بخشی از مقاله

بند 10 در مدح فخرالدین بهرامشاه بن داود

من که درین دایــــره دهـــربنـد 1 چون گره نقطه شدم شــهربند دستـرس پـــای گشــاییم نیـســت سایه ولی فرّ هماییم نیست2
پــــای فــرو ر فــــته بدیــن خــــاک در بافلکم دست به فتـراک در3
فـــرق به زیـــر قـــدم انـــداخــتــــــم وز سر زانو قدمی ساختم4
گشــته ز بــس روشــنی روی مــن آیــنه دل سر زانوی من
مــن کــه دراین آینه پرداختـم آینه دیده در انداختم
تا زکــــــدام آیــــنه تـــابی رسـد یا زکدام آتـشم آبــی رســـد5
چــون نــظر عـقـل بـه رای درســــت گرد جهان دست برآورد چست
دـیدازان مایــــه که درهمــت اســـت پایه دهی را که ولینعمت است6
شــاه قـــوی طالع فیـــروز چــنگ گلبن این روضه فیروزه رنگ
خضر سکندرمنش چشـمه رای قطـب رصد بند مجسـطی گـــشای7
آنکه زمقصـــود وجود اول اســــت وایت مقصود بدو مُنزَل است
شاه فلک تاج سلیمــان نــــگـین مفخر آفاق ،ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چســـت برشرفش نام سلیمان درست8

1.دایره دهر بند : فلک الفلاک است که زمان و دهر در بند اوست و از حرکت او پدید می آید ،به قول حکمای قدیم . 2.مصراع دوم یعنی از آفتاب فیض تو دور ودرسایه ام ولی سایه شوم بی فر همای. 3. یعنی پای صورتم درخاک و دست معنی و مضمونم درافلاک است. 4.یعنی در حال مراقبه و ماشفه این ابیات ، سرفکرت به زیر انداخته و زانو را قدم سرساختیم. 5. یعنی پس از اینکه سر زانو آینه دل شد وافکار ابکار درآن منعکس گردید،آینه چشم را به اطراف درانداخته و نگریستیم تا ببینیم از آینه ابکار درآن منعکس گردید،آینه چشم را به اطراف درانداخته و نگریستیم تا ببینیم از آینه وجود کدام پادشاه برمن تابشی می شود یا ازکدام آتش صاحب فروغ آبرویی به من می رسد. 6. یعنی پایه دهی را دیده عقل دید که از سرمایه همت برهمه ولینعمت است. 7.چشمه رای: یعنی صاف و روشن رای. قطب :مرکز وجود. رصد بند: ستاره شناس و گشاینده مشکلات افلاک . مجسطی: علمی خاص که بطلیموس تألیف کرده 8. پدر ملک فخر الدین داود وجدش اسحق بوده،یعنی نسبت داودی شرف نام و ملک سلیمانی را براو مسلم داشته

رایت اسحاق ازو عـــــالی اســت ضدش اگرهست سماعیلی است1
یکدله2 شش جهـت و هفـــــت گاه نطفه نُه دایره،بهرامشاه
آنکه ز بهرامی او3 وقـت زور گور بود بهره بهرام گور
مفخر شاهـــان به توانا تــــــری نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عــــموم هم ملک ارمن وهم شاه روم
سلطنت اورنگ خلافــــت ســـریر روم ستاننده ابخازگیر4
عالم و عــادل تر اهل وجــود حسن ومکرم تر ابنای جود
دین فلک ودولت او اختر اســـــ‍‍‍‍‌‌ِِِت ملک صدف،خاک درش گوهر است
چشمه و دریاست به ماهی و دُر چشمه آسوده و دریای پر5
با کفش این چشــــمه سیمـــــــاب ریز خوانده چو سیماب گریزاگریز
خنده زنان از کمــرش لعـــل ناب برکمر لعل کش آفتاب7
آفت این پنجـــره لاجـورد پنجه درو زد که بدو پنجه کرد8
کوس فلک را جرســـــش بشـکند شیشه مه را نفسش بشکند9
خوب سرآغاز تر ازخـرمی نیک سرانجام تراز مردمی
جام سخا را که کفش ساقی اســـــــت باقی بادا، که همین باقی است
بند 11در خطاب زمین بوس فرماید
ای شرف گوهرآدم به تــو روشـــنــی دیـــده عـالــم به تـو


1. درشرحی دیده شد که ملک اسمعیل بن محمود درآن زمان با ممدوح خصومت داشته واین بیت اشارت بدوست ،و نیز کنایت است از اینکه دشمنان او ملحدند چون اسمعیلیه درآن زمان ملحد خوانده می شدند. 2. یکدله: صاحب عزم و شجاع ودور از دودلی . 3.بهرامی او: یعنی شجاعت او زیرا بهرام ستاره مریخ و شجاعان بدو منسوبند. 4. ابخاز:مملکتی است در حدود ارمنستان. 5. یعنی از فیض چشمه ماهی و دریای درّ است اما چشمه آسوده که زود ماهی از آن به دست می آید و دریای پر از درّ. 6. چشمه سیماب ریز: خورشید است. 7. کمر لعل کش آفتاب : منطقه اوست. 8. یعنی هر که با ممدوح پنجه کند، آفت آسمان بدو پنجه خواهد انداخت. 9. یعنی دم او چنان قوی است که شیشه صراحی مانند ماه را به نفخی می شکند.

چرخ که یک پشت ظفر ساز تـست نه شکم آبستن یک راز تست1
گوش دو ماهی زبر و زیر تـو شد صدف گوهر شمشیر تو2
مه که به شب تیغ در انداخته سـت با سر تیغت سپر انداخته ست
چشمه تیغ تو چــو آب فــرات ریخته قَرّابه آب حیات3
هرکه به طوفان تو خوابــش بــرد ور به مثل نوح شد، آبش برد4
جام تو کیخسرو جمشیدهــش روی تو پروانه خورشید کــــش5
شیر دلـی کــن، که دلـــیرافگنــی شیر خطا گفتم ، شیر افگنی
چرخ زشیــران چنیــن بیشــه ای از تو کند بیشتر اندیشه ای6
آن دل و آن زهره کرا در مصاف کز دل و از زهره زند باتو لاف؟
هرچه به زیر فلــــک ازرق اســت دست مراد تو برو مطلق است7
دست نشان هست ترا چــند کــس دست نشین تو فرشته ست و بس8
دور به تو خاتـــم دوران نبشـــت باد به خاک تو سلیـمان نبشـــت9


1. یک پشت : پی درپی، یعنی نه شکم آسمان که درپی درپی ظفر ساز توست، فقط آبستن راز وجود توست و تنها فرزند روزگار تویی.آبستن یک ناز تست: نسخه. 2 . دوماهی:حوت فلک و ماهی زیر زمین. دو گوش ماهی را چون بر روی هم نهی ،صدف پدید می شود. یعنی از زمین تا فلک الافلاک همه گوهر قبضه شمشیر و درحیطه تصرف توست. 3. یعنی چشمه شمشیر تو، که صافی و درخشان جون آب فرات است، قرابه آب حیات دشمن را شکسته و ریخته. 4. یعنی هر کس در طوفان قهر تو ایمن خفت،اگر نوح باشد غرق می شود. خوابش ببرد-آبش ببرد: نسخه. 5. یعنی جام گیتی نمای باده توکیخسروی است جمشید هوش و از باده برهوش تو می افزاید وروی تو شمعی است که آفتاب پروانه سوخته وکشته اوست. 6. یعنی چرخ درمیان شیران بیشه دلیرافگنی از تو بیش از همه می ترسد. 7. مطلق دست: یعنی دست دراز. 8. دست: به معنی مسند است و دست نشان به معنی دست نشانیده که وزرا باشند. دست نشین: یار و دستیار . یعنی وزرا و امرای تو بسیارند اما فرشته از جانب خدای تو را یار و مددکار است و بس. 9. یعنی تادوران است،تو جاودان و خاتم دوران هستی و باد به خاک پای تو یا خاک کشور تو سلیمانی نبشت و عرضه کرد، یعنی تو را به اطاعت آمد.

ایزد کو داد جــوانی و ملــک ملک ترا داد، تو دانیّ و ملک
خاک به اقبال تو زر می شــود زهر به یاد تو شکر می شود
می که فریدون نکند با تو نوش رشته ضحکاک برآرد ز دوش1
می خور می ، 2مطرب و ساقیت هسـت غم چه خوری ؟ دولیت باقیت هست
ملک حفاظیّ و سلاطـین پــناه تاج ستان آمدی و تخت گیر3
چون خلفا گنج فشـانی کــنی تاج دهی ،تخت ستانی کــنی4
هست سر تیغ تو بـالای تــاج از ملکان چون نستانی کنی؟
تختبر آن سر که برو پــای تســت بختور آن دل که درو جای تست5
جغد به دور تو هــمایی کــند سر که رسد پیش تو پایی کند6
منکر معروف هــدایت شــده از تو شکایت به شکایت شده7
در سم رخشت که زمین راست بیخ8 خصم تو چون نعل شده چارمیخ
هفت فلک با گهرت حقـه ای هشت بهشت از علمت شقه ای
هرکه نه درحکم تو باشد ســرش بر سرش افسار شود9 افسرش
در همه فن صاحب یکـفن تویـــی جان دو عالم به یکی تن تویی

1. یعنی باده را بی تو اگر فریدون هم بنوشد،رشته و مار ضحکاک از دوشش برآمده عاقبت هلاکش می کند. 2. می خور: یعنی همی می بنوش. 3.4. یعنی هر چه سلطنت به تو نرسیده و با شمشیر گرفته ای ولی چون خلفای بغداد که سلطنت میراثی دارند، گنج فشانی می کنی . 5. یعنی برنده تخت سری است که به پای تو ساید و صاحب بخت دلی است که تو در او جای داری. 6.7. یعنی دردوره سعادت تو جغد شوم همای سعادت شده ومنکر معروف که گمراه صرف است هدایت شده و دست از انکار برداشته وشکایت از ظالم به سبب مقهور ومعدوم شدن خود درپیشگاه عدل تو به شکایت آمده . کنایه از اینکه ظالمی نمانده تا شکایتی باشد. جای مصراع دوم: عدل تو معروف بغایت شده : نسخه. 8. زمین راست بیخ: یعنی پایه و قوام. 9. بر سر افسار شود: نسخه.


گوش سخا را ادب آموز کــن شمع سخن را نفس افروز کن1
خلعت گردون به غلامـی فرســـت بوی قبولی به نظامـی فرست2
گرچه سخن فربه و جان پرور اسـت چونکه به خوان تو رسد لاغر اســت
بی گهر و لعل شد این بحر و کـان گوهرش از کف ده و لعل از دهــان3
وانکه حسود است، براو بیدریغ لعل زپیکان ده و گوهر ز تیغ
چون فلکت طالع مسعود داد4 عاقبت کار تو محمــود بــاد
ساخته و سوخته درراه تو ساخته من، سوخته بدخواه تو
فتح تو سر چون علم افراخـته خصم تو سر چون قلم انداخته

بند 12 در مقام و مرتبت این نامه

من که سراینده این نــوگلـم باغ تــرا نغــمه ســرا بلــبلم5
در ره عشقــت می زنـــــم بر سـرکویــت جرســی می زنــم
عاریت کس نپــذیرفتــه ام آنچه دلــم گفــت بــگو گــفتــه ام6
شعبده ای تازه برانگیــــختم هیــکلی از قالَــب نــور ریــختــم7
صبح روی چنــــد ادب آموخــته پــرده ز ســحر سَحـــَری دوخـته8
مایه درویشی و شاهی درو مخــــزن اســرار الــهی درو

1- یعنی سخا را گوشمال بده تا به وظیفه خود پرداخته و شمع سخن را برافروزد . گوش صبا را، گوش فلک را : نسخه غلط. 2. یعنی برای گردون و گوینده گردون پایه ، که نظامی باشد، خلعت غلامی بفرست و رایحه قبول خاطر خود را نسبت بدین نامه نیز برای نظامی بفرست. 3. یعنی بحر سخا و کان سخن بی گهر و لعل شد . دریا را ازکف گوهر بده و کان را از زبان سخن سنجان لعل ببخش . یعنی سخاوت کن تا سخن پدید آید . 4.طالع محمود داد: نسخه. 5. نوگل: مخزن الاسرار است و باغ: باغ مدح. نغز نوابلبلم: نسخه. 6. یعنی هر چه می گویم بکر است. الحق جز نظامی هیچ شاعری را این دعوی نمی رسد. 7-8. یعنی از فیض سحر خیزی لعبت و هیکلهایی ساختم همه صبح رو و ادب آموخته و پرده سحر سَحَری بر اندام دوخته . صبحدمی چند ادب آموختم – پرده سحر سحری دوختم: نسخه.

بر شکر او ننشســته مگــس نی مگس او شکر آلود کس1
نوح درین بحر سپر بفگـــند خضر در ین چشمه سبو بشکند
برهمه شاهان ز پی این جمــال قرعه زدم ،نام تو آمد به فال
نامه دو آمد ز دو نامســـوگاه هر دو مسجل به دو بهرامشاه2
آن زری از کان کهن ریـــخته وین دُری از بحر نو انگیخته
آن به درآورده ز غزنـی علـم وین زده برسکه رومی رقم
گرچه دران سکه چون زراسـت سکه زر من ازان بهتر است
گرکم ازان شــشد بنه و بار من بهتر ازان است خریدار من
شیوه غریب است،مشو نامجـیب گربنوازیش نباشد غریب
کاین سخن رسته پر از نقش باغ عاریت افروز نشد چون چراغ3
اوست درین ده ز ده آبادتر تازه تر ازچرخ و کهن زادتر
رنگ ندارد ز نشانی که هــست راست نیاید به زبانی که هست
خوان ترااین دونواله سَـخُن دست نکرده ست برو دستکُن4
گرنمکش هـست،بخور، نوش باد مرنه ز یاد تو فراموش باد
با فلک آن شب که نشـینی به خوان پیش من افگن قدری استخوان5

1. یعنی مضامین این کتاب دست فرسود شاعران دیگر نیست و من که مگس نحل این شهد وشکرم نیز مضمون هیچ کس آلوده نشده ام. 2. دو ناموسگاه: یکی سنائی و دیگری نظامی است. دو بهرامشاه: یکی بهرامشاه غزنوی است که حدیقه سنائی به نام اوست، دیگری بهرامشاه سلجوقی که مخزن الاسرار به نام اوست وبرقسمتی از روز هم سلطنت داشته. 3. رسته: به فتح راء در اینجا به معنی صف کشیده یا بازار است، یعنی سخن که صف وی یا بازار وی پر از نقش گلهای باغ است، چراغ مانند عاریت افروز نیست و نور و صفای آن از خود و مضامینش بکر است. رسته هر از نقش باغ: نسخه. 4. یعنی این دو سه نواله سخن که من بر خوان تو گذاشتم ،دست آلود کسی نیست. 5. یعنی آن شب که با آسمان بر سر خوان سخن من می نشینی،قدری از عظمت و بزرگی و دولت خود را به پاداش به من ده. استخوان: کنایه از عظمت و نام فلک بردن: کنایه ازآن است که جز فلک کسی همخوان ممدوح نیست.


کاخر لاف سگیــت می زنــــم دبدبه بندگیت می زنم
از ملکانی که وفـــا دیــده ام بستن خود بر تو پسندیده ام
خدمتم آخر به وفایی کشد هم سر این رشته به جایی کشد
گرچه بدین درگـه پاینــــدگان روی نهادند ستایندگان
پیش نظامی به حســاب ایســــتند1 او دگر است، این دگران کیستند؟
من که دراین منزلشــان مانـده ام مرحله ای پیشترک رانده ام2
تیغ ز الماس زبان ساختــم هرکه پس آمد سرش انداختم3
تیغ نظامی که سر انـداز شـــد کند نشد، گرچه کهن ساز شد
گرچه خود این پایه بی همسریست پای مرا هم سر بالاتریست4
اوج بلند است، درو می پـــرم باشد کز همت خود برخودم
تا مگر از روشــنی رای تــو سرنهم آنجا که بود پای تو
گرد تو گیرم به گردون رسـم تا نرسانی تو مرا،چون رسم؟5
بود بسیجیم که درین یـــک دو ماه تازه کنم عهد زمین بوس شاه6
گرچه درین حلقه که پیوســته اند راه برون آمدننم بسته اند
پیش تو از بهر فزون آمـــدن خواستم از پوست برون آمدن


1. یعنی آن ستایندگان از نظامی حساب برده و درپیش او به ادب می ایستند و قدرت را
نشستن ندارند. 2-3. یعنی من که آن شعر را درمنزل خودشان گذاشته و خود مرحله ای پیشتر رانده ام، از الماس سخن تیغی ساختم و هر کس خواست از دنبال من بیاید، سرش انداختم. 4. یعنی گرچه در این پایه که هستم کسی همسر من نتواند شد ولی باز هم درصعود هستم و پای من سر صعود به مقام بالاتر دارد. 5. یعنی گرد و غبار تو را باید دنبال گیرم تا به گردون بتوانم رسید. 6. معنی این بیت با پنج بیت مابعد این است که : چون حلقه کارزار در اطراف گنجه بسته شده، با آنکه از شوق دیدارت درپوست نمی گنجم،شمشیرهای پیش و پس مانع دیدار است. اینک د رخطه شمشیر بند و جنگجوی گنجه خطبه به نام تو می خوانم ولی آب سخن من آنجاست که تویی ومن ریگ ته آبم که اینجا مانده ام.

باز چو دیدم،همـــه ره شــیر بود پیش و پسم دشنه وشمشیر بود
لیک درین خطه شمشـــیر بند بر تو کنم خطبه به بانگ بلند
آب سخن بر درت افشــــانـده ام ریگ منم اینکه به جا مانده ام
ذره صفت پیش تو، ای آفتاب باد دعای سحرم مستجاب
گشته دلم بحـر گــهر ریز تــو گوهرجانم کمر آویز تو
تا شب و روز اسـت،شبـــت روز بـــاد گوهر شاهیت شب افروز باد
این سرِیَت باد به نیــک اختـــری بهترباد آن سریت زین سری1

بند 13 گفتار در فضیلت سخن
جنبــش اول که قــلم برگرفـــــــت حرف نخستین زسخن در گرفت2
نخستين نقشي كه از قلم اعلاي مشيت الهي بر لوح محفوظ واعيان ثابته نگاشته شد سخن بود . خرد صادر اول است كه نخستين آفريده است وجان صادر دوم .
پرده خـــلوت چو برانداخــــتند جلوت اول به سخن ساختند3
چون پرده از جهان غيب برافتاد ، سخن ، نخستين وبرترين موهبتي بود كه از پس پرده رخ نمود .
تا ســــخن آوازه دل در نــــداد جان تنِ آزاده به گل در نداد4
تا قوه ناطقه (سخن) مأموريت نيافت كه ما في الضمير واسرار دل را – كه حقيقت جان آدمي است – آشكار كند جان درقالب خاكي نيارميد وتن از گل سرشته نشد وگل (انسان)خاكي برهمه كائنات امتـــياز نيافــــت .
چون قلم آمد شدن آغــــاز کرد چشم جهان را به سخن باز کرد
سخن ، ديدة جهان را روشن ساخت . سخن ، حقيقت خرد وجان را آشكار ساخت سخن تمام هستي است نه بخـشي از آن .
بی سخـــن آوازه عالـــــم نبود اینهمه گفتند وسخن کم نبود
بدون سخن گفتن انسان در جهان معروف نمي شود . واين همه مردم سخن گفتند هنوز هم سخن است عَلّم القرآن .... عَلّمَهُ البيان – الّذي عَلّمَ بالعلم – عَلَّ الانسان مالم يَعلَمْ
در لغت عشق سخن جان ماست ما سخنیم، این طلل ایوان ماست5
در زبان عشق ، اين سخن است كه آنِ آدمي وترجمان جان وخرد اوست ورنه تن خاكي آدمي اَطَلَ است ويرانسرايي بيش نيست : اين ويرانسرا ، همان محل وهمان كالبد است كه به اعتبار (حال) يعني جان وروح آدمي حرمت يافته است .
خط هر اندیشه که پیوســـته اند بر پرمرغان سخن بسته اند6
سخن ، چومرغان نامه بر انديشه آدمي است تا آنچه را كه مي انديشد به ديگران منتقل كند .
نیست درین کهنه نوخـــیزتر موی شکافی ز سخن تیزتر7
اين جهان يا آسمان ديرين سال كه با همه ديرينگي ، تازه ترين وگونه گون ترين حوادث را ببار مي آورد تحليل گر ، نكته ياب وحقيقت شناسي چون ، سخن پرورده است .
اول اندیشه ، پسین شمار هم سخن است، این سخن اینجا بدار1
سخن هم آغاز انديشه وهم پايان آن است وبه تعبير ديگر علت غايي جهان آفرينش وبويژه انسان ، سخن است ومي توان گفت انسان جز سخن ونفس ناطقه چيزي نيست .
تاجوران تاجورش خوانده اند واندگران آن دگرش خوانده اند2

گه به نوای علمش برکشند گه به نگار قلمش درکشند3
گاهي سخن را چون رايتي نوو پيروزي آفرين برافراشته دارند وگاهي آن را به شيوه خوش آراسته اي برنگارند واز آن وسايل حكمت ودو اوين شهر پديد آرند .
واو زعلم فتح نمایـــنده تر وزقلم اقلیم گشاینده تر
سخن بيش از رايت ميدان جنگ ، تضمين كننده ونماينده پيروزي است ونيز بيش از نيزه وشمشير ، جهانگير وجهانگشاي

1. سری: در اصل سرا بوده و الف به اماله یاء شده. این سری و آن سری : دنیا و آخرت است. 2-3. یعنی قلم بر لوح در اولین جنبش نخستین حرف وی سخن بود، پس اول شاهدی که از خلوت ازل به جلوت درآمده سخن است. 4.یعنی تا سخن به آواز دلپسندجان را آواز نکرد، جان در پیکر گل راضی به ورود نشد. 5. یعنی برای ما شاعران سخن جان است و ما درحقیقت سخن هستیم و این جسم و پیکر عنصری که طلل و خرابه ای بیش نیست،ایوان ماست که درآن جای داریم. 6. یعنی خطوط افکار و نامهای اندیشه را مرغ سخن بریدوار به مقصد می رساند. 7. کهنه نو خیزتر: آسمان است که با کهنی نو ترین حوادث از آن برخاسته می شود.


گرچه سخن خود ننماید جمال پیش پرستنده مشتی خیال4
هرچند منزلت سخن نزد ارباب وهموگمان وخيال پرستان وشاعران ناآگاه وگرفتار پرده پندار ، ناشناخته ماند .
ما که نظر بر سخن افگنـده ایم مرده اوییم بدو زنده ایم5
درنظر ما گويندگان حقيقت شناس ، سخن پايه ومايه زندگي است سخن محبوب ومعشوق ماست شيفته وفاني در او وجاودانگي مادراين شيفتگي واشراق نهفته است از اين رو برما جلوه كرد وجاودانگي ارزانيمان داشت .
سردپیان آتش ازو تافــتند6 گرم روان آب درو یافتند
سخن چون آتشي است كه كاهلان سردپي وسست گام را گرمروي وتيزرفتاري آموزد . وگرمروان طريق معرفت را عزت وشرف ارزاني دارد.
اوست درین ده ز ده آبادتر تازه تراز چرخ و کهن زادتر7
دراين ده زمين وجهان كمين مقام سخن ، از جهان هرچه دراوست برتر والاتر است . ديرديرينگي آن از فلك بيشتر – چه نخستين آفريده عقل يا سخن است – وتازگي آن از فلك بيشتر ، به اعتبار اين كه پس از آفرينش آدمي كه مؤخر از فلك است . جهان هستي در قبضه تصرف اوست .

1. اول اندیشه پسین شمار : ترجمه علت غائی است، یعنی علت غائی ایجاد بشر سخن است . این سخن را برجای دار و متعقد غیر آن مباش. 2. تا جور بودن سخن: به مناسبت این است که زندگانی بشر منوط به سخن است و دانایان و حکمای دیگر آن دگرش از آن خوانده اند که سخن دلیل استوار است ودانا به حجت و دلیل حکم می کند . دادگران دادگرش خوانده اند : نسخه. 3. یعنی گاهی با علم نوای سخن را برمی کشند و نقش پرچمش قرار می دهند وگاهی به نگارش قلمش در می آورند و کتب حکمت و شعر می سازند . گه بلوای علمش: نسخه. 4-5. یعنی هر چند سخن پیش خیال پرستان دور از حقیقت و معنی صورت نمی نماید ولی ما چون نظر بر سخن افگنده و مرده اوییم، به ما رخسار نموده و ما ر ازنده کرده است. مرده : در اینجا به معنی عاشق است ،چنانکه گویند: فلانی کشته و مرده بسیار دارد، یعنی عاشق بسیار دارد. 6. سرددمان آتش او تافتند : نسخه . 7. تازه و از چرخ کهن زادتر : نسخه. 8. یعنی سخن رنگ و نشانه های معمولی را ندارد و به زبان عادی نمی توان آن را وصف کرد.9. یعنی سخن هر جا علم برآرد،با وی حرف و خرده گیری و زبان بدگویی بسیار است. تا سخن آنجا: نسخه. 10. یعنی اگر نه سخن تابنده رشته جان و ایجاد کننده وی بود، جان هرگز سر رشته سخن را نمی یافت.
رنگ ندارد زنشانی که هــست راست نیاید به زبانی که هست8
با نشانهاي مرسوم ومتداول نمي توان به كنه ذات وحقيقتش راه جست وبا ابزار زبان والفاظ محدود نمي توان به ساحت آن رسيد .
با سخن آنجا که برآرد عـــلم حرف زیاد است و زبان نیز هم9
راستي ودرستي در ذات سخن مندرج است ليكن الفاظ ناسخته شكسته ، دربيان جايگاه ومنزل او ناراست ونارساست .
گرنه سخن رشته جان تافتــی جان سرِاین رشته کجا یافتی؟10
اگر سخن تار وپود جان را نمي سرشت ونمي شنيد جان نيز هرگز نمي توانست بر بافته وتار وپود سخن آگاهي يابد وبه تعبير (وحيد) سررشته سخن را دريابد .
ملک طبیعت به سخن خورده اند مهر شریعت به سخن کرده اند1
شاعران وگويندگان بزرگ به موهبت سخنوري برقلمرو وقريحه خويش حكم رانده اند كه الشعراء اُمراُ الكلام وبه تعبيري بدين وسيله است كه گويندگان بر مُلك طبيعت فرمانروايي يافته اند .
کان سخن ما وزر خویش داشت هر دو به صراف سخن پیش داشت2
يعني كان زرپاك خود وسخن ما را بيش صراف سخن برد كه آيا كدام بهتر است صراف سخن را به زر ترجيح داد هر دو بصراف سخا
کز سخن تــازه و زر کهــن گوی چه به ؟ گفت: سُخن به سُخن3
كان زر پاك (كان از رهگذر تشخيص – يعني صاحب ومالك معدن) سخن ما وزر پاك خويش را به صراف سخن ، دُر سخن بكر را به زر كهنه تمام عيار ترجيح نهاد وبراين داوري تاكيد كرد .
پیک سخن ره به سر خویــش برد4 کس نبرد آنچه سخن پیش برد
پيك سخن – قلم وزبان اين راه خطير را قدم سر پيمودند وگوي سبقت از همگان ربودند .
سیم سخن زن که درم خاک اوست زرچه سگ است؟آهوی فتراک اوست5
تنها بر سيم سخن سكه زدن رواست ودرم را آن اعتبار وكفايت نيست ودر پيشگاه سخن ناچيز وبي ارج نمايد وبه منزله آهوي شكار شده ترك بند او (سخن) است .
صدرنشین ترزسخن نیست کس دولت این ملک سخن راست بس
ارجمندتر از سخن و والاتر از آن در جهان هستي (جز ذات پروردگار) متصور نيست واين موهبت واقبال (والائي وصدر نشيني) سخن را مسلم است .
هرچه نه دل،بیخبراست از سخن شرح سخن بیشتر است از سخن
هر چند تنها دل آدمي كه از ارزش هاي سخن آگاه است . با اين همه سخن خود بهتر از هر چيز قادر است ارزش خود را آشكار كند وهر چه درباره سخن بگويم هنوز كم است.
تا سخن است،از سخن آوازه باد نام نظامی به سخن تازه باد
با اين همه سخن خود بهتر از هر چيز قادر است ارزش والاي خود را بنمايد وآشكار كند ونام نظامي با سخنانش هميشه زنده است .

بند 14 برتری سخن منظوم از منثور
چـِونـکه نسـخه سـر ســـری هست برِگوهریان گوهری6
نکـته نـگه دار،بـبیـن چون بــود نکته که سنجیده وموزون بود؟7
قافیه سنجان که سخن برکشـند گنج دوعالم به سخن درکشند
خاصه کلیدی که درگنج راســت زیر زبان مرد سخن سنج راست9
آنکه ترازوی سخن سخته کــرد بختوران را به سخن بخته کرد10

1. یعنی شعرا بر ملک طبیعت به سخن پادشاهی کرده اند و بزرگان شرع نامه شریعت را به سخن مسجل و ممهور داشته اند، چه مدار شرع بر کتاب و سنت است و این هر دو سخنند.برگ طبیعت بسجن : نسخه. 2- 3. یعنی کان زرِ پاک خود و سخن ما را پیش صراف سخن برد که آیا کدام بهتر است؟ صراف سخن را برزر ترجیح داد . هردو بصرّاف سخا: نسخه 4. پیک سخن: قلم است و زبان و هر دو به سر راه طی می کنند. 5. یعنی سکه بر سیم سخن زن که درم پیش او خاک پست و زر آهوی فتراک است. 6-7.سخن نسخته سرسری: سخن نسنجیده ومنثور،یعنی جایی که سخن نثر در پیش سخندان به قیمت گهر باشد،البته قیمت شعر سنجیده معلوم است چیست. 8. قافیه سنج: شاعر کامل و سخن برکشیدن: سخن بلند پایه گفتن است، و بیهودگی راقافیه پیما خوانند. 9. یعنی زبان شاعر کلید گنج سعادت دو عالم است. 10. بخته : بروزن تخته ،فربه و پرورده. یعنی خداوندی که ترازوی سخن را سنجید و ساخت ،بختوران را سخن پرورش فربهی داد.


بلبل عرشــند ســخن پــروران باز چه مانند به آن دیگـران؟
زاتش فکرت چو پریشان شــــوند با ملک ازجمله خویشان شوند
پرده رازی که سخن پروریـــست سایه ای ازپرده1 پیغمبریست
پیش و پسی بست صف کبــــریا2 پس شعرا آمد وپیش انبیاء
این دونظر محرم یک دوســـتند این دوچو مغز،آنهمه چون پوستند3
هر رطبی کز سـر این خوان بـــود آن نه سخن ،پاره ای ازجان بود4
جـان تراشــیده بـه منـقار گــل فکرتِ خاییده به دندان دل5
چشمه حکمت که سخن دانی اســت آب شده زین دو سه یک نانی است6
آنکه د ر این پرده نواییش هســت خوشتر ازین حجره سراییش هست7
با سر زانوی ولایت ستــان سر ننهد بر سرهرآستان8
چون سر زانو قـدم دل کنــد دردوجهان دست حمایل کند
آید فرقش به سلام قدم حلقه صفت پای و سر آرد به هم
درخم آن حلقه که چســتش کـند جان شکند،باز درستش کند9

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید