بخشی از مقاله

برگرفته از شماره 68 نشریه معرفت از نشریات موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)

مقدّمه
افلاطون و ارسطو را مى توان به عنوان پدران فلسفه سياسى غرب باستان قلمداد كرد. حتى اگر بگوييم كه فلسفه سياسى معاصر هم متأثر از آن ها بوده، ادعاى گزافى ابراز نكرده ايم. با توجه به اهميت اين دو متفكر در عرصه فلسفه، بخصوص فلسفه سياسى، به جاست تا نظرى كلى و اجمالى به فلسفه سياسى آن ها بيندازيم. حكومت مطلوب، لزوم حكومت فيلسوف، منشأ قانون، جايگاه علم سياست و رابطه شهروند با قانون محورهايى هستند كه در فلسفه سياسى اين دو شخصيت بزرگ يونان مورد بررسى قرار خواهند گرفت. ابتدايى ترين كتاب هاى فلسفه سياسى را بايد كتاب جمهور و قوانين افلاطون و سياست و اخلاق نيكوماخوس ارسطو معرفى كرد. از اين رو، در اين چند كتاب، محورهاى ياده شده پى گرفته خواهند شد.

كتاب «جمهور»
الف. شكل گيرى شهر
افلاطون انسان ها را زاده زمين مى داند و معتقد است هر آنچه لازم بوده به انسان داده شود، توسط زمين اعطا شده است. از اين رو، برخى انسان ها داراى سرشت برتر هستند و برخى فروتر. چون زمين، كه آن ها را در درون خود پرورش مى داد، به برخى استعداد و خاصيت طلا اعطا كرد و به برخى ديگر، نقره و به دسته سوم آهن و برنج; و انسان ها چون زاده خاكند، بايد از آن مراقبت كنند و از تجاوز دشمنان مصون دارند و به ديگر هموطنان خويش هم به دليل آن كه آنان نيز از خاك متولد شده اند، به چشم برادرى نگاه كنند.

افلاطون دروغ مصلحت آميز را روا مى داند و براى تربيت زمامداران و نگهبانان هم متوسّل به آن مى شود. بنابراين، به آن ها چنين وانمود مى كند كه حقيقتاً آنان زاده زمين هستند. افلاطون در كتاب جمهور به افسانه «پيدايش شهر» پرداخته، مى گويد: «حقيقت امر اين است كه آنان (زمامداران و سربازان و ساير مردم) همه در اين مدت، در شكم زمين پرورش مى يافته اند و هم خود و هم اسلحه آن ها و هم آنچه دارند، در آن جا آماده و مهيّا شده و زمين، كه مادر آنان است، آنان را به محض آن كه آماده شدند، به اين دنيا آورده است.

پس اكنون بر آن هاست كه اين سرزمين و مسكن خود را در حكم مادر و دايه بدانند و آن را از حملات دشمن حفظ كنند و ساير مردم شهر را مانند برادر تلقّى نمايند; زيرا آنان نيز از شكم همين زمين بيرون آمده اند. ... شما كه اهالى اين شهر هستيد، همه برادريد; اما از ميان شما، آنان كه لياقت حكومت بر ديگران را دارند خداوند، نهاد آنان را به طلا سرشته است و بنابراين، آن ها پر بهاترين افرادند و اما خداوند در سرشت نگهبانان نقره به كار برده و در سرشت برزگران و ساير پيشهوران آهن و برنج. و چون اصل و مبدأ همه شما يكى است، معمولا فرزندان شما هم مانند خودتان خواهند بود.»1

اساساً كتاب جمهور افلاطون با بحث «عدالت» آغاز مى شود. سپس چند تعريف براى آن ارائه مى گردد. اما بحث ادامه پيدا مى كند تا اين كه در كتاب دوم، افلاطون تشبيهى را پيش مى كشد:

«اگر كسانى كه قوّه باصره آن ها ضعيف است، مأمور شوند كه حروفِ ريزى را از مسافت دورى بخوانند و يكى از آنان متوجه شود كه همان خط در جاى ديگرى به حروف درشت تر و روى لوح بزرگ ترى نوشته شده است، گمان مى كنم اين فرصت را مغتنم شمرده، نخست حروف درشت تر را خواهد خواند و سپس ملاحظه خواهد كرد كه آيا حروف كوچك تر هم، همان است يا نه.»2

پس از ديدگاه افلاطون، بايد ابتدا «عدالت» را در سطح شهر، كه لوح بزرگ ترى است، جستوجو كرد تا عدالت در افراد هم واضح و آشكار گردد. همه صفات و مفاهيم ديگر نيز از اين قبيل هستند.

اولين گام در پيدايش شهر، اين است كه انسان ها «به خود بسنده»3 نيستند. هيچ فردى براى خود كافى نيست، بلكه به چيزهاى بسيارى نيازمند است. احتياج، انسان ها را با يكديگر شريك مى كند و پيوند مى دهد; كثرت حوايج موجب مى گردد تا انسان هاى زيادى در يك مركز گرد آمده، با هم معاشر شوند و به يكديگر كمك كنند. اين محل تجمع را «شهر» مى نامند. پس پايه و اساس شهر، احتياجات انسان ها به يكديگر است و بزرگ ترين و نخستين نيازمندى ما فراهم كردن خوراك است. تهيه مسكن و تهيه لباس در رتبه بعد قرار دارند.

عده اى بايد بنّا و عده اى ديگر برزگر و گروه سومى پارچه باف، ديگران كفش دوز و پيشهور و جز آن باشند تا مايحتاج بدن فراهم گردد. استعدادهاى افراد متفاوت است; چون «طبيعت در همه ما استعدادهاى مشابه خلق نكرده، برخى براى يك كار شايسته اند، در حالى كه ديگران براى كارهاى ديگر.»4

پس هر فردى تنها در يك فن مهارت دارد. بنابراين، در شهر خيالى افلاطون ـ به قول معروف ـ هيچ كس «همه فن حريف» نخواهد بود. افزايش توليدات موجب پيدايش گروهى به نام تجّار و بازرگانان مى شود تا با شهرهاى ديگر ارتباط برقرار كنند و كالا صادر نمايند; چنان كه در داخل شهر، بازار براى مبادله كالاهاى مردم پديد مى آيد. در اثر گسترش شهر و ناكافى بودن منابع، رقابت و تجاوز به سرزمين هاى ديگر آغاز خواهد شد.

پس گروهى به نام «نگهبانان» هم براى شهر نياز است. براى اين كه نگهبانان با حميّت و شور از شهر دفاع كنند، بايد آنان را تربيت كرد. پس زمامداران بايد به تربيت روحى و بدنى آنان بپردازند.

تا اين جا معلوم شد كه شهر، ساخته احتياج انسان است. در شهر ساده، هر كس به شغلى مشغول است و امور به مسالمت مى گذرد و «مردم چون از خطر فقر و جنگ مى ترسند، فقط آن قدر فرزند مى آورند كه بتوانند از عهده نگه دارى آنان بر آيند.»5 در شهر ساده، مردم بدين طرز زندگانى آرام و سالمى دارند و وقتى به روزگار سال خوردگى رسيدند، هنگام مرگ، فرزندانى از خود باقى مى گذارند كه مانند خود ايشان زيست خواهند كرد.

ب. علل انحراف شهر
اما هرگاه شهر به سوى تجمّل حركت كند و از شهر ساده فاصله بگيرد، به شهر متورّم شده تبديل مى گردد; شهرى كه در آن انواع خوراكى ها وجود دارد، بيش از حد اعتدال مى خورند و مى نوشند، از تخت و ميز و ساير اسباب خانه و خوراك هاى چاشنى دار و روغن هاى خوش بو و شيرينى ها استفاده مى كنند. در اين صورت، شهر به شهر تجّملى و متورّم تبديل شده است; شهر خوك نشين، كه هدف آن فربه سازى است.

ديگر، احتياجات صرفاً خانه، لباس، و خوراك نيستند، بلكه نقاشى، رنگ كارى، تهيه طلا و عاج و ساير اشياى گران بها نيز جزو احتياجات مى شود. شهر، ديگر سالم نيست. پس بايد جمعيت آن افزايش يابد. شاعر، نغمه سرا، بازيگر و ديگران موردنيازند. با اين طرز زندگى، احتياج انسان ها به طبيب، به مراتب بيش از آن خواهد بود كه در شهر ساده داشتند. مساحت شهر هم بايد گسترش يابد و براى چراى گوسفندان بايد به سرزمين هاى ديگر تجاوز كرد. پس جنگ رخ مى دهد و سپاهى عظيم بايد پديد آيد تا امر جنگ را متكفّل شود. «پس منشأ جنگ حس طمع به سرزمين ديگران است كه وقتى بروز كند، هم براى جامعه و هم براى افراد، بزرگ ترين بليّه است.»6

بدين سان، شهر از روال عادى خود، كه برآوردن نيازهاى اوليه انسان بود، خارج مى شود و به شهر متورّم و رفاه زده تبديل مى شود كه به دليل گستردگى احتياجات و ناكافى بودن منابع موجود، تجاوز و تعدّى و جنگ رخ مى دهد.

ج. ضرورت حكومت فيلسوف
افلاطون پس از پى ريزى شهر آرمانى خود، به مسأله حاكم و زمامدار در اين شهر مى پردازد و معتقد است: شهر خيالى كه او توصيف كرد، جز با حاكميت حاكم فيلسوف يا فيلسوف حاكم تحقق نمى پذيرد. از اين رو، حكيم در فلسفه سياسى افلاطون، جايگاه رفيعى دارد; زيرا بايد زعامت و اداره جامعه و سياست گذارى آن به دست او باشد.

شهر آرمانى افلاطون داراى سربازانى بود كه حق مالكيت نداشتند; همه دارايى ها از آنِ همه مردم بود، اشتراك زن و فرزند وجود داشت و تنها نژاد برتر ـ يعنى كسانى كه طلاسرشت بودند ـ اجازه ازدواج و توليد نسل داشتند تا همه در جهت يك هدف ـ كه هدف همه جامعه است ـ حركت كنند، همگان خود را برادر يكديگر بدانند، غم و شادى يك نفر از آن همگان باشد و شريك در غم و شادى يكديگر باشند. حاكم در اين شهر به عنوان همشهرى، ناجى، پشتيبان مردم، حاكم و چوپان گله خوانده مى شود; چون مردم دو گروه هستند: عده اى حكمران و فرمانروا، و عده اى فرمانبر. افلاطون معتقد است: براى تحقق شهر آرمانى، فيلسوف بايد حاكم باشد:

«به عقيده من، يك تغيير در شهر كافى است كه ماهيت اين شهر را به كلى دگرگون كند. البته موضوع اين تغيير نه كوچك است، نه آسان، ولى امكان پذير است.» «مفاسدى كه شهرها را تباه مى كند، بلكه به عقيده من به طور كلى مفاسد نوع بشر، هرگز نقصان نخواهد يافت، مگر آن گاه كه در شهرها فلاسفه پادشاه شوند،

يا آنان كه هم اكنون عنوان پادشاهى و سلطنت دارند به راستى و جدّاً در سلك فلاسفه درآيند و نيروى سياسى با حكمت توأماً در فرد واحد جمع شود; و از طرفى هم به موجب قانون سختى، كسانى كه منحصراً يكى از اين دو رشته را تعقيب مى كنند، از دخالت در اداره امور ممنوع گردند. تا اين شرايط انجام نشود، هرگز ممكن نيست طرحى كه ما در ضمن اين مباحثه در نظر گرفتيم، از مرحله امكان بگذرد و پا به عرصه وجود نهد.»7

افلاطون معتقد است طبيعت، بعضى اشخاص را طورى خلق كرده كه اشتغال به فلسفه و حكومت كار آن هاست و برخى ديگر را به گونه اى ساخته است كه بايد از حكومت بپرهيزند و به اطاعت اوامر فرمانداران اكتفا كنند. فيلسوف و دوستدار حكمت همچون عاشق، طالب كل حكمت است، نه اين كه قسمتى از آن را طالب باشد و قسمتى را طالب نباشد

. دوستداران اصوات و مناظر از صداها و رنگ ها و اشكال زيبا و همه آثارى كه از چنين اجزايى تركيب يافته باشد، لذت مى برند، اما فهم آنان از ادراك و تحسين «زيباى مجرّد» عاجز است. فلاسفه در پى «زيباى مجرّد»، عدل محض و حقيقت محض اند. پس آنچه مردم عامّه درباره زيبايى و مفاهيم ديگر مى انديشند، تصورات گوناگون و بى ثبات است كه گويى بين عدم صرف و وجود مطلق در نوسان است. از اين رو، موضوع علم و پندار دو چيز است. آنان كه ناظر به حقايق ابدى و لايتغيّر هستند، در پى علم هستند

. اين ها فيلسوفند، نه اهل پندار. پس فلاسفه بايد زمامدار باشند تا حافظ قوانين و سنن شهر باشند، نه كسانى كه از درك وجود حقيقى محرومند; زيرا نه در باطن خود ملاك و نمودارى براى پى بردن به احكام زيبايى و عدل و نيكى مطلق دارند و نه حقيقت مطلق را مشاهده مى توانند كرد تا همانند نقاشى كه چشم به اصل دوخته و از روى آن تصوير مى سازد، همواره به مرجع اصلى برگردند و با دقت تمام از آن سرمشق گيرند.

فيلسوف، عاشق حقيقت و حكمت است. پس فيلسوف خويشتندار است و از هرگونه حرص و طمع و ثروت اندوزى آزاد; زيرا اين ها را مغاير با عشق به حقيقت مى داند. فيلسوف دنائت طبع ندارد، از مرگ نمى ترسد، ظلم نمى كند، تيزفهم است، حافظه قوى دارد و معتدل است. و چنين كسانى بسيار اندكند «و مادامى كه همين عده قليل وادار نشوند كه خواه و ناخواه كار زمام دارى شهر را به عهده گيرند و شهر، مجبور به اطاعت از آنان نگردد، يا مادام كه زمامداران موروثى شهرها يا پادشاهان كنونى يا فرزندان آن ها به تأييد الهى حقيقتاً به فلسفه واقعى عاشق نشوند، نمى توان انتظار داشت كه يك شهر يا حكومت يا فرد بتواند به درجه كمال برسد.»8

افلاطون معتقد است: تنها كسى كه قادر به تنظيم طرح شهر است، همان فيلسوفى است كه توصيف كرديم; چون او با نگاه به حقيقت محض و نگاه به شبيه آن صفات، كه در عالم انسانى قابل تحقق است، خطوط عمده طرح خود را رسم مى كند.

به دنبال اين بحث، افلاطون «تمثيل غار» را پيش مى كشد و درجات تقرب به واقعيت را ذكر مى كند.9 افلاطون معتقد است: بايد داوطلبان زمامدارى را آزمود و آن ها را براى اين كار آماده كرد. زمامدار بايد ناچار راه درازى بپيمايد و براى كسب كمالات روحى و جسمى، به طور يكسان بكوشد. زمامدار بايد در پى خير باشد. «خير» معرفت و دانش است. چون زمامدار كسى است كه همه چيز شهر به او سپرده مى شود، پس بايد معرفت به خير داشته باشد. بنابراين، فلاسفه پس از درك خير محض، نبايد از تنزّل به جهان زندانيان و شركت در رنج و خوشى آنان شانه خالى كنند; آنان بايد حكمت را با سياست همراه كنند.

2. كتاب «قوانين»
الف. هدف و ماهيت قانون
پس از آن كه افلاطون از شهر آرمانى خود دست مى كشد و تحقق آن را به دست خود ناممكن مى بيند، از عقيده خود يك درجه عدول مى كند و عملا در صدد به دست گرفتن حكومت و پياده كردن طرح خود برنمى آيد. بنابراين، به نوشتن قوانين دست مى زند تا اصول صحيح تأسيس حكومت و نظام سياسى مطلوب، و در عين حال، زمينى و نه آسمانى را معرفى كند.

قوانين درست قوانينى هستند كه شخص مايل به زندگى مطابق حقيقت مثل، مى تواند طبق آن عمل كند. افلاطون در قوانين معترف است كه ابتدا بايد همانند پزشكان قدرى درباره دليل و فلسفه قوانين سخن گفت; چنان كه طبيب بايد قدرى درباره دارو و شيوه درمان به بيمار توضيحاتى بدهد. قوانين از ديدگاه افلاطون قالب هايى هستند كه ما را به واقع رهنمون مى شوند. البته ثابت نيستند و قانونگذار طبق عقل و استدلال به سوى قانون صحيح حركت مى كند. پس احتمال خطا يا نقصان هم وجود دارد. از اين رو، اشتباه او قابل تصحيح است. بدين روى، قانون بايد به روز باشد.

متفكران يونان از جمله افلاطون، به عقل خدايىِ انسان معتقد بودند. پس اين مى تواند كاشف از قانون الهى باشد. پيش فرض افلاطون در بحث فلسفه سياسى اين است كه انسان مركّب از روح و جسم است و جزء اصيل انسان، روح است كه همه چيز در خدمت آن و تعالى آن است. روح صعود مى كند و به حقيقت مى پيوندد. ولى اكنون دچار ماده شده است. از اين رو، بايد قانون و تربيت وجود داشته باشد تا روح از مسير خود خارج نشود. البته افلاطون مسير طبيعى عالم ماده را رو به فنا مى داند و معتقد است: هيچ چيز نمى تواند در اين نظام، ابدى تلقّى شود.

افلاطون از فضيلت انسان هم دم مى زند كه قانون در جهت تضمين و تأمين آن است. پس در اولين قدم، مى توان گفت: هدف قانون تربيت است. تربيت هم براى حفظ و رسيدن به فضايل انسان، بخصوص فضايل روح، است. افلاطون در اين باره مى گويد: كشورها دوگونه اند: كشور بد، كشور خوب. «كشور خوب» آن است كه نيكان بر بدان حكومت مى كنند. البته شمار نيكان در جامعه، اندك است

. وظيفه نيكان اين است كه بين بدان و نيكان قانونى را وضع كنند تا دوستى و صفاى دايم در ميان آنان برقرار گردد و شهر دچار جنگ و كشتار نگردد. پس مى توان فهميد كه ابتدايى ترين خاصيت قانون، جلوگيرى از جنگ و ايجاد محيط امن و با ثبات است. اما ـ چنان كه ذكر شد ـ هدف قانونگذار جز فضيلت انسانى چيز ديگرى نيست.

«نه تنها قانون گذارانى كه از زئوس (Zeus) الهام مى گيرند، بلكه همه قانونگذاران هنگام وضع قانون، هدفى جز والاترين فضيلت انسانى ندارند.»10 همچنان كه عدالت و خويشتن دارى و دانايى همراه با شجاعت به مراتب، بالاتر از شجاعت تنهاست، پس آنچه بايد گفت اين است كه خداوند هنگام وضع قانون، تنها جزئى از فضيلت انسانى را در نظر نداشته است، بلكه تمام فضيلت بشرى منظور او بوده. آن گاه بايد قوانين را با توجه به اجزاى فضيلت انسانى بررسى كرد، نه بدان گونه كه امروز رايج است.

پس هدف قانون از طريق پرداختن به موضوعاتى همچون زن، فرزند، تربيت، خوشى ها و لذات نكوهيده و ستودنى، درآمد مردم، پاسداران، مذهب دين و خدايان و موضوعات ديگر، ايجاد فضايل انسانى يعنى شجاعت، دانايى، خويشتن دارى و عدالت است. تشخيص قانون درست با پيرمردان است كه داراى روشن بينى و بصيرت و شجاعت در داورى هستند، نه اين كه مردم داور باشند. چون قوانين و قانونگذار خود به خود به سمت ميل و ذائقه مردم، كشش پيدا مى كنند و قانون درست از بين مى رود; پس آن كه صاحب تجربه و بصيرت است، بايد تشخيص دهد در هر زمينه، قانون درست چيست.

در كتاب دوم، افلاطون به زندگى با لذت و زندگى همراه با عدالت اشاره دارد و معتقد است: زندگى با عدالت، قرين سعادت انسان است; چون عدالت موجب مى شود كه در لذت بردن هم آنچه حد ميانه و اعتدال است، رعايت شود. اما در زندگى همراه با لذت، چون لذتِ بيش تر هدف است، پس زندگى از سعادت انسان دور مى شود، چون اعتدال رعايت نشده است و منجر به ظلم به ديگران براى رسيدن به لذت بيش تر مى شود.

پس، از اين بيان هم مى توان فهميد كه «عدالت» يك هدف قانون است. افلاطون مى گويد: «هيچ جاندارى گرايش به نظم و آهنگ ندارد و تنها آدمى از اين موهبت برخوردار است.»11 پس معلوم مى شود يك هدف قانون را مى توان ايجاد نظم و قاعده در همه چيز، از موسيقى گرفته تا ورزش و تربيت و آموزش، دانست. از آنچه گذشت، معلوم شد كه هدف قانون فضيلت انسانى و نظم و تربيت است و ماهيت قانون عبارت است از كاشف بودن و در جهت قانون خدايى بودن.12 «قانون» ابزارى است كه خود مى تواند كاشف از قانون الهى باشد.

ب. نظام سياسى
افلاطون در كتاب سوم از قوانين، نظام مطلوب خود را به خوبى ترسيم مى كند. او از جامعه اى كه پس از يك سيل فراگير پديد آمده، دم مى زند; جامعه اى كه افراد آن با يكديگر مهربان بودند; رقابتى بين آن ها نبود. بنابراين، جنگى بين آن ها رخ نمى داد. آن ها مالكيت نداشتند; نه فقير بودند و نه ثروتمند. با پرهيزگارى و ساده دلى با يكديگر زندگى مى كردند.

اما در عين حال، آن ها دلير، خويشتندار و عادل بودند. قانون آن ها، قانون آداب و رسوم پدرانشان بود. پس در ميان آن ها قانونى اساسى به نام «پدرسالارى» وجود داشت; زندگى آن جامعه كاملا ابتدايى و ساده بود. حاكم در چنين جامعه اى، ريش سفيد و سال خورده ترين افراد بود. افلاطون به صراحت مى گويد: «در اين گونه خانواده ها، آن كه سال خورده تر از ديگران است،

حكومت را از پدر و مادر به ارث مى برد و بر ديگران حكم مى راند. اعضاى جوان تر خانواده چون مرغكانى كه به دنبال مادر مى دوند، سر در پى او مى گذارند و هر قانونى كه سرور خانواده وضع كند، مى پذيرند و بدين سان، در جامعه اى پادشاهى، كه به مراتب عادل تر از هر جامعه پادشاهى ديگر است، به سر مى برند.»13 نمونه چنين جوامعى در يونان وجود داشت. «لاكدمون»، «آرگوس» و «مسين»، سه جامعه اى هستند كه افلاطون از آن ها ياد مى كند.

 

بنابراين، از ديدگاه افلاطون، بهترين نظام سياسى، كه مى تواند بهترين قوانين را از صحيح ترين راه اجرا كند، نظام پادشاهى است كه يك نفر مشخص، روشن بين و با تجربه، كه به آداب و سنن گذشتگان آشناست، اداره جامعه را به دست مى گيرد. چنين شخصى مى تواند از قوانين پايدار دفاع كند و سازمان اجتماعى پايدار ارائه دهد. مؤيّد اين برداشت سخن افلاطون است كه مى گويد: «سپاه بزرگ، كه ثروتى گران بهاست، نيازمند لواى واحد است تا يگانگى حفظ شود.»14

اقوام با پيدايش مالكيت و رقابت و برتر دانستن قوانين خود، دچار تشتّت شدند و انواع ديگرى از حكومت پديد آوردند; مانند اريستوكراسى، اليگارشى، دموكراسى و استبداد. افلاطون بيان مى كند: «دو نوع حكومت هست كه مى توان "حكومت مادر" ناميد; همه انواع ديگر از آن دو زاده اند: يكى حكومت پادشاهى است و ديگرى حكومت دموكراسى.

نمونه كامل حكومت پادشاهى را در ايران مى توان يافت و كامل ترين نوع حكومت دموكراسى را در كشور ما.»15 اما از ديد افلاطون، در صورت عدم تحقق حكومت پادشاهى، بهترين نظام سياسى حكومت بر اساس قانون است. وى مى گويد: «قوانين و سازمان هاى دولتى، بهترين و كامل ترين وسايل براى تربيت آدميان و سوق دادن آنان به سوى فضيلت انسانى هستند. گذشته از بخت و اقبال و خداوند، عامل سومى هم در كار است كه آن، هنر و مهارت انسانى است كه قوانين مناسب را براى اداره جامعه وضع مى كند.»16 افلاطون پس از عدول از حكومت پادشاهى، نقش قانونگذار را بسيار جدّى مى گيرد. «اگر همه عواملى كه براى پيشرفت و نيك بختى كشورى ضرورى است با هم جمع شوند، آن كشور تنها در صورتى از آن عوامل سود خواهد برد كه از وجود قانونگذارى توانا ـ به معناى راستين ـ بهره مند باشد.»

 

البته باز هم افلاطون تصريح مى كند: «كشورى كه در اختيار قانونگذار قرار دارد، بايد توسط شهريارى مطلق العنان، كه تيزهوش و قوى حافظه و شجاع و داراى اصالت ذاتى است، اداره شود. تصادف نيكى بايد شهريار را با قانونگذار توانا قرين كند.»17 افلاطون باز تأكيد مى كند هر چه عده فرمانروايان بيش تر باشد به همان نسبت وضع قوانين درست دشوارتر مى شود، در حالى كه هر چه شمار حكمرانان كم تر باشد، قانونگذارى آسان تر خواهد بود. فرمانروايى در ديدگاه افلاطون از آن كسى است كه بيش از ديگران به حكم قوانين سر مى نهد و همواره مى كوشد تا به حكومت قانون لطمه اى وارد نيايد، نه كسى كه از نيروى تن يا اصالت تبار بهره مند است.

باز هم افلاطون تأكيد دارد كه هدف او از نوشتن قوانين، ارائه يك نمونه و يك الگو براى حكومت دارى بود: «من كوشيدم تا نمونه اى به دست دهم.» با اين بيان، افلاطون به نوشتن قوانين به صورت جزئى مى پردازد و به ارائه ريزترين قوانين اجرايى در باب پرستش خدايان، ازدواج، اجراى احكام كيفرى، قضاوت، ثروت، انتخاب مكان شهر، انتخاب حاكمان و مناصب در شهر، قوانين لشكرى و كشورى، آموزش و پرورش، پاسبانان و دشتبانان و ده ها عنوان ديگر مى پردازد. البته بايد مردى سياسى و با بصيرت مسؤوليت اداره جامعه را به عهده گيرد تا جامعه را به سر منزل نهايى، كه پرورش روح و جان و كسب فضيلت است، رهنمون گردد.

فلسفه سياسى ارسطو
ارسطو يكى از شاگردان افلاطون بود كه از لحاظ فلسفه سياسى داراى نظام جداگانه و مجزّايى نسبت به استاد خويش بود. مهم ترين تفاوت ارسطو از استادش در قالب عمل گرايى وى در مقابل دانش و معرفت گرايى افلاطون بروز مى كند. تفاوت ديگر در اين است كه افلاطون فضيلت را صرفاً واحد مى دانست،

كه آن هم فقط براى عده اى خاص قابل حصول بود. اما ارسطو تصريح مى كند كه خيرات و فضايل متعددند و همه مى توانند بدان دست يابند. «نيك بختى ملك مشترك همه آدميان است و به همين جهت، بسيارى از آدميان مى توانند به آن دست بيابند و كسانى كه از لحاظ فضيلت فلج نشده اند، از طريق نوعى آموزش و كوشش به آن نايل مى گردند.»18 در ضمن مباحث، ديدگاه هاى وى در كتاب اخلاق نيكوماخوس و كتاب سياست ارائه مى شوند:

1) كتاب «اخلاق نيكوماخوس»
الف. موضوع، مسائل، ويژگى ها و مميزّات حكمت عملى
اولين نكته در فلسفه سياسى ـ اخلاقى ارسطو، تعدّد خير و غايات است. اما در عين حال، او تصريح مى كند كه يك طرح كلى و يك غايت كامل وجود دارد كه ما همه چيز را براى آن مى خواهيم و آن را ديگر براى غايت ديگرى نمى خواهيم. چنين غايتى موضوع مهم ترين و معتبرترين دانش ها، يعنى «سياست» است. تعريف «شهر» يا «اجتماع سياسى» از ديد ارسطو، عبارت است از: اجتماعى كه در صدد دست يابى به خير برين ـ و نه خير ناقص ـ مى باشد. دومين نكته در مورد ارسطو اين است كه علاوه بر آن كه او به تعدّد خيرات قايل است، به عملورزى و عمل گرايى معتقد است تا دانش و شناخت گرايى. ارسطو در كتاب اخلاق نيكوماخوس، مبانى فلسفى ـ اخلاقى سياست را بررسى مى كند.

ب. حكمت عملى چيست؟
ارسطو معتقد است: فضايل نفس دو دسته اند: فضايل اخلاقى، فضايل عقلى. «فضايل اخلاقى» عبارتند از: شجاعت، خويشتن دارى، عدالت، گشاده دستى و مانند آن.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید