بخشی از مقاله


نبى اللّه ابراهيم زاده آملى
مقدمه
امام على بن ابى طالب(ع)، علاوه بر خلافت و جانشينى منصوص از رسول گرامى اسلام(ص)، پس از كشته شدن خليفه سوم، در تاريخ بيست و پنجم ذى حجه سى و پنج هجرى (ششصد و چهل و چهار ميلادى)[1]، با همه استنكافش از پذيرفتن حكومت و خلافت، با اقبال عمومى و اصرار آنان براى پذيرش منصب حكومت ظاهرى، مواجه شد، و با بيعت آنان و در رأس همه، بيعت اصحاب پيامبر از مهاجران و انصار، عملاً متصدى امر حكومت و خلافت بر مسلمانان گرديد.


در باره حكومت ظاهرى امام على(ع) و به تعبير ديگر، حكومت علوى، چند مسأله از مسلّمات تاريخى است.
نخست اينكه امام(ع) در فضاى كاملاً آزاد سياسى ـ اجتماعى و با اقبال عمومى و اشتياق توده هاى مردم مسلمان و بيعت از روى ميل و اختيار آنان، به حكومت رسيد؛ چون، مردم پس از پشت سر گذاشتن دوران سخت و تلخ حكومت پيشينيان و انواع تبعيضها، بى عدالتيها و فساد و تباهى، به اين نتيجه رسيدند كه تنها راه نجاتشان از آن اوضاع نابسامان و جوّ تبعيض آميز و ستم آلود، پايان دادن به دوران حكومت خليفه پيشين و تعيين خليفه جديد است، لذا پس از وى، به در خانه وصى و جانشين بحق پيامبر(ص) حضرت على(ع) روى آوردند و دست بيعت به سويش گشودند و به طور جدى، خواهان حكومت علوى بودند و در برابر عدم پذيرش امام(ع) اصرار ورزيده و آن حضرت را بر اجابت درخواست خود در تنگنا قرار دادند. امام(ع) در اين باره فرموده است:


«ازدحام فراوانى كه مانند يالهاى كفتار بود [به هم فشرده و انبوه] مرا به قبول خلافت وا داشت. آنان، از هر طرف، مرا احاطه كردند [و] چيزى نمانده بود كه دو نور چشمم زير پا له شوند! آن چنان جمعيت به پهلوهايم فشار آورد كه سخت مرا به رنج انداخت و ردايم از دو سو پاره شد! مردم همانند گوسفندانى [گرگ زده كه دور تا دور چوپان جمع شوند مرا در ميان گرفتند.[2]


مانند شترهاى ماده اى كه به فرزندان خود روى آورند، به سوى من روى آورديد و مى گفتيد: «بيعت! بيعت!». من، دستم را بستم و شما آن را مى گشوديد. من، آن را از شما برمى گرفتم و شما به سوى خود مى كشيديد.»[3]
طبرى نيز نقل مى كند كه امام على(ع) در برابر اصرار مردم بر بيعت، فرمود: «اين كار ـ بيعت ـ را نكنيد. اگر من، وزير و همكار امام مسلمانان باشم، بهتر از اين است كه امير و حاكم بر مسلمانان باشم.»، اما آنان گفتند: «به خدا سوگند! ما، تو را رها نمى كنيم تا اين كه با تو بيعت كنيم.»[4]


دوم اينكه امام(ع) پيش از اين، براى رسيدن به امامت و حكومت ظاهرى و زعامت سياسى ـ كه آن را حق مسلّم خود مى دانست ـ از هر گونه تلاش و اقدام ممكن، خوددارى نورزيد، اما پس از قتل عثمان، با وجود اقبال عمومى و اصرارشان براى حكومت و زعامت سياسى، از پذيرش آن ابا ورزيد. راز اين اكراه و امتناع چيست؟


راز اين امتناع، براى پژوهندگانى كه از اوضاع آن مقطع زمانى آگاهى دارند و از روحيات و ويژگيهاى شخصيتى امام على(ع) نيز شناختى، هر چند اجمالى، دارند، روشن است؛ زيرا، منصب خلافت و حكومت ظاهرى براى آن حضرت، يك هدف و يك ارزش اصيل نبود تا آن را به هر قيمتى كه شده و در هر شرايط سياسى و اجتماعى بپذيرد و از پذيرفتنش نيز خوشحال شود، بلكه حكومت، براى آن بزرگ پيشواى دينى و برترين اسوه كمالات انسانى و الهى، چنان كه خودش بارها بار فرمود[5]، وسيله اى براى پياده كرده احكام نورانى اسلام ناب محمدى(ص) و نشر و تبليغ فرهنگ غنى قرآنى و بسط عدالت همه جانبه سياسى و اجتماعى و اقتصادى و رفع تبعيض و ستم از جامعه اسلامى بود.


امام(ع) با ارزيابى اوضاع موجود و ملاحظه دگرگونيهايى كه در جامعه به وقوع پيوسته و ضد ارزشها، جايگزين ارزشها شده و مردم، از فرهنگ اصيل اسلام ناب محمدى و احكام قرآنى فاصله گرفته بودند، به خوبى مى دانست كه حكومت كردن بر چنين جامعه اى و سامان دادن اوضاع نابه سامان اجتماعى و دفع تبعيض و فساد و بى عدالتى ها و باز گرداندن اوضاع به وضعيت دوران پيامبر(ص) كارى بس دشوار و بلكه محال است، بنابراين، از پذيرش حكومت خوددارى مى كرد.


دشوارى تغيير اوضاع، از آنجا ناشى مى شد كه از يك سو، عموم مردم، با فضاى آلوده و وارونه دوران حكومتهاى پيشين، بويژه دوران عثمان، خو گرفته بودند و آماده پذيرش احكام اسلام ناب و رعايت اصول ارزشى و عدالت اجتماعى و اقتصادى نبودند و از سوى ديگر، كارگزاران نظام حكومتى ـ كه همگى، به جا مانده از دوران حكومت عثمان و يا خلفاى پيش از او بودند و بسيارى از آنان، اگر نگوييم همه آنان، دستشان در اخذ و مصرف بيت المال، به نحو دلخواه، باز بود و در اين زمينه، فعال مايشاء بودند، به هيچ قيمتى حاضر نبودند از شغلها و پستهاى آب و نان دار خود دست بكشند و مطيع امام(ع) ـ كه تنها به ارزشها فكر مى كرد ـ گردند.
اين، واقعيتى است كه در بسيارى از سخنان امام(ع) به آن تصريح شده است:


«مرا وا گذاريد و به سراغ شخص ديگرى برويد! زيرا، ما، به استقبال وضعى مى رويم كه چهره هاى مختلف و جهات گوناگونى دارد (اوضاع مبهم و پيچيده است) [و] دلها بر اين امر (حكومت)، استوار، و عقلها ثابت نمى مانند[و ابرهاى فساد و فتنه، فضاى جهان اسلام را تيره و تار ساخته و راه مستقيم ـ از غير مستقيم ـ ناشناخته مانده است.»[6]
سوم، اينكه با وجود همه پشتيبانيهاى مردمى و اصرار و پافشارى آنان بر بيعت و يارى امام على(ع) همان گونه كه پيش بينى مى شد ـ و امام نيز از آن آگاهى كامل داشت ـ پس از آغاز حكومت و برداشتن نخستين گامهاى اصلاحى و اقدامات اساسى براى اصلاح ساختار حكومتى و دفع تبعيض و ستم از مردم، فتنه ها و مخالفتها، يكى پس از ديگرى، مانند طوفانى سهمگين، وزيدن گرفت و اوضاع سياسى ـ اجتماعى جامعه را در هم ريخت، به طورى كه حكومت كوتاه حضرت، به جنگ و ... سپرى شد.


اكنون پس از اين توضيحات، به طرح و بررسى علل و انگيزه هاى مخالفت با حكومت علوى مى پردازيم. در بيان انگيزه هاى مخالفت با حكومت علوى، سعى ما بر اين است كه آنها را با ملاحظه پيشينه تاريخى و مقطع زمانى شكل گيريشان طرح كنيم؛ زيرا، چنان كه خواهيم ديد، بخشى از اين مخالفتها، پيشينه تاريخى دارد و چنين نيست كه پس از تشكيل حكومت علوى، يكباره پيدا شده باشد.
برخى از مهمترين انگيزه هاى مخالفت با حكومت علوى، عبارت است از:
1ـ حسادت ورزى و برترى جويى نسبت به خاندان پيامبر


از انگيزه هاى مهم مخالفت با حكومت علوى كه ريشه دار هم بوده و به عصر پيامبر اكرم(ص) و شايد پيش از اسلام برمى گردد و مربوط به قبايل عرب و بويژه برخى قبايل قريشى مكه[7] است. حسادت ورزى و حس رقابت و برترى جويى نسبت به پيامبر(ص) و خاندان پاك او(ع) است.
بررسيهاى تاريخى نشان مى دهد كه بسيارى از اقوام و قبايل عرب، خصوصاً برخى از قبايل قريش و در رأس آنان بنى اميه، بنا به انگيزه يادشده، هيچ گاه با پيامبر و خاندانش ـ كه از «بنى هاشم» بوده اند ـ خوب نبوده و پيوسته نسبت به آنان به دليل تعصب قومى و قبيلگى، رشك مى ورزيدند و بغض و كينه شان را در دل داشتند و بر اين اساس، هرگز مايل نبودند كه فردى از اين خاندان، به حكومت برسد و بر آنان حكم راند.


از اين رو، پس از قتل عثمان و آغاز بيعت مردم با امام على(ع) بسيارى از قريشيان، يا با آن حضرت بيعت نكردند و يا اگر بنا به انگيزه هاى سياسى، مجبور شدند با او بيعت كنند، در باطن، دشمنى و بغض او را در دل مى پروراندند و از همكارى با حكومت علوى سر باز زده و پيوسته مترصد ضربه زدن به او و براندازى حكومتش بوده اند.
براى همين است كه مى بينيم سر نخ بسيارى از توطئه ها، فتنه ها، آتش افروزيها عليه حكومت علوى، در دست افراد و گروه ها و احزابى از همين اعراب و قريشيان مقيم مكه و مدينه است.
اشراف و طوايف قريش، پس از بعثت پيامبر(ص) نه تنها به آن حضرت ايمان نياوردند، بلكه پيوسته مى كوشيدند او را از هدفش برگردانند و از ادامه رسالتش بازدارند. در مكه، قصد جان حضرت را كردند و پس از هجرت ايشان به مدينه، جنگهاى فراوانى عليه پيامبر(ص) راه اندازى كردند.


در سال هشتم هجرت هم كه با انبوه سپاه اسلام در مكه مواجه شدند و با اينكه مجد و عظمت پيامبر اكرم(ص) و مسلمانان را ديدند و عفو و گذشت آن حضرت نيز شامل حال آنان شد، اما مشركان قريش و همپيمانان آنان و در رأس آنان، اشراف و سران قبايل، به سركردگى ابوسفيان، از روى ترس و زير برق شمشير سپاه اسلام تسليم شدند؛ زيرا، به دليل روحيه برترى جويى و تعصب خشك قومى و قبيلگى، برايشان سخت بود كه زير بار آيين محمدى(ص) بروند و سلطه و حاكميت و آقايى و سرورى آن حضرت را ـ كه از بنى هاشم بود ـ بپذيرند.

آنان، از اينكه افتخار آقايى و سرورى بر عرب، نصيب فردى از طايفه آنان نشده است، ناراحت بودند و نسبت به پيامبر(ص) حسادت مى ورزيدند، اما از آنجا كه قادر به انتقال منصب الهى نبوت و رسالت ـ كه از نظر آنان، رياست و حكومت بر جزيرة العرب به حساب مى آمد، نه صرف يك مسؤوليت و منصب الهى جهت هدايت بشر ـ به خاندان خويش نبوده اند، به مسأله جانشينى و خلافت پس از آن حضرت مى انديشدند و براى تصاحب آن، سرمايه گذارى كردند. با اعلام ولايت حضرت على(ع) از سوى پيامبر(ص) حسادت و كينه ورزى قريشيان نسبت به پيامبر و خاندانش دو چندان شد و آن


ان در محافل و مجالس حزبى و گروهى خود، نسبت به على(ع) توطئه چينى كرده و به دنبال آن با رواج شايعات و ايراد تهمتها عليه او، به تخريب شخصيت وى پرداختند تا بلكه بتوانند او را از چشم پيامبر(ص) و مسلمانان بيندازند. در ادامه اين سناريوى شوم، در آخرين لحظات حيات پيامبر(ص)، از وصيت كتبى آن حضرت در باره خلافت و جانشينى على(ع) جلوگيرى كردند.


پس از ارتحال پيامبر(ص) و در حالى كه على(ع) با همراهى برخى از اصحاب راستين پيامبر، مشغول كفن و دفن آن حضرت بودند و عموم مسلمانان هم در فراق از دست دادن بزرگترين پيشواى خود به سوگ و ماتم نشسته بودند، همين باند قريش و بويژه آل ابوسفيان، با شتاب هرچه بيشتر و بدون درنگ، در «سقيفه بنى ساعده» به همراهى برخى انصار، گرد هم آمدند و به رغم آن همه تصريح و تأكيد و توصيه پيامبر(ص) به جانشينى على(ع)، كسى ديگر را به خلافت برگزيدند و براى او، از ديگران بيعت گرفتند. به حدى اين بيعت گرفتن، با شتاب و غير طبيعى بود كه بنا به نقل منابع اهل سنت، بعدها، عمر، به آن اعتراف كرد و آن را فاقد هر نوع ارزش و اعتبار دانست.[8]
در انتخاب خليفه دوم، حتى شيوه به اصطلاح شورايى را رعايت نكردند و به صِرف اينكه ابوبكر، در روزهاى آخر عمر و در بستر بيمارى، وصيت كرده كه خليفه پس از من، عمر است،[9] او را به خلافت برگزيدند.


پس از سپرى شدن دوران خلافت عمر، جريان انتخاب خليفه بعدى را نيز طورى زمينه سازى كردند كه باز فردى از ميان قريش «عثمان» به خلافت رسيد.[10]
آنگاه كه مردم خود به پاخاستند و براى نجات از تبعيضها و ستمها و فساد اداراى و مالى حكومت عثمان و كارگزارانش، او را به قتل رسانيدند و على(ع) را به خلافت برگزيدند، باز همين قريشيان نتوانستند امام على(ع) را به عنوان فردى از خاندان پيامبر(ص) و از بنى هاشم، بر منصب حكومت تحمل كنند، لذا از نخستين روزهاى شروع حكومتش، مخالفتها و فتنه انگيزيها و انواع تحركات منفى عليه حكومت علوى را آغاز كردند.


براى اينكه نوشتار ما، مستندتر باشد، چند نمونه تاريخى و سند روايى را در تأييد و تحكيم آنچه بيان شد، ارائه مى كنيم.
نمونه نخست، سخنان خود مولا على(ع) است. ايشان در باره انگيزه مخالفت قريش با آن حضرت و حكومتش فرموده است:
«... ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَيشُ إلاّ أَنَّ اللهَ اخْتارَنا عَلَيْهِمْ فَأدْخَلْناهُمْ في حَيِّزِنا ...؛[11]
قريش با ما كينه جويى و دشمنى نمى كند جز براى اينكه خداوند، ما را به رهبرى و سرورى ايشان برگزيد و ما، آنان را زير فرمان خويش كشيده ايم.»
سپس امام(ع) دو بيت شعر انشا كرده كه مرادش اين است كه قريشيان، به بركت ما (پيامبر و خاندانش) به ثروت و منزلت و شخصيت رسيدند، ولى اكنون حرمت ما را پاس نداشته و ما را نشناخته و با ما به جنگ برخاسته اند.


نمونه دوم، داستان گفت و گوى عمار ياسر با مردى از قريش به نام عبدالله بن ابى ربيعه مخزومى بر سر خلافت و جانشينى پيامبر(ص) است. آن مرد قريشى، به عمار ياسر مى تازد كه: «اى پسر سميه! از حد خود تجاوز كردى! تو را چه كار به اينكه قريش براى خود فرمانروا تعيين مى كند؟». جالب اينجاست كه اين گفت و گو، در پيش چشم بسيارى از مهاجران انجام گرفت و هيچ كدام از آنان اين سخنان ابن ربيعه را تقبيح نكردند![12]


نمونه سوم، گفتار سركرده قريشيان و بنى اميه، (ابوسفيان) است. پس از اينكه نقشه از پيش طراحى شده آنان براى انتخاب عثمان به خلافت، عملى شد و او، حاكم مسلمانان گرديد، همگى، در خانه ابوسفيان اجتماع كردند. ابوسفيان، در حالى كه در آن هنگام، چشمانش را از دست داده بود، رو به حاضران كرد و گفت: «آيا بيگانه اى ميان شماست؟»، گفتند: «نه.». گفت: «اى فرزندان اميه! خلافت را چون گويى از دست بنى هاشم برباييد! قسم به آنكه ابوسفيان به آن سوگند مى خورد! نه عذابى، نه حسابى، نه بهشت و جهنمى در كار است و نه رستاخيز و قيامتى!»


پس از اين اجتماع، ابوسفيان به همراه مردى راه افتاد تا او را به قبر حمزه سيدالشهداء و عموى پيامبر(ص) برساند تا عقده دلش را خالى كند. هنگامى كه كنار قبر حمزه قرار گرفت، رو به قبر حمزه كرد و گفت: «اى ابوعماره! حكومتى كه با ضرب شمشير به دست آورديد، امروز، بازيچه دست غلامان ما شده است!» سپس به قبر حمزه لگد زد.[13]
مقصود ابوسفيان اين بود كه بنى اميه و قريشيان، با محمد(ص) و خاندان او، براى سلطنت و حكومت مبارزه كرده و شمشير زدند، حكومتى كه اينك در دست بنى اميه است و آل محمد(ص) از آن محرومند!


2ـ كينه توزى و انتقامجويى اعراب و قريش
يكى ديگر از انگيزه هاى مخالفت با حكومت علوى، كينه توزى و انتقامجويى است. اين انگيزه، در تاريخ گذشته ريشه دارد و به جنگهاى صدر اسلام برمى گردند. امام على(ع) در دفاع از پيامبر اسلام(ص) و برداشتن موانع تبليغ و نشر اسلام ناب محمدى(ص)، تعدادى از سران و سردمداران شرك و كفر را به هلاكت رساند. از اين رو، بسيارى از اعراب و قريشيانى كه در جنگها، از نزديكان خويش، كسانى را از دست داده بودند، كينه حضرت را به دل گرفتند. آنان، اين كينه را پنهان نمى داشتند بلكه در محافل و مجالس ابراز مى كردند و پيوسته در صدد انتقامجويى از آن حضرت بوده اند.


گرچه در دوران انزواى سياسى امام على(ع) و سكوت او، تا حدودى، آن حضرت را فراموش كرده بودند و زمينه اى براى ابراز كينه و انتقامجويى آنان از امام(ع) فراهم نبود، ولى با به دست گيرى خلافت از سوى حضرت، آن كينه هاى ديرينه و حس انتقامجويى ـ كه مانند آتشى زير خاكستر مانده بود ـ دوباره در دلهاى بيمار و عليل دشمنان پيامبر و اهل بيتش(ع) شعله ور شد.


ابن ابى الحديد معتزلى، شارح نهج البلاغه، در باره كينه توزى قريشيان نسبت به آن حضرت سخنى دارد كه جالب است. اجمال سخن او، چنين است:
«تجربه، ثابت كرده كه گذشت زمان، موجب فراموشى كينه ها و خاموشى آتش حسد و سردى دلهاى پركينه مى شود ... ولى بر خلاف انتظار، روحيه مخالفان على(ع) پس از گذشت ربع قرن (بيست و پنج سال) عوض نشد و عداوت و كينه اى كه از دوران پيامبر(ص) نسبت به على(ع) داشتند، كاهش نيافت و حتى فرزندان قريش و نوباوگان و جوانان آنان كه شاهد حوادث خونين معركه هاى اسلام نبوده اند و قهرمانيهاى امام(ع) را در جنگهاى بدر، احد، ... بر ضد قريش نديده بودند، بسان نياكان خود، سرسختانه، با على(ع) عداوت ورزيدند و كينه او را در دل كاشتند.»[14]


به عنوان نمونه، در روزهاى بيعت امام(ع) يكى از همين اعراب قريشى به نام وليد بن عتبه به على(ع) گفت: پدرم، در روز بدر، به دست تو كشته شد و ديروز، برادرم (عثمان) را حمايت نكردى ـ تا او كشته شد ـ، همچنان كه پدر سعيد بن العاص، در روز بدر، به دست تو كشته شد و مروان را، نزد عثمان، خفيف و خوار كرده، سبك عقل شمردى. اگر نگوييم سبب اصلى و مهم، ولى يكى از اسبابِ بغض و كينه و مخالفت افرادى نظير ابوموسى اشعرى، اشعث بن قيس (منافقان و حاميان دروغين امام(ع))، مروان بن حكم، عبدالله بن عمر، سعد بن ابى وقاص و نيز بسيارى از صحابه ديگر از مهاجران و بويژه سران ناكثين و قاسطين، از على(ع) اين بود كه بستگانشان، در جنگها، به دست آن حضرت كشته شده بودند.[15]
اين واقعيت، در فرازهايى از دعاى ندبه نيز آمده است. براى نمونه، بخش زير از مفاتيح الجنان (ترجمه مرحوم الهى قمشه اى) نقل مى شود:


در راه خدا، خونهاى سران و گردنكشان عرب را به خاك ريخت و شجاعان و پهلوانانشان را به قتل رسانيد و سركشان آنها را مطيع و متقاعد ساخت و (در نتيجه) دلهاى آنان را ـ نسبت به خود ـ پر از حُقد و كينه از واقعه جنگهاى بدر و خيبر و حنين و غير آنها ساخت (كه در اين جنگها، بزرگانشان با شمشير على(ع) به خاك هلاكت افتادند و بازماندگانشان، كينه على(ع) را در دل گرفتند و در اثر آن كينه پنهانى) بر دشمنى او قيام كردند و به مبارزه و جنگ با او (هر قومى به بهانه اى) هجوم آوردند، تا اينكه (على(ع)) ناگزير شد با عهدشكنان امت (مانند طلحه و زبير)، ظالمان و ستمكاران (مانند معاويه و يارانش) و خوارج (مرتدان از دين، در نهروان) به جنگ برخيزد (و بسيارى از آنان را بكشد).
3ـ هواپرستى و خودخواهى


يكى از انگيزه هاى مخالفت با امام على(ع) و حكومتش، هواپرستى و خودخواهى و دنياطلبى است. اين انگيزه زشت و نفسانى، از آنجا ناشى شده كه مخالفان حكومت علوى با توجه به شناختى كه از پيشواى پرهيزكاران و نيكان عالم داشتند، به خوبى مى دانستند كه اگر حكومت علوى پا بگيرد و امام(ع) قدرت اجرايى كافى پيدا كند، اجازه دنياطلبى و تعدى به بيت المال را به آنان نمى دهد.


يكى از انگيزه هاى مهم مخالفان بيعت با امام، مانند عبدالله بن عمر و سعد بن ابى وقاص و اسامة بن زيد بن حارثه و نيز جمعى از انصار، مانند زيد بن ثابت و حسان بن ثابت (شاعر) و مسلمة بن مخلد و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشير (كه بعدها به معاويه پيوست) و كعب بن عجره و كعب بن مالك (متصدى جمع آورى صدقات از سوى عثمان كه با رضايت خليفه، آنها را براى خودش برمى داشت!) و ... اين بود كه آنان مى دانستند كه در حكومت علوى، به مانند حكومت خلفاى پيشين، بويژه عثمان، از جايگاه ويژه و امتيازات خاص سياسى و اجتماعى و مالى و طبقاتى برخوردار نخواهند بود. از اين رو نه تنها خودشان بيعت نكردند، بلكه مانع بيعت ديگران با امام شدند.[16]

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید