بخشی از مقاله

فصل اول : درباره انواع مختلف فلسفه

1-فلسفه اخلاق1 يا علم طبيعت انسان را مي توان به دو روش متفاوت مورد بحث و بررسي قرار داد كه هر كدام از اين روش ها داراي مزاياي خاص خود مي باشد و مي تواند در سرگرمي،تعليم و اصلاح نوع بشر سهيم باشد . روش اول به اين نكته توجه دارد كه انسان اساسا براي عمل آفريده شده و همانطور كه به اندازه خود از ذوق و احساس متأثر مي شود،بسته به ارزشي كه امور مزبور دارندو بر مبناي ظاهري كه خودرادرآن نمايان مي سازند، به يك امر مبادرت و از امر ديگر اجتناب مي ورزد . از آنجا كه فضيلت به عنوان پر بهاترين امور محسوب مي شود، اين دسته از فلاسفه آن را بارنگهاي دلپذير رنگ آميزي كرده و از شعر و فن فصاحت استعانت مي جويند وموضوع خويش را با سبكي روان مورد بررسي قرار مي دهند تا به گونه اي شايسته رضايت قوه خيال را برآورده ساخته و عواطف و احساسات را مجذوب خود سازند .آنها برجسته ترين

شواهد و موارد را در زندگي عادي انتخاب مي كنند و خصوصيات متضاد را به گونه اي مناسب با هم مقايسه مي كنند و ما را با ارائه چشم اندازي از جلال ، شكوه و سعادت شيفته راه فضيلت و تقوي نموده ، گام هايمان را باارائه سالم ترين احكام و برجسته ترين نمونه ها در مسير مستقيم قرار مي دهند . و حس تشخيص فرق بين فضيلت و رذيلت را درما ايجاد مي كنند و عواطف ما را بر مي انگيزند و آنها را متعادل مي كنند،بنابراين آنها مي توانند دلهاي مارا به سمت عشق به نجابت و شرافت واقعي معطوف ساخته و مي انديشند كه نتيجه نهائي زحمات خويش را يافته اند.
2-دسته ديگر فلاسفه انسان را بيشتر موجودي عاقل مي دانند تا فاعل،و در شكل


1- moral philosophy

دادن به فاهمه او بيشتر تلاش مي كنند تا در پرورش رفتارهاي او .آنها طبيعت انسان را به عنوان يك موضوع تفكر تلقي مي كنندوبايك موشكافي ظريف آن را مورد بررسي قرار مي دهند تا اصولي راكه قوه فاهمه را نظام مي بخشد ،عواطف ما را برانگيخته، و باعث مي شوند تا شيء يا عمل و يا رفتار معيني را تصديق يا سرزنش كنيم.آنان اين مسئله را انتقادي به همه ادبيات مي دانند ،چرا كه فلسفه هنوز شالوده اخلاقيات و استدلالات و نقادي را، جداي مشاجرات و منازعات، استوار نساخته ،و هميشه ازاموري مانند صدق و كذب ،فضيلت و رذيلت ،زيبايي و زشتي سخن مي گويدوحال آنكه هنوز نتوانسته منشأ اين تمايزات را تعيين كند. آنها در راه اين وظيفه خطير مي كوشند و هيچ مشكلي نمي تواند آنها را از اين وظيفه بازدارد ؛ اما ابتدا از مواردجزئي شروع نموده تابه اصول كلي مي رسند وهمين طور تحقيقات خود را به سمت اصول كلي تر به پيش مي برند و از پاي نمي نشينند تا به مباني واصولي نائل آيندكه درهرعلمي همه حس كنجكاوي انسان را ارضاءكند.گرچه تحقيقات آنهابراي خواننده عوام انتزاعي ومبهم است، هدف آنها بيشتر جلب رضايت علما ودانشمندان است؛واگر بتوانند برخي حقايق پنهان را كه برا ي تعليم نسل آينده مفيد است كشف نمايند به قدركافي جبران زحماتي راكه درسرتاسرعمرخويش متحمل شده اند مي بينند .


3-مسلم است كه هميشه فلسفه روان وآشكار1 نزد عامه مردم بر فلسفه دقيق و دشوار2 برتري دارد وبسياري اين سبك فلسفه راتوصيه مي كنند نه تنها به خاطر اينكه موردپسند آنهاست بلكه به اين دليل كه مفيدترازنوع ديگر فلسفه است.اين نوع فلسفه با زندگي انسان بيشترسروكاردارد، عواطف قلبي و احساسات راشكل مي بخشدو با لمس اصولي كه انسانها را به جنب وجوش وامي دارد ، رفتارآنها را اصلاح نموده ، به كمال مطلوبي كه خودآن راتوصيف مي كند نزديكتر مي سازد. در مقابل ، فلسفه پيچيده و دشوار مبتني براستعدادهاي درخشان است ،كه

1-easy and obvious philosophy
2- accurate and abstruse philosophy

درحوزه معاملات وفعاليتها نمي تواندراه يابد؛آنگاه كه فيلسوف از پرده بيرون مي
آيد و به روز روشن بر مي گردد،آثار آن محوشده واصول آن به سادگي قادربه تأثيربر رفتاروكردار انسان نخواهد بود . احساسات قلبي ما هيجانات ناشي از اشتياق و برآشفتگي عواطف و علايق ما تمام نتايج آن را نابود مي سازد و فيلسوف دانشمند را صرفا درحديك فرد عامي تنزل مي دهد .


4-بايداعتراف كردكه ماندگارترين وسزاوارترين شهرت ازآن فلسفه ساده بوده و به نظرمي رسد حكماي مباحث نظري كه تاكنون به دليل جهالت مردمان عصر خود و به ميل آنها تنها از شهرتي لحظه اي لذت برده اند،لكن نتوانسته اند از شهرت و آوازه خويش براي آيندگان كه نسبت به آن مردم معقول ترند،حمايت كنند. يك فيلسوف فرزانه به سادگي در استدلالات ظريف خود دچار اشتباه مي شودوهر اشتباه لزوما خطاي ديگري رادربردارد.درحالي كه او بر نتايج كار خود اصرار مي ورزد وازاينكه هيچ كدام ازنتايج بدست آمده وي، به سبب اينكه غير معمول بوده و يا خلاف عرف است، مورد قبول واقع نمي شود، هراسي ندارد. اما فيلسوفي كه هدفش نماياندن (محتواي) عقل سليم ياشعور بشر، به شكلي زيبا وجالبتر است ،اگر احيانا دچار خطا شود، از آن فراتر نمي رود . لكن باياري عقل سليم به محض گرايش عقايد و نظرات طبيعي ذهن ، به راه راست

برمي گردد وخود را از گرفتاري در هر توهم خطرناكي مصون نگه مي دارد. شهرت سيسرون1 اكنون نيز باقيست اما شهرت ارسطو2 ديگر كاملا فروريخته، نام لابروير3 هنوز پرآوازه و باقيست، اما شكوه وجلال مالبرانش4 تنها در ميان ملت و عصر خودش بودآثار اديسون5 شايد با لذت تمام مورد مطالعه قرار گيرد در حالي كه لاك6 كاملا به دست فراموشي سپرده شده .
فيلسوف محض شخصي است كه معمولا كمتردردنيا مورد قبول واقع مي شود .


1- Cicero 2- Aristetle 3- La Bruyere
4- Malebranche 5- Addison 6- Locke
زيرا مردم فكرمي كنند كه وجود او نه سود و نه لذتي، براي جامعه ندارد ،در حالي كه به دوراز ارتباط با ديگران به سر مي برد و به همان نسبت كه كاملا غرق
در اصول و انديشه هاي خويش است از ادراك آنها هم فاصله دارد . از طرف ديگر كسي كه جاهل محض باشد ازارزش كمتري برخورداراست ودريك عصروملتي كه علوم درآن به شكوفايي رسيده هيچ چيز مسلم ترازاين نيست كه انسان رامطلقا نسبت به اينگونه سرگرمي هاي اصيل بي ذوق پنداريم واين نشانه كوته فكري است .كامل ترين شخص كسي است كه بين حداكثر افراط ونهايت تفريط قرار گرفته . توانمنديهاي خودرامتعادل نموده،اهل كتاب،معاشرت ومعامله باشد،درمحاورات آن بصيرت و ظرافتي را كه برخاسته از گفتاري مؤدبانه است دارا باشدو درمعامله و كسب نيز آن صداقت و دقتي را كه ناشي ازيك فلسفه درست و

صحيح است رعايت كند . براي پرورش و ازدياد چنين شخصيتهاي فاضلي چيزي مفيدتراز اين نيست كه يك سبك ومنش ساده و روان كه چندان هم متأثر از مسائل زندگي نباشد ايجاد كنيم كه درك آن مستلزم پشتكار فراوان و يا انزوا گردد و دانش پژوهان را با انبوهي ازاحساسات عالي واحكام آموزنده كه براي هر پيشامدي درزندگي انسان قابل استعمال است ،به ميان نوع بشربرگرداند.با چنين نظامي تقوي دلپذيرتر،علم پسنديده ، شراكت و همنشيني آموزنده و گوشه نشيني و انزوا موجب سرگرمي مي شود. انسان موجودي عاقل است ، پس به همين خاطر تغذيه و خوراك مطبوع روح او علم است . اما مرزهاي فاهمه در انسان چنان

محدود است كه در اين مورد به خصوص يا در حوزه تحصيل و فراگيري كمتر انتظار مي رود كه رضايت چنداني حاصل شود . همان اندازه كه انسان موجودي عاقل است اجتماعي نيزمي باشداما نه مي تواندهميشه از همنشيني هاي موردپسندوسرگرم كننده لذت ببردو نه مي تواند ميل و رضايت مناسب را نسبت به همنشيني با ديگران حفظ كند . همچنين انسان موجودي پر جنب و جوش است و به سبب دارا بودن چنين خويي و به اقتضاي


نيازهاي متنوع زندگي خويش ناگزير به انجام شغل ياحرفه اي است.اما انسان نياز به مقداري استراحت فكري دارد و پيوسته نمي تواند جسم و روح خود را به كار بندد. پس چنين به نظر مي رسد كه طبيعت براي نوع بشر يك زندگي درهم آميخته و مفيدرا عرضه مي كند. ونوعي هدايت تكويني در نهاد آنها قرارداده تا مجال چيرگي به هيچ كدام ازتمايلات داده نشودتاآنهارا ازسايرمشاغل و تفريحات باز دارد . طبيعت به انسان توصيه مي كند اشتياق خود را صرف علم كند اما علمي كه انساني بوده وبراي مثال مستقيما به فعاليت هاي اجتماعي و جامعه مربوط باشد .طبيعت مارا از تفكرات پيچيده و دشوار و بررسي هاي ژرف نهي مي كند . و مارا به هنگام ارتباط با ديگران با ماليخولياي افسردگي كه حاصل آن است ،تنبيه مي كندوبا ترديد بي پاياني كه ديگران براي ما به ارمغان مي آورند و با عدم رغبتي كه مردم نسبت به كشفيات ادعايي ما نشان خواهند داد به شدت مجازات مي كند .طبيعت به انسان توصيه مي كندكه فيلسوف باش اما در عين فيلسوف بودن انسان نيز باش.


5-اگر اكثريت مردم مدعي ترجيح فلسفه ساده به فلسفه دشوار و دقيق بودند بدون اينكه آن را مورد نكوهش يا تحقير قراردهند ،شايد رعايت رأي اكثريت و آزاد گذاشتن اشخاص براي لذت بردن از ميل و احساس خود بدون هيچ مخالفتي كار نادرستي نبود . ولي همان طور كه اغلب موضوع از آنچه كه هست پا را فراتر مي نهد تا جائي كه تمام استدلالات دقيق و يا آنچه كه اصطلاحا مابعدالطبيعه ناميده شده،كاملا مردود شمرده مي شود . اينجاست كه مابايد اقدام به رسيدگي كنيم و بدين مطلب توجه كنيم كه چه چيزي از سوي آنان مورد بهانه قرار گرفته.


ابتدا بايد اين مسئله را توضيح داد كه يك مزيت عمده فلسفه دقيق و پيچيده يا انتزاعي خدمتي است كه در حق فلسفه آسان و انسان دوست انجام مي دهد.فلسفه آسان بدون فلسفه انتزاعي هرگز به آن درجه كافي از دقت و ظرافت در احساسات ،احكام و براهين خود نخواهد رسيد . جملات ادبي چيزي نيستندجز


تصاويري از حالات و موقعيت هاي مختلف زندگي انسان كه با احساسات مختلفي مانندستايش يا نكوهش،مدح يا تمسخر،بر مبناي كيفيات امور الهام بخش ماهستند . هنرمندي در كار هنر شايستگي بهتري براي رسيدن به موفقيت دارد كه علاوه بر دارا بودن ميلي لطيف و انتقال سريع داراي شناختي دقيق از ساختار دروني ، طرز كار فاهمه و كنش هواي نفس باشد و انواع گوناگون عواطف را كه فرق بين و نيكي و پليدي را تشخيص مي دهد، بشناسد.هر قدر اين تحقيق و كاوش دروني مايه زحمت بشود، براي كساني كه با موفقيت به توصيف ظاهروآشكار زندگي و شيوه هاي آن مي پردازند واجب و ضروري به نظر مي رسد. كالبد شكافي زشت ترين و زننده ترين چيزها را در مقابل چشمان ما قرار مي دهد.اما اين علم براي نقاش هنگام ترسيم اندام ونوس و يا هلن مفيد است . هرچندكه نقاش غني ترين رنگهاي هنرش را به كار مي برد و به چهره هايش زيباترين و دلپذيرترين حالات را مي بخشد اما با وجوداين بايدتوجه خويش رابه ساختار دروني بدن انسان ، وضعيت ماهيچه ها ، ساختار و تركيب استخوانها و فايده و شكل هر اندام معطوف كند . در هر حال دقت وظرافت براي زيبايي مفيد است و استدلال صحيح هم براي احساس لطيف . چه زشت است كه با تحقير كسي شخص ديگري را بستاييم .


به علاوه اگر در هر هنر يا حرفه اي، حتي آن حرفه هايي كه ارتباط بيشتري با زندگي و فعاليت ها دارند بنگريم ، آن روح دقت ،به هر نحوي كه بدست آمده باشد ، آنها را به حد كمال نزديكتر مي كند و همه را هر چه بيشتر به خدمت خواسته هاي جامعه درمي آورد؛ اگر چه يك فيلسوف ممكن است بدون غوغاي


كسب و كار زندگي كند، اما اگر كساني نبوغ فلسفي را به دقت پرورش دهند به تدريج اين نبوغ در ميان همه جامعه سرايت كرده و درستي و دقت مشابهي را در هر هنر و شغلي ارائه مي دهد . سياستمدار دورانديش جسارت بيشتري را در تقسيم بندي و توازن قدرت كسب خواهد كرد ، حقوقدان روش هاي بيشتر و اصول بهتري در استدلالات خويش بدست خواهد آورد ، سردار لشكر در نظام
آموزشي خود نظم بيشتري خواهديافت و در طرح ها و برنامه ها ي خود و اجراي آنها احتياط بيشتري خواهدنمود . ثبات حكومت هاي مدرن بيش از حكومت هاي باستان و دقت و درستي فلسفه جديد بيش از فلسفه قديم پيشرفت نموده و احتمالا باز هم به همين نسبت پيشرفت خواهد كرد .


6-اگر سودي در تكرار اين مباحث نبود جداي از رضايتي كه نصيب حس معصوم كنجكاوي مي شد باز هم نمي بايست به دليل اينكه تنها ماحصل آ ن لذت هاي ناچيز، سالم و بي زياني است كه به نوع بشر عرضه شده، مورد تحقير واقع شود . بي نقص ترين و شيرين ترين راه زندگي طريق علم و يادگيري است وهركس كه بتواندمانعي را از سر راه بردارد يا چشم انداز تازه اي در آن بگشايد بايد به عنوان شخصي كه باني خير براي نوع بشر است ارج نهاده شود. گرچه ممكن است اين تحقيقات ،سخت و توانفرسا به نظر آيد اما اين انديشه ها و اذهان هم مانند جسم برخي از افراد كه با تمرينات سخت نيرومند و شاداب مي شود نياز به ممارسات متعدد دارد تا عموم مردم از آنچه كه ممكن است طاقت فرسا و پرزحمت باشد لذت ببرند . بدون ترديد تيرگي براي ذهن نيز مانند چشم رنج آوراست .لكن واضح نمودن ابهامات و به عبارتي روشني بخشيدن به ظلمت كه با مشقت همراه است قطعا بايد نشاط آور و لذت بخش باشد.


اما اين تيرگي و ابهام در فلسفه عميق و پيچيده نه تنها به خاطر پرزحمت بودن و ملال آور بودن آن ، بلكه به اين خاطر كه لاجرم منشأ نادرستي و خطاست مورد اعتراض واقع شده . بدون ترديد دقيق ترين و موجه ترين ايراد در اينجا بربخش مهمي از فلسفه اولي1 وارد است، و آن اين است كه اين مباحث را نمي توان به درستي يك علم دانست . بلكه يا برخواسته از تلاشهاي بي ثمر و خودخواهي انسان است كه درموضوعاتي كاملا دوراز دسترس فاهمه رسوخ نموده و يا ناشي از خرافات عوامانه است كه به خاطر ناتواني در دفاع از خويشتن در ميدان ،اين خاربنهاي نامرئي را براي پوشاندن و يا پنهان كردن ضعف خويش سپر قرار

1- metaphysics


مي دهند. اين دزدان، از دشت رانده شده و به بيشه گريخته شده اند و در كمين اند تا ناخوانده به هر قسمت بي حفاظي از ذهن وارد شده تا با وحشت و تعصب مذهبي نيروي فكري را از پاي در آورند . قوي ترين رقيب اگر لحظه اي درنگ كندموردظلم وتعدي واقع مي شود وچه بسيار كسان كه با بزدلي و حماقت خود دروازه هاي ذهن خويش را به روي دشمن بازمي كنند و با رضايت و رغبت و كرنش و اطاعت او را همچون فرمانرواي مشروطه خود مي پزيرند.


7-اما آيا اين دليل كافي است تا فلاسفه از چنين بررسي ها و تحقيقاتي دست كشيده و اين خرافات را در مخفيگاه خود رها سازند ؟ آيا شايسته نيست كه نتيجه را به عكس كرده و نياز كشاندن نبرد به مخفيگاه هاي دشمن را درك كنند ؟ اينكه انسان با ناميدي هاي پياپي سرانجام چنين علوم پوچي را رها كرده و قلمرو صحيح عقل انساني را كشف مي كند اميدي بيهوده است . علاوه بر اينكه بسياري افراد دائما به احياء اينگونه موضوعات اشتياق فراواني پيدا مي كنند، من مي گويم يأس و نااميدي مطلق عقلا هرگز نمي تواند در علوم جاي داشته باشد،گرچه تلاشهاي ناموفق پيشينيان ثابت شده، بازهم چشم اميدي هست كه باسخت

كوشي و ياخوش شانسي و يا به كمك كنجكاوي بيشتر نسل هاي آينده شايد به كشفياتي كه براي گذشتگان ناشناخته باقي مانده دست يابيم.هر متفكر ماجراجويي با وجود دلسردي هايي كه با شكست و ناكامي پيشينيان ايجاد شده باز هم براي دست يابي به اين موهبت دست نيافتني جست وخيز مي كند ودرآن هنگام اميدواراست كه افتخار نائل شدن به چنين امر دشواري فقط نصيب اوگردد. تنها راه آزادي ازاين مسائل پيچيده درمرحله اول اين است كه با جديت به بررسي درباره ماهيت فاهمه انسان بپردازيم و با تحليل دقيق توانايي و ظرفيت آن ، نشان دهيم كه به هيچ وجه گنجايش چنين موضوعات سخت و دور از ذهني را ندارد . ما بايد به اين خستگي تن در دهيم تا از اين پس در آسايش زندگي كنيم و بايد علم مابعدالطبيعه حقيقي را با دقتي چند پرورده سازيم، بگونه اي كه

 

خطاها و زوائد آن را بزداييم . اين سستي وكاهلي كه درنزدبرخي به منزله حفاظي دربرابر فلسفه دروغين است نزد برخي ديگربه كمك حس زيركي نامتعادل شده ونا اميدي كه گاهي اوقات غالب مي گردد بعدها ممكن است جاي خود را به دلگرمي ، اميدواشتياق بدهد.تنها راه رهايي قطعي و حتمي، تعقل دقيق است كه با همه افراد و طبايع سازگار است وبه تنهايي قادر به براندازي فلسفه دشوار و اصطلاحات متافيزيكي است كه با خرافه درآميخته و فلسفه را براي متفكران كم توجه به يك حالت غير قابل فهم كشانده و به آن ظاهري علمي و عقلي بخشيده .


8-پس از بررسي عميق حدود توانايي و استعداد قواي نفس انسان ، علاوه بررد و ابطال قسمتهايي از علوم كه شامل مطالب غير قابل قبول و متناقض است ، فوائد مثبت ديگري هم هست . اين بيشتر راجع به كنش ذهن است كه با وجود اينكه بدان علم حضوري داريم لكن هرگاه درموردآن تفكر مي كنيم درتيرگي وابهام مي افتيم.چشم نمي تواندحدود و مرزهاي آن را به سرعت تشخيص دهد . اين امور آنقدر لطيف هستند كه مدت طولاني در همان حالت و وضعيت باقي نمي مانندو بايد آنها را آناً ادراك نمود و آنها را با بصيرتي عالي كه از فطرت و ذات آنها نشأت مي گيرد و به كمك عادت و تفكر رشد مي يابد دريافت. بنابراين تنها شناخت عملكردهاي مختلف ذهن ، مجزا كردن آنها از يكديگر ، قرار دادن آنها دررده مناسب خود و مرتب كردن تمام بي نظمي هايي كه هنگام تفكر و تحقيق در آن گرفتار مي آيند، بخش مهمي از علم به شمار مي آيد . اين

بحث يعني بحث تنظيم و تشخيص حدودكه عملا راجع به اجسام بيروني چندان حائز اهميت نيست ، هنگامي كه مستقيما در مورد كنش ذهن صحبت مي كند با توجه به دشواري و زحمتي كه عملا با آن مواجهيم از ارزش بيشتري برخوردار مي شود . و اگر نمي توانيم از اين جغرافياي ذهني پا را فراتر نهيم و يا توضيح بخش هاي جزئي و توانايي هاي ذهن براي ما مقدور نيست حداقل همين اندازه مايه خرسندي است ؛و هرچه قدر اين علم واضح تر به نظر آيد (كه به هيچ وجه چنين
نيست) جهل مربوط به آن كه هنوز هم ارزشمند شمرده مي شود در بين مدعيان

علم و فلسفه بيشتر تحقير مي شود .
ترديدي باقي نمي ماند كه اين علم نامعلوم و واهي است مگر اينكه چنين شكاكيتي را كه ويران كننده تمام تفكرات و حتي تمام اعمال است پذيرا باشيم . شكي نيست كه ذهن ازتوانايي ها و استعدادهاي چندي برخوردار است كه اين قوا از هم مجزا شده اند و آنچه كه با دريافت مستقيم تشخيص داده مي شود ممكن است با تفكر و تعمق هم قابل تشخيص باشد ودر نتيجه صدق وكذبي در تمام قضاياي مربوط به اين موضوع وجود دارد و اين صدق و كذب خارج از مدارفاهمه بشري نيست. تمايزات فراوان و آشكاري از اين دست وجود دارد. مانندتمايز بين اراده و فاهمه يا تخيلات و شهوات كه در هر فرد بشري وجود دارند . تمايزات ظريف تر و فلسفي تري وجود داردكه گرچه فهم آنها مشكل تر است اما از نظر واقعيت و اهميت كم ارزش ترازموارد قبل نيست. برخي موارد موفقيت دراين تحقيقات خصوصا درنمونه هاي اخيرتصوري واقعي تراز صحت وقطعيت اين شاخه ازعلم را ارائه مي دهد.آيا مي شودبه زحمات فلاسفه اي كه منظومه سيارات را ارائه دادند و موقعيت ونظام اجرام سماوي دوررا تعيين نمودند ارج نهاد اما در مورد آنان كه باموفقيت فراوان به تشريح بخش هاي ذهن ، كه عميقا با آن در ارتباطيم پرداختند ، تظاهربه غفلت كرد ؟


9-آيا نمي توان اميد داشت كه اگر فلسفه با دقت پروده شده و با توجه عموم تشويق گردد در پيشبرد تحقيقات خود موفق شده و حداقل تا اندازه اي اصول و سرچشمه هاي پنهاني را كه ذهن انسان را دركنش خود تحريك مي كند كشف نمايد ؟ ستاره شناسان مدتهاي مديدي خود را بااثبات حركات ، نظام واندازه حقيقي اجرام فلكي ازروي آثار ظاهري آنها ارضاء مي نمودند تا سرانجام فيلسوفي ظهور كرد تا به نظر مي رسيد با قانع كننده ترين استدلال به تعيين قواعد و نيروهايي كه چرخش سيارات توسط آنها كنترل و جهت يابي مي شود پرداخته است.


نظير اين در مورد ديگر اجزاء طبعيت صورت گرفته و اگر با احتياط لازم به پيش رويم دليلي نداريم تاازدستيابي به موفقيتي مشابه درتحقيقات خود كه در رابطه بانيروهاي ذهني و نظام آن است مأيوس گرديم . اين احتمال وجود دارد كه هر كدام از اعمال و اصول فكري منوط به اصل ديگري باشد كه ممكن است سرانجام منتهي به يك اصل كلي تر گردد، پس احتمال انجام اين تحقيقات وتعيين نتيجه قبل و حتي بعد از انجام آزمايش هاي دقيق براي ما دشوار خواهد بود . مسلم است كه كوشش هايي از اين قبيل همه روزه انجام مي گيرد ، حتي توسط كساني كه با سهل انگاري تمام فلسفه بافي مي كنند؛ و حال آنكه هيچ امري ضروريتراز اين نيست كه با توجه و دقت به اين امر خطير اهتمام ورزيم . و اگر اين مطلب در حوزه1 فاهمه بشر قرار گرفته باشد جاي بسي خوشبختي است كه


قابل دسترسي است؛ و اگر نباشد پس ممكن است با اطمينان انكار گردد . لكن مطمئنا اين نتيجه اخير دلسرد كننده نيست و نبايد عجولانه و شتابزده آن را پذيرفت . مگر چقدر مي توان با اين حدس و گمان ها از زيبايي و ارزش ابعاد فلسفه كاست ؟ تاكنون مرسوم بوده حكماي اخلاق هنگام بررسي تنوع و تعدد اعمال تحسين برانگيز و تنفرآور، برخي اصول كلي را بيابند كه تغيير عواطف و احساسات ما احتمالا بسته به آن است . گرچه گاهي اوقات با تعصب نسبت به برخي اصول كلي افراطي عمل مي كنند، اما بايد اعتراف كرد كه از انتظار خود دريافتن برخي قواعد كلي دربرگيرنده تمام رذايل و فضايل معذورند . منتقدان ، منطق دانان و حتي سياستمداران تلاش هايي از اين قبيل انجام داده اند . نمي توان گفت كه تمامي كوشش هاي آنان بي ثمر مانده، گرچه شايد طي مدت زماني طولاني تر، دقتي بيشتر و پشتكاري مداوم تر،اين علوم نيز به كمال خود نزديكتر شوند. نبايد به يكباره تمامي اين قبيل ادعاها را شتابزده و عجولانه و متعصبانه
بيرون ريخت . زيرا اين كار از كاري كه جسورانه ترين و مثبت انديش ترين2

1-compass 2-affirmative


فلسفه مي كند تا با جسارت ، تلقينات و قواعد ناپخته و خام خود را به نوع بشر تحميل كند، بدتر است .
10-هر چند استدلالاتي1 كه در رابطه با ذات انسان است به نظر خشك و بي روح باشند و درك آنها نيز دشواربه نظرآيد ، اما اين مطلب عدم صحت آن را استنباط نمي كند بلكه به عكس غير ممكن است آنچه كه تاكنون اينهمه فلاسفه دانشمندو ريزبين را سرگرم خود نموده چندان واضح وساده باشد. هرقدر اين بررسي ها موجب زحمت گردد اما براي ما ارزشمند است . و اگر بتوانيم بدين وسيله برذخيره دانش خود در موضوعاتي كه داراي اهميتي وصف ناپذير است بيافزاييم، هم برايمان سودمند خواهد بود و هم لذت بخش .


اماپس از اين همه بحث، به دليل خشكي و بي روح بودن مطلب به نظريه اي پرداخته نشده بلكه براي آنان ترجيحا مطالبي بي فايده بوده . شايد اين دشواري را
بتوان با دقت و مهارت برطرف نمود و از جزئيات غير ضروري آن پرهيزكرد . لكن ما در اين تحقيق تلاش نموده ايم موضوعاتي را كه تاكنون نامفهوم بودن آنها مانع از توجه علما و پيچيدگي آن مانع از توجه عوام بدان شده، روشن تر بيان كنيم . مايه خرسندي بود اگر مي توانستيم مرزهاي انواع مختلف فلسفه را با هم عجين سازيم و بين فلسفه غامض و فلسفه ساده و نيز بين حقيقت و تجدد آشتي برقرار كنيم و چه خوشتر بود اگر با استدلال به سادگي مي توانستيم شالوده فلسفه پيچيده را كه به نظر تاكنون فقط به منزله پناهگاهي براي موهومات و خرافات و سرپوشي براي ياوه گويي ها و خطاها بوده، زبيخ بركنيم .


1- reasonings



فصل دوم : درباره منشأ تصورات

11-هر كس به آساني تاييد مي كند كه تفاوت قابل توجهي بين ادراكات1 ذهن وجود دارد مثلا وقتي كه فرد دردناشي ازحرارت سوزان ويا لذت حاصل ازگرماي ملايم را احساس مي كند آنگاه بعدها اين احساس را در حافظه خود به خاطر مي آورد و به وسيله قوه تصور خود آن را پيشبيني مي كند . اين قوا ممكن است از ادراكات حواس تقليد يا نسخه برداري كنند ، اما هرگز به طور كامل به نيروو نشاطي كه آن احساسات اصلي دارند، دست نخواهند يافت . حداكثر چيزي كه مي توانيم درباره آنها بيان كنيم حتي زماني كه بيشترين توان را در كنش خود اعمال مي كنند اين است كه احساس اصلي را چنان زنده نمودار مي سازند كه گويي دوباره براي ما محسوس و قابل رؤيت مي شود. اما اين قوا بجز در حالت بيماري و جنون كه موجب اختلال ذهن مي شود هرگز به چنان درجه از سرزندگي و نشاط2 نخواهند رسيدتا به هنگام بروز احساسات از هم غير قابل تشخيص باشند . تمام نقش و نگارهاي شاعرانه هر قدر هم باشكوه باشند هرگز نمي توانند اشياء طبيعي را به گونه اي به تصوير بكشند كه آن وصف شاعرانه به منزله جانشيني براي منظره اي واقعي باشد . با نشاط ترين انديشه از سردترين احساس پست تر است .


نظير اين تمايز در بين تمام ادراكات ذهن مشاهده مي شود . حالت فردي كه لبريز از عصبانيت است با كسي كه فقط به احساس عصبانيت مي انديشد متفاوت است. اگر به من بگوييدكه فلان شخص عاشق شده به راحتي منظور شما را مي فهمم و مفهومي دقيق از حالت آن شخص براي خود به تصوير مي كشم ؛ اما هرگز آن مفهوم را بااشتياق و هيجان واقعي آن عشق اشتباه نمي گيرم . وقتي كه به احساسات و انطباعات گذشته فكر مي كنيم ذهن ما به منزله آينه اي باوفا عمل مي كندوموارد را به درستي نسخه برداري و منعكس مي كند . امادرمقايسه با


1-perceptions
2- vivacity


رنگهايي كه مفاهيم اصلي ما بدان آراسته اند، رنگهايي سرد و كم رنگ به كار مي برد . در تشخيص بين اينها هم نيازي به بصيرت مطلوب يا تفكر مابعدالطبيعي ندارد .
12-پس در اينجا مي توانيم ادراكات ذهن را به دوطبقه يادونوع كه با اختلاف درجه نيرو و سرزندگي ازهم متمايز مي شوندتقسيم كنيم.انواعي كه ازنظر نشاط ونيرومندي درپايين ترين درجه قرار دارند معمولا«افكار يا تصورات»1 ناميده مي شوند.انواع ديگر به زبان ما و به ساير زبانها به نامي احتياج دارند زيرا من فكر مي كنم در گذشته دسته بندي آنها تحت عنوان يك نام كلي، شرط لازم در همه موراد نبوده مگر براي اهداف فلسفي . پس بگذاريد با كمي مسامحه آنهارا“انطباعات”2بناميم. به نحوي كاربرداين واژه قدري غيرمعمول به نظر مي رسد . پس منظور من از انطباعات تمام ادراكات با نشاط و پرانرژي است، هنگامي كه مي شنويم ، مي بينيم يا احساس مي كنيم ، عشق مي ورزيم و يا تنفر پيدا مي كنيم يا ميل به خواسته خويش داريم . و انطباعات از تصورات كه از نظر سر زندگي ادراكات در درجه ضعيف تري هستند مجزا مي باشند وهرگاه يكي ازآن احساسات رايادآوري مي كنيم، به آن آگاهي داريم.


13-در نگاه اول چيزي نامحدودتر از فكر بشر نيست كه نه تنها خارج از مرز قدرت و توانايي انسان است بلكه حتي در مرزهاي طبيعت و واقعيت هم مهار نمي شود. تصورهيولي و تركيب اشكال و نمودهاي نا متجانس براي قوه خيال به هيچ وجه دشوارتر از ايجاد اشياء طبيعي و مأنوس نيست . قدرت انديشه مي تواند در يك چشم به هم زدن ما را به دورترين نقاط دنيا ببرد و يا حتي وراي عالم،درآشوب نامحدود،آنجا كه فرض مي شود طبيعت دراغتشاش كامل قراردارد . آنچه كه هرگز نه ديده شده و نه شنيده نيزدر آنجا قابل تصور است . هيچ چيز خارج از قدرت فكر نيست مگر اينكه تناقض3 مطلق در برداشته باشد .

1-thoughts or ideas 2-impressions 3-contradiction

هرچند افكار ما به نظر داراي اين آزادي نامتناهي است،اما با يك آزمايش تقريبي در مي يابيم كه واقعا در تنگناي شديدي محصور است و نيز درمي يابيم كه ميزان اين قدرت خلاقه ذهن نسبت به قواي تركيب ،تغيير ،افزايش و يا كاهش، بيشتر درمواردي است كه حواس وتجربه در اختيار ما نهاده اند . وقتي كه به يك كوه طلايي فكر مي كنيم تنها دو معني مستقل كوه و طلا را با هم تركيب مي كنيم كه هر دوقبلا براي ما معلوم بوده اند.ما مي توانيم اسبي نجيب راتصوركنيم، زيرادرنفس خود مي توانيم نجابت را تصوركنيم و با چهره و شكل يك اسب كه با ما مأنوس است متحدسازيم . خلاصه اينكه تمام امورات ذهني برگرفته از عواطف بيروني و دروني ماست . فقط اختلاط و تركيب آنها مبتني است بر قدرت تفكر و اراده ما. به بيان خوددرزبان فلسفي،تمام تصورات يا ادراكات ضعيف تر ، نسخه هايي ازصورذهني يا ادراكات قوي تر هستند.
14-اميدوارم براي اثبات اين امر دو دليل زير كافي باشد :


ابتدا وقتي افكار يا تصورات خودراتحميل مي كنيم،چه تركيبي باشندچه عالي،هميشه درمي يابيم كه خود را به تصوراتي ساده تفكيك مي كنند كه از احساسي ظاهري يا ذهني گرفته شده . حتي تصوراتي كه در نگاه اول به نظر ازاين منبع سرچشمه نمي گيرندپس ازتحقيقي دقيق تردرمي يابيم كه ازهمان منبع گرفته شده اند.براي مثال تصور خدا كه مفهوم آن وجودي بي نهايت باهوش ،دانا و نيك است ناشي از بازتاب اعمال ذهن ما و افزايش نامحدود آن احوال يعني هوش، نيكي و دانايي است . اين تحقيقات را هر قدر كه اراده كنيم مي توانيم دنبال نماييم تا آنجا كه دريابيم هر تصوري را كه مي آزماييم برگرفته از يك انطباع مشابه است . كساني كه ادعا مي كنند صحت اين قضيه عموميت ندارد و استثناء پذير است براي رد آن فقط يك راه دارند واين روش،روش ‌آساني است يعني ارائه موردي كه ، بر مبناي نظريه آنها، تصورش از اين منبع مأخوذ نشده باشد . اگر بخواهيم از نظريه خود حمايت كنيم بر ما لازم است كه انطباع ذهني يا ادراك روشن مطابق آن را بيابيم .

15-ثانيا اگر اين اتفاق بيفتد كه شخصي دراثر نقص عضو استعداد پذيرش يك يا برخي از حواس را از دست بدهد درمي يابيم كه در مورد تصورات مربوط به‌آن حس هم از حساسيت كمتري برخوردار است . مثلا يك فرد نابينا هيچ تصوري از رنگها و يا يك فرد ناشنوا از صداها نمي توانند داشته باشند . اما به محض بهبودي آن عضو ناقص ، دري تازه به حواس وي باز مي شود،درعوض شماهم معبري براي تصورات خود بازخواهيد يافت وديگرهيچ گونه مانعي براي آن شخص در درك اشياء باقي نمي ماند . اگر شيء قادر به تحريك يكي از حواس باشد اما تا آن زمان هرگز مورد استعمال اندام مربوط به آن حس قرار نگرفته باشد باز هم همان حالت پيش مي آيد . يك لاپلاندي1 يا يك سياه پوست هيچ گونه تصوري از مزه شراب ندارد و اگرچه نمونه هاي كمياب وبلكه نايابي از اين گونه كمبودها درذهن وجود دارد؛ مثل اينكه شخص عواطف يا احساسات همنوعان خود را

هرگز درك نكرده و يا كاملا از درك آن ناتوان بوده باشد ، در اينجا نيز همان مسئله با وجه خفيف تري مشاهده مي شود. انساني كه داراي رفتاري ملايم است نمي تواند هيچ نوع تصوري از انتقام جويي يا بي رحمي كينه توزانه داشته باشد . همچنين يك قلب خود خواه نيز نمي تواند به راحتي قله هاي رفيع دوستي و جوانمردي را درك كند . هر شخصي به سادگي مي پذيرد كه ساير موجودات ممكن است داراي حواس زيادي باشند كه ما قادر به درك آنها نيستيم زيرا تصورات آنها هرگز در ما بوجود نمي آيد و اين تصور فقط به كمك شيوه اي امكان پذير است كه توسط آن مي تواند به درون ذهن راه يابد، يعني به واسطه احساسات و عواطف فعال .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید