بخشی از مقاله

نیما یوشیچ
آغاز زندگی
علی نوری متلخص به نیما یوشیچ از پدری خان زاده به نام« ابراهیم» معروف به اعظام السلطنه و مادری از خاندان علم و هنر به نام« طوبی مفتاح» فرزند حکیم موزی شاعر و فیلسوف در 21 آبان ماه 1276 هجری شمسی برابر با 15 جمادی الثانی 1315 قمری و در زمان پادشاهی مظفرالدین شاه قاجار در دهکدة یوش در یکی از دهات شهرستان نور استان مازندران بدنیا آمد. پدرش، علی نوری با گله داری روزگار می گذراند و خود نیما از همان دوران کودکی تا سن دوازه سالگی با چراگاه ها و کوهستان ها و خلاصه با طبیعت زنده و سرسبز آشنایی نزدیک داشت و در میان چادرنشینان و قبایل کوهستانی به سر می برد. چنانکه خودش می گوید:


« زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخی بانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور، ییلاق- قشلاق می کنند و شب بالای کوهها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می شوند. از تمام دورة بچگی من به جز زد و خورد های وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ نشینی و تفریحات ساده ی آنها در آرامش یکنواخت و کور و بی خبری از همه جا چیزی بخاطر ندارم.....»


آخوند یوش به نیما خواندن و نوشتن آموخت؛ نیما خودش در یکی از سخنرانی هایش به نحوه ی تحصیل دوره ی ابتدایی خودف نزد آخوند یوش اشاره یی می کند و می گوید:
«در همان دهکده که من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم او ما را در کوچه باغها دنبال می کرد و به باد شکنجه و کتک می گرفت. پاهای نازک مرا به درختهای گزنه دار می بست و با کتک زدن مرا مجبور می کرد به از برکردن نامه هایی که معمولاً اهل خانواده ی دهاتی به هم می نویسند و خودش آنها را به هم چسبانده و برای من طومار درست کرده بود. »


همچنین در یادداشتی در سن 23 سالگی در سال 1299 درباره ی سرگذشت خود و حسرت گذشت روزگاران خوش بچگی خود با عنوان« روزگاران بچگی چه روز های خوشی است!» می نویسد:« هرگز فراموش نمی کنم روزهای بچگی راکه به سرعت می گذشت. خیالات گوناگون از هرطرف مرا احاطه داشت و بر تندی برق در من می گذشتند. هر خیالی مرا به وکار مخصوصی مایل می ساخت، اما چه نوع خیال و راجع به چه چیزی بود؟ آیا برای نزداعی با رفقای کوچکم بود؟ برای بردن حق دیگری؟ برای ردست آوردن محتمل؟ و آیا برای قبول قیدی بود؟


هرگزا ز این خیالات متراکم و بیهوده اعصار که شما اهل عالم را دچار خطاکاری و شقاوت ساخته است هیچ یک از این نوع نبود. خیالات بچگان، خیالات مقدسی است. شقاوت و خطاکاری در باطن آنها راه ندارد. آیا خیالات من راجع به امور زندگی بود؟نه آن هم بخوبی می گذشت و آسایش مرا فراهم می آوردند. انسان وقتی که تمام این خوشی ها از قبیل امنیت و سلامتی نصیب او گشت، فقر، گرسنگی و پریشانی از او دور می گردد. و خیالات پاکی که مخصوص انسان است و بر آن ممتاز می شود، او را احاطه خواهد داشت. تمام خیالات من راجع به چیزهایی خوبی بود، می خواستم فقط با آن شناسایی بر همسران خود تفوق یابم. این حس تفوق هیچوقت مرا تنها نمی گذاشت.


این نوع خیال همیش مرا تعقیب می نمود. در 15 سالگی گاهی میرفتم که مورخ شوم، گاهی نقاش می شدم، گکاهی مساح، و گاهی طبیعی دان.
... در من یک روح اخلاقی رو به تعالی بود. با یک علت پاک. یک روح بی آلایش زندگی می کردم. هر هنری که از فکر من تراوش می کرد، نمی دانید چقدر با آن اخلاق زینت می گرفت.
بزرگتران من همگگی زیادی هوش مرا تصدیق می کردند. هیچ حس حق ناشناسی در آنها وجود نداشت. مرا در هر هنری می شناختند زیرا که یک رابطه ی همسری، هم چشمی و هم در سی میان من و آنها نبود. همیشه وجود این نوع روابط و مناسبات است که حسد را در اشخاص تولید می نماید. آنها مرا بخوبی قبول داشتند.


آن روز ها گذشت. در اواخر ایام بچگی یاد دارم کم کم همسران من، به من حسد می بردند بد می گفتند.کم کم زندگانی تازه برای من احداث شدکه دنباله ی آن تا امروز امتداد دارد طور دیگری مرا ملاقات می کنند. اما من دیگر همسر کسی نیستم. شخص دیگری شده ام. حالا زندگی من مالامال از شداید است. دنیا مرا آسوده نمی گذارد. این است مختصری از سرگذشت من و اوقات بچگی.
از بچه های خود شکایت نکنید! دل های کوچک همگی آنها پاک است! تمام خوبند!نگذارید در میحط های فاسد زندگی کنند. برای رفع همه ی بدبختی ها باید محیط اصلاح شود.»
نیما در تهران


نیما یوشیچ در سال 1288 در سن دوازه سالگی به همراه خانواده اش به تهران عزیمت کرد؛ و در این شهر ابتدا به دبستان« حیات جاوید» و سپس به مدرسه ی متوسطه کاتولیک« سن لویی» رفت در همین مدرسه بود که نیما ادبیات، زبان فرانسه و نقاشی آموخت. معلم ادبیات او نظام وفا بود که بعدها« افسانه» را تقدیم استادش می کند.
در بیست سالگی در 1269 وی موفق به دریافت تصدیق نامه از مدرسه ی سن لویی می شود و این پایان تحصیلات رسمی این شاعر است.نام نیما در تصدیق نامه ی این مدرسه به چشم می خورد.


البته ناگفته ماند نیما بعدها مدتی در مدرسه ی« خان مروی» نزد مرحوم« آقاشیخ هادی یوشی» زبان عربی آموخت و در سال 1307 نیز در بارفروش(= بابل) نزد« علامه حائری» فلسفه،منطق و فقه را فرا گرفت.
نیما یوشیج در سال 1298 در وزارت مالیه( دارایی) شروع به کار کرد. ظاهراً استخدام در وزارت مالیهننخستین کار اداری این شاعر بشمار می آید. او که حدود هشت سال در این کار اشتغال داشته است، دربارة شغلش می نویسد:« کار مالیه هم خسته کننده بود. بستگان پدرم، پدرم را همینطور مثل من با امید های بی خودی گول زده بودند که مرا در آن اتاقهای عفنی که هوا در آن حبس می کنند، به کار وادارند.


در صورتی که من به هیچوجه رام و موافق میل آ نها نمی شدم. در مالیه از زیر دامن کارد بسته، عبا به دوش انداخته، چکمه می پوشیدم با کلاه پوستی....
چیز ی که مرا رام می کرد و از خیلی کارها که آدم را بخطر می اندازد بازمیداشت، این بود که طبیعت من کاملا ً شاعرانه شده بود و خوشی من این بود که شکیبا باشم تا اینکه تابستان شود و من باز به یوش و جنگل های ییلاقی کلارزمی و الیو بروم. هردم یک آب از چشمه در کنار کوه و در زیر یک درخت تنها روییده بنوشم. در حالی که گوسفندان را که برای دوشیده شدن به گوسفندبند می برند، در دامنه ی کوههای سرد و سبز تماشا کنم.»


آغاز دوران شاعری نیما
نیما یوشیچ در اسفندماه 1299 نخستین شعر بلند خود، مثنوی« قصه رنگ پریده خون سرد» را می سراید و آنرا با هزینه شخصی به زیور چاپ آراسته می کند. این کتاب که در چاپخانة« سعادت» به چاپ رسیده، 32 صفحه داشته و با قیمت یک قران! روی جلد این کتاب فقط نام شاعر، نیما با حروف فارسی و لاتین درج شده است و در پایان شعر نوشته شده است: نیما نوری« یوشی» .


همچنین نیما یوشیچ در دیماه سال 1301 منظومه ی بلندو مشهور« افسانه» را که یکی از ماندگارترین شعرهای این شاعر می باشد، سرود و این اثر گرانسنگی را به استاد ادبیات خود « نظام وفا» تقدیم کرد.نظام وفا یکی از شاعران کهنه گرایی بود که نیما را به خط شعر و شاعری انداخته و در حاشیه ی یکی از شعرهای نیما نوشته است:« ..... روح ادبی شما قابل تعالی و تکامل است و من مدرسه را به داشتن چون شما فرزندانی تبریک می گویم. »
البته ذکر این نکته ضروری است که اولین قسمت منظومه افسانه در اسفندماه سال 1301 در هفته نامة مشهور« قرن بیستم» میرزاده عشقی چاپ شد و چاپ قسمت های دیگر در دو شمارة بعدی این هفته نامه ادامه یافت.


در آن روزگاران که نیمای نام آور و این« خاطر پردرد کوهستان بیش تر در حجرة جای فروشی« حیدرعلی کمالی شاعر» به سخنان شاعران بلند آوازه ای هم چون:« ملک الشعرای بهار»و « علی اصغر حکمت» گوش فرا می داد و از تجربه ها و اندوخته های ارزشمند آنان استفاده می کرد؛ بنابراین شعرش بیشتر به سبک شاعران سنت گرا و بویژه به سبک خراسانی مانند بود. خود نیما درباره ی این سالها می گوید:


« این تاریخ مقارن بود با سالهایی که جنگ بین المللی اول ادامه داشت:
من در آن وقت شعرهایم به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن، یک جور و بطورکلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط به خصایص شخص گوینده وصف می شود. آشنای با زبان خارجی راه تازه ای را در پیش چشم من گذاشت. ثمره ی کاوش من د ر این راه، بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی به آنجا میانجامد که ممکن است در منظومه ی من دیده شود.....»


البته در همین روزگار بود که بخاطر ملامت ها و ناسزا گفتن های اطرافیان، نیما از سرایش شعر خسته شده و فکر گرویدن به نیروهای« میرزاکوچک خان»در سرش اتفاد چنانکه خودش در این باره می گوید:
« چه می کنی؟! کمی صبر کن و کار دیگری را اقدام کن که اگر در گشایش آن هم زنده نماندی به مقصود اولیه ات رسیده ای؛ اگر پیشرفت کردی، باز هم به مقصود خود رسیده ای. اگر غیر از دو شکل شد، صاحب یک زندگی تازه خواهی بود.غیر از این زندگانی ناگواری که حالا در آن هستی. بالاخره رأی من برابر شد که با خیال جدید خودم اقدام کنم.از جان گذشته به مقصود می رسد.....


بعد ا زاین، نظریه ای که یافتم یکی از زندگی تازه را میخواهم برای خود بسازم: به زندگانی در جنگل و جنگ ها..... »
ولی کم کم این اندیشه نیز از سرش بیرون رفت و آن هم به خاطر مرگ میرزا کوچک خان درسال 1300 بود که وی از این پس دوباره به هنر سرایش شعر روی آورد و آثاری جاودان و ارزشمند از خود برجای گذاشت. درباره ی سالهای 1299 و 1300 که سالهای فراق و جدایی نیما ی شاعر از هنر سرودن شعر بود، خودش می نویسد:« انقلاب حوالی سالهای 299و 300 در حدود شمال ایران مرا از هنر خود..... دور کرده بود ولی من دوباره به طرف هنر خود آمدم.... »


نیما یوشیج پس از چاپ منظومه های«قصه رنگ پریده» و« افسانه» در پائیز ال 1301 شعر « ای شی» را در مجله ی«نوبهار» به چاپ رساند، و سرانجام برخی از سروده های این شاعر« در کتاب( منتخبات آثار نویسندگان و شاعران معاصر) ه با سع و تلاش محمد ضیاء هشترودی گردآوری شده بود جامعه ی ادبی آن روز گار را با نام و شعر او آشنا ساخت.... »
اما سالهای آغازیت شاعری نیما همراه بود با تنگدستی و سختی؛ او روزها سرگرم کارهای خسته کننده ی اداری بود، در حالیکه این شغل اداری که همان کارکردن در اداره ی مالیه بود با روحیه ی شاعری نیما و با ذوق و قریحه ی سرشار ایشان کاملاً مغایر بود اما علیرغم این مشکلات، او با تمام توان و ایمان برای ایران و ایرانیان می نوشت و می سرود. این شاعر شوریده دره های یوش در بهمن ماه سال 1301 هنگامی که از کار اداری اش فراوان خسته شده بود، در نامه ای به برادرش« لادین» می نویسد:


« سه ماه است که بدون مزد به اداره می روم. آن هم این قدر غیرمرتب و این قدر با حواس پریشان و فراموشی کار می کنم که رئیس من از من رضایت ندارد. هرچه فکر میکنم ابداً به درد این کار نمی خورم و بازهم برای رضایت مادر و خواهر و پدر می خواهم خود را عادت بدهم. شاید اگر به من می گفتند کوه لبرز را از جا بکنم آسانتراز این بود.
بعضی از این که خیال می کنند، اداری شده ام تعجب می کنند و من هم حقیقت حال خود را از آنها مخفی کرده ام، برای این که انسان دردش را باید به کسی بگوید که او بتواند شخص را معالجه کند یا تسلی بدهد.


همین که از این زندان بزرگ که در آنجا کار می کنم بیرون می آیم، به طرف خانه حرکت میکنم، یا اگر برای گردش باشد که مغز خسته ام را راحت کنم به طرف خیابانهای شمالی این شهر که بالنسبه خلوت هست، می روم. اما گردش در همچو جاها هم ابداً مرا خوشحال نمی کند و حظی نمی برم. وقتی که پرنده ها را می بینیم از روی شاخه ها می پرند هوا وقتی که می بارد و قله ی البرز از برف و یخ پوشیده می شود به یاد کوهستان خودم می افتم.


کاش پرنده بودم که میتوانستم به آزادی حرکت کنم! ابر بود که همیشه در فضای لایتناهی سیر کنم! آری لادین عزیزم! من آرزوی بودن همه چیز را می کنم جز آرزوی انسان بودن را ».
در سال 1304 هنگام صدور شناسنامه ها نیما یوشیج که تا آن روزگار همه او را با نام« علی اسفندیاری» می شناختند شناسنامه اش را با عنوان نیماخان یوشیج» دریافت می کند.
نسب نیما ظاهراً به سلسله ی قدیمی با دوسبانیان می رسد و نامش را از« نیماور» یکی از این بادوسپانیان گرفته است نیما در یادداشتی درباره ی واژه ی نیماور چنین می نویسد:


«نیماور اسم دو سه نفر از اسپهبدان غربی مازندران بوده است. مورخین« نیما ور» را «نام آور» می نویسند که غلط است. نیما، مرکب است از نیما = قوس ؛ برج نهم از بروج طبری = کمان + ور ؛ یعنی کماندار برگزید؛ شناخته شده مثل کمانداری عالی؛این کلمه از ترکیبات اوستایی است که باصورت مخفف یعنی حذف«ی» در طبری مانده است.
در زبان طبری، لغات اوستایی و سانسکریت زیاد است. فخرالدوله نیما ور دوم، پردر شراگیم در 640 فوت کرده است. نمارستاق محل حکومت نیماور فخرالدوله بوده است. نیماور مثل شهریور = نگه دار شهر، نگهداری کمان است. »


اما استاد محیط طباطبایی بر این باور است:« علی نوری گویا در آغاز شاعری می خواست مانی تخلص کند و بعد به قلب مانی که نیما باشد، اکتفا کرد.»
و برخی دیگر از صاحب نظران نیز بر این عقیده اند که واژه ی نیما واژگونه ی واژه ی آمین از مرغ آمین است که نام یکی از شعرهای مشهور این شاعر می باشد. به هر روز، واژه ی یوشیج واژه ای است مرکب از دوکلمه ی « یوش»+ پسوند«ایچ» به معنی اهل یوس؛ و پسوند« ایچ» در گویش مازندرانی به جای یاء نسبت در زبان فارسی کاربرد دارد.


ناگفته نماند در همین روزگاران، اگر چه ازنیما یوشیج هنوز بعنوان یک شاعر جوان یاد می شد، اما این شاعر پرشور و شوریده ی خطه ی شمال هیچگاه از مسایل سیاسی و اجتماعی عصر خویش غافل نبوده است. بعنوان نمونه در سال 1304« مجلس مؤسسان» برای تغییر موادی از قانون اساسی تشکیل می شود؛ این شاعر تیزبین و دردمند که هنوز بیش از 28 بهار از زندگی اش نگذشته با روشن بینی و آینده نگری کامل که نشانه ی درایت قوی و شناخت کافی وی از مسایل اجتماعی و سیاسی روزگار خود است در یادداشتی با عنوان« مجلس موسسان» به تاریخ 21 آبان ماه 1304 چنین می نویسد:


« مجلس مؤسسان باصطلاح شیطان می خواهد آتیه ی مملکت یعنی سرنوشت یک مشت بچه های یتیم و مادر های فقر را معین کند. جوانها، اغلب آنهایی که چند جلد از کتب ادبیات غربی را ترجمه کرده اند و بر این جهت مشهور به نویسندگان هستند در این مجلس شرکت دارند. می خواهند آنها را برای این مجلس انتخاب کنند. به من هم تکلیف کرده اند ولی من تاکنون نه پابه مجلس آنها گذاشته ام نه بازی قرعه و انتخاب وکلا را شناخته ام.


من از این بازیها چیزی نمی فهمم. یک نفر را روی کار کشیده اند. یک استبدااد خطرناک مملکت را تغییر خواهد داد.
جوان با هنر گمنام! بمیر یا ساکت باش تا تو را معدوم نکنند و تو بتوانی روزی که نطفه ای پاک پیدا شدند به آنها اتحاد را تبلیغ کنی. این نقشه ها برای این است که متفکرین و مخالفین شناخته شوند و آنها را در موقع جلسه، نیست کنند؛ ولی بالاخره شیطان مغلوب می شود. »

پایان زندگی نیما
و حال زمانی فرا رسیده که چراغ پرفروغ عمر نیما پرخروش دره های گنگ و ساکت یوش، باید رو به خاموشی گرایدو جلال آل احد در این باره می گوید:
« شبی که اتفاق افتاد ما به صدار در از خواب پریدیم. اول گمان کردم میراب است. زمستان و دو بعد از نیمه شب چه خروس بی محلی بود همیشه این میراب! خواب که ازچشمم پرید و از گوشم، تازه فهمیدم که در زدن میراب نیست و شستم خبردار شد، گفتم:« سیمین! به نظرم حال پیرمرد خوش نیست.»


مدتی بود که پیرمرد افتاده بود برای اول بار در عمرش – جز در عالم شاعری – یک کار غیرعادی کرد. یعنی زمستان به یوش رفت و همین ییکی کارش را ساخت. اما هیچ بوی رفتن نمی دد.از یوش تا کنار جاده ی چالوس روی قاطر آورده بودندش.پسرش و چوانی م قد و قامت او همراهش بودند. . پسر گفت که پیرمرد را به چه والذاریاتی آورده ند. اما نه لاغر شده بود نه رنگش برگشته بود فقط پاهایش باد کرده بود. « چیزی به ئودشم انداختم و دویدم هرگز گمان نمی کردم کار از کار گذشته باشد. گفتم لابد دکتری خبر کرد یا دوایی باید خواست. عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله می کرد.


نیمام از دست رفت!
آن سر بزرگ داغ داغ بود. اما چشمهاش را بسته بودند. کوره ای تازه تازه خاموش شده، بازهم باورم نمی ش، ولی قلب خاموش شده بود و نبض ایستاده بود؛ اما سربزرگش عجب داغ بود! عالیه خانم بهتر از من می دانست که کار از کار گذشته است ولی بی تابی می کرد و هی می پرسید:
- فلانی! یعنی نیما از دست رفت؟!


- و مگر می سد بگویی آری؟! عالیه خانم را با« سیمین» فرستادم که از خانه ی ما به دکتر تلفن کنند.پسر را یپش از رسیدن من فرستاده بودند سرا غ عظام السلطنه، شوهرخواهرش. من و کلفت خانه کمک کردیم و تن او را که عجیب سبک بود از زیر کرسی درآوردیم و روبه قبله خواباندیم. وحشت از مرگ، جشمهای کلفت خانه را که جوان بود، چنان گشادبود که دیدم طاقتش را ندارد. گفتم:


- برو سماور را روشن کن. حالا قوم و خویش ها می آید. و سماور نفتی که روشن شد، رفت قرآن را آورد و فرستادمش سراغ« صدیقی» که به نیما ارادتی نداشت تا شبی که قسمتی از« قلعه ی سقریم» را از دهان خود پیرمرد در خانه ی ما شنید و تا صدیقی برسد من لای قرآن را بازکردم، آمد: «والصافات صفا....»
- و این گونه بود که نیمای شاعر سالها پس از اینکه جریان تازه ای در شعر پارسی ایجاد کرد و طرحی نو در زبان و ادبیات ما در انداخت در شامگاه 14 دیماه 1338 رخت از این دنیای فانی برکند و به سرای باقی شتافت. درباره نیما مهدخت معین – دختر جاودان دکترمعین می نویسد:


- « بخاطر دارم شبی ] پدرم[ عکسی را در روزنامه به من نشان داد و گفت این نیما یوشیج است پدر شعر نو – افسوس نیما درگذشته و من او را ندیده ام گویا شب بعد بود که وصیت نامه نیما در روزنامه ها درج شد،پدرم باحیرت آنرا می خواند و از اینکه نیما را ندیده بود بیشتر افسوس می خورد.
دکتر محمد معین درباره ی نیما و این میراثی که برای وی گذاشت می نویسد:


«من افسوس میخورم که را در تمام مدت زندگی فرصت دیدار نیما را نیافتم و او میراثی برای من گذاشت که به درستی رعایت امانت کردن در آن میسر نیست زیرا که او هر چه می نوشت با مداد بود بر پشت پاکت های سیگار یا تکه های کاغذهای کوچ که پس از چندی به هم سائیده می شود وکلمات نامفهوم و ناخوانده می ماند.
دکترمحمد معین پس ازمرگ نیما یوشیج و بنا به وصیت این پیر یوش و یا همکاری تنی چند از دوستان و علاقمندان نیما به چاپ برخی از آثار این شاعر همت می ورزد که چاپ کتاب« افسانه و رباعیات» و « ماخ اولار» حاصل تلاشهای دکتر معین است.


دکتر معین در مقدم ی کتاب« افسانه و رباعیات» چنین می نویسد:
« بنا به اراده ینیما یوشیج« اسفندیاری» چاپ و انتشار مجموعه آثار او به عهده ی این خدمتگزار محول شد؛ گر نه وصیت کتبی آن بزرگوار بود در ادقام بدین مهم جسارت نمی ورزید..... نگارنده به یاری آقایان آلا احمد و دکتر جنتی عطایی( طبق وصیت نامه نیما) و پرویز داریوش، دوستان و یاران آن مرحوم، بتدریج آثار وی را تدوین و منتشر خواهد کرد .»
و اینگونه است که شاعر پرآوازه و پرشور شهر توس که شاگردخلف نیما و ادامه دهنده ی سبک شعر نیمایی نیز بود، جادوان یاد« اخوان ثالث» درباره ی بزرگی ها و بزرگواری های پیر شوریده ی یوش، نیمای نام آور می نویسد:


« و نیما بود که باز ما را توانگر کرد و راه توانگری نیز به ما بنمود او گوییخزاران بار خود را دراین گونه جشنهای گل ریزان جهانی دیده بود. همو بود که سبد خالی افتاده ی شعر ما را برداشت، به جنگل برد و باز آورد پر از گل ها و میوه ها و دیگر موائد زمینی و آسمانی.
او شعر ام را از تنگنای نصاب های محلی رهانید و با تکیه بر اصول اصیل ملیتما برای شعر امروزمان کسب حیثیت و آبروی جهانی کرد امروز اگردنیابگوید ما فلان و فلان و فلان را داریم شما که را؟ می گوییم نیمایوشیج را؛می گوئیم و از عهده بیرون می آییم؛ زیرا که نیما همه متعلق به عالم انسانیت بود اگر درکنج رنج و خلوت خاموش خویش بر پوست تختش نشسته بود کنار آتشی که تنش را گرم می کرد، دلش می لرزید با لرزش درختانی که در شهرها و بیابانهای دور و نزدیک عالم می لرزیدند زیر برفها و بادها . زیرا که نیما سرماها و اتش را می شناخت و دوست داشت آتش را چون نیاکانش.


« گرامی بداریم یا نیما یوشیج را و آرج بشناسیم یادگارهای عزیزش را زیرا که او یکی از بزرگترین نمایندگان هنر و فرهنگ ملی ما، یکی از گرانمایه ترین فرزندان آب و خاک و سرزمین کهن ما، پاسدار شرف و حیثیات انسانی و خدمتگزار ملت ما بود. زیرا که او زبانه و زبان گویای زمانه ی ما و آتش جاودانه ی ما بود.
بیاموزیم ازاو شکیبایی و بردباری را و شرافتمندانه وفادار بودن به نیکی را و بی ریایی و بی ادعایی را.بیاموزیم ازو خشم و خوشی های تجیب را؛ از او مردانه به کار بزرگ دل بستن را، زیرا که او در کار بزرگ خویش، مردانه دل بسته بود؛ زیرا که او از مرد بود، مردی مردستان. »


آثار نیما یوشیج
الف) شعرها
1. آب درخوابگه مورچگان: ای اثر مجموعه رباعیات نیماست که نخستین بار به کوشش سیروس طاهباز در سال 1346 توسط انتشارات امیرکبیر در 146 صفحه به چاپ رسیده است.
2. افسانه:منظومه ای عاشقانه است که نخستین بار در سال 1301 در روزنامه ی قرن بیستم میرزاده ی عشقی به چاپ رسید.
3. افسانه و رباعیات: این کتاب یک سال پس ا زمرگ نیما به کوشش دکتر محمد معین توسط انتشارات کیهان در 144 صفحه منتشر شد.
4. حکایت و خانواده ی سرباز: این کتاب در سال 1354 به کوشش سیروس طاهباز توسط نتشارات امیرکبیر در 74 صفحه به زیور چاپ آراسته شد.


5. شعر من: این مجموعه نخستین بار در سال 1353 به کوشش سیروس طاهباز توسط انتشارات امیرکبیر در 83 صفحه به چاپ رسیده است .
6. شهر شب و شهر صبح : این کتاب نخستین بار در سال 1346 به کوشش سیروس طاهباز توسط انتشارات مروارید در 96 صفحه به چاپ رسیده است.
7. فریادها: این اثر که شامل یک مقدمه، منظومه ی خانواده ی سرباز و سه قطعه شعر دیگر است درسال 1305 در 48 صفحه توسط انتشارات خیام به چاپ رسیده است.
8. فریادهای دیگر و عنکبوت رنگ: کتاب حاضر در سال 1305 به کوشش سیروس طاهباز تدوین و در 118 صفحه توسط نشر جوانه منتشر شد.


9. قصه ی رنگ پریده خون سرد: مثتوی بلندی است در وزن مشهور مثنوی معنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی که بسیار ساده و جذاب سروده شده معنوی مولانا جلال الدین محمدبلخی که بسیار ساده و جذاب سروده شده است. این کتاب نخستین بار در سال 1301 توسط خود نیما درمطبعه ی سعادت تهران به چاپ رسید.
10- قلم انداز: این کتاب در سال 1349 نخستین بار به کوشش سیروس طاهباز در 133 صفحه تدوین و توسط انتشارات دنیا منتشر شد.


11- ماخ اولا: این کتاب نخستین با در سال 1344 به کوشش سیروس طاهباز در 80 صفه تدوین و توسط انتشارات شمس در تبریز به چاپ رسید.
12- مانلی: کتاب خاضر که به کوشش ابوالقاسم جنتی عطای تدوین شه نخستین با در سال 1336 توسط انتشارات صفی علی شاه در 85 صفحه به زیور چاپ آراسته شد.
13- مانلی و خانه ی سریویلی: انی کتاب نخستین بار در سال 1352 به کوشش سیروس طاهباز در 94 صفحه تدویون و توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شد نیما درباره ی منظومه ی مانلی می نویسد.


«..... اما نظیر به شالوده ی این داستان با تفاوت هایی در ادبیات دنیا دیده می شود من اول کسی نیستم که از پری پیکری دریایی حرف بزنم. مثل این که هیچکس اول کسی نیست که اسم عنقا و هما می برد جز اینکه من خواسته ام به خیال خودم گوشت و پوست به آن داده باشم.
این داستان را من پیش از سال 1324کم و بیش روبه راه کرده بودم درست دو سه سال پیش از ترجمه ی« اوراشیما» یکی از دوستان من او این داستان را از هرحیث می پسندید من میل داشتم داستان به نام او باشد.


در این صورت چون نام او در میان بوددر اشعار این داستان از آن سال به بعد وسواس زیاد به خرج داده ام. در این اشعار خیلی دستکاری کرده ام که خوب تر و لایق تر از آب دربیاید. »
هم درباره ی منظومه ی خانه ی سریویلی اینچنین می نویسد:


« این شعرها آزاد آرام و شمرده و با رعاتی نقطه گذاری و به حال طبیعی خوانده می شود. همانطورکه یک قطعه ی نثر را می خوانند.
سر یول اسم دهکد ه ای ست در« کجور» نزدیک به«هزارخال» این دو کلمه از دو جزء ترکیب شده است: سری( خانه) و ویل( محل)
سریویلی شاعر بازنش و سگش در دهکده ی ییلاقی ناحیه ی جنگلی زندگی می کردند.
تنها خوشی سریویلی به ین بود که توکاها در موقع کوچ کردن از ییلاق به قشلاق درصحن خانه ی باصفای او چند صباحی اتراق کرده، میخواندند اما در یک شب توفانی وحشتناک شیطان به پشت در خانه ی او آمده، امان می خواهد.


سریویلی مایل نیست آن مرک کثیف را به خانه خود راه بدد و بین آنها جرو بحث درمی گیرد. بالاخره شیطان راه می یابد و در دهلیز خانه ی او میخوابد و موی و ناخن خود را کنده، بستر می سازد. سریویلی خیال می کند دیگر بواسطه ی آن مطرود، روی صبح را نخواهد دید.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید