بخشی از مقاله

بسم الله الرحمن الرحيم و اياه نستعين انه خير ناصر و معين
نفس يعني جنبة تعلق به فاني و گذرا . و چون اين انسان براي حركت آمده نه توقف . براي بقا آمده نه فنا ، از اين جهت انتخاب فنا انتخاب باطل است . علي (ع) مي فرمايد : « خلقتم للبقاء لا للفناء ».
يكي از راههاي استفاده از نهج البلاغه اين است كه انسان بتواند خطوط متشابه و به هم نزديك را كنار هم بگذارد تا يكديگر را تفسير كنند . از اين نوع عبارت در گوشه و كنار نهج البلاغه زياد است ، مخصوصاً آن قسمت از سخن كه در تفسير اولياء الله است.

صدر كلام اين است : « و من كلام عليه السلام في صفت اوليائ الله قال : انّ اولياء الله هم الذين نظروا الي باطن الدنيا اذا نظر الناس الي ظاهرها و اشتغلوا باجلها اذا اشتغل الناس بعاجلها فاماتوا منها ما خشوآ ان يميتهم » اولياء خدا آنهايي هستند كه به باطن دنيا نظر كردند ، آنگاه كه مردم به ظاهر دنيا نظر كردند

. باز همان معناي عقل و نفس است معني ظاهر و باطن . باطن دنيا يعني يعني آن حركت زير بنايي كه براي آن حركت ظواهر يك رو بناست و ظاهر دنيا آن چهره و آن وضعيت مقطعي دنياست كه در نتيجه آن حركت مستمر جلوه مي كند . يعني شما هر قسمت از دنيا را كه با چشمتان مي بينيد اين مقطعي است و برشي است از حقيقت ، نه حقيقت . شما از هر چيزي جلوه نيمرخ او را مي بينيد ، تصوير روبروي او را مي بينيد . شما در رسم فني چه مي كنيد ؟ مي گوييد ازاين طرف ببينيم تصوير قائمش ، تصوير نيمرخ است ، تصوير افقي اش چه جوريست ؟ از ابعاد مختلف يك چيز را مي بينيد و شكلهاي مختلف به آن مي دهيد .


گاه به شما سه تصوير را مي دهند و شكل ظاهر آن را زا شما مي خواهند كه بتوانيد شكل فضايي آن را در ذهن خودتان مجسم كنيد و بگوييد كه از نيمرخ اين چنين ديده مي شود ، از تصوير قائم اين چنين ديده مي شود ، اين چه جور چيزي بايد باشد ؟ حالا گاه اشتباه مي كنيد ، گاهي درست جواب مي دهيد . اين مطلب كه سه تصوير بدهند و وجه آن را بخواهند ، كسي كه درس خوانده گاه اشتباه مي كند ؛ آنوقت براي انسان ، ديدن اين ظواهر و حكم كردن به اينكه در حجم و عمق اين چه خبرهايي است ، چه مسائلي است ، چه مطالبي است ، آن مسئله بسيار دشوارتري است . از اين جهت ما آنچه را كه از دنيا مي بينيم يك تصوير ، يك برش و يك نماست .


قرآن بر اين مسئله انتقاد مي كند به انساني كه به عمق مسئله توجه ندارد ، مي گويد : « يعلمون ظاهراً من الحيوه الدنيا وهم عن الاخره هم غافلون » : آنها ظاهري را از حيات دنيا متوجه اند ، اما از آخرت غافلند . يعني آخرت عمق حيات دنياست ، آخرت باطن حيات دنياست ، حيات حيات دنياست . در حقيقت دنيا و آخرت اختلافشان يك اختلاف زماني تنها نيست ، اختلافشان اختلاف ظاهري و باطني است

، اختلاف رويه و درون است . شما اگر از اين حركت ، كل آن را در نظر بگيريد ، حقيقت را در نظر گرفته ايد . اما اگر بخواهيد آن مقطعي كه در آن هستيد . بدون اتصال به گذشته و آينده در نظر بگيريد ، تمام محاسبات شما غلط از آب در مي آيد . اين محاسبات سطحي و ظاهري برخورد كردن با مسائل است ، مقطعي برخورد كردن است . پس وقتي كه انسان دنيا را به عنوان يك جريان مستمر تلقي مي كند و وظيفه و شغل خودش را در اين دنيا در رابطه با كل اين جريان و كل اين حركت جستجو مي كند ، اين مي شود باطنش . و اما وقتي شغل و موقعيت ومنزلتش را بدون

توجه به كل حركت وكل كاروان مي خواهد انتخاب كند ، اين توجه به ظاهر دنيا كرده است .
از اين جهت مي گويد : « انّ اولياء الله هم الذين نظروا الي باطن الدنيا اذا الناس الي ظاهرها » : در حاليكه مردم به هستي خودشان و كل عالم مقطعي نگاه كردند ، اولياء چنين نكردند ، يعني وظيفة خودشان را در رابطه با كل جريان هستي انتخاب كردند . «واشتغلوا باجلها » : اولياء آنها هستندكه به دراز مدت اين هستي و اجل و نهايت اين حركت نظر دوختند ، در حاليكه مردم به عاجل و امروز و آنچه در نزديكشان بود توجه كردند . « فاماتوا منها ما خشوآ ان يميتهم » : اولياء آنها هستند كه هر چيز دنيا كه مي ترسيدند آنها را بميراند ، آن را ميراندند . يعني تعلقاتي است كه اگر انسان آنها را نبرّد ، آنها رابطة او را با خدا مي برّند . شما گرفتار آرزوهايي هستيد كه اگر آنها را قيچي نكنيد ،

آنهارابطة شما را با حقيقت قيچي خواهند كرد . اگر به آنها رحم كني ، آنها به تو رحم نخواهند كرد . اگر با آنها سياست صبر و انتظار پيش بگيري . آنها اين سياست را با تو در پيش نخواهند گرفت . اگر به آنها مهلت بدهي ، آنها به تو مهلت نخواهند داد . مي گويد اولياء آنها هستند كه چيزي را كه آنها را مي ميراند، آنها را ميراندند قبل از اينكه آنها را بميراند . يعني اينها خودشان را شناختند ،

حيات خود را درك كردند و فهميدند كه اينها دو مردن دارند : يك مردن به معناي جابه جا شدن و منزل به منزل شدن ، و يك مردن به معني فرصت و مهلت را از دست دادن . مرگ ساده . مرگ عادي و طبيعي يعني جابه جا شدن . مرگ اساسي و مرگ خطرناك يعني فرصت را ازدست دادن ، خط و راه را از دست دادن . پس اينها از ترس آنكه مبادا اصل را ازدست بدهند . اين فرعهايي را كه دامنگيرشان شده بود بريدند و اينها را قيچي كردند .


پس همانطور كه عقل و نفس داريم كه عقل يعني آن جنبه از انسان كه مي خواهد كل جريان را رسيدگي كند و انسان را در كل جريان مطالعه كند . نفس يعني آن جنبه « من » كه مي خواهد من را بطور مقطعي مطالعه كند ؛ ما به شهوات ، نفس مي گوييم ، يكي از نمودارهايش است . انسان وقتي به وسيلة شهوات تحريك شد ، افق ديد او چقدر است ؟ حد فهم و سعة تشخيص او تا كجاست ؟ آيا انسان در آن حالت كمتر از حال عادي نيست ؟ يعني مطالب و مسائلي را كه در حالت عمومي و عادي خويش به آن توجه دارد ، ارزشهايي را كه در حال عادي مي فهمد و به

رسميت مي شناسد ، ر آن حالت نمي بيند و نمي فهمد ، در آن حالت يك احساس كور او را پيش مي برد . يعني مي گويند اين فرد در اين حالت به وضع نفساني گرفتار است كه نمي تواند بفهمد . يعني اگر چشمي دارد در آن حالت نمي بيند و اگر گوشي دارد در آن حالت نمي شنود.
شما مي گوييد اين غرق در يك سلسله تحريكات است ، الان حاليش نيست . وقتي حالي به حالي شد مي توان به او تذكر داد

الان موقعش نيست و نمي شود با او برخورد كرد . مستي نيز همينطور است . تعلقات ديگر نيز از همين قماش است . گاه انسان مست مقام است و گاه مست شهوات و گاه مست شراب است . يعني در آن حالت مستي ميان ديد و درك انسان محدودتر مي شود . پس كلاً نفس يعني آن جنبه از انسان كه به دليل تعلق موضعي و برخورد مقطعي با مسائل ، انسان از درك عميق و وسيع و توجه دراز مدت به مسائل محروم مي شود . از اين جهت قرآن مي گويد كه اينها در اين حالت

نمي بينند ، چرا ؟ چون اينها در جنبه نفس هستند . مي گويد : « .. لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم اذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام… » * يعني اين دستگاههايي كه به اينها داده شده ، به دليل برخورد مقطعي و موسمي و توجه به موارد جزئي ، ديگر آن طاقت و درك و سعه را ندارد كه بتواند اين طرف جريان را با آن طرف جريان ببينند ، نابيناست . گوشي دارد كه نمي تواند بشنود ، چون تعلقات است .

يا جاي ديگر مي گويد : « مثل الفريقين كالاعمي و الاصم و البصير و السميع هل يستويان مثلاً … » اين دو گروه ، گروهي كه عقلاني هستند و گروهي كه نفساني هستند ، تفاوتشان مثل مقايسه كور و كر با شنواي بيناست . آيا اين دو يكسانند ؟پس نفس يعني آن جنبه تعلقي كه انسان در آن حالت فقط مقطع هستي را مي بيند ، نه خط هستي را . يعني نقطه بين است ، سطح بين است ، يك برش را بيشتر نمي تواند بفهمد . تعلقات و آرزوها كلاً به اين دليل كه علاقه انسان را محدود مي كند به چيز محدود ، انسان را محدود مي كند . جرم تعلقات اين است . وقتي انسان به

متعلق شد . ديد او هم محدود مي شود . يعني انسان نگاه مي كند به چيزي كه مي خواهد به او نگاه كند . انسان وقتي نخواهد به چيزي نگاه بكند ، بتدريج آن چيز را نخواهد ديد . اين مسئله اي است در انسان . ما يك ديدن داريم و يك نگاه كردن . شما وقت ديدن چشمان خود را به آن جهت مي گيريد تا ببينيد . اگر پشت به چيزي كرديد ، نمي توانيد آن را ببينيد . تا انسان خودش را با چيزي هم جهت نكند نمي تواند ببيند . بايد رو به سوي او بكند تا ببيند . تعلق يعني رو به سمتي كردن . انسان ديد درون و فهم درون را از طريق تعلق جهت مي دهد . يعني من وقتي مي خواهم با چشم سرم چيزي ببينم ، با مهره هاي گردن سر را بر مي گردانم تا ببينم . پس چشم سر يك

ديدن دارد ، يك رو كردن دارد . تعلق براي فهم من مثل جهت دادن است . من به هرچيزي تعلق پيدا كردم ، فهم خود را متوجه همان جهت كردم و دقيقاً معناي توجه كه در زبان عربي به كار مي رود ( كه زباني است كه خيلي مطالب را با لطافت بيان مي كند ) همين معنا در آن مي باشد : توجه يعني رو كردن دل ، يعني روي دل به طرفي كردن . پس انسان تعلقش به هر سمتي باشد ، روي دلش به همان سمت است . وقتي روي دل انسان به سمتي بود ، چشم دلش هم همان حوالي را مي بيند

و ديگر چشم دلش نمي تواند جايي كه روي دلش به او نيست ببيند . كما اينكه چشم سر جايي را مي بيند كه رخ به طرف اوست . هر جا چشم رو كرد همانجا را مي بيند ، در هر جهتي بود همان جهت و حوالي را مي بيند . وقتي انسان توجه به مقطع كرد و تعلق به او داشت ، اين تعلق وجه و جهت ، انسان را رو به همان مقطع قرار مي دهد . فهم انسان متوجه به همان قسمت مي شود ، از اين جهت مطالبي كه در حوالي آن مطلب است مي فهمد .


بشر در اين دوره ها در علوم پيشرفت كرده و آنچه را در آن پيشرفت كرده در ظواهر دنيا بوده است . اين به آن جهت بوده كه دلش رو به دنيا بوده ، تعلقش به دنيا بوده ، چون تعلقش به دنيا بود ، آنچه مربوط به نفس بود از انسان رشد كرد ، جنبه هاي نفساني انسان طلوع كرد . يعني انسان آن علومي را كه به دست آورده ، وسايل و امكاناتي را كه به دست آورده ، همه در خط فناست . هيچكدام درخط بقا نيست ، همه در خط مقطع است ، هيچكدامش درخط حركت اصيل انساني نيست . چون توجه اش به اين مقطع بود ، برخورد مقطعي با مسائل كرده است . از اين جهت

نسبت به حيات دنيا و آنچهدر خور حيات دنياست هم اطاعاتي به دست آورده وهم كشفياتي كرده و هم وسايل و ابزاري را پيش برده است . « .. و من كان يريد حرث الدنيا يونه منها … » : هر كس كه حرث دنيا را مي خواست ، از همين حرث دنيا به او مي دهيم .« .. وما له في الاخره من نصيب » * : چون توجهي به اصلي حركت خودش و حركت آفرينش و كل اين جريان نداشته ، فهمي از آن قبيل پيدا نكرده است . يعني اين انسان عقلش رشد نكرده ، اما نفس او و آنچه مربوط به جنبه تعلق اوست پيشرفت كرده است . پس اين علوم طلوع عقل انسان نيستند

. اين علوم طلوع حقيقت انسانيت نيستند . بخش پايين انسانيت بوده كه اين هنرها را كرده است . اين معجزات معجزه انسان نيست ، معجزه يكي از خادمهاي انسان كه فكر مادي اوست مي باشد .
باش تا صبح دولتت بدمد كاين هنوز از نتايج سحر است
يعني اين همه روشني مال شب انسان است . اينها انسانهايي هستند كه روز را درك نكرده اند و به روز حقيقت انسان نرسيده اند .اينها مال شب تاريكند . اينها همه جلوه هاي نفس انسان و جلوه هاي قسمت گذراي انسان است . جلوه هاي قسمت پويا و باقي انسان خيلي بالاتر از اين جلوه هاي ظاهري و سطحي انسان است . پس آنچه از اين انسان ديده شده انسان نيست .


فرض كن اين موجود را كه تا قوزكش ديده اي ، آنقدر بلند و عظيم است . خود انسان خيلي بالاتر از اين است . آنچه ازانسان تاكنون ظهور پيدا كرده ، بخش بسيار ناچيزي از قسمت مادون و پايين انسانيت مي باشد . انسان در عالم هنوز ظهور نكرده و آنچنان كه بايد ظاهر نشده است . در حقيقت آنهايي كه انسان را مي ديدند . ديگر انسانها آنها را نمي ديدند . اينكه امام اين شعر را به نثر بيان كرد :

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید