بخشی از مقاله

\نكاتي چند درباره شعر نو فارسي

شعر امروز ايران، فرزند شعر كهن پارسي
شعر نو فارسي را، به ويژه طاعنان، ره آورد روشنفكراني دانسته اند كه از ادبيات غرب به خصوص ادبيات فرانسه متأثر بودند. اين اَنگ بيگانه بيني با واقعيتي قرين شد كه به ظاهر مؤيد آن بود. در حقيقت نوپردازان و، در رأس آنان، نيما عموماً با آثار شاعران فرانسوي، مستقيم يا از راه ترجمه، آشنايي داشتند. به علاوه نخستين نشانه هاي تجدد در شعر فارسي با نهضت مشروطيت پديدار

گشت كه خود آن نيز ارمغان غرب شمرده مي شد و در دوراني آغاز شده بود كه روابط فرهنگي با غرب و بالاخص فرانسه، به واسطه استادان خارجي دارالفنون و بر اثر مسافرت عده اي از ايرانيان به اروپا براي تحصيلات عاليه وسعت يافته بود. در همين اوان بود كه جنبش ترجمه رونق گرفت و، در جنب نشر ترجمه آثار داستاني، سروده هاي شاعران فرانسوي و آلماني نيز جسته و گريخته در مطبوعات درج و منشر مي شد.


بدين سان، قرايني در تاييد نظر آنان كه اصالت شعر نو فارسي را منكر بودند و براي آن در مرز و بوم خود خواستگاهي قابل نبودند و حتي آن را حركتي قهقهرايي تلقي
مي كردند وجو داشت.


اكنون اين پرسش پيش مي آيد كه اين قول تا چه حد پذيرفتني است و آيا صرف اين واقعيت كه توسعه روابط فارسي زبانان با غرب خواه ناخواه، اگر نه در ايجاد، دست كم در تقويت و تشحيذ نهضت تجدد در ايران مؤثر بوده و اصالت اين نهضت را نفي مي كند و آيا براي پذيرفتاري تأثير غرب زمينه اي مساعد در كشور ما وجود نداشته و اگر داشته ـ كه مسلماً داشته ـ اين زمينه چه بوده و چگونه پديد آمده است؟
براي پاسخ دادن به اين پرسش، ما، در اين مقام، درگير سوابق تاريخي نهضت تجدد، كه همه شئون حيات ملي را در بر مي گيرد، نمي شويم و تنها به آنچه با تجدد ادبي، بالاخص با شعر نو، ربط پيدا مي كند مي پردازيم.
براي رسيدن به پاسخي روشن، لازم، مي دانيم مسير تطور شعر فارسي را مرور كنيم و اميدواريم كه اين مرور، هر چند به غايت اجمالي، راه يا بهتر بگوييم راه هايي را كه شعر فارسي از آغاز تا به امروز پيموده نشان دهد و ما را به اين نتيجه برساند كه شعر نو، اگر هم طريق جديدي اختيار كرده اند از جهاتي ـ آن هم از جهات اساسي ـ از عناصر پيشينه دار الهام گرفته است. اصولاً جريان هاي فكري و هنري ـ در عين تأثر از تحولات اقتصادي و اجتماعي و سياسي، روند مستقل خود را طي مي كنند از اين رو، اگر بخواهيم براي شعر نو خاستگاهي اصيل و بومي سراغ بگيريم و راهي را كه برگزيده توجيه كنيم، از بازگشت به جريانه ادبي متقدم بر آن و، به عبارت ساده تر از نظر افكندن به راه هايي كه شعر سنتي پيموده ناگزيريم.


شعر كلاسيك فارسي در عصر سامانيان (قرن چهارم هجري) است كه هويت روشن و تشخيص آشكار پيدا مي كند. در اين عصر است كه مجموعه سنن شعر عروضي فارسي مدون مي گردد. اوزان، قوالب، قافيه بندي، ترديف، مضامين، موضوعات، صنايع بديعي، نمادهاي شعر فارسي ـ جملگي در اشعار نه چندان زيادي كه از آن عصر به جا مانده شواهد متعدد و متنوع دارند. حماسه

ملي ما نيز در همين اوان، به نثر و به نظم، تكوين يافته است. به روزگار دولت سامانيان، شعر فارسي از جهات گوناگون به مرحله پختگي مي رسد، شاعران بسياري ظهور مي كنند و در انواع مديحه، تغزل، حكمت و اندرز، رثاء، خمريه، افسانه، و داستان در قالب قصيده و مثنوي و قطعه

و غزل و رياعي و حتي نوعي مسمط شعر مي سرايند. اينان را نه تنها پيشگامان و پيشاهنگان(طلايه داران)بلكه بنيان گذاران و پرورش دهندگان اركان شعر سنتي فارسي بايد شمرد.


يگانه مايه اي كه در اشعار شاعران عصر ساماني غايب و نامحسوس است مايه عرفاني است، بررسي وجه دليل خالي بودن اشعار شاعران اين دوره از مايه عرفاني به تفحص و تحقيق مستقل نياز دارد و، در اين مقام، از اشاره به خود اين واقعيت فراتر


نمي توان رفت. همين قدر مي توان يادآور شد كه دولت آل سامان مقارن بوده است با اوج رونق مادي و معنوي و صلح و آرامش ماوراءالنهر. بخارا در اين برهه تاريخي از مراكز مهم و معتبر تمدن به شمار مي رفت و به قول نظامي عروضي در چهار مقاله، در صميم دولت سامانيان جهان آباد بود و ملك بي خصم و لشكر فرمان بردار و روزگار مساعد و بخت موافق.
در چنين فضايي، بس بعيد مي نمايد كه مايه هاي عرفاني به اشعار شاعراني راه يابد كه از حمايت اميران بهره مند بودند و روزگار در امن و آرامش و رفاه مي گذراندند. باري در اشعاري كه از اين دوره به يادگار مانده تنها در يك رباعي رودكي است كه
بارقه اي از عرفان ـ حضور قلب در نماز ـ به چشم مي آيد:
روي به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بتان طراز
ايزد ماه وسوسه عاشقي
از تو پذيرد نپذيرد نماز
شعر عصر ساماني، هر چند با مايه هاي عرفاني عجين نيست، حكيمانه و پر عمق است همه جا، در آن، متانت و وقار و اعتدال خردمندانه مشاهده مي شود. حتي در مدايح مبالغه راه ندارد. ممدوح به صفاتي ستايش مي شود كه در او هست. ميان مديحه سرا و ممدوح نوعي صميميت و عطوفت محسوس و مشهود است است. ضمناً اشعار اين دوره به جرياني تعلق دارد كه، از حيث طرز بيان معاني، روشن و آسان ياب است. در حقيقت در شعر دوره ساماني، دو خصلت اساسي مي توان سراغ گرفت، عمق عقلاني، سادگي زيان و روشني بيان، اين دو ويژگي است كه آن را هم مردم پسند ساخته است و هم فرزانه پسند خواننده حين خواندن آن، لذت قهري و ديمي


مي برد و به تعمق و تلاش فكري و مدد جويي از سوابق معلومات و كشف تلميحات مهجور و احياناً شرح و تفسير نياز ندارد.


در مقابل اين جريان، جريان ديگري سراغ داريم كه اشعار پيچيده و پر تكلف و فضل فروشانه يا پر ابهام و حتي معمايي شاعراني چون انوري، نظامي گنجوي، خاقاني و هم چنين اشعار سبك هندي به آن تعلق دارد. در اين مقام، حظ خواننده بيش تر محصول مايه هاي خود او و توانايي اوست در كشف اشارات و فهم تكلفات شاعر. اشعار دسته اول آسان تر در سينه ها ماندگار مي شوند و پاره هايي از آنها چه بسا به صورت مثل ساير در مي آيند. حال آنكه اشعار دسته دوم تنها در ديوان جا خوش مي كنند و بيش تر در بازار متنفننان متأدب خريدار دارند و صاحبان ذوق سليم، اگر قصد التذاذ هنري داشته باشند، كم تر به آنها گرايش پيدا مي كنند.


همين دو خصلت اساسي عمق و سادگي زبان و روشني بيان در شعر عرفاني ما مأوا گرفته. نهايت آن كه اين عمق، به خلاف آنچه در اشعار عصر ساماني و سروده هاي ناصرخسرو وجود دارد، عقلايي نيست رازورانه است. دريافت سطحي معاني اين هر دو نوع ـ اشعار حكيمانه و اشعار عرفاني ـ در پرتو زبان ساده و بيان روشني كه دارند در دست رس عامه است؛ اما پيدا نكردن هم حسي و همدلي و همجاني يا شاعر مستلزم از سر گذراندن تجربه هاي حكمي و عقلايي يا ذوقي و عرفاني است. از اين حيث شعر عرفاني از دست رس دورتر و راه يافتن به حريم شاعر از خلال آن بس دشوارتر است.
در همين خصلت است كه شعر نو با شعر عرفاني قرابت مي يابد. نهايت آن كه، در شعر نو، تجربه شاعرانه وزيبا شناسانه ناب است كه به زباني به ظاهر ساده و بي پيرايه، با واژه ها و تعبيرهاي به لحاظ زباني مأنوس بيان مي شود و، از اين جهت مانند شعر عرفاني فريبنده است؛ خواننده عادي آن را مي خواند و به خيال خود مي فهمد و از آن لذت مي برد؛ در حالي كه هنوز به حريم شاعر راه نيافته است.
براي آن كه تصوير شعر نو برجستگي و صراحت و تمايز قوي تري پيدا كند مقايسه آن با شعر عصر غزنوي، كه ـ هر چند وجوه اشتراكي با آن دارد ـ از جهات متعدد با آن در تباين است، خالي از فايده نيست.
مي دانيم كه در عصر غزنوي، شعر درباري فايق بوده است ـ درباري نه تنها از اين جهت كه به دربار تعلق و به لطافت و ظرافت گرايش داشته بلكه هم از اين رو كه قرين اعتدال بوده است؛ نه جلوه هاي شهواني در آن مي بينيم نه فضاي قدسي و روحاني و نه حتي آن عمق حكيمانه دوره ساماني شاعر در صدد بازنمايي فرديت خود و باز سازي مصاديق مفرد نيست بلكه مي خواهد تصويري نمونه وار و انتزاعي و اجمالي به دست دهد. از شاعر توصيف عواطف و تجربه هاي فردي به شيوه رمانتيك ها انتظار نمي رود. توقع بيان حالات دروني اصيل و فردي از آن نمي توان داشت. وصف هاي شاعر صوري و انزاعي و غير شخصي است. صورت حاكم بر ماده و گوياي چيزي است بيش از محتواي خود: رايحه شعري از‌آن شنيده مي شود. در حقيقت شعريت كلمات است كه به سخن خصلت شاعرانه مي بخشد. اگر شاعر از تكرار مضاممين خسته نمي شود، از آن روست كه توجه او به سخنوري و بيان استادانه است كه ارزشي بالاتر از محتوا پيدا


مي كند. تحول در جهت آوردن مضامين نو نيست هنر شاعر در آن است كه همان مضامين سنتي را به طرزي نو درآورد. مضمون به ساده شدن و پيراستگي و هر چه بيش تر انتزاعي شدن گرايش دارد تا آن ‌جا كه در باز نمودن فسرده و منجمد و تنها از راه جفت شدن با مضامين ديگر بارور گردد. اصل قاعده و مواضعه و سنت است و تبعيت از آن حتمي است شاعر به اراده خود اين انقياد را مي پذيريد تا استادي و مهارت خود را، در عين محدوديت نشان دهد. همين قيدهاي دل پذير است كه، از طريق مشتركات، سبك دوره اي را شكل مي بخشد و آن را در دست رس فهم قرار مي دهد. نوآوري ماهرانه و مقبول بيش تر در تركيب ها و آرايش هاي تازه مضمون سنتي است. از اين رو، يافتن منشأ مضمون دشوار است. تنها پرورش و گونه گوني مضمون واحد را مي توان


رديابي كرد. پروردن مضمون نيز، به واقع، آوردن تصاويري است كه براي همان
ويژگي هاي ثابت شواهدي نو به دست دهند. تنگي دهان و ميان معشوق را عنصري در يك رباعي چنين وصف مي كند:
تا نَسرايي سخن دهانت نبوَد


تا نگشايي كمر ميانت نبوَد
سوگند خوردم كه اين و اَنت نبوَد
و سعدي در دو بيت چنين:


علت آن است كه گاهي سخن مي گويد
ورنه معلوم نبودي كه دهاني دارد
حجت آن است كه وقتي كمري مي بندد
ورنه مفهوم نگشتي كه مياني دارد
كه، در آن، سعدي مضامين بيت اول رباعي عنصري را، با جان دادن در دو بيت، استقلال بخشيده و هم با تعدد افعال سخن را زنده‌تر و پوياتر ساخته است
همين مضمون در حافظ با مايه اي فلسفي عجين مي گردد و به اين صورت در مي آيد:
بعد ازينم نبود شايبه در جوهر فرد
كه دهان تو در اين نكته خوش استدالاليست
در مقايسه اشعار اين دوره با سروده هاي شاعران نوپرداز با تباين آشكاري رو به رو مي شويم:
شاعر عصر عزنوي برون گراست، مهم براي او جلوه هاست و او كاري به علل و اسباب ندارد؛ مقيد به سنت شعري است؛ نوآوريش در بيان استادانه با حفظ مضامين است؛ در شعرش، صورت بر ماده فايق است، تصاوير شاعرانه در سروده اش انتزاعي و غير شخصي است؛ شعر، با مشتركات، در چارچوب سبك دوره اي محصور است؛ مخاطبان شاعر محدود و خود اهل ذوق و ادب اند و با شاعر سنخيت فرهنگي دارند، فرديت زبان شاعر نسبتاً ضعيف است و با تغييرات قالبي رنگ مي بازد.
در مقابل، شاعر نوپرداز درون گراست؛ سنت شكن است؛ نوآوريش در بيان تجربه هاي هنري و الهامات نو در قالب مضامين تازه است؛ در شعدش، صورت و ماده پيوند زده و ارگانيك دارند؛ تصاوير از آن شاعر و آفريده اوست، شاعر استقلال جوست و از محدود ماندن در مكتبي رميدگي دارد؛ مخاطبان شاعر محفلي نيستند و شعر خواهان آن است كه حتي در فضاي محلي محدود نماند و در پهنه جهاني طنين افكن گردد و قرون و اعصار را در نوردد؛ شاعر در تلاش آن است كه زبان خاص خود را بيابد و با اين زبان كسب هويت كند.
اكنون اين سؤال به ذهن مي آيد كه آيا چنين ويژگي هايي در شعر نو اساساً تازگي دارد؟ پيش از پاسخ دادن به اين پرسش يا بهتر بگويم براي پاسخ دادن به اين پرسش، بگذار، ببينيم نظريه پردازان شعر نو درباره خصايص آن چه گفته اند.
ويژگي هايي كه نظريه پردازان براي شعر نو قايل شده اند بيش تر خصلت كالبد شناسانه دارد و خصوصيات ذاتي و محتوايي آن را كم تر بيان مي كند. لذا با اين همه رهيافت، درباره پيوند شعر نو و سنتي يا سنت شعري چيزي گفته نمي شود و اگر هم گفته شود منحرف كننده است.1 جدي ترين و جمع و جورترين تحليلي كه در اين باب صورت گرفته شايد مقدمه خواندني محمد حقوقي بر شعر نو از‌ آغاز تا امروز؛ 1301- 1350(مجموعه اشعار نو منتخب خودئ او همراه چند تفسير) باشد.
حقوقي، ضمن شرح ملاك هايي كه براي گزينش اشعار اختيار كرده؛ به ويژگي هايي اشاره دارد كه شعر نيمايي را از شعر سنتي متمايز مي سازد اين ويژگي ها ذيل عناوين كوتاه و بلندي مصرع ها، عدوم رعايت قراردادها، عدم سخنوري، نوع ابهام، نوع ساختمان جاي داده شده است. در اين ميان حقوقي بر سر ابهام درنگ بيش تري كرده و با بر شمردن عوامل آن، كوشيده است تا ميان نوع ابهام در شعر نو و در شعر سنتي فرق ماهوي نشان دهد. هم چنين وي، ذيل بحث نوع ساختمان، براي شعر نو معماريي قايل شده كه شعر سنتي فاقد آن است.


از تمايزهايي كه حقوقي ميان شعر نو و سنتي ارائه كرده آنچه با كالبد شناسي شعر _ وزن و قالب_ مربوط مي شود كاملاً پذيرفتني و روشنگر است؛ اما آنچه با جوهر شعر ربط پيدا مي كند قوياً محل تأمل است و ما بر سر همين مطلب است كه توضيحاتي را لازم مي شماريم. در حقيقت، اختلاف بر سر همين برداشت است كه ما را بر سر دوراهي قايل شدن گسستگي كامل شعر نو از سنت شعري جز از حيث ماده زباني يا پيوستگي آن با سنت شعري و ادامه حيات جهاني از اين سنت در شعر نو قرار


مي دهد.
فرقي كه حقوقي در مقوله ابهام ميان شعر نو و شعر سنتي قايل شده ناشي از آن به نظر مي رسد كه وي بيش تر به اشعار شاعراني چون خاقاني نظر دارد كه پيچيدگي و دشواريابي سخن آنان را از وجود تلميحات و اشارات و استفاده از معلومات در شعر بر مي خيزد. از اين رو حقوقي به حق اين نوع ابهام را از ابهامي كه در ذات شعر نو وجود دارد متمايز مي داند.2 اما، اگر به جاي شعر متكلفانه خاقاني، به غزليات شمس يا رباعي هاي خيام توجه كنيم، در آنها پرتو همان تجربه هاي شعري و زيبا شاسانه شاعران نوپرداز بي همتاست و لازمه انس و الفت گرفتن با آنها سنخيت فكري و روحي پيدا كردن با شاعر و رخنه كردن به حريم اوست.
درباره نوع معماري و ساختمان شعر نيز كه وجه تمايز شعر نو شمرده شده حرف هست؛ زيرا نظير همان ساخت استوار و محكم و همان معماري فني را در رباعي هاي خيام و غزليات حافظ و قطعات شعري دوره ساماني و حتي در قصايد عصر عزنوي ـ با تشبيب، تخلص به مدح، مدح، شريطه ـ مي توان سراغ گرفت.
به نظر ما، شعر نو ـ اگر جوهر شعري آن ملاك گرفته شود ـ از جهت عمق و از اين نظر كه دريافت آن مستلزم نوعي هم حسي و همدلي باشاعر و راه يافتن به حريم مكنويات اوست، دنباله شعر عرفاني است و از اين حيث كه، در انواعي از آن، مقصود شاعر صرفاً زيبايي آفريني با كلمات است، دنباله بعضي از اشعار سعدي كه به شعر ناب و ـ صرف نظر از وزن ـ به نثر نزديك مي شود. از جهتي ديگر، يعني مضمون آفريني، شعر نو را دنباله اشعار سبك هندي مي توان شمرد.
بدين سان شعر نو همه ويژگي هاي ممتاز شعر فارسي ـ وزن عروضي در شعر نيمايي، عمق و احتواي بر تجربه يي همتايي و دردمند شاعر، سادگي زبان و روشني بيان، مضامين نو، معماري فرهيخته، تشخيص زباني، را در خود جمع كرده است. در حقيقت، شعر نو؛ از ميان خصايصي كه شعر فارسي در مرحله از تطور يافته عناصري را اختيار كرده و خلاقانه پرورش داده است. از اين رو، بايد گفت كه شعر نو فارسي ريشه در همين مرز و بوم دارد و آنان كه در صدد بوده اند و هستند به آن عنوان عاريتي بدهند و اصالت آن را انكار كنند از جوهرش غافل مانده اند. هم چنين كساني كه خواسته اند و مي خواهند آن را تافته اي جدا بافته و يكسره منفصل و مستقل از سابقه و سنت شعري ما جلوه دهند راه گزافه پيموده اند.
مع الوصف، از يك جهت، شعر نو به ويژه فراورده هاي متأخرتر آن از شعر سنتي فاصله مي گيرد و آن تفوق سبك فردي و تعمد شاعر در اجتناب از اندراج در سبك دوره اي است. در دوران طفوليت و نوجواني شعر نو،‌سبك دوره اي، در قالب شعر نيمايي، بر شاعران نو پرداز تحميل شد. هر چند، در اين زمينه، وجه اشتراك بيش تر جنبه صوري داشت و فاقد آن قوت بود كه بتواند بر ويژگي هاي

سبكي شاعر سايه اندازد. در حقيقت اشعار نو شاعراني چون اخوان و شاملو و سهراب سپهري و فروغ، در همان مرحله آغازين يا در مراحل پختگي شاعري، هويت مستقل خود را نشان داد. باري، وجه اشتراكي كه در اشعار سنتي به سبك هاي دوره اي شكل مي داد، در شعر نو رفته رفته رنگ باخت به گونه اي كه دوران پروردگي شاعر نوپرداز بيش تر با زبان مستقلي كه پس از سياه مش

ق ها پيدا مي كرد مشخص و متمايز مي شد اين پديده را حتي در اشعار سبك هندي، كه در آنها نوآوري دغدغه فكري شاعر شده بود، نمي توان سراغ گرفت و خود اصطلاح و عنوان سبك هندي شاهد اين معني است.


اين استقلال هويت تشخيص زبان شاعران نوپرداز تصنعي و، به اصطلاح بر بسته نبود بلكه طبيعي و بر رسته بود. چون شعر نه مايه سرگرمي يا شأني از شئون زندگي معنوي شاعر بلكه تماتم زندگي او شد و جوهر وجود شاعر در شعر او ريخته شد. شعر به سبيكه جوهر وجود شاعر تبديل گرديد. از اين رو، همان تمايز فردي موجود در ساحت وجودي شاعر در شعرش بازتاب و هويت شعري به همين صورت تكوين يافت و در نتيجه جو و اقليم شعري جانشين سبك دوره اي شد. از اين پس، آنچه به اشعار شاعران رنگ و بو و طعم واحد داداشتراك در زبان و بيان نبود فضاي خاص شعري بود كه به تأثير تحولات اساسي و مسائل حياتي و جهان انساني قهراً پديد مي آمد.


شعر نو، با اين ويژگي، از جهت ديگري نيز، متمايز گشت. شعر سنتي، هر چند از نظر فهم پذيري در دست رس و آسان ياب بود و به آساني با خواننده آشناي سنن شعري ارتباط برقرار مي كرد، به هر حال، محفلي شمرده مي شد. اين محفل يا دربار بود يا خانقاه و يا انجمن ادبي. اما شعر نو، در عين دشواريابي و غريب نمايي،‌با نوعي جهان شمولي univesality قرين شد و آن فرصت را يافت كه از طريق رسانه هاي گروهي با نفوس مليوني ارتباط برقرار كند و حتي مرزهاي ملي را در نوردد و عالم گير شود و بيهوده نيست كه ترجمه اين اشعار به زبان هاي ديگر در همان دوران پديد آمدن آنها رواج يافت.
اما اين وسعت دامنه نفوذپذيري شعر نو و قلمرو و تخاطب آن به معني تنزل يافتن آن به سطح فرهنگي عامه نيست. هضم اثري هنري فرهنگ مي خواهد و اين جمهور مخاطبان اند كه بايد خود را به سطح فرهنگي لازمه فهم معنايي آن برسانند.
خوش بختانه نقد شعر به كمك مخاطبان مي شتابد و فاهمه آنان را براي درك شاعر پرورش مي دهد.
باري نهايت فرديت شاعر مانع آن نيست كه شعر او جهان شمول باشد. زيرا از شعر او تپش زندگي به گوش مي رسد. شعر نو بيان درد زمانه، درد انسان عصر ماست و هر شاعري مي كوشد تا احساس خاص خود را از اين درد بيان كند. بدين سان، فرديت شاعر، با خصلت جهاني شمولي درد او عجين مي گردد و اين ادغام به ماده و صورت شعر او پيوند زنده و ارگانيك مي بخشد. شعر با حفظ فرديت ملي و با خصلت ملي جهاني مي گردد.
آري، والاترين دست آورده هاي شعر نو فارسي سزاوار آنند كه در ادبيات جهاني جايگاهي ممتاز احراز كنند.

 

پي نوشت ها:
1- مثلاً ضياء موحد شعر نو را دنباله قطعه در شعر سنتي شمرده، و در اين نظر، بيشتر به معماري و كالبد شناسي شعر نظر داشته است.
2- تعبير ابهام از حقوقي است كه به نظر ما، براي افاده مقصود او بهترين انتخاب نيست. در حقيقت، بيشتر از عمق شعر و راز شاعر و حريم اوست كه ذيل اين عنوان سخن مي رود.
زيباشناسی سنتی و نو

 


درآمد:
دراذهان ومحامل عمومی سئوالی مطرح است؛چرادریافتگرایی درهنر نو،کمتروکم رنگتر است. درادامه بحث دیگری است که:چرا کسانی که به راحتی درادبیات مشکلات خاقانی ،انوری،بیدل،وتاریــخ وکتابهای دشوارنثرونظم یادردیدگاههاورشته های مختلف اینچنین راحل می کنند،دربرابراشارات و خلق آثارهنری نو،که نه لغـت،نه تلمیح ونه تعـقید لفظی داردمی ایستند و"یعنی چه؟" می آورند.
مثلاّ فرض کنید سـهراب میگوید؛" دشت سجاده من".آیااین مصراع دشواراست یا مشکلی دارد.آیامعنـــــــای" دشت "سخت است، یا" سجاده "تلمیح دارد، یابه جای جغــــــرافیایی ،زمـــانی ومکانی" دشـت "؟ یا حالتی که، درفضای پررنگ ولعاب ،روحانی وملموس یک مسجد قرارگرفته ایم. باید بدانیم مشکـل این تعبیرات چیست؟
سئوالا ت ازاین قبیل که برای ما پیش می آید، هر ذوق وقریحه ای رابه فکر فرومی بـــردکه شایداین گونه پرسشهایک عـلت جمــــال شناسی و زیبــــاشناسی داشته باشد. مسلم اســـت که برخی از مشکلات مایه در Objectiveیا Subjective دارد.البته بیشتربحث مربوط به فرستنده مربوط است والبته گاهی هم به گیرنده." اگرچه ما هنرراصرفا رسانه نمی دانیم،ولی عایق ونارساناهم نمی دانیم".
درمورد تفاوت محتوای بین زیبا شناسی سنتی وکلاسیک با زیباشناسی مدرن یا نو شــاید بتوان به چند نکته اصلی اشاره کرد که اگراینها را باهم بدانیم و رعایت کنیم، بهتر و راحت تر می توانیم بـــااین آثارارتباط برقرارکنیم.دراینجا بحث،ارزش گذارانه وداورانه نیست. فقط بیشترتوصیف می کنیم وکارنداریم که هنرنوخوب است یاهنرکلاسیک خوب است یاکدام بهتراست؟ ماچون اهل هنرهستیم همچنان دریچه های ذهن وذوق خودمان رابازگذاشته ایم که اگرکسی آمد وچیزی گفت یا اثری هنری پدیدآوردکه واقعاً زیبا باشد، تاثیربگـذارد وتخیل ما رابرانگیزد؛یعنی بتوانیم نام هنررابه آن اطلاق کنیم وآن رابپذیریم.

وضوح ،ابهام

خیلی اجمالی اینکه یکی ازاصول زیبایی شناسی درهـــــنرکلاسیک،وضوح است؛یعنی هرنوع بیان خواه متن یاطرح ونقش باشد تحت عـنوان تعـقید وغرابت استعما ل،یاچیزهای ازاین دست جزوعـیوب شمرده می شود.درصورتی که در هـــــــنرمدرن،ابهام اصل زیبایی شناسی است که البته مولوداندیشه نووبرخاسته ازهمه جریانهای فکرمعاصر،مدرن ودامنه گسترده آن است. توضیح آنکه این سخن اصلاًبه این معنا نیست که درهنرقدیم ابهام وجود ندارد یادرهنرجدید وضوح نیست،بلکه به این معناست که اصل زیبایی درهنرکلاسیک وضوح وروشنی بوده.مثلاً چنان که می بینیم ،گونه ای

ابهام دراشعارحافظ است که زیباست،همچنین نقوش وطرحهای سنتی،نگارگری کلاسیک ،فضای ایجاد شده درآن.ابهام دراینگونه مواردبیشترمعلول تعقید لفظی ومعنوی واستفاده ازصنایع وعلوم عصرواشاره وتلمیح به آیات وروایات وحکایات است؛اماابهام درهنرمدرن ابهامی است که

مولوداندیشه جدیداست،مولودعـدم قطعیت،نسبیت،ابهام ساختاری وخیلی چیزهای دیگرکه باید بحث بازوگسترده گردد،یعنی ابهام یک مسئله زیبـــــایی شناختی شده نه مسئله ای که آن موقع جزوعیوب کاروروش سنتـــــــی وکلاسیک ما محسوب می شد.میتوان گفت درهنرمدرن این ابهام قدری ساختاری تروژرف ساختی تر است.

توازن وتقارن

 

نکته دیگرتوازن وتقارن بودکه معمولاًدرنقاشی وهنرشعرماودرشعرهای کلاسیک آن رامی بینید.حتی وزن هم خودش نوعی تناسب است.تناسب هم خودش حاصل ادراک وحدت درکثــرت است.وقتی دراجزای متعددازمجموعه به گونه ای وحدتی کشف می کنیم،نوعی تناسب درآنهامی بینیم.بنابراین ،این تناسب اگردر مکان باشد میشودقرینه،مثل معماری،واگردرزمان باشد میشودوزن وموسیقی.می دانیم که وزن تقسیم زمان به پاره های منظم است؛مثل معماری که تقسیم مکان است به پاره های منظم.این قسمت های منظم،نه باید باهم مساوی باشند،نه بی نظم وترتیب،وحتی اگرترکیب آن متنوع وفراوان باشدوتعدادبیشتری جزءداشته باشیم که درمیان اینهابتوانیم نظمی را بیابیم،بازهم موسیقی ایجادمیشود؛ولی دریافت ضرباهنگ ونظم آن ممکن است برای برخی دشوارباشد؛ولی وقتی که این تکرارشود،می شودمثلا " مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن " وریتمی از آن کشف می شود،غرض این است که هنرکلاسیک خوب است یا هنرنوبد است یا برعکس،یا اینکه بگوییم مبانی جمال شناسی این ضعیف وآن قوی است،بلکه فقط توصیف میکنیم چرا که خوشایندی وناخوشایندی،اصل زیبایی شناسی است.زیبایی چیزی جزاحساس خوشایندی نیست وچیزی نیست که ما بتوانیم برکسی تحمیل کنیم؛ برای همین فقط ما میخواهیم توصیف کنیم.اگرهمه باشعرنووحتی با مفهومی مثل غرب یا هرچیزدیگرمخالفیم،اول باید آن رابشناسیم که مثلا فلسفه غرب این است،آن وقت اگرمی خواهیم مخالف هم باشیم،باشیم؛ولی بایدبدانیم با چه چیزی مخالفیم.چون به قول مرحوم شریعتی،" ندانسته چیزی را ردکردن وندانسته چیزی راتایید کردن هردودرندانستن مساوی هستند ".
پس ممکن است گمان کنیم که چون شکل ها درهنرسنتی ما غالبا متقارن ومتوازن بودند،بنابراین تنها وجه وتنهاراه ایجاد زیبایی،ایجاد شکلهای متقارن،بسته،متوازن،مکررومتساوی است.درصورتی که راههای ایجادزیبایی،مسلما اگرازلحاظ نظری هم نگاه کنید،میتواند بی نهایت باشد.برای این است که میتوان همیشه آهنگهای تازه درموسیقی باترکیبهای تازه درهنرهای دیگرساخت.حتی شمامیتوانید نسبتهای گوناگونی را ایجاد کنید که زیبا باشد؛یعنی اگرحاصل کارتوازن باشد،ولی توازن متقارن نباشد،میتواندباز هم زیبا باشد.توازن نامتقارن مثل توازن توزیع شده است؛مثلا شما تابلویی ببینید که به جای اینکه همه اضلاع آن متقارن ومتوازن باشد،یک کانون ویک مرکزثقل ونقطه

عطف داشته باشد وسطوح واحجام وخطوط دیگرطوری دور این کانون چیده شوند که ایجاد تعادل،هارمونی وهماهنگی کنند.پس لزومی ندارد که توازن حتمامتقارن باشد،گاهی خودعدم تقارن زیباست؛مثلاچرا میگویید زلف آشفته زیباست؟چرا این همه شاعران سنتی ما گفته اند:"زلف آشفته"؟همچنین ستارگان شب دردل آسمان ازدید ناظران زمینی لااقل زیبا هستند؛درصورتی که

ازدید ناظران زمینی هیچ نظمی ندارند.البته درخود اصل آفرینش یک نظم هندسی وریاضی دقیق

نهفته است ولی اگر ما می بینیم،شماری مرواریدندکه برمخملی تیره پراکنده وپخش شده اندوآن هم زیباست سوء تفاهمی که برای خیلی ازاستادان مدافع هنراسلامی وسنتی پیش آمده،این است که؛ گمان میکنند هنرسنتی را فقط میشود موقعی پدید آورد که شکل ها متوازن ومتق

ارن باشدوفقط اگر نقاشی های قدیم را تکرار وتقلید کنیم،زیباست.این رویکرد توصیف هنرسنتی وهنردینی گرایش بسیار برجسته ای است که امثال بورکهارت،شووان،گنون درجهان ودکترنصردر ایران،مدافع آن هستند.البته من هم بسیاربه آن علاقه وارادت دارم؛ولی این رویکرد با مقدماتی که دارد،به نتایجی میرسد که چندان مطلوب نیست.مقدماتی از این قبیل اینکه بگوییم مثلا مینیاتورتجسم عالم مثال است وبه همین دلیل پرسپکتیو وحجم ندارد وبعد این مقدمات،نتایجی به دست می آید که شکلهای شعرسنتــــی به دلیل مشابهت با قرآن مجید مقدس اند، و هرگونه عدول ازاین شکلها،نوعی خروج وهبوط از بهشت وزیبایی است!

 

تکرار،تقلید،خلق مدام

نوآوری وآشنایی زدایی باعث حفظ تاثیرسخن است،وگرنه لازم نیست که هیــچ چیزنوشودوهمان طورکه هست،خیلی خوب است وموردپسند هم هست.به ویژه درهنرهای مردمی وهنرهای فولکوریک که تکرار،یکی ازشگردهای اصلی است،چنان که دربعضی قصه ها ومتل ها می بینیم.
اینکه ما ادعا کنیم تنها رویکردممکن وتنها راه تفسیر وتاویل هنرسنتی واسلامی،رویکردثبات وتقلیداست،به نظرنباید درست باشد.برای اینکه ما دربین دانشمندان وهنرمندان مسلمان،مولوی،ابن عربی وعین القضاه و... را داریم که اینها معتقدندبه نظریه خلق جدیدیا خلق مدام هستند؛یعنی با تفسیرآیاتی مثل "کل یوم هوفی شأن"به اینجا میرسند که وقتی آن رامیگردانیم،دایره ای متصل به ذهن می آید،درعالم هستی آفرینش های مدام ولحظه ای داریم که مستمرهستند؛ازاین رو پیوسته می نماید.به نظرمن با آن نگاه ثبات وسکون وتقلید،امکان ندارد که مولوی وابن عربی پدید آیدکه هرلحظه هم جهان را تازه ببینند وهردم هستی را نوبیابند:
هرزمان نومی شود دنیا وما بی خبراز نوشدن اندربقا

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید