بخشی از مقاله

مقدمه:
فروید در سال 1935 اعلام کرد که سال 1912 نقطه اوج تحقیقاتش در روانکاوی بوده است. او افزود: «از زمانی که به طرح نظریه وجود دو نوع غریزه (غریزه زندگی و غریزه مرگ) پرداختم و شخصیت روانی را (د رسال 1923) به سه بخش خود، فرا خود و نهاد تقسیم کردم، تا به امروز هیچ مفهوم تعیین کننده دیگری را در عالم روانکاوی مطرح نکرده ام.»


کارن هورنای در سال 1913 تحصیلات پزشکی و دوره آموزش روان پزشکی و روانکاوی را در برلین به پایان رساند، در سال 1917 اولین مقاله خود را در باب روانکاوی به رشته تحریر در آورد، در سال 1920 در زمره اعضای برجسته «موسسه روانکاوی برلین»، که به تازگی تأسیس شده بود، در آمد، و در سال 1923 اولین مقاله از مجموعه مقالات خود را درباره روان شناسی زنان به خاستگاه عقده اختگی در زنان که در همین کتاب نیز آمده است، به چاپ رساند.


فروید تقریبا سی سال از هورنای بزرگ تر بود. هنگامی که هورنای برای رسیدن به پربارترین دوره زندگی اش آموزش می دید، فروید از دوره اوج خلاقیت های شگرفش فاصله گرفته بود. ارزیابی فروید از خودش در سال 1935 تا حدی ریشه در «بیماری کشنده» ای داشت که به تدریج زندگی و کارش را مختل کرده بود. پس از سال 1923 فروید مجدداً متوجه دلمشغولی های آغازین خود شد. این امر در آخرین اثرش، موسی و توحید (1939) به بهترین نحو انعکاس یافته است: پس از عمری تحقیق و بررسی در عرصه های علوم طبیعی، پزشکی و روان درمانی، حال، بار دیگر توجهم به مسائل فرهنگی ای معطوف شده است که دیر زمانی پیش، هنگامی که از فرط ناپختگی و جوانی راه و رسم درست اندیشیدن را نمی دانستم، مسحورم کرده بودند.


فروید محصول قرن نوزدهم بود. عصر روشنگری عرصه شکوفایی شأن فردی انسان و برتری خود بود. روش شناسی نگرش علمی موجد پیشرفت هایی چشمگیر در علوم طبیعی شده بود. در زمانی که انسان غربی هنوز به دشواری می توانست نظریه مرکزیت خورشید را در منظومه شمسی بپذیرد با نظریه تکامل داروین روبرو و کاملاً گیج و حیران شد، و این در حالی بود که نظریات فروید در باب ناخودآگاه در کمینش نشسته بود.


مسلما بعضی از ابعاد محیط زندگی فروید نیز بر نگرش او تأثیر گذاشت. او در فرایبرگ، واقع در موراویا، یکی از ایالت های اتریش، و در میان گروه اقلیت مطرودی دیده به جهان گشود و در خانواده ای یهودی و سنتی پرورش یافت، خانواده ای که مرد در آن ولی نعمت و سرور بود و زن موجودی پست محسوب می شد. جانبداری و حمایت بیش از حد مادر از فروید نیز موید اهمیت همین نظام مردسالار بوده است. امپراتوری رو به زوال اتریش – مجارستان و وین کاتولیک و آداب زاهدمآبانه، خشک مقدسانه و مزورانه جنسی در عصر ویکتوریا، که فروید در آن پرورش یافت، نیز بر او تأثیر گذاشت. فروید در مقام نابغه ای مرد به نوعی روان شناسی مردانه شکل بخشید که پایه هایش را بر اصول لایتغیر کالبدشناسی - «کالبد انسان تقدیر اوست» - استوار ساخته بود، اصولی که پشتوانه شان قوانین و روش شناسی های علمی قرن نوزدهم بود.


فروید اعلام کرد: روانکاوی شاخه ای از علم است و می تواند به پیشبرد جهان بینی علمی کمک کند. واقعیت ها داده های حاصل از تجربه علمی محسوب می شد. واقعیت ها را می شد مشاهده کرد، سنجید و عینیت بخشید. این امکان وجود داشت که آن ها را در تجربه هایی تکرارپذیر و یکسان با نتایجی پیش بینی شده ضبط و مهار کرد. در مورد این تجارب فرضیه هایی مطرح می شد که در صورت تأیید به قانون بدل می گشت.


کارن هورنای در هامبورگ و در میان خانواده ای پروتستان و اندکی فراپایه تر از طبقه متوسط دیده به جهان گشود. پدرش انجیل خوانی قهار و مادرش آزاداندیش بود. کارن هورنای در نوجوانی دستخوش تب و تابی مذهبی شد که البته در آن زمان در میان دختران بالغ حالتی معمول بود. خانواده او به لحاظ اقتصادی و اجتماعی از امنیت کامل برخوردار بود. پدرش، برنت هنریک واکلز دانیلسن، ناخدای کشتی بود که بعدها شهروندی آلمانی و سپس ناخدا یکم شرکت کشتیرانی نورث جرمن لوید شد. هورنای در جوانی همراه پدرش به سفرهای طولانی دریایی می رفت و همان سفرها توشه عشق مادام العمرش به سفر و علاقه اش به مکان های عجیب و دورافتاده شد. مادرش، کلوتیلده ماری ون رنزلن، هلندی بود.


اختلاف محیط زندگی فروید با محیط زندگی هورنای بسیار زیاد است. والدین فروید هنگام تولد او در تنگنا قرار گرفتند و شرایط اجتماعیشان به دلیل عرق ملی فزاینده چک ها در برابر حاکمیت اتریش و نیز خصومت چک ها با اقلیت یهود و آلمانی زبان بیش از پیش وخیم شد. وقتی فروید سه ساله بود، افول صنعت نساجی، که پدرش در مقام تاجر پشم به آن وابسته بود، خانواده را به وین کشاند. هنگامی که فروید دوازده سال داشت، فردی مسیحی پدرش را مسخره کرد و او متوجه «عجز و بزدلی» پدر شد. این وضعیت ذهن فروید را آشفته کرد و حتی تا میانسالی نیز به دنبال جایگزینی آرمانی برای پدر شکست خورده اش می گشت.


گرچه هورنای در سفرهای طولانی دریایی اوقات زیادی را با پدرش می گذراند، بیش تر تحت تأثیر و نفوذ مادرش بود. هورنای به دلیل غیبت های طولانی و مکرر پدرش، بیش تر اوقاتش را با مادر پویا، هوشمند و زیبایش می گذراند، که اغلب جانب برنت، برادر بزرگ کارن را می گرفت. کارن برادرش را می ستود و به او وابسته بود، اما از اواسط دوره نوجوانی، برادر دیگر نقش چندان مهمی در زندگی او ایفا نکرد.


حتی در پایان قرن نوزدهم نیز پزشک شدن زنان بسیار نامعمول بود، اما کارن هورنای به تشویق مادرش تصمیم گرفت پزشکی را پیشه خود سازد. او برای گذراندن دوره آموزش پزشکی، روان پزشکی و روانکاوی به برلین رفت.
هورنای در نوشته هایش هرگز به انگیزه اش در انتخاب حرفه روانکاوی اشاره نکرده است. او دانشجویی عالی و اغلب شاگرد اول کلاس بود. توانایی و شخصیتش باعث شد استادان و نیز همکلاسی های مذکرش به دیده احترام به او بنگرند.


کارن در سال 1909 در 24 سالگی با وکیلی برلینی به نام اسکار هورنای ازدواج کرد و از او صاحب سه دختر شد، اما به دلیل اختلاف سلایق و سر و کار داشتن روزافزون با جنبش روانکاوی در سال 1937 از او جدا شد. احتمالا مشکلات مادری و شاغل بودن و پایان دادن به ازدواجی که از نظر او دیگر بی معنی بود در علاقه روزافزونش به روان شناسی زنان موثر بوده است.

اما به گمان من، علاقه کارن بیش تر زاییده تعهدش نسبت به روانکاوی، اشتیاقش به تحقیقات و تیزبینی و بصیرتش در مشاهدات بالینی بود. کشف ناهماهنگی و تناقض میان نظریات فروید در روانکاوی و نتایج درمانی ای که هورنای از اعمال این نظریه ها گرفت نیز او را ترغیب کرد که در روانکاوی بعد درمانی را نیز مد نظر قرار دهد.


کارن هورنای مستقیما در فعالیت های اجتماعی شرکت نمی کرد، اما از مسائل اجتماعی و موقعیت جهان آگاه بود و سخاوتمندانه از سازمان های امدادی و اهداف آزادی خواهانه حمایت می کرد. در سال 1941 به وضوح پرده از موضع ضد فاشیستی اش برداشت و اعلام کرد: «اصول دموکراتیک آشکارا با جهان بینی فاشیستی در تضادند و بر استقلال و قدرت فرد تأکید می کنند و بر حق مسلم او برای خوشبختی پای می فشارند.»
هورنای را ابتدا کارل آبراهام، که فروید او را یکی از تواناترین شاگردان خود می پنداشت، و سپس هانس زاخس، که فروید را می پرستید، مورد تحلیل روانکاوانه قرار دادند. احتمالاً تحلیلی که به دست چنین مریدان وفاداری انجام می گیرد به اصول روانکاوی فرویدی پای بند است.


اما ریشه ها و تجارب اولیه کارن هورنای نیاز به افق هایی وسیع تر را در او ایجاد کرده بود. هورنای از دل و جان به علم نوظهور قرن بیستم علاقه مند بود و مسلماً این علاقه و عطش در پزشک و روانکاو شدن او سهمی بسزا داشت.


هورنای می گوید: «فروید در برخی از آثار اخیرش با تأکیدی فزاینده ما را به نوعی یکسویه نگری در تحقیقات تحلیلیمان سوق داده است. منظورم این واقعیت است که تا همین اواخر تنها روان پسران و مردان موضوع تحقیق محسوب می شد. دلیل این امر کاملاً روشن است. روانکاوی آفریده نابغه ای مذکر است و تقریبا تمام کسانی که نظریه های او را بسط داده اند مرد بوده اند. بنابراین، به سادگی می توان دریافت که چرا آنها بیش تر تلاش خود را صرف گسترش روان شناسی مردان کرده اند و رشد روانی مردان را بیش از زنان درک می کنند.


یکی دیگر از دلایلی که در آغاز علاقه دکتر هورنای را به روان شناسی زنان جلب کرد مشاهدات بالینی او بود که با نظریه لیبیدو مغایرت داشت. علاقه هورنای به آثار گئورگ زیمل، فیلسوف اجتماعی (آلمانی)، و نیز آثار انسان شناختی دلیل بعدی علاقه اش به روان شناسی زنان بوده است. تدوین اصول روان شناسی مردان و زنان راه را برای کل فلسفه شخصی او هموار کرد.


هورنای در خلال دوره فراگیری تحلیل و پس از آن کدام یک از نظریات جنسی فروید را مدنظر قرار داد و به کار بست؟ نظریه اولیه فروید (1895) بر این فرض استوار بود که ناکامی جنسی دلیل اصلی روان رنجوری است. او گفت هدف غریزه جنسی، که در دوران طفولیت متجلی می شود، رفع تنش است و موضوعش نیز خود شخص یا جایگزینی است که این تنش را فرو می نشاند. به عقیده فروید فرد روان رنجور در عالم خیال همان کاری را می کند که آدم منحرف در عالم واقعی انجام می دهد و کودک دارای انحراف چند شکلی است. فروید مفهوم میل جنسی را چنان بسط داد که علاوه بر میل به ارضای تناسلی، همه لذت های جسمی و احساس عطوفت و محبت را نیز در بر گرفت.


به عقیده فروید، حیات جنسی انسان به سه دوره تقسیم می شود. اولین دوره میل جنسی دوران طفولیت است که بعدها به سه مرحله دهانی، مقعدی و قضیبی تقسیم می شود و با عقده ادیپ به اوج می رسد. دوره دوم، بین سنین هفت تا دوازده مرحله نهفتگی است. این دوره با رفع عقده ادیپ و تحکیم و تثیبت فراخود در روان نوجوان آغاز می شود. بلوغ، دوره سوم است که از دوازده تا چهارده سالگی را در برمی گیرد و به بلوغ تناسلی، انتخاب هدف جنسی از جنس مخالف و آمیزش جنسی منجر می گردد.


گرچه مشاهدات بالینی فروید همواره معتبر شمرده شده و به ندرت زیر سوال رفته است، تعبیر و تفسیرهای نظری ای که بر اساس آن ها بیان شده، محل بحث و مناقشات بسیاری بوده است. فروید می گفت در وهله اول به تحقیقات علاقه مند است و درمان از نظر او در مرحله دوم قرار دارد، اما از نظر کارن هورنای، مداوا در اولویت قرار داشت. به همین دلیل، او را معلم و تحلیلگری ناظر قلمداد می کرده اند. قابلیت ها و توانایی او در تعلیم و تربیت نمایانگر توانایی ذاتی او در تحقیقات بالینی بود.


دکتر هورنای تمامی ابعاد رویکرد مثبت خود را نسبت به روانکاوی در حین پروردن نظریاتش درباره روان شناسی زنان مدنظر قرار داده و به کار بسته است. او در فرار از زنانگی به نظریه من در باب رشد زن ارجاع می دهد. در انکار واژن از عبارت روان شناسی زنان به عنوان یک کل استفاده و از فروید و هلن دویچ انتقاد می کند. هورنای در این مقاله به کرات می گوید نظریه من و این نظریه را با استفاده از داده های بالینی خود ثابت می کند. گرچه هدف او در مسئله آزارطلبی زنان ارزیابی نقادانه تفسیر کلاسیک آزارطلبی است، این اصطلاح را با استفاده از افکار و عقاید خود در قالبی کاملاً بالینی تشریح می کند. او تأثیر شرایط فرهنگی را نیز در مشکل آزارطلبی بررسی می کند. همین افق های جدید، شامل رویکردهای پویش شناختی روانی، پدیدار شناختی و فرهنگی، او را به سوی مضمون بسط یافته در اثرش به نام شخصیت روان رنجور عصر ما سوق داد: پیامدهای تأثیر فرهنگ بر مردم، صرف نظر از جنسیتشان


در اولین مقاله کتاب حاضر به نام خاستگاه عقده اختگی در زنان هورنای نظر فروید را در مورد عقده اختگی زیر سوال می برد. فروید می گفت تصور اختگی در زنان زاییده حسادت دختران به آلت رجولیت پسران است. دکتر هورنای با استفاده از شواهد بالینی شرح می دهد که هم مردان و هم زنان در تلاش برای مهار عقده ادیپ اغلب یا دچار نوعی عقده اختگی می شوند یا به سوی همجنس خواهی سوق می یابند.


هورنای در فرار از زنانگی در مورد تعمیم مفهوم حسادت به آلت رجولیت به مرحله مفروض قضیبی نظر می دهد. این نظریه، که فقط به آلت تناسلی مرد می پردازد، کلیتوریس را نیز نوعی قضیب فرض می کند. هورنای به نقل از گئورک زیمل، فیلسوفی اجتماعی که جهت گیری اساساً مردانه جامعه ما را بررسی کرده است، می گوید با فرض حسادت اولیه دختران به آلت رجولیت، بر مبنای استدلالی پسینی / تجربی به منطق نیروی پویای عظیم نهفته در این حسادت دست پیدا می کنیم.


هورنای به عنوان یک زن در مقابل نظریه مردگرایانه فروید این سوال را مطرح می کند که پس نقش مادری چه می شود؟ آگاهی شادی بخش مادر از وجود موجود زنده دیگری در رحم خود چه نقشی ایفا می کند؟ خوشبختی وصف ناپذیر انتظار، انتظار روزافزون تولد موجودی جدید، چه تأثیری دارد؟ و نقش شادی و سعادت مادر هنگام تولد فرزندش چیست؟ نظریه حسادت به آلت رجولیت تمام این ها را انکار می کند و شاید دلیل این امر ترس و حسادت جنس مذکر بوده باشد. از نظر هورنای، این حسادت نه پدیده ای غیر طبیعی، که تجلی حسادت دو جانبه و جذابیت دو جنس در نزد یکدیگر است. این حسادت در مراحل بعدی به دلیل مشکلات مربوط به فرو نشاندن عقده ادیپ به پدیده ای آسیب شناختی تبدیل می شود.


دکتر هورنای در وحشت از زنان به وحشت مردان از زنان می پردازد، وحشتی که احتمالا باعث شده است مردان نظریه مردگرایانه حسادت دختران به آلت رجولیت را مطرح کنند. در طول تاریخ زن از نظر مرد همواره موجودی منحوس و مرموز بوده است، به خصوص در دوره قاعدگی. انسان همواره در مواجهه با هراس هایش به انکار و دفاع متوسل می شود. در این عرصه مردان در برخورد با زنان چنان موفق بوده اند که حتی خود زنان نیز از حقیقت امر غافل مانده اند. مردان از راه عشق و تحسین، وحشت خود را انکار می کنند و با تسخیر وجود زن، تحقیر او یا لطمه زدن به اعتماد به نفسش از خود دفاع می کنند.
دکتر هورنای در همین مقاله به تأکید می گوید هیچ دلیل موجهی وجود ندارد که فرض کنیم تمایلات قضیبی پسر بچه ها نسبت به نفوذ در آلت تناسلی مادرانشان ماهیتی آزارگرانه دارد. از این رو، بدون در دست داشتن شواهد دقیق در هر یک از موارد نمی توان اصطلاح مذکر را معادل آزارگرانه و مونث را به معنای آزارطلبانه فرض کرد. هورنای مجدداً بر ضرورت شواهد دقیق تأکید می کند و هشدار می دهد که نظریه پردازی های ناموثق و نادرست ممکن است بهای گزافی در پی داشته باشند. حتی تحلیلگران با سابقه و مجرب نیز اغلب نظریه منفعل و آزارخواه بودن زنان و فعال و آزارگر بودن مردان را طبیعی می انگارند. چنین مفاهیمی بر اساس نظریه های نامعتبر و نادرست قبول عام یافته اند.


دکتر هورنای این اندیشه را نیز مطرح می کند که مفهوم غبطه به آلت رجولیت ممکن است در حسادت مردان نسبت به زنان ریشه داشته باشد. هنگامی که هورنای پس از سال ها تحقیق درباره زنان، کار تحلیل مردان را آغاز کرد، از شدت حسادت عمیق مردان به آبستنی، زایمان، مادری، پستان ها و عمل شیر دادن زن ها سخت متعجب شد.


گرگوری زیلبورگ، روانکاو معاصر کارن هورنای، از حسادت مردان نسبت به زنان سخن می گوید، حسادتی که به لحاظ روانزایی دیرپاتر و از این رو بنیادی تر از غبطه زنان به آلت رجولیت است. او می افزاید: بی شک به محض آن که بیاموزیم پرده مردگرایانه را از روی داده های مهم روان شناختی پس بزنیم، با بررسی های بیشتر و عمیق تر روان انسان، می توانیم به اطلاعات روشنگرانه بسیاری دست پیدا کنیم.
هورنای در مسئله آرمان تک همسری با جانبداری مغرضانه از مردان مخالفت می کند و این عقیده رایج را که مردها بیش از زن ها به چند همسری گرایش دارند مردود می شمارد و آن را نظری نامستدل و غیر منطقی توصیف می کند. در مورد اهمیت روان شناختی احتمال آبستنی پس از مقاربت هیچ اطلاعات مفیدی وجود ندارد. به علاوه این نظریه که دلیل تمایل زن به آمیزش جنسی غریزه تولید مثل است و پس از آبستنی این تمایل از بین می رود از پشتوانه منطقی برخوردار نیست.
دکتر هورنای در تنش پیش از قاعگی این فرضیه را مطرح می کند که تنش های مختلف زنان مستقیما نتیجه فرایندهای فیزیولوژیکی جهت آمادگی برای بارداری هستند. هر گاه چنین تنش هایی ایجاد می شود، زن با تضادهای مربوط به میل بچه دار شدن روبرو است. دکتر هورنای می افزاید که ایجاد تنش پیش از قاعدگی نه نشان ضعف وجودی زن، که مبین تضادهای ناشی از نیاز او به داشتن فرزند است. او اذعان می کند که میل بچه دار شدن سائقی اولیه است و مادری برای زنان اساسی تر از آن است که فروید می پندارد.


هورنای در بی اعتمادی میان زن و مرد به جای آن که به مسئله معمول نفرت و خصومت بپردازد، بر بی اعتمادی تأکید می کند و میان ریشه های وحشت مرد از زن و بی اعتمادی و نفرتش تمیز قائل می شود. او درباره پیشداوری مرد نسبت به زن و بی اعتمادی حاصل از آن، از دل الگوهای فرهنگی تمدن های مختلف و برهه های گوناگون تاریخ و ادبیات نمونه هایی به دست می دهد.
هورنای در مشکلات ازدواج از نظریات فروید در باب عقده ادیپ و فرایندهای ناخودآگاه و تضادهای روان رنجوری بهره می برد و به برخی از تضادها که روان شناسی مردگرایانه در ازدواج پدید می آورد اشاره می کند. شوهر هنگام ازدواج هنوز بسیاری از تلقی های گذشته اش را نسبت به مادردر سر دارد – تلقی هایی که بر مبنای آن ها مادر موجودی احترام برانگیز و قدیس است که پسر هرگز نتوانسته به طور کامل راضی اش کند. زن نیز در ازدواج دستخوش مشکل سردمزاجی، دفع مرد، اضطراب زن و همسر و مادر بودن توسل به نقش خیالی یا دلخواه مردانه است.
مشکلات ازدواج با تکیه بر حس وظیفه شناسی و گذشت یا آزاد گذاشتن کامل غرایز حل نمی شود. موفقیت ازدواج مربوط به این است که زن و مرد قبل از ازدواج به ثبات عاطفی رسیده باشند. تحقیقات و شواهد گذشته و حال درباره ازدواج بر ضرورت بده بستان دلالت دارند. دکتر هورنای بر ضرورت انصراف باطنی از مطالبات خود از همسر تأکید می کند. منظورم مطالباتی است که نه میل و آرزو، بلکه تقاضایند. این دقیقاً تعریفی است که دکتر هورنای به ویژه در کتاب آخرش، روان رنجوری و رشد آدمی، از مطالعات روان رنجورانه آورده است.
دکتر هورنای در مقاله اش با عنوان وحشت از زن درباره وحشت مرد از واژن بحث کرده است، اما در انکار واژن انتقاد از تحقیقاتی را که تا آن زمان در باب موضوع واژن کشف ناشده انجام شده بود، آغاز می کند. فروید باور داشت که دختر بچه ها از وجود واژن خود آگاه نیستند و اولین احساسات تناسلی آنها به کلیتوریس محدود می شود و بعدها واژن را نیز در برمی گیرد. دکتر هورنای بر اساس مشاهدات بالینی خود و دیگر پزشکان بالینی، چنین استدلال می کند که احساسات خودجوش واژنی در دختر بچه ها وجود دارد و استمنای واژنی در میان آنها متداول است.
استمنای کلیتوریسی در مراحل بعد شایع می شود. دختر به دلیل اضطراب هایی که در وجودش شکل می گیرد، واژنش را که پیش تر کشف کرده است انکار می کند

.
هورنای اساس کار خود را بر پایه بعضی مفاهیم فرویدی استوار ساخت و با بیان تفاسیری متفاوت از آن ها تحقیقاتش را ادامه داد. این امر به خوبی در تضادهای مادری (1933) مشهود است. هورنای در این مقاله می گوید: یکی از مفاهیم بنیادی ما در تحلیل این است که زندگی جنسی فرد نه در دوره بلوغ که از هنگام تولد آغاز می شود و از این رو، عشق های دوره کودکی ما همواره ماهیتی جنسی دارند. تا آن جا که به قلمرو حیوانات مربوط می شود، میل جنسی به مفهوم جاذبه میان دو جنس است. عوامل رقابت و حسادت فرزند نسبت به والد همجنس خود دلیل تضادهایی است که از این منشأ سرچشمه می گیرند.
هورنای در ارجگذاری بیش از حد به عشق: بررسی زن متعارف امروزی آشکارا از روش شناسی های انسان شناسی و جامعه شناسی و نیز نوع شناسی بهره می برد. او معتقد است که فرد و محیط هر یک بر دیگری تأثیر می گذارد. خلاصه کلام این که زن امروزی ای که او توصیف می کند به همان اندازه تحت تأثیر خواسته های غریزی خود است که از عوامل فرهنگی محیطش تأثیر می پذیرد. هورنای می گوید که صورت آرمانی زن در جامعه مرد سالار نه وحی منزل، که ناشی از عوامل فرهنگی است.
دکتر هورنای در مسئله آزارطلبی زنان برخی از فرضیات نامستدل را که در نظریات فروید ریشه دارند رد می کند، از جمله این که پدیده های آزارطلبانه در میان زنان رایج تر از مردان است. چون این پدیده ها با ماهیت زن همخوانی و قرابت بیشتری دارند و آزارطلبی زنان یکی از پیامدهای روانی تفاوت های جنسی و کالبدی آنان است. این مقاله نشان دهنده دانش عمیق هورنای در زمینه مجموعه تحقیقات انجام شده در باب این موضوع، دقیق و قابل درک بودن نحوه استدلال او و درک عمیقش از تحقیقات بالینی و انسان شناختی است. هورنای پس از تفسیر دلایل ناتوانی روانکاوی در پاسخ دادن به شمار زیادی از سوالات مربوط به روان شناسی زنان، برای گردآوری داده های لازم در باب وجود گرایش های آزارطلبانه در مردان و زنان، راهکارهای مناسبی به انسان شناسان پیشنهاد می کند.
از این مقالات چنین بر می آید که دکتر هورنای پدیدارشناس و اگزیستانسیالیست است. تمیز هستی شناختی میان بودن و داشتن و کنش در وحشت از زن مشهود است: «یکی از مقتضیات تفاوت های زیست شناختی دو جنس این است که مرد همواره مجبور است مردانگی اش را به زن ثابت کند، اما زن چنین اجباری ندارد. زن حتی به فرض سرد مزاج بودن نیز می تواند مقاربت جنسی انجام دهد و آبستن شود و نوزادی به دنیا آورد. او صرفاً با بودن خود نقش را ایفا می کند

بدون هیچ کنشی. این ویژگی در زنان، هم نفرت مردان را برمی انگیزد و هم ستایش آن ها را. از دیگر سو، مرد باید برای تحقق نقش مردانگی اش کاری انجام دهد. در جهان مردگرای غرب، که رو به سوی ماده گرایی و امور مکانیکی دارد و در دنیای تقسیم شده به سوژه ها و ابژه ها به سمت عمل گرایی می رود، آرمان کارایی آرمان نوعی مردان است.


خاستگاه عقده اختگی در زنان
بر اساس تصور رایج، عقده اختگی در زنان به طور کامل از عقده حسادت به آلت رجولیت نشأت گرفته است. اصطلاح مشابه دیگری که در این مورد به کار می رود عقده نرینگی است. به این ترتیب اولین سوالی که مطرح می شود این است: وقتی زن نحوه زندگی مردانه ندارد یا حمایت از برادر باعث ایجاد حسادت نشده است یا هیچ فاجعه اتفاقی ای در تجربه زن منجر به برتری یافتن نقش مرد در ذهن او نگشته است، چطور می توان در میان زنان حسادت به آلت رجولیت را پدیده ای نوعی و تقریباً بدون استثنا محسوب کرد؟ مسئله مهم تر صرفاً مطرح کردن سوال است. وقتی سوال مطرح شود، پاسخ ها خود بخود از میان داده هایی که با آن ها آشناییم ارائه خواهند شد. در آغاز به رایج ترین و مستقیم ترین نحوه بروز این حسادت خواهیم پرداخت، یعنی میل به ادرار کردن به شیوه مردان. بررسی نقادانه داده های موجود ثابت می کند که این تمایل زاییده سه مولفه است که هر یک در شرایط مختلف نقش مولفه اصلی را بازی می کنند.


مشهودترین مولفه ای که تاکنون بسیار مورد توجه بوده است زیرا آشکارترین مولفه است و من می توانم به موجزترین شکل در باب آن سخن بگویم، تحریک جنسی پیشابراهی است. برای ارزیابی حسادتی که چنین سرچشمه ای دارد، ابتدا باید فرایندهای توام با خود شیفتگی مبالغه آمیز دفع را در کودکان درک کرد. دفع ادرار مرد موجد توهم قدرت مطلق است، توهمی که ماهیت آزارگرانه دارد. یک مثال از این مورد گزارشی است که در مورد کلاس درسی در مدرسه ای پسرانه شنیده ام: پسرها می گفتند وقتی دو پسر طوری ادرار کنند که ادرارشان همدیگر را به شکل ضربدر قطع کند، شخصی که همان لحظه به او فکر کنند،

خواهد مرد. مسلم است که دختران احساس می کنند که از تحریک جنسی پیشابراهی محرومند، اما اگر فرض کنیم که تمایل دختران به ادرار کردن مانند مردان ریشه در همین محرومیت دارد، راه به گزاف برده ایم. درست به عکس، انگیزه ای را که موجد و ضامن بقای این تمایل است باید در دیگر مولفه های غریزی جستجو کرد، و مهم تر از همه در نظر بازی فعال و منفعل جنسی. دلیل این امر آن است که پسر فقط هنگام دفع ادرار می تواند و اجازه دارد آلت تناسلی اش را به نمایش بگذارد و خود نیز به آلتش نگاه کند. او از این طریق می تواند دست کم تا آن جا که به بدن خودش مربوط می شود، هر بار هنگام دفع ادرار کنجکاوی جنسی اش را ارضا کند.


این عامل، که در غریزه نظر بازی ریشه دارد، در یکی از بیماران من که تا مدتی ویژگی غالب در وضعیت بالینی اش میل به دفع ادرار به شیوه مردان بود کاملاً به چشم می آمد. در طول این مدت هر بار که برای تحلیل به من رجوع می کرد می گفت مردی را در حال ادرار کردن در خیابان دیده است و حتی یک بار بی مقدمه و هیجان زده گفت: اگر قرار باشد از خداوند تقاضایی بکنم، از او می خواهم یک بار هم که شده مثل مردها ادرار کنم. تداعی های آزاد او هرگونه شک و شبهه ای را در این مورد منتفی ساخت: چون در این صورت واقعاً درک خواهم کرد که چگونه خلق شده ام. این واقعیت که مردها در حین ادرار کردن آلت خود را می بینند و زن ها این امکان را ندارد در این زن که در مرحله پیش تناسلی از رشد باز مانده بود، یکی از ریشه های اصلی حسادت آشکارش نسبت به آلت رجولیت بود.


زن به این دلیل که آلت تناسلی اش نهان است همواره در نظر مرد معماست و مرد نیز چون آلت تناسلی اش قابل رویت است، در نظر زن موجودی کاملاً حسادت برانگیز است.
به علاوه، من عقیده دارم که این عامل در شرمساری و خشکی اخلاقی دختران نقش عمده ای دارد، و گمان می کنم که تفاوت نحوه لباس پوشیدن مردان و زنان، دست کم در میان نژادهای متمدن ما، به همین عامل باز می گردد: این که دختر نمی تواند آلت تناسلی اش را نشان بدهد و در نتیجه تمایل به آلت نمایی جای خود را به بدن نمایی می دهد. با این نظریه می توان فهمید که چرا زن ها پیراهن یقه باز می پوشند و مردان کت فراک. همچنین تصور می کنم که این ارتباط تا حدودی معیاری را هم که همواره پیش از هر چیز دیگر در مبحث تفاوت زنان و مردان مطرح می شود تبیین می کند، یعنی ذهنیت گرایی بیش تر در زنان و عینیت گرایی بیش تر در مردان.

تبیین عینیت گرایی مردان این است که تمایل آن ها به تحقیق و جستجو با بررسی و وارسی بدنشان ارضا می شود و در مرحله بعد این میل به دنیای خارج معطوف می گردد، حال آنکه در مقابل، زن در مورد شخص خودش به شناخت روشنی نمی رسد و در چنگال وجود خود اسیر می شود.
تمایلی که آن را نمونه اصلی حسادت به آلت رجولیت قلمداد کرده ام عنصر سومی نیز دارد، یعنی تمایلات سرکوب شده استمنا که به رغم مستور بودن، بسیار مهم هستند. این عنصر در تصورات عمدتاً ناخودآگاهی ریشه دارد که بر اساس آن ها تسلط پسرها بر آلت هایشان در حین ادرار کردن به منزله مجوزی برای استمنا قلمداد می شود.


می دانیم که دختر در این مرحله بدون آن که به خود آسیبی برساند از دو راه قادر است بر عقده حسادت به آلت رجولیت فائق آید. او می تواند میل زنانه به مرد (یا پدر) را جایگزین میل به داشتن آلت رجولیت – میلی که آمیخته به خودانگیختگی جنسی و خودشیفتگی است سازد. تمایل دیگری که او می تواند آن را جایگزین میل به داشتن آلت رجولیت کند، میل عینی به داشتن فرزند (از پدر) است. در مورد زندگی عشقی زنان سالم و زنان نابهنجار می توان گفت که (حتی در مطلوب ترین موارد) ریشه یا یکی از ریشه های هر دو رویکرد صبغه خودشیفتگی و تملک جویی دارد.


احتمالا مهم ترین دلیل نگرش انتقام جویانه زنان نسبت به مردان، که در زنان مبتلا به عقده اختگی صفتی است شاخص، در همین جا نهفته است. اگر فرض کنیم که حس انتقام جویی زن ناشی از حسادت به آلت رجولیت یا ناامید شدن از پدر به دلیل دریافت نکردن این اندام از پدر به عنوان هدیه است، آن گاه برای انبوه واقعیت های حاصل از تحلیل لایه های عمیق تر ذهن توضیح قانع کننده ای نخواهیم داشت.

در روان بیمار تصوری وجود دارد که با شدت هر چه تمام تر واپس زده می شود. بنابراین تصور فقدان آلت رجولیت ناشی از آمیزش جنسی با پدر است. مسلما در روند روانکاوی حسادت به آلت رجولیت در مقایسه با تصور فوق در لایه ای سطحی تر قرار می گیرد و نمود بیش تری می یابد. دلیل این امر آن است که احساس گناه ابداً ناشی از حسادت به آلت رجولیت نیست.


معمولاً این حس انتقام جویی از مردان متوجه مردی می شود که عمل ازاله بکارت را انجام می دهد. طبیعی است که این شخص همان پدر است، چون بیمار در تخیلات خود اولین بار با پدرش رابطه جنسی برقرار می کند. بنابراین در زندگی واقعی فرد اولین معشوق جایگزین پدر محسوب می گردد. همین نظریه در مراسمی که فروید در مقاله اش در باب تابوی باکرگی توصیف می کند نیز مشهود است. بر این اساس،

عمل ازاله بکارت به شخصی واگذار می گردد که در حقیقت جانشین پدر است. از منظر بخش ناخودآگاه ذهن، ازاله بکارت تکرار آمیزش جنسی خیالی اش است که پیشاپیش با پدر صورت گرفته است و بنابراین وقتی ازاله بکارت واقعا انجام می شود، تمام عواطف مربوط به آن کنش خیالی مجدداً جان می گیرند، یعنی احساسات شدید علاقه به زنای با محارم آمیخته با نفرت از آن و نهایتاً حس انتقام جویی به دلیل عشق نافرجام و نیز عقده اختگی تحریک می شود.


سوال این بود که آیا نارضایتی از ایفای نقش جنسی زن، که ناشی از حسادت به آلت رجولیت است، به راستی ریشه ایجاد عقده اختگی در زنان است یا خیر. دیدیم که ساختار کالبدی اندام تناسلی زن در رشد روانی او نقشی بسیار مهم دارد. همچنین، روشن است که حسادت به آلت رجولیت قالب های نمود عقده اختگی را تعیین می کند. اما این نتیجه گیری که انکار زنانگی ناشی از همین حسادت است پذیرفتنی نمی نماید. به عکس روشن است که حسادت به آلت رجولیت به هیچ وجه مانع وابستگی عاطفی شدید و عمیق زنانه نسبت به پدر نیست و تنها هنگامی که این رابطه به دلیل عقده ادیپ نافرجام می ماند (درست مانند آنچه در دوران رنجوری مردان شاهدش هستیم)، این حسادت به انزجار زن از نقش جنسی خود منجر می شود.


بیمار روان رنجور مذکری که با مادرش و زنی که با پدرش همذات پنداری می کند هر دو به یک شکل نقش های جنسی خود را انکار می کنند و از این نظر گاه، هراس از اختگی در مرد دقیقاً متناظر است با تمایل زن به داشتن آلت رجولیت. اگر رویکرد درونی مرد به همذات پنداری با مادر کاملاً مغایر با تمایل زن به همذات پنداری با پدر تلقی نشود، تناظر یاد شده بیش از پیش چشمگیر می گردد. این امر از دو جهت قابل بررسی است: تمایل مرد به زن بودن با خودشیفتگی آگاهانه اش تضادی ندارد، اما به دلیل دیگری سرکوب می شود.

این دلیل آن است که در مرد تصور زن بودن هراس از مجازات را نیز در پی دارد و این مجازات عمدتاً به بخش تناسلی او معطوف است. در مقابل، زن به دلیل تمایلات دیرینه دوران کودکی همذات پنداری با پدر را تأیید می کند. این همذات پنداری نه تنها آبستن احساس گناه نخواهد بود، بلکه تبرئه شخس را نیز در پی خواهد داشت. رابطه عقده اختگی و تصور زنا با پدر برای زنان نتیجه ای سرنوشت ساز در پی دارد که عکس حالتی است که در مردان وجود دارد: زن بودن به خودی خود در خور سرزنش است.


فروید در مقالات «سوگ و مالیخولیا» و «روانزایی همجنس خواهی زنان» و نیز در کتاب روان شناسی گروهی و تحلیل خود به کامل ترین نحو نشان داده است که فرایند همذات پنداری در ذهن بشر چه سایه ای می افکند. به گمان من، چه در زنان و چه در مردان، همذات پنداری با والد جنس مخالف نقطه آغازین همجنس خواهی و عقده اختگی است.


فرار از زنانگی
عقده نرینگی در زنان از نگاه مردان و زنان
تصورات پسران از دختران تصورات ما از رشد زنان
این فرض ساده لوحانه که دخترها هم مثل پسرها آلت رجولیت دارند. به دیده زن و مرد فقط آلت تناسلی مرد مهم است.
پی بردن به این که دخترها آلت رجولیت ندارند. کشف مغمومانه نداشتن آلت رجولیت.
دختر پسری اخته و ناقص است. اعتقاد دختر به این که زمانی آلت رجولیت داشته و سپس آن را از دست داده است.
دختر مجازاتی را متحمل شده است که پسر را نیز تهدید می کند. دختر اختگی را نتیجه شوم مجازات می داند.


دختر پست تر از پسر است. دختر خود را پست تر از پسر می بیند حسادت به آلت رجولیت
پسر نمی داند که دختر چگونه بر فقدان آلت رجولیت یا حسادت به آن فائق می آید. دختر هرگز از حس نقصان و پستی رها نمی شود و مدام باید بر میل به مرد بودن فائق آید.
پسر از حسادت دختر وحشت می کند. دختر همواره مترصد است که از پسر به دلیل داشتن چیزی که او خود همواره از آن محروم بوده است انتقام بگیرد.


تأثیر دیدگاه مردانه دردرک مفهوم مادری به بهترین نحو در نظریه تناسلی فرنزی که نظریه ای است به غایت درخشان انعکاس یافته است. به نظر او، انگیزه اصلی و معنای غایی مقاربت جنسی نزد هر دو جنس میل بازگشت به رحم مادر است. مرد طی رقابتی این امتیاز را یافت که یک بار دیگر به واسطه آلت رجولیتش به واقع در رحم رسوخ کند. زن، که پیش تر در جایگاه فرودست قرار داشت، به اجبار نظام (تناسلی) خود را با این شرایط ارگانیک تطابق داد و حربه هایی برای جبران مافات یافت. او مجبور شد با جایگزین هایی در قالب خیالبافی و مهم تر از همه با جای دادن کودک در رحم خود، که در به وجود آوردنش سهیم بود، خویشتن را راضی کند. شاید بتوان گفت که او فقط در حین زایمان از قابلیت هایی برخوردار می شود که مرد از آن ها محروم است.


بر اساس این نگرش، شرایط روانی زن مسلماً چندان لذت بخش نیست. او عملا انگیزه اولیه واقعی برای مقاربت جنسی ندارد یا دست کم می توان گفت فاقد هرگونه دسترسی مستقیم ولو جزئی به ارضای خویش است. اگر واقعا چنین باشد، به طور حتم انگیزه او برای مقاربت و لذتی که از آن می برد کم تر از انگیزه و لذت مرد خواهد بود، چون او تنها به شیوه ای غیر مستقیم می تواند خواسته اش را برآورده سازد، یعنی تا حدودی از طریق روحیه ای آزارطلبانه و تا حدودی نیز به طریق همذات پنداری با کودکی که آبستن است. اما این ها جملگی حربه ای جبرانی هستند. تنها چیزی که می توان گفت زن با تکیه بر آن نسبت به مرد تفوق کامل دارد لذتی است که او به هنگام زایمان می برد و البته این امر بسیار جای تردید دارد.
در این جا من به عنوان یک زن مایلم این سوال را مطرح کنم که پس نقش مادری چه می شود؟ و شادی سعادت بار پروراندن موجودی جدید در بطن مادر؟ و انتظار لذت بخش تولد این کودک؟ و لذتی که اول بار با سر برآوردن کودک از رحم مادر و در آغوش گرفتنش به مادر دست می دهد؟ و شعف حاصل از شیر دادن به کودک و سرپرستی و مراقبت از او؟


فرنزی می گوید در دوره اولیه تضاد و کشمکش که به ضرر زن تمام می شود مرد در مقام جنس پیروز وظیفه شاق مادری و تمام الزامات دیگر آن را به دوش زن می گذارد.
مسلما از دیدگاه اجتماعی، مادر بودن ممکن است عامل محدودیت تلقی شود و بی شک در زمان حال چنین است، اما هنگامی که انسان بیش از امروز به طبیعت نزدیک بود اوضاع این گونه نبود. به علاوه ما نظریه حسادت به آلت رجولیت را بر اساس روابط زیست شناختی شرح می دهیم، نه برحسب عوامل اجتماعی، در مقابل بر سبیل عادت حس فرودستی و محرومیت اجتماعی زن را بی درنگ دلیل حسادتش به آلت رجولیت قلمداد می کنیم.


اما از دیدگاه زیست شناختی، زن به لحاظ حس مادری یا قابلیت مادر شدن تفوق فیزیولوژیکی بی چون و چرایی بر مرد دارد. این امر به روشنی در قالب حسادت شدید پسر نسبت به قابلیت مادری به روشن ترین وجه در ضمیر ناخودآگاه مرد انعکاس یافته است. ما با این نوع حسادت آشناییم، اما تاکنون آن را به عنوان عاملی پویا مدنظر قرار نداده ایم. وقتی روانکاو پس ا زمدت ها تحلیل مردان، کار تحلیل زنان را آغاز می کند، متوجه حسادت عمیق مردان به آبستنی، زایمان، مادری، پستان ها و عمل شیر دادن زن ها می شود.
در پرتو این نتیجه حاصل از تحلیل، طبیعتاً باید بپرسیم آیا گرایش ناخودآگاه مرد به تحقیر زن در نگرش یاد شده نسبت به مادری ریشه ندارد؟ این تحقیر چنین قالبی دارد: در حقیقت زن ها خواهان آلت رجولیت اند و هر چه باشد ماردی وظیفه ای است شاق که تلاش برای بقا را سخت تر می سازد و مردها باید خوشحال باشند که چنین وظیفه شاقی را به عهده ندارند.


به نظر می رسد هلن دویچ هنگام بیان این نظر که عقده نرینگی در زنان مهم تر از عقده مادینگی در مردان است، از این واقعیت غافل مانده است که حسادت مردان در مقایسه با حسادت به آلت رجولیت، قابلیت بسیار بیشتری برای تصعید دارد و بی شک اگر نگوییم عامل اصلی، دست کم یکی از عوامل تعیین کننده در نظام ارزش های فرهنگی ماست.


همچنین از دیدگاه فرهنگی این نظریه که زنان در جبران حسادت خود به آلت رجولیت دچار مشکلند جای بحث بسیار دارد. می دانیم که در بهترین حالت این حسادت جای خود را به میل داشتن شوهر و فرزند می دهد و با همین جایگزینی، بخش چشمگیری از انگیزه حسادت یاد شده صرف تصعید می گردد. اما در حالت های نامطلوب که اندکی بعد با تفصیل بیشتری به آن ها خواهیم پرداخت، این حس به جای آن که به نحو مثبتی به کار گرفته شود، آبستن احساس گناه می گردد این در حالی است که ناتوانی مرد در مادر شدن نوع یحقات تلی می شود و ممکن است به راحتی گسترش نیز بیابد.


دانش تجربی ما درباره عقده نرینگی در زنان حاصل دو منبع است که هر یک اهمیتی متفاوت دارد. اولین منبع، مشاهده مستقیم کودکان است، مشاهده ای که در آن عوامل ذهنی نقشی بالنسبه کم اهمیت تر دارند. دختر بچه ای که مورد تهدید و ارعاب قرار نگرفته باشد صادقانه و بی هیچ ناراحتی حسادت خود را به آلت رجولیت آشکار می کند. می بینیم که وجود این حسادت بسیار نوعی است و دلیل این امر را نیز به خوبی درک می کنیم. می دانیم که شرمساری خودشیفته وار ناشی از احساس خسران در برابر پسر با محرومیت هایی که در نیروگذاری های روانی پیش تناسلی متفاوت ریشه دارند، شدیدتر می شود. برتری های پسر در برابر دختر شامل تحریک جنسی پیشابراهی، غریزه نظربازی جنسی و استمناست.


به نظر من، باید در مورد حسادت دختر به آلت رجولیت از صفت اولیه استفاده کنیم، چون این حسادت آشکار در تفاوت کالبدی (دختر با پسر) ریشه دارد.


دومین منبع تجارب ما، مصالح و داده های تحلیلی ای است که زنان بالغ فراهم می کنند. مسلما در این مورد قضاوت کردن دشوارتر است و طبیعی است که پای عوامل ذهنی نیز به میان کشیده می شود. در این عرصه می بینیم که حسادت به آلت رجولیت به منزله عاملی با قدرت پویایی چشمگیر عمل می کند. بیمارانی را می بینیم که عملکرد زنانه خودرا انکار می کنند و انگیزه ناخودآگاهشان از این کار میل نهانشان به مرد بودن است. با خیالبافی هایی روبرو می شویم که مضمون اصلی آن ها چنین است: من زمانی آلت رجولیت داشتم. من مردی هستم

که اخته شده و آسیب دیده است. مضمون این خیالبافی ها نیز باعث حس خود کم بینی می شود و این حس نیز خود موجب تصورات خود بیمارانگارانه می گردد. در این جا رویکرد خصمانه زنان نسبت به مردان مشهود است، رویکردی که گاه در قالب تحقیق مردان و گاه در قالب میل به اخته یا ناقص کردن آنان جلوه می کند. می بینیم که سرنوشت بسیاری از زنان نیز تحت تأثیر این عامل قرار می گیرد.


با این اوصاف، و به خصوص به دلیل صبغه مذکر رویکرد و تفکر ما طبیعی بود که سرانجام این گونه احساسات را ناشی از حسادت اولیه به آلت رجولیت بدانیم و به نحوی پسینی یا پس از تجربه نتیجه گیری کنیم که این حسادت شدت بسیار و قدرت پویایی چشمگیری دارد با در نظر گرفتن این که حسادت یاد شده آشکارا چنین تأثیراتی به جا می گذارد. در این مرحله بیش تر در بررسی کلی خود درباره وضعیت مورد بحث تا در جزئیات از این واقعیت غافل ماندیم که میل به مرد بودن که از رهگذر تحلیل زنان بالغ با آن آشنا شده ایم، با حسادت اولیه و آغازین دختر نسبت به آلت رجولیت ارتباط چندانی ندارد، بلکه پدیده ای ثانوی است که بیش تر با اختلال ها و ناکامی ها در سیر رشد و رسیدن به زنانگی کامل مرتبط است.


انگیزه های نوعی زن که ریشه در عقده ادیپ دارد برای گریز به سوی ایفای نقش مرد به دلیل محرومیت زنان در زندگی اجتماعی تقویت و تحکیم می شود. البته باید در نظر داشت که میل به مرد بودن ترفندی است برای موجه جلوه دادن این انگیزه های ناخودآگاه. اما این را نیز نباید فراموش کرد که محرومیت زن واقعیت دارد و عموماً از آنچه خود زنان می پندارند بسیار شدیدتر است.


گئورک زیمل در این خصوص می گوید: جایگاه برتری که فرض می شود مردان در جامعه دارند در این امر ریشه دارد که توان و قدرت آنها از زنان بیش تر است و به لحاظ تاریخی رابطه میان مرد و زن همواره به شکلی بی پرده و زننده رابطه ارباب و برده قلمداد شده است. در این جا نیز چون همه جا یکی از مزیت های ارباب این است که مجبور نیست مدام به ارباب بودن خود فکر کند حال آن که وضعیت برده به نحوی است که وی هرگز نمی تواند آن را فراموش کند.
احتمالا توجیه بی توجهی به این عامل در تحلیل های ما نیز در همین

جا نهفته است. دختر از بدو تولد تا پایان زندگی چه به نحوی خشن و وحشیانه و چه به طریقی ظریف و عاری از خشونت، فشار فرودست بودن خود را تحمل می کند و این فشار پیوسته بر شدت عقده نرینگی او می افزاید.
اما موضوع دیگری نیز وجود دارد. به دلیل ماهیت کاملاً مذکر تمدن ما، تصعید برای زنان بسیار مشکل تر بوده است چون تمامی مشاغل معمولی را مردان به خود اختصاص داده اند. این امر نیز زنان را واداشته است که احساس حقارت و فرودستی کنند، چون این موقعیت را نداشته اند که در صحنه اجتماع به موفقیت های مردان دست یابند و همین ناکامی حمل بر حقارت آنان شده است. من نمی توانم به طور قطع و یقین بگویم که حس فرودستی زنان در جامعه تا چه حد در گریز آنان از جنسیت خود موثر است. می توان این رابطه را تعاملی میان عوامل روانی و اجتماعی محسوب کرد. در این بخش صرفا به این مشکلات اشاره ای کرده ام، چون جدیت و اهمیتشان به اندازه ای است که پرداختن به آنها پژوهشی جداگانه می طلبد.


همین عوامل بر رشد و تکامل مردان تأثیراتی کاملاً متفاوت می گذارد، از یک سو، به سرکوب شدیدتر تمایلات زنانه در آن ها منجر می گردد، چون این گونه تمایلات از نظر آن ها دال بر حقارت است، از دیگر سو، تصعید این گونه تمایلات برای مرد بسیار آسان تر می شود.
زنانگی سرکوب شده
سرد مزاجی زنان از دیدگاه روانکاوی
فراگیر بودن سرد مزاجی زنان باعث شکل گرفتن دو نگرش کاملاً متفاوت در میان پزشکان و جنسیت شناسان شده است.


یک گروه اهمیت سرد مزاجی زنان را با اختلال در توان جنسی مردان مقایسه می کنند و بر همین اساس مدعی اند که سرد مزاجی زنان نیز چون ناتوانی جنسی مردان بیماری است. بر این اساس سبب شناسی و درمان سرد مزاجی، به خصوص به دلیل متداول بودن آن بسیار حیاتی است.
در مقابل شیوع گسترده سرد مزاجی در میان زنان باعث شده است که عده ای این پدیده رایج و عمومی را بیماری قلمداد نکنند و آن را رویکرد جنسی طبیعی زن متمدن به شمار آورند. تمامی فرضیات علمی که برای اثبات این نظریه آورده اند به این نتیجه می انجامد که پزشک نه دلیلی برای درمان این حالت دارد و نه امکان آن را.


می توان چنین نتیجه گرفت که همه استدلال های موافق و مخالف با این نظریه چه آن ها که بر عوامل اجتماعی تأکید دارند و چه آنها که بر عوامل فطری و روانی بر پایه نظریاتی کاملاً ذهنی استوارند و نمی توانند دید ناظر به واقع و روشنی درباره این مشکل به دست دهند. علم روانکاوی از همان آغاز راهی متفاوت انتخاب کرده است که بنابر ماهیت خود ناگزیر از پی گرفتن آن است. مشاهده رفتار فرد و رشد او بر اساس ملاحظات پزشکی و روان شناختی.


با این همه در این باره شک و شبهه ای مطرح می شود. زنان سرد مزاج بسیاری وجود دارند که کاملاً سالم و سر حالند. اما این ایراد به دو دلیل پذیرفتنی نمی نماید. اول این که تنها پس از تحقیقات دقیق و مشروح می توان ادعا کرد که فرد مبتلا به اختلالات روانی نیست و این اختلالات به سرد مزاجی ربطی ندارند. مثلاً می توان به مشکلات شخصیتی یا ناکامی در برنامه ریزی برای آینده اشاره کرد که آن ها را به اشتباه به عوامل بیرونی نسبت می دهند. دوم این که ساختار روانی ما همانند ماشین نیست که با وجود نقصی کوچک کل آن از کار بیفتد و ساقط شود. به عکس ما برای تبدیل نیروهای جنسی به نیروهای غیر جنسی توان چشمگیری داریم و بدین ترتیب می توانیم به طرزی موفق نیروهای جنسی را از طریق تصعید به ارزش های فرهنگی تبدیل کنیم.


سرد مزاجی چه مسئه ای عضوی باشد چه روانی، در هر حال مهار و محدود شدن عملکرد جنسی زن است. بنابراین تعجبی ندارد که این پدیده با دیگر اختلالات خاص زنان همراه باشد. در بسیاری از موارد شاهد اختلالات گوناگون قاعدگی هستیم. این ها مشتمل است بر اختلال در چرخه قاعدگی، قاعدگی دردناک، تنش، تحرک پذیری یا ضعف، قاعدگی هشت یا چهارده روز پیش از موعد که هر بار با اختلالات نسبتاً شدید روانی همراه است.


در موارد دیگر مشکل در رویکرد زن نسبت به مادر بودن نهفته است. در بعضی موارد زن آشکارا از آبستنی سر بر می تاباند و به نوعی این کار را توجه نیز می کند. در موارد دیگر بدون هیچ دلیل عضوی جنین سقط می شود. حتی بعضی اوقات شخص مدام از آبستنی خود گلایه می کند. هنگام زایمان ممکن است اختلالاتی چون اضطراب روان رنجورانه یا نوروتیک یا احساس ضعف عارض شود. در بعضی از زنان شیر دادن دشوار می شود. گاهی شیر دادن کاملاً غیر ممکن می گردد و گاه مادر دچار خستگی عصبی می شود. گاهی نیز مادر نسبت به نوزاد خود حس معمول مادری ندارد. در این گونه موارد مادران بسیار تحریک پذیر یا مضطربند و نمی توانند به نوزاد خود محبت کنند در عوض برای او پرستار یا سرپرست استخدام می کنند.


گاهی نیز همین اختلال در انجام دادن وظایف معمول زن در خانه ایجاد می شود. در این شرایط کار خانه برای زن درست همچون هر کار دیگری که بی میل و رغبت انجام گیرد، مایه عذاب می شود.
اما حتی به فرض نبود هیچ یک از اختلالات عملکردی در زنان نیز یک رابطه خاص همیشه مختل یا ناقص می شود، یعنی رویکرد زن نسبت به مرد.


کل این کلاف پیچیده احساسات و تصورات را که مضمونشان احساس مورد تبعیض قرار گرفتن زن، حسادت او به مرد، میل زن به مرد بودن و دوری از ایفای نقش زن است عقده نرینگی در زنان می نامیم.
مرحله تعیین کننده در رشد بیش تر روانی – جنسی، مرحله ای است که طی آن اولین رابطه عاطفی در محدوده خانواده برقرار می شود. در این مرحله که در سال سوم و پنجم زندگی کودک به اوج خود می رسد عوامل مختلفی ممکن است

دخیل باشند و همین عوامل هستند که باعث پرهیز دختر از ایفای نقش زنانه خود می شوند. مثلاً حمایت بیش از حد والدین از پسر خانواده ممکن است باعث ایجاد تمایلات مردانه در دختر بچه شود. مشاهدات جنسی در دوران اولیه زندگی دختر در این راستا تأثیری ماندگارتر دارند. این امر به خصوص در محیطی که مسائل جنسی از کودک مخفی نگاه داشته می شود مصداق می یابد. در این گونه محیطها مسائل جنسی صبغه ای ممنوع و غیر طبیعی دارند. مقاومت جنسی والدین که کودک در اولین سال های عمر خود معمولاً شاهد آن است باعث می شود که او تصور کند مادرش مورد تجاوز قرار گرفته یا صدمه و آسیب دیده یا حتی مریض شده است

. مشاهده خون مادر به هنگام قاعدگی این تصور کودک را تشدید می کند. اتفاقاتی چون خشونت پدر یا بیماری مادر نیز ممکن است بر تصور کودک مبنی بر ناامنی و خطرناک بودن وضعیت مادر صحه بگذارد.


تمامی این ها بر دختر بچه تأثیرگذار است، به ویژه از آن جایی که او اولین مرحله رشد جنسی خود را پشت سر می گذارد، یعنی مرحله ای که کودک طی آن به شکلی ناخودآگاه مطالبات غریزی اش را با مطالبات غریزی مادر یکی می داند. از دل این مطالبات غریزی و ناخودآگاه انگیزه دیگری سر بر می آورد که عملکردی مشابه دارد. می توان گفت که عشق زنانه و اولیه کودک به پدر هر قدر شدیدتر باشدف خطر ناکامی آن نیز به دلیل ناامیدی از پدر یا احساس گناه نسبت به مادر بیش تر می شود. به علاوه این تأثیرات با ایفای نقش زنانه ارتباطی تنگاتنگ دارند. چنین نسبتی با احساس گناه به ویژه ممکن است به دلیل استمنا، که نمود جسمانی میل جنسی در این دوره است، احساس شرم را در پی داشته باشد.


به دلیل این اضطراب ها و احساس گناه ممکن است دختر به طور کامل از نقش زنانه خود بگریزد و برای در امان نگاه داشتن خود به نقش مردانه دروغینی پناه برد. تمایلات مردانه ای که اساساً زاده حسادتی ساده اند در مراحل بعدی شدت می یابند و در نهایت نتایج هولناک یاد شده را در پی می آورند. این درحالی است که آن حسادت آغازین، بنابر ماهیتش، می بایست به زودی رفع می شد.


مسئله آرمان تک همسری
اخیراً کیزرلینگ در اثرش به نام قباله ازدواج مسئله ای را مطرح کرده است که در عین محسوب و مسلم بودن، بسیار قابل توجه است. او می پرسد آن چیست که به رغم ناکامی های پیاپی مردم در ازدواج همچنان آنان را به سوی این پیوند سوق می دهد؟ برای پاسخ دادن به این سوال نه لزومی دارد که به میلی طبیعی به داشتن شوهر و فرزند اشاره کنیم و نه چون کیزرلینگ به توضیحات ماوراء طبیعی متوسل شویم. با دقت بیشتر می توان گفت که آنچه ما را به سوی ازدواج سوق می دهد ارضای تمامی امیال دیرینه ای است که در عقده ادیپ در دوران کودکی ریشه دارد: میل به همسر پدر بودن و داشتن او به مثابه نوعی دارایی انحصاری و شخصی و به دنیا آوردن فرزندانی برای او.

با این حال وقتی این پیشگویی را می شنویم که نهاد ازدواج نیز به زودی به پایان راه خود می رسد، احتمالا بسیار با تردید به آن نظر می کنیم. این در حالی است که قبول داریم در هر برهه زمانی ساختار ویژه اجتماع بر شکل این تمایلات جاودانی تأثیر می گذارد.


بنابراین وضعیت اولیه در ازدواج به شدت تحت تأثیر تمایلات ناخودآگاه خطرناک بسیاری است. این امر کمابیش ناگزیر است چون می دانیم که تکرار مداوم این گونه تمایلات هرگز متوقف نمی شود و بصیرت آگاهانه نسبت به مشکلات و نیز تجربه آن ها در زندگی مشترک دیگران، کمک چندانی به ما نمی کند. این تمایلات ناخودآگاه به دو دلیل بسیار خطرناکند. از جنبه نهاد، شخص در معرض خطر ناامیدی قرار دارد، نه تنها به این دلیل که پدر یا مادر بودن به هیچ وجه به تصوری که از دوران کودکی در ذهن ما مانده است تحقق نمی بخشد بلکه افزون بر این از آن روی که به عقیده فروید شوهر یا زن برای شخصی که ازدواج می کند همواره فردی بدل است. شدت این ناامیدی از یک سو، به میزان تثبیت شدن فرد بستگی دارد و از دیگر سو، به میزان ناهماهنگی میان هدف یافته شده و ارضای حاصل از آن و تمایلات ویژه جنسی ناخودآگاه.


از جنبه های دیگر فراخود به دلیل احیای حس زنای با محارم که ممنوعیتی دیرینه دارد این بار در نسبت با شریک زندگی در معرض تهدید قرار می گیرد و هر چه ارضای تمایلات ناخودآگاه کامل تر باشد، این تهدید نیز شدیدتر است. زنده شدن دوباره این حس در ازدواج بسیار متداول است و کمابیش همان نتایجی را به بار می آورد که رابطه میان فرزند و والدش در بردارد، یعنی اهداف مستقیم جنسی جای خود را به رویکردی عاطفی می دهند که در آن هدف جنسی ممنوع است. من فقط یک مورد را سراغ دارم که این حس در ازدواج دخیل نشده و زن، شوهر خود را به عنوان هدف جنسی دوست می داشته است، اما در این مورد خاص زن در دوازده سالگی عملا در آمیزش با پدر خود به لحاظ جنسی ارضا شده بود.


البته این که میل جنسی در زندگی زناشویی در چنین راه هایی سیر می کند دلیل دیگری نیز دارد: تنش جنسی در نتیجه ارضای میل شخص و به خصوص از این رو که می توان آن را در رابطه با یک هدف ارضا کرد، کاهش می یابد. اما انگیزه عمیق تر این پدیده نوعی سرعت فرایندو به خصوص میزان رشد آن را می توان بر اساس تکرار دفعات رشد ادیپی سنجید. صرف نظر از عوامل اتفاقی، نحوه و شدت تأثیر وضعیت اولیه، خود به میزان حس ممنوعیت زنای با محارم در ذهن شخص بستگی دارد. تأثیرات عمیق تر را می توان به گونه ای کلی چنین تشریح کرد (گرچه نمود این تأثیرات در افراد مختلف متفاوت است): به شرط آن که شخص بتواند به رغم حس ممنوعیت زنای با محارم رابطه زناشویی را تاب آورد، این تأثیرات به محدودیت ها یا شرایط خاصی منجر می شود.


نتیجه دو راهی ارضای بیش از حد زیاد یا کم هر چه باشد، در تمام مواردی که این دو راهی بسیار بحرانی است این دو عامل سرخوردگی و ممنوعیت زنای با محارم که حس خصومت با شوهر یا زن را در بردارد، باعث می شود که مرد یا زن از همسر خود بیگانه شود و در پی یافتن هدف عشقی جدید برآید. همین شرایط بنیادی است که مشکل تک همسری را ایجاد می کند.


تمایل به داشتن چند همسر با درخواست همسر برای برقراری رابطه بر اساس اصل تک همسری و نیز با آرمان وفاداری، که آن را برای خودمان در ذهن آفریده ایم، در تضاد قرار می گیرد.
سرخوردگی نه تنها به طرف مقابل لطمه می زند، بلکه حساس ترین بخش عزت نفس ما را نیز جریحه دار می کند و می دانیم که حس خودشیفتگی تمامی ابنای بشر در این بخش جریحه دار است. به همین دلیل، غرور ماست که بعدها خواستار رابطه تک همسری می شود و شدت این خواسته نیز با شدت جراحت حاصل از ناامیدی دوران کودکی رابطه مستقیم دارد. در جامعه پدر سالار جایی که حس تملک جویی انحصاری بیشتر از آن مردان است

این خودشیفتگی آشکارا در تمسخر مردان قرمساق مشهود است. در این جا نیز این خواست به دلیل عشق مطرح نمی شود بلکه مسئله شأن و منزلت اجتماعی در کار است. در جامعه ای که مسخر مردان است این مسئله هر لحظه بیشتر و بیش تر با شأن و منزلت مرد ارتباط می یابد، چون مردان قاعدتاً بیش از آن که به عشق بیندیشند به جایگاه خود در برابر همتایانشان فکر می کنند.


سرانجام این که می توان گفت نیاز به تک همسری با عناصر غریزی مقعدی آزارگرانه ارتباط تنگاتنگی دارد و این عناصر همراه با عناصر خودشیفتگی باعث پیدایی خواست تک همسری در ازدواج می شود. زیرا بر خلاف روابط آزاد عشقی، در ازدواج مسئله تملک جویی از دو جهت با اهمیت تاریخی اش پیوند دارد. این واقعیت که ازدواج به معنای دقیق کلمه نشان دهنده شراکتی اقتصادی است در مقایسه با این نظریه که می گوید زن به نوعی جزو دارایی مرد محسوب می شد اهمیت کمتری دارد. بر این اساس این عناصر بدون هیچ گونه تأکید خاصی بر ویژگی های مقعدی در رابطه زناشویی متجلی می شوند و خواست عشق را به تمایل مقعدی آزارگرانه تملک جویی تبدیل می کنند. این گونه عناصر را در خشن ترین شکل ممکن می توان در احکام جزای مربوط به زنان خیانتکار مشاهده کرد اما امروزه در ازدواج عناصر یاد شده اغلب در شیوه های تحمیل خواست نمود می یابند. وسواسی کمابیش عاطفی و شکی همیشگی به همسر برای عذاب دادن او.


روشن است که امکان بررسی میل به تک همسری در زنان بیش از مردان است. حال این سوال پیش می آید که دلیل این امر چیست. مسئله این نیست که مردان طبعا بیش از زنان به چند همسری گرایش دارند (سخنی که غالباً اظهار می شود). از یک سو اطلاعات قطعی ما درباره مسائل مربوط به سرشت انسان بسیار کم است. اما گذشته از این می توان گفت که این نظریه کاملاً در جانبداری مغرضانه از مردان مطرح شده است. به هر تقدیر به گمان من حق داریم بپرسیم که بر اساس کدام عوامل روان شناختی میزان وفاداری در مردان بسیار کم تر از زنان است.


این سوال بیش از یک پاسخ دارد چون نمی توان آن را از عوامل تاریخی و اجتماعی جدا دانست. مثلاً می توان این مسئله را در نظر گرفت که وفاداری بیش تر در زنان ریشه در این واقعیت دارد که مردان تمایل خود را به تک همسری به شکل موثرتری جامه عمل پوشانده اند. منظور من در این بحث صرفا به وابستگی اقتصادی زنان یا مجازت های شدید قانونی برای زنان خیانتکار محدود نمی شود. در این زمینه عوامل پیچیده تری وجود دارد که فروید در تابوی باکرگی آشکارا به آن ها اشاره کردهاست. عمده ترین این عوامل آن است که به خواسته مردان زن هنگام ازدواج باید باکره باشد و این باکرگی نشان بردگی جنسی زن در مقابل آنهاست.


تنش پیش از قاعدگی
تعجبی ندارد که قاعدگی پدیده ای چنین آشکار و مشخص به خاستگاه و مرکز خیالاتی بدل شده که آبستن حس اضطراب است. حال بیش از پیش با این ارم آشناییم چون درباره گستره ارتباط اضطراب با همه مسائل جنسی درکی روشن تر از گذشته داریم. تجارب ما در این زمینه مرهون تحلیل بیماران و نیز واقعیات شگفت قوم شناسی است. زن و مرد هر دو با این گونه خیال پردازی های اضطراب آور دست به گریبانند. تابوهای مردمان اولیه بهترین گواه ترس عمیق مرد از زن است که دقیقا به قاعدگی زن معطوف است. تحلیل تک تک زنان ثابت می کند که با شروع خونریزی در قاعدگی، انگیزه ها و خیالاتی آزاردهنده که همزمان ماهیتی فعال و منفعل دارند، در آن ها جان می گیرد. گرچه درک ما از این خیالات و اهمیت آنها نزد زنی که این خیالات را تجزیه می کند هنوز ناقص و نابسنده است، آن قدر هست که ابزاری عملی و مفید در اختیارمان بگذارد.


حدوداً در میانه فاصله زمانی بین دو قاعدگی تخمکی در یکی از تخمدان ها رسیده می شود و غشاهای دور تا دور آن (فولیکول) پاره می شوند و تخمک در لوله های رحم حرکت می کند و به رحم می رسد تا در آن جا در وضعیت ثابت قرار گیرد. تخمک حدوداً به مدت دو هفته آماده باروری خواهد بود. در این اثنا، غشاهای پاره شده تخمک به جسم زرد تبدیل می شود. این ماده عملکرد غده ای درونریز را دارد و ماده ای که ترشح می کند اخیرا به شکل خالص تجزیه شده است. این ماده را به دلیل توانایی اش در ایجاد تمایل جنسی دوره ای حتی در موش هایی که تخمدان هایشان برداشته شده اند هورمون استروژنیک نامیده اند. هورمون استروژنیک به نحوی بر رحم تأثیر می گذارد که غشای لزج درون رحم تغییر می کند، چنان که گویی قرار است متعاقب آن آبستنی صورت گیرد. یعنی تمام غشای لزج، اسفنجی شکل و مملو از خون می شود و غده های داخل آن از ماده ترشح شده پر می گردد. اگر عمل باروری انجام نگیرد، لایه های سطحی غشای لزج فرو ریخته و موادی که برای رشد جنین آماده شده اند دفع می گردند و تخمک مرده همراه با خونریزی از بدن خارج می شود. همزمان تولید دوباره غشای لزج آغاز می شود.


عملکرد هورمون استروژنیک به این یک مورد محدود نمی شود اندام های دیگر تناسلی نیز فشرده می شوند، مثل سینه ها که در آن ها رشد بافت غده ای حتی پیش از قاعدگی نیز قابل مشاهده است. به علاوه این هورمون باعث ایجاد تغییراتی در خون، فشار خون، سوخت و ساز و حرارت بدن نیز می شود. در خصوص گستره این تأثیرات می توان از چرخه موزون مهمی در زندگی زنان سخن گفت که معنای زیست شناختی آن آمادگی ماهانه زن برای زادآوری است.


در مواردی که میل به داشتن بچه تضادانگیز است اما در هر حال آبستنی و تولد بچه تحقق می یابد دامنه تنش های پیش از قاعدگی نیز کم تر گسترش پیدا می کند. من بیشتر زنانی را در نظر دارم که مادری در زندگیشان جایگاه بسیار بسیار مهمی دارد، اما تضادهای ناخودآگاه در آن ها به نوعی بروز می کند. این تضادها در قالب حالت تهوع صبحگاهی، ضعف در قدرت انقباض عضلات به هنگام زایمان یا حمایت بیش از حد از کودکان نمود می یابد.


حال می توانم با احتیاط و حزم اندیشی بسیار نتایج به دست آمده را خلاصه کنم. این تنش ها آشکارا در مواردی ظاهر می شوند که در آن ها تمایل به داشتن بچه به دلیل تجربه ای عملی شدت یافته است، اما ارضای آن به دلیلی ناممکن شده است. پس از مشاهده زنی که حس مادری اش به شدت تقویت شده و در عین حال مالامال از تضادهای گوناگون بود به این نتیجه رسیدم که افزایش تنش لیبیدویی به خودی خود نمی تواند دلیل بروز تنش های مربوط به قاعدگی باشد. این زن به شدت از تنش های پیش از قاعدگی رنج می برد

حال آن که روابط جنسی اش با مرد محبوبش کاملاً رضایت بخش بود. با این همه، به دلایلی قانع کننده تحقق میل شدید به داشتن بچه در او ناممکن شده بود. قبل از شروع قاعدگی، سینه های بیمار به شدت بزرگ و متورم می شد. در این مرحله از زندگی، او مرتباً سرگرم بحث های متعدد در باب مشکلات داشتن بچه می شد که گاهی در لفاف اندیشیدن به شیوه های پیشگیری، تأثیرات و عوارض احتمالی آن ها نمود پیدا می کرد.


خلاصه کلام این که از مجموع آنچه بیان کردیم این فرضیه سر برمی آورد که تنش های پیش از قاعدگی مستقیما از طریق فرایندهای فیزیولوژیکی مربوط به آمادگی برای آبستنی تخلیه می شوند.


بی اعتمادی میان زن و مرد
رابطه میان مردان و زنان بسیار شبیه رابطه میان فرزندان و والدین است. ما ترجیح می دهیم توجه خود را بر ابعاد مثبت این روابط معطوف کنیم. ترجیحاً فرض را بر این می گذاریم که عشق امری اساساً طبیعی است و خصومت امری اتفاقی و قابل پرهیز. گرچه با شعارهایی چون نبرد میان دو جنس و خصومت میان دو جنس آشناییم، باید بدانیم که این گونه شعارها را نباید چندان جدی گرفت. این شعارها باعث می شوند که ما توجهی بیش از آنچه باید به روابط جنسی مردان و زنان مبذول داریم. همین توجه بیش از حد ممکن است به سادگی منجر به پیدایش دیدگاهی یکسویه شود. با توجه به سوابق متعدد مربوط، می توان چنین نتیجه گیری کرد که روابط عاشقانه ممکن است به دلیل خصومت آشکار یا نهفته به سادگی از بین برود. از دیگر سو، در این گونه موارد ما سریعاً بداقبالی، عدم تفاهم زوج یا دلایل اجتماعی یا اقتصادی را مطرح می کنیم.


عوامل فردی، که به عقیده ما باعث مخدوش شدن روابط مردان و زنان می گردد واقعا بر رابطه دو جنس تأثیرگذار است. اما به دلل رواج یا رخداد همیشگی اختلال در روابط عشقی دو جنس، این سوال مطرح می شود که آیا ممکن نیست چنین اختلالاتی در پیش زمینه ای مشترک ریشه داشته باشند و آیا تردید دو جنس نسبت به یکدیگر ناشی از عوامل مشترکی است.


منبع دیگر و تقریباً اجتناب ناپذیر ناامیدی و بی اعتمادی در زندگی معمول عشقی در این واقعیت نهفته است که شدت احساس عشق در انسان باعث بیدار شدن همه توقعات و اشتیاق های پنهان آدمی نسبت به خوشبختی می گردد که در اعماق وجود هر انسانی جای دارد. تمامی تمایلات ناخودآگاه ما با ماهیت های متضاد خود و رشد بی حد و مرزشان در جوانب گوناگون در انتظار تحقق یافتن خویشند. ما انتظار داریم همسرمان قدرتمند باشد تا بر ما تفوق یابد و همزمان درمانده باشد تا خود بر او سلطه پیدا کنیم، انتظار داریم که او پارسا و در عین حال شهوانی باشد.

او باید به ما تجاوز کند و در عین حال مهربان و پر عطوفت نیز باشد، باید وقتش را صرفا برای ما صرف کند و همزمان شدیدا درگیر کارهای خلاقانه نیز باشد. تا وقتی حس کنیم که او می تواند تمامی توقعات ما را برآورده سازد، به لحاظ جنسی ارزشی بیش از حد برایش قائل خواهیم بود. ما تصور می کنیم که عظمت این ارزشگذاری های بیش از حد نمودار میزان عشقمان به اوست، حال آنکه در حقیقت نمودار میزان توقعات ما از اوست. ماهیت توقعات ما به نحوی است که ارضای آن ها را ناممکن می گرداند. ریشه ناامیدی هایی که می توانیم کمابیش به شکلی موثر بر آن ها فائق آییم در همین جا نهفته است. در شرایط مطلوب حتی لزومی ندارد که از کمیت چشمگیر ناامیدی ها و سرخوردگی هایمان آگاه باشیم، همان گونه که از گستره توقعات پنهانمان آگاه نیستیم. با این همه رگه هایی از بی اعتمادی در ما باقی می ماند، درست مثل کودکی که سرانجام در می یابد پدرش نمی تواند ستاره های آسمان را به او بدهد.


چند مثال پراکنده می آورم که یکی از آن ها ماجرای آدم و حواست. فرهنگ یهودی، چنان که از عهد عتیق نیز بر می آید، کاملاً مرد سالارانه است. این واقعیت در دین یهودیان، که در آن هیچ الهه مادری وجود ندارد، و در اخلاقیات و آداب و رسوم آن ها، که به مرد اجازه می دهد در صورت تمایل به عهد زناشویی پشت پا بزند، نیز انعکاس یافته است، تنها با آگاهی از این پیش زمینه می توان به تعصب مردگرایانه در دو اتفاقی که برای آدم و حوا روی می دهد پی برد. اول از همه، قابلیت زن در زادآوری تا حدودی انکار و تا حدودی تحقیر می شود: حوا از دنده آدم خلق شده است و به دلیل نفرین شدگی، به ناچار همواره در رنج و درد زایمان می کند. دوم این که او آدم را اغوا می کند تا از میوه درخت دانش بخورد، و این نماد وسوسه جنسی است، به این ترتیب زن موجود اغواگری معرفی می شود که همواره مرد را به ورطه فلاکت و بدبختی سوق می دهد. به عقیده من، این دو عامل که یکی زاییده نفرت است و دیگری نتیجه اضطراب،

از آغاز تاکنون باعث مخدوش شدن رابطه زن و مرد شده است. اجازه دهید مسئله را کمی بررسی کنیم. ترس مرد از زن عمیقاً در مسائل جنسی ریشه دارد، چون مرد فقط از زنی که به لحاظ جنسی جذاب باشد می هراسد، موجودی که مرد به رغم تمایل شدیدش به وی، در نهایت در چنگالش اسیر و محدود می گردد. در مقابل، پیرزنان حتی در فرهنگ هایی هم که زنان جوان موجوداتی هراس انگیز به شمار می آیند و بنابراین سرکوب می شوند از احترام زیادی برخوردارند. در بعضی از فرهنگ های بدوی، پیرزون در اداره امور قبیله مرجع ذی صلاحی محسوب می شود. پیرزنان در میان ملل آسیایی نیز قدرت و جایگاه اختصاصی رفیعی دارند. از دیگر سو، در قبایل بدوی زن را تا زمانی که در دوره بلوغ جنسی است تابوهای متعدد در میان گرفته اند. زنان قبیله آرونتا می توانند مردان را سحر و جادو کنند و بر آلت تناسلی آن ها تأثیر بگذارند. اگر برای تیغه علفی آواز بخوانند و آن را به سوی مردی نشانه روند یا پرتاب کنند، آن مرد مریض می شود یا آلتش را به کلی از دست می دهد. زنان قبیله مرد را به سوی سرنوشت محتومش سوق می دهند. در یکی از قبایل شرق آفریقا زن و شوهر در کنا رهم نمی خوابند، چون تصور بر این است که نفس زن مرد را ضعیف می کند. اگر زنی از قبیله آفریقای جنوبی روی پاهای مرد خفته ای بخزد، آن مرد دیگر توان دویدن را از دست می دهد. قانون پرهیز از رابطه جنسی از دو تا پنج روز قبل از شکار، جنگ یا ماهیگیری نیز در راستای همین گونه عقاید و تصورات است. ترس مردان از قاعدگی، حاملگی و زایمان از این نیز شدیدتر است. زنان قاعده در چنگال تابوهای بسیاری گرفتارند:


مردی که زن قاعده ای را لمس کند، خواهد مرد. بنیاد تمام این تصورات یکی است: زن موجود غریبی است که با ارواح در تماس است و از این رو قدرت هایی جادویی دارد که به مدد آن ها می تواند به مرد آسیب برساند. از این رو، مرد باید از طریق منقاد و مهار کردن زن از خود در برابر قدرت های اهریمنی او حفاظت کند. به همین دلیل،میری ها در بنگال به زنانشان اجازه نمی دهند که گوشت ببر بخورند، مبادا که بیش از حد قوی شوند. افراد قبیله واتاولا در شرق آفریقا راز روشن کردن آتش را به زنانشان نمی آموزند، مبادا که زنان به فرمانروایان آن ها تبدیل شوند. سرخپوستان کالیفرنیا برای به انقیاد کشیدن زنانشان آداب و رسوم خاصی دارند: مردی خود را به شکل شیطان در می آورد تا زنان را بترساند. اعراب مکه نیز زنان را در مراسم مذهبی از مردان جدا می سازند تا از آشنایی آن ها با مردان جلوگیری کنند. در قرون وسطی نیز سنت های مشابهی وجود داشته است: پرستش باکره و سوزانده ساحره ها، ستایش حس ناب مادری که از هرگونه حس شهوانی به دور است و کشتار بی رحمانه زنانی که به لحاظ جنسی جذاب بودند. در این جا نیز وجود اضطرابی نهان محسوس است، چون ساحره با شیطان در تماس است. امروزه با اشکال به ظاهر انسانی تر پرخاشگری، تنها به مفهومی مجازی زنان را می سوزانیم، گاهی با نفرتی آشکار و گاهی با رابطه ای آشکارا دوستانه. در هر صورت، یهودیان باید بسوزند. حرف های خوب بسیاری درباره زنان بر زبان ها جاری می شودف اما به هر حال تصور غالب این است که زنان به لحاظ جایگاه طبیعی و خدادادیشان با مردان برابر نیستند. موئبیوس خاطر نشان کرده است که وزن مغز زنان از وزن مغز مردان کم تر است، اما نباید این مسئله را به نحوی زننده مطرح کرد. به عکس، می توان تأکید کرد که زن به هیچ وجه فرودست تر از مرد نیست. زن فقط با مرد فرق دارد، اما متأسفانه به لحاظ ویژگی های انسانی یا فرهنگی از مرد، که موقعیت ممتازی دارد، عقب است. می گویند زن موجودی بسیار عاطفی است که این خود ویژگی تحسین برانگیزی است، اما متأسفانه دقیقاً به همین دلیل توانایی قضاوت و عینی گرایی را ندارد، بنابراین نمی تواند در عرصه قانون و حکومت و اجتماعات معنوی جایگاهی داشته باشد. می گویند زن قهرمان عرصه عشق است، با مسائل معنوی بیگانه است و با گرایش های فرهنگی میانه ای ندارد. بنابراین زن همان گونه که آسیایی ها به صراحت می گویند به لحاظ شأن و مرتبت موجودی ثانوی است. ممکن است زن سختکوش و منشأ فایده باشد، اما دریع از اندکی خلاقیت و استقلال. در حقیقت او به دلیل مصیبت قاعدگی و زایمان از انجام هرگونه کار موفقیت آمیزی منع شده است. بنابراین، هر مردی در سکوت همانند یهودیان در نیایش های خویش از خداوند تشکر می کند که زن آفریده نشده است.
مشکلات ازدواج


چرا ازدواج های موفقیت آمیز تا این حد نادرند، ازدواج هایی که توان بالقوه زوج را برای رشد از بین نمی برند، ازدواج هایی که در آن ها تأثیرات تنش در خانه انعکاس نمی یابد یا آن قدر شدید نیست که موجد بی اعتنایی شود؟ آیا دلیل این واقعیت آن است که نهاد ازدواج با برخی از واقعیت های وجود بشر همخوانی ندارد؟ آیا ازدواج توهمی است که به زودی رفع خواهد شد، یا انسان مدرن توان آن را ندارد که به ازدواج معنا ببخشد؟ آیا وقتی ازدواج را محکوم می کنیم،

به راستی ناکامی ازدواج را محکوم می کنیم یا شکست خود را؟ چرا ازدواج اغلب به مرگ عشق می انجامد؟ آیا باید این شرایط را چون قانونی بی چون و چرا بدانیم و در برابر آن از پای در آییم، یا این که در واقع در برابر نیروهای درون خودمان چاره ای جز تسلیم نداریم، نیروهایی که به لحاظ محتوا و تأثیر متغیرند و شاید هم شناختنی و قابل پرهیزند، ولی با این حال ما را آشفته می کنند؟
این مشکل در ظاهر بسیار ساده و به شدت ناامیدکننده به نظر می رسد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید