بخشی از مقاله

نیمایوشیج

مقدمه
گويند ققنوس هزارسال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آيد هيزم بسيار جمع سازد و بر بالاي آن نشيند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشي از بال او بجهد و در هيزم افتد و خود با هيزم بسوزد و از خاکسترش بيضه اي پديد آيد و او را جفت نمي باشد و موسيقي را از آواز او دريافته اند. (برهان)
آي آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد!


يكنفر در آب دارد مي سپارد جان.
يك نفر دارد كه دست و پاي دائم‌ ميزند
روي اين درياي تند و تيره و سنگين كه مي‌دانيد.
آن زمان كه مست هستيد از خيال دست يابيدن به دشمن،
آن زمان كه پيش خود بيهوده پنداريد
كه گرفتستيد دست ناتواني را
تا توانايي بهتر را پديد آريد،
آن زمان كه تنگ مي بنديد
بركمرهاتان كمربند،


در چه هنگامي بگويم من؟
يك نفر در آب دارد مي‌كند بيهوده جان قربان!
آي آدمها كه بر ساحل بساط دلگشا داريد!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
يك نفر در آب مي‌خواند شما را.
موج سنگين را به دست خسته مي‌كوبد
باز مي‌دارد دهان با چشم از وحشت دريده
سايه‌هاتان را ز راه دور ديده
آب را بلعيده در گود كبود و هر زمان بيتابش افزون
مي‌كند زين آبها بيرون
گاه سر، گه پا.


زندگينامه ي نيما يوشيج در ستايش رنج
يوش؛ روستاي كوچكي در دامنه‌هاي سرسبز البرز. سال 1276 است و قاجارها دو دستي سلطنت را چسبيده‌اند. اگر چه تكانه‌هاي شديدي در جريان است و عنقريب است كه از دور خارج شوند. انقلاب مشروطيت در راه است.
پاييز، آن قدر رنگ در طبيعت ريخته است كه نخستين نگاه‌هاي «نوزاد» به جاي گريه با حيرت همراه است. اسمش را علي مي‌گذارند؛ اولين پسر مردي شجاع و عصباني و زني اهل شعر و ادبيات. پدر تار مي‌زند و به شكار مي‌رود و گاهي پسر خردش را جلوي خودش، بر اسب مي‌نشاند و به كوه مي‌زند:


«زندگي بدوي من در بين شبانان و ايلخي‌بانان گذشت كه به هواي چراگاه به نقاط دور ييلاق – قشلاق مي‌كنند و شب بالاي كوه‌ها ساعات طولاني با هم به دور آتش جمع مي‌شوند.»
خواندن و نوشتن را نزد آخوند روستا مي‌آموزد. در سفري به تهران، به اصرار اقوام نزديكش، در مدرسه‌ي سن لويي نام نويسي مي‌كند. اما درس خواندنش تعريفي ندارد. با بچه‌ها درگير مي‌شود.
مدام در انديشه‌ي نقشه‌اي براي فرار از مدرسه است و به جز نقاشي، نمراتش تعريفي ندارد:


«وضع رفتار و سكنات من، كناره‌گيري و حجبي كه مخصوص بچه‌هاي تربيت شده در بيرون شهر است، موضوعي بود كه در مدرسه مسخره بر مي‌داشت. با خوش رفتاري‌ها و تشويق‌هاي معلم شاعري به نام «نظام وفا» به وادي شعر كشيده مي‌شود. شعرهايي به سبك خراساني
مي‌سرايد. اما اين قالب و نگاه نمي‌تواند او را راضي كند:


«همه چيز در آن يك جور و به طور كلي دور از طبيعت واقع و كم‌تر مربوط به خصايص شخص گوينده، وصف مي‌شود» اما مدرسه‌ي سن لويي براي او چيزي بيش‌تر از يك معلم خوب دارد. يادگيري «زبان فرانسه» از اركان آموزشي اين مدرسه است. در اين ايام كه مقارن با جنگ جهاني اول است، اخبار جنگ را به زبان فرانسه مي‌خواند و اندك اندك با ادبيات فرانسه و آثار شعراي رمانتيك آشنا مي‌شود:
«آشنايي با زبان خارجي راه تازه را در پيش چشم من گذاشت» بعد از اتمام دوران تحصيل در اداره‌اي مشغول به كار مي‌شود. ولي زندگي شهري و كار اداري با طبع او سازگار نيست:


«من تمام اين مدت را در شهر اقامت داشتم. مشغول انجام دادن كاري بودم كه مقتضي طبيعت من نبود. با چه كسي مي‌توان گفت كه مرتب كردن كاغذ جات يك اداره‌ي دولتي و سنجاق زدن به آن‌ها براي من كار خوبي نبود.»
سرانجام جست و جوهايش به نتيجه‌ مي‌رسند. منظومه‌ي بلند «افسانه» را مي‌سرايد و قسمتي از آن را در هفته‌نامه‌ي «قرن بيستم» به چاپ مي‌رساند. اين نشريه را دوست شاعرش «ميرزاده‌ي عشقي» اداره مي‌كند.
اين منظومه سرشار از تخيل و توصيف‌هاي بديعي است كه مخالفان نوگرايي نيز نمي‌توانند بي‌اعتنا از كنار آن بگذرند: تو دروغي، دروغي دلاويز / تو غمي، يك غم سخت زيبا. يا در جاي ديگر: خس، به صد سال طوفان ننالد / گل، زيك تند باد است بيمار / تومپوشان سخن‌ها كه داري...


افسانه در 1301 سروده و منتشر مي‌شود و از اين پس نوآوري‌هاي او كه ديگر نام خودش را به «نيما يوشيج» تغيير داده بوده با شعرهايي ادامه پيدا كرد كه هر كدام از بهترين نمونه‌هاي سبكي محسوب مي‌شود كه خيلي زود به «شعر نو» معروف شد و شاعران جوان زيادي را به دنبال خود كشيد.
اما ناديده گرفتن قواعد جا افتاده‌ي هزاران ساله، بدون بدخواهي و مخالفت آشكار ادبي جا افتاده و صاحب نام، امكان‌پذير نشد:


«چيزهايي كه قابل تحسين و توجه عموم واقع مي‌شوند اغلب اين طور اتفاق افتاده است كه روز قبل بالعموم آن‌ها را رد و تكذيب كرده‌اند.»
با اين همه نيما راه خود را يافته بود و بدون توجه به بدفهمي‌ها و كم‌فهمي‌هاي اهل ادب به تجربه‌هاي تازه‌اش ادامه داد: وزن و قافيه را هر چند يك سره به كنار ننهاد، آن‌ها را به شكل تازه‌اي به كار گرفت. مصرع‌ها كوتاه و بلند مي‌شوند و كلمات با دقت و وسواس انتخاب مي‌شوند. هر چند ظاهر بعضي از اشعار، انسجام و استحكام سبك كهن را ندارند، نظم آهنيني در كل شعر جاري است كه مخصوص همان شعر است:
«شعر آزاد سرودن براي من دشوارتر از غير آن است.»
نوآوري نيما فقط در قالب شعري نبود. نوع نگاه او نيز تازه و امروزي بود. همين نگاه تازه بود كه به آن قالب نو منجر شده بود:


«مايه‌ي اصلي اشعارمن رنج من است. به عقيده‌ي من گوينده‌ي واقعي بايد آن مايه را داشته باشد. من براي رنج خود شعر مي‌گويم. فرم و كلمات و وزن و قافيه، در همه وقت براي من ابزارهايي بوده‌اند كه مجبور به عوض كردن آن‌ها بوده‌ام تا با رنج من و ديگران بهتر سازگار باشد.»


«ديگران» بخش قابل توجهي از هستي نيما است. او نمي‌تواند چشمش را بر فقر و درد و رنج و زندگي محنت بار مردم دور و برش بربندد. تا جايي كه به وادي سياست پاي مي گذارد و به فكر قيام و انقلاب مي‌افتد:
«تا چند روز ديگر از ولايت مي‌روم. اگر موفق شدم همهمه‌ي تازه‌اي در اين قسمت البرز به توسط من درخواهد افتاد و اصالت دلاوران كوهستان را به نمايش درخواهم آورد.»


اما به زودي منصرف مي‌شود و فكر ياغي‌گري را از سرش بيرون مي‌كند چون به اين نتيجه مي‌رسد كه ممكن است بي‌جهت مردم را به زحمت اندازد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید