بخشی از مقاله

شب با گرمايش، آسايشي مختصر آورده است و در سپيده دم هرم داغ باد بر درياي بي رنگ مي وزد. شواليه آنتونيوس بلاك، درمانده بر روي چند شاخة صنوبر كه بر ماسه ها پراكنده اند، دراز كشيده است. چشمانش كاملاً باز و از شدت كم خوابي سرخ گشته اند.
در همان نزديكي ملازمش يونس با صدايي بلند خرناس مي كشد. او نيز درست در كنارة جنگل و در ميان درختان صنوبر از پاي افتاده و به خواب رفته است. دهان او به سمت فلق باز مي‎شود و صدايي غيرزميني از حنجره اش بيرون مي‎آيد. با وزش ناگهاني باد، اسب ها به جنبش در مي آيند و پوزه هاي نيم سوخته خود را به سمت دريا دراز مي‌كنند. آنها نيز به اندازه صاحبانشان لاغر و فرسوده گشته اند.


شواليه برمي خيزد و وارد آب هاي كم عمق مي‎شود تا چهرة آفتاب سوخته و لبان تاول زده اش را بشويد. يونس غلتي به سوي جنگل و تاريكي مي زند. در خواب مي نالد و به شدت موهاي زبر سرش را مي خاراند. اثر خراش بر روي سرش همچون سفيدي برق در برابر دوده است.
شواليه به ساحل بازمي گردد و بر روي زانوانش مي نشيند. در حالي كه چشمانش بسته و ابروانش درهم كشيده است، نماز صبحش را به جا مي‎آورد. دستانش در هم گره خورده اند و لبانش كلماتي را زمزمه مي‌كنند. چهره اش تلخ و غمگين است. چشمانش را باز مي‌كند و مستقيماً به خورشيد صبحگاهي كه همچون ماهي باد كرده و مرده اي از درياي مه آلود بالا مي آيد،‌ خيره مي‎شود. آسمان همچون گنبدي سربي،‌ خاكستري و بي‌حركت است. ابري گنگ و تيره در افق غربي معلق است. در بالا،‌ كاملاً قابل رويت، مرغي دريايي با بال هاي بي حركت در آسمان شناور است. فرياد او غريب و بي قرار است. اسب خاكستري بزرگ شواليه سرش را بلند مي‌كند و شيهه مي كشد. آنتونيوس بلاك برمي گردد.


پشت سر او مردي سياهپوش ايستاده است. چهره اش بسيار رنگ پريده است و دست‌هايش در چين هاي عبايش پنهان شده است.
شواليه- تو كيستي؟
مرگ- من مرگم.
شواليه- آيا براي من آمده اي؟
مرگ- من مدت هاست كه در كنار توام.
شواليه- خوب مي دانم.
مرگ- آماده اي؟
شواليه- بدنم ترسيده است، اما خودم نه.
مرگ- خب، اين كه مايه شرم نيست.
شواليه از جايش برمي خيزد. مي لرزد. مرگ عبايش را باز مي‌كند تا آن را بر شانه هاي شواليه بگذارد.
شواليه- لحظه اي درنگ كن.
مرگ- اين چيزيست كه همه مي گويند. من مجازات هيچ كس را به تعويق نمي اندازم.
شواليه- تو شطرنج بازي مي كني. مگر نه؟
مرگ- تو از كجا مي داني؟
شواليه- در نقاشي ها ديده و در تصانيف شنيده ام.
مرگ- بله. در واقع من شطرنج باز خوبي هستم.
شواليه- اما تو نمي تواني از من بهتر باشي.
شواليه در كيف سياهي كه در كنارش بود جستجو مي‌كند و صفحة شطرنج كوچكي بيرون مي‎آورد. آن را با دقت بر روي زمين مي گذارد و شروع به چيدن مهره ها مي‌كند.
مرگ- چرا مي خواهي با من بازي كني؟
شواليه- من دلايل خودم را دارم.


مرگ- اين يك امتياز ويژه براي توست.
شواليه- شرايط از اين قرار است كه من مي توانم تا زماني كه در مقابل تو شكست نخورده ام، زنده بمانم. اگر من بردم تو مرا رها خواهي كرد. موافقي؟
شواليه مشت هايش را به سوي مرگ بالا مي‎آورد. مرگ ناگهان لبخندي به او مي زند و به يكي از دست هاي شواليه اشاره مي‌كند. پيادة سياه در آن دست قرار دارد.
شواليه- تو سياه را برداشتي.
مرگ- خيلي مناسب است. تو اين طور فكر نمي كني؟


شواليه و مرگ بر روي صفحة شطرنج خم مي‎شوند. پس از اندكي تأمل، آنتونيوس بلاك، با پيادة مقابل شاهش آغاز مي‌كند. مرگ نيز پياده مقابل شاهش را حركت مي‎دهد.
نسيم سحري آرام شده است. جنبش بي امان دريا متوقف گشته و آب خاموش و بي صداست. خورشيد از پشت مه بالا آمده و نورش همه جا را روشن مي‌كند. مرغ دريايي در زير ابر تيره شناور است، انگار كه در آسمان منجمد شده باشد. روزي داغ و سوزان است.
يونس با ضربه اي به پشتش بيدار مي‎شود. چشمانش را باز كرده، همچون خوكي خرخر مي‌كند و خميازه اي بلند مي كشد. به زحمت مي ايستد، اسبش را زين مي‌كند و بستة سنگيني را بلند مي‌كند.


شواليه سوار بر اسب به آرامي از دريا دور شده و به سوي جنگلي كه در نزديكي ساحل و درست بالا جاده قرار دارد مي رود. تظاهر مي‌كند كه صداي نماز صبح ملازمش را نشنيده است. يونس خيلي زود از او سبقت مي‎گيرد.
يونس- (مي خواند) خفتن بين دو پاي فاحشه، زندگيم هر روز در حسرتشه.
او مي ايستد. به اربابش مي نگرد. اما شواليه صداي آواز يونس را نشنيده است و يا تظاهر به آن مي‌كند. براي اينكه بيشتر او را تحريك كند يونس اين بار بلندتر مي خواند.


يونس- (مي‌خواند) اون بالا بالاها جاي خداي قادر متعاله، اما برادرت شيطانه كه همه جا مي بينيش.
يونس بالاخره توجه شواليه را جلب مي‌كند. دست از خواندن مي كشد. شواليه، اسبش، اسب يونس و خود يونس تمام اين ترانه ها را ازبرند. سفر طولاني و پر گرد و غبار آن‌ها از سرزمين مقدس، آن‌ها را پاكيزه نگاه نداشته بود. آن‌ها در دشتي باتلاقي كه تا افق ادامه دارد مي تازند و در دوردست دريايي كه در زير تابش سفيد آفتاب مي درخشد، خفته است.


يونس- در فروجستاد همه دربارة نشانه هاي شر و اتفاقات هولناك سخن مي گفتند. در شب، دو اسب يكديگر را خورده بوند و در محوطة كليسا گورها باز شده و بازماندة لاشه ها همه جا پخش شده بود. ديروز عصر چهار خورشيد در آسمان مي‌تابيد.
شواليه پاسخ نداد. در نزديكي، سگي لاغر، نالان به سوي صاحبش كه بر روي يك صندلي در زير آفتاب داغ خفته است، مي خزد. ابر سياهي از مگس به دور سر و شانه هاي مرد جمع شده اند. سگ نگون بخت در حالي كه به روي شكم دراز كشيده و دمش را مي جنباند، پيوسته مي نالد.
يونس از اسب پياده شده، به مرد خفته نزديك مي‎شود. مودبانه از او نشاني اي مي پرسد. وقتي جوابي نمي شنود،‌ به طرف مرد مي رود تا او را بيدار كند. بر روي شانه هاي مرد خفته خم مي شود، اما به سرعت دستش را پس مي كشد. مرد از عقب بر زمين مي افتد و صورتش در مقابل يونس قرار مي‎گيرد.
يك جنازه است كه با حدقة خالي و دندان هاي سفيد به يونس خيره شده است.


يونس دوباره سوار اسبش مي‎شود و به اربابش مي رسد. از قمقمه اش آبي مي نوشد و كيف را به شواليه مي‎دهد.
شواليه- خب، آيا راه را نشانت داد؟
يونس- نه، كاملاً.
شواليه- چه گفت؟
يونس- هيچ
شواليه- آيا لال بود؟
يونس- نه سرورم. من اين را نگفتم. اتفاقاً كاملاً فصيح و شيوا بود.
شواليه- اوه؟
يونس- او سخنور بود اما مشكل در اين بود كه حرف او افسرده كننده بود. (مي خواند) زماني روشن و با نشاطي، زماني با كرم ها مي خزي. سرنوشت تبه كار مخوفي است و تو، دوست من. قرباني آني.
شواليه- مجبوري بخواني؟
يونس- نه.


شواليه تكه اي نان به ملازمش مي‎دهد تا براي مدتي او را ساكت نگه دارد. خورشيد بي رحمانه آن‌ها را مي سوزاند و قطرات عرق از چهره هاشان مي چكد. ابري از غبار در اطراف اسب ها برخاسته است. آن‌ها در آنسوي خليج و در امتداد بيشه زاري سبز مي‌تازند. در ساية چند درخت تنومند، يك گاري قرار دارد كه با كرباس خالدار پوشانده شده است. اسبي در نزديكي گاري شيهه مي كشد و اسب شواليه به آن پاسخ مي‎دهد. دو مسافر براي استراحت در زير سايه درختان توقف نمي كنند و همچنان مي تازند، تا در انحناي جاده ناپديد مي گردند.


در خواب، يوف شعبده باز، صداي شيهة اسبش و پاسخي از دوردست را مي شنود. مي كوشد تا دوباره بخوابد اما فضاي داخل گاري خفه كننده است. اشعه خورشيد از خلال كرباس عبور كرده و به شكل نوارهاي باريكي از نور، به صورت ميا، همسر يوف و پسر يكساله‌شان ميكائيل كه در آرامش خفته است، مي تابد. در نزديكي آن‌ها يوناس اسكات كه از سايرين مسن تر است، با صداي بلند خرناس مي كشد.
يوف به بيرون گاري مي خزد. در زير درختان بلند، همچنان كمي سايه وجود دارد. مقداري آب مي نوشد و غرغره مي‌كند. نرمش مختصري انجام مي‎دهد و با اسب لاغر و استخواني اش صحبت مي‌كند.


يوف-صبح بخير. صبحانه خورده اي؟ من از بدبختي نمي توانم علف بخورم. نمي تواني به من ياد بدهي؟ كمي كارمان سخت شده است. در اين منطقه از كشور كسي شعبده بازي دوست ندارد.
يوف توپ هاي شعبده بازي را برداشته، به آرامي شروع به بالا انداختن آن‌ها مي‌كند. سپس به روي سرش مي ايستد و چون مرغي قدقد مي‌كند. ناگهان دست از كار مي كشد و با نگاهي كاملاً شگفت زده مي نشيند. باد موجب حركت آرام درختان شده است. برگ ها مي جنبند و زمزمه اي آرام پديد مي آورند. گل ها و چمن ها به زيبايي خم شده اند و در جايي يك پرنده صداي چهچهه اش را بلند كرده است.
چهرة يوف خندان و چشمهايش پر از اشك مي گردد. با حالتي گيج و مبهوت بر زمين مي نشيند و زنبورها و پروانه ها دور سرش وزوز مي‌كنند. پرندة ناپيدا همچنان مي‌خواند.


ناگهان باد از وزيدن باز مي ايستد، پرنده نيز از خواندن. لبخند يوف محو مي گردد و گل ها و چمن ها از گرما مي پلاسند. اسب پير همچنان به دور چراگاه راه مي رود و دمش را همچون شلاقي به سمت مگس ها پرتاب مي‌كند.
يوف به زندگي باز مي گردد. به داخل گاري هجوم مي‎برد و ميا را بيدار مي‌كند.
يوف- ميا، بيدار شو. بيدار شو. ميا، من يك چيزي ديدم. بايد به تو بگويم.
ميا- (وحشت زده مي شنيد) چه شده؟ چه اتفاقي افتاده؟
يوف- من يك خيال داشتم. نه يك خيال نبود. حقيقي بود، كاملاً حقيقي.
ميا- اوه، پس تو دوباره خيال داشتي.
صداي ميا، سرشار از طعنة مودبانه است. يوف سرش را تكان مي‎دهد و شانه هاي ميا را مي‎گيرد.
يوف- اما من او را ديدم.
ميا- چه كسي را ديدي؟
يوف- مريم باكره را.


ميا نمي تواند تحت تأثير اشتياق شوهرش قرار نگيرد.
ميا- تو واقعاً او را ديدي؟
يوف- او آنقدر به من نزديك بود كه مي توانستم لمسش كنم. او تاجي طلايي بر سر و جامه اي آبي رنگ با گلهاي طلايي بر تن داشت. او پابرهنه بود و دست هاي كوچك قهوه اي رنگي داشت كه كودكي را نگه داشته بود و به او راه رفتن مي آموخت. سپس مرا ديد كه به او نگاه مي‌كنم و لبخند مي زنم. چشمانم از اشك پر شد و وقتي كه اشك ها را پاك كردم، او ناپديد شد و همه چيز در آسمان مثل هميشه شد. مي فهمي؟
ميا- عجب تخيلي داري.
يوف- تو حرف هاي مرا باور نمي كني. اما حقيقت دارد. نه مثل واقعيت هايي كه هر روز مي بيني بلكه از نوعي متفاوت.
ميا- شايد از نوع واقعيتي كه به ما گفتي، شيطان را در حالي كه چرخ هاي گاري ما را با دمش قرمز رنگ مي كرد، ديدي.
يوف- (متأثر) چرا بايد اين قضيه را پيش بكشي؟
ميا- و سپس فهميدي كه زير ناخن هاي خودت رنگ قرمز وجود دارد.
يوف- خب، شايد آن بار كار خودم بود. (مشتاقانه) من آن كار را كردم تا تو بقية خيال هايم را باور كني. خيال هاي حقيقي را. آن هايي كه خودم انجام ندادم.
ميا- (با شدت) تو بايد خيال هايت را كنترل كني، در غير اينصورت مردم فكر مي‌كنند كه تو ديوانه‌اي، در صورتي كه اينطور نيست. حداقل تا الان … از وقتي كه من مي شناسمت. درباره اش فكر كن. من مطمئن نيستم.
يوف- من كه نمي خواهم خيال داشته باشم. ولي از دست من كاري ساخته نيست وقتي صداهايي با من سخن بگويند، باكرة مقدس بر من ظاهر شود و فرشتگان و شياطين همچون همراهان من باشند.


اسكات- (برمي خيزد) مگر من يك بار و براي هميشه نگفتم كه، به خواب صبح نياز دارم. من مودبانه از شما خواستم. به شما التماس كردم. اما فايده اي نداشت. پس حالا بهتان مي گويم، خفه شويد.
پلك هايش از شدت ناراحتي مي پرد. برمي گردد و دوباره شروع به خرناس كشيدن مي‌كند. ميا و يوف تصميم عاقلانه اي گرفته و از گاري خارج مي‎شوند. آن‌ها روي صندوقي مي نشينند. ميا، ميكائيل را بر روي زانوانش گذاشته است. او لخت است و به شدت پيچ و تاب مي خورد. يوف در كنار همسرش مي نشيند. باد گرم و خشكي از سمت دريا مي وزد.
ميا- اگر كمي باران مي باريد. همه چيز مثل زغال سوخته است. در زمستان چيزي براي خوردن نخواهيم داشت.
يوف- (خميازه مي كشد) ذخيره خواهيم كرد.
او اين جمله را لبخند زنان و با حالتي غير جدي مي‌گويد. بدنش را كش مي‎آورد و با خشنودي مي خندد.
ميا- من دوست دارم ميكائيل زندگي بهتري نسبت به ما داشته باشد.
يوف- ميكائيل بزرگ مي‎شود تا به يك آكروبات فوق العاده تبديل شود … يا يك شعبده باز كه مي‎تواند يك حقة غيرممكن را اجرا كند.
ميا- چه حقه اي؟


يوف- كه توپي را مجبور كند تا ساكن روي هوا بايستد.
ميا- اما اين غيرممكن است.
يوف- براي ما بله، ولي نه براي او.
ميا- تو دوباره خيالاتي شدي.
ميا خميازه مي كشد. آفتاب كمي او را كرخت مي‌كند و او روي چمن دراز مي كشد. يوف نيز چنين مي‌كند و يكي از بازوهايش را دور شانه هاي همسرش مي گذارد.
يوف- من يك ترانه سروده ام. در طول شب كه خوابم نمي برد آن را ساختم. دوست داري بشنوي؟
ميا- بخوان. من خيلي كنجكاوم.
يوف- اول بايد بايستم.
او در حالي كه پاهايش را ضربدري قرار داده مي ايستد. با بازوهايش ژستي دراماتيك به خود مي‎گيرد و با صداي بلند مي خواند.
يوف- (مي خواند) روي شاخة سوسن فاخته اي نشسته است، در مقابل آسمان تابستان. ترانه اي حيرت آور از مسيح مي خواند و سروري بي پايان در آسمان هاست.
او دست از خواندن مي كشد تا از سوي همسرش تعريف بشنود.
يوف- ميا، خوابيده اي؟
ميا- چه ترانة دوست داشتني اي.
يوف- هنوز تمامش نكردم.
ميا- من گوش دادم، اما فكر مي‌كنم بايد كمي بيشتر بخوابم. تو مي تواني بقيه اش را بعداً بخواني.
يوف- تو فقط مي خوابي.


يوف كمي رنجيده خاطر است. نگاهي به پسرش، ميكائيل مي اندازد، اما او هم به آرامي بر روي چمن ها خوابيده است.
يوناس اسكات از گاري بيرون مي‎آيد. خميازه مي كشد. بسيار خسته و بدخلق است. در دستانش نقاب نتراشيده اي از مرگ قرار دارد.
اسكات- اين مثلاً نقابي براي يك بازيگر است؟ اگر كشيش ها پول خوبي نمي دادند، برايشان بازي نمي كردم.
يوف- تو مي خواهي نقش مرگ را بازي كني؟
اسكات- فكرش را بكن. نجيب زادگان ترسان و عقل از سر پريده، فقط به خاطر چنين چيز مزخرفي.
يوف- كي قرار است كه اين نمايش را اجرا كنيم؟
اسكات- در جشن قديسان در السينور. قرار است درست روي پله هاي كليسا اجرايش كنيم. باور مي كني؟
يوف- بهتر نيست كه يك نمايش فارس اجرا كنيم؟ مردم آن را بيشتر دوست دارند و به علاوه جالب تر است.
اسكات- احمق. مي گويند كه طاعون وحشتناكي در كشور شايع شده و كشيش ها مرگ ناگهاني و هرگونه رنج روحي را پيش بيني كرده اند.
ميا اكنون بيدار است و با خشنودي به پشت دراز كشيده است. در حالي كه انتهاي علفي را مي مكد و لبخند زنان به شوهرش نگاه مي‌كند.
يوف- و كدام نقش را من بازي خواهم كرد؟
اسكات- تو يك احمق لعنتي هستي، به همين خاطر تو روح انسان خواهي بود.
يوف- يك نقش بد. البته.


اسكات- چه كسي اينجا تصميم مي گيرد؟ چه كسي، به هر حال، كارگردان اين گروه است؟
اسكات پوزخند زنان، نقاب را بر چهره اش نگه مي دارد و متن را از بر مي خواند.
اسكات- اين را در مغزت فرو كن. تو احمق. زندگي ات به نخي آويزان است و زمانت كوتاه. (با صداي معمولي) آيا زنها از اين حالت من خوششان مي‎آيد؟ آيا مي توانم نمايشي پربيننده داشته باشم؟ … نه. احساس مي‌كنم كه پيش از اين ها مرده ام.
در حالي كه با خود سخن مي‌گويد به داخل گاري مي رود. يوف در حالي كه به جلو تمايل دارد مي نشيند. ميا كنار او، روي چمن دراز كشيده است.
ميا- يوف
يوف- بله؟
ميا- همين طور بنشين. تكان نخور.
يوف- منظورت چيست؟
ميا- چيزي نگو.
يوف- من مثل يك قبر ساكتم.
ميا- هيس! دوستت دارم.
امواج گرما، كليساي سنگي خاكستري را در مهي سفيد و عجيب پوشانده است. شواليه از اسب پياده شده، وارد كليسا مي‎شود. پس از بستن اسب ها، يونس به آرامي به دنبال او وارد مي‎شود. وقتي وارد صحن كليسا مي‎شود از فرط تعجب مي ايستد. در سمت راست ورودي يك نقاشي آبرنگ بسيار بزرگ بر روي ديوار وجود دارد. در حالي كه هنوز كامل نشده است. بر روي يك داربست زمخت، نقاشي با كلاه قرمز و لباس رنگي نشسته است. او يك قلم مو در دهان دارد و با قلم موي ديگري كه در دست دارد، چهرة كوچك و وحشت زدة يك انسان را در ميان دريايي از چهره ها، نقاشي مي‌كند.
يونس- اين مثلاً چه چيزي را نشان مي دهد؟


نقاش- رقص مرگ.
يونس- و آن يكي مرگ است؟
نقاش- بله. او با همة آن‌ها مي رقصد.
يونس- چرا چنين چيز مزخرفي را مي كشي؟
نقاش- فكر كردم كه اين نقاشي باعث مي‎شود تا مردم به خاطر داشته باشند كه بايد بميرند.
يونس- خب … اين مسئله آن‌ها را خوشحال تر نمي كند.
نقاش- چرا بايد يك نفر هميشه مردم را خوشحال كند؟ شايد ايدة بدي نباشد كه يك بار آن‌ها را بترسانيم.
يونس- در آن صورت، آن‌ها چشمانشان را مي بندند و از ديدن نقاشي تو امتناع مي‌ورزند.
نقاش- اوه، آن‌ها نگاه خواهند كرد. يك اسكلت هميشه جذاب تر از يك زن عريان است.
يونس- اگر تو آن‌ها را بترساني …
نقاش- فكر خواهند كرد.
يونس- و اگر فكر كنند …
نقاش- حتي بيشتر خواهند ترسيد.


يونس- و يك راست به طرف كشيش خواهند دويد.
نقاش- اين به من ربطي ندارد.
يونس- تو فقط رقص مرگت را مي كشي.
نقاش- من فقط چيزها را همان گونه كه هستند مي كشم. هر كس مي‎تواند هر كاري كه دوست دارد انجام دهد.
يونس- فقط فكر كن بعضي از مردم چگونه تو را نفرين خواهند كرد.
نقاش- شايد. اما آن وقت براي آن‌ها يك چيز سرگرم كننده مي كشم تا به آن نگاه كنند. من بايد زندگي كنم … حداقل تا زماني كه طاعون مرا از پاي درنياورده است.
يونس- طاعون. به نظر وحشتناك مي رسد.
نقاش- تو بايد جوش هاي روي گلوي يك مرد بيمار را مي ديدي. بايد مي ديدي كه چگونه بدنش آن چنان چروكيده بود كه پاهايش همچون نخ هاي گره خورده شده بود. مثل مردي كه آنجا كشيدم.
نقاش با قلم مويش اشاره مي‌كند. يونس انسان نماي كوچكي را مي بيند كه بر روي چمن به خود مي پيچد، چشمانش با نگاهي آشفته از شدت وحشت و درد رو به بالاست.
يونس- اين وحشتناك است.
نقاش- دقيقاً همين طور است. او سعي مي‌كند تا جوش ها را بشكافد، دستانش را گاز مي گيرد، رگ هايش را با ناخن پاره مي‌كند و فريادش در همه جا شنيده مي‎شود. اين تو را مي ترساند؟


يونس- ترس؟ من؟ تو مرا نمي شناسي. كجاي اين چيزهايي كه آن جا كشيدي ترسناك است؟
نقاش- مسئله قابل توجه اين است كه مخلوقات بدبخت فكر مي‌كنند كه طاعون تنبيهي از جانب خداوند است. انبوهي از مردم كه به خود بندگان گناه مي گويند در سراسر كشور حركت مي‌كنند و به خود و ديگران شلاق مي زنند و تمام اين ها به خاطر قهر خداوند است.
يونس- آيا واقعاً به خودشان شلاق مي زنند؟
نقاش- بله، صحنة وحشتناكي است. من به درون گودالي خزيدم و هنگام رد شدن آن‌ها پنهان شدم.
يونس- يك مقدار برندي داري؟ در تمام روز آب خورده ام و اين مرا مثل شتري در بيابان تشنه كرده است.
نقاش- فكر مي‌كنم بالاخره ترساندمت.
يونس در كنار نقاش مي نشيند. نقاشي كه در حال آماده كردن گيلاس برندي است.
شواليه در برابر محراب كوچكي زانو مي زند. اطراف او تاريك و ساكت، و هوا سرد و مرطوب است. تصاوير قديسان با چشمان سنگي به او مي نگرند. چهرة مسيح رو به بالاست. دهانش، انگار كه فريادي از درد مي كشد، باز است. بر روي ستون تصويري از يك شيطان مخوف وجود دارد كه در پي يك انسان نگونبخت است. شواليه صدايي از اتاقك اعتراف مي شنود و به آن نزديك مي‎شود. چهره مرگ براي لحظه اي در پشت پنجرة مشبك اتاقك نمايان مي شود، اما شواليه آن را نمي بيند.
شواليه- مي خواهم به راحت ترين شكلي كه مي توانم با تو سخن بگويم. اما چيزي در دل ندارم.
مرگ پاسخ نمي دهد.


شواليه- پوچي، آينه ايست كه به چهرة خودم باز مي گردد. من خود را در آن مي بينم و پر از ترس و نفرت مي شوم. به خاطر بي تفاوتي به يارانم، خود را از همراهي آنان محروم ساختم. اكنون در جهان ارواح زندگي مي‌كنم. من در رويا و خيال خود محبوسم.
مرگ- و هنوز نمي خواهي بميري.
شواليه- بله.
مرگ- منتظر چه هستي؟
شواليه- معرفت مي خواهم.
مرگ- تو تضمين مي خواهي؟
شواليه- اسمش را هر چه دوست داري بگذار. آيا به دست آوردن خدا با حواس انساني اين قدر تصور ناپذير است؟ چرا او خود را در پس غباري از قول هاي نصفه و نيمه و معجزات ناديده پنهان مي‌كند؟
مرگ پاسخ نمي دهد.
شواليه- چگونه مي توانيم به مؤمنان خدا ايمان بياوريم در حالي كه به خودمان ايمان نداريم؟ چه خواهد آمد بر سر آنان كه مي خواهند ايمان بياورند، ولي نمي توانند؟ و آنان كه نه مي خواهند و نه مي‎توانند كه ايمان بياورند؟
شواليه براي شنيدن پاسخ سكوت مي‌كند اما هيچ كس پاسخ نمي دهد. سكوت مطلق حكمفرماست.
شواليه- چرا نمي توانم خدا را در خود بكشم؟ چرا او در چنين وضعيت دردناك و توهين آميزي زندگي مي‌كند. در حالي كه من به او توهين مي‌كنم و مي خواهم او را از بين ببرم. چرا؟ از اينها گذشته، آيا او يك حقيقت مجازي است كه مي‎توان آن را از خود راند؟ صدايم را مي شنوي؟
مرگ- بله مي شنوم.


شواليه- من معرفت مي خواهم. نه ايمان و نه فرض و گمان. معرفت مي خواهم. مي‌خواهم خدا دستش را به سوي من دراز كند، خود را آشكار سازد و با من سخن بگويد.
مرگ- اما او ساكت باقي مي ماند.
شواليه- من او را در تاريكي فرا مي خوانم، اما هيچ كس در آنجا به نظر نمي رسد.
مرگ- شايد كسي آنجا نباشد.
شواليه- در اين صورت زندگي وحشتي ظالمانه خواهد بود. هيچ كس نمي تواند در تقابل با مرگ، زندگي كند، وقتي كه مي داند همه چيز، هيچ است.
مرگ- اكثر مردم هرگز به مرگ و يا پوچي نمي انديشند.
شواليه- اما روزي آن‌ها مجبور خواهند بود كه در آخرين لحظة زندگي بايستند و به تاريكي بنگرند.
مرگ- وقتي آن روز بيايد …
شواليه- در ترسمان تصويري مي سازيم و به آن تصوير خدا مي گوييم.
مرگ- تو نگراني كه …
شواليه- مرگ امروز به ملاقات من آمد. ما با يكديگر شطرنج بازي كرديم. اين تعويق در مجازات فرصتي به من داد تا امري ضروري را ترتيب دهم.
مرگ- آن امر چيست؟


شواليه- زندگي من پيگردي بيهوده بوده است. يك سرگرداني. حجم انبوهي از سخنان بي معنا. من هيچ ناراحتي و عذاب وجداني احساس نمي كنم. چون زندگي اكثر مردم بسيار شبيه به اين است. اما من مهلتم را براي يك عمل پرمعنا به كار خواهم برد.
مرگ- به همين دليل است كه با مرگ شطرنج بازي كردي؟
شواليه- او حريفي باهوش است. اما من تاكنون به هيچ كس نباخته ام.
مرگ- چگونه در بازي از مرگ زيرك تر عمل مي كني؟
شواليه- من تركيبي از فيل و اسب به كار مي برم كه او هنوز كشف نكرده است. در حركت بعدي يكي از رخ هايش را مي زنم.
مرگ- به ياد مي آورم.
مرگ چهره اش را براي لحظه اي از خلال پنجرة اتاق اعتراف نشان مي‎دهد و بلافاصله ناپديد مي‎شود.
شواليه- تو مرا فريب دادي. اما دوباره يكديگر را ملاقات مي كنيم و من راهي خواهم يافت.
مرگ- (نامرئي) در مهمان خانه يكديگر را ملاقات خواهيم كرد و آنجا بازي را ادامه خواهيم داد.
شواليه دستش را بلند مي‌كند و در زير نور آفتاب كه از پنجره اي كوچك به درون مي‎آيد، به آن مي نگرد.
شواليه- اين دست من است. مي توانم آن را تكان دهم. جريان خون را در آن حس مي‌كنم. آفتاب همچنان بر بلنداي آسمان است و من آنتونيوس بلاك با مرگ شطرنج بازي مي‌كنم.


دستش را مشت مي‌كند و تا شقيقه بالا مي‎آورد.
در اين مدت يونس و نقاش مشروب مي خوردند و سرمستانه با يكديگر صحبت مي‌كردند.
يونس- من و اربابم خارج از كشور بوده ايم و به تازگي به وطن بازگشته ايم. مي فهمي نقاش كوچك؟
نقاش- جنگ هاي صليبي؟
يونس- (مست) دقيقاً. دو سال تمام روي سرزمين مقدس نشستيم و اجازه داديم تا مارها گازمان بگيرند، حشرات نيشمان بزنند، حيوانات وحشي بخورندمان، كافران قصابي مان كنند، شراب مسموممان كند، زن ها شپشي مان كنند و شپش ها ما را ببلعند و تب ما را از بين ببرد و تمام اين ها به خاطر قهر خداوند بود. جنگ ما آنقدر جنون آميز بود كه تنها يك آرمانگراي واقعي مي‎تواند آن را درك كند. اما تو مي گويي طاعون وحشتناك است.
نقاش- طاعون بدتر از آن است.
يونس- اه … به هيچ شكلي نمي توان نظر تو را تغيير داد. تو كله شقي. اين حقيقت است.
نقاش- خودت كله شقي. خودت كله شقي. اين حقيقتي ژرف تر است.
جونز شكل كوچكي مي كشد كه ظاهراً خودش است.


يونس- اين ملازم يونس است. او به مرگ پوزخند مي زند، خداوند را مسخره مي كند،‌ به خودش مي خندد و به دختران هيزي مي‌كند. دنياي او «دنياي جونز» است. باورپذير تنها براي خودش، مضحك براي تمام كساني كه او را بي معنا براي بهشت و بي علاقه به جهنم به حساب مي آورند.
شواليه ملازمش را صدا مي زند و قدم زنان از كليسا خارج شده به زير نور روشن آفتاب مي رود. يونس آماده پايين آمدن از داربست مي‎شود.
در خارج از كليسا چهار سرباز و يك راهب در حال بردن يك دختر به داخل انبارند. چهرة دختر رنگ پرده و بچگانه و موهايش تراشيده است. بند انگشتانش خوني و شكسته و چشمانش كاملاً باز است. هر چند كه خيلي هوشيار به نظر نمي رسد.
يونس و شواليه ايستاده اند و در سكوت تماشا مي‌كنند. سربازان با سرعت و مهارت كار مي‌كنند اما وحشت زده و مغموم به نظر مي رسند. راهب از يك كتاب كوچك ورد مي خواند. يكي از سربازان سطلي چوبي برمي دارد و روي ديوار كليسا و اطراف زن را به خون آغشته مي‌كند. يونس جلوي بيني اش را مي‎گيرد.
يونس- اين معجون بوي گند تعفن مي‎دهد. به چه دردي مي خورد؟
سرباز- او با يك فرد شيطاني مقاربت داشته است.
اين جمله را با چهره اي وحشت زده زمزمه مي‌كند و به اندودن ديوار با ماده چسبناك ادامه مي‎دهد.
يونس- و حالا او در قرنطينه است.
سرباز- او فردا در دروازه شهر سوزانده خواهد شد. اما ما بايد شيطان را از سايرين دور نگاه داريم.
يونس- (همچنان بيني اش را گرفته) و شما اين كار را با اين مادة چسبناك انجام مي دهيد.
سرباز- اين بهترين علاج است؛ خون با صفراي يك سگ بزرگ مخلوط مي‎شود. شيطان نمي تواند اين بو را تحمل كند.
يونس- من هم همين طور.
يونس به سمت اسب ها مي رود. شواليه براي مدت كوتاهي مي ايستد و چند لحظه به دختر جوان نگاه مي‌كند. او تقريباً يك كودك است. به آرامي چشمش را به سوي شواليه مي گرداند.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید