بخشی از مقاله
رابطه روانشناسي و دينتولد روانشناسي دين به ابتداي قرن حاضر باز ميگردد . اين گستره در آغاز قرن حاضر توجه بسياري از محققين روانشناسي را به خود جلب كرده ، چنانكه پيش از آن كانت تجربه يا احكام ديني را با تحليل حيات اخلاقي تبيين نمود و دين را بر مقتضيات قانون اخلاق بنا نهاد ، و يا دكارت كه همه چيز از جمله دين را با زبان رياضي تبين نمود . اما در آستانه قرن نوزدهم ديگر اين بحثهاي ذهنشناسي ، توانايي پاسخگويي به سؤالات اساسي طرح شده را نداشت . و از آنجائيكه علم روانشناسي دين را يك مقوله انساني ميدانست لذا سعي كرد با تحليل رواني انسان، ريشه پيدايش دين را مورد مطالعه قرار دهد.به گفته يونگ :“ پديده دين نمودگاري بشري است كه روانشناسي نميتواند و نبايد ناديدهاش بگيرد ”. يونگ ميگويد :“ روح يا جان آدمي فطرتاً داراي كاركرد ديني است … اما اگر اين واقعيت تجربي وجود نداشت كه در روح آدمي ارزشهاي والايي نهفته است به روانشناسي كوچكترين علاقهاي نميداشتم ، چرا كه در آن حال روح و جان آدمي جز نجاري ناچيز و بياهميت نميبود . حال آنكه از صدها آزمون و تجربه علمي دريافتهام كه اصلاً چنين نيست و برعكس جان آدمي حاوي همة آن چيزهايي است كه در احكام و دُگمهاي ديني آمده است و چه بسا بيش از آن نيز … من به روح كاركرد ديني نسبت ندادهام ، بل فقط واقعياتي را برشمردهام كه ثابت ميكند روح داراي طبيعت ديني است يعني صاحب كاركرد ديني است ”. “در واقع كلمة روانشناسي خود دلالت بر بعضي روابط با بعضي از ابعاد تجربه انساني دارد كه از ديرباز، آن را ‘ديني’ ناميده اند. وقتي كه در طي قرن هيجدهم، اين واژه رواج يافت، به عنوان بخشي از سنت فلسفي كه با نظريه هاي ادراك مربوط است، مطرح گرديد و با الهيات يا دين ربطي مهجور داشت . رفته رفته كه مطالعة ادراكات ، هرچه بيشتر از رهيافت پيشيني (ماقبل تجربي) معرفت شناسي متعالي فاصله گرفت و جاي خود را به روانشناسي ‘علمي’تر كه مبتني بر روشهاي زيستشناسي و فيزيك بود داد ، پيوندهاي بين روانشناسي و دين باز هم ضعيفتر شد . بنابراين راه روانشناسي و دين ، راهي هموار و آشنا و روشن ، چنان كه امروزه تصور مي شود ، نبود .” “پيدايش روانشناسي دين را بعيد است كه بتوان به كار يك فرد يا گروهي از متفكران نسبت داد ، همچنين اين رشته بهطور طبيعي از هيچ سنت خاصي برنيامده است . از سوي ديگر اصولاً مشكل بتوان از تولد يا زايش و پيدايش دفعي اين رشته سخن گفت ، بلكه مي توان گفت كه روانشناسي دين ، برخاسته از فضاي فكري و فرهنگي خاصي است كه در آن روش علمي و دين پژوهي به نحوي پخته و پيشرفته شدند كه چون هر دو در معرض پرسشهاي مختلفي قرار گرفتند ، به يكديگر نزديك شدند . به اين معني ، روانشناسي دين براي دينپژوهي همان قدر انگيزه اي تازه بود كه براي علم روانشناسي . فقط تأملات گذشته نگرانة يك نسل بعد ، منشأ خدماتي شد و مواجهه اين دو رشته را تحقق بخشيد و اين رشته سرآغازي پيدا كرد ؛ گو اينكه در اين باب هم اتفاق نظر حاصل نيست .” اما بايد بدانيم كه روانشناسي نميتواند به همه وجوه و جنبههاي دين توجه كند (چون اساساً روانشناسي چنين شأني را ندارد) و تنها به جنبههاي رفتاري آن ميپردازد . “ اما اگر كسي گمان برد همة دين يعني همين تجربههاي ديني ، نگاهي تحويل گرايانه (Reduction) به دين كرد ، و دين را به چيزي كمتر از آن ارجاع داده است ”. تعريف دين تعريفهايي كه از دين بازگو شده آنقدر فروان است كه حتي ارائه فهرست ناقصي از آنها غيرممكن است و ما در اينجا به ذكر چند تعريف از روانشناسان و فيلسوفان مورد نظر (بدليل مناسبت موضوع با تعاريف و شخصيتهاي آنها) اكتفا ميكنيم .زيگموند فرويد ميگويد :“ دين كاوش انسان براي يافتن تسلّي دهندههاي آسماني است تا او را در غلبه بر حوادث بيمناك زندگي كمك كند . همچنين وي به دين به عنوان يك اغفال مينگرد و و تجربهاش را به عنوان مشاركت در بيماريهاي همگاني دخالت ميدهد ”. ويليام جيمز روانشناس و فيلسوف معروف آمريكايي درباره دين چنين ميگويد :“ بيگمان من ميتوانم يك قسمت از موضوع مذهب را براي شما روشن سازم ، نميتوان براي مذهب يك تعريف مطلق و منجزي پيدا كرد كه مخالف و موافق آن را بپذيرند . از تمام معاني مختلف كه براي مذهب آوردهاند ، و از همة جهاتي كه براي آن قائل شدهاند من يك قسمت و يك جهت از آنرا انتخاب كرده و طبق قرارداد همين قسمت را ‘ مذهب ’ مينامم . بنابراين مذهب عبارت خواهد بود از تأثرات و احساسات و رويدادهايي كه براي هر انساني در عالم تنهايي و دور از همة بستگيها بر او روي ميدهد . بهطوريكه انسان از اين مجموعه در مييابد كه بين او و آن چيزي كه آنرا ‘ امر خدايي ’ مينامد رابطهاي برقرار است ”. از نظر كارل گوستاويونگ دين عبارتست از ‘ تفكر از روي وجدان و با كمال توجه’ ، يونگ ميگويد : “ دين يكي از قديميترين و عموميترين تظاهرات روح انساني است و بنابراين واضح است كه هر گونه روانشناسي كه سر و كارش با ساختمان رواني شخصيت انسان باشد لااقل نميتواند اين حقيقت را ناديده بگيرد كه دين تنها يك پديده اجتماعي و تاريخي نيست ، بلكه براي بسياري افراد بشر حكم يك مسئله مهم شخصي را دارد ”. شلاير ماخر ، دين را با احساس و بطور جزئي با احساس وابستگي ربط ميدهد . وي تعريف خود را از دين بصورت ‘ اساس تعلق مطلق ’ ميآورد .“ گوردون آلپورت ، روانشناس برجسته آمريكايي برآنست كه احساسات ديني نه ماهيتي صرفاً عقلاني دارند و نه كاملاً غير عقلاني ، بلكه بيشتر تلفيقي از احساس و تفكر منطقي است . در واقع دينداري فلسفهاي از زندگي براي فرد ارائه ميكند كه نه تنها ماهيتي عقلاني دارد بلكه به لحاظ احساسي و هيجاني نيز ارضا كننده است ”. در كنار اين تعاريف نظريه ديگري نيز قابل قبول است :“ تمام اديان مبتني بر اعتقادات هستند ، اعتقادات كه ناظر به ماهيت واقعيت متعالي ، واكنش مناسب نسبت به آن و بعضي موضوعات مربوطه ميباشند . اعتقادات هر دين اعمال خاصي را كه آن دين مقبول ميداند و عواطفي را كه برميانگيزد ، توجيه ميكنند . ممكن است اين اعتقادات رسميت بيابند و بصورت اصول اعتقادي درآيند يا ممكن است كه تا حدي بطور ضمني در اعمال ديني روزانة آن دين وجود داشته باشند . البته اعتقادات اساسي هر دين دربارة حقيقت غايي در متن زندگي واقعي مورد تعبير و تفسير قرار ميگيرند . واضح است كه جزئيات فراوان اديان به چگونگي اين تعبير و تفسير بستگي دارد . چنين اعتقاداتي را ‘ اعتقادات ديني ’ ميخوانيم كه مانند تمام اعتقادات ميتوانند از حيث سازگاري دروني ، انسجام ، مقبوليت و صدق مورد ارزيابي قرار بگيرند ”. علامه محمدتقي جعفري ضمن توضيح مفصلي كه در مورد تعاريف مزبور داده و ايراداتي كه بر هر يك از آنها عنوان كرده معتقد است كه هر متفكري آن بعد از حقايق مزبور را براي تعريف دربارة آنها انتخاب ميكند كه شرايط ذهني و محيطي او ايجاب ميكند . و بايد براي شناخت دين از هر دو قطب درون ذاتي و برون ذاتي استفاده كرد زيرا اگر بخواهيم دين را تنها با دريافتهاي دروني انسانها مورد شناسايي قرار داده و آن را تعريف كنيم ، بديهي است كه تفكيك آنها از توهمات و تخيلات و انواع انگيزههاي غير ديني درون اگر محال نباشد ، لااقل بسيار دشوار خواهد بود . و اگر بخواهيم براي تعريف دين ، تنها به پديدههاي بروني كه به انگيزگي دين و با علامات و نشانههاي آن ، در جهان عيني نقش بسته كفايت كنيم بديهي است كه اكثريت چشمگير پديدههاي عيني ، علل و شرايط و هدفگيريهايي را بطور مشخص ارائه نميكنند زيرا آن پديدهها با نظر به علل بوجود آورندة آنها در معرض احتمالات متعدد ميباشند .“ ما مجبوريم براي بدست آوردن تعريفي از دين كه تا حدودي قابل توجه ، جامع افراد و مانع اغيار باشد از دو قلمرو اساسي استفاده كنيم :يك ـ واقعيات دروني كه مردم متدين آنها را چه از راه تعقل و چه از راه شهود دريافته و پذيرفتهاند و با انگيزگي آنها حيات خود را تفسير و توجيه مينمايند .دو ـ واقعيات بروني مانند اعمال عبادي و انجام تكاليف و ايفاي حقوق كه به انگيزگي واقعيات دروني در جهان عيني نمودار ميگردند .” به نظر ميرسد بيشتر متفكرين و دين پژوهان غربي (و چه بسا شرقي و اسلامي) جنبه عقلاني دين را در عين ضروري و غير قابل اجتناب دانستن آن ، در درجه دوم اهميت قرار داده و ابتداءً جنبه دروني و وراني دين را قابل لمس و ادراك و داراي اهميت بيشتر ميدانند . چنانكه ويليام جيمز معتقد بود كه اگر كسي در حوزه دين تحقيق كند به تفاوت عظيمي در افكار و مشابهتي در احساس و سلوك خواهد رسيد . او اين واقعيت را براي اثبات اينكه نظريههاي ديني امري ثانوي بوده و احساسات و سلوك ، امري ثابت و در نتيجه عناصر ذاتي دين هستند مطرح نمود .بر اين اساس و با دقت نظر بيشتر ميبينيم كه پرداختن به جنبههاي مختلف دين و بررسي كامل مسئله دين كاري است بسيار مشكل كه در بحث ما نميگنجد و ما تنها به جنبه رواني آن پرداخته و از اين نظر آن را مورد بررسي قرار ميدهيم . بررسي تئوريهاي روانشناسانه دينپيشگامان روانشناسي دين از جمله فرويد ، در زمينه بررسي فرآيند تحول روانشناختي دين به تبيين ريشههاي تاريخي دينداري آدمي پرداختند كه غالباً ماهيتي فراسوي روانشناختي داشت . اما امروزه روانشناسان ديگر توجهي به تبيين ريشههاي تاريخي دين نميكنند و در مقابل سعي دارند ريشهها و فرآيند تحول دينداري در انسان امروز را مورد بررسي قرار دهند .روانشناسي دين دو مسأله عمده را مورد بحث قرار ميدهد . علل گرايش به دين و پيامدهاي اين گرايش . روانشناسان در تحليل هر دو مسأله دو گروه هستند : گروه نخست بنيانگذاران نظرات عام (ماكروتئوريسينها) هستند كه با ارائه تئوريهاي عام فراتجربي به تحليل دين ميپردازند . مانند : فرويد ، ويليام جيمز ، يونگ ، آلپورت و … . گروه دوم روانشناسان متأخر هستند كه پس از سپري شدن دوران ارائة نظريههاي عام در روانشناسي بر روشهاي تجربي دقيق در تحليل دينداري ـ در چارچوب نظريههاي عام ـ تاكيد ميكنند : پيجي واتسون و جي نيلمن از مهمترين روانشناسان تجربي دين پژوه هستند . تحول روان شناختي فرد از تولد تا مرگ ديدگاه وي نسبت به خدا و جهان را نيز دگرگون ميسازد . تمايز درك ايمان ديني كودك ، بزرگسال و سالخورده تابعي از جايگاه آنها در فرآيند تحول روانشناختي است . ايمان ديني يك كودك ماهيتي ساده دارد و به موازات تحول وي كه از ارزشهاي اخلاقي ، مفاهيم قدسي و فوق طبيعي و اعمال ديني نيز متحول ميگردد . برخي از روانشناسان دين در اين زمينه سعي كردهاند فرآيند تحول دينداري را در چارچوب تئوريهاي تحولي روانشناسي تبيين كنند : تئوري تحولي پياژه :“ الكايند ( Elkind ) ، با استفاده از تئوري تحولي پياژه فرآيند تحول درك كودك از خدا و دين را مورد بحث قرار داده است . براساس نظر وي شكلگيري ‘ شيئ دائم ’ كه در نظام پياژه بين 6 الي 8 ماهگي ظاهر ميشود ، اين معنا را دارد كه خارج شدن شيئ از ميدان ادراكي كودك دالّ بر از بين رفتن شيئ نيست . چنين توانايي شناختي كودك را آمادة درك اين مفهوم ميكند كه خدا عليرغم اينكه ديده نميشود وجود دارد . همچنين درك كودك از بقاء و زندگي پس از مرگ با ظهور ‘ نگهداريهاي ذهني ’ كه بر پايداري ماده ، وزن و حجم عليرغم جابجا شدن و تغيير شكل ظاهري و ادراكي آنها دلالت ميكند ، قابل تبيين ميشود . وقتي كودك چنين توانايي شناختي را در سنين 8 الي 12 سالگي كسب ميكند آمادة پذيرش وجود بقاء پس از مرگ ميگردد . پس از سنين نوجواني و استقرار تفكر صوري ـ تفكري كه ممكن است در برخي هيچگاه ظاهر نشود ـ فرد آمادة ورود به مرحلة ديگري از دينداري ميشود . عمليات صوري رهايي انديشه از عينيت و امكان تفكر بر مبناي امور انتزاعي و ممكنات را فراهم ميسازد . اين دوره از تحول شناختي با چهار توانايي عمليات تركيبي ، منطق قضايا ، جدايي صورت از ماده ، و تفكر فرضي ـ استنتاجي مشخص ميشود . عمليات تركيبي پايه استدلال علمي است كه در آن فرد مانند يك دانشمند در حل يك مسئله با ثابت نگهداشتن ساير عوامل و تغيير نظامدار يك عامل به عمل ميپردازد تا با استدلال درست به نتيجه برسد و در اين كار تمامي تركيبهاي ممكن براي ثابت و دستكاري كردن متغيرها را بررسي ميكند . در منطق قضايا فرد از حداقل دو مقدمه مستقل ، نتيجهاي را كه از فرآيند تركيب دو مقدمه حاصل ميشود و به تنهايي در هر يك از مقدمهها نيست انتزاع ميكند . جدايي صورت از ماده دالّ بر توانايي فرد در بهكارگيري منطق بدون وابستگي به ماده و با استفادة صرف از صورت است . تفكر فرضي استنتاجي نيز بر فرض كردن يك مسئله و نتيجهگيري از آن دلالت ميكند . در اين توانايي فرد انديشة خود را در خصوص هر مسئله فرضي و غير عيني بكار ميگيرد و خروج از چارچوب واقعيت را ممكن ميسازد . در اينجا فرد فرض محال را ممكن ميانگارد و عمليات منطقي را در آن بهكار مياندازد . با شكلگيري اين دوره از تحول شناختي ، مواجهه با مفاهيم انتزاعي ديني نيز امكانپذير ميگردد . مطالعات متعدد نيز نشان دادند كه در نوجواني فرد با تفكر انتزاعي در خصوص مفاهيم ديني درآميخته ميشود . اغلب تغييرهاي ديني كه در آنها فرد پيرو يك دين رسمي ميشود در اين سنين رخ ميدهد . چرا كه در اين دوران فرد با بهكارگيري تفكر انتزاعي و عمليات صوري امكان بررسي باورهاي كودكي خود بدست ميآورد .” تئوري اريكسون : از ديگر تئوريهايي كه براي تبيين تحول دينداري مورد توجه قرار گرفته است ، تئوري تحول رواني ـ اجتماعي اريكسن است . اريك اريكسون كه يك نو فرويدي است نسبت به دين موضعگيري مثبتي دارد . وي معتقد است بين نهادهاي اجتماعي بوجود آمده در طول تاريخ زندگي انسان و نيازهاي روانشناختي او ارتباط وجود دارد . به نظر اريكسون دين به عنوان يك نهاد اجتماعي در طول تاريخ در خدمت ارضاء ‘ اعتماد اساسي ’ بشر بوده است . اريكسون برخلاف فرويد دين را به عنوان بازگشت به دورة كودكي ندانسته و آن را براي تأمين نياز اعتماد اساسي بشر ضروري ميداند . “ در تئوري اريكسون 8 مرحلة تحول در سراسر زندگي وجود دارد كه هر يك از آنها با يك پيوستار تعارضي مشخص ميشوند . فرد در هر يك از اين مراحل در رويارويي با اين تعارضات سرنوشت روانشناختي خود را رقم ميزند . استل ( steele ) (1986 ، به نقل از ورتينگتون ، 1989) معتقد است برمبناي اولين مرحله تحولي اريكسون كه از تولد تا يك سالگي است ، رويارويي كودك با تعارض اعتماد در برابر عدم اعتماد زمينه پديدايي و شكلگيري ايمان را بوجود ميآورد . براساس تئوري اريكسون فرد در سنين نوجواني با تعارض كسب هويت در مقابل آشفتگي نقش كه با كشف استعدادها و تجربه نقشها همخوان است روبرو ميشود . وايتهد اظهار ميدارد كه هويت در سه محور كار ، روابط اجتماعي و ايدئولوژي شكل ميگيرد كه هويت ديني بخش عمدهاي از هويت ايدئولوژيك را تشكيل ميدهد . اگر نوجوان با موفقيت ، تعارض هويت در برابر پراكندگي نقش را حل كند ، تعهد ايماني محكمي نيز در وي شكل ميگيرد . اين تعهد اعتماد و توانايي پايبندي فرد به يك ايدئولوژي را مهيا ميسازد و همين امر در عين حال نوجوان را در برابر همسادگري (Tolalism) كه برانعطاف ناپذيري سازمان شخصيتي فرد و آسيب پذيري در برابر ايدئولوژيهاي افراطي و نظامهاي توتاليتر دلالت ميكند ، قرار دهد .” بعضي از محققين سعي كردهاند كه به صورت اختصاصي و نه در پرتو تئوريهاي عام تحولي در مورد تحول دينداري نظريهپردازي كنند :آلپورت :برمبناي نظر گوردون آلپورت (1897-1967) روانشناس برجسته آمريكايي ، احساسات ديني ، باورهاي ديني اشباع از عواطف و احساسات هستند . آلپورت معتقد است كه احساسات ديني با يك زودباوري خام آغاز ميشود كه در آن كودك هر آنچه را كه در خصوص دين ميشنود باور ميكند . چنين باورهايي با اقتدارگرايي غير عقلاني و كودكانه بودن مشخص ميشود . در مرحله دوم شك همه وجود فرد را فرا ميگيرد و در نهايت اين شك در برخي افراد به ايمان بالغانه و در برخي ديگر كه شك غلبه ميكند به ناباوري و در برخي ديگر كه شك و باور نيرويي برابر پيدا ميكنند به لادريگري ميانجامد . (به نقل از ورتينگتون .1989) “ آلپورت بر آن است كه احساسات ديني نه ماهيتي صرفاً عقلاني دارند و نه كاملاً غير عقلاني بلكه بيشتر تلفيقي از احساس و تفكر منطقي است . در واقع دينداري ، فلسفهاي از زندگي براي فرد ارائه ميكند كه نه تنها ماهيتي عقلاني دارد بلكه به لحاظ احساسي و هيجاني نيز ارضاء كننده است . بنابراين آلپورت نتيجه ميگيرد كه تمام اديان بزرگ دنيا نوعي جهان بيني براي پيروان خود به ارمغان ميآورند كه هم سادگي منطقي دارد و هم زيبايي هارمونيك . آلپورت در بحث از بلوغ ديني اظهار ميدارد كه ايمان ديني بالغانه ، به رغم ماهيت تقليدي و اقتباسي ، خصلتي پويا دارد . البته به رغم وي همة دينداريها از عدم بلوغ روانشناختي ـ يعني از مشكلات جسماني ، تمايلات خود محورانه ، تفسيرهاي كودكانه و …ـ ريشه گرفتهاند ، اما آلپورت معتقد است كه احساسات ديني ميتوانند در فرآيند تحول خود بر چنين ريشههاي نابالغانهاي غلبه يابند و برانگيزههايي كه از آنها سرچشمه گرفتهاند چيره شوند . با وقوع چنين پديدهاي ، دين ‘ انگيزه برتر ’ در زندگي فرد ميشود . به عبارت ديگر احساسات ديني به يك كُنشوري خود مختار در چارچوب شخصيت دست مييابند . آلپورت توضيح ميدهد كه احساسات ديني بالغانه با ثبات اخلاقياي همراه است كه فلسفة جامعي براي زندگي عرضه ميكند و به سمت يك الگوي توحيد يافتة هماهنگ سازمان بندي ميشود و در نهايت باورهايي راهگشا ، فرضيات كارآمد در عرصة حيات است كه امكان عمل در شرايط مبهم و ترديدآميز را فراهم ميسازد .” آلپورت در تحقيقات بعدي به ابداع دو مقياس جهت گيري ديني پرداخت . مقياس ‘ دينداري بيروني ’ با هدف ارزيابي آنچه آلپورت قبلاً تحت عنوان دينداري نابالغانه شرح داده بود ، طرح ريزي شد . افراد با يك جهتگيري دينداري بيروني به لحاظ نظري داراي باروهاي دينياي هستند كه فقط اهدافي ابزاري دارند . با چنين انگيزهاي ، دين ابزار ارضاي نيازهاي اوليه فرد خواهد بود . يعني به تعبير متألهانه ديندار ‘ بيروني ’ به سمت خداوند ميرود بدون آنكه خود را فراموش كند . … دينداري بيروني ابعاد غير روحاني و سكولار زندگي را براي فرد مقدمتر از ابعاد روحاني و الهي مينمايد . مقياس ‘ دينداري دروني ’ براي ارزيابي ايمان بالغانه طراحي شده است . در چنين جهتگيرياي دين كُنش وري خود مختار و مستقلي مييابد و انگيزة برتر ميشود . براي اشخاصي كه داراي دينداري دروني هستند ، نيازهاي غيرديني هر چقدر هم كه مهم باشد ، اهميت غايي كمتري دارند . اين افراد سعي ميكنند تا آنجا كه ممكن است اين نيازها را با باورها و تكاليف ديني خود هماهنگ سازند . معتقد بودن به يك آيين ، فرد را براي دروني ساختن و پيروي كامل از آن برميانگيزد . افراد با چنين انگيزهاي از دينشان استفاده نميكنند. بلكه با آن زندگي ميكنند . (آلپورت وراس ص 434) يونگ :يونگ از نظريه پردازاني است كه دين شناسي وي به دليل مسبوقيتش به دين شناسي فرويد و عطف توجه به ابعاد گوناگون دين پژوهي حائز اهميت است . يونگ “ روانشناسي تحليلي ” خود را كه ‘نظام زوريخ’ خوانده ميشود بنا نهاد . “ يونگ دانشمند موثر در تاريخ روانشناسي و الهيات نوين مسيحي بوده است . شولتس از روانشناسان نيروي دوم ميگويد : نظريه او يكي از بحث انگيزترين و مبارزه جويانهترين نظريههايي است كه تا كنون عرضه شده است . روانشناسي تحليلي يونگ آميزهاي از پژوهشهاي باليني ، انديشههاي فلسفي و حتي ديني است اما برخلاف فرويد ادعاي علمي بودن ندارد . مهمترين عنصر روانشناسي تحليلي جستار از طريق فراسوي علم و فلسفه براي دستيابي به افق لايتناهي انسانيت است . يونگ با كشف ‘ ناهشيار جمعي ’ توانسته است به دستيابي بشر به آنچه از طريق معرفت تجربي صرف و تحليلگرايي محض ناممكن است كمك كند . طريقي كه وي در شناخت افقهاي پنهان طبيعت آدمي و فهم تجربههاي قدسي ، انديشههاي ديني و زندگي پس از مرگ بكار گرفت .” “ دين با درونههاي ناآگاه جمعي در ارتباط سر راست است . ولي مهم اين است كه اين درونهها يا محتويات را چگونه ميتوان شناخت ؟ اين درونهها را ميتوان از راه مكاشفه شناخت . مكاشفهاي كه مسيحايي نيست . يعني مستلزم تجلي خدايي كه وجودش خارج از انسان و جهان است ، بر من نيست . در واقع مكاشفه يونگ پديدهاي است شخصي و يگانه كه هر كس اگر قادر باشد ميتواند آن را تجربه كند . اين تجربه يگانه رازهاي پنهان نهفته در ناآگاه را مكشوف ميسازد . « مكاشفه بيش از هر چيز حجاب برگرفتن از ژرفناي روح بشر و عيان كردن ماهيت آن است . بنابراين رويدادي است اساساً روانشناختي » ” ريشه دين وحي و مكاشفه است . پس ماهيت دين و در نتيجه ماهيت خدا در زبان روانشناختي همه بستگي به ماهيت محتويات ناآگاه جمعي دارد ، و وقتي در اثر وحي و مكاشفه گنجينههاي ذخيره شده در ژرفناي روان انسان گشوده و سرزير ميشوند ، اين محتويات نيز به حيطه آگاهي نفوذ ميكنند . ناآگاه جمعي بهصورت چيزي آكنده از قدرت ، با حسي از رمز و راز و با احساسهاي قوي ، خود را آشكار ميكند . اينگونه تجربه انساني را يونگ تجربه ديني مينامد و عواملي كه اين تجربه را سبب ميگردند ، سرنمونهاي ناآگاه جمعياند . درونهها و انديشههايي كه در آگاهي پديدار ميشوند ، خدايانند . : «خدايان تشخص يافتههاي ناآگاه جمعياند ، و از خلال كرد و كار ناهشيارانه روان آدمي خود را به ما مينمايانند .» اگر چه توجه به پايگاه ناهشيار ، اساساً به فرويد برميگردد ولي يونگ بيش از هر نظريه پرداز ديگري به اين موضوع توجه كرد و از ناهشيار شخصي فراتر رفته و ناهشيار جمعي را كشف و بر اهميت آن در زندگي بشر تاكيد كرد . “ به اعتقاد يونگ ، بدبختي ، يأس ، احساس پوچي ، بيهدفي و بيمعنايي بشر به دليل نداشتن ارتباط با بنيادهاي ناهشيار شخصيت است . از ديدگاه او علت اصلي فقدان اين ارتباط ، اعتقاد بشر بيشتر از بيش به علم و عقل به عنوان راهنماهاي زندگي است . ” به زبان روانشناختي ، خدا و درونههاي ناآگاه جمعي را يونگ همذات ميپندارد و چون انسان در تحول و فراگشت دائمي است اين محتويات كه به سبب جمعي بودن در اساس يكسانند به شيوههاي گوناگون پديدار ميشوند و اين بسته به ميزان آگاهي انسان و شرايطي واقعي است كه برايش پيش ميآيد از آنجا كه اين محتويات جمعياند بيشتر با سرنمونها سروكار دارند تا با من ، و وقتي به تجربه درميآيند ارتباط آنها با عواطف و احساسهاي پرشور بسيار صميمي و نزديك ميگردد . در انسان بدوي محتويات سرنمونها در قالب اسطورهها نمود ميكنند . اسطوره به واقع نمودگار فرايند ضمير ناآگاه است . يونگ ميگويد كه از اسطوره به دين تنها يك گام فاصله است همراه با تكامل انسان به تدريج احكام ديني جايگزين اسطوره ميشوند . پس احكام ديني از اساطير سر ميزنند كه رشد و تكاملي بطئي دارند . جاي محتويات اسطوره را در دگمها و احكام ديني ، خدايان جديد ميگيرند .” يونگ با تكيه بر ناهشيار جمعي نه تنها به لحاظ نظري راهي نوين در معرفت بشر به آنچه از طريق علوم تجربي و عقلگرايي قرن نوزدهم قابل وصول نيست ، ارائه مينمايد بلكه به لحاظ عملي ، روشي براي درمان روان نژندي همگاني عصر ما ، پوچي و بيهودگي ناشي از فقدان ارتباط معنوي بشر با ناهشيار مطرح ميكند . “ فقدان روحيه ديني در انسان اختلالات و تشويشهاي رواني طبيعي توليد ميكند . ممكن است ذهن آگاه اين تشويشها را ناديده بگيرد ، ولي محرك آنها جايي جز در ضمير ناآگاه نيست ، و هر چه من سعي كند بيشتر آنها را سركوب كند ، اختلالات بيشتر و خود مختاري و قدرت عقدههاي ناآگاه جمعي نيز افزونتر ميشود . دين به اين معنا ، خود شكلي از روان درماني است و يكي از مهمترين عوامل ياري دهنده به فرايند روانشناختي سازگاري با محيط است. بنابراين چون دينداري نياز و ضرورتي روانشناختي در انسان است هرگاه فكر و ذكر انسان از روح خدا خالي گردد جاي او را جانشيني ناهشيار فرا ميگيرد … يونگ بر آن است كه بسياري از روان نژنديها هيچگاه درمان نمييابند ، مگر آنكه شرايطي پيش آيد كه عامل مذهبي بتواند دوباره به بيمار باز گردد .” ديويد هيوم :هيوم ، شكاك استكاتلندي را ميتوان مؤثرترين فيلسوف دوران جديد ناميد . فلسفه او داراي دو جنبه است : “ يكي علاقهاي عميق به شكاكيت و ترديدي افراطي در اينكه فلاسفه به كشف حقيقي نائل شده باشند . دوم اين عقيده كه آنچه وي ‘ علم انسان ’ ناميده است . در اين علم سير و جريان تفكر ما مورد مطالعه قرار ميگيرد و كوشيده ميشود تا دريافت شود كه افكار و نظريات مردم چگونه حاصل ميگردد و مردم اعتقادي را كه درباره طبيعت حوادث دارند از كجا پيدا ميكنند .” بنابر نظر هيوم ما ميتوانيم بوسيله فهم صفات و حالات موجودات انساني مطلبي مهم درباره ماهيت شناسايي و معرفتي كه آدميان دارند بدست آوريم . “ بنابراين ما بايد تجارب خود را در علم با ملاحظه محتاطانه حيات انساني گرد آوريم و آنها را چنانكه در سير و جريان عمومي دنيا و بوسيله رفتار مشترك آدميان در كارها و در لذات و خوشيهاي آنان پديدار ميشود در نظر بگيريم . هرگاه اين نوع تجارب از روي تشخيص صحيح و خردمندانه گردآورده و سنجيده شود ميتوانيم اميدوارباشيم كه بنابر آنها علمي تأسيس كنيم كه از حيث يقين نازل نباشد و از لحاظ سودمندي از هر فهم و درك ديگر انسان بسي برتر باشد .” هيوم به كشف امر خاصي نائل آمد . اصل همصورتي طبيعت تقريباً در همه استنتاجات ما در وراي آنچه مستقيماً ادراك ميكنيم نهفته است . تقريباً همه تفسيرهايي كه از تأثرات خود ميكنيم مبتني است بر اموري كه دائماً در تجربه گذشتة ما بوده و در زمان حال هم هست و در آينده نيز خواهد بود . ليكن اگر در جستجوي دليل و بنيهاي بر اين اصل بسيار مهم برآييم ، درمييابيم كه هيچ دليل و مدركي نداريم . براساس نظر هيوم دليل اعتقاد ما به اين اصل اينست كه اين عقيده ناشي از يك عادت رواني يا خلق و خويي است كه مردم دارند كه پس از آنكه ارتباط دائمي دو تأثر را به اندازه كافي تجربه كردند ، هرگاه يكي از بهم پيوستهها در تجربه ايشان دوباره رخ نمايد ، آنان مستقيماً به فكر هم پيوسته ديگر يعني تصوري در تخيل خويشتن كشانده ميشوند . بدين گونه هيوم نتيجه گرفت كه آگاهي ما درباره عالم كه از تجربة خود اقتباس ميكنيم فقط مبتني است بر مجموعة خاصي از عادات يا خويهاي ذهني براي ادراك نيرومند و روشن بعضي از صور و معاني . پس از آشنايي با نظر و فلسفه تجربي هيوم ، بر همين اساس به بررسي آراء وي در مورد دين ، چگونگي گرايش انسان به دين ، نخستين دين آدميزادگان و پيدايش توحيد از شرك ميپردازيم : هيوم ميگويد كه در هر پژوهشي در باره دين دو مسئله در خور توجه بايد باشد ، نخست بنياد دين در خوي و سرشت آدمي است و دوم بنياد آن در خرد او . اين دو مسئله را بدينگونه نيز ميتوان بيان كرد : نخست اينكه دين در ميان آدميزادگان چگونه پيدا شد (يا شناخت علت دين) و دوم اينكه دليل اعتقاد انسان به ديني خاص چيست (يا شناخت حقيقت دين)فرزانگان و متفكران درباره چگونگي پيدا شدن دين در ميان آدميزادگان بسيار انديشيده و سخن گفتهاند . يكي از شايعترين نظرات گذشته در اين باره آن است كه آدميان در آغاز همگي يك دين داشتند و بنياد اين دين ، يكتا پرستي و اصول عقلي و اخلاقي بود ولي اندك اندك آز و كين اين دين را آلوده و تباه كرد و دينهاي كنوني را پديد آورد . هيوم نيز به پيروي از مشرب تجربي فلسفه خود اين آلودگيها و تباهيها را در اديان عامه يكايك باز مينمايد ولي برعكس متفكران ديگر نتيجه ميگيرد . كه دين اصلي و آغازين انسان نه يكتا پرستي بلكه شرك و بت پرستي بوده است . و انسان فقط هنگامي خداي يگانه را ميشناسد و به اصول عالي اخلاقي دل ميبندد كه از بند ناداني و درنده خويي برهد و به پاية كمال عقلي برسد . “ به ديدة من اگر چگونگي پيشرفت جامعه انساني را از زمان درنده خويي تا پايه كمال آن بررسيم ، ميبينيم كه شرك يا بت پرستي ، نخستين و كهنترين دين آدميان بوده است ، يا به حكم ضرورت بايد بوده باشد .” و در تبيين اين نظر اينگونه دليل ميآورد : “ اگر آدميان از آغاز كار با دليل آوردن از نظام طبعيت به ذاتي متعادل عقيده پيدا ميكردند ديگر هرگز نميتوانستند آن عقيده را فرو گذارند و به شرك بگروند . بلكه همان اصول عقلي كه در آغاز چنين عقيدهاي را در ميان آدميان رواج داده بود ميبايست آن را آسانتر ميانشان پايدار نگه دارد . بنياد كردن و ثابت كردن هر آئيني بسيار دشوارتر است تا نيرومند كردن و نگه داشتن آن .” هيوم در عين حاليكه اعتقاد بشر را از نخست به نيرويي برتر شرك آميز ميداند . خاستگاه دين را ترس از آينده و يافتن عوامل تأثيرگذار در زندگي خود ميداند و ميگويد كه آنچه انسان ابتدايي را به خداشناسي رهنمون شد نظام طبيعت و هستي و موهبتهاي آن همچون آبادي و تندرستي و شادي و آرامش خاطر نبود ، انساني كه از اين موهبتها برخوردار باشد و طبيعت و محيط خود را آرام و سازگار و بسامان و برآورندة نيازهاي خويش بيابد ، كمتر در پي كاويدن و شناختن دقايق هستي آن برميآيد . برعكس ، نمونههاي گسستگي اين نظام مانند ويراني و بيماري و اندوه و پريشاني او را به تفكر واميدارد : “ ميان همة ملتهايي كه مشرك بودهاند نخستين عقايد ديني نه از ژرف بيني در آثار طبيعت بلكه از نگراني درباره رويدادهاي زندگي و از بيمها و اميدهايي كه انديشه آدمي را به تكاپو ميانگيزد سرچشمه گرفته است .” به بيان ديگر هيوم انگيزه نخستين پژوهش انسان را اينگونه ميبيند :“ بايد پنداشت كه هيچ سودايي نميتوانسته است بر اين مردم دد منش كاري باشد مگر دلبستگيهاي عادي زندگي آدمي ، جستجوي شوق آميز در پي شادي ، هراس از سيه روزي آينده ، ترس از مرگ ، عطش كين و خواهش خوراك و بايستههاي ديگر چون اميدها و بيمها و بويژه بيمهايي از اينگونه كه برشمرديم جانهاي مردمان را آشفته دارد . ايشان را برميانگيزد تا با كنجكاوي هراسناكانهاي سير علل آينده را وا بينند و رويدادهاي گوناگون و متضاد زندگي آدمي را بررسند .” هيوم اين پاسخ را دليل ديگري در تأييد نظر خود درباره تقدم شرك بر يكتاپرستي ميداند . زيرا انسان ابتدايي نميتواند رويدادهاي گوناگون زندگي مانند شادي و اندوه يا تندرستي و بيماري يا آبادي و ويراني را حاصل كار علت و نيروي واحد بداند بلكه آنها را به علتهاي متعدد نسبت مي دهد و آنگاه براي هر علتي حرمتي جداگانه فرض ميكند و آن را خدايي مستقل ميانگارد . “ اين مردمان خدايان خود را هر چند توانا و ناديدني باشند چيزي نميانگارند جز گونهاي از آدميزادگان كه شايد از ميان خود ايشان برخاسته باشد و همه سوادها و خواهشهاي آدمي و نيز دستها و پاها و اندامهاي تن او را در خويشتن نگه داشته است . چون هر يك از اين هستيهاي كرانمهند با آنكه فرمانرواي سرنوشت آدمي است از گستراندن نفوذ خود به همه جاها ناتوان است ، پس بايد بر شمارهشان افزود تا مسئول همه رويدادهاي سراسر پهنة طبيعت گردند . بدينسان هر سرزمين از انبوهي خدايان محلي گرانبار ميشود و هم بدينگونه بود كه شرك پديد آمد و هنوز هم در ميان بخش بزرگي از آدميزادگان بيدانش رايج است .” “ پس چنين است اصول كلي شرك كه از سرشت آدمي برخاسته است و به هوس يا تصادف وابسته نيست يا وابستگي كم دارد . چون علتهاي شادي يا تيره روزي ما اموري ناشناخته و نامسلم است روان آشفتة ما ميكوشد يا به تصور روشني از آنها برسد و در اين كوشش ، دستاويزي بهتر از آن نمييابد كه آن علتها را همچون كارگزاراني داراي هوش و خواست و فقط اندكي نيرومندتر از ما پندارد … و چون هوش و عقل كه ناديدني و مينوي است ، چيزي ظريفتر از آن است كه به فهم مبتذل عوام آيد ، آدميان طبعاً آن را به مظهري محسوس نسبت ميدهند همچون آن بخشهايي از طبيعت كه بيشتر به چشم ميآيند ، يا تنديسها و پيكرهها و نگارههايي كه مردمان در عصري فرهيخته از خدايان خويش ميسازند .” براساس نظريه هيوم ، آيين خداپرستي كه در ميان اقوام بزرگ و پرجمعيت گسترش يافته و در ميان ايشان از سوي همة اصناف و انواع مردم پذيرفته شده است . از شرك پديد آمده ولي نه از راه برهان و حجت بلكه بر پايه اصول نامعقول و خرافي . آشوبهاي طبيعي و نابسامانيها و معجزهها اگر چه ناقض مشيت مدبري خردمند است ليكن نيرومندترين احساسات ديني را در دلهاي مردمان پديد ميآورند . زيرا علل رويدادها در اين احوال ، ناشناختهتر و تبيين ناپذير مينمايد … از همه اين سخنان ميتوان نتيجه گرفت كه عوام هر قوم خداپرست هنوز آيين خداپرستي را بر پاية اصول نامعقول و خرافي بنياد ميكنند و هرگز نه از راه دليل و منطق بلكه با چنان شيوهاي كه در خور هوش و توانائيشان است به شناخت خدا ميرسند .” فرويد : فرويد از پيامآوران سكولاريزم در قرن نوزدهم است و تحليل وي از علل و پيامدهاي گرايش به دين از جهات فراواني از جمله به لحاظ مناسبت بين علم و دين حائز اهميت است . بنابراين تحليل او از دين به عنوان نخستين ديدگاه روانشناختي و اولين نظريه عام در تفسير علل و پيامدهاي گرايش به دين براي متكلم معاصر كه رسالت شناخت ، عرضه ، تبيين و دفاع از انديشة ديني را برعهده دارد حائز اهميت است . فرويد از آغاز گران دين شناسي بيرون ديني است . و اين پديده اساساً نو و شگفتآور مينمايد ، پديدهاي كه نه متكلمان مسبوق به امثال آن هستند و نه ميتوانند لوازم و نتايج آن را پيش بيني كنند . بنابراين تحليل فرويد از دين به عنوان دين شناسي بيرون ديني ، مورد توجه متكلم معاصر قرار ميگيرد . فرويد با موهوم پنداشتن باروهاي ديني ، ديدگاهي كاملاً معارض با اساس دين و دينداري ارائه كرده است و براي نسلهايي در بياعتقادي به دعوت انبياء و بيرغبتي به تعاليم ديني و ترويج سكولاريزم ، مبنا و الهام بخش بوده است . مطابق با تصور جان هيك از نظريه فرويد در باب دين ، ميتوان آن را يكي از دو تفسير عمده و نافذ در ميان تفسيرهاي طبيعيت گرايانه دين دانست ، كه پيدايش باورها و تجربههاي ديني را بدون فرض وجود خداوند و صرفاً با استناد به عوامل طبيعي (رواني ـ اجتماعي) تبيين ميكند . براساس تبيين فرويد از علل گرايش به دين ، نسبت خالق و مخلوق (انسان) برعكس آنچه در اديان تعليم ميگردد ، تفسير شده و حقانيت انديشه ديني بهطور كلي انكار ميگردد . فرويد خود را پيام آور اخلاق ميداند و نجات اخلاق را از جمله اهداف رسات سكولاريستي خود قرار ميدهد و از همين موضع با دين مواجهه ميكند . به نظر وي اخلاق بهطور كامل با دين عجين شده است به گونهاي كه دين و اخلاق هم سرنوشت شدهاند . همانگونه داستايوسكي ميگويد : اگر خدا نباشد هر چيزي مجاز است . فرويد معتقد است دين مبناي اخلاق است و لكن مبناي متزلزلي است زيرا انسانها در نبوغ فكري خود در آينده ، باورهاي ديني را فرو خواهند نهاد و در اينصورت اخلاق نيز فرو خواهد ريخت و همه چيز مباح خواهد بود ، بنابراين براي نجات اخلاق بايد آن را از دين جدا نمود . بدين ترتيب دامنة ايدههاي سكولاريستي جدايي دين از حيات آدمي به عرصه اخلاق نيز كشيده ميشود و اين به معناي تفكيك اصليترين پيام انبياء از حيات آدمي است . علاوه بر اينكه فرويد تحليل خود از دين را براساس تعارض علم و دين بنا نهاده است . روانكاوي در ابعد گوناگوني مدعي تعارض بادين است كه به چند مورد آن اشاره ميشود :اولاً تصوير نوين از بيماريهاي رواني و روشهاي درماني جديد اساساً به تصور سنتي ديني انگاشته شده در مغرب زمين از مرض جنون و شيوههاي درمان آن تعارض دارد و اين يكي از مصاديق تعارض محتوايي است كه فرويد نيز بر آن تاكيد دارد . … ثانياً تفسير طبيعت گرايانه فرويد از گرايش به دين با نظريه فطرت كه از اهم تعاليم ديني است ، تعارض دارد . … ثالثاً فرويد در تحليل خود از دين به نظرية مسبوقيت توحيد و يكتا پرستي بر شرك و چند خدايي تاكيد دارد . اين نظريه با نظريه رايج نزد اديان (مسبوقيت شرك بر توحيد و اينكه شرك شكل انحراف يافته يكتا پرستي است) تعارض دارد . رابعاً ، تصويري كه فرويد برمبناي روانكاوي از انسان ارائه ميدهد ، با انسان شناسي ديني منافات دارد . وي كشف خود از ميزان تأثير پذيري انسان از نيروهاي ناشناخته ، ناهشيار و غيرقابل كنترل را سومين ضربهاي ميداند كه بر تصور رايج و ديني از انسان در عصر جديد وارد آمده است . (دو ضربه ديگر از ديد وي ، كشف كپرنيك در ابطال نظرية زمين مركزي و كشف داروين در ابطال تفاوت ، هوي انسان از ساير حيوانات است .) فرويد با به كار بستن هيپنوتيزم در درمان بيماران روان نژند موفق به كشف بخش ناهشيار در وجود انسان شد و بدين ترتيب ‘ تئوري روانكاري ’ و روان درماني مبتني بر آن را ارائه داد . وي براساس تحقيقات خود به دو اصل مهم و همبسته رسيد : ناهشياري و جنسيت .“ براساس اصل نخست ، فرايندهاي رواني خود به خود ناهشيارند و آنچه هشيار است از اعمال منفرد و بخشهاي زندگي رواني تشكليل شده است . نيمه هشياري ، آن بخش از فرايندهاي حسي است كه بهصورت لحظهاي در حيطة آگاهي قرار ندارند ، اما ميتوانند با تلاشهاي هشيارانه به ياد آورده شوند . و هر آنچه از ناهشياري به هشياري ميآيد از كانال نيمه هشياري عبور ميكند . اما بنياديترين و مبهمترين مفهوم روانكاوي فرويدي ، مفهوم جنسيت است . از نظر فرويد ، لذت در انسان ماهيت جنسي دارد . به لحاظ فيزيولوژي شديدترين نياز به لذت ، لذت جنسي است كه همزاد و همراه انسان است . فرويد پيرو مطالعاتي درباره هيستري ميگويد : نقطه عزيمت ما از هر مورد و هر نشانهاي كه باشد ، در پايان راه بيهيچ ترديدي به عرصة تجربة جنسي ميرسيم . بنابراين من اين تز را مطرح ميكنم ، كه در عمق هر مورد هيستري يك يا چند رويداد تجربة جنسي زودرس وجود دارد ، كه متعلق به سالهاي پيشين و دوره كودكي فرد است . اما ميتوان آن را عليرغم گذشت دهها سال از طريق روانكاوي ، بازسازي و بازآفريني كرد و من عقيده دارم كه در نوروپاتولوژي اين كشف مهمي است .” “ يكي از نمودهاي مراحل تحول رواني ـ جنسي در نظريه فرويد ‘ عقده اديپ ’ است . مفهوم اديپ در مورد كودكان ذكور طرح ميشود و در خصوص دختران مفهوم عقده الكترا بكار ميرود . مراد از عقده اديپ و الكترا مجموعهاي از احساسات ، تكانهها و تعارضاتي است كه در تحول كودك در ارتباط با والدينش نمود پيدا ميكند . از نظر فرويد در مرحله اديپ كودك نسبت به والد جنس مخالف كشش جنسي ـ البته به مفهوم خاص آن كه در چنين سنيني نمود دارد ـ پيدا ميكند و احساس دو سوگرايانه (عشق و پرخاشگري يا بيم و اميد) نسبت به والد همجنس خود مييابد . كودك به سبب ترس از اختگي ميل جنسي خود را سركوب ميكند و با فرامن پدر به همسان سازي ميپردازد و اين فرايند به انحلال عقدة اديپ ميانجامد . فرويد براساس اين مفهوم به تحليل پيدايش دين پرداخته است .” علل گرايش به دين :فرويد با تفسير طبيعت گرايانه خود از گرايش به دين ميگويد : “ دين در مراحل اوليه تكامل انسان بوجود آمد يعني در هنگامي كه بشر هنوز قادر به استفاده از خرد خويش در مقابله با نيروهاي بيروني و دروني نبود و ميبايست يا اين نيروها را سركوب كند و يا به كمك نيروهاي موثر ديگري آنها را كنترل نمايد . بدين طريق به جاي مقابله با آنها به مدد خرد از ضد انفعالات ديگر نيروهاي عاطفي كمك گرفت . وظيفه اين نيروها سركوبي و به انقياد درآوردن نيروهايي است كه بشر قدرت مقابله منطقي و عقلاني با آنها را ندارد .” فرويد موضع انسان در مقابل طبيعت را همان موضع كودك در مقابل پدر ميداند :“ افراد بنابر الگوي كودكي و بقاياي آن بخاطر پرنمودن جاي پدر از دست رفته صفات او را به خدا ميبخشند و آن عناصر تجسم يافته انساني را با صفات يك پدر درهم آميخته و از آن خدا يا خداياني ميآفرينند .” بر اين اساس فرويد گرايش به باورهاي ديني را ناشي از واپس گرايي به دوران اوليه زندگي ميداند و موضع انسان با خدا را موضع كودك با پدر تلقي ميكند . واپس گرايي مانند بسياري از مكانيسمهاي دفاعي ديگر از نظر فرويد جنبة پاتولوژيك و مرضي دارد و به منظور كنترل اضطراب مورد استفاده قرار ميگيرد به همين جهت انسان سالم كه توانايي مواجهه با طبيعت را داشته باشد ، واپسگرايي به دوران اوليه زندگي و تمسك به موهوماتي كه باورهاي ديني انگاشته ميشود نخواهد داشت . فرويد در نخستين اثر خود (توتم و تابو) ميگويد : “ انسانهاي بدوي در گروههاي كوچك و زير سلطة يك مرد نيرومند زندگي ميكردند . اين مرد نه تنها همة زنان را براي خود نگه ميداشت بلكه مردان جواني را نيز كه رقيب خود ميشمرد ، بيرون ميكرد . اما روزي برادران رانده شده گرد هم آمدند و پدر را كشتند و خوردند و بدين سان به گله پدر شاهي پايان داند . وليمه توتمي در واقع تكرار عمل جنايي فراموش ناشدني است ، كه آغاز بسياري چيزها بوده است از جمله سازمان اجتماعي ، محدوديت اخلاقي و مذهب و آداب و مناسك ديني .” فرويد در ‘ ترتم و تابو ’ اسطورة ذبح پدر را براساس مفهوم عقده اديپ تفسير كرده و برمبناي آن خداي پدر گونة يهود را نيز بازسازي ميكند ، تا شدت عاطفي عظيم حيات ديني و احساسات بهم پيوستهاي نظير گناه و تكاليف ديني را توضيح دهد .براساس تحليل وي در ‘ آينده يك پندار ’ انسانها تحت فشار سه نيرو امنيت خود را از دست ميدهند : 1- تمدن و تأسيسات آن . 2- فشار و شكنجهاي افراد . 3- طبيعت ، هراسها و دلهرههايش . انسانها در مقابل دو نيروي نخست با قهر و عداوت برخورد ميكنند اما در مواجهه با طبيعت از تمدن استفاده ميكنند . انسان در اين مقام به سه امر محتاج است ، تسكين عجب و نارسيسم ، زدوده شدن ترس و وحشت و تحليل حوادث و رويدادها . اولين قدم در رسيدن به اين اهداف ، نزديكي به طبيعت است يعني مانند خود دانستن طبيعت و نيروهاي آن ، جاندار انگاري و انسانگونه انگاري طبيعت . اعتقاد به ارواح و موجودات غيبي از جمله خدا از اينجا منشأ ميگيرد . فرويد در تحليل خاستگاه يكتا پرستي ميگويد : “ بشر از طرفي خواهان يافتن علت و مبدأ پديدهها است و از طرف ديگر در مقياس با خود و افعال خويش ، خواستار وحدت است و به دليل سائقه طبيعي ، بر تمام معلولها و بر هستي پردهاي از وحدت كشيده ، همه معلولها را بر علتي واحد به نام خالق و آفريدگار ارجاع ميدهد .” پيامدهاي گرايش به دين :فرويد پا را از ادعاي اينكه دين توهمي بيش نيست فراتر گذاشته ميگويد : “ دين امر خطرناكي است . خطرناك بودن دين از نظر وي حداقل سه وجه دارد . ـ دين به گمان وي ، به تقدس نهادهاي شوم انساني كه در طول تاريخ خويش ، خود را با آن همداستان نموده ، كمك كرده است . ـ نهاد دين با معتقد ساختن مردم به يك پندار و توهم و منع تفكر انتقادي ، مسئوليت فقرزدگي فكري بشر را نيز به عهده گرفته است . ـ دين اخلاق را بر روي پايههاي سخت متزلزلي قرار ميدهد .” چنانچه اعتبار هنجارهاي اخلاقي بر اين تلقي استوار باشد كه آنها فرامين الهي هستند، قوام اخلاق در جامعه به قوام دينداري در آن ، وابسته مي شود. به گونه اي كه اگر خدا و اعتقاد به او در ميان نباشد، انجام هر كاري براي انسان مجاز مي شود و اخلاق فرو مي ريزد. فرويد از طـريق موهـوم انگاشتن دين و باورهاي ديني تأسيس چنان بنايي را بر چنين پايداري خطرناك مي انگارد. “ لازم به ذكر است، نقد ديدگاه هاي فوق در فصل پاياني ارائه خواهد شد.” ويليام جيمز :جيمز پزشك روانشناس آمريكايي است كه نظام فلسفة ‘ پراگماتيسم ’ را عرضه كرد. “ پراگماتيسم روشي است براي حل يا ارزشيابي مسائل عقلي و نيز نظريهاي است در باب انواع شناساييهايي كه ما قابل و مستعد تحصيل و اكتساب آنها هستيم .بنابر نظرية اصالت مصلحت عملي (پراگماتيسم) غرض و منظور از فعاليتهاي عقلاني و فلسفه پردازيهاي ما كوشش براي حل مشكلاتي است كه در جريان سعي و جهد ما براي بررسي تجربه رخ مينمايد . ارزش نقد و محصل افكار ما بستگي دارد به استفاده عملي ما از آنها . براساس نظر جيمز ما فقط براي حل مشكلات خود ميانديشيم بهطوريكه نظريات ما اسباب و دستافزارهايي است كه به منظور حل مسائل و مشكلات در تجربة خود بكار ميبريم و بنابراين هر نظريهاي بايستي برحسب موفقيت آن در ايفاي اين وظيفه مورد داوري قرار بگيرد .” “ به طور كلي پراگماتيسم ويليام جيمز به حل پارهاي از مسائل فردي دربارة اعتقاد ميپرداخت . جيمز شايد در نتيجة وراثت سعي و جهد وافري به مطالعة عقايد ديني در اوضاع و احوال عملي اختصاص داد . برخلاف متكلمان كه در حقيقت و صحت اعتقادات معين ديني اصرار ميورزند و برخلاف اشخاص صاحب تمايل علمي كه افكار و عقايد ديني را بوسيله آخرين يافتههاي علمي مورد داوري قرار ميدهند . جميز علاقمند بود كه ارزش نقد و محصّل اعتقاد را مطالعه و بررسي نمايد . چرا مردم بعضي از معتقدات را ميپذيرند و برخي ديگر را نميپذيرند و براي آنها چه فرق و تفاوتي در زندگيشان ميكند ؟” “ اگر كسي بتواند مسئله اعتقاد را بطور غير جزمي ملاحظه كند . يعني بدون اينكه در اين باره خود را به زحمت اندازد كه عقيده معيني واقعاً حقيقي و درست است يا نه ، ميتواند دريابد كه براي بعضي از مردم برخي از معتقدات سودمند و مؤثر است يعني مجموعه معيني از عقايد وقتي پذيرفته شد ، زندگاني رضايت بخشتري فراهم ميكند . تا آنجا كه اين معتقدات همچون راهنماهاي زندگي يا طرز تفكرهاي رضايتبخش بكار ميآيد ، بنابر فلسفه اصالت مصلحت عملي ، اينها عقايد حقيقي براي مردمي معين است . بدينسان جيمز احساس نمود كه تحليل اصالت عملي وي ميتواند مسائل عقيدة اخلاقي و ديني را از قلمرو مجادلة كلامي يا مداقه علمي جدا و بركنار كند .” جيمز بعنوان يكي از متقدمين روانشناسي در آمريكا نسبت به مطالعة دين توجه خاصي داشت . او در كتاب ‘ گونههاي تجربههاي ديني ’ به بررسي انواع تجربههاي ديني پرداخته است . وي ضمن استناد به تجربيات شخصي افراد در حالات جذبه ، خلسه و احساس حضور نزد پروردگار به مسئله وحدت وجود كه از مباحث اساسي در فلسفه و عرفان است توجه ميكند . حاصل مطالعات وي منجر به ارائه يك فرضيه اساسي در زمينه روانشناسي دين ميشود . طبق اين فرضيه محتواي ناهشيار صرفاً شامل خاطرات ناقص ، تداعي معاني عجيب و غريب و مانند آن نيست بلكه قسمت ناهشيار شخصيت انسان ميتواند منبع و سرچشمه بسياري از شاهكارها و آثار نبوع باشد . جيمز ميگويد : “ به هنگاميكه مسئله تصوّف ، عرفان ، دعا و نيايش را مورد مطالعه قرار دادهبوديم ملاحظه كردم كه در زندگي مذهبي نقش عمده را فيض نهايي كه از قسمت ناهشيار ما ميرسد ، بازي ميكنند . بنابراين من فرضيه خود را اينطور قرار ميدهم : اين حقيقت برتر كه ما در تجربيات ديني با آن ارتباط پيدا ميكنيم ، بيرون از حدود وجود فردي ما هر چه ميخواهد باشد ، درون حدود وجود ما ، دنبالة ضمير ناهشيار ما از اوست . وقتي كه ما به اين نحو پاية فرضيه خود را بر روي امري كه مورد قبول دانشمندان روانشناس است ، قرار ميدهيم ، با علوم امروزي تماس خود را حفظ كردهايم . حال آنكه علماي علم كلام چنين تماسي را ندارند . ” جيمز معياري كاملاً رواني و شخصي براي دين قائل شده و در مرتبه نخست هر چيز ديگري جز احساسات شخصي و فردي را كنار ميگذارد . فرمولها و دستورهاي علم خداشناسي (علم كلام) فرمولهاي دست دوم هستند ، به اين معني كه در دنيا ابتدا يك احساسات مذهبي وجود داشته است و بعد علم كلام و خداشناسي آنها را روي قاعده و نظم خود مرتب كرده و به سامان درآورده است . ” جيمز ضمن اينكه پايدارترين امور ديني را ، امور ذهني و فكري ميداند ، نقش ادراك را نيز ايجاد و ثبات نيروي مذهبي در افراد رد ميكند . “پايدارترين و ثابتترين چيزها در نزد مردم مذهبي يعني آن چيزي را كه آنها ميپرستند، چيزي است كه در ذهن و فكر خود به آن آشنا شدهاند. عده كمي از عارفان بحق هستند كه لطف خداوندي شامل حال آنان شده و حق را به ديده دل مشاهده كردهاند . اما نيروي مذهبي بسياري از مؤمنين و اعتقاد آنها به الوهيت كه وضعيت اخلاقي و كيفيت رفتار آنها را مشخص مينمايد ، تنها از راه و ابزار تصور و فكر براي آنها ايجاد شده و هيچگاه در زندگي خود آن موضوع ذهني خود را با هيچ يك از حواس خود درك نكردهاند .”
در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید