بخشی از مقاله
(هيتلر و پايان قدرت فاشيسم):
سال 43 سال عقب نشيني آلمان در جبهه شرق بود.
فاشيسم در ايتاليا در ماه جولای سال 43 به زانو درآمده و موسوليني (رهبر ایتالیا) بعد از 21 سال حكومت استعفا داد. دولت بعدي ابتدا اعلام بيطرفي كرد. اما فشار آمريكا از يك سو و اقدام آلمان در عملیات چریکی برای نجات موسوليني از بند، از سوی دیگر، ایتالیاییها را به حمايت از متفقین مجبور كرد تا دشمنی به دشمنان هیتلر اضافه شود. اما همچنان سربازان آلمانی شمال ایتالیا را در دست داشتند. از ابتدای سال 44 حدود 6 ماه جنگ بین آلمان و متفقین در ایتالیا ادامه یافت تا اینکه ارتش هیتلر مجبور به عقل نشینی کامل گشت.
هماهنگي عجيب شوروي، انگليس و آمريكا و امضاي قرارداد ملل متحد دیگر مشکل هیتلر بود.
چرچيل نخست وزير بريتانيا در نطقي در پارلمان در سال 41 گفت "اختلافات تئوريك من و استالين به جاي خود اما از امروز تا پايان جنگ، دشمن مشترك انگليس و شوروي، فقط هيتلر است. جنگ ما با كمونيسم بماند براي بعد"
در سال 44 اوضاع بد آلمان غیر قابل تصور بود. نيمي از نيروي زميني در جبهه شرق، نيمي در ايتاليا. نيروي دريايي در کانال مانش (انگلستان) و درياي شمال. ضمن اينكه نهضتهاي مقاومت در كشورهاي مختلف بخصوص فرانسه و بلژيك بر مشكلات هيتلر افزوده بود. نيروي هوايي قدرتمند آلمان در اين سال شكست خورده و جنگندههاي انگليسي موفق شدند انتقام بمب بارانهاي سالهاي قبل را گرفته و برلين را بلرزانند.
در ژوئن 1944 آمريكا هم رسما با حمله به سواحل نورماندی فرانسه تحت اشغال، به شکل مستقیم با آلمان رودررو شد. ارتش سرخ در اواخر سال 43 كيف را تصرف كرده و در فوريه 44 به سمت لهستان و روماني پيشروي كرد. فرانسه، هلند و بلژيك با كمك آمريكا آزاد شده و متفقين از غرب به مرزهاي آلمان رسيدند. شوروي هم كشورهاي اروپاي شرقي را يك به يك نه آزاد بلكه به تصرف خود در آورد. از نظر مردم کشورهای اروپای شرقی یعنی لهستان، بلغارستان، فنلاند، چكوسلواكي، يوگسلاوي و روماني تفاوتي بين فاشيسم و كمونيسم وجود نداشت اما آنها توان آغاز جنگي دوباره را نداشتند. در اکتبر سال 44 پاریس آزاد شد.
سال 44 سال با خاك يكسان كردن برلين، هامبورگ، كلن، فرانكفورت و سایر شهرهای آلمان بود. و نهايتا زمان حمله نهايي آغاز گشت. از ابتدای سال 45 متفقین وارد خاک آلمان شدند. در ماه مارس شهر کلن با حمله آمریکا سقوط کرد. روسها از شرق، فرانسويها و آمريكائيها از غرب و انگليسيها از شمال وارد آلمان شده و شهرهاي بيدفاع آلمان یکی پس از دیگری تسليم آنها مي شدند. ماه مي برابر بود با ورود همزمان چهار نيرو به برلين.
آلمان نازي در هم شكست و هيتلر اين اسطوره آرمانخواهي یک روز قبل از سقوط برلین، خودكشي كرد. همانطوركه گفتيم او تمام قدرت خود را فداي ارزشها و آرمانهايش كرد و در نهايت آخرين و عزيزترين ثروت خود يعني جانش را هم قرباني هدف كرد تا با مردن خود هم درسي براي آيندگان باشد. و بدين شكل به موسيليني كه توسط پارتيزانهاي ايتاليايي كشته شده بود پيوست. هرچند بسياري هيتلر را در كنار جنگطلبها و ديكتاتورهايي مثل ناپلئون، سزارهای روم باستان، هيدكي تويو (نخست وزير ژاپن)، استالين، ژنرال فرانكو، پينوشه و صدام قراد دادند. اما از ديد من حداقل تفاوتي كه بين همه اينها با هيتلر وجود داشت آرمان خواهی و ذوب در ایدئولوژی بود. هدفي غير از قدرتطلبي، جاهطلبي و دشمني با مردم خود.
مدت كوتاهي بعد از تصرف برلین، روزولت (رئیس جمهور وقت آمریکا) فوت كرده و ترومن جاي او را گرفت. ترومن قسم خورد كه هر چه سريعتر جنگ را خاتمه داده و آخرين كشور شروع كننده جنگ يعني ژاپن را از پاي درآورد. در طول سال 44 (زمان روزولت) هواپيماهاي آمريكا نيمي از توكيو را به تلي از خاك بدل كرده بودند اما هنوز ژاپن حاضر به ترك مخاصمه نبود. بنابراين ترومن كه اصلا آدم صبوري نبود تصميم به انجام كاري گرفت كه به تنهايي تمام جنگ را تحت الشعاع قرار داد. او در 6 اكتبر سال 45 هيروشيما يكي از پايگاههاي اصلي نظامي ژاپن را با بمب اتمي هدف قرار داده و
بيشتر شهر و ساكنانش را نابود كرد. و پس از آن به دولت ژاپن هشدار داد تا کنار رود اما ژاپن تسلیم نشد. دو روز بعد نوبت به ناكازاكي بود كه با بمباران هستهاي از نقشه حذف شود. تا اینکه ژاپن پیشنهاد تسلیم بدون قید و شرط را پذیرفت و آمریکا به راحتی ژاپن را اشغال نظامی کرد.
در جريان اين بمبارانها نيم ميليون نفر كشته شدند كه بيشتر آنان را غير نظاميان تشكيل ميدادند. جالب اينجاست كه قبلا در جريان بمبارانهاي معمولي در ساير شهرهاي ژاپن هم نيم ميليون
كشته شده بودند. ژاپن در 10 اكتبر تسليم شده و هيدكي تويو به دار آويخته شد. ترومن ميدانست كه ژاپن دير يا زود تسليم ميشود اما بدلايلي اين كار بايد در همان سال 45 انجام ميگرفت. یکی از دلایل این بود که شوروي در حال حركت به سمت ژاپن بود. اگر آمريكا كمي ديرتر اقدام ميكرد احتمالا اين كشور توسط استالين فتح شده و مانند كشورهاي اروپاي شرقي به دام كمونيسم ميافتاد. البته جنايت از سوي هركس كه باشد محكوم است اما فراموش نشود كه ژاپنيها هم از كوچكترين جنايتي نسبت به كشورهاي ديگر بخصوص چينيها و كرهايها دريغ نكردند. ضمن اينكه اين ژاپن بود كه با حمله به پرل هاربر جنگ را با آمریکا آغاز کرد و میدانیم که عواقب جنگها به عهده شروع کننده جنگ میباشد.
در بحث کشتن غیر نظامی ها هم باز آمریکا به ژاپن در این زمینه پاسخ داد و مقابله به مثل کرد.
ايران هم در جريان جنگ هشت ساله بنابر حكم فقهي مقابله به مثل، مناطق مسكوني عراق را هدف قرار داد.
محکوم کنندگان فاجعه اتمی یادشان باشد که آمریکا با زودتر پایان دادن جنگ به نوعي از جنايت و خونريزي بيشتر جلوگيري كرد و طبق براوردها اگر بمب اتم استفاده نمیشد آمریکا یا شوروی برای اشغال ژاپن میبایست بیش از یک میلیون ژاپنی را میکشتند.
كشورهاي پيروز جنگ در همان سال براي ايجاد نظم جهاني و جلوگيري ار شكل گيري چنين حادثهاي سازمان ملل متحد را به وجود آوردند. كه مركب از يك مجمع عمومي بود كه در آن هر كشوري يك عضو دارد و شوراي امنيت با پنج عضو ثابت و شش عضو چرخشي بود. عضويت ثابت و حق وتو پاداشي بود براي آمريكا، شوروي، بريتانيا، فرانسه و چين به عنوان پيروزان جنگ.
هرچند که هم انگلستان هم فرانسه و هم چین میدانند که اگر آمریکا نبود شاید جزو پیروزان نبودند
پس از جنگ از اروپا و آسيا چيزي جز ويرانههايي قحطي زده چيزي باقي نمانده بود فرانسه و انگليس هرچند اسما جزو پيروزها بودند اما هيچ تفاوتي با آلمان و ايتاليا و ژاپن نداشتند. و فقط اين شوروي و آمريكا بودند كه مشكل چنداني نداشتند. آنان با تقسيم اروپا به دو قسمت غربي و شرقي و توازن قوا در سازمان ملل گرفته و از لحاظ سياسي به قدرتهاي برتر تبديل شدند (در حاليكه قبل از جنگ چنين نبود).
از لحاظ نظامي هم قابل مقايسه با كشورهاي ديگر نبودند. با فشار كشورهاي پيروز، در قانون اساسي كشورهاي شروع كننده جنگ به عنوان مجازات و براي جلوگيري از تكرار وقايع، اين كشورها حق داشتن ارتش را نداشته و و آمريكا، فرانسه و انگليس، موظف به حفاظت از آلمان غربي و آمریکا مامور حفاظت از ایتالیا و شوروي موظف به حمايت نظامي از آلمان شرقي شد.
در حال حاضر با توجه به خطر اتمی کره شمالی، آمريكا با استقرار هزاران نيرو در يكي از جزاير ژاپن 60 سال است كه اين كشور را حفاظت ميكند. هرچند پس از وحدت دو آلمان و از بين رفتن خطر كمونيسم. نيروهاي بيگانه آلمان و ايتاليا را تخليه كرده و ارتشهاي اين كشورها فعال شده است.
پس از جنگ آمريكا با حمايت اقتصادي، سياسي در مدت زماني كوتاه نه تنها سه كشور بازنده
جنگ را از ويرانگي به كشورهايي توسعه يافته تبديل كرد. بلكه اين كشورها با ورود به گروه 8 (كشورهاي صنعتي) خيلي زود به ابرقدرتهايي اقتصادي تبديل شدند. ژاپن دومين اقتصاد برتر و آلمان سوم است. حمايت آمريكا از كره جنوبي كه در جريان جنگ شبه جزيره كره، استقلال يافته بود. باعث شد كه اين كشور جنگ زده در مدت كوتاهي آرامش و ثبات خود را بازيافته و قادر باشد در سال 1988 مسبقات المپيك را برگزار كند. و در دهه 90 برای صنايع سبك و سنگين ژاپن رقيب جدي باشد. هرچند از آن زمان ژاپن بیشتر فعالیت خود را روی فعاليتهاي فوق سنگين نظامي، هستهاي و فضايي خود متمرکز كرده است.
سخن آخر :
تفاوت آدولف هيتلر با امثال پينوشه، ميلوشويچ و صدام را هم با پايان كار آنها بايد سنجيد. پينوشه و ميلوشويچ به همان راحتي كه از نبردبان قدرت بالا رفته بودند، پايين آمدند. و با سري پايين از شرم و خجالت بقيه عمر را در منجلاب فرودستي گذراندند. صدام هم كه با تمام ادعاهاي خود مبني بر
اينكه آماده مقاومتي 10 ساله است. در كمتر 20 روز شكست خورد. گارد فدائيان او اولين گروهي بود كه تسليم شد. و بعد از چند ماه زندگي زير زميني مانند كرم خاكي از لانه بيرون كشيده شده در حالي كه التماس ميكرد راهي زندان شد. اما هيتلر اهل فرار، قائم موشك بازي و التماس يا تسليم نبود. او حتي مصالحه و آتش بس را هم قبول نداشت. اجازه اينكارها را به خود نميداد. يك فاشيست در ابتدا بايد بپذيرد كه آزاد نبوده و متعلق به خودش نميباشد. او تا آخرين لحظه از جنگ
با دشمنان اعتقادي خود دست بر نداشت و وقتي جنگ را تمام شده ديد دليل وجودي خود را از بين رفته يافت پس مرگ آگاهانه را بر زندگي در اسارت و يا اعدام توسط دشمن، ترجيح داد. همين كارهاي او باعث شد تا بزرگترين دشمنان اعتقادي او (از جمله مولف) به شخصيت او و نه اعتقاد او احترام بگذارند. بنده قسم ميخورم تا پايان عمر همانطوركه تمام تلاش خود را براي محكوم كردن فاشيسم بكار ببرم دفاع از شخصيت هيتلر را فراموش نكنم.
خوشحالم که امثال هیتلرها نایاب هستند چراکه اگر همه فاشیستها مانند هیتلر بودند بدون شک فاشیسم جهان را تصاحب میکرد.
ميروش شهريور ۸۳
برگی از تاريخ :
قسمت اول
(هيتلر و آغاز جنگ دوم جهانی):
مقاله بعدی که در اختیارتان خواهم گذاشت نیاز به یک پیش زمینه دارد. این مقاله پیشزمینه مقاله بعدی خواهد بود
كارل ياسپرس: "پرسيدم مرد بيفرهنگي چون هيتلر چطور ميخواهد آلمان را اداره كند. جواب داد فرهنگ و تربيت مهم نيست. به دستان جذابش نگاه كنيد"
هيتلر، كسي كه عليرغم انجام جنايات فراوان به نظر من يكي از قهرمانان مظلوم قرن بيستم بود. چرا قهرمان!
انصافا كدام خصوصيت يك قهرمان در وجود او يافت نميشد؟ ايمان ثابت، اعتقاد عملي، عقيده راسخ، قرباني كردن همه چيز در راه هدف، شجاعت، جسارت، تدبير، دانش، بلاغت گفتاري، يكرنگي همه و همه در وجود او متبلور بود.
او مثل سایر حکمرانان با دروغ و نيرنگ و فريب به قدرت نرسيد. مردم واقعا به او اقبال نشان دادند. بر خلاف سایر حاکمان تاریخ او بعد از رسيدن به قدرت عوض نشد.
هرگز زرق و برق قدرت سياسي و ظاهر حكومت در او تاثيري نداشت. بر خلاف اكثر سياست مداران او براي باقي ماندن در راس تلاشي نكرد. چراكه قدرت سياسي هرگز هدف نبود. او فقط وسيلهاي ميخواست براي رسيدن به اهداف آرماني خود، و چه وسيلهاي بهتر از نخست وزيري، رياست جمهوري و سپس رهبري.
او ذوب در عقايد و مقدسات خود بود. هرگز خود را برتر از آرمانهايش نديد. آرمان، آرمان، آرمان، تنها دليل زندگي كردن، حكومت كردن، صحبت كردن و جنگيدن.
آيا خصوصيات فوق دليلي بر قهرمان بودن آدولف هيتلر نيست؟
او مردم را دوست نداشت! عاشق آنها بود! نه ميتوان گفت آنها را ميپرستيد!
اما كدام مردم؟ ژرمن نژادهاي مسيحي. او بزرگترين ناسوناليست تاريخ است. و از اين جهت ميتواند الگوي تمام ناسيونالیستهاي جهان باشد.
فراموش نکنیم که او مذهبی بود. يا بهتر است بگوييم خود مذهب بود. بزرگترين مذهب گرايان اروپايي در علاقه به مذهب به گرد پاي او نميرسند.
او قصد داشت انتقام عيسي مسيح را از تمام يهوديان بگيرد.
او خواهان بازگشت به اروپای 1000 سال قبل بود. یک اروپای واحد مسیحی و متحد که البته قوم ژرمن در آن سرور باشد.
او اسطوره آلمانيها، ژرمنها، آرياييها، مسيحيان، طرفداران حكومت قرون وسطايي و شايد همه ناسوناليستها و مذهبيون است.
اقدامات او برهان و دليل واضح گفتههاي بالا است. او ميتوانست سالهاي بيشتري بر آلمان حكومت كند. اگر جنگ را راه نميانداخت. اگر به يهوديان گير نميداد. يا حداقل به شوروي حمله نميكرد.
چرا اين اقدامات را انجام داد؟ آيا واقعا او نميدانست شوروي بزرگترين ارتش جهان را در اختيار دارد؟ آيا نميدانست غولي به نام استالين منتظر نشان دادن قدرت كمونيسم است؟ پس چرا در حالي كه تا سال 1941 روز به روز قلمرو مرزهاي خود را افزايش ميداد با حمله به متحد استراتژيكش (شوروی) فاتحه ارتش رايش سوم را خواند؟
آيا او احمق بود؟ چطور ممكن است يك احمق از پايين ترين سطح جامعه به بالاترين و محبوبترين فرد جامعه تبديل شود؟
آيا او جنگ آور خوبي نبود؟ پس چطور در مدت 3 سال بيشتر نقاط اروپا را فتح كرد؟ و 3 سال مقابل تمام دنيا مقاومت كرد؟
فرانسه و ساير كشورهاي اروپا ضعيف نبودند. اما در برابر استراتژيهاي شخص پيشوا و ايمان فوق العاده سربازان چارهاي جز تسليم نداشتند.
شرایط آلمان دوران جنگ، ما را یاد قدرت جنگاوري مسلمانان در قرنهای اولیه ظهور اسلام میاندازد. كه با استفاده از ايمان قوي و رهبري اشخاصي چون عمر خطاب و سایر خلفا. اقصي نقاط جهان را فتح كردند.
فتح نروژ، دانمارك، لوكزامبورگ و يونان در چند روز، فتح لهستان در سه هفته و هلند، بلژيك و روماني در چند ماه و نهايتا تصرف فرانسه با يك حمله يك ميليون نفري از سه جهت در ژوئن 1940 و اوكراين و بلاروس فعلي (شوروي غربي) در سال 1941 و سپس مقاومتي تاريخي در برابر ابرقدرتهاي جهاني مثل شوروي، آمريكا و انگليس در حاليكه تنها متحدش، ایتالیای ضعیف بود.
آيا ميدانيد در طول سه سال ابتداي جنگ، مردم آلمان اصلا شرايط جنگي را احساس نمیكردند؟
سربازان با بهترين حقوق و بهترين امكانات و كمترين تلفات فقط جلو ميرفتند. و خانوادههاي آنها در شهرها فقط اخبار پيروزي را از راديو ميشنيدند. در حالي كه مردم برلين مفاهيمي مثل بمباران هوايي، قحطي و ترس را نميشناختند. ساكنان لندن در همان زمان تفاوت شب و روز را نمي شناختند.
نيروي هوايي پر ادعاي سلطنتي (انگلیس) در همان روزهاي اول تار و مار شد. 50 هزار كشته غير نظامي توسط بمبارانهاي هوايي كه البته اگر متروها و پناهگاههاي لندن نبود تلفات آن مانند توكيو به بالاي 200 هزار نفر ميرسيد.
اما با اینحال حمله به شوروی انجام شد. اتفاقی که روند جنگ را تغییر داد. خير او احمق نبود. او هم ميدانست كه شكست شوروي بسيار سخت و پر تلفات است و هم ميدانست كه دشمن واحد فاشيسم و كمونيسم چيزي نيست جز ليبرال دموكراسي غرب. اما اعتقاد، مصلحت و توافق نميشناسد.
چيزي كه حق نيست حتما باطل است. باطل و باطلتر نداريم. كمونيسم به فاشيسم نزديكتر است تا ليبرال دموكراسي. اما شكل مهم نيست. ماهيت كومونيسم يعني چه؟ يعني ضد مذهب بودن، ضد خدا بودن. پس هيتلر نميتواند با آن كنار بيايد.
فاشیسم خواهان رجعت به گذشته بود درحالیکه کمونیسم خواهان گذار سریع به یک دوران جدید بود. ضمن اینکه اصل کمونیسم بر اینترناسیونالیسم (ضد ناسیونالیسم) بود. پس كمونيسم هم بايد مانند ساير مكاتب باطل،نابود شود. چون اصالت بر مذهب و ناسيوناليسم است.
پس همه خوبها و بدها قرباني تركيب مذهب سياسي و ناسوناليسم افراطي يا به عبارتي فاشيسم میشود.
اعتقاد هيتلري يعني فدا كردن تمام داشتهها به پاي محبوب. تمام شكوه و قدرت و جلال و مقبوليت، قرباني مردم آلمان، نژاد ژرمن و مذهب.
صليب بر پرچم جاي ميگيرد. شكسته بودن آن حكايت از انتقام جويي و جنگطلبي دارد. بر اساس نظر صاحبنظران اگر آلمان به شوروي حمله نميكرد حداقل 10 سال ديگر در همان موقعيت ثابت ميماند. آلمان با شوروي پيمان صلح داشت. ميتوانست تمام توان خود را در جبهه غرب صرف كرده و انگليس را كه روز به روز از مقاومت خستهتر ميشد شكست دهد. حتي ميتوانست جنگ را متوقف كرده و با انگليس و آمريكا آتشبس كند. اما از اول هم او و فقط او ميدانست كه شوروي بايد از صحنه روزگار حذف شود. كمونيست محكوم به فناست. و روسها بايد تا ابد برده ژرمنها باشند.
مردم آلمان که بر اثر شکست در جنگ جهانی اول از دیگر اروپاییها کینه داشتند و احساس حقارت میکردند شکوه، عظمت و افتخار خود را توسط هیتلر به دست آوردند و با پیروزیهای اولیه در جنگ به آینده نوید داده شده از سوی هیتلر خوشبین شدند.
همه چيز هم بر وفق مراد و طبق برنامه پيش رفت جز سه چيز. اول تسليم نشدن انگليس. انگليس بدليل راه نداشتن به خشكي از حمله نيروي زميني ويرانگر رايش سوم در امان بود و با توجه به اينكه نيروي دريايي آلمان خيلي قوي نبود فقط از راه هوا آسيب پذير نشان داد. اما هيتلر هرچه بر شدت حملات هوايي به لندن ميافزود كمتر نتيجه ميگرفت. دومين و مهمترين مانع در راه اهداف هيتلر كه به تنهايي شصت درصد دليل ناموفق بودن او را شامل ميشد استقامت عجيب شوروي بود.
البته این نه به خاطر وفاداري روسها به كمونيسم، كه به دلیل پهناوري كشور، دوري مسكو از آلمان و وجود فرمانده يك دنده و قدرتمند به نام استالين در راس حكومت بود.
هيتلر اگر در آغاز جنگ به شوروي حمله ميكرد نه تنها بيش از صد كيلومتر توان پيشروي نمييافت بلكه ساير فتوحات اروپايي و آفريقايي را هم بدست نمي آورد. چراكه در آن زمان شوروي آماده دفاع بود. بنابراين او نه تنها به شرق حمله نكرد بلكه با استالين پيمان برادري بست و چنان او را خام كرد كه باعث شد او به خواهر خواندههاي خود يعني لهستان، فنلاند و چكسلواكي خيانت كند. مردم اين كشورها حتي اگر هيتلر را ببخشند استالين را نخواهند بخشيد.
قرار بود تمام اروپا فتح شده و سپس آلمان با تمام قوي به شوروي بپردازد. اما وقتي هيتلر، انگليس را فتح نشدني يافت با استفاده از اصل غافلگيري به شوروي حمله كرد. وقتي استالين به خود آمد
كه آلمانيها هزار كيلومتر در قلب شوروي پيشروي كرده بودند. اما همانطور كه عنوان شد دوري مسكو بزرگترين شانس روسها بود. آلمانيها پس از حدود دو هزار كيلومتر پيشروي تنها شهر مهمي كه ديدند استالينگراد بود. قرار بود تا قبل از زمستان صليب شكسته بر فراز كاخ كرملين نصب شود. اما مانعي به نام استالينگراد تمام برنامه هاي هيتلر را به هم ريخت. دليل آن هم نه استراتژي نظامي موفق و نه رشادت روسها بلكه ديوانگي استالين بود. اينجا بود كه هيتلر فهميد از او دیوانهتر هم وجود دارد.
هيتلر جنايت كرد اما دشمنان خود را نابود كرد (غير ژرمنها) اما کمونیسم ارزشهای فاشیستی را نمیشناخت.
دستور استالين مبني بر اينكه هر دهكده و شهري كه در برابر آلمانيها تسليم شود نابود خواهد شد در ابتدا شوخي به نظر آمد. اما وقتي دهكدههاي تسلیم شده توسط عوامل كمونيست به آتش كشيده شده و شهرهاي فتح شده توسط آلمان با حمله هوايي روسها نابود گشتند مردم روسيه فهميدند كه نه با هيتلر بلكه با استالين طرفند. اين اقدام تاثير خود را گذاشت. و هيتلر در جريان عظيم ترين نبرد قرن و شايد تاريخ، اولين شكست خود را تجربه كرد.
در مدت يك سال آلمانيها به دروازه شهر استالينگراد رسيدند. كافي بود اين شهر فتح شود تا مسكو به محاصره در بيايد. اما اين اتفاق نيفتاد. دو ميليون كشته براي يك نبرد طولاني رقمی است که تا پایان جهان موجب حیرت بشر خواهد بود. یک میلیون روس و یک میلیون آلمانی.
جالب اينجاست كه از ميان کشته شدگان روسی، حدود نيمي از آنها هنگام فرار توسط سربازان ارتش سرخ شوروي كشته شدند. یعنی استالین حدود نیم میلیون نفر از مردم کشور خود را در جریان جنگ با یک کشور خارجی به عمد کشت. و همین باعث شد تا مردم روسیه نه از ترس هیتلر که از ترس استالین به مقاومتی ستودنی بپردازند.
استالین با اینکار خود ثابت کرد که از کمونیسم دفاع میکند و نه از کشور خود. هرچند آشنایی با او به ما نشان میدهد که او کمونیست خوبی هم نبود. كومونيسم براي او همانقدر ارزش داشت كه اسلام براي معاويه (يعني ابزاری برای قدرت خواهي).
اما به هر حال نتيجه براي استالين رضايت بخش بود. آلمان تمام انرژي خود را تخليه كرد ولي نتوانست وارد شهر شود و بيرون دروازه آن، زمينگير شد. از آن تاريخ يعني سپتامبر 42 به بعد بود كه آلمانيها جنگ را با سه سال تاخير حس كردند. جنگ با تمام مصیبتهای آن تازه برای آنان شروع شده بود. تاثير منفي شكست استالينگراد محبوبيت هيتلر را كاهش داده و با تضعيف روحيه سربازان همراه شد.
ديگر تا انتهاي جنگ هيچ پيروزي و پيشروي مهمی براي آنها اتفاق نيافتد. ديگر بدشانسي هيتلر حماقت ژاپن در حمله به بندر پرل هاربر آمریکا و ساير جزاير و مستعمرات آن کشور در اقيانوس آرام بود. ژاپن با وجود اينكه 7 سال به تجاوز و كشورگشايي در آسيا ادامه داده بود با مقابله جدي آمريكا روبرو نشده بود. حتي مدتي قبل از حمله ژاپن در آخرين روزهاي سال 41 به آمريكا، روزولت به پيمان صلح با ژاپن ابراز علاقه كرده بود. با اينكه آمريكا كشورگشايي ژاپن در آسيا و توسعه فاشيسم در اروپا را قابل قبول نميدانست اما مخالفت جدي مردم اين كشور با جنگ، جرئت مداخله نظامي را به روزولت نميداد. در واقع تا آن تاریخ آمریکا سعی میکرد از منازعات جهان خارج دور باشد و این دقیقا همانی بود که مردم آن میخواستند.
آمریکا بعد از اشغال فرانسه به شدت به بريتانيا كمك تسليحاتي و غذايي كرد. اما حادثه پرل هاربر ورق را برگرداند. ژاپن با اينكار خود نه تنها گور خود را كند بلكه مشكل بزرگي به مشكلات هيتلر افزود. آمريكا براي اولين بار خدمت سربازي را براي مردان اجباري كرده و به شكل جدي در آسياي شرقي به حمايت از چين و ساير كشورها پرداخت.
آمريكا سال 42 را به مقابله با ژاپن پرداخت و با فاشيستهای اروپا روبرو نشد. اما آلمان و ايتاليا روز به روز خود را ضعيفتر ميديدند.
حکومت روحانیون در ایران :
قسمت سوم
ايران بدون آيتالله خمينی:
سال 1365 سال شكاف بين روحانيون حاكم بر ايران بود. بدين ترتيب مجمع روحانيون مبارز از دل روحانيت مبارز خارج شده و به طيف چپ مذهبي معروف شد. تا پايان عمر آيتالله خميني با توجه به اعتماد بيشتر آيتالله به اعضاء روحانيون مبارز آنان در رقابت با راستگراها اقبال بيشتري داشتند.
حتي زماني كه مجلس دوم راستگرا در سال 64 تصميم داشت بر اساس حق قانوني خود مهرهاي همفكر را به نخست وزيري برساند با مخالفت آيتالله خميني مواجه شد. يا زمانيكه مجلس سوم در سال 67 به دست چپگرايان افتاد، راستگرايان كه بر شوراي نگهبان تسلط داشتند ميخواستند با آن مقابله كنند اما آيتالله به نفع مجلس چپگرا وارد ميدان شد. در موارد ديگر هم همواره آيتالله نمايندگان خود را از بين طيف چپ انتخاب ميكرد. پايان عمر آيتالله در سال 68 باز هم صحنه سياسي ايران را دچار تغييرات بنيادين كرد.
در انتخابات رياست جمهوري سال 68 هاشمي رفسنجاني پس از 8 سال رياست مجلسي به رياست جمهوري رسيد و آيتالله خامنهاي از سوي مجلس خبرگان به رهبري منصوب شد. قانون اساسي بازنگري شده و اصلاحات لازم در آن انجام شد. اولين اقدام حذف پست نخست وزيري و نتيجتا مير حسين موسوي از صحنه بود. اقدام ديگر افزايش اختيارات رهبري بود.
بر اساس قانون جديد رهبر رسما شخصيتي سياسي بود نه معنوي. او شخص اول كشور بوده و مسئول سه قوه و فرمانده كل قواي مسلح بود. رئيس جمهور هم هرچند بسياري از عناوين خود را از دست داده بود اما در عوض مسئول تشكيل كابينه و رئيس دولت شده بود. ديگر اصلاح انجام شده تشكيل مجمع تشخيص مصلحت نظام (شورايي شامل مشاوران رهبر) بود. در قانون اساسي
سابق آمده بود كه وظيفه قانونگذاري به عهده نمايندگان مردم است اما اگر قانون مصوب آنان با شرع يا قانون اساسي مغايرت داشته باشد (وظيفه تشخيص مغايرت با شوراي نگهبان است) اين قانون به مجلس باز ميگردد و مجلس بايد آن را اصلاح كند. در صورتي كه مجلس با اينكه ميداند قانون مصوبش با شرع يا قانون اساسي مغايرت دارد آن را لازم الاجرا بداند چه ميشود؟
بر اساس قانون اساسي اول در اين صورت اين طرح به رفراندوم عمومي گذاشته ميشود. يعني اين مردم هستند كه بايد تشخيص دهند طرح مصوب مجلس كه با شرع يا قانون اساسي مغايرت دارد، بايد اجرا شود يا خير. يعني مردم وظيفه تشخيص مصلحت را داشتند.
در قانون اساسي جديد اين حق از مردم سلب شده و به شورايي غير منتخ
ب (انتصابي) واگذار شد. بدين وسيله مردم حتي با استفاده از تمام حقوق خود نخواهند توانست قانوني را كه ميخواهند به تصويب برسانند (شوراي نگهبان و مجمع تشخيص مصلحت كه هر دو از يك نقطه سرچشمه ميگيرند ميتوانند با همكاري هم جلوي قانون گذاري مجلس را گرفته و خود قانون گذاري كنند)
بحث ديگري كه در قانون جديد اضافه شد ولايت مطلقه فقيه بود. گويي قانون گذاران فراموش كرده بودند كه كلمه مطلقه را براي ولايت فقيه بياورند. با اضافه كردن اين كلمه، قانون اساسي رسما اعلام كرد كه وظايف و اختيارات همه نهادهاي جامعه را كاملا مشخص كرده است بجز رهبر. از آن به بعد بود كه رسما عنوان شد قانون اساسي كف اختيارات رهبر است و نه سقف. و اختيارات رهبر با توجه به مطلقه بودن ولايت ايشان نامحدود است.
بعد از فوت آيتالله خميني نامهاي از او كشف شد!!! كه مسائل عجيبي در آن به چشم ميخورد. اين نامه در واقع جواب آيتالله به محتشمي پور وزير كشور وقت در رابطه با فعاليت سياسي نهضت آزادي بود كه بعد از فوت آيتالله منتشر شده بود. در اين نامه آيتالله خميني به انتقاد شديد از مليون پرداخته و آنها را بياعتقاد خطاب كرده بود. او حتي محمد مصدق را مورد انتقاد شديد قرار داده بود (در حاليكه همگان سخنراني او در تجليل از مصدق را به ياد داشتند) در قسمتي از اين نامه آمده بود:"ولله من از اول هم با نخست وزيري بازرگان موافق نبودم. ولله من به بنيصدر راي ندادم. ولله من با نيابت رهبري منتظري موافق نبودم" اين مسائل در تضاد آشكار با گفتههاي قبلي آيتالله كه اين سه شخصيت بخصوص آيتالله منتظري را به شدت ستوده بود قرار داشت.
در ابتداي انقلاب براي كسي هيچ شكي وجود نداشت كه بازرگان منتخب و مورد حمايت آيتالله بود. مشكلي كه وجود داشت اين بود كه خود آيتالله گفته بود بعد از من هرگز به نقل قولهاي م
ن اعتماد نكنيد مگر اينكه در زمان حياتم از صدا و سيما پخش شده باشد يا سيد احمد خميني آن را تاييد كند. اين نامه بعد از فوت آيتالله در صدا و سيما پخش شد و سيد احمد آن را تاييد يا رد نكرد. به هر حال اين نامه باعث شد تا از فعاليتهاي نهضت آزادي رسما جلوگيري شده و آيتالله منتظري بيشتر كنترل شود. نكاتي كه در مورد اين نامه وجود دارد اينست كه اگر اين نامه صحيح باشد چطور ميتوان تناقضات موجود بين آن و صحبتهاي قبلي آيتالله را توجيه كرد. آيا شخصيتي در آن موضع ميتواند آنقدر نظرات خود را عوض كند؟ و ديگر اينكه آيتالله به عنوان رهبر و مسئول
انقلاب چطور ميتواند انحراف را ديده و سكوت پيشه كند. اين نامه ميگويد آيتالله ميدانست بازرگان و نهضت آزادي قابل اعتماد نيستند اما دولت انقلاب را به آنان سپرده و خود در قم ساكن شد. اين نامه ميگويد آيتالله از همان ابتدا شخصيت متزلزل و غير قابل اتكاي آيتالله منتظري را درك كرده بود اما با نيابت رهبري او موافقت كرده بود. فقط يك درصد احتمال بدهيد آيتالله 1 سال
زودتر ترک دنیا میکرد، چه اتفاقي ميافتاد؟ با توجه به دور باطلي كه در سيستم قدرت ايران وجود دارد رهبر قادر است از طريق شوراي نگهبان نمايندگان دلخواه خود را به مجلس خبرگان فرستاده و حكومت خود را تضمين كند. چطور آيتالله به خوبي بنيصدر را ميشناخت اما به وظيفه خود به عنوان رهبر معنوي مردم عمل نكرده و مردم را آگاه نكرد تا به اين شخصيت ضد انقلاب! راي ندهند؟ آيتالله در جايي ميگويد:"...اگر در يك ميليون احتمال، يك احتمال ما بدهيم كه حيثيت اسلام با
بودن فلان آدم يا فلان قشر در خطر است، ما ماموريم كه جلويش را بگيريم تا آن قدري كه ميتوانيم. هرچه ميخواهند به ما بگويند..." با شناختي كه اين صحبت و ساير صحبتها از شخصيت آيتالله به ما ميدهد او از گفتن نظر خود هيچ ترس و واهمهاي نداشت. پس چند حالت بيشتر وجود ندارد.
اولين حالت كه بر اساس صحت نامه مكشوف سال 68 بوجود ميآيد اين است كه آيتالله در هر سه مورد آيتالله منتظري، بنيصدر و مهندس بازرگان مطمئن بود كه آنها نه تنها براي اسلام و انقلاب مفيد نيستند بلكه احتمال ضرر زدن هم دارند اما سكوت پيشه كرده و در بسياري موارد تظاهر به ستايش آنان كرده است پس با توجه به وظيفه شرعي، قانوني و انساني رهبر، اين يعني محكوميت رهبر كبير انقلاب آنهم از سوي سران نظام، يعني نظام بعد از فوت آيتالله با افشاي اين نامه سعي در محكوميت آيتالله داشته است.
دومين حالت بر اساس اين پيشفرض شكل ميگيرد كه نامه مكشوفه سال 68 صحيح است اما آن صحبتهاي قبلي دروغين است. آيتالله از ديد شرعي و قانوني و از ديد خود الزامي به گفتن هر آنچه ميدانسته نداشته است و او با اينكه ميدانست بنيصدر خيانت خواهد كرد حكم او را تنفيذ كرد يعني به راي مردم احترام گذاشت كه اين لزوم موجوديت حكم تنفيذ را را زير سوال ميبرد اگر رهبر بر اساس احترام به راي مردم حتما بايد حكم تنفيذ را امضاء كند اين تشريفات چه معني
ميدهد؟ در مورد نيابت رهبري موضوع جديتر است مگر ميشود كسي با نائب خود مخالف باشد اما او را بپذيرد اين قضيه در تاريخ بيسابقه است. مانند اين است كه پادشاهي وليعهدي مخالف خود را بپذيرد يا رئيس جمهوري معاون اول خود را از بين مخالفان برگزيند، در مورد قضيه بازرگان هم همينطور است ملت انقلاب را به دست رهبر ميسپارد و رهبر آن را به نااهلان ميبخشد!!! پس حالت دوم هم اگرچه بسيار بعيد است اما به نوعي توهين به آيتالله خميني محسوب ميش
ود و نه احترام به ملت.
و نهايتا حالت سوم اينست كه آيتالله هماني است كه در مدت 10 سال براي همه شناخته شده بود، كسيكه وظيفه خود را ميدانست و بيمهابا حرف خود را ميزند و نظر خود را پنهان نميكرد بنابراين با توجه به صحبتهاي قبلي كه در زمان حيات از او منتشر شده است. قطعا او حتي يك در ميليون هم احتمال ضرر كردن انقلاب از وجود بازرگان و بنيصدر و آيتالله منتظري نميداده و بعدا به اشتباهات خود پي برده است كه البته متعصبترين طرفداران او هم نميتوانند او را معصوم جلوه دهند بنابراين طرفداران واقعي آيتالله مجبورند حالت سوم را بپذيرند (بخصوص با توجه به هشدار آيتالله در مورد انتساب دروغين نامهها و سخنان بعد از فوت او).
در صورت قبول حالت سوم بايد بپذيريم كه اين نامه جعلي است چراكه در آن آيتالله ميگويد من از اول اين مسائل را ميدانستم، نه اينكه اشتباه كردم و پشيمان شدم.
البته چندين مورد ديگر از تغيير موضعهاي رهبر كبير انقلاب ديده شده است. از جمله بحث اداره جامعه اسلامي. ايشان قبل از انقلاب در كتاب ولايت فقيه مينويسد: "خمس درآمد بازار بغداد براي سادات و تمام حوزههاي علميه و تمام فقراي مسلمين جهان كافي است، تا چه رسد به بازار تهران و استامبول و قاهره و ديگر بازارها. حكومت اسلامي به وسيله خمس اداره ميشود"
اما چند سال پس از انقلاب وقتي تعدادي از فقها نامهاي نوشته و گرفتن ماليات دولتي را غير شرعي اعلام ميكنند. آيتالله با عصبانيت ميگويد: "آقا مينويسد ماليات نبايد داد. آخر شما ببينيد بياطلاعي چقدر؟ آقا ما امروز روزي نميدانم چند صد ميليون ما الآن خرج اين چيزمان است(جنگمان). روزي چند صد ميليون با سهم امام درست ميشود؟ حالا ما نميتوانيم مردم را همه را بنشانيم اينجا و به زور از سهم امام بگيريم. از كجا بياوريم سهم امام ايتقدر؟ از كجا سهم امام و سادات پيدا كنيم كه دولت را اداره بكنيم؟ مملكت را اداره بكنيم؟ اين همه اشخاصي كه ريختهاند به جان دولت و خرج دارند و چي دارند اداره بكنيم"
يعني ايشان به وضوح تضاد عميق تئوريهاي فقهي را با مملكت داري در عمل مشاهده ميكنند اما فقهاي حوزه بدون اطلاعات اوليه حكومت را مورد نقد قرار ميدهد كه چرا ماليات دولتي ميگيريد؟ مگر قرار نبود حكومت بر اساس فقه باشد؟ امروز هم كه سالها از جنگ ميگذرد نه تنها تئوريهاي موجود در كتب ولايت فقيه آيتالله خميني و آيتالله منتظري به وادي عمل نيامده بلكه روز به روز
كشور (بخصوص در بخش اقتصاد) از اسلام فقاهتي فاصله گرفته است؟ زماني شاه نقد ميشد كه با پول نقت چه ميكند. با اينهمه درآمد نفتي چرا بايد فقير داشته باشيم؟ پول نفت حق ملت است و بايد در خانه به آنها تحويل شود. چرا مردم بايد گوشت يخي بخورند؟ چرا بايد در صف بايستند؟ و هزاران چراي ديگر كه پس از 25 سال هنوز هم به عنوان سوالي در ذهن مردم باقي است.
نكته ديگر بحث ممنوعيت دخالت روحانيون در قوه مجريه كه كمكم به ممنوعيت حضور روحانيون در پستهاي عالي اجرايي و سپس به ممنوعيت حضور روحانيون فقط در پست رياست جمهوري و نهايتا آزادي روحانيون در گرفتن پستهاي عالي و درآخر (بعد از فوت آيتالله) وجود شرط روحاني بودن براي گرفتن پستهاي عالي، تبديل شد.
فراموش نميكنيم كه ايشان هنگامي فرموده بودند "پدران ما چه حقي داشتند براي سرنوشت ما تعيين تكليف كنند؟"
امروز كسي كه در انتخابات 12 فروردين 58 به نظام فعلي راي داده است حداقل 40 سال دارد. همه ميدانند كه بيشتر جمعيت ايران امروز كمتر از 40 سال عمر دارند. حق افراد زير 40 سال (که اکثریت هستند) چه ميشود؟؟؟؟
ضمن اينكه آيا افراد بالاي 40 سال حق ندارند نظر خود را عوض كنند؟ در جايي كه رهبر کشور حق دارد به سرعت نظر و موضع خود را تغيير دهد، آيا ملت حق ندارد بعد از 25 سال نظر جديد خود را اعلام كند؟ گويي كه آيتالله در جايي گفته بود بايد هر 10 سال يك بار يك رفراندوم درباره حكومت برگذار شود. همانی که امروز خواست ملی مردم و روشنفکران است.
حکومت روحانیون در ایران :
ترور یا اعدام سرنوشت شوم انقلابیون :
میدانیم که در بهمن و اسفند سال 57 در پشت بام مدرسه علوی به دستور آيتالله خميني و با حکم شرعی قاضیان بدون مجوز در کشوری که هیچ قانونی نداشت صدها نفر به جرم همکاری با رژیم شاه اعدام شدند. در میان آنها افسران و ژنرالهای ارتش و گارد که تا لحظه آخر تسلیم نشده بودند و نمایندگان و وزرا و مسئولین و سیاستمداران تسلیم نشده وجود داشتند. همچنین کارمندان ساواک یا بسیار کسانی که به عنوان ساواکی معرفی شدند.
در این زمان کسی فکر نمیکرد که به زودی نوبت خود انقلابیون هم میرسد تا به اعدام شدگان شاهنشاهی بپیوندند. اولین سری نیروهای مخالف قومی بودند (مهمترین آنها کردهای مخالف). و سپس نوبت سران و طرفداران جریانات غیر اسلامی و نهایتا در سال 60 نوبت جریانات اسلامی غیر خودی گشت.
از طرفی ترور مسئولین هم در دستور کار مخالفین قرار گرفت تا کشور در فاصله سالهای 58 تا 62 به حمام خون بدل شود. پروسه ای که در سالهای بعد کمرنگ شد اما تعطیل نشد و در سال 67 قتل صدها زندانی سیاسی داخل زندان اوین برملا گشت و سپس در اواخر دهه 60 و نیمه اول دهه 70 قتل دگراندیشان داخل و خارج کشور که به قتلهای سیاسی زنجیره مشهور شد.
در سال 59 در جريان جنگ قدرت دو جناح سياسي بزرگ، بازنده ديگر جريانات بودند. مواضع بنيصدر زياد تفاوتي با مواضع دكتر بهشتي نداشت بنابراين آنان توافق كردند كه با جريانات ديگر (بخصوص چپها و مليها) به شدت برخورد شود. بنيصدر با اينكه مدتي تماميتطلبان را از قدرت دور نگه داشته بود اما بسياري از دغدغههاي فكري آنان را عملي كرد. سال 59 يكي ديگر از
اتفاقات ناگوار تعطيلي دانشگاهها تحت عنوان انقلاب فرهنگي بود. تماميتطلبان توانستند به اين ترتيب محيط دانشگاه را در مدت 3 سال از حضور تمام كساني كه به نوع ديگري ميانديشيدند (اعم از دانشجو، استاد و كارمند) پاكسازي كنند. در سال 62 كه دانشگاهها بازگشايي شد دقيقا همان چيزي بود كه طراحان انقلاب فرهنگي ميخواستند، كارخانه انسانسازي! اما طولي نگذشت (14 سال) كه دانشجويان دوباره بيدار شده و ثابت كردند دانشگاه جاي تبليغ فاشيسم و توتاليسم
نيست.
اما برنامه بعدي جريانات مخالف بنيصدر، وارد كردن آيتالله خميني به جريانات سياسي بود و نهايتا با اصرار آنها آيتالله از قم به تهران نقل مكان كرد. شكست كارتر و انتخاب ريگان جمهوريخواه در آمريكا بزرگترين تحولات را بوجود آورد. ايران و عراق از سالها قبل بر سر مرزها اختلاف داشتند و حتي تا سرحد جنگ واقعي هم پيش رفته بودند. در اينكه صدام منتظر فرصتي بود تا روياهاي خود را عملياتي كند شكي نيست اما چرا سال 59 آيا بهتر نبود زودتر تصميم ميگرفت مثلا فروردين 58 ؟
در اين تاريخ هيچ چيزي تحت عنوان تشكيلات در ايران وجود نداشت. چرا صدام زودتر تصيميم
نگرفت؟ دليل آن فقط مواضع کارتر بود. صدام تا قبل از سال 59 اجازه حمله به ايران را نداشت.
با اینکه انقلاب ایران و پایداری آن در سالهای نخست به وجود شخصی چون کارتر در کاخ سفید متکی بود اما جالب است که یک سال بعد از ماجرای گروگانگیری 13 آبان 58، در آستانه انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، مقامات ایرانی به مذاکره و توافق با حزب رقیب کارتر یعنی حزب جمهوری خواه پرداختند. در اثر این توافق بین اینها ایران تصمیم گرفت که چند ماه دیگر گروگانهای آمریکای
ی را نگه دارد. این همپیمانی بین ایران و حزب جمهوری خواه به دور زدن کارتر انجامید. در تبلیغات انتخاباتی، رونالد ریگان کاندیدای حزب جمهوری خواه بیشترین بار روانی را معطوف به مسئله گروگانگیری ایران کرد و نهایتا این باعث شد تا جیمی کارتر با اینکه در مسائل داخلی آمریکا موفق بود به دلیل مسائل خارجی، شکست بخورد.
بعد از پیروزی رونالد ریگان، قسمت دوم پروژه انجام شد. ایران و آمریکا بر سر میز مذاکره نشسته و ایران گروگانها را آزاد کرد و آمریکا قول داد تا شاه ایران را به کشور راه ندهد. ریگان با این سیاست خود هم به پیروزی در انتخابات آمریکا رسید و هم به عنوان حل کننده ماجرای گروگانگیری به محبوبیت رسید. اما خواب خوش جمهوری اسلامی بعد از این به پایان رسید.
در 31 شهريور 59 صبر عراق به سر آمد و به ايران حمله كرد. ريگان در مدت حكومت 8 ساله خود به حمايت قاطع از صدام پرداخته و تمام تلاش خود براي سرنگوني رژيم جمهوري اسلامي را انجام داد تا تفاوت خود با كارتر را نمايان كند.
آغاز جنگ حادثه خوش يمن ديگري بود كه جريانات تماميتطلب به اندازه كافي از آن استفاده كردند. وضع اجتماعي-سياسي ايران در سال 59 اگرچه از ديد تماميتطلبان از سال 58 بهتر بود اما هنوز آنچيزي نبود كه بايد باشد. هنوز آثار چندرنگي بودن در آن ديده ميشد. زنان اگرچه ديگر موهاي خود را ميپوشاندند اما هنوز لباس و روسري آنان رنگين بود. روزنامهها هم در زمان بنيصدر بيشتر كنترل ميشدند اما هنوز افكار رنگارنگ را منتشر ميكردند. پس بايد مقابله ميشد و جنگ بهانه آن را بوجود ميآورد.
آنان با اين شعارها كه "فرزندان ملت در جبههها در حال خون دادنند آنوقت شما جوانان ميخواهيد خوشگذراني كنيد؟" "رزمندگان بر روي مين ميروند آنوقت شما بحث تئوريك ميكنيد. انقلاب شده است تا ديگر نيازي به بحث تئوريك نباشد" "شما خجالت نميكشيد با اين سرو وضع به خيابان ميرويد شهدا براي حفظ ارزشها جان خود را از دست دادهاند"
اين درحالي بود كه عراق كشوري مسلمان و جنگ ايران و عراق نه جنگ اسلام و كفر بلكه جنگي درون جامعه اسلامي براي اهداف مادي بخصوص مالكيت چاههاي نفت بود و شهدا قطعا نميتوانستند هدفي داشته باشند جز دفاع ملي از مرزها.
يكي ديگر از بزرگترين خدمات بنيصدر به انقلاب كه البته از ياد رفت مقابله و افشاي كوتاي نوژه بود. خدا ميداند كه اگر بنيصدر در مورد اين موضوع سكوت پيشه ميكرد چه بر سر انقلاب ميآمد.
سال 60 آغاز دورخيز جريان مخالف بنيصدر بود. شكستهاي پياپي ايران در جنگ باعث شد
مخالفان بنيصدر در مجلس به انتقادات صريح از او بپردازند. البته فراموش نشود كه نخست وزير آن زمان (شخص دوم كشور و رئيس دولت) محمد علي رجايي بود كه كاملا مورد تاييد حزب جمهوري اسلامي بود. در بهار اين سال بنيصدر و مجاهدين خلق كه تنها جريانات باقي مانده در ميدان بودند، مورد حملات شديد جريان تماميتطلب كه مجلس و قوه قضاييه را در اختيار داشت قرار
گرفتند. اين اقدام باعث نزديكي اين دو جريان (بنيصدر و مجاهدين) به هم شد. سران نظام آماده بودند تا با حركتي هماهنگ آنان را به طور كامل كنار بزنند. اما قانونا بنيصدر خيلي قوي بود و قدرت او به عنوان شخص اول كشور بر تمامي نيروهاي مقابل مي چربيد (البته او اين نكته را ناديده گرفته بود كه اينجا جهان سوم است و مسائل مهمتري از قانون وجود دارد)
طبق قانون مجلس میتوانست رئیس جمهور را استیضاح و برکنار کند اما این کار نیاز به دلیل داشت. مردم قبول نمیکردند که رئیس جمهور محبوب آنها آنهم وسط جنگ به دلیل اختلافات داخلی احزاب برکنار شود. پس لازم بود قبل از مجلس ابتدا چهره رئیس جمهور خراب شده و محبوبیت او از بین برود و سپس مجلس بتواند به راحتی او را از قدرت پایین بکشد.
در طول سال 59 حزب جمهوری اسلامی و یاران دکتر بهشتی تمام سعی خود را کردند تا بنيصدر را تخریب کنند اما برعکس او روز به روز به جامعه روشنفکران و تحصیل کرده ها و دانشگاهیان نزدیکتر میشد. پس نیاز بود از قدرتمندترین و محبوبترین چهره ایران که با حضور در تهران سیاسیتر از قبل شده بود استفاده شود.
آنان به آيتالله خميني پناه برده و او را متقاعد ساختند تا براي اولين بار نقشي پر رنگ در صحنه سياسي بازي كند. آيتالله خميني سرانجام بر اساس مقام ولايت فقيهي!!!! خود از قدرت معنوي خود استفاده كرده و حكم فرماندهي كل قوا را از بنيصدر گرفت. این اولین باری بود که ثابت شد قانون اساسی در ایران شوخی است. چون طبق آن کسی نمیتوانست مسئولیت و اختیارات کسی را از او بگیرد.
مجلس كه منتظر اين حركت بود با استيضاح رئيسجمهور او را بركنار كرد. با
فرار بنيصدر و رجوي (رهبر مجاهدين) به خارج، حزب جمهوري اسلامي ماند و تمام قدرت سياسي كشور.
یک نکته در این زمان مهم است و آن اینکه خود بنيصدر در ماجرای تعطیلی دانشگاهها و انقلاب فرهنگی نقش داشت درحالیکه مهمترین ابزار او دانشجویان بودند. بنابراین در سال 60 دیگر دانشگاهی نبود تا به حمایت از بنيصدر بپردازد.
اما تمام مسائل آنطور كه بايد پيش نرفت. در تابستان 60، صحنه سياسي ايران به حمام خوني بدل شد كه هيچكس انتظارش را نداشت. مهمترين ترور سياسي بعد از انقلاب واقعه 7 تير بود كه در آن، جلسه سران حزب جمهوري اسلامي منفجر شده و دكتر بهشتي و بسياري از نمايندگان مجلس و اعضاي دولت و فعالان سياسي (گفته شد 72 نفر بودهاند. درست مانند شهداي كربلا!!!) از صحنه سياسي ايران حذف شدند. تنها عضو سرشناس حزب كه از اين حادثه جان سالم بدر برد هاشمي رفسنجاني بود كه بدلايل نامعلومي از حضور در جلسه خودداري كرده بود.
بدين شكل دو قطب سياسي ايران در آن زمان يعني احزاب انقلاب اسلامی و جمهوري اسلامي كه در طول سال 59 با كمك هم ساير جريانات را خانه نشين كرده بودند در مبارزهاي خونين در مدتي كوتاه هردو با هم نابود شدند. البته حزب جمهوری اسلامی مدتی ديگر رسما وجود داشت اما تقريبا بعد از اين حادثه مفهوم چيزی به عنوان حزب در ايران از بين رفت. حزب متعلق به جريانات
سياسی است و در آن برهه يک جريان سياسی تمام قدرت کشور را در دست گرفته بود و ديگر نيازی به حزب نبود و البته حزب جمهوری اسلامی بدون بهشتی هم اهميتی نداشت.
در انتخابات رياست جمهوري دوم كه به شكل زود هنگام در تير 60 برگزار شد تنها گزينه مهم آن، محمد علي رجايي نخست وزير پيشين به پيروزي رسيد. او پس از رسيدن به اين مقام دكتر باهنر را
به عنوان نخست وزير به مجلس معرفي كرد. (آيتالله خميني با توجه به كمبود نيروهاي متخصص قبول كرد تا يك روحاني رياست دولت را در دست بگيرد) از اين هنگام تماميتطلبان كه با هر ترور، مخالفان خود را تنفرانگيزتر و خود را محبوبتر ميديدند با خيالي آسوده اقدام به پاكسازي دگرانديشان كرده و آرزوي ديرينه تحقق جامعه مذهبي يكرنگ يا بهتر بگوييم بيرنگ را به واقعيت
تبديل كردند. اما حكومت رجايي و باهنر هم دولت مستعجل بوده و با انفجار روز 8 شهريور 60 دفتر نخست وزيري، رجايي و باهنر هم به بهشتي پيوستند.
نكتهاي كه در اين ميان بايد به آن توجه كرد اينست كه مجاهدين خلق قطعا مسئول بسياري از ترورهاست اما چيزيكه در مشي اين سازمان ديده شده است اينست كه حتي اگر تروري توسط آنان انجام نشده باشد هم آنها با افتخار مسئوليت آن را ميپذيرند زيرا عاشق مطرح شدن هستن
د. مجاهدين مسئوليت حادثههاي 7 تير و 8 شهريور را بر عهده گرفتند و اين هم به نفع آنها بود و هم به نفع نظام كه مسئول را خيلي راحت به ملت معرفي ميكرد اما از ديدي متفاوت ممكن است مسائل به اين شكل نباشد. یعنی نهادی دیگر این اقدامات را انجام داده باشد و مجاهدین خلق مسئولیت آن را پذیرفته باشد.
بعد از اين تاريخ واقعا جمهوري اسلامي كمبود نيرو را احساس كرد بنابراين آيتالله خميني مجبور شد قانون منع شركت روحانيون در انتخابات رياست جمهوري را لغو كند. آنان پس از رايزنيهاي بسيار آيتالله خامنهاي (امام جمعه تهران) را به عنوان رئيس جمهور بعدي انتخاب كردند و البته مردم هم كه چند وقتي بود عادت كرده بودند فقط تاييد كننده باشند نه انتخاب كننده، به انتخاب نظام آري گفتند.
مهندس ميرحسين موسوي هم از سوي مجلس مامور تشكيل كابينه دولت شد. از آن تاريخ ديگر
شاهد ترورهاي مهم نبوديم و نظام از لحاظ داخلي ثبات و آرامش خود را پيدا كرد. نكته ديگري كه بايد به آن اشاره كرد افزايش نقش رهبر و نخست وزير و كاهش قدرت رئيس جمهور بود. گفتيم كه
در زمان بنيصدر تنها مهره قدرتمند نظام سياسي ايران رئيسجمهور بود. اما از پاييز 60 به بعد رهبر درواقع قدرت اصلي سياست بوده و در زمينه اجرايي هم نخست وزير تمام قدرت را در دست داشته و رئيس جمهور دخالتي در مسائل اجرايي نميكرد. پيروزيهاي ايران در جنگ در سالهاي 60 و 61 باعث قدرت بيشتر نظام شد. آخرين گروه چپ گرايي كه رسما از صحنه سياسي حذف شد حزب توده بود كه در سال 62 در دادگاه به انحلال محكوم شده و سران آن اعدام شدند. متاسفانه وضع زندانهاي ايران بعد از انقلاب حتی بدتر از زمان رژیم شاه بود.
وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي دقيقا همان اقدامات ساواك را در مورد دگرانديشان انجام داد. چه كسانيكه تنها به جرم خواندن يك كتاب يا روزنامه سالهاي جواني خود را در زندان سپري كردند. بدين شكل يكي از شعارهاي اصلي انقلاب يعني آزادي كاملا فراموش شد. مهندس سحابي از اعضاي جبهه ملي چند سال پيش در سخنراني گفت: "هر تكاملي كه زود به نتيجه برسد زود منحرف ميشود. نمونهاش انقلاب ما كه خيلي زود به نتيجه رسيد و خيلي زود هم منحرف شد
" البته آرنت اعتقاد دارد كه هر انقلاب كل گرايانهاي كه مدعب تغيير كل ساختارها باشد، لزوما به توتاليسم ميانجامد و شكست ميخورد. و از ديد او انقلابي كه شكست بخورد انقلاب نيست. دكتر سيد جواد طباطبايي هم در تاييد همين موضوع ميگويد:"من انقلاب اسلامي 57 را انقلاب نميدانم. ولي انقلاب مشروطه را انقلاب ميدانم چون هدفش آزادي بود"
بحث آيتالله منتظري (تئوريسين حكومت ولايت فقيه) هم از مهمترين مسائل بود. او كه مهمترين يار آيتالله خميني و در واقع دست راست او محسوب ميشد ابتدا با حكم مجلس خبرگان و تاييد آيتالله خميني به نيابت رهبري انتخاب شد اما در جنگ قدرت ياراي مقابله را نداشته و يك شبه از مقام دوم قدرت كشور به يك مرجع تقليد خانهنشين در قم تبديل شد. او بعد از اين اتفاق قطعا
كتاب ولايت فقيه خود را چندباره مطالعه خواهد كرد و شايد به نتايج جديدي در مورد تئوريهاي خود برسد (اينكه آيا يك مرجع تقليد ميتواند مرجع تقليد ديگري را از حقوق سياسي-اجتماعي محروم كند؟ و اينكه اگر تئوريهاي ولايت مطلقه فقيه درست است پس آقاي منتظري نبايد اعتراضي داشته باشد. وليفقيه از اختيارات شرعي خود استفاده كرده است)
در اينجا به ياد آن گفته معروف ورينو خطيب فرانسوي ميافتيم:"انقلاب است كه فرزندان خود را ميبلعد" آرنت آن را تعميم داده و ميگويد:"انقلاب حتما بايد فرزندان خود را ببلعد. چراكه انقلاب بايد به راه خود ادامه بدهد پس اصحاب شبهه (كه همان ميانهروها هستند) نابود خواهند شد" در جريان انقلاب فرانسه در 14 ژوئيه سال 1789 روبسپير به قدرت رسيد. روبسپير با كمك جناحهاي مختلف انقلاب به خصوص گروه ژيروندن به اعدام سران خرد و كلان رژيم گذشته پرداخته و به اصطلاح خود جامعه را پاكسازي كرد. اما در سال 1793 بين اين جناحها اختلاف افتاد. عدهاي
ميديدند كه ديگر كسي از رژيم گذشته باقي نمانده پس انقلاب را ختم شده ديده و خواستار پايان سياستهاي تند و افراطي دولت بودند. اما امثال روبسپير هم بودند كه هرگز انقلاب را پايان پذير نميديدند و خواهان ادامه سياستهاي انقلابي بودند. بنابراين روبسپير شروع كرد به از صحنه خارج كردن مخالفين. او ميانهروي را جرم اعلام كرده و در اولين اقدام 22 نفر از اعضاي گروه ژيرو
ندن كه تاثير بسزايي در انقلاب داشتند را اعدام كرد. ورينو هم در همين زمان به جرم ميانهروي به زير تيغ گيوتين رفت. او كسي بود كه با سخنان آتشين خود باعث اعدام لويي شانزدهم شده بود و نقشي اساسي در انقلاب داشت. دانتن و ابر از بزرگترين رهبران انقلاب هم در سال 1794 اعدام شدند در حاليكه آنها را رهبران بزرگترين جناحهاي چپ و راست انقلاب ميدانستند. اما در همين سال خود روبسپير كه به عقيده خود بزرگترين خدمات را به انقلاب كرده بود در نتيجه كودتايي
سقوط كرده و اعدام شد. نهايتا تحولات سريع فرانسه انقلاب را به كسي چون ناپلئون بناپارت سپرد و او امپراطوري فرانسه را با ديكتاتوري خود تاسيس كرد.