بخشی از مقاله


تأملى در زندگى و شعر نيما يوشيج

در پاييز ۱۲۷۶ (۲۱ آبان) در روستاى يوش از توابع مازندران كودكى ديده به جهان گشود كه گرچه نام اصلى اش على اسفنديارى بود اما بعدها با نام «نيما يوشيج» به شهرت رسيد. درباره تخلص وى گفته اند: «ظاهراً به اعتبار نام يكى از اسپهبدان طبرستان و نام محال «نيما رستاق» در مازندران بوده است و يوشيج در لهجه طبرى يعنى اهل يوش.
سيد جواد بديع زاده، آهنگساز، خواننده و موسيقيدان معروف در گفت وگو با خبرنگار روزنامه كيهان در اين باره گفته است: « آقاى امين» دوست مشترك من، صبا و ابراهيم خان آژنگ، امروز به نام «نيما» پدر شعر نو معروف شده است.»

وى اضافه مى كند: «روزهايى كه به منزل ابوالحسن صبا مى رفتم غالباً استاد محمدحسين شهريار و نيما يوشيج را نيز در منزل صبا مى ديدم. صبا هميشه «نيما» را آقا «امين» صدا مى كرد زيرا «نيما» مقلوب كلمه «امين» است و گويا نيما قبلاً به امين اسفنديارى معروف بوده و نيما را به عنوان تخلص خود انتخاب كرده است. (۱)
على اسفنديارى دوران كودكى را در يوش گذراند:«زندگى بدوى من در ميان شبانان سپرى شد.

... از تمام دوران بچگى خود به جز زد و خوردهاى وحشيانه و چيزهاى مربوط به زندگى كوچ نشينى و تفريحات ساده آنها در آرامش يكنواخت و كور و بى خبر از همه جا، چيزى به خاطر ندارم.»
نيما، خواندن و نوشتن را در يوش نزد ملاى ده آموخت و در اين راه بارها متحمل آزارها و اذيت هاى استاد شد.
« او مرا در كوچه باغ ها دنبال مى كرد و به باد شكنجه مى گرفت. پاهاى نازك مرا به درخت هاى گزنه دار مى بست و مرا با تركه هاى بلند مى زد.»(۲)
در سال ۱۳۲۷ هجرى زمانى كه فقط دوازده سال داشت به همراه خانواده از يوش به تهران آمد و پس از گذراندن دوره دبستان به قصد فراگيرى زبان فرانسه و به پيشنهاد اقوام وارد مدرسه «سن لويى» كه مؤسسه اى متعلق به هيأت كاتوليك بود، شد. نيما از اين دوران به تلخى ياد مى كند:

«دوره تحصيلى من از اين جا شروع شد. سالهاى اول زندگانى من در اين مدرسه به زد و خورد با بچه ها گذشت. وضع رفتار و سكنات من، كناره گيرى و حجبى كه مخصوص بچه هاى تربيت شده در بيرون شهر است، موضوعى بود كه در مدرسه مسخره برمى داشت. هنر من خوب پريدن و با رفيقم «حسين پژمان» فرار از محيط مدرسه بود. من در مدرسه خوب كار نمى كردم و فقط نمرات نقاشى به داد من مى رسيد.»
آشنايى نيما با استاد نظام وفا از همين مدرسه آغاز شد. نظام وفا كه خود از شاعران كهن گرا بود با تشويق ها و رهنمودهاى ارزنده خود نيما را به خط شعر وشاعرى انداخت. او علاقه خاصى به نيما داشت و پس از خواندن شعر موشح نيما به نام« وفا» در حاشيه آن شعر چنين نگاشت:

« روح ادبى شما قابل تعالى و تكامل است. من مدرسه را به داشتن چون شما فرزندى تبريك مى گويم. »(۳)
حوادث ناشى از جنگ جهانى اول تأثير بسزايى در زندگى نيما گذاشت و آشنايى او با زبان فرانسه و استفاده از آثار ادبى شاعران فرانسوى، پنجره تازه اى مقابل چشمان او گشود كه بعدها در منظومه« افسانه »آشكار شد. (۴)

ازدواج نيما با عاليه خانم (از خانواده ميرزا جهانگيرخان صور اسرافيل) در ارديبهشت سال ۱۳۰۵ روى داد. ثمره اين ازدواج پسرى بود به نام« شراگيم »كه تنها يادگار نيما و عاليه خانم شد.
نيما در سال ۱۳۰۹ به آستارا رفت و مدتى در دبيرستان حكيم نظامى به تدريس ادبيات فارسى پرداخت. در ۱۳۱۱ به تهران بازگشت و سپس به مازندران رفت و مدتى در آن ديدار به سر برد. در سال ۱۳۱۷ در سلك نويسندگان مجله موسيقى درآمد و در اين مجله با صادق هدايت نويسنده نوآور و مين باشيان موسيقيدان نامى همكارى كرد. وى مقالات و اشعار خود را در اين مجله به چاپ رساند:
« ... اشعار من متفرق به دست مردم افتاده يا زبان شناس ها در خارج آنها را خوانده اند. فقط از سال ۱۳۱۷ به بعد كه جزو هيأت تحريريه «مجله موسيقى» شدم، به حمايت دوستان خود، اشعارم را مرتب منتشر كردم! »(۵)

از جمله مقالات او در اين مجله سلسله مقالاتى با عنوان« ارزش احساسات در زندگانى هنرپيشگان » بود كه مورد استقبال قرار گرفت. وى در اين مقالات مى گويد:
هر يك از شخصيت هاى هنرى (هنرپيشگان = هنرمندان) نتيجه تحولات تاريخى بر اثر تغيير اساس زندگى (كار يا ماشين) هستند كه در آنها سايه و انعكاس خود را باقى مى گذارند. شخصيت هاى با اهميت تر متولد شده از تحولات با اهميت تر هستند.»حوادث سالهاى ۱۳۲۶ و ۱۳۲۷ ذهن شاعر را به كلى آشفته و نگران مى كند چنان كه اميد و يأس، صبح روشن و شب تاريك در ذهن خلاق شاعر جاى خود را به يكديگر مى دهند:


مى تراود مهتاب
مى درخشد شبتاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مى شكند

نيماى خسته و شكسته از روزگار را به زندان مى برند. مدت كوتاهى در زندان مى ماند اما اثر آن تا مدت ها جان و روح شاعر را آزرده مى كند. پس از رهايى از زندان از بيم آن كه مبادا آثارش را از بين ببرند، آنها را از جايى به جاى ديگر مى كشد.روزها را به سختى مى گذراند. ديگر آرزوها و اميدهايش را به خاك سپرده است. زياد نمى خواند، كم مى نويسد. تنهاى تنها مانده است. گاهى برخى دوستان و شاگردان به ديدنش مى روند و در همين ديدارهاست كه «يدالله رؤيايى» از نيما مى پرسد: چرا ديگر شعر نمى گويى؟و نيما پاسخ مى دهد:

«زبانى را كه مى خواستم استعمال كنم، كردم. لغات وفرهنگ شعرى را كه داشتم به كاربردم. خيالم را راحت كردم و اكنون از نساختن شعر دغدغه اى ندارم.» (۶)
سال ۱۳۳۸ نيما با همسرش عاليه خانم و يگانه فرزندش شراگيم درخانه اى درتهران به سرمى برد. پس از سال ها زندگى درتهران، نيما هنوز هم دلبسته يوش بود و با بهانه و بى بهانه خود را به يوش مى رساند تا غربت شهر را در كوچه پس كوچه هاى يوش گم كند و دل تنهايى اش تازه شود.
زمستان ۱۳۳۸ بازهم دلش هواى كوهستان كرد و خواست به ديدار طبيعت زادگاهش برود.

با هزار سختى خود را به يوش رساند و در راه بازگشت ازمازندران به سرماخوردگى و ذات الريه مبتلا شد. پسرش شراگيم آخرين ساعات زندگى نيما را چنين توصيف مى كند:
«يازده شب بود و مادر هنوز بيدار. نيما بدجورى مريض بود. عاليه خانم تمام اين يازده شب مثل پروانه دور نيما گشته بود. من كلاس چهارم دبيرستان بودم. مى ديدم مادر از پادرآمده است. آن شب به عاليه خانم گفتم بخوابد. مادر خوابيد. نيما هم خوابيده بود، بى حال بود. من نشستم به كشيدن طرحى از چهره ويكتورهوگو. بعد نيما را صدا زدم. پرسيدم: نقاشى خوب است يا بد؟ بلندشد. نگاهى كرد و گفت: «باشد صبح. صبح همه چيز را بهتر مى شود ديد. «اما نيما نه صبح را ديد و نه نقاشى مرا. اين آخرين شعر شفاهى نيما بود. آن شب چندبار صدايم كرد كه بروم كنارش. رفتم، بغلم كرد. بغل كردنش وحشت آور بود. ترسيدم. مادرم را صدا زدم. نيما ازحال رفت. چندبار صدايش زدم. سرش را بلندكرد. گفت:» ها... «اين آخرين كلمه اى بود كه از او شنيدم.» (۷)

نيما در يكى از آخرين نوشته هايش (پنج روز پيش ازخاموشى) چنين نگاشته است: «من زندگى ام را با شعرم بيان كرده ام. درحقيقت من اين طور به سربرده ام. احتياجى ندارم كسى بپسندد يا نپسندد، بدبگويد يا خوب بگويد. اما من خواستم ديگران هم بدانند چطور مى توانند بيان كنند و اگر چيزى گفته ام براى اين بوده است و حقى را پشتيبانى كرده ام.»
نيما در ادبيات معاصر ايران پديده اى بود كه به قول خودش چوب در لانه مورچگان كرد و جماعت بى آزارى را كه راحت و آسوده و بى مدعى درگوشه امن خود آرميده و ستاره مى شمردند، سراسيمه كرد.
كار نيما در آغاز «شكستن» و «فروريختن» نبود. او از اصول جاذبه شعرفارسى منحرف نشدو شعرهاى اوليه خود را درهمان قالب هاى معمول و معهود ريخت. (۸) قصه رنگ پريده نخستين اثر منظوم نيما در قالب مثنوى و درزمينه شعر جديد بود كه در اسفند ۱۲۹۹ براى «دل هاى خونين» سرود و اين شعر بيانگر رنج هاى فردى شاعر بود و لحن دردمندانه اين شعر نشان از زندگى رنج بار شاعر داشت. وزن و قافيه و قالب دراين منظومه مطابق شعر كهن بود. تركيبات شعر بيشتر قديمى و مضمون برخى ابيات نماينده بينش نو شاعر و دورى از سبك قديم و نشانگر انحراف شاعر از تصور سكون و ثبات طبيعت و نگرش يكسان به مفردات جهان بود.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید