بخشی از مقاله

آيا مرگ پايان زندگي است يا سرآغاز نوين ديگر

مردم غالبا در زمان حال زندگي مي کنند ، و تنها به آنچه امروز دارند دلخوشند و به اصطلاح « گنجشک روزي » هستند .
کساني که در زمان ماضي زندگي دارند نيز کم نيستند ، اين دسته همواره پيکرهاي پوسيده حوادث تلخ و شيرين گذشته را از زير خاک هاي فراموشي بيرون کشيده و به تشريح آنها مي پردازند ، در واقع عمرشان به « نبش قبر گذشته ها » مي گذرد . دائما يا برحوادث تلخ آن اشک مي ريزند و يا روي استخوان هاي نيکان قدرتمندشان بالانس مي روند و الکي خوشند ! در اين ميان ، آنها که به زمان آينده ، آن هم « آينده دور » بينديشند کمند . اين خودداري از بررسي حوادث آينده که گاهي شکل « فرار» بخود مي گيرد بخاطر چيست ؟


آيا به خاطر آن است که آينده از دسترس حس ما بيرون است و مردم بيشتر « فرزندان حس اند » و تنها به اين مادر ، انس و علاقه دارند ؟
يا اينکه پرده هاي ابهامي که روي آينده را پوشانيده ، قيافه آن مخوف ساخته . لذا از نزديک شدن به آن وحشت مي کنند ؟


و يا اينکه « آينده» خواه ناخواه با نام پيري ، فرسودگي ، و بالاخره مرگ و نابودي آميخته است و اينها همان چيزهايي هستند که آدمي با تمام وجودش از آنها مي گريزد .
ولي به هر حال ، علي رغم تمام اين دورکشي ها و وحشتها ، سروکار ما با آينده هاست ، و اين آينده است که سرنوشت ما در آن نهفته شدذه ، « گذشته ها » گذشته اند ، « حال » هم تا چشم بهم بزنيم به درياي گذششته فرو مي ريزد ، پس ما مي مانيم و آينده ها ، آينده اي طولاني و اسرار آميز که ناخوانده به سراغ ما مي آيد ، پس چرا آن را در نيابيم و به آن نينديشيم ؟
مرگ آنقدر وحشتناک نيست


با تمام اختلافاتي که در ميانمردم جهان هست ، و با همه اختلاف مسيرها و روش هايي که دارند ، از هر کجا و هر نقطه شروع کنند بالاخره در يکجا بهم مي رسند و آن نقطه مرگ و پايان اين زندگي است . نقطه آغاز زندگي فقر باشد يا ثروت ، در محيط جهل باشد يا دانش ، با خوشبختي توام باشد يا بدبختي ، به هنگام مرگ ناگهان به طرز عجيبي همه در يک سطح قرار مي گيرند و مساوات کامل – که هيچ کس نتوانسته آن را پياده کند - برقرار مي شود .
به همين دليل در مقدار عمر و طول زندگي م يتوان بحث کرد ، ولي در مرگ جاي بحث نيست ، حتي اگر آب حيات را از ظلمات بيرون آوريم و لاجرعه سربکشيم زندگي ابدي ممک

ن نيست . زيرا طول عمر به مفهوم ابديت نمي باشد .
روي همين جهات است که مردم جهان با تمام تفاوتهايي که در طرز تفکر دارند ، در ايمان به مرگ اتفاق نظر دارند . و شايد انتخاب نام « يقين » در دو آيه از آيات قرآن براي « مرگ » اشاره به همين حقيقت است يکي از اين دو آيه مي گويد : « پروردگار خود را تا لحظه يقين ( مرگ ) بندگي کن » . (1)
و آيه ديگر از قول بدکاران مي گويد : « ما تا لحظه يقين ( مرگ) روز جزا را تکذيب مي کرديم » . (2)
يعني ؛ هم نيکوکاران و هم بدکاران در اين لحظه قطعي و يقيني بهم مي رسند .
در لحظه مرگ چه احساسي به انسان دست مي دهد ؟
هيچ کس نمس داند در لحظه مرگ چه احساسي به انسان دست مي دهد ، چون کسي از اين راه برنگشته است که احساس خود را در آن لحظه خاص براي ديگران شرح دهد .
آيا وداع با اين زندگي همچون کشيدن يک دندان در حال سر شدن و بي حسي کامل است بدون هيچ ناراحتي ، بلکه با زوال تدريجي همه ناراحتي ها و در ميان آرامش کامل . و يا آنکه دردناکترين رنج و عذابي که زبان عاجز از شرح آن است به انسانها دست مي دهد ؟
و يا بستگي به روحيات و اخلاقيات و صفات و اعمال افراد دارد ؟


براي بعضي به آساني و سادگي بوئيدن يک گل ، و براي بعضي به اندازه کشيدن بار سنگيني به عظمت يک کوه .
و شايد احساس ديگري غير از آنچه به فکر و انديشه ما مي گنجد و در شرايط اين زندگي ابدا براي ما قابل درک نيست در لحظه مرگ به انسان دست مي دهد ، بطوريکه اگر مردگان به اين جهان بازگردند نتوانند آنچه را ديده اند و احساس کرده اند شرح دهند .
اگر دوقلويي را فرض کنيم که يکي از آنها پش از تولد مجددا به رحم در کنار در کنار برادرش باز گردد و بخواهد آنچه رادر لحظه تولد و پس از ورود به اين جهان پهناور بيرون رحم

، مشاهده کرده براي برادرش شرح دهد آيا توانايي بر اين کار هرگز پيدا مي کند ؟
آيا همچون « يک گنگ خواب ديده » که بخواهد براي « آدمي کر » روياهايش را تشريح کند نخواهد بود ؟
فرار از واقعيت ها عاقلانه نيست
بدترين راه مبارزه با واقعيتهاي تلخ فرار از درک آنها و يا به دست فراموشي سپردن آنهاست .
کم عقلي ازاين بالاتر نمي شود که چيزي را که هرگز ما را فراموش نمي کند فراموش کنيم ، و يا انتظار تجديد نظر از مطلبي که حتمي و غير قابل اجتناب است داشته باشيم .
چرا به مساله مرگ ، وحوادث بعد از آن ، و سرنوشت روح ، پس از وداع با اين زندگي ، و صدها مسئله مهم مربوط به آن نينديشيم ؟ در حالي که مسلم ترين و قطعي ترين حادثه اي ک

ه در زندگي آينده ما رخ مي دهد همين مساله است .
هنگامي که تاريخ را ورق مي زنيم و مي بينيم بزرگترين زورمندان بشر ، اسکندرها و چنگيزها و ناپلئونها ، و نيرومندترين دانشمندان و قويترين شعرا و نويسندگان ، همگي در آستانش زانو زدند و سرتسليم در برابرش فرود آوردند ؛ معقول نيست که ماآن را فراموش کنيم يا از آن بهراسيم و بي دليل از آن بترسيم . همانطور که پيشواي بزرگ اسلام امير مومنان ( ع ) در بيان مستدل

خود مي فرمايد :« و کيف غفلتکم عما ليس يغفلکم و طمعکم فيمن ليس يمهلکم ؛ چگو

نه از چيزي غافل مي شويد که او از شما غافل نخواهد بود ، و طمع در چيزي مي کنيد که هيچ گاه شما را مهلت نمي دهد » ؟(3)
پس چه بهتر که براي دريافت پاسخ هاي صحيح و منطقي به معماهاي مربوط به پايان زندگي ، با شجاعت و واقع بيني گام جلو بگذاريم و به بررسي دقيق اين مسائل بپردازيم .
دو ترسيم مختلف از چشم انداز سرنوشت انسان
آيا لحظه مرگ لحظه وداع با همه چيز است ؟ لحظه پايان راه زندگي ؟ لحظه بيگانگي ابدي و جدايي مطلق از اين جهان ؟ و تجزيه و بازگشت مواد ترکيبي بدن انسان به عالم طبيعت است
يا لحظه تولد ثانوي ؟


بيرون شتافتن از رحم دنيا به جهان وسيع و پهناور ديگر ؟
شکسته شدن يک زندان وحشتناک ؟
آزاد شدن از يک قفس کوچک و تنگ ، و گشوده شدن دريچه اي به سوي

جهاني وسيع و روح پرور ، دور از آلايش ماده اين جهان ، پاک از غم ها و اندوهها ، رنجها و خصومتها ، دروغها و بي عدالتي ها ، ستمگريها و تن به ستم دادنها ، تنگ چشميها و کوته نظريها ، کينه توزيها و جنگها و آن چه در اين جهان محدود و زندگي پر دردسر رخ مي دهد و با جان و سرشت آدمي بيگانه است ، کدام يک ؟ . .
قطع نظر از اينکه کدام يک از اين دو « چشم انداز » به حقيقت و منطق نزديکتر است ، اولي چقدر تاريک و وحشت زا و هول انگيز و درد آلود است ، و دومي چقدر زيبا و دلپذير و دل انگيز و آرام بخش .
تصوير مرگ در قيافه نخست کافي است که همين شربت زندگي را – هر قدر هم زندگي مرفه باشد – در کام تلخ و ناگوار سازد و يا او را براي فرار از مرگ به تن در دادن به هر چيز وادارد و در برابر هر شرطي تسليم کند .
در حالي که تصوير آن در چهره دوم ، مي تواند شربت زندگي گوارا و شربت شهادت را در راه حق و هدفهاي پاک از آن گواراتر سازد و به انسان بگويد بخاطر اين زندگي در برابر هر شرطي تسليم نشو ، و به هر قيمتي آن را مپذير ، آزاد باش و از مرگ افتخار آميز نترس ! خلاصه مرگ هميشه وحشتناک نيست ، گاهي اين زندگي از آن وحشتناک تر است .
چرا از مرگ مي ترسيم ؟
دو کس از مرگ مي ترسند ، آن کس که آن را به معني نيستي و فناي مطلق تفسير مي کند ، و آن کس که پرونده اش سياه و تاريک است .
آنها که نه جزء اين دسته اند و نه آن ، چرا از مرگ در راه هدفهاي پاک وحشت کن

ند مگر چيزي از دست مي دهند ؟
داستان « آب حيات » با آب و تاب فراوان در همه جا مشهور است . و نيز از قديمي ترين ايام ، بشر در جستجوي چيزي به نام « اکسير جواني » بوده است ، و براي آن افسانه ها بهم بافته ، و آرزوها در دل پرورانده است .
اين همه گفتگو ، از يک چيز حکايت مي کند و آن مساله وحشت آدمي از مرگ ، و عشق به ادامه حيات و فرار از پايان زندگي است . همانطور که افسانه « کيميا » ، همان ماده شيميايي مرموزي که چون به مس کم ارزش برسد تبديل به طلاي پرارزش مي شود ، روشنگر وحشت انسان از فقر اقتصادي ، و تلاش و کوشش براي جلب ثروت بيشتر مي باشد .
افسانه اکسير جواني نيز منعکس کننده وحشت از پيري و فرسودگي و بالاخره پايان زندگي و مرگ است .
بيشتر مردم از نام مرگ مي ترسند ، از مظاهر آن مي گريزند ، از اسم گورستان متنفرند ، و با زرق و برق دادن به قبرها مي کوشند ماهيت اصلي آن را به دست فراموشي بسپارند حتي براي فرار دادن افراد از هر چيز خطرناک – يا غير خطرناکي که مي خواهند کسي آن را دستکاري و خراب نکند – روي آن مي نويسند « خطر مرگ » ! و در کنار آن هم عکس يک جفت استخوان مرده آدمي به حالت « ضربدر » ! در پشت يک جمجمه که خيره و بيروح به انسان نگاه مي کند قرار مي دهند .
آثار وحشت انسان از مرگ در ادبيات مختلف دنيا فراوان ديده مي شود ، تعبيراتي ه

 

مچون « هيولاي مرگ » ، « سيلي اجل » ، « چنگال موت » و دهها مانند آن همه نشانه هاي اين وحشت و اضطراب همگاني است .
داستان معروف روياي هارون الرشيد – که در خواب ديده بود همه دندان هاي ريخته است – و تعبير خواب کردن آن دو نفر که يکي گفت : « همه کسان تو پيش از تو بميرند » .
و ديگري گفت : « عمر خليفه از همه بستگانش طولاني تر خواهد بود » و واکنش هارون الرشيد در برابر دو تعبير کننده – که به دومي صد دينار داد و اولي را صد تازيانه زد – نيز دليل ديگري براي اين حقيقت است .
زيرا هر دو يک مطلب را گفته بودند اما آنکه نام مرگ کسان خليفه را بر زبان جاري کرده بود صد تازيانه نوش جان کرد ، و کسي که مرگ آنها را در قالب « طول عمر خليفه » ! ادا نمود صد دينار پاداش گرفت !
ضرب المثلهاي مملو از اغراق ، همانند « هر چه خاک فلاني است عمر تو باشد » ! يا به هنگامي که مي خواهند کسي را با کسي که از دنيا رفته است در جنبه مثبتي تشبيه کنند مي گويند : « دور از شما فلاني هم چنين بود » و يا « زبان لال ! بعد از شما چنين و چنان مي شود » و يا ترتيب اثر دادن به هر چيز که احتمال مرگ را دور کند و يا در طول عمر موثر باشد اگر چه صد در صد خرافي و بي اساس بنظر برسد و هم چنين دعاهايي که با کلمه دوام خلود ، جاويدان بودن مانند دام عمره ، دام مجده ، دامت برکاته و خلد الله ملکه يا خدا عمر يک روزه تو را هزار سال کند ويا صد سال به اين سالها ! . . .
هر کدام نشانه ديگري از اين حقيقت است .
البته انکار نمي توان کرد که افراد نادري هستند که از مرگ به هيچ وجه وحشت ندارند و حتي با آغوش باز به استقبال آن مي شتابند اما تعداد آنها کم است و تعداد واقعي به مراتب کمتر از آنهايي است که چنين ادعايي را دارند !
اصولا انسان از « عدم و نيستي » مي هراسد .
از فقر مي ترسد ، چون نيستي ثروت است .
از بيماري مي ترسد ، چون نيستي سلامت است .
از تاريکي مي ترسد ، چون نور در آن نيست .
از بيابان خالي و گاهي از خانه خالي مي ترسد ، چون کسي در آن نيست .


حتي از مرده مي ترسد ، چون روح ندارد . در صورتي که از زنده همان شخص نمي ترسيد !
بنابراين اگر انسان از مرگ مي ترسد بخاطر اين است که مرگ در نظر او « فناي مطلق » و نيستي همه چيز است .
و اگر از زلزله و صاعقه و حيوان درنده وحشت دارد چون او را به فنا و نيستي تهديد مي کند .
البته از نظر فلسفي ، اين طرز روحيه چندان دور و بيراه نيست ، زيرا انسان « هستي » است ، و هستي با هستي آشناست ، و جنس خود را همچون کاه و کهرباست .
اما با « نيستي » هيچ گونه تناسب و سنخيت ندارد ، بايد از آن بگريزد ، و فرار کند چرا فرار نکند ؟
ولي در اينجا يک سخن باقي مي ماند و آن اينکه : همه اينها صحيح است اگر مرگ به معني نيستي و فنا و پايان همه چيز تفسير شود . و راستي اگر اين چنين تفسير شود چيزي از آن وحشتناک تر نخواهد بود و آن چه درباره هيولاي مرگ گفته اند کاملا بجا و به مورد است .
اما اگر مرگ را – همچون تولد جنين از مادر – يک تولد ثانوي بدانيم و معتقد باشيم با عبور از اين گذرگاه سخت ، به جهاني گام مي گذاريم که از اين جهان بسيار وسيع تر ، پرفروغتر ، آرامبخش تر و مملو از انواع نعمت هايي است که در شرايط کنوني و در زندگي فعلي براي ما قابل تصور نيست ، خلاصه اگر مرگ را نوع کاملتر و عاليتري از زندگي بدانيم که در مقايسه با آن ، اين زندگي که در آن هستيم مرگ محسوب مي شود ، در اين صورت مسلما چيز نفرت انگيز و وحشتناک و

هيولا ، نخواهد بود ، بلکه – در جاي خود – دل انگيز و رويايي ، زيبا و دوست داشتني است .
زيرا اگر جسمي از انسان مي گيرد ، بال و پري به او مي بخشد که بر فراز آسمان ناپيدا کرانه ارواح ، با آن همه لطافت و زيبايي فوق حد تصور و خالي از هر گونه جنگ و نزاع و اندوه و غم ، پرواز مي کند .
اينجاست که شاعري که اين طرز فکر را دارد به حکيم دانشمند دستور مي دهد :
بمير اي حکيم از چنين زندگاني کز اين زندگي چون بميري بماني !
سفرهاي علوي کند مرغ جانت چو از چنبر آز بازش رهاني
مترس از حياتي که در پيش داري از اين زندگي ترس ، کاينک در آني !
و نيز شاعر ديگري با مباهات و وجد و سرور مي گويد :
حجاب چهره جان مي شود غبار تنم خوش آن دمي که از اين چهره پرده بر فکنم
چنين قفس نه سزاي من خوش الحاني است روم به روضه رضوان که مرغ چمنم
و ديگري مي گويد :
مرغ باغ ملکوتم ، نيم از عالم خاک دو سه روزي قفسي ساخته اند از بدنم
خرم آن روز که پرواز کنم تا در دوست به هواي سرکويش پرو بالي بزنم
بالاخره شاعر ديگر به مرگ فرياد مي زند و او را به سوي خود دعوت مي کند :
مرگ اگر مرد است گو نزد من آي تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من ز او جاني ستانم جاودان او زمن دلقي ستاند رنگ رنگ
اينجاست که چهره مطلب بکلي دگرگون مي شود و مساله شکل ديگري به خود مي گيرد که هيچ شباهتي با شکل اول ندارد .
بديهي است ، آن کس که چنين برداشتي از مساله مرگ دارد هرگز نمي گويد مرگ بي حاصل ، بدون دليل ، و يا مثلا از طريق انتحار و خودکشي ، دريچه به آن چنان عالمي است ، بلکه او به استقبال مرگي پرشکوه مي شتابد که در راه هدف و آرمان پاک و آميخته با قهرماني و فداکاري و شهامت باشد ، مرگي که انسان از تن در دادن به ذلت و هر گونه بدبختي بخاطر چند روز عمر بيشتر مي رهاند .
عامل ديگر وحشت از مرگ
جمعي ديگر نيز هستند که از مردن وحشت دارند ، نه به خاطر اينکه مرگ را به معنب فنا و نيستي مطلق تفسير کنند ، و منکر زندگاني پس از آن باشند ، بلکه به خاطر اينکه آن قدر پرونده اعمال خود را سياه و تاريک مي بينند که شکنجه هاي طاقت فرسا و مجازات هاي دردناک بعد از مرگ را گويا با چشم خود مشاهده مي کنند ، و يا لااقل چنين احتمالي را مي دهند .


اينها نيز حق دارند از مرگ بترسند ، زيرا به مجرمي مي مانند که از پشت ميله هاي زندان آزاد شده و به سوي چوبه دار مي رود ، البته آزادي خوب است ، اما نه آزادي از زندان به سوي چوبه دار !
آزادي اينها هم از زندان بدن ، يا زندان دنيا ، نيز توام با رفتن به سوي چوبه دار است ، « دار» نه به معني اعدام بلکه به معني شکنجه هايي بدتر از آن .
اما آنها که نه مرگ را فنا مي بينند ، نه پرونده تاريک و سياه دارند چرا از

مرگ بترسند؟ چرا از مرگ در راه هدف هاي پاک وحشت داشته باشند ؟ چرا ؟
« افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الينا لاترجعون »
« آيا گمان کرديد بيهوده آفريده شده ايد و به سوي ما باز نمي گرديد » ؟(4)
رستاخيز به زندگي مفهوم مي بخشد
اثرات ايمان به رستاخيز در شکل دادن به زندگي انسان ؛ اگرزندگي بعد از مرگ نباشد زندگي در اين جهان پوچ و بيهوده خواهد بود .
صداي حرکت آب که شتابان روي سنگ هاي ناهموار و خزه گرفته کف رودخانه ، مي غلتيد و از لابلاي درختان به شکل مارپيچ پيش مرفت ، مانند صداي پاي آشنايي روي قلبم اثر مي گذاشت و آرامشي در درون خود احساس مي کردم .
براي من که اين فرصت ها بسيار کم پيش مي آمد لحظ

ات گرانبهايي بود . شايد بارها اين شعر معروف حافط را از بزرگترها به هنگامي که چشمشان بر چشمه هاي آب جاري مي افتاد شنيده بوديم که :
بر لب جوي نشين و گذر عمر ببين کاين بشارت زجهان گذران مارا بس
روي تداعي معني ، اين شعر مانند نسيم ملايمي از قلبم گذشت ، و در گوشم صدا کرد ، من هم يکبار ديگر اين شعر را زمزمه کردم ، فکر مي کردم و روحم سبک شده ، مثل اينکه بار فوق العاده سنگيني را تازه بر زمين گذارده ، نفس آزادي مي کشيدم ، ميل داشتم بال و پري داشته باشم و مانند مرغان سبکبالي که بالاي سرم در گردش بودند بي خبر از همه چيز آزاد پرواز کنم ، ولي از آنجا که نبايد در ندگي آسوده خاطر باشيم ناگهان اين فکر در برابرم مجسم شد :با اينکه تشبيه گذر عمر گذشت آب شايد در عين سادگي جالبترين مثالي باشد که براي حرکت عمومي و وقفه ناپذير عالم حيات بلکه جهان هستي مي توان بيان کرد ، اما با خودم فکر کردم آيا گذشت عمر و زندگي چه بشارتي مي تواند در برداشته باشد که با همين يک بشارت از جهان گذران بس است .
فرض مي کنم من هم يکي از ميليونها قطرات آب اين نهرم که طبق فرمان آفرينش از آن چشمه جوشيده ام ، و از لابلاي اين سنگ ها و درختان پيش مي روم ، ولي آخر به کجا مي رسم ، مسلما تا ابد در اين سير پيش نمي روم . . . فکر آينده مبهم مرا شديدا آزار مي دهد .
آيا در باتلاقي متعفن و گنديده و مملو از حيوانات پست فرو خواهم رفت . . .اين چه بشارتي است !
و آيا در انتهاي اين دشت پهناور در وسط بيابان سوزاني تبخير خواهم شد . اين هم افتخاري نيست !
و يا بار ديگر به درياي وسيعي که در آغاز از آن سرچشمه گرفته بودم ، بدون هيچ هدفي باز مي گردم و يک زندگي تکراري و پوچ خواهم داشت ! گذرا بودن عمر که سرانجامش اينها باشد چه دردناک است !
در کنار ريشه درختي در زمين فرو خواهم رفت وطبق قانون « اسمز» ، نيروي جاذبه زمين را پشت سر خواهم گذاشت ، و از شاخه ها بسرعت بالا رفته ، در رگها زيبا و لطيف مي دوم ، و

از گلهاي معطر سربر مي آورم ، و در آنجاميوه اي مي شوم و دائما مشغول خودسازي خواهم بود تا رسيده شوم ، ونيازم از وابستگي به شاخه تمام شود ، و مانند فضا نوردي ک موشک خود را رها کرده و در کرات عالم بالا فرود مي آيد از شاخه درخت پياده مي شوم و در دامان انساني متفکر و انديشمند که زير درخت نشسته و به خلق و ابداع يک اثر ارزنده ادبي ، اخلاقي و فلسفي مشغول است مي افتم .
لطافت و طراوت من چشم اين مرد دانشمند را جلب خواهد کرد و بزودي جذب بدن او مي شوم

و در مسير خون او تلاش و کوشش مداوم خود را دنبال مي کنم .
از رگهاي او به سرعت بالا مي روم و از ميان پرده هاي ظريف و نازک و حساس مغز او مي گذرم ، و به امواج انديشه ابداع گري در راه يک شاهکار ادبي و فلسفي ، و يا يک اکتشاف علمي تبديل مي شوم .
و به صورت يک اثر جاودان از نوک قلم او بر صفحه کتاب نقش مي گردم و به اين ترتيب رنگ ابديت به خود مي گيرم و در کتابخانه ها براي هميشه مورد استفاده همگان مي شوم .
اگر اين چنين باشد گذرا بودن براي من نشاط انگيز است ، چرا که يک قطره بي ارزش آب در وجود کاملتري ادغام شده و سرانجام تبديل به يک اثر جاودان گرديده است .
چه بشارت و افتخاري از اين بالاتر !
ولي اگر سرانجام من محوشدن در باتلاقهاي متعفن يا تبخير شدن و يا در هوا شدن و يا بي هدف به دريا بازگشتن چه وحشتناک و دردناک خواهد بود .
آيا سرنوشت آنها که مرگ را آخرين نقطه زندگي مي دانند با سرنوشت اين قطره فرق دارد ؟
آيا زندگي و مرگ آنها مي تواند مفهومي داشته باشد ؟
آيا قبول اصل معاد و ادامه تکامل انسان پس از مرگ و گام نهادن در جهاني وسيعتر و برتر و بالاتر ، به زندگي انسان شکل و هدف نمي دهد ؟ و آن را از پوچي در نمي آورد ؟ به همين دليل مي بينيم پوچي زندگي از مهم ترين مسائلي است که انسان عصر فضا به شدت از آن رنج مي برد . تب داغ مکتب هاي فلسفي نو ظهور همچون « اگزيستانسياليسم » - اگر بتوانيم نام مکتب بر آنها

بگذاريم – شاهد اين احساس دردناک نيست ؟
انديشمنداني که با بينش صحيح از کشورهاي صنعتي ديدن کرده اند اعتراف دارند که مردم آن سامان با آن که مساله بيکاري و بيماري و تحصيل و پيري را بوسيله کارگاههاي عظيم ، و تشکلات وسيع بهداشتي و فرهنگي و بيمه و بازنشستگي و مانند آن تقريبا حل کرده اند ، و زندگي آنها از لحظه تولد تا مرگ و حتي وضع فرزندان آنها تامين شده است ، از پوچ بودن زندگي ناله مي کنند و خود را در يک حال بي هدفي و بي وزني احساس مي کنند .
و شايد رمز بسياري از تنوع طلبي هاي غرب و سرگرميهاي عجيب و غريب آنها فرار از فکر کردن درباره همين پوچي و بي هدفي است .
اين حقيقت را به تعبير فلسفه اش در مکتب اگزيستانسياليسم چنين مي خوانيم : ( دقت کنيد )
«ميان موجودات تنها انسان است که مفهوم وجود را درک مي کند و از هستي خويشتن آگاه مي باشد ، همانطور که هستي براي انسان يک امر بديهي است ، نيستي نيز همراه با تصور هستي در ذهن انسان وجود دارد ، ما در عين اينکه وجود خود يا چيز ديگر را حس مي کنيم ، عدم خود يا عدم آن چيز منيز در نظر ما روشن است .
روي اين زمينه ، انسان نه تنها از وجود خويشتن آگاه است ، عدم خود را به طور واضح حس مي کند ، و « اضطراب » و « نگراني » انسان نتيجه اين آگاهي از وجود و عدم است به قول « سارتر » بي معني بودن وجود ( و پوچي آن ) از اينجا روشن مي شود : ما براي چه بوجود آمده ايم و دليل بودن ما چيست ؟ ( پاسخي براي اينها در دست نداريم ) . . .
وقتي که فرد دليلي بر هستي خود نمي بيند در اين دنيا احساس بيگانگي مي کند ، او خود را از ديگر اشياء و افراد جدا حس مي کند و خلاصه وجود او مثل وصله ناجوري است که محلي مناسب براي خود نمي يابد . »(5)
اگر جنين در شکم مادر ، هوش و دانشي داشته باشد اما خبري از بيرون رحم نداشته باشد و درباره زندگي در آن محيط بينديشد در پيروي کردن از مکتب سارتر ترديد نخواهد کرد .
او هم آن زندگي محدود و ناراحت کننده را که به صورت وابسته اداره مي شود کاملا پوچ و بي هدف و بي حاصل خواهد خواند اما اگر بداند از آنجا آماده براي زندگي وسيعتر ديگري مي شود و اين دوران ، دوران تربيتي خاصي است که بدون آن نمي تواند از يک « زندگي مستقل » برخوردار گردد ، آنگاه زندگي دوران جنيني براي او مفهوم خواهد داشت .
اگر ما هم يقين داشته باشيم که منزلگاهي که در پيش داريم منزلگاه عدم نيست ، هستي است در سطح عاليتر ، ادامه همين حيات است در يک افق بالاتر ، و همه تلاشها و کوشش ها سرانجام به آن منتهي مي گردد .
در اين حالت زندگي ما از پوچي و بيهودگي خارج مي شود و مفهوم مي گيرد .
بنابراين بايد گفت : « نخستين اثر ايمان به زندگي پس از مرگ و رستاخيز مفهوم دادن و هدف بخشيدن به زندگي و از بيهودگي در آوردن آن است » .


قرآن و عالم پس از مرگ
نخستين راهنمايي
ذراتي که امروز بدن ما را تشکيل مي دهد روزي در ميان آنها ميليون ها کيلومتر فاصله بود و در همه جا پراکنده ، آيا بعد از مرگ که مجددا از هم متلاشي مي شود ممکن است باره ديگر به هم بپيوندد ؟ در ميان بت پرستان جنب و جوشي عجيب افتاده بود ،زيرا پايه هاي کاخ بتان به شدت مي لرزيد .
آيين جديد ، آيين توحيد ،آيين پرستش خداي يگانه ،به سرعت در افکار نفوذ مي کرد و مخصوصا جوانان را بيش از همه شيفته خود ساخته بود .
انجمنها و جلسات کوچک و بزرگ براي مقابله و پيشگيري از نفوذ اين آيين در کوچه و بازار و مسجد الحرام و درون خانه هاي مشرکان تشکيل مي شد ،و هر کس به فکر اين بود نقطۀ ضعف تازه اي از آيين نويني که لرزه بر ارکان نوين کهن افکنده بود پيدا کند .
ناگهان يک نفر از گوشه مجلس با لحن خشونت باري فرياد زد :«هل ندلکم علي رجل ينبئکم اذا مزقتم کل ممزق انکم لفي خلق جديد * افتري علي الله کذبا ام به جنه ; آيا مردي را به شما نشان بدهم که مي گويد هنگامي که بدن شما به کلي از هم متلاشي و در هر سو پراکنده شد دوباره آفرينش جديدي مي يابيد ،راستي آيا اين مرد عمدا به خدا افترا مي زند يا ديوانه است ؟!... »(6)
آري آن روز عقيده به عالم پس از مرگ ،و رستاخيز مردگان يک نوع جنون يا تهمت برخداوند محسوب مي شد ،و جوشش چشمۀ حيات از مادۀ بي جان مطلبي عجيب ،باور نکردني و جنون آميز تلقي مي گرديد.
البته اين طرز تفکر از آن مردمي که در «ظلال مبين» و گمراهي آشکار بودند ،و براي محيطي که ساليان دراز نسيم علم و دانش در آن نوزيده بود غير منتظره نبود .
اما جالب اينجاست که بدانيم قرآن به چه استدلال هاي زيبا و مثال هاي جالب و منطق و سهل ممتنعي که عوام بي سواد از آن بهره مي گيرند و هم دانشمندان مو شکاف ،دست زد ،و چگونه رستاخيزي عظيم در مسئله رستاخيز به پا کرد .
شايد کمتر صفحه اي از قرآن باشد که ذکري از عالم پس مرگ،و مسائل گوناگون مر بوط به آن ،در آن نباشد ،و اين خود اهتمام قرآن را نسبت به اين مسئله مهم روشن مي سازد به طور کلي آيات رستا خيز را از نظر منطق و استد لال مي توان به هفت دسته تقسيم کرد که هر کدام براي خود راهي به سوي اين مسئله بزرگ گشوده است، راهي روشن ،مطمئن و دلپذير.
نخستين راه : ياد آوري آفرينش نخستين
«آيا از آفرينش نخست عاجز و نا توان شديم که از تجديد آن در رستاخيز عاجز بمانيم » (7)
مرده عرب بياباني همين که چشمش به قطعه استخوان پوسيده در وسط بيابان افتاد که معلوم نبود صاحب آن در کدام کشمکش قبيله يا غارتگري کشته شده و يا به مرگه خداي از دنيا رفته است ، برقي در مغز جامد او زد ،پيش خود فکر کرد محمد مي گويد:اين استخوان پوسيده بار ديگر لباس زندگي در بر مي کند و انساني شاداب و جوان و سر حال و با هوش مي شود . چه افسانه عجيبي!...


به بتها سوگند ،که با همين دليل دندان شکن منطق او را در هم مي کوبم !
استخوان پوسيده را برداشت و با عجله به سوي شهر روانه شد و سراغ پيامبر اسلام (ص)را گرفت و به هنگامي که حضرت را يافت فرياد زد :
«من يحيي العظام و هي رميم؛چه کسي قادر است اين استخوان پوسيده را زنده کند ؟»(8)

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید