شناسى گذشت كه طبق قانون ثابت و ضرورى هدايت عمومى،هر نوع از انواع آفرينش از راه تكوين و آفرينش به سوى كمال و سعادت نوعى خود هدايت و رهبرى مى‏شود.
نوع انسان نيز كه يكى از انواع آفرينش است از كليت اين قانون عمومى مستثنا نيست و از راه غريزه واقع بينى و تفكر اجتماعى،در زندگى خود به روش خاصى بايد هدايت‏شود كه سعادت دنيا و آخرتش را تامين نمايد و به عبارت ديگر:بايد يك سلسله اعتقادات و وظايف عملى را درك نموده روش زندگى خود را به آنها تطبيق كند تا سعادت و كمال انسانى خود را به دست آورد و گفته شد كه راه درك اين برنامه زندگى كه به نام‏«دين‏»ناميده مى‏شود راه عقل نيست‏بلكه راه ديگرى است‏به نام‏«وحى و نبوت‏»كه در برخى از پاكان جهان‏بشريت‏به نام انبيا (پيغمبران خدا) يافت مى‏شود!


پيغمبرانند كه وظايف انسانى مردم را به وسيله وحى از جانب خدا دريافت داشته به مردم مى‏رسانند، تا در اثر به كار بستن آنها تامين سعادت كنند.روشن است كه اين دليل چنانكه لزوم و ضرورت چنين دركى را در ميان افراد بشر به ثبوت مى‏رساند،همچنين لزوم و ضرورت پيدايش افرادى را كه پيكره دست نخورده اين برنامه را حفظ كنند و در صورت لزوم به مردم برسانند،به ثبوت مى‏رساند.


چنانكه از راه عنايت‏خدايى لازم است اشخاصى پيدا شوند كه وظايف انسانى را از راه وحى درك نموده به مردم تعليم كنند،همچنان لازم است كه اين وظايف انسانى آسمانى براى هميشه در جهان انسانى محفوظ بماند و در صورت لزوم به مردم عرضه و تعليم شود يعنى پيوسته اشخاصى وجود داشته باشند كه دين خدا نزدشان محفوظ باشد و در وقت لزوم به مصرف برسد.


كسى كه متصدى حفظ و نگهدارى دين آسمانى است و از جانب خدا به اين سمت اختصاص يافته‏«امام‏»ناميده مى‏شود چنانكه كسى كه حامل روح وحى و نبوت و متصدى اخذ و دريافت احكام و شرايع آسمانى از جانب خدا مى‏باشد«نبى‏»نام دارد و ممكن است نبوت و امامت در يكجا جمع شوند و ممكن است از هم جدا باشند و چنانكه دليل نامبرده عصمت پيغمبران را اثبات مى‏كرد،عصمت ائمه و پيشوايات را نيز اثبات مى‏كند،زيرا بايد خدا براى هميشه دين واقعى دست نخورده و قابل تبليغى در ميان بشر داشته باشد و اين معنا بدون عصمت و مصونيت‏خدايى صورت نبندد.
فرق ميان نبى و امام


دليل گذشته در مورد دريافت داشتن احكام و شرايع آسمانى كه به واسطه پيغمبران انجام مى‏گيرد، همينقدر اصل وحى يعنى گرفتن احكام آسمانى را اثبات مى‏كند نه استمرار و هميشگى آن را به خلاف حفظ و نگهدارى آن كه طبعا امرى است استمرارى و مداوم،و از اينجاست كه لزوم ندارد پيوسته پيغمبرى در ميان بشر وجود داشته باشد ولى وجود امام كه نگهدارنده دين آسمانى است،پيوسته در ميان بشر لازم است و هرگز جامعه بشرى از وجود امام خالى نمى‏شود،بشناسند يا نشناسند و خداى متعال در كتاب خود مى‏فرمايد: فان يكفر بها هؤلاء فقد و كلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين (8) .


يعنى:«و اگر به هدايت ما-كه هرگز تخلف نمى‏كند-كافران ايمان نياوردند ما گروهى را به آن موكل كرده‏ايم كه هرگز به آن كافر نخواهند شد».
و چنانكه اشاره شد،نبوت و امامت گاهى جمع مى‏شود و يك فرد داراى هر دو منصب پيغمبرى و پيشوايى (اخذ شريعت آسمانى و حفظ بيان آن) مى‏شود و گاهى از هم جدا مى‏شوند چنانكه در ازمنه‏اى كه از پيغمبران خالى است در هر عصر امام حقى وجود دارد و بديهى است عدد پيغمبران خدا محدود و هميشه وجود نداشته‏اند.


خداى متعال در كتاب خود جمعى از پيغمبران را به امامت‏معرفى فرموده است چنانكه درباره حضرت ابراهيم مى‏فرمايد: و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين (9) .
يعنى:«وقتى كه خداى ابراهيم او را به كلمه‏هايى امتحان كرد پس آنها را تمام كرده و به آخر رسانيد، فرمود:من تو را براى مردم امام و پيشوا قرار مى‏دهم،ابراهيم گفت و از فرزندان من،فرمود عهد و فرمان من به ستمكاران نمى‏رسد».


و مى‏فرمايد: و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا (10) .
يعنى:«و ما ايشان را پيشوايانى قرار داديم كه به امر ما هدايت و رهبرى مى‏كردند».
امامت در باطن اعمال


امام چنانكه نسبت‏به ظاهر اعمال مردم،پيشوا و راهنماست،همچنان در باطن نيز سمت پيشوايى و رهبرى دارد و اوست قافله سالار كاروان انسانيت كه از راه باطن به سوى خدا سير مى‏كند.براى روشن شدن اين حقيقت‏بدو مقدمه زيرين بايد توجه نمود.


اول:جاى ترديد نيست كه به نظر اسلام و ساير اديان آسمانى يگانه وسيله سعادت و شقاوت (خوشبختى و بدبختى) واقعى و ابدى انسان،همانا اعمال نيك و بد اوست كه دين آسمانى تعليمش مى‏كند و هم از راه فطرت و نهاد خدادادى نيكى و بدى آنها درك مى‏نمايد.و خداى متعال از راه وحى و نبوت اين اعمال را مناسب طرز تفكر ما گروه بشر با زبان اجتماعى خودمان،در صورت امر و نهى و تحسين و تقبيح بيان فرموده و در مقابل طاعت و تمرد آنها،براى نيكوكاران و فرمانبرداران،زندگى جاويد شيرينى كه مشتمل بر همه خواستهاى كمالى انسان مى‏باشد،نويد داده و براى بدكاران و ستمگران زندگى جاويد تلخى كه متضمن هر گونه بدبختى و ناكامى مى‏باشد خبر داده است.


و جاى شك و ترديد نيست كه خداى آفرينش كه از هر جهت‏بالاتر از تصور ماست،مانند ما تفكر اجتماعى ندارد و اين سازمان قراردادى آقايى و بندگى و فرمانروايى و فرمانبرى و امر و نهى و مزد و پاداش در بيرون از زندگى اجتماعى ما وجود ندارد و دستگاه خدايى همانا دستگاه آفرينش است كه در آن هستى و پيدايش هر چيز به آفرينش خدا طبق روابط واقعى بستگى دارد و بس.


و چنانكه در قرآن كريم (11) و بيانات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اشاره شده دين مشتمل به حقايق و معارفى است‏بالاتر از فهم عادى ما كه خداى متعال آنها را با بيانى كه با سطح فكر ما مناسب و با زبانى كه نسبت‏به ما قابل فهم است،براى ما نازل فرموده است.
از اين بيان بايد نتيجه گرفت كه ميان اعمال نيك و بد و ميان آنچه در جهان ابديت از زندگى و خصوصيات زندگى هست،رابطه‏واقعى بر قرار است كه خوشى و ناخوشى زندگى آينده به خواست‏خدا مولود آن است.


و به عبارت ساده‏تر:در هر يك از اعمال نيك و بد،در درون انسان واقعيتى به وجود مى‏آيد كه چگونگى زندگى آينده او مرهون آن است.
انسان بفهمد يا نفهمد،درست مانند كودكى است كه تحت تربيت قرار مى‏گيرد،وى جز دستورهايى كه از مربى با لفظ‏«بكن و نكن‏»مى‏شنود و پيكر كارهايى كه انجام مى‏دهد،چيزى نمى‏فهمد ولى پس از بزرگ شدن و گذرانيدن ايام تربيت‏به واسطه ملكات روحى ارزنده‏اى كه در باطن خود مهيا كرده در اجتماع به زندگى سعادتمندى نايل خواهد شد و اگر از انجام دستورهاى مربى نيكخواه خود سرباز زده باشد،جز بدبختى بهره‏اى نخواهد داشت.


يا مانند كسى كه طبق دستور پزشك به دوا و غذا و ورزش مخصوصى مداومت مى‏نمايد وى جز گرفتن و به كار بستن دستور پزشك با چيزى سر و كار ندارد ولى با انجام دستور،نظم و حالت‏خاصى در ساختمان داخلى خود پيدا مى‏كند كه مبدا تندرستى و هر گونه خوشى و كاميابى است.
خلاصه انسان در باطن اين حيات ظاهرى،حيات ديگرى باطنى (حيات معنوى) دارد كه از اعمال وى سرچشمه مى‏گيرد و رشد مى‏كند و خوشبختى و بدبختى وى در زندگى آن سرا،بستگى كامل به آن دارد.


قرآن كريم نيز اين بيان عقلى را تاييد مى‏كند و در آيات (12) بسيارى براى نيكوكاران و اهل ايمان حيات ديگر و روح ديگرى بالاتر از اين حيات و روشن‏تر از اين روح اثبات مى‏نمايد و نتايج‏باطنى اعمال را پيوسته همراه انسانى مى‏داند و در بيانات نبوى نيز به همين معنا بسيار اشاره شده است (13) .دوم:اينكه بسيار اتفاق مى‏افتد كه يكى از ما كسى را به امرى نيك يا بد راهنمايى كند در حالى كه خودش به گفته خود عامل نباشد ولى هرگز در پيغمبران و امامان كه هدايت و رهبريشان به امر خداست،اين حال تحقق پيدا نمى‏كند ايشان به دينى كه هدايت مى‏كنند و رهبرى آن را به عهده گرفته‏اند،خودشان نيز عاملند و به سوى حيات معنوى كه مردم را سوق مى‏دهند،خودشان نيز داراى همان حيات معنوى مى‏باشند،زيرا خدا تا كسى را خود هدايت نكند هدايت ديگران را به دستش

نمى‏سپارد و هدايت‏خاص خدايى هرگز تخلف بردار نيست.از اين بيان مى‏توان نتايج ذيل را به دست آورد:
1-در هر امتى،پيغمبر و امام آن امت در كمال حيات معنوى دينى كه به سوى آن دعوت و هدايت مى‏كنند،مقام اول را حايزمى‏باشند،زيرا چنانكه شايد و بايد به دعوت خودشان عامل بوده و حيات معنوى آن را واجدند.


2-چون اولند و پيشرو و راهبر همه هستند از همه افضلند.
3-كسى كه رهبرى امتى را به امر خدا به عهده دارد چنانكه در مرحله اعمال ظاهرى رهبر و راهنماست در مرحله حيات معنوى نيز رهبر و حقايق اعمال با رهبرى او سير مى‏كند (14) .


پى‏نوشتها:
1-درباره مطالب مربوط به امامت و جانشينى پيغمبر اكرم (ص) و حكومت اسلامى به اين مدارك مراجعه شود:تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 26 الى 61.سيره ابن هشام،ج 2،ص 223-271.تاريخ ابى الفداء،ج 1، ص 126.غاية المرام،ص 664 از مسند احمد و غير آن.
2-براى اثبات خلافت على بن ابيطالب به آياتى از قرآن استدلال شده و از جمله آنها اين آيه است: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون


يعنى:«ولى امر و صاحب اختيار شما فقط خدا و رسولش و مؤمنان هستند كه نماز مى‏خوانند و در حال ركوع صدقه و زكات مى‏دهند»، (سوره مائده،آيه 55)
مفسرين سنى و شيعى اتفاق دارند كه آيه مذكور در شان على بن ابيطالب نازل شده است و روايات كثيرى از عامه و خاصه نيز بر آن دلالت دارد.
ابوذر غفارى مى‏گويد:روزى نماز ظهر را با پيغمبر خوانديم سائلى از مردم تقاضاى كمك نمود ولى كسى به او چيزى نداد،سائل دستش را به جانب آسمان بلند كرده گفت:خدايا!شاهد باش در مسجد پيغمبر كسى به من چيزى نداد.على بن ابيطالب در حال ركوع بود با انگشتش به سائل اشاره كرد،او انگشتر را از دست آن حضرت گرفت و رفت.


پيغمبر اكرم كه جريان را مشاهده مى‏فرمود سرش را به جانب آسمان بلند كرده عرضه داشت:خدايا! برادرم موسى به تو گفت:خدايا!شرح صدرى به من عطا كن و كارهايم را آسان گردان و زبان گويايى به من بده تا سخنانم را بفهمند و برادرم هارون را وزير و كمك من قرار بده،پس وحى نازل شد كه ما بازوى تو را به واسطه برادرت محكم مى‏گردانيم و نفوذ و تسلطى به شما عطا خواهيم نمود.خدايا!من هم پيغمبر تو هستم،صدرى برايم عطا كن و كارهايم را آسان گردان و على را وزير و پشتيبانم قرار بده‏».


ابوذر مى‏گويد:هنوز سخن پيغمبر تمام نشده بود كه آيه نازل گشت (ذخائر العقبى،تاليف طبرى،ط قاهره،سال 1356،ص 16) حديث مذكور با اندكى اختلاف در در المنثور،ج 2،ص 293 نيز نقل شده. بحرانى در كتاب غاية المرام،ص 103،24 حديث از كتب عامه و 19 حديث از كتب خاصه در شان نزول آيه نقل كرده است.از جمله آيات اين آيه است: اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا .
يعنى:«كفار امروز از برچيده شدن دستگاه اسلام ناميد شدند پس ديگر از آنان نهراسيد ولى از من بترسيد.و امروز دين شما را كامل و نعمت‏خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را براى شما برگزيدم‏»، (سوره مائده،آيه 3)


ظاهر آيه اين است كه:قبل از نزول آيه كفار اميدوار بودند كه روزى خواهد آمد كه دستگاه اسلام بر چيده شود،ولى خداوند متعال به واسطه انجام كارى آنان را براى هميشه از نابودى اسلام مايوس گردانيده و همان كار سبب كمال و استحكام اساس‏دين بوده است و لابد از امور جزئى مانند جعل حكمى از احكام نبوده بلكه موضوع قابل توجه و مهمى بوده كه بقاى اسلام مربوط به آن بوده است.


ظاهرا اين آيه با آيه‏اى كه در اواخر اين سوره نازل گشته بى ربط نباشد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس .


يعنى:«اى پيغمبر!موضوعى را كه به تو دستور داديم به مردم ابلاغ كن كه اگر ابلاغ نكنى رسالت‏خدا را انجام نداده‏اى.و خدا تو را از هر گونه خطرى كه متوجه تو باشد در امان خواهد داشت‏»، (سوره مائده، آيه 72)


اين آيه دلالت مى‏كند كه:خدا موضوع قابل توجه و بسيار مهمى را كه اگر انجام نگيرد اساس اسلام و رسالت در خطر واقع مى‏شود به پيغمبر دستور داده ولى از بس با اهميت‏بوده پيغمبر از مخالفت و كارشكنى مردم مى‏ترسيده و به انتظار موقعيت مناسب آن را به تاخير مى‏انداخته است،تا اينكه از جانب خدا امر مؤكد و فورى صادر شده كه بايد در انجام اين دستور تعلل نورزى و از هيچ كس نهراسى. اين موضوع هم لابد از قبيل احكام نبوده،زيرا تبليغ يك يا چند قانون نه آن اهميت را دارد كه از عدم تبليغش اساس اسلام واژگون گردد و نه پيغمبر اسلام از بيان قوانين ترسى داشته است.


اين قرائن و شواهد،مؤيد اخبارى هستند كه دلالت دارند كه آيه‏هاى مذكور در غدير خم درباره ولايت على بن ابيطالب نازل گشته است.و بسيارى از مفسرين شيعه و سنى نيز آن را تاييد نموده‏اند.


ابو سعيد خدرى مى‏گويد:پيغمبر در غدير خم مردم را به سوى على دعوت نموده بازوهاى او را گرفته به طورى بلند كرد كه سفيدى زير بغل رسول خدا نمايان شد،سپس آيه نازل شد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا پس پيغمبر فرمود:«الله اكبر،از كامل شدن دين و تمامى نعمت و رضايت‏خدا و ولايت على بعد از من‏».


سپس فرمود:«هر كس من صاحب اختيار و متصدى امور او هستم،على صاحب‏اختيارش مى‏باشد. خدايا!با دوست على دوست‏باش و با دشمنش دشمنى كن.هر كس او را يارى نمود،تو ياريش كن و هر كس او را رها كرد تو نيز او را رها كن‏».


بحرانى در كتاب غاية المرام،ص 336،6 حديث از طرق عامه و 15 حديث از طرق خاصه در شان نزول آيه نقل كرده است.
خلاصه سخن:دشمنان اسلام كه در راه نابودى آن از هيچ كارى خوددارى نمى‏نمودند و از همه جا مايوس گشتند فقط به يك جهت اميدوار بودند،آنها فكر مى‏كردند كه چون حافظ و نگهبان اسلام پيغمبر است وقتى از دنيا رفت،اسلام بى‏قيم و سرپرست مى‏گردد و نابودى برايش حتمى خواهد بود. ولى در غدير خم،انديشه آنان باطل گشت و پيغمبر على را به عنوان سرپرست و متصدى اسلام به مردم معرفى نمود و پس از على هم اين وظيفه سنگين و ضرورى به عهده دودمان پيغمبر كه از نسل على به وجود مى‏آيند خواهد بود. (براى توضيح بيشتر رجوع شود به تفسير الميزان،تاليف استاد علامه طباطبائى،ج 5،ص 177-214 و ج 6،ص 50-64)


«حديث غدير»:پيغمبر اسلام بعد از مراجعت از حجة الوداع در غدير خم توقف نموده مسلمين را گرد آورده پس از اداى خطبه‏اى على را به ولايت و پيشوائى مسلمين منصوب كرد.


براء مى‏گويد:در سفر حجة الوداع خدمت رسول خدا بودم،وقتى به غدير خم رسيديم دستور داد آن مكان را پاكيزه نمودند سپس دست على را گرفته طرف راست‏خودش قرار داد و فرمود آيا من اختيار دار شما نيستم؟پاسخ دادند:اختيار ما به دست‏شما است.پس فرمود:«هر كس من مولا و صاحب اختيار او هستم،على مولاى او خواهد بود،خدايا!با دوست على دوستى و با دشمنش دشمنى كن‏».


پس عمر بن خطاب به على گفت:اين مقام گوارايت‏باد كه تو مولاى من و تمام مؤمنين شدى (البداية و النهايه،ج 5،ص 208 و ج 7،ص 346.ذخائر العقبى،تاليف طبرى،ط قاهره،سال 1356،ص 67.فصول المهمه،تاليف ابن صباغ،ج 2،ص 23.خصائص،تاليف نسائى،ط نجف،سال 1369 هجرى ص 31.بحرانى در كتاب‏غاية المرام،ص 79 مانند اين حديث را به 89 طريق از عامه و 43 طريق از خاصه نقل كرده است)


«حديث‏سفينه‏»:ابن عباس مى‏گويد پيغمبر فرمود:«مثل اهل بيت من مثل كشتى نوح است كه هر كس در آن سوار شد نجات يافت و هر كس تخلف نمود غرق گشت‏»، (ذخائر العقبى،ص 20.الصواعق المحرقه،تاليف ابن حجر،ط قاهره،ص 150 و 84.تاريخ الخلفاء تاليف جلال الدين سيوطى،ص 307. كتاب نور الابصار،تاليف شبلنجى،ط مصر،ص 114.بحرانى در غاية المرام،ص 237 حديث مذكور را به يازده طريق از عامه و هفت طريق از خاصه نقل كرده است)
3-البداية و النهاية،ج 5،ص 277.شرح ابن ابى الحديد،ج 1،ص 133.الكامل‏فى التاريخ،ج 2،ص 217. تاريخ الرسل و الملوك،تاليف طبرى،ج 2،ص 436.
4-الكامل،تاليف ابن اثير،ج 2،ص 292.شرح ابن ابى الحديد،ج 1،ص 54.


5-شرح ابن ابى الحديد،ج 1،ص 134.
6-تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 137.
7-البداية و النهايه،ج 6،ص 311.
8-سوره انعام،آيه 89.
9-سوره بقره،آيه 124.
10-سوره انبيا،آيه 73.


11-از باب نمونه: و الكتاب المبين انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم‏تعقلون و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم
يعنى:«قسم به اين كتاب روشن!ما قرآن را عربى قرار داديم شايد تعقل كنيد. و اين قرآن در ام الكتاب نزد ما عالى و حكيم است‏». (سوره زخرف،آيه 4)
12-مانند اين آيات: و جاءت كل نفس معها سائق و شهيد لقد كنت فى غفلة‏من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد .
يعنى:«تمام نفوس با گواه و مامور در قيامت مبعوث مى‏گردند (و به آنان‏گفته مى‏شود) تو از اين زندگى غافل بودى،پس ما پرده غفلت را از ديدگانت‏برداشتيم و اكنون ديده‏ات تيزبين شده است‏»، (سوره ق، آيه 21)


من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة .
يعنى:«هر كس عمل نيكى انجام دهد و مؤمن باشد،ما او را زنده مى‏كنيم، زندگى پاكيزه و خوبى‏»، (سوره نحل،آيه 97)
استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم .


يعنى:«وقتى كه خدا و رسول شما را به چيزى دعوت كردند كه زنده‏تان مى‏كند اجابت كنيد»، (سوره انفال،آيه 24)
يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء .


يعنى:«روزى كه هر كس هر كار خوب و بدى انجام داده حاضر بيابد»، (سوره آل عمران،آيه 30)
انا نحن نحى الموتى و نكتب ما قدموا و آثارهم و كل شى‏ء احصيناه فى امام مبين .


يعنى:«ما مردگان را زنده مى‏كنيم و اعمال و آثارشان را ثبت مى‏كنيم و همه چيز را در امام مبين احصا كرده‏ايم‏»، (سوره يس،آيه 12)
13-از باب نمونه:خداوند متعال در حديث معراج به پيغمبر مى‏فرمايد: فمن عمل برضائى الزمه لث‏خصال اعرضه شكرا لا يخالطه الجهل و ذكرا لا يخالطه‏النسيان و محبة لا يؤثر على محبتى محبة المخلوقين.فاذا احبنى،احببته و افتح عين قلبه الى جلالى و لا اخفى عليه خاصة خلقى و اناجيه فى ظلم اليل و نور النهار حتى ينقطع حديثه مع المخلوقين و مجالسته معهم و اسمعه كلامى و كلام ملائكتى و اعرفه السر الذين سترته عن خلقى و البسه الحيا حتى يستحى منه الخلق و يمشى على الارض مغفورا له و اجعل قلبه واعيا و بصيرا و لا اخفى عليه شيئا من جنة و لا نار و اعرفه ما يمر على الناس فى القيامة من الهول و الشدة‏»، (بحار الانوار،چاپ كمپانى،ج 17،ص 9)


«عن ابيعبد الله عليه السلام قال استقبل رسول الله صلى الله عليه و آله حارثه بن مالك بن النعمان الانصارى فقال له:كيف انت‏يا حارثه بن مالك؟ فقال: يا رسول الله مؤمن حقا فقال رسول الله لكل شيى‏ء حقيقة فما حقيقة قولك؟ فقال يا رسول الله عرفت نفسى عن الدنيا فاسهرت ليلى و اظمات هو اجرى فكانى انظر الى عرش ربى و قد وضع للحساب و كانى انظر الى اهل الجنة يتزاورون فى الجنة و كانى اسمع عوا اهل فى النار فقال رسول الله:عبد نورالله قلبه‏»، (وافى،تاليف فيض،جزء سوم،ص 33)


14- و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات
يعنى:«ما آنها را امام قرار داديم كه به وسيله امر ما مردم را هدايت‏كنند و انجام كارهاى نيك را به آنها وحى كرديم‏»، (سوره انبياء،آيه 73)
و جعلنا منهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا


يعنى:«ما بعضى از آنها را امام قرار داديم تا مردم را به وسيله امر ما هدايت كنند،زيرا آنان صبر كردند»، (سوره سجده،آيه 34)
از اينگونه آيات استفاده مى‏شود كه امام،علاوه بر ارشاد و هدايت ظاهرى، داراى يك نوع هدايت و جذبه معنوى است كه از سنخ عالم امر و تجرد مى‏باشد.و به وسيله حقيقت و نورانيت و باطن ذاتش،در قلوب شايسته مردم تاثير و تصرف مى‏نمايد و آنها را به سوى مرتبه كمال و غايت ايجاد،جذب مى‏كند (دقت‏شود)
تنصيصى بودن مقام خلافت


تاريخ اسلام نشان مى‏دهد كه دشمنان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم براى خاموش ساختن دعوت الهى وى، از راههاى گوناگونى وارد شدند; از متهم كردن پيامبر به سحر و جادو گرفته تا تصميم به قتل آن حضرت در بستر خويش. ولى در تمام موارد، دست عنايت‏حق با پيامبر بود و وى را از نقشه‏هاى شوم مشركان حفظ كرد. آخرين نقطه اميد آنان (بويژه با توجه به باقى نماندن فرزند پسر براى پيامبر) اين بود كه با مرگ پيامبر، اين دعوت نيز خاموش خواهد شد:

‹‹ام يقولون شاعر نتربص به ريب المنون›› (طور/30): يا مى‏گويند شاعرى است و ما در مورد وى به انتظار حوادث روزگار(مرگ) نشسته‏ايم . اين انديشه در ذهن بسيارى از مشركان و منافقان، وجود داشت. ولى پيامبر با تعيين جانشينى با كفايت كه در طول زندگى ايمان خالص و استوار خود به اسلام را نشان داده بود، اميد مخالفين را به ياس مبدل ساخت، وبدين طريق بقاى دين را تضمين نموده و پايه‏هاى آن را محكم ساخت و نعمت اسلام با وجود تعيين چنين رهبرى به كمال رسيد. لذاست كه پس از نصب على عليه السلام ، به عنوان جانشين پيامبر، در روز غدير آيه «اكمال دين‏» فرود آمد:


‹‹اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم واخشون اليوم اكملت لكم دينكم واتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا›› (مائده/3) (1) : امروز كافران از نابودى دين شما مايوس شدند، پس از آنان نترسيد و از من بترسيد. امروز دين شما را كامل ساخته و نعمتم را بر شما تمام كردم، و راضى شدم كه اين اسلام (تكميل يافته با معرفى جانشين پيامبر) دين شما باشد. (2)


گذشته از روايات متواتر فوق، كه ثابت مى‏كند مسئله جانشينى پيامبر يك مسئله الهى است و مردم در آن اختيارى ندارند، گزارشهاى تاريخى نيز حاكى از آن است كه پيامبر در همان روزهايى هم كه در مكه به سر برده و هنوز حكومتى در مدينه تشكيل نداده بود، مسئله جانشينى را يك مسئله الهى تلقى مى‏كرد. فى‏المثل، زمانى كه رئيس قبيله بنى عامر در موسم حج‏به حضور پيامبر رسيد و گفت: چنانچه ما با تو بيعت كرديم و تو بر مخالفان خود پيروزى شدى، آيا بر

اى ما در امر رهبرى نصيب و بهره‏اى هست؟ پيامبر در پاسخ، فرمود: اين كار مربوط به خداست، هركس را مى‏خواهد بدين كار مى‏گمارد:«الامر الى الله يضعه حيث‏يشاء» (3) . بديهى است چنانچه مسئله رهبرى موكول به انتخاب مردم بود، مى‏بايست‏بفرمايد:«الامر الى الامة‏» يا «الى اهل الحل والعقد»! كلام پيامبر در اين مورد، همانند كلام خداوند در مورد رسالت است، آنجا كه مى‏فرمايد: ‹‹الله اعلم حيث‏يجعل رسالته›› (انعام/124): خدا دانا است كه رسالت‏خويش را در چه شخصيتى قرار دهد.
مسئله تنصيصى بودن مقام خلافت، و اينكه امت در تعيين جانشين براى پيامبر نقشى ندارد، در ذهن صحابه نيز وجود داشت. چيزى كه هست آنان در غير خليفه اول، به جاى تنصيص خدا و پيامبر، تنصيص خليفه قبلى را مطرح مى‏كردند، چنانكه به اتفاق تواريخ خليفه دوم به وسيله خليفه نخست تعيين گرديد.
تصور اينكه تعيين خليفه دوم توسط ابوبكر قاطعانه نبوده بلكه جنبه پيشنهاد داشته است، مخالف نص تاريخ است. زيرا هنوز خليفه نخستين در قيد حيات بود كه از جانب ياران پيامبر به تعيين مزبور اعتراض شد، و يكى از آنان زبير بود. بديهى است اگر جريان صرفا جنبه پيشنهادى داشت، اعتراض صحابه موردى نداشت. گذشته از نصب عمر توسط ابوبكر، خليفه سوم نيز از طريق شوراى شش نفرى كه اعضاى آن را خليفه دوم معين كرد صورت گرفت، واين كار نيز نوعى تعيين خليفه بود كه دست ديگران را از مراجعه به افكار عمومى كوتاه كرد.


اصولا فكر مراجعه به افكار عمومى و انتخاب خليفه از طرف امت، در ذهن ياران رسول خدا وجود نداشت و آنچه در اين زمينه بعدها ادعا شده توجيهاتى است كه ديگران يادآور شده‏اند، بلكه معتقد بودند كه خليفه بايد از طريق خليفه پيشين تعيين شود. فى‏المثل وقتى خليفه دوم مجروح شد، عايشه همسر پيامبر به وسيله فرزند خليفه، عبد الله بن عمر، به وى پيام فرستاد و گفت: سلام مرا به پدرت برسان و بگو امت پيامبر را بدون چوپان ترك مكن‏» (4) . عبد اللهبن عمر نيز هنگامى كه پدرش در بستر افتاده بود، اورا به تعيين خليفه دعوت كرد و گفت: مردم درباره تو سخن مى‏گويند، آنان فكر مى‏كنند كسى را به جانشينى انتخاب نخواهى كرد. آيا اگر چوپان شتران و گوسفندان تو، آنها را در بيابان رها كند در غياب خود كسى را بر آنها نگمارد، تو او را نكوهش نمى‏كنى؟! رعايت‏حال مردم بالاتر از رعايت‏حال شتران و گوسفندان است‏». (5)
پى‏نوشت‏ها:


1. گروهى از صحابه و تابعين، آيه فوق را مربوط به واقعه غدير خم دانسته‏اند، مانند ابو سعيد خدرى، زيد بن ارقم، جابر بن عبد الله انصارى،ابو هريره و مجاهد مكى. براى آشنايى با روايات اشخاص فوق درباره واقعه مزبور، بنگريد به:ابو جعفر طبرى در كتاب الولاية، حافظ ابن مردويه اصفهانى به نقل ابن كثير در ج‏2،

تفسير خود حافظ ابونعيم اصفهانى دركتاب «ما نزل من القرآن في علي‏»، خطيب بغدادى در ج‏8 تاريخ خود، حافظ ابو سعيد سجستانى در كتاب «الولاية‏» حافظ ابو القاسم حسكانى، ابن عساكر شافعى به نقل سيوطى در الدر المنثور، 2/295، خطيب خوارزمى دركتاب مناقب كه عبارت آنان را كتاب الغدير (1/23 -236) آورده است.


2. فخر رازى در تفسير خود مى‏گويد: پس از نزول اين آيه، پيامبر گرامى جز 81-82 روز بيشتر زنده نبود و پس از آن نيزا و هيچگونه نسخ و دگرگونى رخ نداد. بنابر اين بايد گفت كه اين آيه در روز غديرنازل شده كه براى هيجدهم ذى‏الحجه سال حجة الوداع مى‏شود. با توجه به اينكه پامبر طبق راى اهل سنت در 12 ربيع الاول در گذشته است، اگر هر سه ماه فاقد سلخ باشند درست‏بر همان 82 منطبق مى‏شود (تفسير فخر رازى‏3/369.
معانى و مراتب امامت


معنى امام
كلمه «امام‏» يعنى پيشوا، كلمه «پيشوا» در فارسى، درست ترجمه تحت اللفظى كلمه «امام‏» است در عربى.خود كلمه «امام‏» يا «پيشوا» مفهوم مقدسى ندارد.پيشوا يعنى كسى كه پيشرو است، عده‏اى تابع و پيرو او هستند اعم از آنكه آن پيشوا عادل و راه يافته و درست رو باشد يا باطل و گمراه باشد.قرآن هم كلمه امام را در هر دو مورد اطلاق كرده است.در يك جا مى‏فرمايد: «و جعلنا هم ائمة يهدون بامرنا» (1) ما آنها را پيشوايان هادى به امر خودمان قرار داديم.در جاى ديگر مى‏گويد: «ائمة يدعون الى النار» (2) پيشوايانى كه مردم را به سوى آتش مى‏خوانند.يا مثلا درباره فرعون كلمه‏اى نظير كلمه امام را اطلاق كرده است: «يقدم قومه يوم القيامة‏» (3) كه روز قيامت هم پيشاپيش قومش حركت مى‏كند.پس كلمه امام يعنى پيشوا.ما به پيشواى باطل فعلا كارى نداريم، مفهوم پيشوا را عرض مى‏كنيم.


پيشوايى در چند مورد است كه در بعضى از موارد، اهل تسنن هم قائل به پيشوايى و امامت هستند ولى در كيفيت و شخصش با ما اختلاف دارند.اما در بعضى از مفاهيم امامت، اصلا آنها منكر چنين امامتى هستند نه اينكه قائل به آن هستند و در فردش با ما اختلاف دارند.امامتى كه مورد قبول آنها هم هست ولى در كيفيت و شكل و فردش با ما اختلاف دارند، امامت به معنى زعامت اجتماع است كه به همين تعبير و نظير همين تعبير از قديم در كتب متكلمين آمده است.خواجه نصير الدين طوسى در تجريد امامت را اين طور تعري;63640#÷ مى‏كند: «رياسة عامة‏» يعنى رياست عمومى.[در اينجا ذكر يك مطلب لازم به نظر مى‏رسد: ]
شؤون رسول اكرم
پيغمبر اكرم به واسطه آن خصوصيتى كه در دين اسلام بود، در زمان خودشان به
.............................................................. 1.انبياء/73. 2.قصص/41. 3.هود/98.
حكم قرآن و به حكم سيره خودشان داراى شؤون متعددى بودند، يعنى در آن واحد چند كار داشتند و چند پست را اداره مى‏كردند، اولين پستى كه پيغمبر اكرم از طرف خدا داشت و عملا هم متصدى آن پست بود، همين بود كه پيغامبر بود يعنى احكام و دستورات الهى را بيان مى‏كرد.آيه قرآن مى‏گويد: «ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا» (1) آنچه پيغمبر برايتان آورده بگيريد و آنچه نهى كرده[رها كنيد]، يعنى آنچه پيغمبر از احكام و دستورها مى‏گويد، از جانب خدا

مى‏گويد. پيغمبر از اين نظر فقط بيان كننده آن چيزى است كه به او وحى شده.منصب ديگرى كه پيغمبر اكرم متصدى آن بود، منصب قضاست، او قاضى ميان مسلمين بود، چون قضا هم از نظر اسلام يك امر گتره‏اى نيست كه هر دو نفرى اختلاف پيدا كردند، يك نفر مى‏تواند قاضى باشد.قضاوت از نظر اسلام يك شان الهى است، زيرا حكم به عدل است و قاضى آن كسى است كه در مخاصمات و اختلافات مى‏خواهد به عدل حكم كند.اين منصب هم به نص قرآن كه مى‏گويد: «فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما» (2) به پيغمبر تفوي;63639#÷ شده و رسول

اكرم از جانب خدا حق داشت كه در اختلافات ميان مردم قضاوت كند.اين نيز يك منصب الهى است نه يك منصب عادى.عملا هم پيغمبر قاضى بود.منصب سومى كه پيغمبر اكرم رسما داشت و هم به او تفوي;63639#÷ شده بود به نص قرآن و هم عملا عهده‏دار آن بود، همين رياست عامه است.او رئيس و رهبر اجتماع مسلمين بود و به تعبير ديگر سائس مسلمين بود، مدير اجتماع مسلمين بود.گفته‏اند آيه: «اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم‏» (3) ناظر به اين جهت است كه او رئيس و رهبر اجتماع شماست، هر فرمانى كه به شما مى‏دهد بپذيريد.


قهرا اينكه مى‏گوييم سه شان، به اصطلاح تشريفات نيست بلكه اساسا آنچه از پيغمبر رسيده سه گونه است.يك سخن پيغمبر فقط وحى الهى است.در اينجا پيغمبر هيچ اختيارى از خود ندارد، دستورى از جانب خدا رسيده، پيغمبر فقط واسطه ابلاغ
.............................................................. 1.حشر/7. 2.نساء/65: [نه چنين است، قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى‏شوند مگر آنكه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه به هر حكمى كه كنى هيچ‏گونه اعتراضى در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.] 3.نساء/59.
است، مثل آنجا كه دستورات دينى را مى‏گويد: نماز چنين بخوانيد، روزه چنان بگيريد و...آنجا كه ميان مردم قضاوت مى‏كند، ديگر قضاوتش نمى‏تواند وحى باشد.
دو نفر اختلاف مى‏كنند، پيغمبر طبق موازين اسلامى بين آنها حكومت مى‏كند و مى‏گويد حق با اين است‏يا با آن.اينجا ديگر اينطور نيست كه جبرئيل به پيغمبر

وحى مى‏كند كه در اينجا بگو حق با اين هست‏يا نيست.حالا اگر يك مورد استثنائى باشد مطلب ديگرى است ولى به طور كلى قضاوتهاى پيغمبر بر اساس ظاهر است همان طورى كه ديگران قضاوت مى‏كنند، منتها در سطح خيلى بهتر و بالاتر.خودش هم فرمود من مامورم كه به ظاهر حكم كنم، يعنى مدعى و منكرى پيدا مى‏شوند و مثلا مدعى دو تا شاهد عادل دارد، پيغمبر بر اساس همين مدرك حكم مى‏كند.اين حكمى است كه پيغمبر كرده[نه اينكه به او وحى شده باشد].
در شان سوم هم پيغمبر به موجب اينكه سائس و رهبر اجتماع است، اگر فرمانى بدهد غير از فرمانى است كه طى آن وحى خدا را ابلاغ مى‏كند.خدا به او اختيار چنين رهبرى را داده و اين حق را به او واگذار كرده است.او هم به حكم اينكه رهبر است كار مى‏كند و لهذا احيانا مشورت مى‏نمايد.ما مى‏بينيم در جنگهاى

احد، بدر و در خيلى جاهاى ديگر پيغمبر اكرم با اصحابش مشورت كرد.در حكم خدا نمى‏شود مشورت كرد.آيا هيچ گاه پيغمبر با اصحابش مشورت كرد كه نماز مغرب را اينطور بخوانيم يا آنطور؟بلكه مسائلى پيش مى‏آمد كه وقتى درباره آنها با او سخن مى‏گفتند، مى‏فرمود اين مسائل به من مربوط نيست، «من جانب الله‏» چنين است و غير از اين هم نمى‏تواند باشد.ولى در اين گونه مسائل[يعنى در غير حكم خدا] احيانا پيغمبر مشورت مى‏كند و از ديگران نظر مى‏خواهد.پس

اگر در موردى پيغمبر اكرم فرمان داد چنين بكنيد، اين به حكم اختيارى است كه خدا به او داده است.اگر هم در يك مورد بالخصوص وحيى شده باشد، يك امر استثنائى است و جنبه استثنائى دارد نه اينكه در تمام كارها و جزئياتى كه پيغمبر به عنوان رئيس اجتماع در اداره اجتماع انجام مى‏داد، به او وحى مى‏شد كه در اينجا چنين كن و در آنجا چنان، و در اين گونه مسائل هم پيغمبر فقط پيام‏رسان باشد.پس پيغمبر اكرم مسلما داراى اين شؤون متعدد بوده است در آن واحد.
امامت به معنى رهبرى اجتماع


مساله‏امامت به معنى اولى كه عرض كردم، همين رياست عامه است، يعنى‏پيغمبر كه از دنيا مى‏رود، يكى از شؤون او كه بلا تكلي;63640#÷ مى‏ماند رهبرى اجتماع است.
اجتماع زعيم مى‏خواهد و هيچ كس در اين‏جهت ترديد ندارد.زعيم اجتماع بعد از پيغمبر كيست؟اين است مساله‏اى كه اصل آن را، هم شيعه قبول دارد و هم سنى، هم شيعه قبول‏دارد كه اجتماع نيازمند به يك زعيم و رهبر عالى و فرمانده است و هم سنى، و در همين جاست كه مساله‏خلافت به آن شكل مطرح است.شيعه مى‏گويد پيغمبر(ص)رهبر و زعيم بعد از خودش را تعيين كرد و گفت بعد از من زمام‏امور مسلمين بايد به دست على(ع)باشد و اهل تسنن با اختلاف

منطقى كه دارند، اين مطلب را لااقل به شكلى كه شيعه قبول داردقبول ندارند و مى‏گويند در اين جهت پيغمبر شخص معينى را تعيين نكرد و وظيفه خود مسلمين بوده است كه رهبر رابعد از پيغمبر انتخاب كنند.پس آنها هم اصل امامت و پيشوايى را - كه مسلمين بايد پيشوا داشته باشند - قبول دارند منتها آنهامى‏گويند پيشوا به آن شكل تعيين مى‏شود و شيعه مى‏گويد خير، به آن‏شكل تعيين شد، پيشوا را خود پيغمبر اكرم به وحى الهى تعيين كرد.


اگر مساله امامت در همين حد مى‏بود(يعنى سخن‏فقط در رهبر سياسى مسلمين بعد از پيغمبر بود)انصافا ما هم كه شيعه هستيم، امامت را جزء فروع دين قرار مى‏داديم نه اصول دين،مى‏گفتيم اين يك مساله فرعى است مثل نماز.اما شيعه كه قائل به امامت است، تنها به اين حد اكتفا نمى‏كند كه على(ع)يكى‏از اصحاب پيغمبر، ابو بكر و عمر و عثمان و صدها نفر ديگر حتى سلمان و ابى ذر هم يكى از اصحاب پيغمبر بودند و على(ع)ازآنها برتر بوده، افضل و اعلم و اتقى و اليق از آنها بوده و پيغمبر هم او را معين كرده بود.نه، شيعه در اين حد واق;63640#÷نيست، دو مساله ديگر مى‏گويد كه اصلا اهل تسنن به اين دو مساله در مورد احدى قائل نيستند، نه اينكه قائل هستند و ازعلى(ع)نفى مى‏كنند.يكى مساله امامت به معنى مرجعيت دينى است.


امامت به معنى مرجعيت دينى
گفتيم كه پيغمبر مبلغ وحى بود.مردم وقتى‏مى‏خواستند از متن اسلام بپرسند، از پيغمبر مى‏پرسيدند.آنچه را كه در قرآن نبود از پيغمبر سؤال مى‏كردند.مساله اين است كه‏آيا هر چه اسلام مى‏خواسته از احكام و دستورات و معارف بيان كند، همان است كه در قرآن آمده و خود پيغمبر هم به عموم مردم‏گفته است، يا نه، آنچه پيغمبر براى عموم مردم گفت قهرا زمان اجازه نمى‏داد كه تمام دستورات اسلام باشد، على(ع) وصى پيغمبربود و پيامبر تمام كما كي;63640#÷ اسلام و لا اقل كليات اسلام را(آنچه را كه هست و بايد گفته بشود)به على(ع)گفت و او را به عنوان‏يك عالم فوق العاده تعليم يافته از خود و ممتاز از همه اصحاب خويش و

كسى كه حتى مثل خودش در گفته‏اش خطاو اشتباه نمى‏كند و ناگفته‏اى از جانب خدا نيست الا اينكه او مى‏داند، معرفى كرد و گفت ايها الناس!بعد از من در مسائل‏دينى هر چه مى‏خواهيد سؤال كنيد، از وصى من و اوصياى من بپرسيد؟ در واقع در اينجا امامت، نوعى كارشناسى‏اسلام مى‏شود اما يك كارشناسى خيلى بالاتر از حد يك مجتهد، كارشناسى من جانب الله، [و ائمه]يعنى افرادى كه اسلام شناس‏هستند، البته نه اسلام شناسانى كه از روى عقل و فكر خودشان اسلام را شناخته باشند - كه قهرا جايز الخطا باشند - بلكه‏افرادى كه از يك طريق رمزى و غيبى - كه بر ما مجهول است - علوم اسلام را از پيغمبر گرفته‏اند، از پيغمبر(ص)رسيده به‏على(ع)و از على(ع)رسيده به امامان بعد و در تمام ادوار ائمه، علم اسلام يك علم معصوم‏غير مخطئ كه هيچ خطا نمى‏كند، از هر امامى به امامان بعد رسيده است.


اهل تسنن براى هيچ كس چنين مقامى قائل نيستند.پس آنها در اين‏گونه امامت، اصلا قائل به وجود امام نيستند، قائل به امامت نيستند نه اينكه قائل به امامت هستند ومى‏گويند على(ع)امام نيست و ابوبكر چنين است.براى ابوبكر و عمر و عثمان و به طور كلى براى هيچيك از صحابه چنين‏شان و مقامى قائل نيستند و لهذا در كتابهاى خودشان هزاران اشتباه را از ابوبكر و عمر در مسائل دينى نقل مى‏كنند.ولى‏شيعه امامان خودش را معصوم از خطا مى‏داند و محال است كه به خطايى براى امام اقراركند.[در كتابهاى اهل تسنن مثلا آمده است]ابوبكر در فلان جا چنين گفت،


اشتباه كرد، بعد خودش گفت: «ان لى شيطانا يعترينى‏»يك شيطانى است كه گاهى بر من مسلط مى‏شود و من اشتباهاتى مى‏كنم، و يا عمر در فلان جااشتباه و خطا كرد و بعد گفت اين زنها هم از عمر فاضلتر و عالمترند.


مى‏گويند وقتى كه ابوبكر مرد، خاندان او و از جمله‏عايشه - كه دختر ابوبكر و همسر پيغمبر بود - گريه و شيون مى‏كردند. صداى شيون كه از خانه ابوبكر بلند شد، عمر پيغام‏داد كه به اين زنها بگوييد ساكت‏شوند.ساكت نشدند.دو مرتبه پيغام داد بگوييد ساكت‏شوند، اگر نه با تازيانه ادبشان مى‏كنم.هى‏پيغام پشت‏سر پيغام.به عايشه گفتند عمر دارد تهديد مى‏كند و مى‏گويد گريه نكنيد.گفت: پسر خطاب را بگوييدبيايد تا ببينم چه مى‏گويد.عمر به احترام عايشه آمد.عايشه گفت: چه مى‏گويى كه پشت‏سر هم پيغام مى‏دهى؟گفت:من از پيغمبر شنيدم كه اگر كسى بميرد و كسانش برايش بگريند، هر چه اينها بگريند او معذب مى‏شود،

گريه‏هاى اينها عذاب‏است براى او.عايشه گفت: تو نفهميده‏اى، اشتباه كرده‏اى، قضيه چيز ديگرى است، من مى‏دانم قضيه چيست: يك وقت‏مرد يهودى خبيثى مرده بود و كسانش داشتند براى او گريه مى‏كردند، پيغمبر فرمود در حالى كه اينها مى‏گريند اودارد عذاب مى‏شود.نگفت گريه اينها سبب عذاب اوست بلكه گفت اينها دارند برايش مى‏گريند ولى نمى‏دانند كه او داردعذاب مى‏شود.اين چه ربطى دارد به اين مساله؟!بعلاوه، اگر گريه كردن بر يت‏حرام باشد، ما گناه مى‏كنيم، چرا خدا يك بيگناه راعذاب كند؟!او چه گناهى دارد كه ما گريه كنيم و خدا او را عذاب كند؟ !عمر گفت: عجب!اينطور بوده مطلب؟! عايشه‏گفت: بله اينطور بوده.عمر گفت: اگر زنها نبودند عمر هلاك شده بود.


خوداهل تسنن مى‏گويند عمر در هفتاد مورد(يعنى در موارد زياد، وواقعا هم موارد خيلى زياد است)گفت: «لو لا على لهلك عمر» .اميرالمؤمنين اشتباهاتش را تصحيح مى‏كرد، او هم به خطايش اقرار مى‏نمود.
پس آنها قائل به چنين امامتى نيستند.ماهيت بحث برمى‏گردد به‏اين معنا كه مسلما وحى فقط به پيغمبر اكرم مى‏شد.ما نمى‏گوييم كه به ائمه(ع)وحى مى‏شود.


اسلام را فقط پيغمبر(ص)به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلام‏را كه بايد گفته بشود، به پيغمبر گفت.اينطور نيست كه قسمتى از دستورات اسلام نگفته به پيغمبر مانده باشد.ولى‏آيا از دستورات اسلام نگفته به عموم مردم باقى ماند يا نه؟اهل تسنن حرفشان‏اين است كه دستورات اسلام هر چه بود همان بود كه پيغمبر به صحابه‏اش


گفت.بعد در مسائلى كه در مورد آنها از صحابه هم‏چيزى روايت نشده گير مى‏كنند كه چه كنيم؟اينجاست كه مساله قياس واردمى‏شود و مى‏گويند ما اينها را با قانون قياس و مقايسه‏گرفتن تكميل مى‏كنيم، كه امير المؤمنين در نهج البلاغه مى‏فرمايد يعنى خدا دين ناقص فرستاد كه شما بياييدتكميلش كنيد؟!ولى شيعه مى‏گويد نه خدا دستورات اسلام را ناقص به پيغمبر وحى كرد و نه پيغمبر آنها را ناقص براى مردم بيان كرد.


پيغمبر كاملش را بيان كرد اما آنچه پيغمبر كامل بيان كرد، همه،آنهايى نبود كه به عموم مردم گفت(بسيارى از دستورات بود كه اصلا موضوع آنها در زمان پيغمبر پيدا نشد، بعدهاسؤالش را مى‏كردند)، بلكه همه دستوراتى را كه من جانب الله بود به شاگرد خاص خودش گفت و به او فرمود تو براى مردم بيان كن.
اينجاست كه مساله عصمت هم به ميان مى‏آيد.شيعه‏مى‏گويد همان طور كه امكان نداشت‏خود پيغمبر در گفته خودش عمدا يا سهوا دچار اشتباه شود، آن شاگرد خاص پيغمبر هم‏امكان نداشت كه دچار خطا يا اشتباه شود، زيرا همان گونه كه پيغمبر به نوعى از انواع‏مؤيد به تاييد الهى بود، اين شاگرد خاص هم مؤيد به تاييد الهى بود.


پس اين، مرتبه ديگرى است براى امامت.
امامت به معنى ولايت
امامت، درجه و مرتبه سومى دارد كه اوج مفهوم‏امامت است و كتابهاى شيعه پر است از اين مطلب، و وجه مشترك ميان تشيع و تصوف است.البته از اينكه مى‏گويم وجه‏مشترك، سوء تعبير نكنيد، چون ممكن است‏شما با حرفهاى مستشرقين در اين زمينه روبرو شويد كه مساله را به همين‏شكل مطرح

مى‏كنند.مساله‏اى است كه در ميان عرفا شديدا مطرح است و در تشيع نيز از صدر اسلام مطرح بوده و من‏يادم هست كه كربن حدود ده سال پيش در مصاحبه‏اى كه با علامه طباطبايى داشت، از جمله سؤالاتى كه كرد اين بود كه اين مساله‏را آيا شيعه از متصوفه گرفته‏اند يا متصوفه از شيعه؟مى‏خواست بگويد از ايندو يكى از ديگرى گرفته است.علامه طباطبايى گفتندمتصوفه از شيعه گرفته‏اند، براى اينكه اين مساله از زمانى در ميان شيعه مطرح است كه هنوز تصوف صورتى به خودنگرفته بود و هنوز اين مسائل در ميان متصوفه مطرح نبود، بعدها اين مساله در ميان متصوفه مطرح شده است.پس اگر بنا بشود كه از


ايندو يكى ازديگرى گرفته باشد، بايد گفت متصوفه از شيعه گرفته‏اند.
اين مساله، مساله «انسان كامل‏» و به تعبير ديگرحجت زمان است.عرفا و متصوفه روى اين مطلب خيلى تكيه دارند.مولوى مى‏گويد: «پس به هر دورى وليى قائم است‏» در هردوره‏اى يك انسان كامل كه حامل معنويت كلى انسانيت است وجود دارد. هيچ عصر و زمانى از يك ولى كامل - كه آنها گاهى‏از او تعبير به «قطب‏» مى‏كنند - خالى نيست، و براى آن ولى كامل كه انسانيت را به طور كامل دارد مقاماتى قائل‏هستند كه از اذهان ما خيلى دور است.از جمله مقامات او

تسلطش بر ضمائر يعنى دلهاست، بدين معنى كه او يك روح كلى‏است محيط بر همه روحها.باز مولوى در داستان ابراهيم ادهم - كه البته افسانه است - در اين مورد اشاره‏اى دارد.او افسانه‏هارا ذكر مى‏كند به اعتبار اينكه مى‏خواهد مطلب خودش را بگويد.هدف او نقل تاريخ نيست، افسانه‏اى را نقل مى‏كند تا مطلبش رابفهماند.[مى‏گويد]ابراهيم ادهم به كنار دريا رفت و سوزنى را به دريا انداخت و بعد سوزن را خواست.ماهيها سر از دريا در آوردنددر حالى كه به دهان هر

كدامشان سوزنى بود، تا آنجا كه مى‏گويد: دل نگه داريد اى بى حاصلان در حضور حضرت صاحبدلان وتا آنجا كه مى‏گويد آن شيخ(يعنى آن پير)از انديشه آن طرف واق;63640#÷ شد: شيخ واق;63640#÷ گشت از انديشه‏اش شيخ چون شير است و دلها بيشه‏اش مساله ولايت در شيعه معمولا به آن معناى‏خيلى به اصطلاح غليظش مطرح است، به معنى حجت زمان كه هيچ زمانى خالى از حجت نيست: «و لو لا الحجة لساخت الارض باهلها»يعنى هيچ وقت نبوده و نخواهد بود كه زمين از يك انسان كامل خالى باشد، و براى آن انسان كامل مقامات و درجات‏زيادى قائل‏اند و ما در اغلب زيارتها كه مى‏خوانيم، به چنين ولايت و امامتى

اقرار و اعتراف مى‏كنيم، يعنى معتقديم كه‏امام داراى چنين روح كلى است.ما در زيارت مى‏گوييم(اين را همه ما هميشه مى‏خوانيم و جزء اصول تشيع است):«اشهد انك تشهد مقامى و تسمع كلامى و ترد سلامى‏» (تازه ما براى مرده‏اش مى‏گوييم.البته از نظر ما مرده و زنده او فرقى ندارند،چنين نيست كه زنده‏اش اينطور نبوده و فقط مرده‏اش اينطور است). من گواهى مى‏دهم كه تو الآن


وجود مرا در اينجا حس و ادراك مى‏كنى، من اعتراف مى‏كنم‏كه تو سخنى را كه من الآن مى‏گويم: «السلام عليك يا على بن موسى الرضا» مى‏شنوى، من اعتراف مى‏كنم و شهادت‏مى‏دهم كه سلامى را كه من به تو مى‏كنم: «السلام عليك‏» تو به من جواب مى‏دهى.اينها را هيچ كس براى هيچ مقامى‏قائل نيست.اهل تسنن(غير از وهابيها) فقط براى پيغمبر اكرم قائل هستند و براى غير پيغمبر براى احدى در دنيا چنين‏علو روحى و احاطه روحى قائل نيستند.ولى اين مطلب جزء اصول مذهب ما شيعيان است و هميشه هم آن را مى‏گوييم.


بنابراين، مساله امامت‏سه درجه پيدا مى‏كند و اگر اينهارا از يكديگر تفكيك نكنيم، در استدلالهايى كه در اين مورد هست دچار اشكال مى‏شويم.لهذا تشيع هم مراتبى دارد.بعضى‏از شيعيان فقط قائل به امامت به همان معنى رهبرى اجتماعى‏اند، مى‏گويند پيغمبر(ص)على(ع)را تعيين كرده بودبراى رهبرى بعد از خود و ابوبكر و عمر و عثمان بيجا آمدند.همين مقدار شيعه هستند و در آن دو مساله ديگر يا اعتقاد ندارند ويا سكوت مى‏كنند.بعضى ديگر، مرحله دوم را هم قائل هستند ولى به مرحله سوم نمى‏رسند.مى‏گويند مرحوم آقاسيد محمد باقر درچه‏اى، استاد آقاى بروجردى در اصفهان منكر اين مرحله سوم بوده، تا مرحله دوم پيش مى‏آمده ولى از آن‏بيشتر اعتقاد نداشته است.اما اكثريت‏شيعه و علماى شيعه مرحله سوم را هم اعتقاد دارند.


ما اگر بخواهيم وارد بحث امامت بشويم‏بايد در سه مرحله بحث كنيم: امامت در قرآن، امامت در سنت و امامت به حسب حكم عقل.در مرحله اول بايد ببينيم آيا آيات قرآن‏در باب امامت دلالت بر امامتى كه شيعه مى‏گويد دارد يا نه؟و اگر دلالت دارد، آيا فقط امامت به معنى رهبرى سياسى و اجتماعى‏را مى‏گويد يا امامت به معنى مرجعيت دينى و حتى امامت به معنى ولايت معنوى را هم مى‏گويد؟از اين كه فارغ‏شديم بايد وارد بحث امامت در سنت بشويم، ببينيم كه در سنت پيغمبر(ص) راجع به امامت چه آمده؟بعد مساله را از نظر عقلى‏تجزيه و تحليل كنيم كه عقل در هر يك از سه مرحله امامت چه چيز را قبول مى‏كند؟آيا مى‏گويد از نظر رهبرى اجتماعى‏حق با اهل تسنن است و جانشين پيغمبر(ص)بايد به وسيله شوراى مردم انتخاب شود يا اينكه پيغمبر جانشين‏خود را تعيين كرده است؟همين طور در آن دو تاى ديگر عقل چه مى‏گويد؟


حديثى در باب امامت
قبل از ذكر آيات قرآن در باب امامت، حديث معروفى‏را برايتان عرض مى‏كنم كه آن را هم شيعه روايت كرده است و هم سنى. معمولا حديثى را كه مورد اتفاق شيعه وسنى باشد، نمى‏شود كوچك شمرد زيرا وقتى هر دو فريق از دو طريق روايت مى‏كنند، تقريبا نشان دهنده‏اين است كه پيغمبر اكرم يا امام قطعا اين مطلب را فرموده است.


البته عبارتها كمى با هم فرق مى‏كنند ولى مضمون آنها تقريبايكى است.اين حديث را ما شيعيان اغلب به اين عبارت نقل مى‏كنيم: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة‏جاهلية‏» (1) هر كس بميرد و پيشواى زمان خود را نشناسد، مرده است از نوع مردن زمان جاهليت.اين، تعبير خيلى‏شديدى است چون در زمان جاهليت مردم اصلا مشرك بودند و حتى توحيد و نبوت هم نداشتند.اين حديث در كتب شيعه‏زياد آمده و با اصول شيعه هم صد در صد قابل انطباق است.در كافى كه معتبرترين كتاب حديث‏شيعه مى‏باشد، اين‏حديث هست.عمده اين است كه اين حديث در كتابهاى اهل تسنن هم هست.آنها در روايتى به اين عبارت نقل

كرده‏اند: «من مات بغير امام مات‏ميتة جاهلية‏» (2) هر كس بدون امام بميرد، مانند اين است كه در جاهليت مرده است.عبارت ديگرى كه نقل كرده‏انداين است: «من مات و ليس فى عنقه بيعة مات ميتة جاهلية‏» آن كه بميرد و در گردن او بيعت‏يك امام نباشد، مردنش از نوع‏مردن جاهليت است.به عبارتى هم كه شيعه نقل مى‏كند، سنيها زياد نقل كرده‏اند.عبارت ديگر: «من مات و لا امام له مات‏ميتة جاهلية‏» .اين عبارتها خيلى زياد است و نشان دهنده اهتمام زياد پيغمبر اكرم به مساله امامت است.


كسانى‏كه امامت را تنها به معنى رهبرى اجتماعى مى‏دانند، مى‏گويندببينيد پيغمبر اكرم به مساله رهبرى تا كجا اهميت داده كه معتقد شده است اگر امت رهبر وپيشوا نداشته باشد، اصلا مردنش مردن جاهلى است، براى اينكه صحيح تفسير كردن‏و صحيح اجرا كردن دستورات اسلامى بستگى دارد به اينكه رهبرى، رهبرى درستى


.............................................................. 1.دلائل الصدق، ص 6 و 13. 2.مسند احمد.
باشد و مردم پيوندشان را با رهبر محكم كرده باشند.اسلام‏يك دين فردى نيست كه كسى بگويد من به خدا و پيغمبر اعتقاد دارم و بنابراين به هيچ كس كارى ندارم.خير، غيراز خدا و پيغمبر، تو حتما بايد بفهمى و بشناسى كه در اين زمان رهبر كيست و قهرا در سايه رهبرى او فعاليت كنى.
آنها كه امامت را به مفهوم مرجعيت دينى معنى مى‏كنند، [درمعنى اين حديث] مى‏گويند كسى كه مى‏خواهد دين داشته باشد، بايد مرجع دينى خودش را بشناسد و بداندكه دين را از كجا بگيرد.اينكه انسان دين داشته باشد ولى دينش را از ماخذى بگيرد كه ضد آن است، عين جاهليت است.
آن كسى كه امامت را در حد ولايت معنوى مى‏برد، مى‏گويد اين‏حديث مى‏خواهد بگويد كه اگر انسان مورد توجه يك ولى كامل نباشد، مانند اين است كه در جاهليت مرده است.
اين حديث را چون متواتر است‏خواستم اول عرض كرده باشم‏كه در ذهن شما باشد تا بعد درباره‏اش بحث كنيم.حال برويم سراغ آيات قرآن.
امامت در قرآن
در قرآن چند آيه هست كه مورد استدلال شيعه در باب‏امامت است.يكى از آن آيات آيه: «انما وليكم الله‏» است(اتفاقا در همه اينها روايات اهل تسنن هم وجود دارد كه مفاد شيعه را تاييدمى‏كند).ما آيه‏اى در قرآن داريم به اين صورت: «انما وليكم الله و رسوله‏و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم‏راكعون‏» (1) . «انما» يعنى منحصرا(چون اداة حصر است).معنى اصلى «ولى‏» سرپرست است.ولايت‏يعنى تسلط‏و سرپرستى: سرپرست‏شما فقط و فقط خداست و پيغمبر خدا و مؤمنينى كه نماز را بپا مى‏دارند و در حال ركوع زكات‏مى‏دهند.ما در دستورات اسلام نداريم كه انسان در حال ركوع زكات بدهد كه بگوييم اين يك قانون كلى است و شامل همه افرادمى‏شود.اين، اشاره است به واقعه‏اى كه در خارج يك بار وقوع پيدا كرده است و شيعه و سنى‏به اتفاق آن را روايت كرده‏اند و آن اين است كه على(ع)در حال ركوع
.............................................................. 1.مائده/55.
بود، سائلى پيدا شد و سؤالى كرد، حضرت اشاره‏كرد به انگشت‏خود، او آمد انگشتر را از انگشت على(ع)بيرون آورد و رفت، يعنى على(ع)صبر نكرد نمازش تمام شود و بعد به او انفاق‏كند، آنقدر عنايت داشت به اينكه آن فقير را زودتر جواب بگويد كه در همان حال ركوع با اشاره به او فهماند كه اين‏انگشتر را درآور، برو بفروش و پولش را خرج خودت كن.در اين مطلب هيچ اختلافى نيست و مورد اتفاق شيعه و سنى است كه على(ع)چنين‏كارى كرده است و نيز مورد اتفاق شيعه و سنى

است كه اين آيه در شان على(ع)نازل شده، با توجه به اينكه‏انفاق كردن در حال ركوع جزء دستورات اسلام نيست(نه از واجبات اسلام است و نه از مستحبات آن)كه بگوييم ممكن‏است عده‏اى از مردم به اين قانون عمل كرده باشند.پس «كسانى كه چنين مى‏كنند» اشاره و كنايه است، همان طور كه در خود قرآن‏گاهى مى‏گويد: «يقولون‏» مى‏گويند، و حال آنكه يك فرد آن سخن را گفته.در اينجا «كسانى كه چنين مى‏كنند» يعنى‏آن فردى كه چنين كرده.بنابراين، به حكم اين آيه على(ع)تعيين شده است به ولايت براى مردم.


اين، آيه‏اى است كه مورد استدلال شيعه است.البته‏اين آيه خيلى بيش از اين بحث دارد[كه در جلسات آينده درباره‏اش سخن خواهيم گفت].
آيات ديگر آياتى است كه درباره جريان غدير است.خود قضيه غديرجزء سنت است و ما بعد بايد بحثش را بكنيم، ولى از آياتى كه در اين مورد در سوره مائده وارد شده يكى اين آيه است:«يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته‏» (1) اينجا لحن، خيلى شديد است)اى پيامبر!آنچه راكه بر تو نازل شد، تبليغ كن و اگر تبليغ نكنى رسالت الهى را تبليغ نكرده‏اى.مفاد اين آيه آنچنان شديد است كه مفاد حديث‏«من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية‏» .اجمالا خود آيه نشان مى‏دهد كه موضوع آنچنان‏مهم است كه اگر پيغمبر تبليغ نكند، اصلا رسالتش را ابلاغ نكرده است.

 

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید