بخشی از مقاله

ريشه هاي تاريخي هوش هيجانی

ذهن انسان از سه طريق شناخت ، احساس و انگيزش عمل مي كند. حوزه شناخت شامل اعمالي از قبيل: حافظه فرد، استدلال، قضاوت و به طور كلي اعمال فكري انسان مي شود. حوزه احساس شامل: عواطف، حالات روحي، ارزشيابي ها و ديگر حالات احساسي مي شود. حوزه انگيزش كه مي توان گفت همان حوزه شخصيت مي باشد و شامل انگيزه زيستي يا رفتار هدف گرا كه قابل يادگيري است، مي باشد. دو حوزه اول كه شامل شناخت و احساس مي باشد در واقع تشكيل دهنده هوش هيجاني هستند يعني مي توان گفت كه هوش عاطفي همان استفاده آگاهانه از عواطف و احساسات مي باشد. (پون- 2002)


در اغلب مواقع روانشناسان هنگام مطالعه هوش بر جنبه هاي شناختي آن از قبيل حافظه و قدرت حل مشكل توجه مي كنند. اين در حالي است كه در گذشته محققان زيادي به نسبت جنبه هاي شناختي انسان بر اهميت جنبه هاي غيرشناختي نيز تاكيد كرده اند. اگر به مطالعات رهبري اوهايو (در دهه 1940) توجه كنيم مي توان ملاحظه كرد كه در نتيجه اين مطالعات توجه به افراد (در مقابل توجه به وظيفه) به عنوان يكي از عوامل اصلي رهبري اثربخش معرفي شد كه با

الهام از اين مطالعات بعدها رهبران اثربخش به عنوان كساني معرفي شدند كه بتوانند اعتماد و احترام متقابل با زيردستان خود داشته و با آنها روابط دوستانه برقرار كنند. با توجه به نتايج اين مطالعات مي توان ديد كه جنبه هاي غيرشناختي رفتار انسان به عنوان عاملي مهم در موفقيت رهبران به شمار مي آيد. (چرميس- 2002)


در سال 1940 ديويد وچلر در كنار توجه به عوامل عقلاني به عوامل غيرعقلاني از قبيل عوامل اجتماعي، فردي و احساسي نيز توجه نشان داد و در سال 1943 وي اظهار داشت كه توانايي هاي غيرعقلاني از عوامل ضروري موفقيت در زندگي مي باشند. وي در سال 1958 هوش را به صورت ظرفيت كلي فرد براي عمل هدفدار، فكر منطقي و برقراري ارتباط مؤثر با محيط تعريف كرد. ولي او تنها كسي نبود كه به اهميت جنبه هاي غيرشناختي هوش در موفقيت و سازگاري انسانها با محيط پي ببرد. (چرميس- 2002)


رابرت ثرندايك در سال 1920 مفهوم هوش اجتماعي را مطرح كرد و آنرا به عنوان توانايي درك ديگران و توانايي براي برقراري ارتباط با آنها تعريف كرد. ولي متاسفانه كارهاي وي تا سال 1983 فراموش شده و يا ناديده گرفته شدند. (پون- 2002)


تا اينكه در سال 1983 گاردنر از نظريات او استفاده كرد و به انتشار مطالبي درباره هوش چندجانبه پرداخت. وي بيان داشت كه هوش درون فردي و هوش بين فردي نيز به اندازه بهره هوشي افراد (IQ) كه با تستهاي خاصي اندازه گرفته مي شود، اهميت دارند. (چرميس- 2002)


اصلاح هوش عاطفي همانند چتري است كه مجموعه اي از مهارتها و خصايص فرد را در زير خود جمع كرده است و بعضي دانشمندان اين مهارتها را در دو گروه عمده مهارتهاي بين فردي و مهارتهاي درون فردي تقسيم بندي مي كنند. اين مهارتها به گونه اي هستند كه با حوزه هاي سنتي مهارت و تخصص از قبيل دانش مشخص، هوش عمومي و مهارتهاي فني و حرفه اي ارتباط چنداني ندارند و از آنها جدا مي باشند. اغلب دانشمندان هوش عاطفي عقيده دارند كه به منظور

تعادل در رفتار، برخورداري از عملكرد بهتر در جامعه و يا در يك سازمان يا حتي در درون خانواده و زندگي زناشويي بايد انسانها داراي بهره هوشي (IQ) و بهره عاطفي (EQ) بوده و استفاده مناسبي از هر دو اينها ببرند. هوش عاطفي شامل آگاهي داشتن نسبت به عواطف و چگونگي تعامل اين عواطف با IQ مي باشد يعني فردي كه مي خواهد در زندگي خود موفق باشد و جزء بهترين افراد باشد بايد از عواطف و احساسات خود و ديگران آگاه بوده و از عواطف استفاده منطقي ببرد. (كرستيد – 1999)


در سال 1985 يك دانشجوي مقطع دكتري در رشته هنر در يكي از دانشگاههاي آمريكا پايان نامه اي را به اتمام رساند كه در عنوان آن از واژه هوش عاطفي استفاده شده بود. اين چنين به نظر مي رسيد كه اين اولين استفاده علمي و آكادميك از واژه هوش عاطفي باشد. (هين، 2004). در سال 1990 سالوي و مي‌ير با آگاهي از كارهاي انجام شده در زمينه جنبه هاي غيرشناختي هوش داشتند، اصطلاح هوش عاطفي را به كار بردند. (چرميس- 2002) اين دو دانشمند بيان داشتند كه هوش عاطفي اين امكان را براي ما فراهم مي كنند كه به صورت خلاقانه تري بيانديشيم و از عواطف و احساسات خود در حل مسائل و مشكلات استفاده كنيم. اين دو دانشمند تحقيقات خود را در زمينه اندازه گيري و سنجش هوش عاطفي ادامه دادند و در سال 1988 بيان داشتند كه هوش عاطفي تا حدي باهوش عمومي همپوشاني دارد و شخصي كه داراي هوش عاطفي باشد، بايد چهار مهارت زير را داشته باشد:


1- تشخيص عواطف
2- استفاده از احساسات و عواطف
3- فهم عواطف
4- تنظيم و كنترل عواطف

به جاي كساني كه براي اولين بار اصطلاح هوش عاطفي را به كار بردند،‌دانيل گلمن كسي است كه بيشتر از همه نامش با عنوان هوش عاطفي گره خورده است. وي كه خبرنگار روزنامه نيويورك تايمز بود، رشته روانشناسي را در هاروارد به پايان رساند و مدتي نيز با ديويد مك كلي لند و ديگران كار كرد. گروه مك كلي لند مي خواستند بدانند كه چرا تستهاي هوش نمي توانند مشخص كنند كه افراد در زندگي خود موفق مي شوند يا نه. گلمن در سال 1995 كتابي تحت عنوان هوش عاطفي منتشر كرد كه اين كتاب پرفروشترين كتاب سال شد و تلويزيون امريكا با مصاحبه هاي گسترده اي كه با وي در زمينه هوش عاطفي داشت موجب

معروف شدن وي در سطح جهان گرديد. گلمن در كتاب خود اطلاعات جالبي در ارتباط با مغز، عواطف و رفتارهاي آدمي ارائه مي دهد. تعريف گلمن از هوش عاطفي بدين صورت است: «ظرفيت يا توانايي سازماندهي احساسات و عواطف خود و ديگران، براي برانگيختن خود و كنترل موثر احساسات خود و استفاده از آنها در روابط باديگران». به عقيده وي هوش عاطفي در محيط كار از سازه اي چند بعدي تشكيل شده كه شامل پنج جزء زير مي باشد:‌( كرستيد، 2000)


1- خودآگاهي
2- خودكنترلي
3- انگيزش
4- همدلي
5- مهارتهاي اجتماعي (راحيم، 2003)

هوش عاطفي و بهره هوشي (IQ & EQ)
سالها بود كه IQ‌به عنوان مهمترين پيش‌بيني كننده موفقيت آتي افراد در زندگي مطرح بود و تصور براين بود كه افرادي كه داراي ميزان ضريب هوشي بالاتري باشند، نسبت به ديگران موفق تر خواهندبود. در نتيجه اين گونه تصورات حتي در مدارس نيز سعي براين بود كه آگاهي و دانش بچه‌ها را تا حد ممكن افزايش دهند و به آموزش بهاي زيادي داده مي شد. اما تحقيقات اخير نشان مي دهند كه IQ‌به تنهايي نمي تواند بيان كننده علل موفقيت افراد در سر كار يا زندگي باشد. چرا كه ما مي توانيم افرادي را ببينيم كه داراي ضريب هوشي بالايي هستند و در تحصيل موفق بوده اند اما در زندگي به عنوان يك فرد موفق مطرح نمي باشند. (پون، 2002)


در ارتباط با اين كه IQ به تنهايي نمي تواند پيش بيني كننده عملكرد شغلي افراد باشد، در سال 1984 تحقيقات جي‌هانتر و آرهانتر نشان داد كه در بهترين وضعيت IQ مسئول 25 درصد تغييرات مي باشد. درس ال 1996 نيز استرنبرگ با بررسيهاي مختلفي كه در زمينه هوش انجام داد به اين نتيجه رسيد كه IQ‌ مي تواند حداكثر 10 درصد و حداقل 4 درصد مسئول موفقيتهاي افراد باشد كه البته 10 درصد واقعي تر به نظر مي رسد. محققان زيادي نيز اظهار مي دارند كه هوش عاطفي يك جزء لازم براي رهبري اثربخش مي باشد. يك فرد بدون هوش عاطفي حتي اگر بهترين آموزشها را در جهان ديده باشد و داراي ذهني تحليلي و دقيق باشد و بهترين ايده ها را هم در سر داشته باشد،‌باز هم نمي تواند يك رهبر بزرگ باشد.


در حقيقت 80 درصد موفقيتهاي افراد در سركار به هوش عاطفي وابسته است و تنها 20 درصد آن به IQ بستگي دارد و اغلب كساني كه داراي عملكرد بهتري مي باشند هوش عاطفي بالايي دارند. اين در حالي است كه اكثر افرادي كه عملكرد پايين تري دارند به اين علت نيست كه مهارتهاي فني كمتري نسبت به ديگران دارند بلكه اكثرا اين گونه افراد مهارتهاي بين فردي كمتري دارند. ارتباطات كاري شان ضعيف است، اقتدارطلب و يا جاه طلب مي باشند يا اين كه با مديريت سطح بالا اختلاف دارند. تعجب آور نيست،‌اگر گفته شود تاثير هوش عاطفي همزمان با بالارفتن مديران در سلسله مراتب سازماني افزايش مي يابد چرا كه اهميت ارتباطات سازماني زياد مي باشد. (جانسون- 1999)


گلمن در طي تحقيقات خود به عنوان مشاور سازمانها دريافت كه در تمام سطوح سازماني EQ‌ دوبرابر مممتر از داشتن مهارتهاي فني و IQ‌ مي باشد. تحقيقات ديگر نشان دهنده اين است كه هوش عاطفي نقش مهمتر و بيشتري در سطوح بالاي سازماني بازي مي كند، زماني كه گلمن اين موضوع را مورد بررسي قرارداد به اين نتيجه رسيد كه در سطوح بالاي سازماني كساني كه عملكرد بهتري نسبت به افراد متوسط دارند،‌تقريبا 90 درصد تفاوت در ويژگيهايشان قابل استناد به هوش عاطفي است تا تواناييهاي شناختي. (راحيم، 2003)


در مطالعه اي در دانشگاه بركلي از 80 دانشجوي دكتري در هنگام فارغ‌التحصيلي، تستهاي شخصيت، تستهاي هوش و مصاحبه هاي ديگري به عمل آمد. چهل سال بعد زماني كه آنها در اوايل هفتادسالگي قرارداشتند، دوباره مورد مطالعه قرارگرفتند و ميزان موفقيت آنها در زمينه تخصصي خود سنجيده شد. نتيجه اين تحقيق نشان داد كه در مورد موفقيت حرفه‌اي و پرستيژ و شهرت فردي، تواناييهاي عاطفي و اجتماعي 4 برابر مهمتر از IQ مي باشند. (كرستيد- 2000)


در طي سالهاي 1998 گلمن در طي بررسي 200 شركت و سازمان در سرتاسر جهان به اين نتيجه رسيد كه تفاوت در بين افراد به علت تواناييهاي شناختي و مهارتهاي فني مي باشد و بقيه به علت تفاوت در شايستگي هاي عاطفي مي باشد و حتي در موقعيتهاي رهبري در سطوح بالاي سازماني بيش از تفاوتهاي بين فردي به علت شايستگيهاي عاطفي مي باشد. (پون- 2002)


البته احمقانه است كه بگوييم مهارتهاي شناختي براي موفقيت افراد مهم نمي باشند، بلكه اين مهارتها در صورتي كه به همراه مهارتهاي عاطفي باشند، موثرتر و اثربخش‌تر خواهدبود. براي نمونه مهارتهاي شناختي جزء مهمترين عوامل براي موفقيت در تحصيل مي باشند. چنانچه شمال مايل به ادامه تحصيل در دانشگاهي همچون بركلي باشيد به ميزان زياد به چنين مهارتهايي نياز داريد تا در اين دانشگاه پذيرفته شويد اما چنانچه بعد از فارغ التحصيلي و ورود به جامعه، خودتان را با همكلاسيهاي ديگر خود كه داراي هوش عاطفي بالاتر و مهارتهاي اجتماعي بيشتري نسبت به شما بودند ولي بهره هوشي آنها تا حدي از شما

كمتر بود، مقايسه كنيد خواهيد ديد كه درست است براي دانشمند يا دكترشدن به بهره هوشي در حدود 120 نياز است اما براي مقاومت در مقابل مشكلات زندگي و كاري و داشتن همكاري بهينه با ديگران به مهارتهاي عاطفي نياز است. مي توان گفت كساني كه هوش عاطفي آنها نسبت به ديگران زياد است ولي 10 تا 15 امتياز بهره هوشي (IQ) كمتر دارند، در همكاري با زيردستان خود و برقراري روابط اجتماعي و در نتيجه در زندگي و كار خود موفق تر خواهندبود. (كرستيد، 2000)


در مطالبي كه مطرح گرديد اكثرا سعي براين بود كه اهميت مهارتهاي عاطفي و داشتن هوش عاطفي بالاتر پررنگ نشان داده شود ولي نبايد فراموش كرد كه در واقع مهارتهاي شناختي و غيرشناختي مكمل هم هستند. تحقيقات دانشمندان بيان كننده اين مطلب است كه مهارتهاي عاطفي واجتماعي موجب بهبود عملكرد شناختي فرد خواهندشد و هيچ كدام از اين مهارتها به تنهايي مثمرثمر واقع نخواهندشد.
آموزش هوش عاطفي


يك بچه زماني كه متولد مي شود بطور ذاتي داراي هوش مي باشد، درست است كه او قادر به خواندن و نوشتن نيست و نمي توان از او آزمون هوش گرفت ولي با وجود اين مي توان گفت كه اين بچه هوشمند است. همه ما تواناييهايي داريم كه ذاتي بوده و نمي توان آنها را افزايش داد و در مقابل، بعضي از تواناييهاي ديگر در وجود هر فرد هستند كه قابليتهاي آموزش، يادگيري و بهبود و توسعه را دارند. هوش عاطفي به طور ذاتي و فطري در درون هر فرد وجود دارد ولي مي توان مهارتهاي عاطفي را نيز به افراد آموزش داد و دانش و آگاهي آنها را نسبت به عواطف خود و ديگران افزايش داد كه در نتيجه آن هوش عاطفي افراد نيز افزايش خواهديافت. (هين- 2004)


بهترين خبر درباره هوش عاطفي اين است كه آن برخلاف IQ قابل يادگيري است. اگر انسانها درباره احساسات و تجارب خود با هم بحث و گفتگو كنند اين امر به نوعي موجب يادگيري عاطفي آنها خواهدشد كه البته يادگيري درباره عواطف بدين گونه نيست كه چند تمرين خاص را انجام داد و نتيجه يادگيري را بلافاصله مشاهده كرد بلكه نتيجه اين نوع يادگيري در تعامل با افراد و در فعاليتهاي گروهي نمايان خواهدشد. آموزش هوش عاطفي بدين معنا نيست كه به افراد پند و

نصيحت بدهيم بلكه بدين صورت مي باشد كه در آنها نسبت به احساسات و عواطف، حساسيت ايجاد كرده و آگاهي و دانش آنها را نسبت به ابعاد عاطفي موجود در درون انسانها افزايش دهيم. مهارتهاي عاطفي را كه افراد مي آموزند به آنها در زمينه برقراري ارتباط با ديگران در محيط كار واجتماع كمك خواهد كرد كه در نتيجه آن همكاري بين افراد بهتر شده و عملكردشان نيز بهبود خواهديافت. آموزش هوش عاطفي و افزايش آگاهي افراد نسبت به عواطف خوب و بدي كه در درون انسانها نهفته اند به طور موثري موجب افزايش مهارت خوب گوش دادن، برقراري ارتباط با ديگران و بيان احساسات خود،‌حل تعارضات و مقابله با فشار عصبي و استرس خواهدشد.


جيمز پون در نتيجه تحقيقات خود در سنگاپور بيان مي دارد كه سطح هوش عاطفي افراد به طور ژنتيكي ثابت نيست و مي توان آنرا بهبود داد و اگر ما آگاهي افراد را نسبت به مزاياي هوش عاطفي افزايش دهيم، افراد بيشتري سعي خواهند كرد كه برروي هوش عاطفي خود سرمايه گذاري كنند تا موفقيتشان در زندگي كاري افزايش يابد. انسانها همزمان با آگاه شدن نسبت به عواطف و احساسات خود سعي خواهندكرد كه تاثير عواطف و احساسات را در تعاملاتشان با ديگران نيز درك كنند كه اين گونه آگاهيها بر روابط اجتماعي و كار گروهي آنها تأثير مثبت خواهندداشت. (پون-2002)
هوش عاطفي در محيط كار
در گذشته به كاركنان گفته مي شد كه عواطف و احساسات خود را در خانه رها كرده و به سر كار بيايند كه كاركنان نيز اجبارا از اين رويه تبعيت مي كردند ولي اين رويه زمان زيادي به طول نيانجاميد. چرا كه انسانها در هر سازمان يا گروهي كه مشغول بوده و با انسانهاي ديگري سروكار داشته باشند،‌محتاج تعاملات عاطفي با ديگران هستند. (جانسون- 1999)


احساسات و عواطف برهرچيزي كه ما انجام مي دهيم، تأثير دارند. علي‌الخصوص در محيط سازماني عواطف منجر به رفاقت و صميميت در بين اعضاي تيم شده و بهره‌وري سازمان را افزايش مي دهند. البته نبايد فراموش كرد كه همين عواطف چنانچه درست از آنها استفاده نشود، مي توانند ويرانگر و نابودكننده نيز باشند پس مي توان گفت كه هوش عاطفي به روابط بين فردي شكل مي دهد. البته با وجود همه اين حرفها هنوز هم بسياري از مديران هستند كه تمايل به

كنارگذاري عواطف واحساسات دارند و دوست دارند فقط با منطق كار كنند ولي تحقيقات فراواني نشان دهنده اين مطلب اند كه چنانچه عواطف به طور مفيد و موثري اداره شوند، موجب افزايش اعتماد متقابل، وفاداري و تعهد كاركنان خواهندشد و بهره وري سازماني افزايش خواهديافت. از طرف ديگر، نوآوريهاي

سازماني و همكاريهاي كاركنان نيز بهبود خواهند يافت و عملكرد تيمي و سازماني نيز در كل بهتر خواهدشد.‌(جانسون و همكاران 1999)
كليد عوامل غيرشناختي با عملكرد شغلي افراد در سازمانها ارتباط دارند به طوري كه جاي تحقيقات فراواني در اين زمينه وجود دارد. اكثر تحقيقات انجام شده به اين نتيجه رسيده اند كه عوامل غيرشناختي از مهمترين تعيين‌كنندگان رفتار كاري مي باشند. مخصوصا در محيط‌هاي كاري متغير امروزي كه داشتن انعطاف پذيري و سازش با تغييرات و همگامي با آنها از ضروريات مي‌باشد، تنها چيزي كه هنوز جاي ابهام دارد، اندازه گيري و سنجش دقيق اين عوامل غيرشناختي و انتخاب كاركنان شايسته براساس آنها مي باشد.


از ديدگاه گلمن استفاده از مهارتهاي عاطفي در محيط كار و داشتن كاركناني با هوش عاطفي بالا از دو جهت براي سازمانها سودمند است، بدين ترتيب كه اولا افراد بر خودشان مي توانند كنترل داشته و خود را اداره كنند و ثانيا روابط اجتماعي بين افراد نيز بهبود خواهديافت كه موجب برقراري ارتباط موثر در بين كاركنان خواهدشد. (كرستيد 1999)


در نتيجه تحقيق جانسون و ايندوك مشخص شد كه مديران و كاركنان هر دو بايد در درون سازمان مورد مطالعه قرارگيرند. كاركنان به منظور برقراري ارتباطات اثربخش با سايرين به هوش عاطفي نياز دارند و مديران نيز چنانچه داراي مهارتهاي عاطفي بالايي باشند مي توانند موجب عملكرد فراتر از انتظار كاركنان شوند. هوش عاطفي و داشتن مهارتهاي عاطفي در درون سازمانها هم براي مديران و هم براي كاركنان مفيد است چرا كه مديران داراي كاركناني هستند كه داراي شور و اشتياق فراوان براي كار هستند و كاركنان نيز مديراني خواهندداشت كه آنها را درك مي كنند و به مشكلات و نيازهايشان رسيدگي مي كنند. (جانسون و همكاران 1999)


كاي خاطرنشان مي كند كه هوش عاطفي موجب انطباق فردي و كاهش مقاومت آنها در مقابل تغييرات خواهدشد. از طرف ديگر مطالعات اسكات و همكارانش نشان مي دهد كه هوش عاطفي رابطه مستقيم با تمايلاتي از قبيل خوش بيني، گرايش به شادزيستن، و تمايل به كاهش اعمال غيرارادي دارد. همچنين تحقيقات مارتينز پونز نيز بيانگر اين مطلبند كه افزايش هوش عاطفي موجب رضايت از محيط كاري و زندگي اجتماعي افراد خواهدشد و علائم افسردگي را نيز كاهش خواهدداد. خلاصه اين كه با مروري بر تحقيقات انجام شده در زمينه هوش عاطفي به اين نتيجه مي رسيم كه هوش عاطفي موجب نتايج مثبتي براي سازمانها خواهدشد و بر رفتار و نگرش كاركنان تاثير خواهدگذاشت. (راحيم، 2003)


هوش هيجاني نماينده توانايي تشخيص، ارزيابي و بيان هيجان و آگاهي از هيجانها، توانائي دستيابي به / و يا ايجاد احساسات تسهيل فعاليتهاي شناختي و عمل سازگارانه و توانايي تنظيم هيجانها در شخص و ديگران مي باشد (ماير و سالوي 1997) . به عبارت ديگر، هوش هيجاني عبارت از پردازش مناسب اطلاعاتي مي باشد كه بار هيجاني دارند و استفاده از آن براي هدايت فعاليتهاي شناختي مانند حل مساله و تمركز انرژي برروي رفتارهاي لازم. اصطلاح مذكور اين فكر را انتقال مي دهد كه راههاي ديگري براي باهوش‌بودن وجود دارد كه غير از تاكيد بر تستهاي استاندارد بهره هوشي مي باشد. اينكه فراد مي تواند اين توانائيها را پرورش دهد و اينكه هوش هيجاني مي تواند پيش‌بيني‌كنندة مهمي براي موفقيت در روابط شخصي، خانوادگي و محل كار باشد. هوش هيجاني در مقايسه با مفاهيم سنتي هوش متبلور، اصطلاح اميدواركننده‌اي بنظر مي رسد. به همين دلايل هوش هيجاني به روانشناسي مثبت تعلق دارد.


اولين شاخه هوش هيجاني با ظرفيت ملاحظه و بيان احساسات شروع مي گردد. هوش هيجاني بدون قابليتهائي كه در اين شاخه اول وجود دارند غيرممكن مي باشد (در اين مورد سارني 1990 و 1999 نيز همين موضوع را عنوان مي كند. اگر هر بار كه احساسات ناخوشايند به وجود مي آيد مردم به آن توجه ننمايند، در مورد احساسات، معلومات بسيار كمي بدست مي آورند. احساس هيجاني شامل ثبت، توجه و معني سازي پيامهاي هيجاني مي باشد، به آن صورتي كه

در حالات صورت، تُن صدا ،‌يا محصولات هنري فرهنگي بيان گرديده اند. شخصي كه حالت ترس را در صورت ديگري مي بيند، خيلي بيشتر در مورد هيجان و افكار آن شخص مي فهمد تا كسيكه اين عملات را از دست داده و به آن توجه ننموده است. شاخه دوم هوش هيجاني در مورد سهولت در فعاليتهاي شناختي مي باشد. هيجانها تركيبي از سازمانهاي مختلف رواني، فيزيولوژيكي، تجربي، شناختي وانگيزشي مي باشند. هيجانها از دو طريق وارد سيستم شناختي مي

گردند: به عنوان احساسات شناخته شده،‌مانند مورد كسي كه فكر مي كند «حالا من كمي غمگين هستم» و به عنوان شناختهاي تغييريافته، مانند وقتي يك شخص غمگين فكر مي كند «من خوب نيستم». تسهيل هيجاني تفكر – شاخه دوم- متمركز براين موضوع است كه چگونه هيجان برروي سيستم شناختي اثر مي نمايد و به اين ترتيب چگونه مي تواند براي حل مساله بنحو موثر، استدلال، تصميم گيري و كارهاي خلاق بكاررود. البته شناخت مي تواند بوسيله هيجان هائي از قبيل اضطراب و ترس مختل گردد. از طرف ديگر هيجانها مي توانند در سيستم شناختي الويت ايجاد كنند كه به چه چيز مهمي توجه كند و به آن بپردازد (ايستربروك ، 1959 ،‌ماندلر 1975، سيمون 1982)؛ و حتي در مورد چيزي كه در يك خُلق معين بهتر انجام مي‌شود تمركز نمايد.


همچنين هيجانها شناختها را تغيير مي دهند، هنگامي كه شخص خوشحال است آنها مثبت، و وقتي غمگين مي باشد، منفي مي شوند (مثال :‌فورگاس 1995، ماير، گاشك ، براورمن و اوانز 1992، سالوي و بيربنوم 1995، سينگر و سالوي 1988). اين تغييرات سيستم شناختي را وادار مي نمايد كه چيزها را از ديدگاههاي مختلف ببيند. مثلا تناوب بين شك نمودن و قبول كردن. مزيت اين تناوب براي تفكر تقريبا واضح مي باشد. هنگامي كه نقطه نظر يكنفر بين شك كردن و قبول نمودن تغيير مي نمايد، فرد مي تواند نقاط متعدد مثبت و مزايا را در نظر گيرد،‌و در نتيجه در مورد يك مساله عميق تر و خلاقانه تر بينديشد (ماير، 1986، ماير وهانسن 1995).


اولين و كلي ترين معني هوش هيجاني را مي توان در حوزة فرهنگي يا «طرز تفكر يك عصر يا دوره» جستجو نمود. روحيه اي را كه در يك زمان وجود دارد «طرز تفكر يك عصر يا دوره» مي نامند و عبارتست از خصوصيات فرهنگي – معنوي يااحساسي كه يك دوره را مشخص مي نمايد. در دنيائي كه مجموعه اي از فرهنگهاست، يك «طرز تفكر» مربوط به آن دوره وجود ندارد، بلكه «طرز تفكرهاي يك دوره» متعدد و درهم تنيده‌اند. بنظر ماير و سالوي هوش هيجاني يكي از اين «طرز تفكرهاي اين عصر» مي باشد و بنابراين اولين معني هوش هيجاني جنبه فرهنگي و سياسي دارد. كاربرد دومي كه براي اين اصطلاح بيشتر جنبه مردمي دارد اشاره به يك دسته خصوصيات شخصيتي مي نمايد كه براي موفقيت در زندگي مهم مي باشند، مانند پافشاري و مقاومت، انگيزه پيشرفت، و مهارتهاي اجتماعي به عنوان هوش هيجاني.


معني سوم و نهائي هوش هيجاني و آن چه بنظر ماير و سالوي مناسبتر مي رسد. آن چيزي است كه از بررسي ادبيات تحقيق علمي بدست آمده است و اشاره به يك دسته توانائيهايي دارد كه در پردازش اطلاعات هيجاني به كار مي روند. بررسي ماير و سالوي در مورد هوش هيجاني شامل هر دو منبع مردمي و آكادميك مي گردد.


هيجانها اهميت بيش از حدي در اقتصاد كلي موجودات زنده دارند و سزاوار نيست آنها در مقابل «هوش» قرارداده شوند. بلكه بنظر مي رسد هيجانها خود ردة بالاي هوش را تشكيل دهند. هربارت ماورر ، تئوري يادگيري و رفتار (1960) به نقل از فلدمن بارت و سالوي (2002).

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید