بخشی از مقاله

فلسفه :

به گفته تمام فلاسفه، سخت ترين رسشی که می توان مطرح کرد، اين سوال است که:"فلسفه چيست؟"
در حقيقت، هيچ گاه نمی توان گفت فلسفه چيست؛ يعنی هيچ گاه نمی توان گفت: فلسفه اين است و جز اين نيست؛ زيرا فلسفه، آزاد ترين نوع فعاليت آدمی است و نمی توان آن را محدود به امری خاص کرد.
عمر فلسفه به اندازه عمر انسان بر روی زمين است و در طول تاريخ تغييرات فراوانی کرده و هر زمان به گونه ای متفاوت با ديگر دوره ها بوده است.
برای اين مطلب کافی است به تعاريف مختلفی که از آن شده نگاهی بيندازيد. در اين باره نگاه کنيد به:
تعاريف مختلف درباره فلسفه


با اين حال می کوشيم تا جايی که بتوانيم، فلسفه را معرفی کنيم.
واژه فلسفه
واژه فلسفه(philosophia) يا فيلوسوفيا که کلمه ای يونانی است، از دو بخش تشکيل شده است:
فيلو به معنی دوستداری و سوفيا به معنی دانايی.
اولين کسی که اين کلمه را به کار برد، فيثاغورس بود. وقتی از او سئوال کردند که: آيا تو فرد دانايی هستی؟ جواب داد:
نه، اما دوستدار دانايی(فيلوسوفر) هستم.
بنابراين فلسفه از اولين روز پيدايش به معنی عشق ورزيدن به دانايی، تفکر و فرزانگی بوده است.
در اين زمينه نگاه كنيد به:

تعريف فلسفه
فلسفه تفکر است. تفکر درباره کلی ترين و اساسی ترين موضوعاتی که در جهان و در زندگی با آن ها روبه رو هستيم. فلسفه وقتی پديدار می شود که سوالهايی بنيادين درباره خود و جهان می پرسيم. سوالاتی مانند:
زيبائی چيست؟ قبل از تولد کجا بوده ايم؟ حقيقت زمان چيست؟


آيا عالم هدفی دارد؟ اگر زندگی معنايی دارد، چگونه آن را بفهميم؟
آيا ممکن است که چيزی باشد و علتی نداشته باشد؟ ما جهان را واقعيت می دانيم، اما واقعيت به چه معناست؟
سرنوشت انسان به دست خود اوست و يا از بيرون تعيين می شود؟ از کجا معلوم که همه درخواب نيستيم؟ خدا چيست؟" و دهها سئوال نظير اين سئوالات.
چنانچه در اين سئوالات می بينيم، پرسش ها و مسائل فلسفی از سنخ امور خاصی هستند و در هيچ علمی به اين چنين موضوعات، پرداخته نمی شود.
مثلا هيچ علمی نمی تواند به اين سئوال که واقعيت يا حقيقت چيست؟ و يا اين که عدالت چيست؟ پاسخ گويد. اين امر به دليل ويژگی خاص اين مسائل است.


يک وژگی عمده موضوعات فلسفی، ابدی و هميشگی بودنشان است.
هميشه وجود داشته و هميشه وجود خواهند داشت و در هر دوره ای، بر حسب شرايط آن عصر و پيشرفت علوم مختلف، پاسخ های جديدی به اين مسائل ارائه می گردد.


فلسفه مطالعه واقعيت است، اما نه آن جنبه ای از واقعيت که علوم گوناگون بدان پرداخته اند.
به عنوان نمونه، علم فيزيک درباره اجسام مادی از آن جنبه که حرکت و سکون دارند و علم زيست شناسی درباره موجودات از آن حيث که حيات دارند، به پژوهش و بررسی می پردازد.
ولی در فلسفه کلی ترين امری که بتوان با آن سر و کار داشت، يعنی وجود موضوع تفکر قرار می گيرد؛ به عبارت ديگر، در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قيد و شرطی مطرح می گردد.
به همين دليل ارسطو در تعريف فلسفه می گويد: فلسفه علم به احوال موجودات است ، از آن حيث که وجود دارند.
يکی از معانی فلسفه، اطلاق آن به استعداد های عقلی و فکريی است که انسان را قادر می سازد تا اشيا، حوادث و امور مختلف را از ديدگاهی بالا و گسترده مورد مطالعه قرار دهد و به اين ترتيب، حوادث روزگار را با اعتماد و اطمينان و آرامش بپذيرد.
فلسفه در اين معنا مترادف حکمت است.


فلسفه در پی دستيابی به بنيادی ترين حقايق عالم است. چنانکه ابن سينا آن را اين گونه تعريف می کند:
فلسفه، آگاهی بر حقايق تمام اشيا است به قدری که برای انسان ممکن است.
فلسفه همواره از روزهای آغازين حيات خود، علمی مقدس و فرا بشری تلقی می شد و آن را علمی الهی می دانستند. اين طرز نظر، حتی در ميان فلاسفه مسيحی و اسلامی رواج داشت؛ چنانکه جرجانی می گويد:


فلسفه عبارت است از شبيه شدن به خدا به اندازه توان انسان و برای تحصيل سعادت ابدی.


فلسفه در آغاز
همان طور که گفته شد، اساسا فلسفه از اولين روز پيدايش، به معنی عشق به دانايی و خرد و فرزانگی بوده و به علمی اطلاق می شد که در جستجوی دستيابی به حقايق جهان و عمل کردن به آنچه بهتر است،(يعنی زندگانی درست) بود.
فلسفه در آغاز حيات خود شامل تمام علوم بود و اين ويژگی را قرن ها حفظ کرد؛ چنانکه يک فيلسوف را جامع همه دانش ها می دانستند. اما به تدريج دانشها و علوم مختلف از آن جدا گشتند.
در قديم، اين فلسفه که جامع تمام دانشها بود، بر دو قسم بود:
فلسفه نظری و فلسفه عملی
فلسفه نظری به علم الهيات، رياضيات و طيبعيات تقسيم می گشت که به ترتيب، علم اعلی، علم وسط و علم اسفل(پايين تر) ناميده می شد.
فلسفه عملی نيز از سه قسمت تشکيل می شد:
اخلاق، تدبير منزل و سياست مدن(شهرها)
اولی در رابطه با تدبير امور شخصی انسان بود. دومی در رابطه با تدبير امور خانواده و سومی تدبير امور مملکت بود.


پيثا ( فيثاغورسيان)
فيلولائوس:

ما درباره زندگي فيلولائوس(Philolaos) تقريبن چيزي نميدانيم و از عقايد و كارهاي فلسفي وي نيز اطلاع بسيار اندك داريم. ديوژنس مينويسد كه: «آپولودوروس نيز ميگويد كه دموكريتوس و فيلولائوس معاصر بوده اند.» بنابراين ميتوان گفت كه فيلولائوس نيز در نيمه اول قرن پنجم پيش از ميلاد متولد شده است. از سوي ديگر كِبِس از شاگردان سقراط در رساله فايدون اثر افلاطون ميگويد كه: «هنگامي كه فيلولائوس در شهر ما (ثِباس) ساكن بود

من از او اين سخن را شنيده ام ...) و از انجا كه محاوره كبس و سيمياس با سقراط در روز مرگ وي پس از اشاميدن زهر شوكران اتفاق افتاده است، ميتوام گفت كه فيلولائوس بايستي چندي پيش از سال 399پ.م كه سال مرگ سقرط است از شهر ثباس به تاراس در ايتاليا رفته و در انجا مستقر شده باشد و بنابراين هنگاميكه در ثباس سكونت داشته است، تقريبن پنجاه ساله بوده است، البته اين بيش از يك حدس نخواهد بود زيرا ما نميتوانيم معلوم كنيم كه وي چند سال پيش از 399پ.م ثباس را ترك گفته است.


نويسندگان عقايد فيلسوفان نوشته هايي را به فيلولائوس نسبت ميدهند و از گفته هاي ايشان چنين بر ميايد كه وي نخستين پيثاگوري است كه دست به تاليف و نوشتن زده است. مثلن يامبليخوس مينويسد : «زيرا در ان همه نسلها، هيچكس هرگز به يادداشتهاي پيثاگوري، پيش از زمان فيلولائوس بر نخورده بود؛ وي نخست ان سه كتاب مشهور را منتشر كرد كه گفته ميشود

ديون سيراكوسي به تقاضاي افلاطون به صد مينا خريده بوده است.» اين افسانه كه افلاطون به نوشته هاي فيلولائوس دسترسي يافته و كتاب خود را به نام تيمايوس Timaios از روي انها نوشته بود به شكلهاي گوناگون در اثار نويسندگان عقايد امده است. رساله تيمايوس افلاطون درباره جهانشناسي و نظريه پيدايش است و در ان نشانه هاي عقايد و اصول پيثاگوري نمايان است اما اينكه افلاطون نوشته فيلولائوس را خريده است شايعه اي است كه دشمنان وي انرا ساخته اند و به احتمال زياد از آريستوكِسنوس شاگرد ارسطو سرچشمه ميگيرد كه از مخالفان افلاطون بوده و همواره ميكوشيده است كه اصالت و استقلال انديشه وي را انكار كند.


از سوي ديگر ميدانيم كه فيلولائوس كتابي درباره اعداد نوشته بوده است زيرا اسپيوسيپوس شاگرد افلاطون، كتابي درباره اعداد نوشته بود كه برپايه نوشته فيلولائوس قرار داشته است، همچنين وي كتابي در پزشكي نوشته بود كه مدتها اثري از ان در دست نداشته اند تا اينكه تكه هايي از ان در كتاب منون بنام هنر درمان يا اياتريكا نقل شده است.

تكه هايي از فيلولائوس:

1-طبيعت در نظام جهاني از نامحدود و محدود كننده به هم پيوسته شد، هم نظام كل جهاني و نيز همه چيزهاي در ان.
2-ضرورتن همه هستنده ها بايد يا محدود كننده يا نامحدود يا در عين حال محدودكننده و نامحدود هردو باشند اما نميتوانند تنها نامحدود(يا تنها محدود كننده) باشند. زيرا اشكار است كه هستنده ها نه همگي از محدود كننده و نه همگي از نامحدود ميتوانند باشند پس روشن است كه نظام جهاني و انچه در ان است از محدود كننده و نامحدود به هم پيوسته شده است.


3- زيرا از اغاز نيز، اگر هستنده ها همه نامحدود ميبودند، موضوعي براي شناسايي وجود نميداشت.
4-در حقيقت همه چيزهايي كه شناخته شدني اند داراي عددند، زيرا بدون ان ممكن نيست كه چيزي را انديشه كنند يا بشناسند.
5-وضع طبيعت و هارموني چنين است: هستي چيزها جاويدان است و خود طبيعت نيز نيازمند معرفت خدايي و نه انساني است علاوه بر اين براي هيچيك از هستنده ها ممكن نبود كه حتي شناخته شود، كه ماهيت بنيادي براي چيزها وجود نميداشت كه نظام جهاني از ان تركيب شده است، يعني هم محدود كننده وهم محدود . اما چون اين اصلهاي نخستين ناهمانند و ناهمگونند روشا است كه امكان نداشت يك نظام جهاني از انها پديد ايد، اگر يك هماهنگي(هارموني) افزوده نميشد كه به همين سان خود ان نيز پديد امده است. زيرا چيزهاي همانند و همگون به هيچ روي نيازمند هماهنگي نبودند. اما چيزهاي ناهمانند و چيزهاي ناهمگون و چيزهايي كه به نحوي نابرابر استوار شده اند، بايد ضرورتن بوسيله هماهنگي به هم بسته شده باشند كه بدان وسيله بتوانند در نظام جهاني نگه داشته شوند...

.


6-آنچه نخست از همه بهم پيوستند، يعني واحد، در ميانه كره جاي دارد و اتشدان(هِستيا) ناميده ميشود.
7-واحد، اصل نخستين همه چيز است.
9-هارموني، وحدت بسيار در هم اميخته هاست و توافقي ميان ناموافقها.
10-درواقع اجسام كره جهان پنج است، در خود كره : آتش، آب، خاك و هوا و پنجم كشتي باربر(هولكاس ؟) كره است.
11- در جاندار عاقل چهر اصل وجود دارد: مغز، قلب، ناف و عضو جنسي. سر جايگاه عقل، قلب جايگاه روح و احساس، ناف جايگاه ريشه گيري و رويش جنين است، عضو جنسي جاي ريزش نطفه و توليد است. مغز نشانه اصل انسان، قلب اصل حيوان، ناف اصل گياه و عضو جنسي نشانه اصل همه باهم است. زيرا همه چيز از نطفه جوانه ميزند و ميشكفد.


12-نظام جهاني يكي است، از مركز شروع به پديد امدن كرد؛ درست از مركز باهمان فواصل بسوي بالا كه بسوي پايين، زيرا انچه از مركز در بالاست با انچه در پايين است در وضع مقابل قرار دارد چون مركز براي انچه كاملن در پايين است، بالاترين قسمت را تشكيل ميدهد و بقيه نيز بهمين سان، زيرا هردو سو نسبت به مركز يكسانند، تنها وضعشان معكوس است.
ميتوان عقايد فيلولائوس را بدين سان نتيجه گرفت: هستي، چه بصورتي كه در نظام كل جهاني يافت ميشود و چه در مفردات هستنده ها، تركيب يا بهم پيوستگي دو عنصر است كه يكي نامحدود و ديگري محدود كننده يا داراي حد است. از سوي ديگر، تعريف هستي بر اساس اينكه ادراك شدني است انجام ميگيرد و معيار هستي هر چيز ان است كه بتواند ادراك شود. ادراك شامل وجود معين و محدود ميشود، و بنابراين حد انجايي است كه ادراك تعلق به يك چيز معين ميگيرد، زيرا انچه نامعين و نامحدود است، به ادراك در نميايد.

جهان شناسي:

گزارشي از ثئوفراستوس ميگويد: «فيلولائوس ميگويد كه اتش در ميانه، گرد نقطه مركزي جهان جاي دارد، كه انرا اتشدان و خانه زيوس، مادر و محراب خدايان، همنگهداشت و مقياس طبيعت مينامد. اتش ديگري هم هست كه بالاترين حد(جهان) را فراگرفته است(شايد فلك ستارگان ثابت) اما نخست موافق با طبيعت، مركز است كه در پيرامون ان ده جسم خدايي ميچرخند.

(پس از فلك ستارگان ثابت) پنج سياره(يعني زحل، مشتري، مريخ، عطارد، زهره)، سپس خورشيد، در زير ان ماه و در زير ان زمين و در زير اين ضد زمين جاي دارد و پس از همه اينها اتش اتشدان است كه جايگاه مركزي را گرفته است. بالاتري بخش پيراموني را كه عناصر پالوده در انند، وي اولومپوس مينامد و بخشي را كه در فاصله راه اولومپوس است و در ان پنج سياره و خورشيد و ماه جاي گرفتند، كوسموس نام ميدهد ناحيه زير اينها، يعني فاصله زير ماه و پيرامون زمين را كه قلمرو شدن(صيرورت) دوستدار دگرگوني است، اورانوس(آسمان) مينامد.»
«فيلولائوس خورشيد را بلورين ميداند كه بازتاب اتش كيهاني را در خود ميگيرد، اما نور و گرما را به ما منتقل ميسازد.»


«فيلولائوس عقيده دارد كه همه چيز در اثر جبر و هماهنگي روي ميدهد و وي براي نخستين بار معتقد شد كه زمين در دايره اي ميچرخد.»
«فيلولائوس معتقد است كه زمين در دايره اي گرد اتش ميچرخد، در دايره اي مايل، بروشي همانند خورشيد وماه.»
«بعضي از پيثاگوريان كه فيلولائوس از انهاست معتقدند كه ماه بنظر ميرسد كه از خاك باشد، زيرا مانند زمين ما گرداگرد ان نيز مسكون است، البته جانوران و گياهاني بزرگتر و زيباتر. زيرا جانداران روي ان پانزده بار بزرگترند.»


ديديم كه پيثاگوريان زمين را مركز جهان نميدانستند، بلكه مركز انرا اتشي تصور ميكردند كه زمين و فلك و ستارگان ثابت و پنج سياره ديگرو خورشيد و ماه و همچنين ضدزمين گِرد آن در چرخشند. فيلولائوس نيز كه شايد مبتكر اين نظريه باشد، ان مركز را اتشدان ناميده است. جهان و زمين كروي اند، زيرا بالا و پايين ندارند اما در جايي ديگر وي به چهار عنصر اصلي اشاره ميكند كه ميتوان حدس زد زير تاثير نظريات فيلسوف ديگري بنام اِمپدوكِلس قرار گرفته است، اما عنصر پنجم كه در همانجا بدان اشاره شده است، يعني كشتي حامل كره، شايد منظور پوششي اثيري باشد كه جهان را فراگرفته است.از سوي ديگر فيلولائوس نخستين كسي است كه زمين را متحرك ميداند و معتقد است كه در دايره اي در چرخش است و دايره همان مدار زمين در گرد اتش مركزي جهان است كه خورشيد و ماه و ديگر ستارگان و سيارات گرد ان ميچرخند.

زيست شناسي:

گزارشي از مِنون در كتاب هنر درمان ميگويد: «فيلولائوس از كروتون ميگويد كه بدنهاي ما از گرما مركب شده اند زيرا انها سهمي از سرما ندارند، چنانكه وي با ملاحظات زير در اينباره استدلال ميكند: نطفه گرم است و اين نطفه است كه جاندار را توليد ميكند و جاييكه نطفه در ان نهاده شده است(رحم) مانند ان گرم است و انچه همانند چيزي است داراي همان نيرويي است كه چيزي همانند ان داراست.

پس از انجاكه عامل توليد كننده يا سازنده سهمي از سرما ندارد و همچنين جاي در ان نهاده شده نيز داراي سهمي از سرما نيست، اشكار است كه جانداري كه ساخته ميشود نيز داراي همان طبيعت پديد ميايد. اما درباره ساخته شدن ان اين استدلال را ياداور ميشود: جاندار، مستقيمن پس از زاييده شدن، نفس را كه سرد است از بيرون بدرون ميكشد و سپس، درست انگونه كه لازم است انرا بارديگر بيرون ميدهد. رقبت به نفسي بيروني بدان علت پديد ميايد كه در نتيجه بدرون كشيدن اين نفس، بدنهاي ما كه در اغاز بسيار گرمند بدان وسيله خنك ميشود.»


ميتوان گفت كه هماهنگي بارزي ميان انها و نظريات كلي و اصول جهانشناسي پيثاگوريان وجود دارد. چنانكه ديديم در جهانشناسي انان، نخست واحد كه از نظر ايشان نماينده حد است، پس از پديد امدن، خلا را كه نماينده نامحدود است، بيفاصله بدرون كشيد يا بديگر سخن تنفس كرد و اين خلا همان نامحدودي است كه واحد را از بيرون فرا گرفته است. در نظريه فيلولائوس نيز همين جريان را مييابيم، كه موجود جاندار، به محض بيرون امدن از رحم، هوا را نفس را از بيرون بدرون ميكشد. بدين سان براي او ميان جهان بزرگ و جهان كوچك كه ادمي باشد، همانندي وجود دارد.

ياداوري :

درباره فيلولائوس نكات زير را ميتوان بعنوان خلاصه برگزيد:
1-ميتوان گفت كه فيلولائوس در نيمه اول قرن پنجم پيش از ميلاد متولد شده است.
2- فيلولائوس، نخستين پيثاگوري است كه دست به تاليف و نوشتن زده است.
3-وي سه كتاب درباره جهانشناسي و فيزيولوژي و اعداد نوشته كه مورد استناد بسياري از فيلسوفان قرار گرفته است.
4-هستي از نظر وي تركيب يا بهم پيوستگي دو عنصر است، يكي نامحدود، و ديگري محدود.
5- وي هستي را بر اساس اينكه ادراك شدني است، تعريف ميكند. و ميگويد معيار هستي هر چيز، ان است كه بتواند ادراك شود و ادراك شامل وجود معين و محدود ميشود.


6- وي زمين را مركز جهان نميدانست، بلكه مركز انرا اتشي تصور ميكرد كه زمين و فلك و ستارگان ثابت و پنج سياره ديگرو خورشيد و ماه و همچنين ضدزمين گِرد آن در چرخشند

روح در نزد فيثاغورسيان

پيش از اين گفته شد كه هم خود پيثاگوراس‎‎، هم پيروان و وابستگان به مكتب وي در ايين خود به مسئله روح و سرنوشت ان اهميت بسيار دادند و مهمترين مسئله براي انان زايش دوباره بوده است كه ترجمه دقيق اصطلاح يوناني پالين گِنسيا است كه انرا بعدها به كلمه تناسخ كه معادل پارسي ان ننگسار است ترجمه كرده اند، ودر حقيقت اصطلاحي است كه نويسندگان بعدي يونان انرا ساخته اند و در مقابل كلمه يوناني متِمپسوخوسيس ميباشد، و ديديم كه اصل اين عقيده، يعني بازگشت روحها به بدنهاي ديگر چه از ان حيوان و چه انسان به خود پيثاگوراس بازميگردد.

از سويي ديگر نظريه روح و ماهيت ان در ميان پيثاگوريان شكلها و تعبيرهاي گوناگون گرفته است و بيشك يكي از علتهاي اين اختلافها را ميتوان تاثير انديشه ها و نظريات ديگران دانست. ارسطو عقايد انان را دراينباره، چنين گزارش ميدهد: «نظريه پيثاگوريان نيز ظاهرن همين مقصود را دارد؛ زيرا بعضي از ايشان گفتند كه روح پرزهايي در هواست و ديگران گفتند كه روح چيزي است كه ان پرزها را به حركت مياورد، ايشان بدان علت از پرزها سخن گفتند كه انها پيوسته در حركت بنظر ميرسند، حتي هنگاميكه سكون كامل وجود دارد»


«يك نظريه ديگر درباره روح به ما منتقل شده است ايشان ميگويند كه ان يكنوع هماهنگي است، زيرا هماهنگي اميزشي از از اضداد است و بدن ما از اضداد ساخته شده است»
«چنين و چنان حالتي از اعداد...ديگري روح و عقل است.»


مشكل اينجاست كه نميتوان گفت صاحبان، انها را در چه زمان و چه مرحله اي از گسترش انديشه هاي پيثاگوري ميتوان جاي داد. نظريه نخست كه روح را مانند پرزها ميداند با نظريه اعداد پيوستگي دارد، يعني واحدهايي كه داراي امتداد مكاني اند. و نظريه دوم كه اشاره به هماهنگي(هارمونيا) ميان اضداد ميكند از اين نظريه نتيجه ميشود كه، تندرستي نتيجه تساوي يا برابري اندازه ها در ميان نيروهاي متضاد بدن، مانند سرما، گرما، خشكي و رطوبت است؛ و از سوي ديگر با نظريه هارمونيا در موسيقي نزد پيثاگوريان و در نتيجه با نظريه اعداد ارتباط دارد زيرا بنابر گزارش سوم ايشان براي هر يك از معاني مجرد نيز مانند عدل، عقل و روح عددي ميدانستند و مثلن روح يا عقل برابر عدد يك بوده است.


يكي از بهترين و روشنترين توصيفهايي كه از روح بنابر نظريه هماهنگي بيان شده است، در نوشته افلاطون بنام فايدون مييابيم. در انجا سيمياس شاگرد فيلولائوس هنگام گفتگو با سقراط درباره روح چنين ميگويد: «سيمياس گفت: مقصود من اين است كه ميتوان همين را درباره هماهنگ كردن زههاي الت موسيقي(چنگ) گفت: اينكه هماهنگي چيزي ناديدني و غير جسماني و سخت زيبا و اسماني است، ودر چنگ كوك شده جاي دارد، در حالتي كه خود الت موزيكي و زههاي ان مادي و جسماني و مركب و زميني است و خويشاوند با انچه كه فناپذير اند. اكنون فرض كن كه اين الت موزيكي شكسته است يا زههاي ان بريده يا كنده شده است بنابر نظريه تو، هماهنگي بايد همچنان وجود داشته باشد

{سقراط به فناناپذيري و پايداري روح پس از مرگ اعتقاد دارد}، و نميتواند از ميان رفته باشد؛ زيرا نميتوان تصور كرد كه چون زهها بريده شوند، خود الت موسيقي و زهها كه طبيعتي فناپذير دارند بايد همچنان موجود باشند و هماهنگي كه سهيم است و خويشاوند، با انچه اسماني و مرگ ناپذير است، ديگر نبايد وجود داشته باشد پيش از انچه فنا پذير است از ميان برود. نه، تو ميگفتي كه هماهنگي بايد در جايي كه چنانكه بود، وجود داشته باشد، و چوب و زهها پيش از انكه چيزي روي دهد خواهند پوسيد،

سقراط! من اينرا بدان علت ميگويم كه همانگونه كه فكر ميكنم تو خود اگاهي، ما پيثاگوريان نظريه اي از روح داريم كه بيش و كم چنين است: بدن ما در كشش معني ميان حدهاي نهايي گرم و سرد، و خشك وتر و مانند اينها، بهم نگه داشته شده است و روح ما يكنوع اميزه و هماهنگي اين چيزهاست كه به نسبت برابر باهم مركب شدند. خوب، اگر روح واقعن يك هماهنگي است، اشكار است كه به محض اينكه كشش بدن ما پايين ايد يا از حد خاصي افزايش يابد روح بايد از ميان برود؛ هر چند اسماني است؟ درست مانند هر هماهنگي ديگري، چه در اوازها و چه در هر فراورده هنري يا صنعتي، هر چند در هر يك از اينها بقاياي مادي زمان طولانيتري ميمانند، تا اينكه سوخته يا پوسيده شود. پس تو براي ما پاسخي به اين استدلال پيدا كن، اگر كسي اصرار ورزد كه چون روح اميزه اي از اجزا جسماني است، پس نخستين چيزي است كه در انچه ما مرگ ميناميم، از ميان ميرود.»


مشخص نيست اين توصيف و تعبير از روح چه اندازه زاييده فكر خود سيمياس و چه اندازه مشتق از تعاليم استادان وي ازجمله فيلولائوس است، اين پيداست كه چنين تفسير و تعبيري از روح در پايان پنجم پ.م در ميان پيثاگوريان وجود داشته است، هر چند با نظريه پيثاگوري بقاي روح فردي و دوباره زاييده شدن در قالبهاي ديگر، متناقض است.
آلكمايون (سده پنجم و ششم پيش از ميلاد):

زندگي

از ميان كساني كه معاصر پيثاگوراس ( فيثاغورس ) يا از نسل پس از وي بودند و در جريان فكري و فلسفي پيثاگوريان تاثير كردند، هيچ كس را به اهميت الكمايون Alkmaion نميشناسيم. در حاليكه از ديگران تنها نامي، انهم مشكوك، بجاي مانده است، شواهد تاريخي قابل ملاحظه و دقيقي درباره اين دانشمند و متفكر نگهداري شده است. ارسطو گزارش ميدهد كه: «آلكمايون در دوران پيري پيثاگوراس مردي جوان بوده است.» كه بنابر اين گزارش ميتوان حدس زد كه آلكمايون نزديك به پايان سده ششم پيش از ميلاد بدنيا امده بود و دوران كمال وي اوايل قرن پنجم بوده است. ديوژنس مينويسد: ‌«آلكمايون از كروتون، شاگرد ديگر پيثاگوراس، بيشتر نظريات وي در پزشكي است. اما گاهي به فلسفه طبيعي نيز ميپردازد. چنانكه گويد: بيشتر چيزهاي انساني دوتايي است.» ميدان اصلي كار و انديشه وي پزشكي و مطالعه درباره ساختمان و چگونگي كار اندامها و اعصاب و حواس انسان بوده است.

نظريه حواس و مغز:

آلكمايون را بنيانگذار روانشناسي تجربي دانستند و دليل انرا در گزارشي از ثئوفراستوس مييابيم: «از كسانيكه كه ادراك حسي را نه نتيجه تاثير همانند بر همانند ميدانند، آلكمايون نخستين كسي است كه اختلاف ميان جانداران را معين كرد. وي ميگويد انسان با جانداران ديگر از اين لحاظ فرق دارد كه «تنها او ميانديشد، در حاليكه ديگران احساس ميكنند ولي نمي انديشند» ، زيرا تفكر و احساس فرق دارند و نه انگونه كه امپدوكلس عقيده دارد، يكي هستند. پس از ان وي درباره هر يك از حواس مكرر بحث ميكند... وي عقيده دارد كه مجموع حواس بنحوي با مغز همبستگي دارند، و بدينسان هنگاميكه مغز تكان بخورد يا جاي خود را تغيير دهد، حواس ناقص ميشوند زيرا اين كار گذرگاههايي را كه احساسها از انها ميايند ميگيرد.»


در اين گزارش نخستين كوشش تجربي براي پي بردن به سرچشمه احساسات در انسان ديده ميشود و نكته بسيار مهم اين است كه الكمايون عامل اساسي و تعيين كننده مغز در وجود انسان پي برده و انرا منبع و جايگاه حواس معرفي كرده است و ما ميدانيم كه نظريه تاثير مغز را در حواس، بعدها هيپوكراتس و افلاطون از آلكمايون گرفتند در حالي كه كساني مانند امپدوكلس، ارسطو و بعدها رواقيون پيرو همان نظريه قبلي بودند و قلب را بجاي مغز مركز احساسات ميدانستند. الكمايون نخستين كسي است كه جانور زنده را تشريح كرده بود و پس از تشريح چشم، بوجود گذرگاههاي حواس پي برده بود و همچنين آلكمايون درباره هريك از حواس انسان عميقانه مطالعه كرده بود و چگونگي شنوايي، بينايي و ديگر حواس را در ادمي بدقت و تفصيل شرح ميدهد.

نظريه پزشكي:

قبلن گفتيم كه پيثاگوريان و بويژه فيلولائوس زير تاثير نظريات پزشكي آلكمايون قرار گرفته بودند اما خود او نيز ازسوي ديگر از نظريات پيثاگوريان، مخصوصن نظريه دوگانگي ايشان و نظريه اضداد متاثر شده بود و نظريه پزشكي وي تحت تاثير ان قرار گرفت كه در گزارش زير داده شده است: «آلكمايون عقيده دارد كه نگهبان تندرستي، برابري اندازه ها ميان نيروهاست مانند تر و خشك، سرد و گرم، تلخ و شيرين و مانند اينها، در حاليكه تك فرمانروايي هر يك از انها علت بيماري ميشود؛ زيرا تكفرمانروايي هر يك از انها فاسد كننده است. بيماري، از لحاظ علت ان، در اثر فزوني گرما يا سرما و از لحاظ انگيزه ان در اثر افراط يا كمبود غذا روي ميدهد و از لحاظ جاي ان، يا در خون است يا در مغز استخوان يا در مغز. و گاهي در اينجاها، بيماريها بعلتهاي خارجي مثلن در اثر اب يا محيط يا رنج خستگي يا شكنجه و مانند اينها پديد ميايد، از سويي ديگر تندرستي اميختگي هم اندازه كيفيات است.»


و اين همان است كه سيمياس در گفتگو با سقراط ابراز ميكند(به مطلب قبلي مراجعه شود) كه بنابر عقيده پيثاگوريان، روح يك هماهنگي ميان نيروها و عناصر متضاد بدن است و مرگ در نتيجه برهم خوردن يك هماهنگي روي ميدهد.


از نظريات مهم الكمايون همچنين درباره روح است كه ارسطو انرا نقل ميكند: «وي ميگويد روح مرگ ناپذير است بعلت همانندي ان با چيزهاي مرگ ناپذير؛ و داراي اين خاصيت است، زيرا همواره در حركت است چون همه چيزهاي خدايي پيوسته در حركتند خورشيد، ماه، ستارگان و همه اسمان.» در گزارش ديگر نيز گفته ميشود كه: «بعقيده الكمايون، روح بخودي خود بحركت در ميايد و درگير يك حركت جاويدان است، بنابراين مرگ ناپذير و همانند چيزهاي خدايي است.»


پس روح ادمي نيز مانند اجرام اسماني يعني ماهيات خدايي پيوسته در حركت است اما علت جاويداني و دوام اجرام اسماني، حركت دايره اي و هميشگي انهاست ولي در انسان چنين نيست بدن نيز در حركت است، ولي حركت ان دايره اي نيست تنها روح حركت دايره اي دارد اين نظريه الكمايون را به اين شكل در گزارش ديگري از ارسطو مييابيم كه مينويسد: «الكمايون ميگويد كه انسانها به اين علت ميميرند كه نميتوانند اغاز را به پايان بهم پيوند دهند.» ميدانيم كه اغاز و پايان فقط در دايره وجود دارد و منظور الكمايون اينست

كه چون حركت تن دايره اي نيست، يعني برعكس اجرام اسماني است و نميتواند اغاز و پايان را بهم پيوند دهد پس از چندي از ميان ميرود. اما روح چون پيوسته در حركت دايره اي است(تناسخ) مرگ ناپذير و جاويدان است. اين نظريه الكمايون را درباره حركت دايره اي و هميشگي روح، افلاطون در رساله فايدروس خود پايه استدلال مشهورش براي اثبات بقا و فناناپذيري روح قرار داده و حتمن انرا اگاهانه از الكمايون گرفته است.

ياداوري :

درباره آلكمايون نكات زير را ميتوان بعنوان خلاصه برگزيد:
1-آلكمايون در دوران پيثاگوراس ميزيسته و جوان بوده است.
2- آلكمايون را بنيانگذار روانشناسي تجربي دانستند.
3-الكمايون عامل اساسي و تعيين كننده مغز در وجود انسان پي برده و انرا منبع و جايگاه حواس معرفي كرده است.
4- آلكمايون عقيده دارد كه نگهبان تندرستي، برابري اندازه ها ميان نيروهاست مانند تر و خشك، سرد و گرم، تلخ و شيرين و مانند اينها.
4- بعقيده الكمايون، روح جاويدان است.گوريان

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید