بخشی از مقاله

محبت و عشق در عرفان

چكيده
محبت و عشق در عرفان
خداي تعالي فرمود : « فَسَوفَ يَاتِي الله بقوم يُحبهُم و يحبونه » زود باشد كه خدا گروهي آرد كه دوستشان بدارد و دوست بدارندش . عرفا در تأويل اين آيه گفته اند : همان گونه كه بندگان به خدا عاشق هستند ، خداوند هم گروهي از آنان را دوست دارد ، و در ردّ اين سخن كه : حب خالق به مخلوق نوعي نياز است وخدا بي نياز است . مي گويند : ضمير « هُمْ » در « يحبهمُ » به حروف ابجدي 45 و و كلمه « آدم » هم 45 است و محبت دو جانبه است .


عشق و محبت است كه آدمي را از موجودات ديگر ممتاز ساخته او را محسود و مسجود فرشتگان قرار داده است . به عشق و محبت است كه خداي بزرگ « آدم را به صورت خود آفريد » و او را « جانشين » خود قرار داد ، موهبت عشق و محبت لا يوصف و شكافنده قلم است :
هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل باشم از آن
گر چه تفسير زبان روشنگر است ليك عشق بي زبان روشنتر است


خود قلم اندر نوشتن مي شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
عشق ، را ز آفرينش و چاشني حيات و خمير مايه تصوف و سر منشأ كارهاي خطير در عالم و اساس شور و شوق و وجد و نهايت حال عارف است .
محبت چون به كمال رسد عشق نام مي گيرد و عشق كه به كمال رسد به فنا در ذات معشوق و وحدت عشق و عاشق و معشوق منتهي مي شود و اگر عشق باشد كه از مواهب حق است هم به حق مي كشاند و مي رساند و وصال بر دوام ، جاي ديدارها و لذات زودگذر را مي گيرد :


عشق معراجي است سوي بام سلطان جمال از رخ عاشق فرو خوان قصه معراج را
صوفي وقتي به اين حالت رسيد در جهاني ديگر مي زيد يا عالم ديگري در درون خود ايجاد مي كند كه در آن كين وحسد و خشم و نفاق راه ندارد و خودخواهيها و حقارتهاي بشري مرده و همه جا را نور وصفا و مهر ووفا پر كرده است :


خواجه عبدالله انصاري مي گويد : « بركت آسمانها از سپهر است و بركت جانها از مهر است ، چنانكه مرغ را پر بايد آدمي را سر بايد ، جوينده را صدق بايد و رونده را عشق بايد . »
نظامي گنجوي گويد :
فلك جز عشق محرابي ندارد جهان بي خاك عشق آبي ندارد
جهان عشق است ديگر زرق سازي همه بازي است الا عشقبازي


صوفيه به سريان عشق در همه موجودات به حسب درجه و لياقت آنها معتقدند و عشق و محبت را يكي از عاليترين مباني و اصول تصوف مي دانند . پس عشق عطيه يي آسماني است و همه موجودات در حد خود به حق عشق مي ورزند و عشق به آفريدگان نيز از آن رهگذر است كه پرتو ذات حق اند و « مجاز پل حقيقت است ».
عشق با اين مفهوم وسيع و عالي ، عشقي كه مبدأ آن تزكيه و تهذيب نفس و منتهاي آن وصول به كمال و فنا در ذات حق است ، عشقي كه بالاتر از كفر و ايمان و هدفش خير مطلق و پر كردن جهام از نور وصفا و خدمت و گذشت و محبت است مفهومي است كه صوفيه به عالم اسلام تقديم داشته اند .


بايزيد بسطامي ، گويد :« محبت ، اندك داشتن بسيار بود از خود و بسيار داشتن اندك از دوست . »
شبلي گفت : « محبت ، آن است كه هر چه در دل بود ، جز محبوب ، همه محو كند .
مولوي گفت :


عشق آن شعله است كه چون برفروخت هر چه جز معشوق باقي جمله سوخت
محيي الدين بن عربي ( ف638 هجري ) مي نويسد : « هر كس عشق را تعريف كند ، آن را نشناخته و كسي كه از جام عشق جرعه يي نچشيده باشد ، آن را نشناخته ، كسي كه گويد : از جام شراب عشق سيراب شدم ، آن را نشناخته چون عشق شرابي است كه كسي را سيراب نمي كند . »
به عقيده عارف عشق بزرگترين سرورمز الهي و همه مذاهب زاييده آن است ، هر چه بر بنيان عشق استوار باشد حقيقت و جز آن وسوسه و قيل و قال و مايه تفرقه و ملال است . روز بهان بقلي شيرازي عشق را به پنج قسم تقسيم كرده است :


الهي ، عقلي ، روحاني ، بهيمي ، و طبيعي و براي هر يك خصوصياتي بيان كرده است :
عشق الهي ، خاص اهل مشاهده ، عشق عقلي ازان اهل معرفت ، عشق روحاني خاص خواص آدميان ، عشق بهيمي مخصوص اراذل و عشق طبيعي ازان عموم خلق است . و عارف معتقد است امانتي را كه خداوند به انسان داد ، همان عشق است . عشق انگيزه تحرك بشري و وجه تمايز انسان از ساير موجودات است .
آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال به نام من ديوانه زدند
( حافظ )


مولوي كه هميشه از ني وجودش ترانه هاي عاشقانه بلند است ، دفتر اول مثنوي را در اهميت عشق و عظمت آن آغاز مي كند و بر آن است كه :
آتش عشق است كاندر ني فتاد جوشش عشق است كاندر مي فتاد
جسم خاك از عشق بر افلاك شد كوه در رقص آمد و چالاك شد


عشق معجون حيات و مظهر كمال و مُثُلِ اعلا و ميل ذاتي آدمي به كمال و جاودانگي است . عشق با مصلحت بيني كاري ندارد . عشق در عرفان همان عشق الهي است و اگر گهگاهي مقام عشق در نظر عارفي تنزل كرده ( همچون فخرالدين عراقي يا اوحدالدين كرماني ) ، باز هم واسطه و پايه براي رسيدن به عشق حقيقي يا الهي شده است ، و گرنه هيچيك از عرفاي اسلامي ، اين واژه مقدس و محتواي آنرا كه تاريخ ولادتش با تاريخ ولادت انسان و انسانيت آغاز مي شود ، با آلايش ماده گرايي و حيوانيت آلوده نكرده اند .
افلاطون گفته است : چون آدمي جمال زميني بيند ، جمال حقيقي را به ياد آورد . و نيز گفته اند : « الْمَجازُ قَنطَرةُ الحقيقهِ ».


گفتيم كه : مولوي ، در مثنوي ، چون ابن سينا ، در رساله العشق ، عشق را وصف ناپذير مي داند و آن را رابطه ميان خدا و انسان و يكي از اصول اتحاد و فنا مي شمارد
در نگنجد عشق در گفت و شنيد عشق درياييست ، قعرش ناپديد
سعدي گويد كه عقل را در برابر عشق اوج و كفايتي نيست :


عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي عشق داند كه در اين دايره سر گردانند
فرمان عقل و عشق به يكجاي نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولايتي
زان دم كه عشق دست تطاول دراز كرد معلوم شد كه عقل ندارد كفايتي


محبت تنها عامل جلوگيري از تفرقه و قتل و خونريزي و قويترين وسيله برابري و برادري است . به حكم محبت ، اختلاف در اديان نيست .
مسلمان گر بدانستي كه بت چيست بدانستي كه دين در بت پرستي است
( گلشن راز )


داود (ع) را « عشيق الله » نام داده بودند و قريش درباره پيامبر اكرم اسلام (ص) مي گفتند : « اِنَّّ محمّدأ قد عَشقَ رَبَّهُ »
ادبا و عرفا براي محبت مراتبي قائل هستند !
1- هوي : آرزومندي.


2- علاقه : دلبستگي كه از قلب منفك نشود .
3- كلف : افزوني محبت و مقيد و مكلف به حفظ و رعايت بودن .
4- عشق : محبت بي حد و اندازه كه سبب كوري حواس محب نسبت به معايب محبوب است .
5- شعف : محبت افزون وقلب سوز
6- شغف : حب فراوان كه به غلاف قلب رسد .


7- جَوَي : محبت باطني .
8- تيم : محبتي كه سبب بي سرو ساماني محب شود .
9- تبل : مرتبه يي كه عاشق از فرط محبت بيمار گردد .
10- توليه : محبتي كه سبب گريز عقل شود .


11- هيام : محبتي كه به ديوانگي كشد و محبت را متحير سازد و آن مرتبه نهايي حب است .
اين حديث قدسي زينت بخش بسياري از آثار منظوم و منثور عرفاني است : « مَن طَلَبني وَجَدنيِ وَ مَن وَجَدني عَرَفني وَ مَن عَرَفني اَحَبّني وَمَن اَحَبّني عَشَقني وَمَن عشقني عَشقُته وَ مَن عَشقتهُ وَمَن قتلتُهُ فَعَلَيَّ ديتُهُ وَ مَن عَلَيَّ ديتُهُ فَاَنَا ديتُهُ » هر كه مرا طلب كرد يافت ، و هر كه يافت شناخت و هر كه شناخت به من محبت ورزيد و عاشق من شد و هر كه عاشق من شد ، من عاشق او شدم و به هر كه عاشق شدم ، او را كشتم و هر كه را كشتم ، خونبهايش بر من بود و خونبهاي هر كس بر من باشد ، خود ديه او هستم .
مقدمه


1- عرفان تجربه اي معنوي ، سلوكي عملي ، نوعي حضور و سير به سوي خداوند است كه به هر انساني اين امكان را مي دهد تا مانند پيامبران مورد خطاب خداوند واقع شود و افقي گسترده در برابر ديدگان انسان مي گشايد تا از امور ناپايدار به ابديت پيوسته و دچار آن ديرت سازنده گردد كه حركت آور و شكوفا كننده است . عرفان حركتي فراتر از زمان و مكان در جهت گسستن از بند و زنجيرهاي مادي و به سوي عرصه اي بالاتر است ، پس در ذات خود به سنت و مدرنيته وابستگي ندارد ، اما عارفان و صوفيان و انديشه ها و آثارشان چنين

نيستند و خواهي نخواهي در لباس عصر زمان خود ظاهر شده اند . آنها به اندازه تجربه معنوي و خلص باطني خود از عرفان بهره گرفته و به قدر پرواز خود ، به مراتب بالاتر عروج نموده اند . اين پرواز نيز دچار فراز و فرود و حال و مقام بوده و از آن ميان مولانا جلال الدين به شهادت آثار گرانقدرش از نادر شخصيتها يي است كه به بالاترين قله هاي عرفان رسيده و يكي از دلايل آن همين كه انسانهاي بيشماري را بعد از وفاتش زي زبي نصيب

نگذاشته و چون پيري راهنما بر سر راه هر مشتاقي ايستاده تا راه بنمايد و لذتهاي معنوي را به آنها بچشاند .
آثار مولانا نردبان آسمان است اما چنين نيست كه هيچ نسبتي با سنت و مدرنيته نداشته باشد ، بلكه مطالعه اين نسبت خود پرده اي از زيبايي معنوي اوست ، البته مولانا به آسمان اكتفا نكرده و زمين هم از نظر او به اندازه آسمان از خداوند لبري است ، هر چه از وجود بهره دارد ، از او رنگ و بو گرفته و چون نشانه و آيت اوست شايسته عشق ورزي مي باشد . اگر بعد از رنسانس و با پيدايش علوم جديد ، عصر مدرن فرا رسيد و انسان به زمين چشم دوخت دليلي بر ابطال يا انكار آنچه آسماني است نمي شود . انسان خمان قدر كه ريشه در زمين دارد سر بر آسمان دارد و ناديده گرفتن هر كدام نقص انسان است .


عرفان و تصوف ماجراي اشتياق روح سالك به عروج وتعالي است ، اما اين سير معنوي جداي از ظاهر مادي نيست و اين پيوستگي دو طرفه هرگز قطع نمي شود و حتي پيشرفت در علوم وفنون و دانش فن آوري نه تنها منافاتي با آن سير معنوي ندارد كه ياريگر و مكمل آن به شمار مي آيد . اگر عرفان در پاسخ به يكي از نيازهاي روحي انسان بوجود آمده و در ديروز و امروز به اين نيازها پاسخ داد


است ، بي شك براي انسان فردا كه در تكامل مادي و معنوي گام هاي بلندتري برداشته كارايي بيشتري خواهد داشت و چنين آموزه هايي هيچ تعارضي بر مدرنيته ندارد ، بلكه كاملأ همسو به نظر مي رسند .
مولانا مي گويد هر چيزي در اين جهان ظاهري دارد و باطني ، اما آشكار و نهان ها دو اصالت دارند و خداوند هر دو را شامل مي شود ( هو الاول والظاهر و الباطن حديد 3 و كل الي ذاك الجمال يشير ، شرح فصول قيصري ، ص 24 ) او ظاهر و باطن امور را مانند مادر و فرزند مي داند كه از هم جدايي ندارند و به عنوان نمونه در مورد انسان مي گويد : « تن همچون مريم است ، و هر يكي عيسي ي داريم ؛ اگر در ما درد پيدا شود عيساي ما بزايد . » اما آنچه به اين دو ارزش مي دهد « زيبايي و عشق » است كه در همه ذرات مادي و معنوي سريان دارد .


عرفان مولانا و مدرنيته
اگر مدرنيته دوران علم گرايي ، عقل گرايي و تعصب ستيزي باشد ، مولانا از پرچم داران آن به شمار مي آيد :
خاتم ملك سليمان است علم جمله عالم صورت وجان است علم
تا چه عالم هاست در سوداي عقل تا چه با پهناست اين درياي عقل
سخت گيري و تعصب خامي است تا جنيني كار خون آشامي است
عرفان مولانا لبريز از پيام ها و مفاهيمي است كه به مدرنيته سازگاري دارد گويي در اين زمان گفته شده است . اگر روستا نشيني سمبل سنت و شهر نشيني نماد مدرنيته در نظر گرفته شود او مي گويد :


ده مرو ، ده مرد را احمق كند عقل را بي نور و بي رونق كند .
داستان رستم و سهراب و مرگ رستم از نظر شاهنامه


شايد در ميان ايرانياني كه سر و سوداي مطالعه دارند و علي الخصوص در وادي ادبيات فارسي قدم زنان تفرجي كرده و مي كنند كمتر كسي را بتوان يافت كه بي خبر باشد از اظهار نظر حكيم طوس ، فردوسي نسبت به سروده ارزشمند خويش ( شاهنامه) كه فرمود :
پي افكندم از نظم كاخي بلند كه از باد و باران نيابد گزند


به راستي شاهنامه كاخي بس بلند و بزرگ است كه در طول تاريخ هستي خويش ، نظر بزرگان و معماران عرصه علم وخرد را همواره به خود معطوف داشته است اما هنوز هم كسي نتوانسته است همه زواياي آن را يك جا در حلقه عدسي دوربين ديدگان خويش به مشاهده بنشيند و به بيان ديگر كسي موفق نشده تمام زواياي آن را زير سيطره ديد خويش در آورد ، به تعير نگارنده ، شاهنامه چون عروس حماسي است كه تا كنون به حجله زفاف هيچ دامادي در نيامده است . اما از آنجا كه پري روي تاب مستوري ندارد ، او نيز هراز گاهي از لابلاي حجاب محمل خويش سرك كشيده و گوشه چشمي ه خواستگاران و طالبانش نشان داده است ، لذا هر خواستگار و طالبي نيز فقط توانسته است از منظر و مقامي كه خود بر آن واقف بوده شاهد كمال ابروي وي يا تير مژگانش باشد و آن را تماشا و توصيف كند . بر اين اساس تلاش نگارنده اين سطور نيز بر آن است تا از منظر و خاستگاه عارفان نگاهي به داستان رستم وسهراب ، همچنين مرگ رستم بيندازد . اميدا كه به حول و قوه الهي از عهده كار ( حداقل در حد توان خويش ) بر آيد .


ابتدا لازم ميدانم اين مهم را با طرح چند پرسش آغاز كنم :
اولأ اينكه چطور مي شود قبول كرد مردي كه آزار موري را برنمي تابد ، چنان كه در مقام انذار فرياد مي زند :
ميازار موري كه دانه كش است كه جان دارد و جان شيرين خوش است


راضي ميشود كه پدر را به مرگ فرزند خويش آن هم به صورتي كه خود قاتل فرزند باشد بازارد ؟ آيا عذاب روحي اين موضوع براي پدر چندين برابر آزار مور نيست ؟
و آيا عذاب وجداني ، كه از خواندن چنين صحنه اي به خواننده دست مي دهد بيش از عذاب وجداني كه از آزار موري به انسان دست مي دهد نيست ؟ يا آيا درد ورنجي كه از مرگ برادر بدست برادر در دل و جان انسان مي پيچد بسي رنجي كه از مرگ برادر به دست برادر در دل و جان انسان مي پيچد بسي سنگين تر و شديد تر از درد و رنجي كه از آزار و مرگ يك مور به انسان دست مي دهد نيست ؟


راستي چه شده است شاعري كه انسان را از آزار مور برحذر مي دارد و پرهيز مي دهد ، پدري راكه قاتل فرزندش شده لعن و نفرين نمي كند و به دشنام برادري كه برادرش را در چاهي پر از تيغ و سنان مي اندازد نمي آغارد !؟ عجبا!تيغ نقد و انتقاد شاعر چرا كند شده است !؟ آيا علت ، اين بوده كه شاعر داستان رستم و سهراب و مرگ وي را صرفاً داستان و افسانه تلقي مي كرده ؟ يا اينكه اين داستان لباس رمزي است بر قامت حقيقتي كه شاعر لطفي در عرياني آن نمي ديدده و يا بيان صريح آن را صلاح نمي دانسته ، به علت اينكه معتقد بوده كه در عصر وي :


هنر خوار شد ، جادوي ارجمند نهان راستي ، آشكارا گزند
شده بر بدي دست ديوان دراز زنيكي نرفتي سخن جز به راز
به نظر نگارنده در اين نكته جاي بسي تأمل است . و از طرف ديگر چگونه مي شود باور كرد كه فرد جوانمرد و مومني چون رستم كه در هيچ كاري بدون ذكر نام خدا مشغول و فارغ نمي شود ناجوانمردانه قاتل فرزندش شود ؟ و يا چطور مي توان باور كرد رستمي كه در هر امري ابتدا ستايش حق مي گويد و بر او سجده مي كند ( كه سجده خود نماد نماز در پيشگاه حق است .) با شكستن پيمان و بكار بستن خدعه ، رغيبش را از ميان بردارد ؟ آيا در ستايش ونمازش اخلاصي نبوده است ؟ آيا نماز او از آن نمازهاي نبوده كه رسول حق فرمودند :
« الصلوه معراج المومن » نماز نردبان عروج مومن است . و يا بالاتر كه حضرت حق فرمودند :« إن الصلوه تنهي عن الفحشا و المنكر » * نماز بادارنده از زشتيها و ناپسنديهاست . ويا اينكه رستم از آنهاي نبود كه به قول شيخ محمود شبستري خود ساخته و خود باخته باشد تا نمازش سرشار از عطر بوي حضور شود چنان كه فرمود :
تو تا خود را به كلي در نبازي


نمازت كي شود هرگز نمازي
البته بايد اقرار نمود كه رستم مثل كساني نبوده كه نماز را براي شانه خالي كردن از زير بار تكليف و مسئوليت بهانه ساخته و كارش را ترك كند ، نه ، رستم نيز چون سعدي شيرازي طاعت را بجز خدمت به خلق نمي دانست . همين نكته هاي ظريف و همين پرسشهاي دقيق است كه انسان را بران مي دارد تا بپذيرد كه قسمتهاي از شاهنامه نيز به سبك و سياق گفته ها و باورهاي عارفان بر سبيل رمز و كنايه سروده شده است و لذا بايد گفت : اينكه جناب آقاي دكتر محمودي بختياري شاهنامه را آبشخور عرافان خوانده و بر اين اساس تأليف

نموده اند ، سخني به گزاف و ناحق نگفته و بهمين دليل بنده معتقدم كه اگر از منظر عرفان به داستان رستم نظر افكنيم ، نتيجه مي گيريم كه با توجه به مطالب فوق الذكر مي توان ادعا كرد كه در داستان رستم و سهراب نيز سهراب نماد نفس رستم است نه فرزند حقيقي وي و از آنجا كه خداوند متعال فرموده اند : « انَّ النفس لامراه بالسوء » 1- نفس اماره [ هر لحظه ] انسان را به كارهاي زشت و ناروا وا مي دارد . و از باب اينكه صادق اهل بيت (ع) فرمودند : « طوبي لعبدٍ جاهد لله نفسهُ و هواهُ و من هزم جند نفسه و هواهُ ظَفرَ برضاالله » 2-

يعني خوشا به حال ابدي كه براي خدا و تقرب به حضرتش هميشه در مقام جهاد و ستيز با نفس باشد و هرگز از او غافل نشود و عنان و سلسله اختيار خويش را از كف نداده و نگذارد كه نفس و خواسته هايش بر او چيره شوند . بلكه او غالب و نفس مغلوب او باشد وآنكه توفيق جهاد با نفس يافت و سپاه نفس اماره را مغلوب خود ساخت رضاي الهي را كسب كرده است چنانكه پيامبر اكرم (ص) نيز فرمودند : « طوبي لمن كان عقلهُ اميرأ و نفسهُ اسيرأ » 3- يعني خوشا به حال آنكه عقلش در مملكت جانش امير است و نفسش اسير . » گفتني است با توجه به همين آيات و روايات موجود كه نمونه هايي از آنها ذكر شد ، عارفان علاوه بر اينكه سالكان و رهروان طريق حق را همواره به مبارزه با نفس فرا خوانده و تحريك كرده اند

، در خارج از وجود خويش نيز براي نفس نمادهايي را بيان كرده اند كه تعداد قابل توجهي از آنها را محقق بزرگ آلماني خانم آن ماري شيمل در كتاب خود « ابعاد عرفاني اسلام » فراهم آورده كه مي توان به طور خلاصه از جمله آنها اين موارو را برشمرد . 1- سگ سياه 2- روباه جوان 3- موش 4- زن نافرمان و گولزن 5- اسب يا استر چموش 6- شتر سركش و نافرمان 7- خوك 8- فرعون 9- ابرهه 10- مار 11- شيطان 12- اژدها ، حال چه مي شود اگر سيزدهمين انها را هم سهراب بناميم و بدانيم .
2-رستم نماد سالك است و سهراب نماد نفس


حالا كه سخن بدينجا رسيد بايد گفت مگر جز اين است كه رسول خدا (ص) درباره نفس فرموده :« اعدا عدُوِّكَ نفسكَ التي بينَ جنبيكَ » يعني دشمن ترين دشمنانت نفسي است كه بين دو پهلويت قرار دارند و مگر غير از اين است كه آنچه در بين دو پهلوي انسان است از تمامي نزديكان به انسان نزديكتر است و آيا جز اين است كه سهراب هم به حسب اينكه از صلب رستم است و پاره جگر ، نزديكترين كس به رستم محسوب مي شود . پس چه اشكالي دارد كه همين شباهت قريب را كافي بدانيم تا سهراب را نفس رستم به حساب آوريم و بگوييم چنانكه مولانا جلال الدين گفت :


نفس اژدرها ست او كي مرده است از غم بي آلتي افسرده است
مات كن او را و ايمن شو ز مات رحم كم كن نيست او ز اهل صلات
مي كش او را در جهاد و در قتال مردوار الله يجزيكَ الوصال


بنابراين رستم با كشتن سهراب در حقيقت نفس را تربيت و تأديب كرده و بي آلت ساخته تا افسرده شود و خود نيز از مات شدن ، به دست وي ايمن شده است چرا كه مرگ انسان در حقيقت امر ، از كار افتادن جسم است جسمي كه قالب و آلت روح انسان است . لذا وقتي كه جسم از كار مي افتد روح انسان در عين اين كه بقا دارد و جاودانه است بي آلت و وسيله گشته است و روح بي آلت و سلاح مطمعنا بي خطر است .


از طرف ديگر رستم كه پهلواني بي نظير است بايد نفس او هم پهلواني قدرتمند و بي نظير باشد تا بتواند پنجه يل سيستاني اندازد . و بر همين اساس است كه سهراب هم كه نماد نفس رستم است پهلواني زورمند و جواني است كه از نظر قدرت همسنگ ، و حتي قويتر از رستم است .


راستي ايا اينكه رستم اول بار مغلوب سهراب مي شود اشاره اي بر جايز الخطا بودن رستم كه نماد انسان سالك است نيست ؟ آيا اين امر رمزي بر غير معصوم بودن رستم نمي تواتند باشد ؟ از منظر عرفان يقينا مي توان گفت چرا ، اين موضوع هم مي تواند نمادي بر گناهي باشد كه آدم ابوالبشر ( انسان نخستين ) به موجب آن هبوط كرده چنان كه به خاك افتادن رستم هم نشان هبوط رستم بر اثر اشتباه خويش است ، و اشتباه وي عبارت است از عدم شناخت سهراب كه در حقيقت عدم شناخت نفس خود است ونيز رمزي ست بر وسوسه پذيري انسان ، در ضمن دوباره برخاستن رستم مي تواند نشانه و رمز توبه و بازگشت انسان باشد چنان كه حضرت آدم (ع) نيز بعد از اينكه مرتكب اشتباه شد با توبه وانابه اشتباه خويش را جبران فرمود . و همچنين نماد و نشان پذيرش توبه رستم ( كه نماد انسان سالك است ) از جانب خداوند است .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید