بخشی از مقاله


تعاريف لغوي و اصطلاحي
تعادل در لغتنامه دكتر محمدمعين يعني با هم برابر شدن، راست آمدن، همتا بودن. هنگامي جسمي در حال تعادل است كه نتيجه همه نيروهاي وارد بر آن صفر باشد. در اجسام متكي تا وقتي كه خط قائم از مركز ثقل آن‌ها داخل سطح اتكا باشد، جسم به حال تعادل خواهد ماند. تعادل بر وزن تفاعل و ريشه‌اش عدل است.
عدل


عدل سبب زندگاني است. (العدل حياه)- عدل و داد باعث افزايش انسانيت است. (العدل فضيله الانسان)- ملاك كارها عدل وداد است. (العدل ملاك)- عدل احكام را زنده كننده است. (العدل حياه الاحكام)- عدل اصلاح كننده كار بشر است. (العدل يصلح البريه)- عدل نگه دارنده ملت است. (العدل قوام الرعيه)- عدل اساس پايداري مردم است. (العدل قوام البريه)- عدل نيرومندترين بنيان است. (العدل اقوي اساس)- عدل و داد برترين روش است. (العدل افضل السجيه)- عدل سر و ريشه ايمان و گردآورنده نيكي و احسان است. (العدل رأس الايمان و جماع الاحسان)


عدل به معناي ميل و مشتق از عدل به معناي مال است. و در اصطلاح عبارت است امري متوسط بين افراط و تفريط. و گفته‌اند عدل مصدر است به معني عدالت و آن اعتدال و استقامت و ميل به حق است.
عدل نهادن هر چيزي است به جاي خود. العدل شديد العقاب ذي الطول صفت حق است. عقوبت او ايجاب جناح خوف كند و فضل و عدلش ايجاب جناح رجا و اميد.
عدل در اخلاق عبارت است از امري كه ميان دو طرف افراط و تفريط باشد.
عدلش آراسته جهان چون ارم هم به انصاف و هم به جود و كرم (عراقي )
چون دور فلك يكسره بر منهج عدل است خوش باش كه ظالم نبرد راه به منزل (حافظ)


احمد بن عاصم انطاكي گفت: عدل دو قسم است: عدلي است ظاهر ميان تو و ميان خلق و عدلي است باطن ميان تو و حق تعالي و طريق عدل استقامت است و طريق فضل طريق فضيلت است. گفت: ما دين خداي تعالي مبتني بر سه ركن يافتيم: بر حق و بر عدل و بر صدق، حق بر جوارح است و عدل بر قلوب و صدق بر عقل.
در كشف الاسرار ذيل آيه (ان الله يأمر بالعدل والاحسان) آمده است عدل اعتدال دل است با حق و احسان معاملت است بر ديدار حق.
الله تعالي بنده را به عدل مي‌فرمايد در معاملت با حق و درمعاملت با خلق و در معاملت با نفس، معالمت با حق به اعتراف است و معاملت با خلق به انصاف است و معاملت با نفس به خلاف است، با حق موافقت بايد و باخلق مناصحت و با نفس مخالفت.


ابوبكر كتاني گفت: ما دين خداي تعالي بر سه ركن يافتيم: بر حق، برعدل و بر صدق. حق بر جوارح است و عدل بر قلوب و صدق بر عقل. يعني حق جز به ظاهر نتوان ديد و عدل بر دل است و قسمت به عدل دل تواند كرد بحسب هر يكي و صدق به عقل تعلق دارد كه فردا از صدق سؤال كنند عاقلان را كنند. عدل در لغت استقامت است و در شريعت عبارت است از استقامت بر طرق حق، به اجتناب از آنچه كه از نظر ديني ممنوع و نهي شده است.


عدل، نهادن هر چيزي به جاي خود است. بقاي عالم منوط و متعلق به عدل است كه «بالعدل قامت السموات و الارض». و عدل دو نوع است يكي صوري و آن، آن است كه قوت عامله به آن تمام شود، چه نفس را دو قوه است عالمه و عامله. اما عالمه به عقل و خرد كامل گردد، و عامله به عدل و راستي تمام گردد و اين عدل امري است نسبي و صفتي اضافي كه در نهاد همه كس بايد باشد از پادشاه تا رعيت و از خاص تا عام. دوم معنوي و آن، آن است كه سالك در مقام قلب مستقيم شود.


در مثنوي عدل عبارت است از نهادن هر چيزي به جاي خود و همه كس بايد آن را دارا شود تا به راحتي زندگي كند و روي رستگاري بيند. و سالك هم بايد در طي طريقت با تمام وجود به عدل گرايد و از افراط و تفريط در امور خاصه قواي بشري خود بپرهيزد تا بتواند اين راه بي زنهار عشق را به سلامت بگذراند. مدار هستي بر عدل است. و گردش زمين و افلاك و آنچه در آن پديد مي‌آيد به ميزان عدل سنجيده شده است، رستگاري بشر نيز به مراعات اين قانون ازلي است تا جسما و روحا سالم ماند و رستگار گردد.
خاك امين و هرچه در وي كاشتي بي خيانت جنس آن برداشتي
اين امانت زان امانت يافتست كافتاب عدل بر وي تافتست


معناي اعتدال
مفهوم قرآني و ديني عدل، اعتدال است،يعني ميانه‌روي و ميانه حال بودن درهر چيزي. نسفي گويد در مزاج‌ها بايد گفت: قريب به اعتدال، چون اعتدال حقيقي وجود ندارد. در شرح گلشن راز اعتدال را هم در ظاهر و هم در باطن از محسنات به حساب آورده و گفته است:
ظهور نيكويي در اعتدالست عدالت جسم را اقصي الكمالست


كه چون ظهور نيكويي و حسن در اعتدال و حد وسط است، در فضايل و كمالات اخلاقي و مزاج طبيعي در عبادات و ايمان و همه چيز ديگر هم اعتدال حسن است. زيرا كه هرگاه كه انسان به فضايل ملكات مكارم اخلاق متحقق شد حسن و نيكويي در باطن و ظاهر او ظهور مي‌يابد، در باطن معرفت كه حسن نفس است و آرايش آن كه ايمان است پيدا مي‌آيد و در ظاهر عبادت و طاعت كه حسن بدن است و آرايش آن كه دين اسلام است ظاهر مي‌شود. پس هر آينه ظهور حسن و نيكويي ظاهر و باطن منوط به اعتدال باشد، عدالت جسم را اقصي الكمال است چو عدالت مساوات است و مساوات بي اعتبار وحدت صورت نمي‌بندد پس غايت كمال اجسام آن باشد كه اجزاي متباعده متضاده ايشان متقارب و متسالم شوند و ماده و صورت ايشان به واسطه تصغر و تماس متداخل گردند و تضاد كيفيات هر يك كسر و انكسار يابد و با هم متحد شوند و صورت وحداني به ظهور آيد و آن صورت وحداني عدالت است كه در مركب به صورت بسيطي پيدا آمده است.


شجاع جان سوي تن وقت تعديل چو خورشيد زمين آيد به تمثيل
چون ثمره و نتيجه اعتدال قرب و رحمت حضرت ربّ است.امام علي (ع) براي تأكيد در حفظ اعتدال در خطبه 127 مي‌فرمايد: بهترين مردم در مورد من گرده ميانه رو هستند، از آن‌ها جدا نشويد.«و خير الناس فيّ حالا النّمط الاوسط فالزموه» در حديثي از آن حضرت مي‌خوانيم كه فرمود: «الّا انّ خير شيعتي النّمط الاوسط اليهم يرجع الغالي و بهم يلحق التّالي» بهترين شيعيان من گروه معتدل و ميانه رو هستند، غلّو كننده بايد به سوي آن‌ها بازگردد و مقصر و عقب افتاده بايد به آن‌ها ملحق شود.
ارسطو عدالت را اصل همه فضايل مي‌دانست و مي‌گفت كه هر يك از صفات بشري داراي سه مرحله است: افراط، تفريط، اعتدال.افراط كه تجاوز از حد است و تفريط كه نشانه عجز است هر دو نكوهيده هستند و اما اعتدال در هر صفت پسنديده است و فضيلت عبارت است از حفظ اعتدال و دوري از افراط و تفريط.


معناي عدالت
عدالت يعني ميانه روي، انصاف. به نزد سالكان «عدل» بر دو ضرب است. يكي آن است كه در استطاعت بنده درآيد و يكي نه. اما آنچه در استطاعت بنده درآيد آن است كه بنده را فرمودند:« انّ الله يأمر بالعدل» (نحل/90 ) و «امر ربي بالقسط» (اعراف/29) و اين عدل نقيض جور است كه هر دو در توان بنده آيد. اما آنچه در استطاعت و توان بنده نيايد راست داشتن دل است در مهر و دوستي با همه خلق.
عدالت چون شعار ذات او شد ندارد ظلم از آن خلقش نكوشد
همه اخلاق نيكو از ميانه است كه از افراط و تفريطش كرانه است
ميانه چون صراط مستقيم است ز هر دو جانبش قعر حجيم است
كه عدل حد وسط و ميانه است در همه اوصاف.
صورت عدالت ميزان و صراط بر صراط حق گذر با احتياط
انحراف از هر دو جانب دوزخ است اعتدال اندر وسط چون برزخ است
راه اوسط رو كه شد خيرالامور كي رسي در جنت و حور و قصور


مرحوم حاج شيخ عباس قمي در كتاب مقامات العليه في سعادت الابديه عدالت را اين گونه تعريف كرده است: عدالت افضل فضايل و اشرف كمالات است زيرا كه عدالت ملكه‌اي است حاصل در نفس انسان كه به سبب آن قادر مي‌شود بر تعديل جميع صفات و اعمال و جميع اخلاق فاضله مترتب بر عدالت مي‌شود.
افلاطون ضمن بحث مفصل از عدالت، «عدالت اجتماعي» را در صورتي قابل تحقق مي‌داند كه «هر كس به كاري دست زند كه شايستگي و استعداد آن را دارد و از مداخله در كار ديگران بپرهيزد» .


ارسطو در تعريف عدالت مي‌گويد: «فضيلتي است كه به موجب آن بايد به هر كس آنچه را كه حق اوست داد». علامه طباطبايي عدالت را چنين تعريف نموده است: «وهي اعطاء كل ذي حق من القويّ حقّه موضعه في موضعه الذّي ينبغي له» . هم او در جاي ديگر حقيقت عدالت را برپاداشتن مساوات دانسته و موازنه بين امور به گونه‌اي كه هر چيز سهم مورد استحقاق خويش را داشته باشد و در همه امور كه در اين نكته در جايگاه مورد استحقاق خويش هستند متساوي گردند.
استاد مطهري نيز با استفاده از روايتي از اميرالمؤمنين (ع) عدالت را «وضع الامور في موضع‌ها» تعريف كرده است. در جاي ديگر عدالت را عبارت از «اعطاء حق به ذي حق يا عدم تجاوز به ذي حق» دانسته است.


امام خميني در كتاب شرح جنود عقل و جهل بيان داشته است: عدالت عبارت است از حد وسط بين افراط و تفريط و آن از امّهات فضايل اخلاقيه است، بلكه عدالت مطلقه، تمام فضايل باطنيه و ظاهريه و روحيه و قلبيه و نفسيه و جسميه است، زيرا كه عدل مطلق، مستقيم به همه معني است: چه در مظهريت اسماء و صفات و تحقق به آن، كه استقامت مطلقه است و مختص به انسان كامل است.


انسان كامل، عدل مطلق است و بر اعتدال تام سير مي‌كند. عدالت، بر معناي متعددي اطلاق مي‌شود، عدالت در اخلاق نفساني به معناي اعتدال در قواي نفساني است. عدالت، در عقايد و حقايق ايماني، يعني درك حقايق هستي، در دو قوس نزول و صعود همان طور كه هستند.
عدالت، از نگاه اهل معرفت به معني «عدم احتجاب از حق به خلق و از خلق به حق» است و يا به تعبير ديگر «رؤيت وحدت در كثرت و كثرت در وحدت»مي‌باشد. به اعتقاد امام خميني رعايت اعتدال، يعني حدّ وسط بين افراط و تفريط وجه مشترك همه اين معاني و اساس تمام فضايل است.


عدالت در اخلاق نفسانيه، كه اعتدال قواي ثلاثه است، يعني، قوه شهويه و غضبيه و شيطانيه... همان طور كه طرف افراط اين قواي سه گانه،مفسد مقام انسانيت است و انسان را گاه از حقيقت انسانيت و گاه از فضيلت انسانيت خارج كند، همان طور طرف تفريط و قصور آ‌ن‌ها نيز، از مفسدات مقام انسانيت و از رذايل ملكات به شمار مي‌رود.
پس عدالت كه عبارت از حدّ وسط بين افراط و تفريط است از فضايل بزرگ انسانيت است و از فيلسوف عظيم الشأن ارسطاطاليس منقول است كه: «عدالت جزوي نبود از فضيلت، بلكه همه فضيلت‌ها بود» .


و به همين اطلاق است كه عدالت عبارت است از: تعديل جميع قواي باطنيه و ظاهريه و روحيه و نفسيه.
اگر از نقطه عبوديت تا مقام قرب ربوبيت تمثيل حسي كنيم، بر خط مستقيم وصل شود. پس طريق سير انسان كامل از نقطه نقص عبوديت تا كمال عزّ ربوبيّت، عدالت است كه خط مستقيم و سير معتدل است. چنانچه صراط مستقيم كه انسان در نماز طالب آن است همين سير اعتدالي است.
اين كه در احاديث شريفه است كه صراط از مو باريك‌تر و از شمشير تيزتر است، براي همان است كه حدّ اعتدال وسطيت حقيقت دارد.


و از رسول خدا منقول است كه خط مستقيمي در وسط كشيده‌اند و خط‌هاي ديگري در اطراف آن و فرمودند: اين خط وسط، خط من است. و اعتدال حقيقي، جز براي انسان كامل كه از اول سير تا منتهي النهايه وصول هيچ منحرف و معوج نشده است، براي كسي ديگر مقدور و ميسر نيست و آن به تمام معني خط احمدي و خط محمدي است و ديگران از سايرين، سير به تبع كنند، نه به اصالت و چون خط مستقيم واصل بين دو نقطه، پيش از يكي نيست. از اين جهت فضيلت به قول مطلق و سير بر طريق عدالت وبر سبيل اعتدال، بيش از يكي نيست.
واژه‌هايي كه با عدل پيوند معنايي دارند
استقامت – قصد- قسط - وسط- توسط
در بخش‌هاي زير به بررسي لغوي و اصطلاحي اين واژه‌ها مي‌پردازيم:
استقامت:
يكي از مقامات معاملات است .قال الله تعالي: فاستقيموا اليه(فصلت / 6)
جهانيان همه گر منع من كنند از عشق من آن كنم كه خداوندگار فرمايد


استقامت مصدر باب استفعال و ثلاثي آن به معني اعتدال است: قام الامر اعتدل – راست شد كار. اعتدال در طريق حق به معني اعتدال در قصد است.لازمه سلوك اعتدال است، سالك در راه حق از اعتدال خارج گردد، خروج او از اعتدال سبب انحراف و دوري او از حق است. آن سالكي كه در امور خود رعايت اعتدال را مي‌‌كند اودر طريق حق استقامت مي‌ورزد و مصداق آيه شريفه: فاستقيموا اليه قرار مي‌گيرد.


چنانچه ما بخواهيم پايه و ستوني را در جايي نصب كنيم كه استقامت آن زياد باشد آن را بايد به طور مستقيم نصب نماييم، در حال استقامت و اعتدال مقاومت پايه زياد است، هر فشاري كه بر آن وارد گردد، تحمل مي‌كند.در حال استقامت و اعتدال، نيروي مقاومت پايه در يك جهت متمركز است. علت ايستادگي و مقاومت همين تمركز قوا است. چنانچه مايل شود نيروي آن تجزيه مي‌شود و مقاومت اوليه از دست مي‌رود.


امري كه در مورد استقامت به ما رسيده به همين منظور است كه اعتدال از دست نرود، منحرف نشويم، نيروي ما تجزيه نشود.
آنكه خلاف راه حق در پيش دارد، از اعتدال خارج شده و زير فشار هواهاي نفساني خوابيده است.
استقامت برزخ است بين پرتگاه‌هاي مخوف عالم تفرّق و صدره المنتهاي عالم جمع، همان طوري كه استقامت موجب فزوني و زيادتي عمل عامه است، روحي است كه احوال سالكان بدان زنده و باقي است. سالك اگر از طريق اعتدال و استقامت خارج گردد در وادي مخوف مشتهيات نفس واقع شده گرفتار مشكلات عالم تفرّق مي‌شود، از مسير اصلي منحرف گشته و به مقام جمع راه نخواهد يافت .
قصد
راغب مي‌گويد: معناي قصد استقامت در طريق است.
قسط
راغب مي‌گويد: قسط را معرب قسطاس مي‌دانند كه عبارت است از ابزار بازيافتن تعادل و توازن. و نيز قسط بهره عادلانه را گويند مثل نصف يا نَصَفه به معناي ميانه روي و ترك افراط و تفريط.
وسط
مقام وسط را روزبهان از مقامات واصلان شمرده و مي‌فرمايد:مقام وسط آن است كه واصل بر استوار كردن سرّ در معرفت صديق بوده، و احكام تمكين بر او منطبق باشد، و خداي را به نشانه‌هاي توحيد بشناسد. بر او احكام شطح غالب نشود، و در همه مقامات درحد وسط باشد و در حالات زياده روي نكند و درمقامات كوتاهي نورزد.
خداي تعالي فرمايد: «امة وسطا»( بقره/ 143) پيامبر فرمود: خيرالامور اوسطها (بهترين كارها حد ميانه آن‌ها است).
عارف گفت: مقام وسط سرّي ميان جمال و جلال است.


توسط
به فتح اول و تشديد و ضم سين درلغت به معني ميانه روي و اعتدال و واسطه كردن است. و در اصطلاح انسان كامل را سه برزخ است: اولي را برزخ بدايت نامند و آن تحقق اوست به اسماء و صفات، دوم را توسط نامند و آن رهايي از رقايق بشريت است به حقايق رحمانيت و كسي كه شاهد اين درجه باشد عالم بر متمكنات شود و بر هر چه خواهد از مغيبات مطلع گردد، برزخ سوم معرفت انواع حكمت‌ها و اختراع امور قدريه است و در اين مقام پيوسته خداي تعالي خرق عادات او كند تا بدين حكمت تواند رسيد.
تعادل


تعالي و ارتقاء جان آدمي به حيات طيبه الهي با ايجاد تعادل فردي در بستر تعامل جمعي است. تعادلي در مبدأ، در مسير و در مقصد معرفت و عرفان اسلامي. تعادلي در شريعت، طريقت و حقيقت. ملاهادي سبزواري معرفت را در سه بخش مي‌داند: «اول خداشناسي كه منشعب گردد به آغاز شناسي و انجام شناسي. دوم خودشناسي، سوم فرمان خداشناسي. كه آن دو بخش مي‌شود به حسب فرمان: يكي فرمان شريعتش و ديگري فرمان طريقتش. خودشناسي كه عين آغاز شناسي است، مقدمه انجام شناسي است و شناختن فرمان طريقت و شريعت موقوف است بر معرفت نبي و امام و چه نبي آورنده فرمان و امام حافظ فرمان است.»
از آنجا كه نقطه آغاز در دايره سيرو سلوك انساني همان نقطه پايان مي‌باشد، و غايات عين بدايات است «كما بداكم تعودون»(اعراف/ 29) بنابراين مي‌توان گفت مبدأ همان مقصد است. همان طور كه جنيد گفت: «نهايت بازگشت به بدايت است» (تعادل در مبدأ و مقصد)


و اعتدال نهايي فقط مخصوص رسول خدا (ص) است كه انسان كامل است كه حضور در عندالله او را از حضور در خلق بازنمي‌دارد و بالعكس. سالك با پيمودن مسيري كه انسان كامل آن را قبلا طي كرده است و براي وي ارائه كرده است مي‌تواند به مقام قرب الهي و نهايت معرفت دست يابد. (تعادل در مسير)
به نظر مي‌رسد براي رسيدن به تعالي و توسعه وجودي در سه حوزه مبدأ، مسير و مقصد سير و سلوك عرفاني بايد توأما تعادل وجود داشته باشد و اگر يكي از حوزه‌ها فاقد تعادل باشد، تعالي ميسر نخواهد شد.

تعادل در مقصد: (تعادل در خداشناسي)
عدل الهي
ربّ انسان كامل، كه حضرت خاتم رسل (ص) است، بر صراط مستقيم و حد اعتدال تام است و مربوب او نيز بر صراط مستقيم و اعتدال تام است، منتهي ربّ- تعالي شأنه- بر سبيل استقلال، و مربوب (ص) بر سبيل استظلال.


ربّ انسان كامل اسم الله الاعظم است كه بر صراط مستقيم حضرات اسمايي است. چنانچه فرمايد: «و ما من دابه الا هو آخذ بناصيتها ان ربي علي صراط مستقيم» (هود/56).
چنانچه عدالت را از زندگي حذف كنيم، وجودي براي هستي باقي نخواهد ماند كه عدل پايه و بنياني است كه قوام و استواري جهان به او است. «العدل اساس به قوام العالم ». در آغاز عدالت، كلمه و سخن خدا بود كه «تمّت كلمه ربكّ صدقاً و عدلاً لا مبدل لكلماته»(انعام / 115). پس عدالت، سنت خدا درهستي و اساس آن و «نيرومندترين اساس و بنيان» است. زيرا عدل ترازويي است كه خداوند آن را براي مردم نهاد و براي اقامه حق بر پاي داشت. و هر گونه تخطي از عدل، مخالفت با ميزان و ترازوي خداوند و ستيز با سلطنت و قدرت اوست.
عدل خدا در خلقت جهان


فيزيك هستي بر اساس مركزگرايي متمركز است. يعني همه نيروها بر اساس ذات خود حركت مي‌كنند. در شرايط معمولي و عادي نيروي مركزگرا به شكل يك قانون و يك سنت الهي در دايره هستي اعمال مي‌شود. يكي از مزاياي قوانين انرژي اين است كه در حركت دوراني به نسبت حركت مستقيم، انرژي كمتري صرف خواهد شد.
بنابراين در هستي با كمترين انرژي، بيشترين فعاليت‌ها صورت مي‌گيرد. بنابر قانون سوم نيوتن در فيزيك، در برابر نيروي مركزگرا نيرويي است برابر و مخالف جهت آن به نام «نيروي گريز از مركز». همه موجودات اعم از اشياء، انسان‌ها، حيوانات و ... همگي بالفطره از قانون مركزگرا تبعيت مي‌نمايند و دور محور اصلي و مركزيت ذات باريتعالي در حال طوافند. در واقع تداوم حيات ايشان منوط به تبعيت از اين نيرو است.


عدل و حق مخلوق به عبارت است از اول موجودي كه خداي تعالي آفريد چنان كه فرمايد:« و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهملا الا بالحق»( حجر/85)
حق و حقيقت فقط نزد خداست. «فعلموا انّ الحق الله»(قصص / 75) هر كه تابع و گوش به فرمان الهي باشد و آن‌ها را اجرا كند، پيروز و موفق خواهد بود و جزو حزب الله كه حق مي‌باشد خواهد بود «فانّ حزب الله هم الغالبون»(مائده / 56) و هر كه بر خلاف حق و حقيقت با خدا، با فطرت و با خودش و ... مخالفت كند، بر اساس نيروي گريز از مركز از دايره چرخش هستي خارج خواهد شد و باطل مي‌باشد و باطل نابودشدني است. «انّ الباطل كان زهوقا»(اسرا/81) باطل ابعاد ندارد، نه اول دارد و نه آخر. بين ما آدميان، مخالفت با رعايت حقوقي و حدودي، حق بر همه، همان نيروي گريز از مركز است و با عذاب و ادب و ... درمان خواهد شد. اين يكي از مستندات عقلي است. تمام هستي در مدار هستي در حركتند. «كلّ في فلك يسبحون»(انبيا / 33).


هرگاه نظر به آسمان و زمين، نگاهي به ماه و آفتاب و تدبر در ستارگان و كرات لايتناهي و دقت در پيدايش شب و روز نماييم،همه را به طرز دلنشين و زيبا و خوش منظر و روح افزا و داراي تعادل و توازن و حكمت مي يابيم ، كه همه در مرز و مدار خود در حركت و اداء وظيفه مينمايند، و هنوز آني غفلت از اوامر خالق جهان ننموده و تخلف از وظايف خود نكرده اند.
خداوند ميفرمايد: «والشمس تجري لمستقر لها... كلّ في فلك يسبحون»(يس /38). يعني: خورشيد تابان در مدار معيني كه براي آن مقدر شد دائم بدون هيچگونه اختلافي در گردش است و اين تقدير كه مرتبط با توازن كل جهان و تناسب تمام هستي از جانب خداي غالب بر همه چيز و دانا به جميع امور است و نيز گردش ماه را در منازل معين ما مقدر كرده‌ايم، تا همانند شاخه خرما زرد و لاغر به منزل اول ماه بازگردد، نه آفتاب در گردش منظم خود سزاوار است كه بر ماه پيشي جويد و نه شب بر روز سبقت گيرد، همه در مدار معين در گردش و شناورند.


آري اگر توازن و تعادل و تناسب در خلقت جهان نبود، آفتاب و ماه، ستارگان و كرات آسماني و شب و روز نيز راه بي عدالتي را در پيش مي‌گرفتند و از مدار خود خارج مي‌شوند و حيات بشر و حيات همه موجودات زنده را به فنا و نيستي مبدل مي‌‌ساختند.


مقدار و نوع گازهاي موجود در هوا كاملاً تناسب و تعادل دارند و اگر در اين تناسب‌ها كوچك‌ترين تغييري رخ دهد حيات از روي زمين معدوم مي‌شود. اكسيژن مثال و نمونه كاملي است از نظام عالم خلقت. تناسب عجيب و تعادل بسيار دقيقي كه بين اكسيژن و اسيد كربونيك برقرار گرديده تا حيات حيواني و نباتي به وجود آيد جلب توجه همه متفكرين را كرده و آن‌ها را به انديشه واداشته است. اما اهميت حيات اسيد كربونيك هنوز در نظر بسياري از مردم مكتوم است. اكسيژن و هيدروژن و اسيد كربونيك و كربن چه به تنهايي و چه در حال تركيب و اختلاط با همديگر از اركان اوليه حيات جانداران به شمار مي‌روند اساساً مبناي زندگاني در زمين بر آن‌ها استوار است. از ميان ميليون‌ها احتمال حتي يك احتمال هم نمي‌رود كه همه اين گازها در آن واحد در سياره‌اي جمع شوند و مقدار و كيفيت آن‌ها هم به طوري متعادل باشد كه براي حيات كافي باشد .


تعادل در خلقت انسان
«والذي خلق الموت و الحياه ليبلوكم ... هل تري من فطور»(الملك / 3) يعني: خدايي كه مرگ و زندگي را به وجود آورد تا شما بندگان را بيازمايد كه كدام يك از شما نيكوتر در عمل و به صواب نزديك‌تر خواهيد بود و آن خالق يكتا غالب بر همه چيز و آمرزنده گناهان توبه كنندگان است، خدايي است كه هفت آسمان را يكي پس از ديگري به گونه طبقاتي پديد آورد. نمي‌بيني تو اي بيننده متدبر در خلقت جهان بي تناسبي و بي توازني وبي تعادلي را، پس تيز كن ديده‌ات را در خلقت جهان كه آيا مي‌بيني در آن نقص و بي تناسبي را؟!
هرگاه در خود نظر كنيم و در تناسب اعضا و جوارح ظاهري و دروني، قواي مادي و معنوي خود تدبر نماييم، كه خداي عادل چگونه هر عضو و هر نيرويي را درما به طور متناسب پديد آورده و هر كدام را به كاري واداشته تا از حدّ و حدود خود تجاوز ننمايد به عدل خالق خود پي خواهيم برد. رسول خدا (ص) فرمود: «من عرف نفسه فقه عرف ربه» يعني: هر كس خود را بشناسد، خدايش را خواهد شناخت.


معني عدل خدا گذاردن هر چيزي در جايي كه لايق شأن و مناسب او است، مثلاً در خلقت انسان اگر گوش را در ران و چشم را در ناف و دماغ را در زير كف پا قرار مي‌داد و بي تناسب بود و اگر خدا انسان را مي‌آفريد ولي نيازمندي‌هاي او را كه در ادامه حيات او مؤثرند فراهم نمي‌ساخت عادل نبود. و همچنين اگر شرايط سير تكاملي انسان را از ارسال رسل و نزول كتب آسماني و هدايت آنان را فراهم نمي‌ساخت از عدالت خارج بود.


امام علي (ع) فرمود: «اعجبوا لهذا الانسان ينظر بشحم و يتكلم بلحم و يسمع بعظم و يتنفس بخرم» . يعني: در خلقت اين انسان شگفتي‌ها وجود دارد كه بايد به طور دقيق در آن تفكر نماييد كه چگونه اين انسان با يك مقدار از پي اين جهان پهناور را مي‌نگرد و با كمي گوشت سخن مي‌گويد و با استخواني صوت‌ها را مي‌شنود و از مجراي دماغ تنفس مي‌كشد.
آيا هرگز بي تناسبي در اين اعضا و ديگر قوا و جوارح خود مي‌بيند؟ كيست كه دو نيروي عظيم در وجود هر انساني قرار داد كه همه حال به مدافعه يكديگر برخيزند تا در نتيجه آن تعادل برقرار شود. يكي قوه شهوت و ديگري قوه عقل تا انسان به آساني زندگي كند و از هيچ چيز محروم نماند آري هر آنچه در اين جهان پهناور مي‌نگريم عدل خالق آن ‌را در آن جاري مي‌بينيم و همه را به اداي وظايفي كه به آن‌ها واگذار شده بدون هيچ گونه ظلمي مشغول ساخته است.


در تفسير شريف لاهيجي در ذيل آيه 7 سوره مباركه انفطار آمده است: «الذي خلقك فسوئك فعدلك» (الذي) آن رب كريمي كه (خلقك) بيافريد تو را و از عدم به وجود آورد (فسونك) پس راست كرد تو را و تمام گردانيد اجزا و اعضاي تو را (فعدلك) پس اعتدال بخشيد اعضاي تو را به اين معني كه دست و پاي تو را درازتر از ديگري يا كوتاه‌تر از آن خلق نكرد.
در هر سيستم فرايندهاي متعادل سازي چنداني وجود دارد. مراد از «فرايند» در اينجا مجموعه روابطي است كه تمام و يا بخشي از يك زنجيره تغيير را تشكيل مي‌دهد. فرايندهاي متعادل سازي خود نوعي سيستم‌هاي فرعي كنترلي مي‌باشند. اين فرايندهاي تعادل آفرين گاهي سيستم را به سوي پيچيدگي و تعالي بيشتر و زماني به سمت تجزيه و رسيدن به سادگي بيشترسوق مي‌دهند. تجزيه يك سيستم به سيستم‌هاي فرعي مؤلفه‌اي آن در كالبد مراتب سيستمي خودگونه‌اي متعادل سازي به شمار مي‌آيد.


تفكر اتمي و باور به اين كه پديدارها از اتم‌ها يعني واحدهاي بنيادين جمع شونده و در اصل بي ارتباط تشكيل يافته‌اند در رشته‌هاي ديگر معرفت شناسي نيز تأثير ديرپايي داشته است. از اين روي بوده كه درعلم روانشناسي عناصر رفتاري اتم‌هاي شخصيت مي‌شده و در جامعه شناسي مكانيستي فرد اتم اجتماع مي‌‌گرديده و در همان جاها سخن از «تعادل قوا» و «توازن شخصيت» به ميان آمده است.


قرآن كريم مي‌فرمايد: «و نفس و ما سوّاها فالهمها فجورها و تقواها قدافلح من زكّاها و قد خاب من دسّاها» (شمس/7-10)يعني: سوگند به نفس آدمي و آن كسي كه نفس را به طور متعادل در رسيدن به كمال و انحطاط خلق كرد، پس خير و شرش را به او الهام كرد، به تحقيق رستگار شد آن كس كه نفسش را در مسير سعادت و كمال سوق داده و از رذالت و پستي برهاند و به تحقيق ضرر وزيان برد آن كس كه نفسش را در تمايلاتش رها ساخته و به كفر و گناه گرايش دهد.


تعادل در مبدأ (تعادل در خودشناسي)
تعادل مبنايي است، يعني در حركتي بايد پايه‌هاي اوليه داراي سطح ثابت و استوار و قابل اطميناني باشد والّا متزلزل بوده و هيچ گونه ثمري دربر نخواهد داشت. در واقع هيچ حركت مثبتي انجام نخواهد شد و اگر حركتي هم باشد رو به نابودي و اضمحلال خواهد بود، به همين دليل گفته‌اند: بار كج به منزل نمي‌رسد.


خشت اول چون نهد معمار كج تا ثريا مي‌رود ديوار كج
انسان نيز در حركت و سير خود به سوي كمال بي نهايت و رشد و تعالي خود نيازمند است، پايه‌هاي وجودي خود را در سه حوزه جسماني و عقلاني و روحاني متعادل نمايد و پس از اطمينان از ثبات و استقامت از وجود خود اميد داشته باشد كه مي‌تواند حركتي رو به سوي تعالي و خدايي شدن داشته باشد.
انبيا و اولياي الهي همه تلاششان بر اين بوده است كه انسان را در صراط اعتدال كه استوارترين راه‌ها است، ببرند و به فلاح و رستگاري رهنمون شوند كه تربيت الهي چنين است و خداوند رحمان در كتاب مبينش، انسان را به همين راه دعوت مي‌كند و اساساً سيره مؤمن، اعتدال و ميانه روي است، چنانكه علي (ع) مي‌فرمايند: «المؤمن سيرته القصد و سنه الرشد»


در قرآن كريم آياتي متعدد با اين جهتگيري تربيتي آمده است و خداوند مؤمنان را در امور مختلف فردي، خانوادگي، اجتماعي، سياسي، نظامي و اقتصادي به رعايت اعتدال فراخوانده است. هدف آن است كه انسان شاكله اعتدال يابد و در نتيجه مشي متعادل در همه امور حاصل آيد.
«فأي جسد عتدلت فيه هذه الأخلاط، كملت صحته و اعتدلت بينته. فأن زادت واحده منهن علي الاخري و قهرتهن، دخل السّقم علي الجسد بقدر مازادت و اذا كانت ناقصه، ضعفت عن مقاومتهن، فدخل السّقم بغلبهن اياها و ضعفها عن مقاومتهن. فعلم الطب هو أن يزيد في الناقص، أو ينقص من الزائد طلب الاعتدال.» بدن معتدل درتركيباتش، سلامتي‌اش كامل و بنيه‌اش معتدل است. هرگاه يكي از آن‌ها بر ديگري زياد باشد، جسم بيمار مي‌شود به اندازه‌اي كه زيادي دارد و هرگاه كم شوند، مقاومتش ضعيف مي‌شود، پس بيماري بر آن غلبه مي‌كند. علم طب آن است كه كم را زياد مي‌كند يا زياد را كم مي‌كند در جهت طلب اعتدال.


طي درجات سلوك از تخليه و تحليه و تجليه و فنا در حضرت علم حق توقف دارد بر اعتدال تام مزاج و تحمل رياضات و مشقات اعتدال بدن را از بين مي‌برد و با عدم اعتدال، روح نيز از فنا در غيب وجود سرباز مي‌زند.تمثلاتي كه در نفس انساني تحقق مي‌يابد چه در خواب و چه در بيداري، همه آن‌ها به قوه ماني خيال است، بلكه قوه خيال چيره دست.
چنان معني به صورت مي‌كشاند كه صد ماني در او حيران بماند
هر چه مراقبت و حضور عندالله كامل‌تر باشد و مزاج انساني به اعتدال ممكن نزديك‌تر باشد و قوه خيال و دستگاه وي قوي‌تر و صحيح‌تر باشد، تمثلات درلوح نفس صافي‌تر و سالم‌تر است.


سالك نبايد تارك دنيا گردد و فكر كند با نخوابيدن به مقام قرب مي‌رسد. يك استاد اخلاق بايد به شاگرد خويش تعليم دهد كه عشق به الله همان عشق به صفت عدل بايد باشد و در همين رابطه حضرت علي (ع) فرموده‌اند: اوج ايمان عدالت است.يعني هم بخوابند و هم بوي خوش استعمال كند و از رهبانيت بپرهيزد. چون كه اگر كسي به مقام محو برسد و نتواند از آن بالاتر برود، او را نمي‌توان انساني كامل دانست. چرا كه قرآن فرموده: «جعلناكم امه وسطا» بنابراين ما بايد تعديل قواي خويش را به نحو احسن بر عهده گيريم و آن‌ها را بر استواري حق عرضه نماييم تا به مرز انسان كامل برسيم.


ضرورت تعديل در قواي طبيعي تحت فرماندهي عقل
قوا و شئوني كه خداي سبحان آن‌ها را به عنوان نعمت و وديعت الهي به انسان، مرحمت كرده اگر به صورت صحيح مورد استفاده قرار نگيرند به سان امواج آتش ظهور مي‌كند: «نارالله الموقده، التي تطلّع علي الافئده»(لمزه /6) فؤاد يا قلب كه امري مجرد و معنوي است بر اثر تعديل نكردن اين نيروها مشتعل خواهد شد و شعله آن، همه شئون هستي بشر را خاكستر مي‌كند، چنان كه اگر قوا تعديل شوند قلب، گلستاني خواهد شد و انسان، گذشته از بوستان بيرون، در درون خود نيز روح و ريحان مي‌شود. «و اما من كان من المقربين. فروح و ريحان و جنه نعيم». قلب كلمه‌اي است در قرآن و روايات هم به معني عقل است و هم به معني دل است.«لهم قلوب لا يفقهون بها »(اعراف/179).


در انسان صفات نيكويي وجود دارد مانند شجاعت و سخاوت و عفت و غيره كه چنانچه هر يك از آن‌ها را بجا و به موقع خود به مقدار معين و لازم اعمال كند، صحيح و مفيد بوده و اگر از حدود خود تجاوز كند و ضد آن‌ها را اعمال نمايد غلط و مضر خواهد بود. ضد اين صفات را صفات رذيله گويند و آن جنبه افراط و تفريط در حدود اين صفات است.
امام محمد غزالي در اين خصوص مي‌گويد: «و نيكويي قوت عدل آن باشد كه غضب و شهوت را ضبط همي كند اندر تحت اشارت دين و عقل، قوت خشم چون از حد بشود آن را تهور گويند و چون ناقص بود آن را بددلي گويند و بي حمّيتي (نامردي) و چون معتدل باشد آن را شجاعت گويند و از شجاعت، كرم و بزرگ همتي و دليري و حلم وبردباري و آهستگي و فروخوردن خشم و امثال اين اخلاق برخيزد.


اما قوت شهوت چون بر افراط بود آن را شره گويند و از وي، شوخي و پليدي و بي مروّتي و ناپاكي و حسد و بي خويشتني خيزد و چون معتدل بود، آن را عفت گويند و از وي، شرم و قناعت و صبر و مسامحت (گذشت) و ظرافت و موافقت خيزد»
قلمرو ديگري نيز در حيات گسترده انسان وجود دارد كه بر اساس «انّي خالق بشراً من طين»( ص/71) به مرزهاي طبيعت مي‌رسد و با وجود بركات فراواني كه به همراه دارد، خطرساز و نيازمند مراقبت و هشدار است و آنچه به عنوان لزوم اعتدال و ميانه روي، توصيه مي‌شود و در سخناني چون «خيرالامور اوسطها» ظهور مي‌كند، مربوط به همين منطقه طبيعت است كه در زواياي آن مي‌توان حس، خيال، تخيل، وهم و آدمي را مشاهده كرد كه هر يك از اين امور، هم بركت آور است و هم خطرساز .
اين شئون چهارگانه ادراكي اگر تحت فرماندهي پنجمين نيرو، يعني عقل نظري درآيد، چنين بركات و ثمرات بزرگي به بار خواهد آمد، اما اگر انسان عقل امير را از مسند فرماندهي به زير آورد و شئون ادراكي خود را از تأديب و تعديل و راهنمايي عقل محروم سازد، چنان است كه كابل فشار قوي برق را بدون حريم و پوشش، به درون خانه خود وارد كرده، در معرض تماس مستقيم با خويش قرار دهد.


اگر عقل فرزانه در انسان ظهور نكند، جهل فرومايه به جاي عقل مي‌نشيند و جهالت، خود آفت است و اگر صبر و حلم در انسان جايگزين نشود، غضب كه خود آتش موّاج است به جاي حلم مي‌نشيند و اگر عفت و پاكدامني در جان انسان رسوخ نكند، شهوت به جاي آن مي‌نشيند كه خود، آتش موّاج است. هر كدام از اين قوا كه به صورت شعله درآمده باشد قبل از اين كه ديگري را بسوزاند از خودسوزي شروع مي‌كند و اين ويژگي آتش است.


اگر عقل انسان به فعليت برسد، تخيل به حد كمالي اعتدالي خود مي‌رسد و از افراط و تفريط مصون مي‌ماند و كسي كه در پرتو عقل، خيال خود را تعديل كند، هرگز به رذيلت‌هاي خودنگري، خود بزرگ بيني و تحقير ديگران دچار نمي‌‌شود .
اصولاً شأن عقل اعتدال است و شأن جهل عدم اعتدال. يعني انسان عاقل انساني متعادل است و انسان جاهل انساني غير متعادل. علي (ع) درباره انسان جاهل همين شأن را بيان مي‌فرمايد: «لا تري الجاهل الّا مفرطاً او مفرّطاً» جاهل را نمي‌بيني مگر اين كه يا افراط مي‌كند يا تفريط.


نشانگرهاي رفتار و شخصيت متعادل
شايد بتوان گفت كه تعادل پسنديده يا رفتار متعادل، رفتاري است كه تمايلات صاحب خود را كاملاً برآورده سازد. اين تعريف از نظر تعديل نيازهاي جسمي صادق است، مثلاً حالات گرسنگي، تشنگي و خفگي را تنها با خوراك و نوشابه و تنفس مي‌توان برطرف نمود. ولي از طرف ديگر تعديل حالات و انگيزه‌هاي ظريف رواني را نمي‌توان به آساني بيان كرد. نمونه بارز اين وضعيت رفتارهاي چاپلوسانه و نوازشگرانه‌اي است كه سزارهاي روم از طرف درباريان و معشوقه‌هاي خود دريافت مي‌داشتند تا تمايلات و اميال خود را ارضا كنند، غافل از اين كه اين افراد را تنها سركوب دشمنان و رقيبان است كه خوشنود و قانع مي‌سازد. تاريخ بر اين مدعا گواهي مي‌دهد كه ارضاي كامل تمايلات سزارهاي روم، آن‌ها را مردماني دل مرده و بي شخصيت بار آورده بود.


همان طور كه گفته شد چنانچه رفتار متعادل را در ارضاي كامل تمايلات بدانيم به مواردي برمي‌خوريم كه ارضاي نامحدود يك خواسته با از دست دادن خواسته‌هاي ديگر همراه مي‌شود مثلاً شخصي كه از لذت گرماي مطبوع حمام برخوردار است از لذت بازي گلف محروم است و آن كس كه كه دراستخر به شنا مشغول است فرصت كسب درآمدهاي مادي را از دست مي‌دهد. به طور خلاصه كسي كه برآوردن يكي از اميال خود را به بهاي از دست دادن ساير تمايلات خود مي‌داند كسي است كه بيش از همه احتياج به كمك دارد. از اين رو بايد گفت:رفتار متعادل رفتاري است كه امكان برآوردن تمامي انگيزه‌هاي فرد را به صورت يكپارچه فراهم مي‌سازد. از طرف ديگر نبايد محيط اجتماعي فرد را از نظر دور داشت. اجتماعي كه افراد آن داراي شخصيت‌ها، انگيزه‌ها و مكانيزم‌هاي مختلف تعادل شخصيت مي‌باشد، در چنين اجتماعي هرگاه انگيزه‌هاي دروني فرد بتواند بدون ناچيز شمردن يا مبالغه كردن هر يك از انگيزه‌هاي فرد يا ديگران برآورده شود مي‌توان گفت كه تعادل پسنديده وجود دارد. به عبارت ديگر مي‌توان گفت: تعادل پسنديده يا رفتار متعادل آن است كه بتواند تمامي انگيزه‌هاي اجتماعي، مادي و عواطف عالي انساني را از طريق رفتاري پسنديده در جهان واقعيات برآورده سازد.

كس كه شخصيت ناپايدار دارد دچار ناكامي شود، ولي در هر شكستي به تصحيح اشتباهات خود و نتيجه گيري مثبت از آن مي‌پردازد. سپس با قبول اين شكست به ارزيابي مجدد اهداف خود و روش‌هاي خود پرداخته يا موقتاً از آن دست مي‌كشد و يا شيوه جديدتري را براي مقابله با مشكل خود برمي‌گزيند. به طور كلي چنين شخصي همواره از آن چه بر او مي‌گذرد آگاه است و در فكر گول زدن خود نيست.


چرا شخص به فكر گول زدن خود يا ديگران است؟ چرا بعضي‌ها از شكست احساس شرمساري مي‌كنند در حاليكه ديگران در عين متأسف بودن از آن، از شكست خود پند گرفته و آن را به فراموشي مي‌سپارند؟ چرا بعضي‌ها با اصرار تمام در صدد مخفي كردن ترس خود هستند در حاليكه ديگران در بحراني‌ترين شرايط به راحتي از آن مي‌گذرند و با تمام قوا با آن مردانه مقابله مي‌كنند؟
جواب اين سؤال‌ها در اختلافي است كه بين رفتارهاي عاطفي يك فرد متعادل و يك فرد نامتعادل در برخورد با محيط و شخص خود وجود دارد. افراد نامتعادل با آن كه ممكن است دررفاه بوده و از استعداد كافي نيز برخوردار باشند همواره احساس ناامني و حقارت مي‌كنند.
مراحل وصول به تعادل
تعادل در انسان، يعني تعادل در سه ساحت وجودي او (جسماني- عقلاني و روحاني).
تعادل جسماني


از آنجا كه تعادل شخصيت بستگي به سلامت جسم دارد، فرد بايد همواره با شناخت و آگاهي از ابعاد مختلف جسماني و در نظر گرفتن كليه نيازها و احتياجات طبيعي خود كه بين او و ساير انسان‌ها و حيوانات مشترك است حيات جسماني و به تعبير مولا علي (ع) امور مربوط به نفس نباتي و حيواني خود را تأمين نمايد. همچون تغذيه، ورزش، خواب و بهداشت و ... . برآوردن هر يك از آن‌ها در زمان مورد نياز و جايگاه خاص خود، منجر به ايجاد نوعي تعادل، همساني و موازنه‌اي مي‌شود كه اين تعادل به نوبه خود در بدن ايجاد نشاط خواهد كرد.
كليه فعاليت‌هايي كه در ارتباط با برآوردن نيازهاي جسماني انسان باشد اصطلاحا امور جاري (فردي) زندگي ناميده مي‌شوند. دو خاصيت امور جاري، ايجاد تعادل جسمي و نشاط مي‌باشد. تعادل جسماني در پي خود تعادل روحي و عقلي را نيز دربرخواهد داشت. به عبارت ديگر مقدمه تعادل روحاني و عقلاني، تعادل جسماني است. از اين روست كه قدماي ما فرمودند:عقل سالم در بدن سالم است.


تعادل عقلاني (اجتماعي)
شناخت آن بعدي از انسان كه به موجب آن عامل تميز انسان از ساير حيوانات، يعني قوه تعقل بر او مترتب مي‌شود (حيات عقلاني). برآوردن كليه امور و فعاليت‌هاي اجتماعي او و زندگي انساني او. در هر شأني كه حقي بر ديگران و تكليفي نسبت به خود و ديگران بر انسان محقق مي‌شود. از جمله آنجا كه پدر خانواده است، فرزند است، دانشجو يا كارمند و يا شهروند و ...، در هر موضع يك وظيفه معقولي بر عهده دارد.


هر فعاليتي كه در ارتباط با عقل و جان انسان باشد، اصطلاحا امور موظف (اجتماعي، عقلاني، انساني) و امور ويژه (روحاني، معنوي) ناميده مي‌شود. امور موظف عبارت است از هر امري كه در ارتباط ميان وظايف فرد با نفر دوم برقرار مي‌شود و رضايتمندي و سازگاري از نتايج آن مي‌باشد.
به طور كلي در تمام روابط اجتماعي و در دوستي‌ها و دشمني‌ها بايد اعتدال و ميانه روي رعايت شود، نه تنها در نسبتي كه انسان با دوستان و خويشان خود برقرار مي‌كند، بلكه در نوع ارتباطي كه با غير و دشمنان برقرار مي‌سازد: «يا ايها الذين آمنوا كونوا قوّامين لله شهدآء بالقسط و لا يجرمنكم شنآن قوم علي الّا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوي و اتقوا الله انّ الله خبير بما تعملون»(مائده/8) «اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، همواره براي خدا (به حق گفتن) برخيزيد و گواهان به عدل و داد باشيد و دشمني گروهي شما را بر آن ندارد كه عدالت نكنيد، عدالت كنيد كه آن به پرهيزگاري نزديكتر است و از خدا پروا كنيد كه خدا به آنچه مي‌كنيد آگاه است.


خداي متعال «امت اسلامي» را امتي «وسط» و متعادل خطاب مي‌كند تا امتي نمونه باشند و اسوه آن‌ها را نيز رسول خدا (ص) معرفي كند:«و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهدا علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيداً و ما جعلنا القبله الّتي كنت عليها الّا لنعلم من يتبع الرسول ممن ينقلب علي عقبيه و ان كانت لكبيره الّا علي الذين هدي الله و ما كان الله ليضيع ايمانكم ان الله بالناس لرئوف رحيم»(بقره/143) «و اين چنين شما را امتي ميانه ساختيم تا بر مردمان گواه باشيد و پيامبر بر شما گواه باشد. و قبله‌اي را كه بر آن بودي قرار نداديم مگر براي آنكه كسي را كه از پيامبر پيروي مي‌كند از آن كه روي مي‌گرداند معلوم كنيم و هر آينه اين (قراردادن قبله مسجدالاقصي) جز بر آنان كه خدا ايشان را راه نموده است دشوار بود و خداوند بر آن نيست كه ايمان شما را تباه كند زيرا كه خداوند به مردم هر آينه رئوف و مهربان است».


رسول خدا (ص) درباره امت وسط فرموده است:«الوسط العدل» وسط تعادل است.امت نمونه امتي است كه در همه شئون خود در حدّ اعتدال باشد. بدين ترتيب يك مسلمان واقعي نمي‌تواند انساني تك ساحتي باشد و تنها به جهت ماده يا به جهت معنا و يا تنها به جنبه‌هاي فردي و يا اجتماعي نظر كند، بلكه انساني است همه جانبه. چنين انساني مي‌تواند نمونه باشد، شاهدي باشد براي ديگران. «لتكونوا شهدا و علي الناس» يعني ميانه بودن امت اسلامي سبب مي‌شود كه آن‌ها گواه برمردم باشند و پيامبر گواه بر آن‌ها.
امت متعادل امتي است كه پيامبر و اوصياي او را سرمشق خود قرار دهند. آنان ما را دعوت مي‌كنند كه بديشان تمسّك جوييم و خود را از جهالت افراط و تفريط و هلاكت نجات دهيم، چنانكه علي (ع) فرموده است: «نحن النمرقه الوسطي بها يلحق التابي و اليها يرجع الغالي» . ما جايگاه ميانه‌ايم، عقب افتادگان بايد به ما ملحق شوند و تندروان غلوكننده بايد به سوي ما بازگردند.


پرهيزگاران آنانند كه از هر گونه انحراف و راست روي و چپ روي پرهيز مي‌كنند تا از هلاكت در امان مانند و عاقبت نيكوي موعود از آن ايشان است، زيرا راه اعتدال راهي ستوده و نجاتبخش است و علي (ع) بيان فرموده است: «من اخذ القصد حمدوا اليه طريقه و بشّروه بالنجاه و من اخذ يميناً و شمالاً ذمّوا اليه الطريق و حذّروه من الهلكه» .هر كه ميانه روي پيش گيرد روش او را بستايند، به نجات مژده‌اش دهند و هر كه راست روي و چپ روي پيشه كند، روش او را سرزنش كنند و از تباهي‌اش بر حذر دارند.
تعادل روحي (معنوي)


با شناخت دقيق نفس و قلب كه جمعا جان (روح) انسان را تشكيل مي‌دهند و با مراعات حقوق هر كدام، نيز مي‌توان در جهت تعادل روحاني گام‌هايي برداشت. حيات قدسي و الهي يعني حضور در تجربه تحقق ذات، معنويت، انقطاع و اتصال، توسعه، رشد و شكوفايي و تمهيد شرايط حصول به اطمينان قلب و اقناع عقل. از جمله فعاليت‌هاي اين بعد روحي مي‌توان به تفكر، توسل، تضرّع، تعبّد، تمركز، تفويض، انقطاع و اتصال و ... (عرفان) اشاره نمود.
امور ويژه اموري هستند كه از ارتباط فرد با خدايش و با جانش برمي‌خيزد. نقش آفريني، رشد و توسعه و شكوفايي و تعالي جان از نتايج امور ويژه مي‌باشد.شايد باشند كساني كه در اثر تحريف استعدادهاي فطري از امور ويژه احساس لذت نكنند، اما در اثر تمرين و تكرار مي‌توان هر استعداد خواب رفته‌اي را تجديد حيات كرد.يك نوع از لذايذ روحاني كه مستقل است و ساير لذات را تحت الشعاع خود قرار مي‌دهد لذت پرستش آفريدگار جهان است، عشق به معبود و انجذاب عالم ملكوت از جمله لذاتي است كه سرچشمه فروزان آن در اعماق فطرت سالم مي‌باشد و اين همان لذاتي است كه روح بي نهايت انسان تنها در سايه آن اشباع شده، آرامش مي‌يابد «الا بذكر الله تطمئن القلوب»(رعد/28).
به طور خلاصه مي‌توان گفت كه شرايط ايجاد تعادل درانسان برآوردن نيازها و احتياجات ابعاد وجودي او از جمله جسماني، عقلاني و روحاني مي‌باشد و اين امر به واسطه انجام بهينه «امور جاري، موظف و ويژه» ميسر خواهد شد.
تعادل نشاط سازگاري رضايتمندي تعالي جويي
زندگي سالم و قرين خوشبختي روزانه هر كس بايد تركيبي از لذات فوق باشد تا هم از خسارات واپس زدگي خواسته‌هاي فطري مصون مانده و هم سعادت واقعي در سايه آرامش روان تحصيل شود .
ارتباط و نحوه تأثير امور جاري، موظف و ويژه در يكديگر
فرمول زير بيانگر نحوه ارتباط و تأثير اين امور بر هم است:
جسم مركب نفس است و نفس مركب عقل و عقل مركب جان و جان آينه جانان است.
امام رضا (ع) مي‌فرمايد: «الافكار ائمه القلوب و القلوب ائمه الحواس و الحواس ائمه الاعضا» نتيجه تدبير براي اعمال در افكار و نهايتاً در احوالات انسان تأثير مستقيم و تعيين كننده دارد. هرگاه انسان دچار عدم ثبات و تعادل احوالات مي‌شود، تأثير آن را در نظم فردي و محيطي و نظام فكر و انديشه و بيان و ... مي‌توان ديد و بالعكس. تدبير و برخورد حكيمانه و سيستمي در خصوص امور جاري فردي مقدمه حضور سالم و بانشاط در فعاليت‌هاي اجتماعي (موظف) را فراهم مي‌آورد و اين دو مقدمه حضور و توجه به موقعيت‌هاي ويژه و درك حيات معنوي را در انسان فراهم مي‌كند.


لازم به تذكر است كه تفكيك ساحت‌هاي وجودي انسان صرفاً براي توجه دادن به كاركردهاي ابعاد مختلف وجودي انسان مي‌باشد والّا انسان يك مجموعه واحدي است از جسمانيت، عقلانيت و روحانيت.
نشانه‌هاي عدم تعادل و سلامتي درامور مذكور


در امور جاري(فردي): بيماري‌هاي ناشي از عدم رعايت بهداشت فردي و خانوادگي، ضعف‌هاي طبيعي ناشي از عدم رعايت زمان بندي مناسب در تغذيه و يا استفاده از تغذيه نامناسب، كسالت و خستگي و عدم كشش روح و روان به علت نداشتن اوقات كافي و كيفيت نامناسب در خواب و تفريح از نشانه‌هاي بارز عدم تعادل در امور فردي است.
در امور اجتماعي: عذاب وجدان از عدم انجام وظايف فردي وخانوادگي و اجتماعي، حضور غير منظم درمحل كار و تحصيل، دلهره، ترس از آينده، اضطراب، تشويش خاطر، نگراني، سراسيمه بودن و تعجيل دركارها، داشتن پرسش‌هاي عصبي و رواني متأثر از شرايط، خود درماني‌هاي غيرمتعارف مثل گوشه گيري، فرار ازاجتماع، ضعف شخصيت، عدم رضايت خود و اعتراض به ديگران و دائماً انتقاد كردن مراتب مهم از نتايج عدم تدبير براي امور موظف است.
در امور ويژه (معنوي): نداشتن هدف مشخص در زندگي، يأس و ناميدي، حسرت و اندوه، ترس از حوادث، تسليم شدن در برابر اتفاقات، غفلت و دنيازدگي، فرار از تنهايي و خلوت، ضعف در بيان، اتخاذ موضع منفعلانه، حرص، طمع، حسادت و .. از نتايج نداشتن اوقات و امور معنوي است.

نمودار كاربردي انسان

جسماني بعد عقلي و انساني بعد روحي و معنوي
(امور جاري) (امور موظف) (امور ويژه)

چه مي‌كنم؟ (بررسي وضعيت موجود) چه مي‌كنم؟ (موجود) چه مي‌كنم؟ (موجود)
چه مي‌خواهم؟ (بررسي وضعيت مطلوب) چه مي‌خواهم؟ (مطلوب) چه مي‌خواهم؟ (مطلوب)
چه بايد بكنم؟ (بررسي و تنظيم فرصت مقدور) چه بايد بكنم؟ (مقدور) چه بايد بكنم؟ (مقدور)
تعادل در مسير (تعادل در فرمان خداشناسي )


منظور از تعادل در مسير همان تعبير عرفاني تعادل در شريعت و طريقت و يا تعادل در صراط مستقيم است. سالك در سير صعودي خود نيازمند به يك طراز است و خواهان الگو و نقشه و يا راهنماي متعادل و مطمئن و با ثباتي است كه بر اساس آن مسير خود را طي نمايد. در لحظه لحظه سفرش، در تصميم‌گيري‌هايش و حكم كردن‌هايش نيازمند سنجشي است كه بتواند بر اساس آن نتايج مثبت و منفي اعمالش و حواسش را ارزيابي نمايد. از اين الگو در فرهنگ عرفاني اسلامي با عنوان «انسان كامل» ياد مي‌شود. تا سالك با پيروي از او بتواند با شكوفا ساختن استعدادهاي خود، راه‌هاي كمال را بپيمايد.


تعادل در شريعت و طريقت و حقيقت
جناب سيد حيدر آملي عارف شيعي قرن 8 در تفسير خود در اين باره مي‌گويد: نزد تو متحقق است كه شريعت و طريقت و حقيقت اسماء مترادفي هستند كه بر حقيقت واحدي دلالت دارند كه آن عبارت است از حقيقت شرع محمدي (ص)به عبارات مختلف و بين اين مراتب هرگز مغايرتي در واقع وجود ندارد زيرا شرع مثل بادام است كه مشتمل بر قشر، لب، و لب اللب است. پس قشر مثل شريعت ظاهر است و لب مثل طريقت باطن و لب اللب مثل حقيقت باطن براي باطن است و بادام جامع همه است.


پيامبر اكرم (ص) در خصوص جامعيت هرسه فرموده اند : «الشريعه اقوالي و الطريقه افعالي و الحقيقه احوالي» .اگر احكام؛ برنامه و قوانين و آداب زندگي دنيايي رو به خدا است و تنظيم اعمال را بر عهده دارد و اخلاق مدارج كمال مؤمن در بهشت را ارائه مي‌كند و تصحيح صفات او در اين دنيا است، عرفان نيز راز ارتباط جان آدمي با خدا را برملا مي‌كند. عرفان شهود و رؤيت قلبي و دروني حضرت حق كه هستي جلوه‌اي از او است و انسان كامل آينه تمام نماي او است.
شريعت، نيروهاي انسان را در فضاي جسم و حس در زمين، جهت مي‌دهد و طريقت، راه روح و عقل را در آسمان مي‌گشايد و حقيقت، عشق دل به محبوب ازلي را حكايت مي‌كند و اين سه مهمترين مقوله‌هاي فرهنگي در جوامع اسلامي‌اند. مقوله‌هايي كه علاوه بر زندگي عرضي انسان وظيفه هدايت او در زندگي طولي و رشد الهي او را نيز بر عهده دارند و هر كدام راه بشر را در فضايي از ساحت‌هاي رشد هموار مي‌سازند .


شريعت همان قانون الهي است كه به يمن قبول آن، آدمي مسلمان مي‌شود. فقط با زيستن بر طبق شريعت مي‌توان به تعادلي كه بنياد لازم براي ورود به «طريق» يا طريقت است، دست يافت. فقط انساني كه بتواند بر زمين مسطح قدم بزند، مي‌تواند يدي به كوه‌نوردي داشته باشد. بدون عمل به شريعت، حيات طريقت ناممكن خواهد بود.
برخي مشايخ صوفيه (سنتي)، به خصوص مشايخ فرقه شاذليه براي توصيف رابطه ميان اين دو ساحت اساسي اسلام از رمز هندسي دايره استفاده كرده‌اند. از هر نقطه مكاني‌ مي‌توان دايره‌اي، همراه با شعاع‌هاي بي شمار كه هر نقطه در محيط دايره را به دايره مركز ربط مي‌دهد ايجاد كرد. محيط رمز شريعت است كه تماميت آن شامل كل جامعه اسلامي مي‌شود. هر مسلماني به يمن قبول قانون الهي، حكم نقطه‌اي را دارد كه بر اين دايره قرار گرفته است. شعاع‌ها رمز طرق‌اند. هر شعاعي، راهي از محيط به مركز است. همان طور كه عرفاي مسلمان بر اساس حديث(نبوي) مي‌گويند، راه‌هاي رسيدن به خدا به تعداد فرزندان آدم است. طريقت كه متناسب با طبايع و نيازهاي معنوي مختلف انسان‌ها در بسياري اشكال مختلف موجود است، همان شعاعي است كه هر نقطه را به مركز متصل مي‌كند. فقط با تبعيت از شريعت، قوه گشوده بودن باب حيات طيبه، به فعليت مي‌رسد.


بالاخره حقيقت هم كه منبع طريقت است و هم منبع شريعت، درمركز قرار دارد. همان طور كه به لحاظ هندسي نقطه هم موجد شعاع‌ها است و هم موجدمحيط، به لحاظ مابعدالطبيعي نيز حقيقت هم خالق طريقت است و هم خالق شريعت، همان حقيقت يا مركز كه در همه جا هست و در هيچ جا نيست. خداوند كه همان حقيقت است شريعت و طريقت را به صورت متمايل از هم پديد آورده است و هر دوي آن‌ها به دو شيوه مختلف بازتاب مركز است. بدين سان شريعت شرط لازم و كافي براي برخورداري از زندگي سالم و اهل نجات بودن است ولي هميشه هستند كساني كه ساخت و سرشت باطني‌شان به گونه‌اي است كه نمي‌توانند تنها در بازتاب مركز زندگي كنند، بلكه بايد سعي كنند به مركز برسند. اسلام آن ها، همان قدم زدن در طريق معنوي به سوي مركز است. به اعتقاد آنان، طريقت بنا بر مشيت خداوند وسيله‌اي است كه از طريق آن مي‌توان به غايت يا مقصد نهايي نايل شد. يعني به آن حقيقت كه مبدا همه موجودات است و سنت كامل، يعني سنت مشتمل بر شريعت و طريقت يا محيط وشعاع ناشي از آن است.


علماي سطحي(قشري) هستند كه اگر بر كل جامعه اسلامي سيطره مي‌يافتند توازن و تعادل ميان ساحات ظاهري و باطني را از ميان مي‌برند.
به طور كلي بسيار شده است كه يك فرقه مذهبي دروغين و منحرف از زمينه و سابقه‌اي باطني آغاز كرده است و با شكستن قالب محافظ خود شريعت، از ماهيت اصلي خود منحرف شده است و چنين فرقه‌هايي بسته به شرايط نشو و نماي خود يا به صورت فرقه‌هاي كوچك نسبتا بدزبان در آمده‌اند يا به اديان دروغين قطعا زيان‌باري مبدل شده‌اند.
اما اسلام در تمامت خود، توانسته است اين توازن ميان ظاهر وباطن يا تا آنجا كه به تفسير قرآن مربوط است،‌توازن ميان تفسير و تاويل را حفظ كند. سنت راست انديش وسيع تر جامعه اسلامي، هميشه توانسته است بر صحنه حاكم شود و يا شريعت را از سركوب كردن طريقت باز بدارد و يا طريقت را مانع از آن شود كه قالب شريعت را در هم بشكند و بدين وسيله تعادل جامعه اسلامي را برهم بزند.


برطبق رمزمشهور عرفان اسلامي، اسلام به سان گردويي است كه پوست آن شبيه شريعت، مغز آن شبيه طريقت و روغن ناديدني ولي در عين حال همه جا حاضر آن، همان حقيقت است.
صراط مستقيم
صراط مستقيم راهي است بسوي خدا؛ كه هر راه ديگري كه خلايق بسوي خدا دارند ؛ شعبه اي از آن است وعبارتست از صراطي كه در هدايت مردم و رساندنشان بسوي غايت و مقصدشان تخلف نكند و صددرصد اين اثر خود را ببخشد. كلمه مستقيم هم به معناي هر چيزي است كه بخواهد روي پاي خود بايستد و بتوانمد بدون اينكه به چيزي تكيه كند بر كنترل و تعادل خود و متعلقات خود مسلط باشد.


در معاني از علي (ع) روايت آورده كه فرمود: صراط مستقيم در دنيا آن راهي است كه كوتاه تر از غلو و بلندتر از تقصير نباشد بلكه راه ميانه باشد.
اصحاب صراط مستقيم در صورت عبوديت خدا داراي ثبات قدم به تمام معنا هستند؛ هم در فعل و هم در قول و هم در ظاهر و هم در باطن و ممكن نيست كه نام بردگان بر غير اين صفت ديده شوند و در همه احوال خدا و رسول را اطاعت مي كنند.
الصراط المستقيم الذي هو الوسط بين الافراط و التفريط، و بعدالته التي لا انحراف فيها الي غلو و تعطيل في معرف الرّب – تعالي – و لا افراط و تفريط في اخلاق العبد.
از تمامي روايات و اخبار وارده چنين بر مي‌آيد كه صراط مستقيم در دنيا عبارت است از معرفت امام واجب الطاعه. چنانچه وجود مبارك امام (ع) خود نيز صراط مستقيم است و اين صراطي است كه عبارت از معرفت امام است از طريقه وسطي كه ممتد است ما بين غلّو و افراط و تفريط و تقصير. «نحن النّمط الاوسط نحن النّمرقه الوسطي بنا يرجع الغالي و الينا يلحق التالي» .


باطن صراط مستقيم بر فراز جهنم است و انحراف از اين صراط چه به يمين يا به شمال، هر دو ضلالت و آتش است، چه اين كه پايان آن بهشت است و امكان ندارد كسي بر متن صراط حركت كند، اما بهشت و جهنم را نبيند و از طرفي ديگر ممكن نيست كسي شاهد بهشت و دوزخ باشد ولي به ياد قيامت نباشد زيرا كسي كه با شهود خاص متن جنت و نار را مي‌نگرد هرگز به خود اجازه گناه را نخواهد داد .


عزيزالدين بن محمد نسفي در بيان گذشتن صراط مي‌گويد: «بدان كه اين نزول و عروج روح انساني به گذشتن صراط مي‌ماند، از جهت آن كه صراط چيزي است كه بر روي دوزخ كشيده است و ازموي باريك‌تر و از شمشير تيزتر است. بعضي بر اين صراط زود و آسان بگذرند، بعضي افتان و خيزان بگذرند و بعضي نتوانند گذشت. نزول و عروج روح انسان نيز چنين است، از جهت آنكه عالم طبيعت به دوزخ مي‌ماند و ارواح را به اين عالم طبيعت مي‌بايد آمد و از عالم طبيعت مي‌بايد گذشت، پس ارواح مدتي به زير مي‌آيند و مدتي راست مي‌آيند و مدتي به بالا مي‌‌روند و بعضي از عالم طبيعت زود و آسان مي‌گذرند و هيچ زحمتي بديشان نمي‌رسد. بعضي افتان و خيزان مي‌گذرند و زحمت بسيار بديشان مي‌رسد اما به عاقبت مي‌گذرند. بعضي نمي‌‌توانند گذشت و در عالم طبيعت مي‌مانند وبه عالم علوي نمي‌توانند پيوست. اين صراط از موي باريك‌تر است و از شمشير تيزتر است. از جهت آن كه درجمله كارها وسط صراط مستقيم است و وسط طريق عقل است و طرف افراط و طرف تفريط عالم طبيعت است كه دوزخ است و وسط از موي باريك‌تر است و وسط را نگاه داشتن و بر وسط رفتن از شمشير تيزتر است .


هر موجود را حركت جبلي است به سوي حق تعالي و عبادت تكويني دارد.« كما قال المعلم الثاني: صلت السماء بدورانها و الارض برحجانها و الماء بسيلانه و المطر بهطلانه و قد يصلي له و لا يشعر و لذكر الله اكبر» و آدمي را به علاوه اين سلوك استشعاري و سفر الي الله و عبادت تشريعي مي‌باشد، پس چنانچه اصل معاد روحاني مي‌باشد و جسماني همچنين هر يك از مواقفش روحاني دارد و جسماني.


پس صراط روحاني سلوك الي الله است شريعت و طريقه در مراحل علوم و معارف و منازل اخلاق و اعمال چون اراده و توبه و انابه و محاسبه و مراقبه و توكل و رضا و تسليم و غيرذلك و صراط حق در عين وحدتش به عدد سايرين الي الله است و لهذا اكابر گفته‌اند: «كما الطرق الي الله تعالي بعدد انفاس الخلايق،» پس صراط مستقيم صراط انسان كامل است كه به مدلول اسم جلاله مي‌كشاند قال تعالي«و ما من دابه الا هو اخذ بناصيتها ان ربي علي صراط مستقيم»( هود/ 56) و چون تلاوت كرد حضرت رسول (ص) « و ان هذا صراطي مستقيما فتبعوه و لا تتبعوا السبيل فتفرق بكم عن سبيله»(انعام/ 153) پس مستقيم صراط توحيد و مسلك جميع انبيا و اوليا و اتباع آن‌ها است، و باقي مسالك ديگر است.
و اما صراط جسماني، مشاهده خواهد شد راهي صوري به سوي جنت جسماني و جسري ممدود بر روي جهنم كه درباره فجار پاره مي‌شود و در جهنم ساقط مي‌شوند و در حق ابرار آسيبي نمي‌رسد، و چون نار جهنم صورت معيني است كه تعلق به دنيا باشد ائمه (ع) در تفسير آيه شريفه «و ان منكم الا واردها كان علي ربك حتما مقضيا ثم ننجي الذين اتقوا و نظر الظالمين فيها جسيا»( مريم/ 71 و 72) فرموده‌اند: جزناها و هي خامده.


پس بايد خليل آسا به علم و عمل اين آتش را خاموش كرد كه آسيبي به مؤمن نرسد به مشيه الاسلام المؤمن، و راهي دو جاده دارد يكي از مو باريك‌تر و ديگري از دم شمشير برنده‌تر است، آن اول صورت علم است كه دقيق است، و دوم صورت عمل است كه عدالت توسط است و منجي و اطراف افراط و تفريط است و موجب شق شدن و وقوع در جهنم است اعاذنا الله منه، مثلا در شهوت بايد به طريق عفت مرتكب شد كه اگر به طور افراط باشد اين جا شره مي‌شود و پاي راه رو به سوي حق منشق مي‌شود آنجا و واقع مي‌شود در جحيم، و اگر به طرز تفريط باشد اين جا آنهم ذميم و آنجا در راه روي بر روي پل صراط موجب انشقاق و وقوع در جحيم مي‌شود و در غضب بايد به طريق شجاعت رفت جبن رذيله و تهور همچنين، پس اين‌ها موجب مي‌شود كه در روش بر صراط فرداي قيامت پاي راهرو شق شود و در چاه زير پل كه جهنم است ساقط شود.


تعادل در انسان كامل
ابن عربي در تعريف انسان كامل مي‌گويد:«آنگاه كه خداي سبحان، خواست خود را در كون جامع مشاهده كند، انسان كامل را به عنوان روح عالم و آينه تمام نماي هستي آفريد، و اين كون جامع كه انسان كامل و خليفه‌الهي ناميده مي‌شود، موجودي است كه خداوند متعادل به واسطه او به سوي عالم خلقت نظر كرده و آن‌ها را مورد رحمت خود قرار مي‌دهد. پس انسان كامل كه همان كون جامع براي خداي سبحان است، به منزله مردمك چشم براي انسان است و نظام آفرينش به وجود او كامل گرديده است. پس انسان كامل براي عالم مانند نگين انگشتري است كه محل نقش و علامتي است كه خزانه هستي به واسطه او حفظ مي‌گردد، از اين رو، او را خليفه حق ناميده است زيرا خالق هستي در سايه وجود او جهان وجهانيان را حفظ مي‌كند، بنابراين عالم هستي تا آن هنگام كه انسان كامل در آن وجود دارد حفظ خواهد شد» .


خداوند نشأه فطرت و طبيعت (نفس محمدي) را درنهايت صفا و اعتدال آفريد. پس آفرين بر تنزل و هبوطي كه عين ترّقي و صعود به بارگاه قدس و مقام محمودي است كه طي طريق به سوي آن با سرشتي معتدل و شمايلي موزون و ملكاتي پسنديده و مناقب و آثاري ستوده ممكن است نه با پروبال فكرت و انديشه.
مشكوه، سينه منشرح آن حضرت است و زجاجه دل صافي مطهر و او مصباح علم كامل او و شجره علم شامل او كه نه در جانب غلوّ و افراط است و نه در طرف تقصير و تفريط، بلكه به طريق اعتدال است كه خيرالامور اوسطها واقع شده و صراط سوي عبارت از آن است.
چنانكه ابن عربي چنين بيان مي‌دارد كه خداوند محمد (ص) را برگزيد در حالي كه اقتضاي مزاجش از كمال و اعتدال بود هنگاميكه نبوتش را مشاهده مي‌كرد درحالي كه حضرت آدم (ع) بين آب و گل بود« ... اختيار محمد (ص)- و اما اختياره (- تعالي-) محمدا (ص) فلما اقتضاه مزاجه، دون الامزجه الانسانيه، من الكمال والاعتدال ....»
زمان خواجه وقت استوا بود كه از هر ظل و ظلمت مصطفي بود


بخط استوا بر قامت راست ندارد سايه پيش و پس چپ و راست
چو كرد او بر صراط حق اقامت به امر فاستقم مي‌داشت قامت
«فاستقم كما امرت و من تاب معك و لاتطغوا انه بما تعملون بصير»اسب براق شب معراج، همان نفس تربيت شده(نفس مطمئنه) حضرت رسول اكرم (ص) است. حضرت رسالت ختم محمدي (ص) چون همواره بر صراط مستقيم اعتدال اخلاق و اوصاف و اعمال ظاهري و باطني كه به مثابه خط استوار است اقامت داشت و پيوسته مقيم مقام فرق بعدالجمع بود كه مرتبه ظهور وحدانيت در فردانيت است وشب و روز كثرت و وحدت در آنجا برابر است. چون كثرت غالب بر وحدت نيست تا موجب ظلمت احتجاب گردد و وحدت نيز غالب بر كثرت نيست كه مستلزم عدم امتياز نيك وبد باشد و موجب اباحت شود كه (الجمع بلاتفرقه زندقه) بلكه كثرت و وحدت را زمان مشاهده مي‌نمايد زيرا كه در شهود او يك چيز است كه من حيث اللذات واحد است و من حيث الاسماء و الصفات متكثر و اين مقام جمع الجمع است كه مخصوص حضرت محمدي (ص) و تابعان حقيقي ايشان است «بامر فاستقم ميداشت قامت» اشارت است به آيه كريمه «فاستقم كما امرت و من تاب معك» يعني چون اقامت آن حضرت بر صراط مستقيم بود به امر فاستقم دائم قامت خود را يعني ظاهر خود را آراسته مي‌داشت و چنانچه در باطن و غيب آن حضرت را انحراف واعوجاج نبود در ظاهر نيز نبود و اين غايت درجات ارتفاع ارباب كمال است كه ظاهر و باطن در طريق استقامت قائم دارند چون مي‌تواند كه شخصي بر صراط حق گذر داشته باشد و به امر فاستقم ظاهراً قائم نباشد همچون بدلاء و مجذوبين كه محبوبان حقند و صاحب مرتبه جمع‌اند و در مقام فرق بعد الجمع قائم نمي‌توانند بود فلذا ايشان را مقتدايي چنانچه گذشت نمي‌شايد كه «لا تقيدي بهم و لا ينكر عليهم».


زانكه آن مجذوب مطلق ابتر است صورت او زهر و معني شكر است
او ز مستي گشته از خود بي خبر ديگر آن را چون شود او راهبر
انسان كامل، عدالتش تام است و او در كون و هستي با ميزان و عدل ظاهر شده است.«و لّما كان ظهوره بالميزان و هو العدل في الكون و هو معتدل» .
از اين رو تمام فضايل باطني و ظاهري و روحي و اخلاقي و نفسي و جسمي در او جمع است. عدالت مطلق يا اعتدال حقيقي را كه عبارت است از «مظهريت تام اسماء و صفات الهي و تحقق به آن‌ها» است، تنها انسان كامل دارد واين به تمام معني در برترين مصداق انسان كامل، يعني پيامبر اكرم (ص) تحقق دارد، زيرا پيامبر (ص) مظهر اسماي جمال و جلال حق تعالي است و لطف و قهر در او در توازن كامل است و هيچ يك بر ديگري غلبه ندارد. از اين رو پيامبر (ص) عدل مطلق است و بر اعتدال تام سير مي‌كند و ديگر اولياي معصوم (ع) به وراثت داراي عدالت مطلقند.


در اين فصل سعي شده ضمن بيان تعادل در وجود انسان كامل، چگونگي اعتدال وي در مسير طي ترقي و درجات صعودي وي‌، ارائه شود.
از جمله برخي از مظاهر تعادل انسان كامل در عرفان اسلامي مي توان به موارد ذيل اشاره نمود:
انسان كامل، صاحب مقام برزخ البرازخ است
حضرت امام خميني (ره) تعبيري كه از برزخ دارند بيان برزخ البرازخ است كه شايد بتوان آن را مربوط به ويژگي اعتدال و جامعيت انسان كامل دانست كه در اين زمينه امام در توضيح كلام ديگري كه اولين امر تعين يافته از حضرت عماء را عالم مثال مي‌داند، مي‌فرمايد: ممكن است مراد نويسنده از «حضرت عماء» مقام احديت باشد، چنانچه يكي از احتمالات در معناي عماست و به اين ترتيب عالم مثال، مقام مشيت و فيض منبسط عام خواهد بود. پس آن عالم برزخ البرازخ است و اين مقام انسان كامل است كه واجد دو خصلت و جامع ميان هر دو مقام است و به نظر مي‌رسد معناي «اوتيت جوامع الكلم» همين است تا مكارم اخلاقي را به اتمام برساند.


جمال جان فزايش شمع جمع است مقام دلربايش جمع جمع است
مقام برزخيت كبري= تعادل بين غيب مطلق و شهادت مطلق (وحدت دركثرت و كثرت در وحدت)
مقام برزخيت مقام عدم غلبه وحدت بر كثرت و كثرت بر وحدت است و آن به عينه مقام روحانيت و ولايت رسول ختمي كه متحد با مقام ولايت مطلقه علويه است مي باشد .
- حضرت امام خميني (ره) مقام برزخيت كبري يعني مقام اعتدال كه در آن نه كثرت غلبه دارد و نه وحدت.در حديثي كه منسوب به نبي اكرم است ذكر مي‌فرمايند كه فرمود: «كان اخي موسي عينه السميني عمياً و اخي عيسي عينه السيري عمياً و انا ذوالعينين». جناب موسي را كثرت، غلبه بر وحدت داشت و جناب عيسي را وحدت غالب بر كثرت بود و رسول ختمي را مقام برزخيت كبري كه حدّ وسط و صراط مستقيم است بود.


:نكته اخري: مقرر است كه در خط استوا وقت زوال كه خورشيد بر سمت الرأس گذرد هيچ شاخصي سايه ندارد، پس آن جناب چون در خط استواي معنوي مقيم بود كه موسي (ع) آداب كثرت را بيشتر مراقب و عيسي (ع) وحدت و ترك و تجريد را زياد مواظب قبله اين مشرق و از آن مغرب بود وحضرت محمد مصطفي (ص) وحدت دركثرت و كثرت در وحدت مثل كفتي الميزان المتساويتين داشت و قبلته بين المشرق و المغرب، پس آفتاب حقيقت در نزول بقمه الرأس وجود مبارك او سايه نگذاشت و همه نور شد.
تعادل اسمايي ( اسماء جمالي و جلالي )


يكي از كليدهاي مباحث عرفاني و مباحث اسمي شناسي اين است كه، هر صفت پسنديده‌اي كه در فرد باشد، راهي به سوي ملكوت مي‌باشد و همين مي‌تواند برانگيزاننده و زمينه ساز احتمال آفرين راه و جذبه سالك باشد. اما اگر تمام راه‌ها بر روي انسان بسته باشد و به تعبيري آدمي دچار «انسداد اسمايي» باشد، (كه در مقابل «انفتاح اسمايي» است) در طريق كمال، آدمي قدم از قدم نمي‌تواند بر دارد مگر اينكه اسمي از اسماء الهي بر او افاضه شود. تمام توفيقات و كمالات آدمي در طول حياتش محصول تجليات اسمايي است.
در طريق انفتاح بايد اسماء قهريه و در طريق انسداد، اسماء لطفيه و جماليه مدد برسانند. لذا لايمكن الفرار من حكومتك زبان حال همه موجودات است، حتي آن انساني كه در طريق ضلالت و گمراهي قرار دارد و با سرعت به سمت انحطاط پيش مي‌رود. منظور ما از انسداد اسمايي چون در بحث سير كمال مي‌باشيم، اسماء جماليه و لطفيه است و اين انتخاب مبتني بر اراده انسان است.


همه پيامبران در عين حال كه مظهر اسم شريف الله هستند و انسان كاملند و واجد و برخوردار همه اسماء جلالي و جمالي خداوند هستند اما در عين حال هر يك از ايشان نسبت به يك اسم يا چند اسم از اسماء الهي ويژگي و اختصاص بيشتري دارند و آن اسامي در ايشان ظهور و نمود بيشتري دارد.
كمال و جامعيت منافاتي با غلبه ظهوري ندارد و تعادل در دو ساحت مطرح مي‌شود. يا تعادل در ساحت اصل اسماء است يا تعادل در ساحت ظهور اسماء است. تعادل يا تعادل ظهوري است يا اسمي. تعادل اسمي يعني اين كه همه اسماء الهي به طور يكسان در جان جان انسان سهم و نصيب بيشتري داشته باشند. يعني هم اسماء جلاليه و هم جماليه بدون اين كه يكي بر ديگري غلبه پيدا كند همه به يك ميزان متعادل در وجود انسان حضور داشته باشد كه اگر كسي داراي جامعيت اسمي بود انسان كامل ناميده مي‌شود. بر خلاف بعضي كه از يك اسم يا چند اسم برخوردارند و از مابقي محرومند.


پيامبران همگي انسان كاملند يعني از همه اسما به طور يكسان برخوردارند اما درعين حال يك يا چند اسم در آن‌ها غلبه ظهوري دارد و در عين اينكه جامعيت اسمي دارند از تعادل ظهوري بي بهره‌اند. بر خلاف پيامبر اكرم (ص) كه هم جامعيت اسمي دارد و هم تعادل ظهوري و به همين دليل پيامبر (ص) بر همه پيامبران گذشته مشمول و احاطه كامل دارند.
اوصاف حال خود از سه مرتبه منشأت مي‌گيرند. يا ناشي از جمال الهي و از مقام جلال و يا از مقام كمال الهي ناشي مي‌شوند. جمال و جلال همان اوصاف لطفي و قهري است. كه در سالك و عارف ايجاد افسردگي عرفاني- قبض- خشيت- حيا- هيبت ميكند كه ناشي از اوصاف جلالي است و رهآورد آن قبض است. پس از آن خشيت، حيا و هيبت و نوعي خوف وحزن در سالك ديده مي‌شود.


اوصاف جمالي و لطفي موجب بسط، گشايش، فتح مي‌شود و به دنبال بسط، شوق، سرور و انس پديد مي‌آيد. سالكاني كه قلبشان به نحو غالب مجلاي تجليات جلاليه مي‌شود معمولاً خائف و محزون هستند و آن‌هايي كه قلبشان مجلاي تجليات جمالي است معمولاً مسرور و فرحناك هستند.حفظ جمال جز با حفظ جلال ميسر نيست.
مقام ديگري است بنام مقام كمال كه آميزه‌اي از جلال و جمال را در خود نهفته دارد. پس هم بر جلال احاطه دارد و هم به جلال .و لذا جلال و جمال الهي را زير بال و پر خود مي‌گيرد و كسي مثل انسان كامل رسول ختمي صاحب مقام كمال است، اوصاف حالي او برآمده از مقام كمال است.در مقام كمال است كه به مقام وحدت در كثرت و كثرت در وحدت و به مقام تعاين مي‌رسند .
هويت اسماء فقط در يك تعادل و زيست مشترك آنها تجلي ميكند وكساني كه تمايل اسمايي پيداكرده اند و اسمي را از اسماء الهي خارج نموده اند و خود را از شمول افاضات و تجليات اسماء الهي خارج كرده اند دچار الحاد اسمايي مي شوند.

نسان كامل كون جامع است كه مي‌تواند هم سبوح و قدوس باشد در صفات تنزيهي و هم رازق و شافي و كافي و... باشد در اسماء تشبيهي. تشبيه عبارت است از همانند كردن حق به خلق و اسناد صفات ممكن به واجب. تنزيه عبارت است از اعتقاد به تعالي حق از خلق و سلب صفات ممكن از واجب. كساني را كه قائل به تشبيه‌اند فرقه مشبهه و مجسمه مي‌خوانند.تنزيه ناظر به حق في ذاته و باطن است و تشبيه ناظر به حق مخلوق به و ظاهر است كه در مراتب اكوان و در ملابس اشكال و الوان ظهور يافته است. (نظر ابن عربي).
گاه خورشيد و گهي دريا شوي گاه كوه قاف و گه عنقا شوي


تو نه اين باشي نه آن در ذات خويش اي فزون از وهم‌ها وز بيش بيش
بالاخره ابن عربي تنزيه محض را به تقييد منزه و تشبيه محض را به تحديد مشبه دانسته و كمال را در جمع بين آن دو مرتبه شمرده و گويد:
فان قلت بالتنزيه كنت مقيدا و ان قلت بالتشبيه كنت محددا
و ان قلت بالامرين كنت مسددا و كنت اما ما في المعارف سيدا
زنابينايي آمد رأي تشبيه زيك چشمي است ادراكات تنزيه
اقتضاي جمال تشبيه است و اقتضاي جلال تنزيه است. اقتضاي جمال شوق، انس، صميميت و اقتضاي جلال خوف است.
عقل حدواسط ربوبيت و عبوديت


عارف در عرفان اگر از عقل استفاده نكند اصلاً عارف نيست.قوه عاقله موهبتي است كه مي تواند واقعيت را از اين حيث كه واقعيت است بشناسد. شعاع نوري است كه با گذشتن از حجابهاي وجود كيهاني به مبدا كلي هستي مي رسد و حاشيه عالم هستي را كه انسان هبوط يافته بر روي آن زندگي ميكند ، به مركز كلي وجود كه نفس كلي در آن مقيم است ،پيوند مي دهد .


افزون بر اين عقل كل مبدا وحي است كه رابطه اي ميان انسان و جهان و البته حق فراكيهاني ايجاد مي كند. علم قدسي ،قوه عاقله را نه فقط به لحاظ رابطه اش با وحي به معناي ظاهري كلمه، بلكه به لحاظ رابطه اش با منبع وحي دروني كه همان مركز انسان يعني قلب است، در نظر مي گيرد. دل هم چنين مركز عالم صغير بشري و بنابراين جايگاه عقل كل است كه همه چيز به واسطه آن خلق شده است .«والعقل وسطا لكيلا يعلم احدكم من الشر و الخير الا به قياس معقول»


عالم ملكوتي، عالم غيب است زيرا از بيشتر مردم نهان است و عالم حسي، عالم شهادت است چون همه مردم آن را مشاهده مي‌كنند و عالم حسي، نردبان ترقي به سوي عالم عقلي و ملكوتي است و اگر ميان آن دو پيوستگي و مناسبت نبوده باشد، راه ترقي از عالم حسي، به عالم عقلي بسته است و هرگاه اين تعذر پيدا شود سفر به سوي حضرت ربوبيت و قرب خداوند، متعذر خواهد شد و كسي به قرب خداوند راه نخواهد يافت، مادام كه عالم قدس را طي نكرده باشد و منظور ما از عالم قدس آن جهان والايي است كه از حيطه ادراك حس و خيال فراتر افتاده است.


علامه طباطبايي در ذيل آيه« ومن يرغب عن مله ابراهيم الا من سفه نفسه»( بقره/130) به حديث معروف اشاره مي كند : «العقل ما يعبد به الرحمن و يكتسب به الجنان » يعني عقل نوري است كه در پرتو آن خدا عبادت و بهشت تحصيل مي گردد. محتواي آيه اين است كه هركس از ملت توحيدي ابراهيم خليل اعراض كند؛ سفيه است. پس كسيكه خدا را عبادت نكند سفيه است و عكس نقيضش اين خواهد شد كه كسيكه سفيه نيست ؛ خدا را عبادت مي كند .
رسول اكرم (ص) عقل ممثل و صادر اول بود كه همان عقل كل است ، بيش از هرچيز روي عقل و عاقل شدن مردم تكيه مي كرد و مي فرمود: « لكل شي مطيه و مطيه المرء العقل» ،«ولكل شي غايه و غايه العباده العقل» فرمود : هر پوينده اي مركبي دارد و مركب انسان عقل اوست.


عنوان خطبه 220نهج البلاغه را سيد رضي «في وصف سالك الطريق الي الله» گذاشتند.«قد احيا عقله و أمات نفسه، حتي دقّ جليله و لطف غليظه و برق له لامع كثير البرق، فأبان له الطريق و سلك به السبيل و تدافعته الابواب الي باب السلامه و دار الاقامه و ثبتت رجلاه بطمأنينه بدنه في قرار الامن و الرّاحه بما استعمل قلبه و ارضي ربه.».«قد احيا عقله» خصوصيت سالك طريق خدا است كه عقلش را زنده كرد.


تعادل در دوقوه عقل عملي و نظري
آدمي را دو عادت است كه به منزله دو بال هستند براي روحش و در اول حال در هر دو جنب بالقوه است تواند به آن‌هابه اوج ملكوت پرواز كند وگرنه مثل مرغي بي پرو بال زمين گير باشد يكي عقل نظري و ديگري عقل عملي و اصلاح اين دو به علم و عمل باشد. انسان چگونه استكمالات مي‌يابد چنانكه به حسب بدن رضيع، صبي، مراهق و يافع و مترعرع و شارخ و شاب و كهل و شيخ مي‌شود. به ترتيب به حسب روح نيز مسلم، مؤمن، متقي، عالم، عارف و ولي مي‌شود. به عبارت ديگر عقل عملي بالقوه و بالفعل و عقل نظري هيولايي و عقل بالملكه و عقل بالفعل و عقل مستفاد و عقل فعال و عقل كلي مي‌شود. به ترتيب و انسان كامل بالفعل درحركات و استكمالات تا قرب تخلقي و تحققي بغايه الغايات پيدا نكند آرام نمي‌گيرد .


انسان حقيقي و كامل كه مقام عقل عملي و عقل نظري در او به فعليت رسيده و مظهر علم و قدرت حق هر دو شده و اوست ذوالرياستين.
انسان بايد عالم عابد باشد. عبادت از آن عقل عملي و معرفت از آن عقل نظري اوست. هويت انسان را عقل نظري و عقل عملي او تشكيل مي‌دهد. يعني انسان عالم عابد انسان به مقصد رسيده است.


حكيم بو علي سينا درباره فضايل عقل عملي چنين مي‌گويد: «اساس همه اين فضايل، عفت، حكمت و شجاعت است كه مجموع اين سه فضيلت عدالت است و كسي كه اين فضايل عملي را با حكمت نظري با هم داشته باشد به سعادت بزرگي نايل آمده است و از اين بالاتر كسي است كه با تمام اين كمالات عقلي و عملي به مقام نبوت نيز بار يابد. نزديك است گويا كه او ربّ انساني گرديده و تعظيم و كرنش در برابر او بعد از خداي سبحان جايز باشد و اوست كه سلطان عالم و خليفه خدا در زمين مي‌باشد.
كمال انسان در سلوك راه حق و حقيقت منوط بر استكمال دو قوه نظري و عملي است. اما از نظر قوه نظري بر حسب اصابت به حق و حقيقت در ادراك مسائل نظري بسيار دقيق و رقيق كه در معالم و معارف الهيه از مو باريك‌ترند و اما از نظر قوه عملي بر حسب انتخاب حد متوسط بين طرفين تضاد در اعمال قوه شهويه و قوه غضبيه و قوه فكريه جهت تفصيل ملكه عدالت است. و اين عملي است از شمشير تيزتر. (و اين صراط باريكتر از مو و تيزتر از شمشير است)
تعادل در دو جنبه يلي الخلقي و يلي الحقي


در پيغمبر سه جهت موجود است. رسالت يعني مأموريت به تبليغ شريعت. بلّغ رسالته....
نبوت يعني انباء عن الله. رسالت و نبوت جنبه يلي الخلقي انبياء است. يلي الحق و يلي الخلق دو جنبه انبيا است. جنبه يلي الحقي به ولايت برمي‌گردد يعني پيامبر از جنبه يلي الحقي بر مبناي ولايت از خدا مي‌گيرد و از جنبه يلي الخلقي به مردم مي‌دهد.


تعادل در علم و عالم
در محجه البيضاء في تهذيب الاحياء آمده است: العلماء ثلاثه: عالم بالله غير عالم بأمر الله فهو عبد استولت المعرفه الالهيه علي قلبه، فصار مستغرقا بمشاهده نورالجلال و الكبرياء، فلا يتفرغ لتعلم علم الاحكام الا مالا بدّ منه، و عالم بأمر الله غير عالم بالله فهو الذي عرف الحلال و الحرام و دقائق الاحكام لكنه لا يعرف اسرار جلال الله تعالي، و عالم بالله و بأمر الله فهو جالس علي الحدّ المشترك بين عالم المعقولات و عالم المحسوسات، فهو تاره مع الله بالحبّ له، و تاره مع الخلق باشفقه و الرحمه، فاذا رجع من ربّه الي الخلق صارمعهم كواحد منهم كانه لا يعرف الله تعالي، و اذا خلا بربه مشتغلا بذكره و خدمته فكانه لا يعرف الخلق، فهذا سبيل المرسلين و الصديقين .


علما سه دسته‌اند: 1- عالم به خدا غير از عالم به امر خدا- پس او بنده‌اي است كه معرفت الهي بر قلبش مستولي شده است و غرق درمشاهده نور جلال و كبريا است ولي بر يادگيري علم احكامآگاهي عميق ندارد. 2- عالم به امر خدا غير از عالم به خدا – پس او كسي است كه حلال و حرام و دقائق احكام را مي‌شناسد وليكن اسرار جلال الهي را نمي‌شناسد. 3- و عالم به خدا و به امر خدا – پس او در حدّ مشترك (تعادل) بين عالم معقولات و عالم محسوسات مي‌نشيند واوزماني به سبب حبّ خدا با خدامانوس و زماني با خلق به شفقت و رحمت همدم مي شود ، پس هرگاه از رب به سوي خلق بازمي‌گردد 


تعادل در علم و عمل
از امام صادق (ع) رسيده است: «من عمل بما علم كفي مالم يعلم » يعني اگر كسي چيزي را كه مي‌داند عمل نمايد خداوند چيزي را كه او نمي‌داند بدون زحمت يادش مي‌دهد.
درحديث اسماعيل بن جابر است از آن حضرت كه:«العلم مقرون بالعمل فمن علم عمل و من عمل علم»
اصلاح هر يك از علم و يا عمل جز با همراهي ديگري امكان پذير نيست . لان العلم و العمل جناحان لهذا الصعود لا يصلح احدهما الا بالاخر.
مردم به تفصيل هفت صنفند زيرا كه يا كامل هستند در علم و عمل هر دو، يا كاملند در علم و متوسطند در عمل، يا كاملند در علم و يا ناقصند درعمل، يا كاملند درعمل و متوسطند در علم، و يا كاملند در عمل و ناقصند در علم، يا متوسطند در هر دو، و يا ناقصند در هر دو.


در قوت القلوب آمده است: «ان الخوف و الرجاء طريقان الي مقامين؛ فالخوف طريق العلماء الي مقام العلم؛ و الرجاء طريق العمال الي مقام العاملين» .
و بعد از علم و تحصيل آن‌ها و تسليم و انقياد و ترك ردّ و اعتراض شروع كند در مواظبت به آن‌ها و محافظت وظائف و آداب تا بدين سبب درجه فدرجه يقين و معرفت آن در تزايد و ظهور و وضوح پيوندد و به آن سبب عمل و آثار ايمان در جوارح و اعضاء اشدّ و اكبر گردد. چه عمل موجب علم، و علم مورث عمل است.


در بالاترين مرتبه، علم و عمل با هم تلاقي مي كنند، در حالي كه در خود مرحله عمل عارفان و اهل نظر ،اغلب شاهكارهاي برجسته اي از سنخ عمل، از نگارش آثار حجيم گرفته تا ساخت آثار عظيم هنري، تا چه رسد به بنياد كردن مؤسساتي با يك متهيت اجتماعي و سياسي پديد آورده اند. نمونه نخست اين نوع پيوند ميان علم و عمل را البته در آن تجليات كامل لوگوس يعني پيامبران و اوتارهاي بزرگ مي توان يافت، كه هم از علم تمام و كمال برخوردارندو هم زندگي يك مجموعه كامل از بشريت را متحول مي سازند .
تعادل در عقل و قلب (عشق )


چون دو چيز نيستند كه يك چيز است كه جلوات مختلف ايجاد مي‌كند. همان طوري كه عقل به دل كمك مي‌كند قلب نيز به عقل كمك مي‌كند. در واقع هر دو، دو بال يك مرغ است. دو چيزند كه با هم يك كار از آن‌ها سر مي‌زند كه آن پرواز است. اين بال به آن بال كمك مي‌كند.
انسان موجودي است كه از نيروي عشق نيز مانند عقل استفاده مي كند بدون اينكه حساب سود و زيان آن را در نظر بگيرد و انگيزه اين قبيل اعمال اگرهواهاي نفساني نباشد « عشق و دل » اوست .يعني اينكه انسان معجوني است از اين دو نيرو . لذا عده اي معتقدند كه اين دو نيرو قابل جمع هستند و بايد هر دو تحت توجه و تربيت قرار گرفته بين آنها موازنه برقرار گردد يعني انسان هم بايد عاقل تربيت شود و هم عاشق و عاقل و عاشق بودن در دين و ايمان را سيره انبيا مي دانند . اين نظر بيشتر مورد توجه علماي اخلاق و بعضي از عرفا است. مولوي در اين باره مي سرايد:


آشتي ده ميان عقل و دل تا برون آيي ز بند آب و گل
مغز و دل با يكديگر انباز كن عقل را با عشق حق همراز كن
اين حقيقت همچو خورشيد جهان نور و گرمي بخشدت هردم بجان
نور اين خورشيد عقل دوربين گرمي او سوزعشق آتشين
عشق نيرو عقل بينايي دهد جان زسستي و تاريكي رهد
نور عقل و سوز عشق بي ريا مي‌رسانندت به كاخ كبريا


تعادل در اقبال و ادبار قلب
تاكيد شضده در وقت لازم كه دل آمادگي عبادت و حضور دارد از آن حداكثر استفاده شود و زمانيكه آن استعداد و توانايي به عللي در قلب موجود نيست به حداقل واجبات اكتفا شود و به هر حال از افراط و تفريط پرهيز گردد. در اين باره از فرمايش امام اول مسلمين علي (ع) استفاده مي كنيم كه فرمود: « ان للقلوب اقبالا و ادبارا فاذا اقبلت فاحملوها علي النوافل و اذا ادبرت فاقتصروا بها علي الفرايض » . دلها را رو كردن و روبرگرداندني است پس چون رو كردند آنها را ( علاوه بر واجبات ) به انجام مستحبات واداريد و هر گاه روبرگرداندند به انجام واجبات اكتفا نماييد( زيرا ترك واجبات به هر حال جايز نيست اگر چه شخص را حضور قلب هم نباشد.
تعادل در خوف و رجاء


انسان كامل قلبش جامع بين خوف و رجاء است. او همواره دو نظر دارد، از يك سو به نقص و فقر و نياز و قصور خود مي‌نگرد و خود را ناقص محض و قاصر صرف مي‌بيند و همه عظمت و كمال و جمال و حسن و بها را از حق تعالي، پس در دلش خوف و رهبت پديد مي‌آيد. از سويي ديگر، رحمت گسترده و فراگير حق و كرامت‌هاي هميشگي او را مشاهده مي‌كند و در دلش رجاء حاصل مي‌شود.


قلب انسان كامل، همواره مورد تجليات اسماي جلال و جمال است و به واسطه جمع بين دو تجلي، يعني تجلي به رحمت و تجلي به عظمت، خوف ورجاء در دلش به يك ميزان است.
خوف از خدا، رنگ امنيت و انانيت را از او زدوده و بر او رنگ خدا زده است و بي توجه به نفع و ضرر و بهشت و جهنم دلش از نور عظمت و جلال حق مي‌لرزد. چنانچه پيامبر اكرم (ص) در شب معراج به مشاهده هر جلوه‌اي از جلوات عظمت غش مي‌كردند و پس از آن از جلوه‌هاي انس و رحمت به هوشش مي‌آوردند. زيرا فطرت عشق و محبت، به تمام حقيقت و فطرت رهبت و رغبت به تمام معني بي شايبه احتجاب، حكمفرما در وجودش بود و حكم فطرت از حكم حق جدا نبود.
همچنين است كسي كه به مقام رجاء مي‌رسد، اگر در ميان خوف و رجا باشد، يعني خوف و رجايش مساوي باشد داراي اعتدال نفس است، نفس مطمئنه به او اطلاق مي‌شود و اين مورد تأييد اسلام است. گاهي ميلش به رجا است، گاهي به خوف. اگر ميل انسان به خوف بيشتر از رجا باشد مي‌گويند: مشفق.
بر حضرت يحيي (ع) خوف غلبه داشت. مقام اشفاق يكي از مقامات سير وسلوك است. پس اشفاق حالتي است بين خوف و رجا. اما تمايلش به خوف بيشتر است. بهترين حالت اين است كه انسان تردّد كند بين خوف و رجا.


به قول مولوي:
حق همي خواهد كه هر ميرو اسير با رجا و خوف باشند و خدير
اين رجا و خوف در پرده بود تا پس اين پرده پرورده بود


ابن سينا در كتاب اشارات و تنبيهات چنين مي‌گويد: «اگر انسان در حالت اعتدال باشد تا حدي بر حركات و تصّوفات توانايي دارد. حال اگر پاره‌اي امور عارض نفس شوند چه بسا از ميزان قدرت و توانايي آن كاسته شود تا بدان اندازه كه يك دهم قدرت معمولي را هم نداشته باشد. مثل حالت خوف شديد يا حزن گرانباري كه تمام يا بيشتر قدرت انسان را از او سلب مي‌كند.»


تعادل در قبض و بسط
من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان قال و مقال عالمي مي‌كشم از براي تو (حافظ)
بايد متوجه بود كه قبض و بسط در باب معاملات و مقامات قلبيه معلول واردات قلبي‌اي مي‌باشند كه آن واردات موجب انقباض و انبساط سالك مي‌شوند به اين معنا كه هنگام فقدان وارد موجب وجد و بسط، سالك در حالت قبض فرومي‌رود.قبض و بسط به اين معني از مقام ولايت و از اقسام معاملات است نه از ابواب حقايق و قبض و بسط در حقايق اختصاص به مقام بعد از كمال ولايت دارد.


در تعريف بسط صاحب منازل فرموده است: «البسط ان يرسل شواهد العبد في مدارج العلم، و يسبل علي باطنه رداء الاختصاص و هم اهل التلبيس» .
قبض و بسط دو حال شريف براي اهل معرفت هستند. هرگاه خداوند آن‌ها را در قبض آرد و گرفته سازد از ايستايي و خورش – حتي مباح – و سخن بازمي‌دارد و چون آن‌ها را به بسط درآورد و از گرفتگي برهاند به همه اين‌ها برمي‌گردند و خود سرپرست آن‌هاست در اين گرفتگي و گشادگي.


قبض حالت عارف مردي است كه جز شناخت خويش از حق چيز ديگر در دل ندارد و بدان پرداخته است و بسط حالت عارف مردي است كه حق او را بسط داده و پرستار او گشته و تربيت و پرورش خلق را بدو نهاده است. خدا فرموده:« خداست كه گرفته مي‌كند و هم اوست كه بازمي‌گشايد و به سوي او بازمي‌گرديد»(بقره/245) جنيد گفت: معناي قبض و بسط همان خوف و رجاست. چه رجا به سوي طاعت مي‌كشاند و خوف آدمي را از معصيت بازمي‌دارد. و او از خداوند رازهاي پنهاني را درمي‌يابد. . «ثمّ قبضناه الينا قبضا يسيرا»(فرقان/46). سپس به سوي خود برگرفتيمش، گرفتني اندك اندك.


بسط آن است كه حق تعالي شواهد بنده را (واردات قلبي و تجلياتي كه گواه بر صحت راه اوست) در مراتب علم (شرعي) بفرستد، و باطن بنده را با رداي اختصاص (حال خواص) بپوشاند.پس اينان در قبضه قبض حق تعالي بسط يافته‌اند. يعني در ظاهر منبسط هستند ولي حقايق و باطن‌هايشان در دست قبض الهي است و آنان را به سوي مردم نمي‌فرستد، چون مردم در شهود ايشان فاني گشته‌اند. پس انبساط ايشان نيز با حق است، اگرچه مردم مي‌پندارند كه آنان با ايشانند و بسط داده شده‌اند تا مردم با ايشان انس گيرند. اينان مردم را به سوي حق تعالي مي‌خوانند، و راه سلوك را به آنان نشان مي‌دهند.


جنيد درباره قبض و بسط گفته است: «معناي قبض و بسط همان خوف و رجاست چه رجا به سوي طاعت مي‌كشاند و خوف آدمي را از معصيت بازمي‌دارد.»سالك در بسط به حق متعال و در قبض به عيوب خود توجه پيدا مي‌كند، قبض به سالك دست مي‌دهد كه او متواضع و سرشكسته شود، بسط مي‌آيد تا او اوج گيرد از سر كون و مكان برخيزد. قبض براي بروز و ظهور آثار نفس است كه سالك بدان‌ها توجه پيدا كند و درصدد تزكيه برآيد. بسط براي افناء نفس است بدين معني كه حدود سير و صعود خود را ببيند قبض و بسط سالك را به مقام شامخ انسانيت آشنا و به كمال مطلوب مي‌رسانند: خداوند متعال وقتي بخواهد بنده‌اي را به كمال برساند، به خود نزديك سازد او را در قبض و بسط سير مي‌دهد. نهايت قبض و بسط وصول به حق و برگشت به اوست عزّ اسمه اين آيه شريفه نيز از همين معني حكايت مي‌كند. « والله يقبض و يبصط و اليه ترجعون.»
يقين به خداوند، موجب اعتدال آدمي مي‌شود


يقين آن باور و اعتقاد قطعي و جزمي منطبق با واقع و نفس الامر را گويند.
در سير به سوي كمال يقين براي سالك همچون مركبي است كه با آن طي طريق مي‌كند، يقين سالك را از نقص به كمال و از حيوانيت به عالم انسانيت سوق مي‌دهد.
يقين به خداوند يعني باور قطعي به خدا (يقين سلوكي) يعني ليس اله الّا الله و ليس موجود الّا الله بداند كه فعال ما يشاء، خداوند است. تصميم گير، انتها، ابتدا، تأثير هر چيز خداوند است. يقين مضموني مشابه و مشترك با وحدت وجود پيدا مي‌كند.يعني واقعاً مي‌بيند كه ليس في الوجود الّا الله. يعني همه موجود مجازي مي‌شوند.وقتي حاكميت يگانه بر هستي را دريافتم از همه خلع اعتبار مي‌شود.اثر اين اسباب را هم خدا مي‌دهد و تأثير نهاي را نيز خود خداوند مي دهد.


اين‌ها در نگاه وحدت وجودي و شهودي كه واقعيت هستي هم همين است همگي اسبابي هستند كه ظّل آن سبب الاسباب است. آن سبب محوري و سبب گرايي منافات با يقين و وحدت شهود دارد كه براي سبب هويت مستقل و تأثير مستقل قائل شويد.خداوند ابتدا در اختيار بنده اين اسباب را قرار داده من هم سراغ اين اسباب مي‌روم ولي نتيجه را از خدا مي‌دانم و مي‌خواهم.و اين موجب اعتدال در وجود آدمي مي‌شود. تمام اين جدال‌ها و تنازعات برخاسته از فقدان چنين نگرشي است. چون به اسباب اصالت مي‌بخشيم و استقلال براي اسباب قائليم. لذا مي‌گويد دنبال روزي باشيم ولي دردنباله روي اسباب يك بينابيني و اعتدال حاكم است و درجه اعتدال هم خود حضرت تعالي است.
تعادل در هيبت و انس


انس و هيبت دو حال‌اند، بالاي قبض و بسط، همچنان كه قبض و بسط بالاي خوف و رجاء قرار دارند.
هيبت اقتضاي غيبت مي‌كند و انس اقتضاي صحو و بيداري.


خوف و رجاء عوام راست، و قبض و بسط خواص را، و هيبت و انس خاص الخاص را. اول مقام ظالمان است و ديگر مقام مقتصدان و سوم مقام سابقان است .
ابوالقاسم قشيري گويد كه انس و هيبت دو حالت‌اند از احوال سالكين و آن آنست كه چون حق تعالي به دل بنده تجلي كند به شاهد جلال نصيب وي اندر آن هيبت بود و باز چون به دل بنده تجلي كند به شاهد جمال نصيب وي اندر آن انس باشد تا اهل هيبت از جلالش بر تعب باشند و اهل انس از جمالش بر طرب، فرق است ميان دلي كه از جلالش اندر آتش دوستي سوزان بود و آن دلي كه از جمالش در نور مشاهده فروزان.
گهي از انس همچون برق خوش خندي درين گلزار گه از هيبت به سان ابر، اشك از ديده باراني (عراقي)


ادب پرهيز از افراط و تفريط
ادب حفظ حدود و رعايت احكام الهي است چنانكه انسان خود را مقيد به دستورات شرعي بداند و از افراط و تفريط پرهيز كند.
خواجه عبدالله انصاري ادب را چنين تعريف مي‌كند:« الادب حفظ الحدّ بين الغلو و الجفاء لمعرفه ضرر العدوان» ادب، نگاه داشتن مرز ميان تندروي و سبك سري، با شناخت زيان‌هاي گذر از تعادل است. امام علي (ع) فرمود: افضل الادب ان يقف الانسان علي حده و لا يتعدي قدره» برترين ادب آن است كه انسان در مرز خويش درنگ كند و از خود درنگذرد.
ادب حفظ حدّ است بين جفا و غلوّ تا مخالفت باحق متعال پيش نيايد. جفا سرباز زدن از اوامر حقّ، و غلوّ تجاوز از حدّ معين دستورات الهي است.
ادب كه عبارت از حفظ حدود اوامر و احكام حق تعالي است براي اين است كه از تعدّي و قصور سالك جلوگيري به عمل آيد اگر سالك رعايت ادب نكند يا در جفا واقع مي‌شود، يا در غلوّ. جفا وقتي است كه ترك امر حقّ كند. غلوّ وقتي است كه درانجام امري افراط نمايد.


درجه اول از ادب جلوگيري نمودن از خوف است كه حال خوف به يأس كشيده نشود. به مقيد كردن رجاء است كه حال رجاء بأمن منجر نشود، و به حفظ سرور است تاحال سرور به جرأت و جسارت نيانجامد.«الدرجه الاولي منع الخوف ان يتعدي الي الاياس و حبس الرجاء ان يخرج الي الامن و ضبط السرور ان يضاهي الجراه.»خوف سالك زياد گردد سالك به حال يأس مي‌افتد. يأس موجب خذلان است. از رحمت حق نبايد مأيوس بود. كافرانند كه از رحمت حق مأيوسند:«انه لا ييئس من روح الله الا القوم الكافرون»(يوسف/87).
رجا سالك زياد گردد سالك به امن مي‌گرايد. ايمن بودن از نتايج اعمال سوء موجب خذلان است. از كيفر اعمال ايمن نيستند مگر مردمان زيانكار«فلا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون.»(اعراف/99).


سرور سالك زياد شود در فرحي بي اساس قرار مي‌گيرد. شادي نابجا ناپسند و غير ممدوح است و خداي متعال دوست نمي‌دارد كساني را كه از غفلت در شادي و شعف باشند.«ان الله لا يحب الفرحين.»(قصص/7).
تعادل در فرق و جمع (جمع الجمع )
مقام فرق عبارت از خلق بدون حق است.جمع اشارت است به حق بي اعتبار خلق، يعني اسقاط كثرت اعتباريه از وحدت حقيقيه.جمع در اصطلاح عرفان مقابل فرق است و فرق احتجاب است از حق به خلق، يعني همه خلق بيند و حق را من كل الوجوه غير داند و جمع مشاهده حق است بي خلق و اين مرتبه فناء سالك است. چون تا زماني كه هستي سالك بر جاي باشد، شهود حق بي خلق نيست.


جمع الجمع شهود خلق است قايم به حق، يعني حق را در جميع موجودات و مخلوقات مشاهده مي‌نمايد، هرجا به صفتي ديگر ظاهر گشته و اين مقام بقاء بالله است و اين مقام را فرق بعدالجمع و فرق ثاني نيز مي‌گويند و صحو بعد المحو هم مي‌خوانند، چون بعد از وحدت صرف كه جمع و محو است به مقام فرق و صحو تنزل نموده و از اين اعلي مقامي كامل را نيست، چه هر شي چنان كه هست مي‌بيند و مي‌داند و صاحب اين مقام وحدت در كثرت و كثرت در وحدت مشاهده مي‌نمايد. ابليس ندانست كه حقيقت تفرقه جمع است «و ما آدم الا هو» غلط كرد و به رؤيت وحدت از وحدت بازماند.

 


به علت عدم استقرار حال جمع در بدايت احوال، جمع و تفرقه در بنده متناوب است. پس پيوسته لايح جمع رخ مي‌نمايد و پنهان مي‌گردد تا اين كه در او مستقر گردد به طوري كه هرگز از وي جدا نگردد. اگر به عين تفرقه نگرد نظر جمع از او زايل نشود و اگر به عين جمع نگرد نظر تفرقه را از دست ندهد، بلكه دو چشم جمع و تفرقه براي او با همند. به راست به سوي حق مي‌نگرد با نظر جمع و به چپ به سوي خلق مي‌نگرد بانظر تفرقه و اين حالت صحو ثاني و فرق ثاني صحوالجمع و جمع الجمع نام دارد و آن بالاتر از مرتبه جمع صرف است. به علت اجتماع ضدين در آن و به اين سبب كه صاحب جمع صرف از شرك شرك و تفرقه به كلي رهايي نيافته است. نزد صاحب جمع الجمع آميزش با مردم و تنهايي برابر است، به خلاف صاحب جمع صرف زيرا حالش با آميزش و نظر به صور اجزاي هستي از بين مي‌رود. جمع صرف موجب زندقه و الحاد مي‌شود و به رفع احكام ظاهري حكم مي‌كند همچنانكه تفرقه محض اقتضاي تعطيل فاعل مطلق را مي‌كند و جمع با تفرقه مفيد، حقيقت توحيد است و تميز ميان احكام ربوبيت و عبوديت.
جمع: شهود حق بلاشهود خلق
فرق: شهود خلق بلا شهود حق. تفريق بين حق و خلق.
جمع الجمع: نه شهود مانع شهود حق شود و نه شهود حق مانع شهود خلق.اشرف مقامات است مثل حضرت امير(ع) كه درنماز انگشترش را داد.
فرق اول: يعني فقط خلق را ديدن، اما اگر خلق را ديد و بعد حق را شهود كرد،اين فرق دوم است. وقتي به مقام جمع الجمع رسيد و بعداً خلق را ديد، اين جزء مقامات است.

تعادل در رضا و غضب
«ثلاث من اوتيهن فقد اوتي مثل ما اوتي آل داود؛ العدل في الرضا و الغضب؛ و القصد في اللاغني و الفقر وخشيه الله تعالي في السر و العلانيه»
تعادل در رتق و فتق
مثل لفّ و نشر. در لغت يعني باز كردن و بستن.رتق مقابل فتق است. پس وجود مبارك او در معني رتق دارد و كمالات عقول كليه و جزييه را دارا است و اين‌ها مقام فتق اويند «ان السموات و الارض رتقا ففتقنا هما» (انبيا/ 30)
پس سيمرغ قدسي است كه:
اين همه آثار صنع از فر اوست جمله نقشي از نقوش پر اوست

 

تعادل در انبساط
در آن وقتي كه سالك گرفتار خواسته‌هاي نفس است و با خواسته‌ها در مقام مجاهده است از پشت پرده تعلّقات پرتوي از نور انبساط حق به قلب او مي‌تابد او را فرح ونشاط دست مي‌دهد در اين حال چنين مي‌پندارد اين انبساط اثر رفتار او و نتيجه كردار و گفتار او است.
براي حفظ انبساط خود او رو به خلوت مي‌رود از خلق كناره گيري مي‌كند. طاقت تحمل اذيت خلق و سوءرفتار آن‌ها را ندارد و در اين حال نمي‌تواند به حسن خلق با آن‌ها رفتار نمايد. از فضل خود به آن‌ها بهره رساند. اما پس از اين كه به شهود دريافت كه انبساط به عمل و كردار او نيست افاضه حق متعال است نظرش در مورد خلق عوض مي‌شود ديگر روي رفعت مقام و حفظ حظّ نفس ترك مصاحبت نمي‌كند اگر اذيتي از خلق ببيند آن را تحمل نموده روي از خلق برنمي‌گرداند و براي حفظ انبساط خلوت اختيار نمي‌كند.

تعادل در فناء
در اللّمع في التصوف آمده است: شيخ گفت: كساني كه در فناي بشريت به خطا رفتند از آن جهت است كه سخنان پختگان و كاملان را در باب فنا شنيده‌اند و آن را فناي واقعي بشريت پنداشته‌اند و شيطان آن‌ها را به وسواس و وسوسه انداخته است. به همين جهت گروهي از آن‌ها خوردن و نوشيدن را رها كرده و مراد از فنا را فقط جسم و قالب پنداشته‌اند چون كه وقتي كالبد ناتوان و درمانده شد، بشريت آن از ميان مي‌رود و مي‌تواند صفات الهي را به خود گيرد. اين گروه نادان نتوانسته‌اند ميان بشر و اخلاق بشري تفاوت بگذارند چون كه بشريت از بشر جدا نمي‌گردد، چونان كه رنگ سياه هيچ گاه از سياه جدا نمي‌شود. همچنين اخلاق بشري وقتي كه صاحب انوار حقايق بر او نور مي‌ريزد دگرگون و دگرسان مي‌گردد و صفات بشري عين بشريت نيست.


آن كس كه اشاره به فنا كرده است مرادش نديدن و فناي اعمال و طاعات بوده است. چون كه مي‌داند كه تمام عبادت‌هاي او از نيروي خداوندي است كه توانسته به جا آورد. و همچنين فنا و نابودي ناداني توسط علم و از بين بردن غفلت با ياد است.


تعادل در تسليم و تفويض
مومن نهايت انرژيهاو استعدادهاي خودش را بكار مي گيرد ولي در نهايت 50درصد بيشتر موثر نيست. « و ما تشاوءن الا ان يشاءالله »(انسان/30) 50 در صد ديگر در اراده و خواست خدا است . «لا تدري لعل الله بعد ذلك امرا »(طلاق/1) «و ما ادري ما بفعل بي و ما بكم»(احقاف/9)، «و ما تدري نفس ماذا تكسب غدا »(لقمان/34).
عارف در اين مرحله معتقد است كه العبد يدّبر و الله يقدّر.من تدبير كننده هستم و تقدير ندانم. آنچيزي كه نزد من است ميدانم ولي علم غيب ندارم. من فرشته نيستم ؛ خزائن الهي در دست من نيست . من با اين امكاناتي كه در اختيار دارم عمل ميكنم ولي پيشگويي و غيب نمي كنم و تمام امور را به خداوند واگذار مي نمايم و تسليم خواست و اراده و مشيت الهي هستم .

تعادل در توكل
توكل آنچنان بود كه دست از همه كارها بازدارد و گويد با خداي گذاشتم، بل چنان بود كه بعد از آن كه به او يقين شده باشد كه هر چه جز خداست آن از خداست و بسيار چيزها است كه درعالم واقع مي‌شود، به حسب شروط و اسباب، چه قدرت و ارادت خداي تعالي به چيزي كه تعلق گيرد دون چيزي لامحاله به حسب شرطي و سببي كه مخصوص باشد به آن چيز تعلق گيرد، پس خويشتن و علم و قدرت و ارادت خويشتن را همه از جمله اسباب و شروط شمرد كه مخصوص ايجاد بعضي از امور باشند كه او آن امور را نسبت به خود مي‌دهد پس بايد كه در آن كارها كه قدرت و ارادت او از شروط و سبب وجود آن است مجدتر باشد، مانند كسي كه به توسط او كاري كه مخدوم و موجد و محبوب او خواهد كه بود تمام شود وچون چنين باشد جبر و قدر متحد و مجتمع شده باشند چه آن كار را اگر نسبت با موجد دهد جبر در خيال آيد و اگر نسبت به شرط و سبب دهد قدر در خيال آيد و چون به نظر راست تصور كند نه جبر مطلق باشد و نه قدر مطلق و اين كلمه را كه گفته‌اند:« لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين »معني محقق شود پس خود را در افعالي كه منسوب به اوست متصرف داند به تصرفي كه در آن به منزلت تصرف آلات باشد نه به منزلت تصرف فاعل به آلات و به حقيقت آن دو اعتبار كه يكي نسبت به فاعليت و ديگر نسبت به آلت متحد شود و همه از فاعل باشد، بي آنكه آلت ترك توسط خود كند يا كرده باشد و اين به غايت دقيق باشد و جز رياضت قوه عاقله بدان مقام نتوان رسيد و هر كس كه بدان مرتبه رسد به يقين داند كه مقدر همه موجودات يكي است كه هر امري كه حادث خواهد شد در وقتي خاص به شرط و آلتي و سببي خاص ايجاد كند و تعجيل را در طلب و تأني را در دفع مؤثر نداند و خود را هم از جمله شروط و اسباب داند تا از دلبستگي به امور عالم خلاص يابد تا آن كه در ترتيب به آن‌چه به او خاص باشد از غير او مجدتر باشد و به حقيقت معني «اليس الله بكاف عبده» تصور كند و آنگاه آنكس از جمله متوكلان باشد و اين آيه درحق او و افعال او منزل است «فاذا عزمت فتوكل علي الله ان الله يحب المتوكلين.»(آل عمران/159).



تعادل در خلوت و جلوت
اختيار كردن صوفي محلي خالي از اغيار را خلوت گويند. صوفيان در خلوت مي‌كوشند كه ظاهر و باطن خود را براي خدا خالص سازند و جز مراقبت و متوجه خداي نباشند. بدين معني كه از حول و قوه خود بيرون آيند و در ظاهر و باطن به حق تسليم شوند.خلوت از مستحسنات صوفيه است.
حافظ ار آب حيات ازلي مي‌طلبي منبعش خاك در خلوت درويشان است (حافظ)


جلوت بيرون آمدن بنده است از خلوت به صفات الهيه، زيرا كه هستي عبد و اعضاي او از انانيت پاك شده و اعضاي بدن عبد به حق مضافند. چنانچه خداي تعالي فرمود: «و ما رميت اذا رميت و لكن الله رمي»(انفال/17) و تو اي محمد تير نينداختي هنگامي كه انداختي، بلكه خداوند انداخت و نيز فرمود: «ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله»(فتح/10) كساني كه با تو بيعت مي‌كنند همانا با خداي يگانه بيعت مي‌كنند.عده‌اي خلوت را برتر شمارند و عده‌اي جلوت را. اسم الاول و الباطن طالب خلوتند و اسم الاخر و الظاهر طالب جلوت و اين بدان وابسته است كه چه اسمي بر تو غالب باشد.
بعضي از صوفيه خلوت را بر معاشرت با خلق ترجيح مي‌دادند و بيشتر عمر را در گوشه گيري به سر مي‌بردند و آنان را خلوت نشين يا خلوت گزيده مي‌گفتند.
تعادل در دنيا و آخرت


گفت : به تن در دنيا باش و به دل در آخرت اگر جاذبه دنيا در برابر جاذبه آخرت نيرومندتر باشد يا مقاومت كند، آدمي را از ارتقاء به بهشت بازمي‌دارد و اگر جاذبه ايمان (آخرت) قوي‌تر باشد، سير وصعود او به دشواري و كندي صورت مي‌گيرد. «فكانما قطع الدنيا الي الاخره و هم فيها» انگار كه با قطع از دنيا به آخرت توجه كردند، اما در دنيا هستند .در عزلت به شكل عرفان ساختگي غلط عارفان نمايان افراد از دنيا گريزانند و هيچ نوع رسالت نسبت به جمع در خود احساس نمي‌كنند.اما در عرفان معصومين :
هرگز صحبت حاضر غايب شنيده‌اي من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است.


در دنيا هستند. فاتوا البيوت الابواب‌ها .مي‌گويد براي شناخت حق از راهش وارد شويد.«انا مدينه العلم و علي بابها.» سفر من الخلق في الخلق بالحق سفر چهارم اسفار اربعه است .گرچه درميان خلق هست ولي فقط براي اواست .(وحدت در كثرت)در تمام لحظات زندگي، هر چهار سفر بايد همزمان باشد.آن‌ها شهود دارند. ماوراي دنيا را با اين كه در دنيا هستند مي‌بينند واين عين عرفان است.
چشم دل باز كن تا جان بيني و آنچه ناديدني است آن بيني


مهم‌ترين راهنمايي كه در اين مورد مي‌شود، تلقي دنيا و تمام جنبه‌هاي آن به عنوان مزرعه‌اي براي كشت اعمال صالح در آن است كه با دريافت رشد شخص را به خداوند نزديك نمايد. «الدنيا مزرعه الاخره» .
بشر مي‌تواند به اين مقام برسد كه گرچه در دنيا است اما غيوب برزخ را مشاهده مي كند. بشر گرچه در اين دنيا است اما در آن همزمان نباشد و فقط براي خدا در ميان خلق باشد.انسان كه مي‌تواند به مقام اطلاع از غيوب برزخيان برسد و اگر نرسد نقص است.
زندگي دنيا را پلي براي وصول به حق و گذار به سوي خدا ساخته است.


گوهر خويش را هويدا كن كمال اين است و بس
خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس
برخي از نتايج ايجاد تعادل در انسان
علاوه بر نشاط و سازگاري و رضايتمندي، مي‌توان به تثبيت مواضع اشاره نمود. انسان متعادل جهت سير به سوي تعالي ابتداءً بايد موضع گيري مشخص و معيني در قبال هر موضوع و مسئله‌اي داشته باشد تا بتواند در هر حادثه‌اي به نحو احسن از مسئله مورد نظر فاصله گرفته و به تجزيه و تحليل علمي آن پرداخته و در نهايت بتواند راه حل مناسبي بيابد و به عبارت دقيق‌تر قدرت پيش بيني مسائل را جهت پيش گيري صحيح داشته باشد. «و لوانّهم فعلوا ما يوعظون به لكان خيراً لهم و اشدّ تثبيتاً»(بقره/265) اگر آن‌ها به آنچه پندشان مي‌دهند عمل مي‌كردند براي آنان نيكوتر و در ثبات مؤثرتر بود.


انسان متعادل كه مواضع ثابتي دارد مي‌تواند با طراحي علمي زندگي و شخصيت خود قدرت سازگاري بيابد و اين سازگاري زمينه ساز فراهم نمودن مقدمات قيام الله براي ايجاد يك زندگي عقلاني و الهي است.
انسان متعادل مي‌تواند با آشنايي نظام انديشه بر اساس امور جاري، موظف و ويژه به يك معرفت صحيح نائل آيد. انسان متعادل با تكيه بر طرح و برنامه و نظام فكري به حركت خود به سوي تعالي شتاب مي‌دهد.


انسان متعادل با تدبير لازم و برنامه ريزي و سازمان دهي معقول و مناسب (برخورد عقلي و علمي با مسئله) به تدريج به نوعي ثبات قول كه نماينده نظام انديشه است دست پيدا مي‌كند. انسان متعادل مي‌تواند با آشنايي و تحقق حقوق انساني در ميان افراد زمينه تعامل، تفاهم و تكامل را فراهم آورد.
انسان متعادل عقلش قانع، دلش آرام و رفتارش استاندارد است. جهت نيل به اين امور با رفع موانع و جلب شرايط و مواهب كم كم به نوعي تسلط دست خواهد يافت (تسلط بر جسم، بر محيط، بر نفس و بر عقل). با داشتن تسلط لازم و كافي، انسان سالك و راهرو، از كليه مسائل خود و پيرامونش واز جبرهاي دروني و بيروني رها شده و به نوعي فراغت خواهد رسيد و به تبع آن حبّ و بغض‌هاي وي امري مي‌شود نه نفسي.


انسان متعادل پس از آن مي‌تواند دست به توليدات فرهنگي بزند كه طراحي علمي زندگي يكي از آن‌ها است. وي با شناخت ابعاد وجودي خود سيري از وحدت به كثرت و كثرت به وحدت و با خطّ پايه طراحي علمي زندگي خويشتن به «خود مشاهده‌گري»، «خودآغازگري»، «خودقضاوتي»، «خودحفاظتي» و «خودشكوفاگري» خواهد رسيد.زمينه ساز تسلط بر خود، داشتن خلوت، تصفيه و تفكر بر خود است. تسلط بر جسم و فراغت از جسم به انسان امكان توسعه علمي مي‌دهد.


سؤال نيز مبدأ تحرك عقلاني و مبدأ طرح علمي زندگي انسان است. توانايي سؤال كردن به انسان قدرت يادگيري خواهد داد و اين قدرت زمينه ساز نيل به همه كمالات انساني است.
عدم تعادل كه در تمام زواياي زندگي بشر چه در مسائل فردي و اجتماعي و ... به وضوح خودنمايي مي‌كند، مسلماً به آتيه‌اي دردناك در زندگي همه انسان‌ها منجر خواهد گشت. افراط گرايي دنياي كشورهاي به اصطلاح توسعه يافته و پيشرفته كه در زير سايه قدرت مداري از رمق و توان ملت‌هاي ناتوان مي‌كاهند و بر فقر و گرسنگي و زندگاني اسف بار آن‌ها مي‌افزايند تا از رهگذر آن حسّ فزون طلبي و اسراف كاري خويش را پيش از بيش ارضا كنند. قهراً كفه‌هاي تعادل و توازن زندگاني اقشار انساني را از ميان مي‌برد و اين عدم توازن، دو قطب رودررو را براي جامعه انساني به ارمغان آورده است كه بشر خاكي را به نابودي تهديد مي‌كند (بلوك غرب سرمايه داري و بلوك شرق). پس آن‌ها به كوشش‌هاي ناموزون نامتعادل دست مي‌زنند. يعني در دنياي معاصر، ملت‌هايي بر پهنه كره خاك قرار گرفته‌اند كه از فرط اشباع در تمتع و تعيّش و رفاه بيش از حد، دست به خودكشي مي‌زنند و ملت‌هايي كه لحظه‌اي خوشي ورفاه مادي در سراسر زندگي آن‌ها ديده نمي‌شود و كمبودها و نارسايي‌هاي بيش از حد، آن‌ها را به دست مرگ‌ و نابودي مي‌سپارد.


عامل اصلي اين نابساماني‌ها مسئله عدم توازن و فقدان تعادل در فرهنگ و طرز فكر و رفتار بشري است. پس اسراف و افراط در لذت‌هاي مادي در عده‌اي و محروميت از آن در عده ديگر منشأ رذايل و فساد خواهد بود و دعوت به اخلاق و صلاح و تقوا ادعاهايي متناقض است. در جامعه متعادل مي‌توان از اخلاق سخن گفت.
در جامعه متعادل مي‌توان انتظار اصلاح و تقوا را داشت واين تقوا است كه انسان را به حيات طيبه مي‌رساند و اين انسان است كه بايد بخواهد و تلاش كند از نعمات الهي به طور شايسته استفاده كند تا در طريق معتدل و مستقيم قرار گيرد و زودتر به هدف نهايي (قرب الهي) برسد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید