بخشی از مقاله

ماهيت و عوامل انقلاب اسلامى ايران

سخنرانى در مسجد الجواد
تذكر: اين مقاله مجموعه چند سخنرانى استاد شهيد در مسجدالجواد است كه در فروردين ماه پنجاه و هشت ايراد گرديد و ازجمله آخرين كنفرانسهاى عمومى آن مرحوم به حساب مى‏آيد. از آنجا كه پاره‏اى از نكات طرح شده در اين مجموعه گفتار،باآنچه كه ايشان در مسجد فرشته بيان كرده‏اند،مشترك بوده است،لذا مواردى را كه در سخنرانيهاى مسجد فرشته ذكر گرديده‏بصورت پاورقى به اين مقاله اضافه كرده‏ايم.


بسم الله الرحمن الرحيم
در آغاز سخن به مضمون يك آيه از آيات كريمه قرآن اشاره‏ميكنم كه در حكم ديباچه اين بحث‏خواهد بود.خداوند رحمان‏در سوره مباركه مائده ميفرمايد:
اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون... (1)


آيه خطاب به مسلمانان ميفرمايد:اكنون ديگر كافران ازدين شما نا اميد شده‏اند.آنها نااميدند از اينكه بتوانند با دين شمامبارزه كنند.دشمنان شما شكست قطعى خورده‏اند و ديگر از ناحيه آنها خطرى شما را تهديد نميكند.اما امروز كه روز پيروزى است‏بايد از چيز ديگرى ترس داشته باشيد و آن ترس از منست.


مفسرين در تفسير اين آيه گفته‏اند منظور اين است كه ازاين پس خطر از درون شما را تهديد ميكند نه از بيرون.يعنى كه‏خطر بكلى رفع نشده بلكه تنها خطر دشمن خارجى از ميان رفته‏است.
«از خدا ترسيدن‏»كه در آيه آمده است‏بمعناى ترس ازقانون خداست،ترس از آنكه خداوند،نه با فضلش،بلكه با عدلش‏با ما رفتار كند.در دعاى ماثور از امام على(ع)ميخوانيم:يا من‏لا يخاف الا عدله...اى كسيكه ترس از او ترس از عدالت اوست. در يك نظام عادلانه كه در آن حقيقتا هيچ ظلم و اجحافى نسبت‏به‏هيچكس صورت نميگيرد،انسان تنها از اجراى عدالت است كه‏ميترسد.ترس او از اين خواهد بود كه مبادا خطائى مرتكب شودكه مستحق مجازات گردد. اينست كه ميگويند ترس از خدا درنهايت امر بر ميگردد به ترس از خود،يعنى به ترس از تخلفات وجرائم خود.


آنجا كه ميفرمايد اى مسلمانان،در آستانه پيروزى و شكست‏خصم،ديگر از دشمن بيرونى نترسيد،بلكه از دشمن درون ترس‏داشته باشيد،به يك معنا با آن حديث معروف كه پيغمبر اكرم‏خطاب به جنگاورانى كه از غزوه‏اى برميگشتند بيان فرمود،ارتباطپيدا ميكند.پيغمبر در آنجا فرموده بود:شما از جهاد كوچكترباز گشتيد اما جهاد بزرگتر هنوز باقى است (2) .
مولوى ميگويد:


اى شهان كشتيم ما خصم برون مانده خصمى زان بتر در اندرون
آيه‏اى كه برايتان تلاوت كردم همراه آيه يازده از سوره رعد ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم... (3) اساس و بنيان‏مناسبى را تشكيل ميدهند براى تحليل تاريخ اسلام.
بررسى تاريخ اسلام نشان ميدهد كه بعد از وفات پيغمبرمسير انقلاب اسلامى كه آن حضرت ايجاد كرده بود عوض شد.دراثر رخنه افراد فرصت طلب و رخنه دشمنانى كه تا ديروز با اسلام‏ميجنگيدند،اما بعدها با تغيير شكل و قيافه خود را در صفوف‏مسلمانان داخل كرده بودند،مسير اين انقلاب و شكل و محتواى‏آن تا حدود زيادى عوض گرديد،بدين ترتيب كه از اواخر

قرن اول‏هجرى،تلاشهائى آغاز شد تا از اين انقلاب ماهيت اسلامى يك‏انقلاب ماهيتا قومى و عربى تعبير بشود.وارثان ميراث پيامبر به‏عوض اين كه اعتقاد داشته باشند كه اين اسلام و ارزشهاى اسلامى‏بود كه پيروز گرديد و بعوض آنكه به حفظ و تداوم دستاوردهاى‏انقلاب اسلامى با همان معيارها و با همان اصول اعتقاد داشته‏باشند،اعتقاد پيدا كردند به اينكه انقلاب ماهيتى قومى و عربى‏داشته و اين ملت عرب بوده است كه با ملل غير عرب جنگيده وآنها را شكست داده است.بديهى است كه همين امر براى ايجادشكاف در درون جامعه اسلامى كافى بود.


در برابر اين جريان گروهى به حق ادعا كردند كه آنچه شمابعنوان اسلام مطرح ميكنيد اسلام واقعى نيست،زيرا در اسلام‏حقيقى،مسائل قومى و نژادى محلى از اعراب ندارد.از سوى ديگرگروهى نيز اين مسئله را مطرح كردند كه حالا كه پاى قوميت در ميان است چرا قوم عرب؟چرا ما نبايد سرورى و آقائى داشته باشيم؟ به اين ترتيب نطفه جنگهاى قومى و نژادى و يا به اصطلاح امروزناسيوناليستى و راسيستى در ميان امت مسلمان بسته شد.


تاريخ دو سه قرن اوليه اسلام،مالامال از جدالها و نزاعهابين نژادهاى عرب،ايرانى،ترك،اقوام ما وراء النهر و...است. در ابتدا،در دوره بنى اميه،نژاد عرب روى كار آمد.بنى عباس كه‏به خلافت رسيدند،با آنكه عرب بودند اما چون با بنى اميه ضديت‏داشتند،ايرانيها را تقويت كردند و زبان و خط فارسى را رواج‏دادند.بعدها متوكل عباسى،هم بدليل آنكه پيوندى با نژادترك پيدا كرده بودند (4) و هم از آن جهت كه ميخواست‏خودش‏را از شر ايرانيها خلاص كند تركها را بر امور مسلط كرد،و اعراب‏و ايرانيها را زير دست قوم ترك قرار داد.


امروز نيز ما درست در وضعى قرار داريم نظير اوضاع ايام آخرعمر پيامبر،يعنى وقتى كه آيه اليوم يئس الذين...نازل شد.پيام‏قرآن به ما نيز اين است كه حالا كه بر دشمن بيرونى پيروز شده‏ايدو نيروهاى او را متلاشى كرده‏ايد،ديگر از او ترسى نداشته باشيد،بلكه اكنون بايد از خود ترس داشته باشيد،از منحرف شدن نهضت‏و انقلاب است كه بايد ترس داشته باشيد.اگر ما با واقع بينى و دقت‏كامل با مسائل فعلى انقلاب مواجه نشويم و در آن تعصبات وخودخواهى‏ها را دخالت دهيم،شكست انقلابمان بر اساس قاعده‏«و اخشون‏»و براساس قاعده‏«ان الله لا يغير...»حتمى الوقوع خواهد بود،درست‏به همانگونه كه نهضت صدر اسلام نيز بر همين اساس‏با شكست روبرو شد.


اصلى كه در بسيارى از موارد صدق ميكند اين است كه نگه‏داشتن يك موهبت از بدست آوردنش اگر نگوئيم مشكلتر،مطمئناآسانتر نيست.قدما ميگفتند جهان گيرى از جهاندارى ساده‏تر است. و ما بايد بگوئيم انقلاب ايجاد كردن از انقلاب نگاهداشتن سهلتراست.در همين انقلاب خودمان بوضوح ميبينيم كه از وقتى كه به‏اصطلاح شرايط سازندگى پيش آمده،آن نشاط و قوت و قدرتى را كه‏انقلاب در حال كوبيدن دشمن بيرونى داشت،تا حدود زيادى ازدست داده و يك نوع تشتت و تفرقه در آن پيدا شده است.البته‏اين تفرقه يك امر غير مترقبه و غير قابل پيش بينى نبود،از قبل‏حدس زده ميشد كه با رفتن شاه آن وحدت و يك پارچگى كه درميان مردم بود تضعيف شود.


از اينجا معلوم ميشود كه بررسى ماهيت اين انقلاب بعنوان‏يك پديده اجتماعى ضرورت اساسى دارد.ما ميبايد انقلاب خودمان‏را بشناسيم و همه جنبه‏هايش را به بهترين نحو تحليل كنيم.تنهابا اين شناختن و تحليل كردن است كه امكان تداوم بخشيدن به‏انقلاب و امكان حفظ و نگهدارى آنرا پيدا خواهيم كرد.
لازم است ابتدا يك بحث كلى درباره انقلابها مطرح كنيم‏و بعد از آن،انقلاب ايران را بطور اخص مورد بررسى قرار دهيم‏در اولين قدم بايد ببينيم انقلاب يعنى چه؟انقلاب عبارتست ازطغيان و عصيان مردم يك ناحيه و يا يك سرزمين،عليه نظم حاكم‏موجود براى ايجاد نظمى مطلوب.به بيان ديگر انقلاب از مقوله‏عصيان و طغيان است عليه وضع حاكم،بمنظور استقرار وضعى ديگر (5) باين ترتيب معلوم ميشود كه ريشه هر انقلاب دو چيز است، يكى‏نارضائى و خشم از وضع موجود،و ديگر آرمان يك وضع مطلوب، شناختن يك انقلاب يعنى شناخت عوامل نارضائى و شناخت آرمان‏مردم.


در مورد انقلابها بطور كلى دو نظريه وجود دارد،يك نظريه‏اين است كه اصلا همه انقلابهاى اجتماعى عالم،اگر چه در ظاهرممكنست‏شكلهاى مختلف و متفاوتى داشته باشد،روح و ماهيتشان‏يكى است.پيروان اين نظريه ميگويند تمام انقلابها در دنيا،چه‏انقلاب صدر اسلام چه انقلاب كبير فرانسه،جه انقلاب اكتبر و ياانقلاب فرهنگى چين و...با اينكه شكلهايشان فرق ميكند در واقع‏يك نوع انقلاب بيشتر نيستند.در ظاهر به نظر ميرسد كه يك‏انقلاب مثلا علمى است و ديگرى سياسى است،يكى ديگر انقلاب‏مذهبى و قس عليهذا،با اين حال روح و ماهيت همه اينها يك‏چيز بيشتر نيست،روح و ماهيت تمام انقلابها اقتصادى و مادى‏است.


انقلابها از اين جهت درست‏شبيه يك بيمارى است كه درموارد مختلف آثار و علائم متفاوت و مختلفى نشان ميدهد،امايك طبيب و پزشك ميفهمد كه همه اين علائم مختلف و متفاوت و همه اين نشانه‏ها و آثار كه بظاهر مختلفند يك ريشه بيشترندارند.اين آقايان ميگويند در همه انقلابها،در واقع نارضائيها درنهايت امر بيك نارضائى برميگردند خشم‏ها نيز همگى بيك خشم،و آرمانها نيز همگى بيك آرمان منتهى ميشوند.تمام انقلاب‏هاى‏دنيا در واقع انقلاب‏هاى محرومان است عليه برخوردارها.ريشه‏همه انقلابها در آخر بمحروميت‏برميگردد. (6)
در زمان ما اين مسئله-تكيه بر روى منشا طبقاتى انقلاب‏ها-رواج بسيار پيدا كرده و حتى كسانى هم كه از مفاهيم اسلامى‏سخن ميگويند و دم از فرهنگ اسلامى ميزنند،خيلى زياد روى‏مسئله مستضعفين،استضعافگرى و استضعاف شدگى تكيه ميكنند. بطورى كه اين افراط بنوعى تحريف و انحراف كشيده شده است.


پيروان نظريه دوم ميگويند،بخلاف آنچه معتقدان نظر اول‏ادعا ميكنند،همه انقلاب‏ها ريشه مادى صرف ندارد.البته ممكن‏است ريشه پاره‏اى از انقلابها دو قطبى شدن جامعه از نظر اقتصادى‏و مادى باشد،و يك شاهد مثال در اينمورد تعبير حضرت امير(ع) است در خطبه‏اى كه بمناسبت آغاز خلافت ايراد فرمود. (7) .
امام عليه السلام در اين خطبه از كظه ظالم-سيرى و اشباع‏ظالم-و سغب مظلوم-گرسنه ماندن مظلوم-نام ميبرد.يعنى‏دو قطبى شدن جامعه و تقسيم آن بمعدودى افراد سير و كثيرى‏افراد گرسنه.سيرى كه از شدت پرخورى ثقل كرده و باصطلاح تخمه(سوء هاضمه)پيدا ميكند و گرسنه‏اى كه از شدت محروميت‏شكمش‏به پشتش مى‏چسبد.


بر طبق نظر دوم درباره انقلاب‏ها،تقسيم جامعه از نظراجتماعى و اقتصادى به دو قطب محروم و مرفه شرط ضرورى پيدايش‏انقلاب نيست.بسا ممكن است انقلابى خصلت انسانى محض‏داشته باشد.طغيان به جهت گرسنگى،اختصاص بانسان ندارد. حيوان هم اگر خيلى گرسنه بماند بسا هست كه عليه انسان يا حيوانهاى‏ديگر و يا حتى عليه صاحبش طغيان ميكند.حال آنكه در بسيارى‏موارد انقلابها صرفا خصلت انسانى داشته‏اند.انقلاب هنگامى‏مى‏تواند انسانى باشد كه ماهيتى آزاديخواهانه و ماهيتى‏سياسى داشته باشد نه ماهيتى اقتصادى.چون اين امكان هست درجامعه‏اى شكم‏ها را سير بكنند و گرسنگى‏ها را تا حدى و يا بطور كلى‏از بين ببرند،ولى بمردم حق آزادى ندهند،حق دخالت در سرنوشت‏خود و حق اظهار نظر و اظهار عقيده را از آنها سلب بكنند.مى‏دانيم‏كه هيچ كدام از اين مسائل به عوامل اقتصادى مربوط نيستند. در چنين جامعه‏اى،مردم براى كسب اين حقوق از دست رفته‏قيام ميكنند و انقلاب براه مياندازند و به اين ترتيب انقلابى نه‏با ماهيت اقتصادى بلكه با ماهيتى دمكراتيك و ليبرالى بوجودميآورند.


علاوه بر دو نوع ماهيتى كه ذكر كرديم،انقلاب ميتواندماهيتى اعتقادى و ايدئولوژيك داشته باشد.بدين معنى كه مردمى‏كه به يك مكتب ايمان و اعتقاد دارند و به ارزشهاى معنوى آن‏مكتب،شديدا وابسته هستند،وقتيكه مكتب خود را در معرض آسيب ميبينند و وقتى آنرا آماج حمله‏هاى بنيان برافكن ميبينند،خشمگين و ناراضى از آسيبهائى كه بر پيكر مكتب وارد شده و درآرمان برقرارى مكتب بطور كامل و بى نقص،دست‏به قيام ميزنند. انقلاب اين مردم ربطى به سير يا گرسنه بودن شكمشان و يا ارتباطى‏با داشتن يا نداشتن آزادى سياسى ندارد،چرا كه ممكن است اينان‏هم شكمشان سير باشد و هم آزادى سياسى داشته باشند اما از آنجاكه مكتبى را كه در آرزو و آرمان آن هستند،استقرار نيافته ميبينند،برميخيزند و قيام ميكنند.
اگر بخواهيم عوامل ايجاد انقلاب را دسته بندى كنيم،باين‏نتيجه ميرسيم كه عامل ايجاد قيام‏ها يا از نوع عامل اقتصادى ومادى است،يعنى قطبى شدن جامعه و تقسيم آن به دو قطب مرفه‏و محروم،و برخوردار و بى‏نصيب است كه سبب قيام ميگردد.


طبعا آرمان چنين قيامى هم رسيدن بجامعه ايست كه در آن‏از اين شكافهاى طبقاتى اثرى نباشد،يعنى رسيدن بجامعه‏اى بى‏طبقه.و يا عامل آن،وجود خصلت‏هاى آزاديخواهانه در بشر است. يكى از ارزشهاى والاى انسانى همين خصوصيت آزاديخواهى اوست‏يعنى براى يك انسان،آزاد بودن و آقا بالا سر نداشتن از هر اندازه‏ارزش مادى ارجمندتر است (8) .
در نامه دانشوران نوشته‏اند،بو على سينا در وقتيكه شغل‏وزارت همدان را داشت (9) روزى با دبدبه و كبكبه وزارت از راهى ميگذشت اتفاقا ديد كناسى در كنار ديوارى مشغول خالى كردن‏چاه است.كناس ضمن كار اين شعر را با خود زمزمه ميكرد:


گرامى داشتم اى نفس از آنت كه آسان بگذرد بر دل جهانت
بوعلى از ديدن وضع كناس و شعرى كه ميخواند بخنده افتادبا خود فكر كرد اين بابا با اين شغل پستى كه براى خودش‏انتخاب كرده،تازه هنوز سر نفس خود منت ميگذارد كه من تو رامحترم شمردم.دستور داد كناس را بحضورش بياورند.بعد رو به اوكرد و گفت،انصاف اينست كه هيچ كس در دنيا به اندازه تونفس خودش را گرامى نداشته است.كناس نگاهى بدبدبه و كبكبه‏بوعلى كرد،فهميد كه او وزير است،جواب داد،شغل من با همه‏پستى كه دارد بمراتب شريفتر از شغل تو است تو ناچارى هر روز كه‏پيش پادشاه ميروى تا بحد ركوع در جلوى او خم شوى،حال آن‏كه من آزادم و نياز به بندگى كسى ندارم،نوشته‏اند بوعلى باشرمسارى از كناس جدا شد و رفت.


آنچه كه كناس بر زبان آورد،حكايت از واقعيتى ميكند كه‏در فطرت هر انسانى قرار دارد.اين فطرت آزادگى انسان است كه‏كناسى را،به خم شدن در برابر يك جبار،يك پادشاه،و يا يك‏انسان مثل خود ترجيح ميدهد،و لو هر قدر هم كه انجام چنين‏كارى مزاياى مادى بدنبال داشته باشد.در نقطه مقابل انسان ازاين جهت،حيوان قرار دارد كه اين مسئله برايش مطرح نيست،حيوان تنها ميخواهد شكمش سير باشد و ديگر هيچ،حال آنكه‏يك انسان آزادگى را به هر چيز ديگر ترجيح ميدهد.


باين ترتيب بسيار طبيعى است كه عامل حركت ملتى،عامل‏سياسى باشد نه عامل اقتصادى، و مادى.انقلاب فرانسه بعنوان‏مثال،از اين قبيل انقلابهاست،بعد از آنكه فيلسوفان و حكمائى‏نظير روسو آنهمه تبليغ درباره آزادى و آزادى خواهى و حيثيت‏انسانى و حريت و ارزشهاى آن كردند،زمينه قيام را آماده ساختند ومردم كه بيدار شده بودند،براى كسب آزادى انقلاب كردند.


عامل سوم ايجاد انقلابها،عامل آرمان خواهى و عقيده طلبى‏است،انقلابهاى اصطلاحا ايدئولوژيك.اينگونه انقلابها جنگ‏عقايدند نه جنگ اقتصادى در مظهر عقايد.جنگهاى مذهبى نمونه‏خوبى از نبردهائى است كه بر سر عقيده و آرمان بر پا ميگردد.قرآن‏نيز بر اين نكته تكيه ميكند،در آيه سيزدهم سوره آل عمران نكته‏ظريفى مندرج است.آيه مربوط بجنگ مسلمانان با كفار در غزوه‏بدر است.آنجا كه آيه از مؤمنان نام ميبرد،جنگ آنان را جنگ‏ايدئولوژيك و جنك عقيده مينامد.حال آنكه از جنگ كافران بجنگ‏عقيده تعبير نميكند.آيه ميفرمايد:
قد كان لكم آية فى فئتين التقتا فئة تقاتل فى سبيل الله و اخرى كافرة (10)


در برخوردى كه ميان دو گروه روى داد،عبرت و نشانه‏اى‏براى شما وجود دارد،يك گروه از اينان در راه خدا يعنى براى‏ايمان و عقيده‏شان ميجنگيدند،و اما آن گروه ديگر كافر بودند. آيه‏نميگويد كه گروه دوم نيز در راه عقيده نبرد ميكردند،زيرا جنگ آنهاواقعا ماهيت ايمانى نداشت،حمايت امثال ابو سفيان از بتها،بدليل‏اعتقاد به بتها نبود چرا كه ابو سفيان ميدانست اگر نظم تازه‏اى‏مستقر شود،از قدرت و شوكت او چيزى باقى نميماند،او در واقع‏از منافع خودش دفاع ميكرد نه از اعتقاداتش.


اكنون نهضت ما با اين پرسش روبروست كه،اساسا انقلاب‏ايران چه ماهيتى دارد؟آيا ماهيت طبقاتى دارد؟آيا ماهيت‏ليبراليستى دارد؟آيا ماهيت ايدئولوژيكى و اعتقادى و اسلامى‏دارد؟ آنهائى كه معتقدند تمام انقلابها ماهيت مادى و طبقاتى‏دارد،ميگويند واقعيت اين است كه انقلاب ايران قيام محرومين‏عليه مرفه‏ها بوده است.يعنى در ايران دو طبقه در مقابل يكديگرايستاده‏اند،طبقه اغنيا و طبقه فقرا و اين انقلاب اگر ميخواهد ادامه‏پيدا كند ميبايد همين مسير را بپيمايد.آن عده‏اى هم كه خود رامسلمان ميدانند اما شبيه ايندسته مى‏انديشند،سعى مى‏كنند به‏قضيه رنگ اسلامى بزنند.اينها مى‏گويند بحكم آيه و نريد ان نمن‏على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين و نمكن‏لهم فى الارض و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون... (11) اسلام هم تاريخ را بر اساس دو قطبى شدن جامعه‏ها و جنگ‏استضعاف‏گر و استضعاف شده و پيروزى استضعاف شده بر استضعاف‏گرتفسير ميكند.اين انقلاب هم يك نمونه از آنها است.


اما در قرآن نكته ظريفى وجود دارد كه اين آقايان از آن‏غافل شده‏اند و آن نكته اين است: اسلام جهت گيرى نهضتهاى‏الهى را بسوى مستضعفين ميداند اما خاستگاه هر نهضت و هرانقلاب را صرفا مستضعفين نمى‏داند.يعنى بر خلاف مكتب مادى كه ميگويد اصلا نهضت فقط و فقط بدوش محرومان است و به‏سود آنها است عليه طبقات مرفه،اسلام نهضت پيامبران را به سودمحرومان ميداند اما آنرا منحصرا بدوش محرومان نميداند.عدم‏درك اين تفاوت ميان جهت‏گيرى و ميان خاستگاه انقلاب،منشابسيارى از اشتباهات شده است.


آنهائى كه عامل مادى را در انقلاب دخيل و مؤثر ميدانندانقلابها را بالذات اجتماعى مى‏دانند. يعنى ميگويند انقلاب ريشه‏اى در ساختمان انسانها ندارد،بلكه ريشه‏اى در تغييرات اجتماعى‏دارد.حال آن كه اسلام بعكس بر روى فطرت انسان‏ها و انسانيت‏آنها تكيه مى‏كند. بهمين جهت است كه اسلام مخاطب خود رامنحصرا محرومان قرار نميدهد مخاطب اسلام همه گروهها و طبقات‏اجتماعى هستند،حتى همان طبقات مرفه و استضعاف‏گر نيز طرف‏خطاب هستند.زيرا از نظر جهان‏بينى اسلامى در درون هر استضعاف‏گرى،در درون هر فرعونى از فرعون‏ها،يك انسان در غل و زنجيرقرار دارد.در منطق اسلام فرعون فقط بنى‏اسرائيل را به زنجيرنكشيده بلكه يك انسان را در درون خودش نيز به زنجير كشيده‏است، انسانى كه داراى فطرت الهى

است و ارزشهاى الهى رادرك مى‏كند،اما در زندان اين فرعون بيرونى است.و لهذامى‏بينيم كه پيامبران در آغاز دعوتشان و در شروع مبارزه عليه‏طاغوت‏ها، ابتدا سراغ آن انسان بزنجير كشيده شده در درون‏فرعونها ميروند،با اين نيت كه آن انسان را عليه فرعون حاكم‏برانگيزانند تا باين طريق بتوانند از درون انقلاب ايجاد كنند.البته‏موفقيت در اينجا بآن نسبت كه فردى انسان درونيش در زنجيرنباشد،نيست.قرآن در خصوص اينگونه انقلاب‏هاى درونى‏مى‏فرمايد:


و قال رجل مؤمن من آل فرعون يكتم ايمانه...(28-مؤمن)
مى‏فرمايد انسانى از همان ملاء فرعون،از همانها كه ازنظر امكانات زندگى در رفاه كامل بسر ميبرند و از نظر اين كه درطبقه استثمارگر و در طبقه استضعاف‏گر هستند با حاكم و با فرعون‏همكار و همدست و هم انديشه‏اند،در ميان چنين افرادى،مردى‏پيدا ميشود كه، بموسى ايمان ميآورد و بحمايت از او برميخيزد.
زن فرعون نيز از آن نمونه افرادى است كه در طبقه حاكم‏قرار دارند اما با شنيدن سخن حق وجدانشان بيدار ميشود و به‏نداى حق لبيك ميگويند.زن فرعون با قبول دعوت موسى عليه‏فرعون قيام ميكند،او در ابتدا غل و زنجير را از پاى آن انسانى كه‏در درونش بزنجير كشيده شده پاره كرد و بعد از آزاد كردن خودانسانيش عليه فرعون كه هم شوهرش بود و هم سمبل نظام جورو ظلم،طغيان كرد.


اين قيام،قيام فردى از گروه قبطيان بسود سبطيان بودسبطيها انسانهائى هستند كه از ناحيه انسانهاى ديگر-قبطيهابزنجير كشيده شده‏اند،اما خودشان انسان درون خود را بزنجيرنكشيده و يا آن كه كمتر اسير كرده‏اند.قهرا دعوت موسى در ميان‏ايشان-سبطيها-كه در واقع محرومان جامعه بحساب ميآمدند،داوطلب بيشترى داشت،درست همانطور كه دعوت پيامبر اسلام‏بيشتر از طرف محرومان پذيرفته شد و از طبقات مرفه گروه كمترى بآن‏لبيك گفتند.در زمان ما نيز استقبال محرومين از انقلاب اسلامى‏بيشتر بود زيرا اين انقلاب بسود مستضعفين و در جهت‏خيرمستضعفين يعنى در جهت عدالت است و قهرا چون در جهت استقرارعدالت است لازم است نعمت‏هائى كه در دست عده‏اى احتكار شده‏از آنها گرفته ش

ود و در اختيار آنها كه محرومند قرار بگيرد.طبيعى است كه براى آنكس كه بايد حقش را بگيرد،قضيه هم فال است‏و هم تماشا.يعنى هم پاسخ‏گر بفطرتش است و هم چيزى نصيبش‏شده است.ولى آن كس كه بايد نعمتها را پس بدهد،البته‏بفطرتش پاسخ ميگويد ولى بايد پا روى مطامعش بگذارد.ازاينجهت‏براى اين فرد پذيرفتن نظم تازه بسيار مشكل است و درست‏بهمين دليل،ميزان موفقيت در ميان اين طبقه كم است.


در تفسير و تحليل انقلاب ما،گروهى معتقد به تفسير تك‏عاملى هستند.مى‏گويند تنها يك عامل در ايجاد اين انقلاب‏دخيل بوده است.البته در ميان اين گروه سه نظر مختلف وجود دارد. يك دسته عامل را صرفا مادى و اقتصادى،دسته‏اى ديگر عامل راتنها آزادى خواهى و دسته سوم عامل را فقط اعتقادى و معنوى‏مى‏دانند.در مقابل اين گروه،گروه ديگرى قرار دارند كه معتقدندانقلاب تك عاملى نبوده بلكه در تكوين و ايجاد اين انقلاب هر سه‏عامل بصورت مستقل دخالت داشته‏اند و در آينده،اين انقلاب باهمكارى و ائتلاف اين سه عامل است كه تداوم پيدا مى‏كند وبثمر ميرسد.


اما در كنار اين نظرات،نظر ديگرى وجود دارد كه خود مانيز موافق آن هستيم.در اينجا كوشش مى‏كنيم تا حد امكان نظراخير را تشريح كنيم.انقلاب ايران به اعتراف بسيارى يك انقلاب‏مخصوص به خود است‏يعنى براى آن نظيرى در دنيا نميتوان‏پيدا كرد.در مورد يگانه بودن انقلاب گروهى كه بوجود سه عامل‏مستقل معتقدند ميگويند ما در دنيا هيچ انقلابى نداريم كه‏اين سه عامل در آن دوش بدوش يكديگر حركت كرده باشد. ما نهضت‏هاى سياسى داريم ولى طبقاتى نبوده‏اند،نهضت‏هاى طبقاتى داريم اما سياسى نبوده‏اند.و بالاخره اگر هر دو اين عامل‏وجود داشته‏اند،از عوامل معنوى و مذهبى خالى بوده‏اند.باين‏ترتيب اين گروه نيز نظر ما را در مورد منحصر بفرد بودن اين انقلاب‏بنحوى مى‏پذيرند.از نظر ما اين انقلاب اسلامى بوده است،امامنظور از اسلامى بودن بايد روشن گردد.بعضى‏ها فكر ميكنند مقصوداز اسلام تنها همان معنويتى است كه در اديان بطور كلى و از جمله‏در اسلام وجود دارد.گروه ديگر ميپندارند اسلامى بودن بمعناى‏رواج مناسك مذهبى و آزاد بودن انجام عبادات و آداب شرعى‏است.اما با وجود اين تعبيرات،لا اقل بر ما روشن است كه اسلام‏معنويت محض،آن چنان كه غربيها درباره مذهب ميانديشند،نيست.اين حقيقت نه تنها درباره انقلاب فعلى،بلكه در موردانقلاب صدر اسلام نيز صادق است.


انقلاب صدر اسلام در همان حال كه انقلابى مذهبى واسلامى بود،در همان حال انقلابى سياسى نيز بود،و در همان حال‏كه انقلابى معنوى و سياسى نيز بود،انقلابى اقتصادى و مادى‏نيز بود يعنى حريت،آزادگى،عدالت،نبودن تبعيضهاى اجتماعى‏و شكاف‏هاى طبقاتى در متن تعليمات اسلامى است.در واقع هيچ‏يك از ابعادى كه در بالا بآنها اشاره كرديم،بيرون از اسلام‏نيستند.راز موفقيت نهضت ما نيز در اين بوده است كه نه تنها به‏عامل معنويت تكيه داشته،بلكه آندو عامل ديگر-مادى و سياسى-را نيز با اسلامى كردن محتواى آنها،در خود قرار داده است. فى المثل،مبارزه براى پر كردن شكافهاى طبقاتى،از تعاليم اساسى‏اسلام محسوب مى‏شود،اما اين مبارزه با معنويتى عميق توام وهمراه است.


از سوى ديگر روح آزادى خواهى و حريت در تمام دستورات اسلامى به چشم ميخورد.در تاريخ اسلام با مظاهرى روبرو مى‏شويم‏كه گوئى به قرن هفدهم-دوران انقلاب كبير فرانسه-و يا قرن‏بيستم-دوران مكاتب مختلف آزاديخواهى-متعلق است.


داستانى كه جرج جرداق از خليفه دوم نقل ميكند و آن رابا كلام امير المؤمنين مقايسه ميكند در اين زمينه نمونه خوبى است. مشهور است در وقتى كه عمرو عاص حاكم مصر بود، روزى پسرش‏با فرزند يكى از رعايا دعوايش ميشود،در ضمن نزاع پسر عمروعاص سيلى محكمى بگوش بچه رعيت ميزند.رعيت و پسرش براى‏شكايت پيش عمرو عاص مى‏روند، رعيت مى‏گويد پسرت به پسر من‏سيلى زده و طبق قوانين اسلامى ما آمده‏ايم تا انتقام بگيريم.عمروعاص اعتنائى به حرف او نميكند و هر دو را از كاخ بيرون مى‏كند. رعيت غيرتمند و پسرش براى دادخواهى راهى مدينه ميشوند ويكسر بنزد خليفه دوم مى‏روند.در حضور خليفه رعيت‏شكايت ميكندكه اين چه عدل اسلامى است كه پسر حاكم،پسر مرا سيلى مى‏زندو حق دادخواهى را هم از ما ميگيرد.عمر دستور احضار عمرو عاص‏و پسرش را مى‏دهد، بعد از پسر رعيت مى‏خواهد كه در حضور اوسيلى پسر عمرو عاص را تلافى كند.آنگاه رو به عمرو عاص مى‏كند ومى‏گويد:


«متى استعبدتم الناس و قد ولدتهم امهاتهم احرارا»
از كى تا بحال مردم را برده خودت قرار داده‏اى و حال آنكه‏از مادر آزاد زائيده شده‏اند.
با مقايسه با انقلاب فرانسه،مى‏بينيم كه درست همين طرزتفكر روح آن انقلاب را تشكيل ميدهد از جمله اين اعتقاد كه‏«هر كس از مادر آزاد زائيده ميشود و بنابر اين آزاد است‏»ازاصول اساسى انقلاب فرانسه بشمار ميرود.باز در تاريخ اسلام مى‏خوانيم وقتى مجاهدان صدر اسلام در قادسيه با لشكر رستم‏فرخزاد فرمانده سپاه ايران روبرو ميشوند رستم در شب اول زهرة‏بن عبد الله سر كرده سپاه اسلام را بنزد خود ميطلبد و به او پيشنهادصلح مى‏كند،باين صورت كه پولى بگيرند و برگردند سرجاى خود. اين داستان را ما در كتاب داستان راستان نقل كرده‏ايم (12) و در اينجاقسمتى از آنرا كه به بحث مربوط مى‏شود ذكر مى‏كنيم.


رستم با غرور و بلند پروازى-كه مخصوص خود او بودگفت:شما همسايه ما بوديد،ما بشما نيكى مى‏كرديم شمااز انعام ما بهره‏مند مى‏شديد و گاهى كه خطرى شما راتهديد مى‏كرد ما از شما حمايت و شما را حفظ مى‏كرديم‏تاريخ گواه اين مطلب است.سخن رستم كه به اينجا رسيدزهره گفت:همه اينها كه گفتى صحيح است،اما تو بايداين واقعيت را درك كنى كه امروز غير از ديروز است ماديگر آن مردمى نيستيم كه طالب دنيا و ماديات باشيم،مااز هدفهاى دنيائى گذشته‏ايم،هدفهاى آخرتى داريم...
بعد رستم از زهره مى‏خواهد كه در اطراف هدفها و دين‏خودشان توضيحاتى باو بدهد و زهره در جواب مى‏گويد:


اساس و پايه و ركن آن(دين)دو چيز است،شهادت به‏يگانگى خدا و شهادت به رسالت محمد و اينكه آنچه اوگفته است از جانب خداست.رستم مى‏گويد اينكه عيب‏ندارد ديگر چه؟ديگر آزاد ساختن بندگان خدا،از بندگى‏انسان‏هائى مانند خود. (13) و ديگر اينكه مردم همه از يك‏پدر و مادر زاده شده‏اند،همه فرزندان آدم و حوا هستند،بنابراين همه برادر و خواهر يك ديگرند... (14)


سپس زهره ساير اهداف را تشريح مى‏كند.غرضم از ذكراين داستان نشان دادن اين نكته بود كه تعليمات ليبراليستى درمتن تعاليم اسلامى وجود دارد (15) .
اين گنجينه عظيم از ارزشهاى انسانى كه در معارف اسلامى‏نهفته بود،تقريبا از سنه بيست‏به بعد در ايران بوسيله يك عده ازاسلام شناسهاى خوب و واقعى وارد خود آگاهى مردم شد. يعنى‏بمردم گفته شد،اسلام دين عدالت است،اسلام با تبعيضهاى طبقاتى‏مخالف است،اسلام دين حريت و آزادى است.به اين ترتيب علاوه بر معنويت،آرمانها و مفاهيم ديگر نظير برابرى، آزاديخواهى،عدالت و...رنگ اسلامى به خود گرفت و در ذهن مردم جايگزين‏شد.درست‏به دليل جاى گزينى اين مفاهيم در ذهن توده بود كه‏نهضت اخير ما نهضتى شامل و همه‏گير شد.فكر نمى‏كنم درشامل بودن اين نهضت‏بتواند كسى ترديد كند.نهضت مشروطه‏يك نهضت‏شهرى بود نه روستائى اما اين نهضت هم روستائى بودهم شهرى.شهرى و روستائى، محروم و ثروتمند،كارگر و كشاورز،بازارى و غير بازارى،روشنفكر و عامى،همه و همه در اين نهضت‏شركت كرده بودند و اين بدليل اسلامى بودن نهضت‏بود كه همه‏گروههاى مختلف در يك مسير و يك صف قرار گرفتند (16) .


بالاتر از اين ايجاد هماهنگى،نهضت ما توانست موفقيت‏بسيار بزرگ ديگرى كسب بكند و آن از بين بردن خود باختگى‏ملت ما در برابر غرب-بمعنى اعم آن يعنى بلوك غرب و شرق‏بود. نهضت ما توانست‏بمردم بگويد كه شما خود يك مكتب ويك فكر مستقل داريد.خود مى‏توانيد بر روى پاى خود بايستيدو تنها بخود اتكا داشته باشيد.
از نظر علماى جامعه شناسى،اين مطلب ثابت‏شده كه‏همانطور كه فرد داراى روح است، جامعه هم روح دارد.هرجامعه‏اى داراى فرهنگى است كه آن فرهنگ روح جامعه را تشكيل‏ميدهد.اگر كسى در نهضتى بتواند بر روى آن روح انگشت‏بگذارد،آنرا زنده كند، خواهد توانست تمام اندام جامعه را يك جابه حركت درآورد.


مدتهاست كه برخورد و تلاقى شرق و غرب بوقوع پيوسته‏و اين امر بخصوص در صد سال اخير شدت بيشترى پيدا كرده است. مردم مشرق زمين بطور كلى و مسلمانان بخصوص، وقتى خود رادر مقابل غربى‏ها ديدند،احساس كوچكى و حقارت كردند.دركتاب نهضتهاى اسلامى،اين نكته را نوشته‏ام كه سيد احمد خان‏هندى يا بقول انگليسيها،سر سيد احمد خان، در ابتدا يكى از سران‏نهضت اسلامى در هند بود و مردم را عليه امپراطورى انگليس‏تحريك مى‏كرد انگليسى‏ها او را به انگلستان دعوت كردند.سيداحمد خان در اروپا وقتى آن تمدن عظيم اوايل قرن بيستم و آن‏اوضاع باشكوه بريتانياى كبير را ديد،آنچنان خود را باخت كه‏وقتى برگشت‏به هند تمام افكارش عوض شد.از آن به بعد به مردم‏مى‏گفت ما راهى نداريم الا اينكه تحت قيمومت انگلستان درآئيم. و اين درست همانند فكرى بود كه تقى زاده ما پيدا كرد.


تقى زاده مى‏گفت ايرانى اگر بخواهد بسعادت برسد بايد ازفرق سر تا نوك پا فرنگى بشود.در نقطه مقابل اينها سيد جمال‏الدين اسد آبادى قرار داشت.سيد با اينكه در صد سال پيش و دراوج انحطاط مسلمانان زندگى مى‏كرد وقتى كه به غرب رفت،آنجاباين فكر افتاد كه بايد ملل مشرق زمين را بيدار كرد.بايد بآنهاشخصيت داد و بايد غرب را در مقابل آنها تحقير كرد. خود سيدجمال به اين كار همت گماشت.او در مجله عروة الوثقى كه درپاريس منتشر مى‏كرد داستان مسجد مهمان كش را آورده كه‏داستان بسيار زيبائى است (17) خلاصه داستان مسجد مهمان كش كه در مثنوى آمده از اين قرار است:مى‏دانيم كه در قديم مهمانخانه‏و هتل و از اين قبيل اماكن نبوده و اگر كسى وارد محلى مى‏شد ودوست و آشنائى

نداشت،معمولا بمسجد ميرفت و در آنجا مسكن‏ميگزيد.مسجد مهمان كش از اين جهت معروف شده بود كه هركسى شب آنجا ميخوابيد صبح،جنازه‏اش را بيرون ميآوردند وكسى هم نمى‏دانست علت چيست.روزى شخص غريبى به اين‏شهر آمد و چون جائى نداشت،رفت كه در مسجد بخوابد. مردم‏نصيحتش كردند كه:به اين مسجد نرو،هر كس كه شب در اين‏مسجد مى‏خوابد،زنده نميماند.مرد غريب كه آدم شجاع و دليرى‏بود،گفت من از زندگى بيزارم و از مرگ هم نمى‏ترسم و مى‏روم،ببينم چه ميشود.به هر حال مرد شب را در مسجد ميخوابد،

نيمه‏هاى‏شب صداهاى هولناك و مهيبى از اطراف مسجد بلند شد،صداهاى‏مهيبى كه زهره شير را مى‏تركاند.مرد با شنيدن صدا از جا بلندشد و فرياد كشيد:هر كه هستى بيا جلو،من از مرگ نمى‏ترسم،من از اين زندگى بيزارم،بيا هر كارى دلت ميخواهد بكن.بافرياد مرد،ناگهان صداى سهمناكى بلند شد و ديوارهاى مسجدفرو ريخت و گنجهاى مسجد پديدار شد.سيد جمال در پايان مقدمه‏خود مينويسد:


بريتانياى كبير چنين پرستشگاه بزرگى است كه گمراهان‏چون از تاريكى سياسى بترسند بدرون آن پناه مى‏برند وآنگاه اوهام هراس انگيز ايشان را از پاى در ميآورد.مى‏ترسم‏روزى مردى كه از زندگى نوميد شده،ولى همت استواردارد بدرون اين پرستشگاه برود و يكباره در آن فريادنوميدى برآورد،پس ديوارها بشكافد و طلسم اعظم بشكند. (18)


خود سيد جمال چنين كارى كرد.در زمانى كه فكر مبارزه باانگلستان در دماغ احدى خطور نمى‏كرد،اين مرد فرياد مبارزه باسياست استعمارگرى انگلستان را بلند كرد،و براى اولين بار اين‏حالت‏خودباختگى را از مردم گرفت،و براى اولين بار روى خوداسلامى امت مسلمان تكيه كرد.سيد جمال براى تمام ملتهاى‏اسلامى يك منش و يك هويت‏يگانه قائل بود.اما آنرا يك من‏پايمال شده،يك من تحقير شده منى كه شرافت‏خود،كرامت وتاريخ خود را فراموش كرده، مى‏دانست و معتقد بود كه بايد اين‏من را به ياد خود آورد.به اين دليل بود كه سيد به تاريخ صدراسلام،به تمدن و فرهنگ اسلام تكيه مى‏كرد و از اين طريق خوداين امت را بيادش ميآورد،و به ملل مسلمان روحيه مى‏داد.البته‏روشن است كه اين حرفها به دليل آماده نبودن شرايط،در آن

زمان‏نميتوانست تاثير زيادى داشته باشد،اما به هر حال سيد بذر تحولات‏و قيام‏هاى بعدى را كاشت و ما اكنون ثمره و نتيجه آن مجاهدتهارا براى العين مشاهده ميكنيم.آنطور كه اوضاع سياسى جهان‏نشان ميدهد الان در تمام كشورهاى اسلامى، نهضت‏هاى اسلامى‏بر اساس جستجوى هويت اسلامى پا گرفته است.حتى در كشورهائيكه‏كمتر اسمى از آنها در وسائل ارتباط جمعى مطرح مى‏شود،چنين‏نهضت‏هائى شروع به رشد كرده‏اند.همه اين نهضت‏ها آنطور كه‏از قرائن برميآيد،ماهيتى اسلامى دارند، يعنى براساس طرد همه‏ارزشهاى غير اسلامى و تكيه بر ارزشهاى مستقل اسلامى،استوارند.


در مورد انقلاب خودمان اگر اين نظريه درست‏باشد كه‏ماهيتى اسلامى دارد (19) ،يعنى انقلابى است كه در همه جهات‏مادى و معنوى سياسى و عقيدتى،روح و هويتى اسلامى دارد،درآن صورت تداوم آن و بثمر رسيدنش نيز بر همين مبنا و اساس‏امكان پذير خواهد بود.باين ترتيب وظيفه هر يك از ما عبارت‏خواهد بود از كوشش در جهت‏حفظ هويت اصيل انقلاب. يعنى‏انقلاب ما از اين پس نيز بايد اسلامى باشد نه مشترك و مؤتلف. بايد اسلامى باشد نه صرفا ضد طبقاتى،بايد اسلامى باشد،نه‏آزاديخواهانه محض و بالاخره بايد اسلامى باشد و نه فقط روحانى‏و معنوى و يا تنها سياسى.


اما به بينيم چگونه ميتوان ثابت كرد كه اين انقلاب انقلابى‏اسلامى بوده و هويت ديگرى نداشته.يكى از راههاى شناخت‏انقلاب،بررسى كيفيت رهبرى آن انقلاب و نهضت است.
از نظر رهبرى اينطور نبود كه روز اول كسى خود را كانديدابكند و بعد مردم به او راى بدهند و او را به رهبرى انتخاب كنند وبدنبال آن،رهبر براى مردم تعيين خط مشى كند. واقعيت اينست‏كه گروههاى زيادى-از آنها كه احساس مسئوليت مى‏كنندتلاش كردند كه رهبرى نهضت را بعهده بگيرند ولى تدريجا همه‏عقب رانده شدند و رهبر خود به خود انتخاب شد.شما در نظربگيريد كه چه تعداد از قشرهاى مختلف،مثلا از روحانيون-چه‏از مراجع و يا غير مراجع-و يا از غير روحانيون چه گروههاى اسلامى‏و چه غير اسلامى،در اين انقلاب شركت داشتند.در اين نهضت‏افراد تحصيلكرده،افراد عامى،دانشجو،كارگرها،كشاورزان، بازرگانان همه و همه شركت داشتند ولى از ميان همه اين افرادمختلف،تنها يك نفر،به عنوان رهبر انتخاب شد،رهبرى كه همه گروهها او را برهبرى پذيرفتند.اما چرا؟آيا بدليل صداقت رهبربود؟بيشك اين رهبر صداقت داشت ولى آيا صداقت منحصربشخص امام خمينى بود و كسى ديگر صداقت نداشت؟البته‏مى‏دانيم كه چنين نيست و صداقت منحصر به ايشان نبود. آيابدليل شجاعت رهبر بود و اينكه تنها ايشان فرد شجاعى بودند وغير از ايشان رهبر صديق و صادق و شجاع ديگرى وجود نداشت؟ البته

كسان شجاع ديگرى نيز بودند.آيا به اين دليل بود كه ايشان‏از يك نوع روشن بينى برخوردار بودند و ديگران فاقد اين روشن‏بينى‏بودند؟آيا بدليل قاطعيت رهبر بود و ديگران فاقد قاطعيت‏بودند؟ ميدانيم كه قاطعيت منحصر به ايشان نبود.درست است كه همه اين‏مزايا باعلى درجه در ايشان جمع بود،ولى چنين نيست كه اين‏مزايا-لا اقل با شدت و گسترش كمتر-در ديگران نبود،پس چه‏شد كه جامعه خودبخود ايشان را،و فقط ايشان را به رهبرى‏انتخاب كرد و هيچ فرد ديگرى را در كنار ايشان به رهبرى نپذيرفت؟


پاسخ اين سؤال برمى‏گردد به يك سؤال اساسى كه در فلسفه‏تاريخ مطرح مى‏شود و آن اين است كه آيا تاريخ شخصيت راميسازد و يا شخصيت تاريخ را،آيا نهضت رهبر را مى‏سازد و يارهبر نهضت را؟اجمالا ميدانيم كه نظريه صحيح در اين مورداينست كه،يك اثر متقابل ميان اين دو،يعنى ميان نهضت و رهبراست.ميبايد از يك طرف يك سلسله مزايا و امتيازات در رهبرباشد و از طرف ديگر نيز خصوصياتى در نهضت وجود داشته باشد. مجموع اين شرايط است كه فرد را بمقام رهبرى مى‏رساند.امام‏خمينى به اين علت رهبر بلا منازع و بلا معارض اين نهضت‏شدكه علاوه براينكه واقعا شرايط و مزاياى يك رهبر در فرد ايشان‏جمع بود،ايشان در مسير فكرى و روحى و نيازهاى مردم ايران قرار داشت.حال آن كه ديگران-آنها كه براى كسب مقام‏رهبرى نهضت تلاش مى‏كردند-به اندازه ايشان در اين مسير قرارنداشتند.


معنى اين سخن اين است كه امام خمينى با همه مزايا وبرتريهاى شخصى كه دارد اگر اهرمهائى كه روى آنها دست‏مى‏گذاشت و فشار ميداد و جامعه را به حركت درميآورد،از نوع‏اهرمهائى بود كه ديگران روى آن فشار مى‏آوردند و اگر منطقى كه‏ايشان بكار ميبرد نظير منطق ديگران بود،امكان نداشت ايشان‏در بحركت درآوردن جامعه موفقيتى كسب كند (20) .
اگر امام عنوان پيشوائى مذهبى و اسلامى را نمى‏داشت واگر مردم ايران در عمق روحشان يك نوع آشنائى و انس و الفتى بااسلام نداشتند و اگر عشقى كه مردم ما با خاندان پيامبر دارند وجودنمى‏داشت و اگر نبود كه مردم حس كردند كه اين نداى پيامبر ونداى حضرت على(ع)و يا نداى امام حسين(ع)است كه از دهان‏اين مرد بيرون مى‏آيد،محال بود نهضت و انقلابى به اين وسعت درمملكت ما بوجود آيد.


رمز موفقيت رهبر در اين بود كه مبارزه را در قالب مفاهيم‏اسلامى به پيش برد.ايشان با ظلم مبارزه كرد ولى مبارزه با ظلم رابا معيارهاى اسلامى مطرح كرد،امام از طريق القاى اين فكر كه‏يك مسلمان نبايد زير بار ظلم برود،يك مسلمان نبايد تن به اختناق بدهد،يك مسلمان نبايد به خود اجازه دهد كه ذليل باشد،مؤمن نبايد زير دست و فرمانبر كافر باشد (21) ،با ظلم و ستم و استعمارو استثمار مبارزه كرد،مبارزه‏اى تحت لواى اسلام،و با معيارها وموازين اسلامى.


از جمله اقدامات اساسى اين رهبر،مخالفت جدى و دامنه‏دار با مسئله جدائى دين از ياست‏بود.شايد فضل تقدم در اين‏زمينه با سيد جمال باشد.سيد جمال شايد نخستين كسى بود كه‏احساس كرد اگر بخواهد در مسلمانان جنبش و حركتى ايجادكند بايد به آنها بفهماند كه سياست از دين جدا نيست،اين بود كه‏او اين مسئله را بشدت در ميان مسلمين مطرح كرد، بعدها استعمارگران تلاش زيادى كردند تا در كشورهاى مسلمان رابطه دين وسياست را قطع كنند.


از جمله اين تلاشها،طرح مسئله ايست‏بنام‏«علمانيت‏» (22) كه بمعنى جدائى دين از سياست است.بعد از سيد جمال در كشورهاى عربى و بخصوص در مصر افراد زيادى پيدا شدند كه با تكيه‏بر قوميت و در لباس ملى گرائى،عربيزم،و پان عربيزم به تبليغ فكرجدائى دين از سياست پرداختند.اخيرا هم شاهد بوديد كه انورسادات همين مسئله را باز بار ديگر مطرح كرد،انور سادات درنطقهاى اخيرش بخصوص بر اين نكته تاكيد مى‏كرد كه دين‏مال مسجد است و بايد كار خود را در آنجا انجام دهد،مذهب‏اصولا نبايد كارى به مسائل سياسى داشته باشد.
در جامعه ما نيز اين مسائل زياد مطرح شده بود بطوريكه مردم تقريبا آن را پذيرفته بودند، اما همه ديديم كه وقتى از زبان‏يك مرجع تقليد،از زبان كسى كه مردم،با وسواس كوشش مى‏كنندتا كوچكترين آداب مذهبى خود را با دستورهاى او منطبق بكنند،در كمال راحت‏بيان شد كه دين از سياست جدا نيست و به مردم‏خطاب شد كه اگر از سياست كشور دورى كرده‏ايد،در واقع از دين‏دورى كرده‏ايد،مردم چگونه به جنب و جوش افتادند و بنوعى بسيج‏عمومى اقدام كردند.و يا در نظر بگيريد كه مسئله آزادى و آزادى‏خواهى در جامعه با شدت مطرح بود،با اين حال چندان تاثيرى‏در حال مردم نداشت.ولى وقتى همين مسئله از زبان رهبر مطرح‏شد،يعنى كسى كه رهبر دينى و مذهبى است،مردم براى اولين باردريافتند كه آزادى يك موضوع صرفا سياسى نيست،بلكه بالاتر ازآن يك موضوع اسلامى است و اين نكته روشن شد كه يك نفرمسلمان بايد آزاد زيست كند و بايد آزاديخواه باشد.


در چند سال اخير مسائلى در ايران بوجود آمد كه از جنبه‏هاى اقتصادى و سياسى اهميت چندانى نداشت،ولى از جنبه‏مذهبى آنهم از نظر شعائر مذهبى مهم بود و خود اين مسائل دراوج دادن به نهضت نقش مؤثرى داشتند.مثلا يكى از اشتباهات‏بسيار بزرگ عوامل رژيم اين بود كه بدليل غرور فوق العاده‏اى كه‏برايشان حاصل شده بود در اواخر سال 55 تصميم گرفتند كه تاريخ‏هجرى را به تاريخ به اصطلاح شاهنشاهى تبديل كنند.اينكه تاريخ‏هجرى باشد يا شاهنشاهى،از نظر اقتصادى و سياسى تاثير چندانى‏در حال مردم نداشت.ولى همين مسئله بشدت عواطف مذهبى‏مردم را جريحه‏دار كرد و وسيله خوبى براى كوبيدن رژيم بدست‏رهبر داد.رهبر بلافاصله با طرح اين شعار كه چنين عملى دشمنى باپيغمبر و دشمنى با اسلام است و معادل است‏با قتل عام هزاران نفر از عزيزان اين مردم،موفق شد در مردم عصيان ايجاد كند واز تحريك وجدان اسلامى آنها به بهترين نحو در جهت يشبردنهضت‏بهره‏بردارى نمايد.


بنابراين با بررسى مسئله رهبرى و كيفيت و نحوه آن،و بادر نظر گرفتن اينكه مردم در ميان افراد زيادى كه صلاحيت رهبرى‏داشتند كدام رهبر را انتخاب كردند (23) و با بررسى و تحليل مسيرى‏كه اين رهبر طى كرد و اهرمهائى كه روى آنها تكيه نمود و منطقى‏كه به كاربرد،به اين نتيجه روشن و آشكار ميرسيم كه نهضت ماواقعا يك نهضت اسلامى بوده است.با آنكه نهضت از سوئى‏خواهان عدالت‏بود و از سوئى ديگر در جستجوى آزادى واستقلال،ولى عدالت را در سايه اسلام ميخواست و استقلال وآزادى را در پرتو اسلام جستجو ميكرد،و به عبارت بهتر نهضت ماهمه چيز را با رنگ و بوى اسلامى طلب ميكرد اين،همان جهت‏مورد خواست و ميل ملت‏بود. (24)


در ابتداى سخنم به نكته‏اى اشاره كردم كه اينجا ميبايد آنراتكميل كنم.در آنجا گفتم كه هر انقلابى معلول يك سلسله‏نارضايتى‏ها و ناراحتى‏هاست.يعنى وقتى مردم از وضع حاكم‏ناراضى و خشمگين باشند و وضع مطلوبى را آرزو بكنند،زمينه انقلاب‏به وجود ميآيد.حالا مى‏خواهم مكمل اين موضوع را بيان كنم وآن اين است كه،صرف نارضائى كافى نيست.ممكن است ملتى ازوضع موجود ناراضى باشد و آرزوى وضع ديگرى داشته باشد،با اين‏حال انقلاب نكند،چرا؟ براى اينكه داراى روحيه رضا و تمكين‏است.روحيه ظلم پذيرى در ميان آن ملت رواج دارد. چنين مردمى‏ناراضى هستند اما در عين حال تسليم ظلم‏اند.اگر ملتى ناراضى‏بود،اما علاوه بر آن يك روحيه پرخاشگرى يك روحيه طرد وانكار در او وجود داشت،در آن صورت انقلاب ميكند.اينجاست‏كه نقش مكتبها روشن مى‏شود.


از جمله خصوصيات اسلام اينست كه به پيروانش حس‏پرخاشگرى و مبارزه و طرد و نفى وضع نامطلوب را مى‏دهد.جهاد،امر به معروف و نهى از منكر يعنى چه؟يعنى اگر وضع حاكم وضع‏نامطلوب و غير انسانى بود،تو نبايد تسليم بشوى و تمكين بكنى. تو بايد حداكثر كوشش خودت را براى طرد و نفى اين وضع وبرقرارى وضع مطلوب و ايده‏آل بكار ببرى.
مسيحيت كه اساسش بر تسليم و تمكين است،قرنها از اسلام‏انتقاد ميكرد كه اين چگونه دينى است؟در دين كه نبايد شمشيرو جهاد وجود داشته باشد.دين بايد دم از صلح و صفا بزند، بايد بگويد اگر به سمت راست تو سيلى زدند،طرف چپ صورتت را پيش‏بياور.حال آن كه اسلام چنين منطقى ندارد.


اسلام مى‏گويد:افضل الجهاد كلمة عدل عند امام جائر يعنى‏با فضيلت‏ترين و برترين جهادها اينست كه انسان در برابر يك‏پيشواى ستمگر،دم از عدل بزند و سخن عدل مطرح كند.من درجائى نوشته‏ام كه همين جمله كوتاه چقدر حماسه در دنياى اسلام‏آفريده است.


اگر در مكتبى عنصر تعرض و عنصر تهاجم نسبت‏به ظلم وستم و اختناق وجود داشته باشد، آن وقت اين مكتب خواهدتوانست‏بذر انقلاب را در ميان پيروان خود بكارد.امروز خوشبختانه‏اين بذر بقدر كافى در ميان ما پاشيده شده است،يعنى بعد از آن كه‏سالها و بلكه قرنها بود كه جهاد و امر بمعروف و نهى از منكر درميان ما فراموش شده بود و ما طريق مبارزه را از ياد برده بوديم (25) در اين صد سال اخير خوشبختانه اين مسئله دوباره مطرح شد و جاى‏خود را در جامعه باز كرد.
اما در اين ميان نكته‏اى وجود دارد كه در واقع ما را برسر دو راهى قرار مى‏دهد.و آن نكته اينست:گفتم كه اسلام باانقلاب پيوند دارد بذر انقلاب در تعاليم اسلام موجود است و به‏همين دليل براى مسلمانان انقلابى اين سؤال پيش ميآيد كه راه‏آينده چه بايد باشد،انقلاب اسلامى و يا اسلام انقلابى؟

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید