بخشی از مقاله

ارتباط روان درماني و دين
دين در غرب به نحو تدافعي در قبال برداشت منفي روانکاوي فرويدي ، واکنش نشان داده و با ناديده گرفتن کل آن يا نفي فراگيري زودرس آن ، با آن مخالفت کرده است.
معلوم است که دين در قبال اين که صرفا توهمي انگاشته شود، ابا و امتناع داشته است ، زيرا اين برداشت ، واقعيت تجربه ديني را انکار مي کند. غالبا برداشت روان درمان گرانه از مواد و مطالب ديني روشي به کار برده است که به خاطر فرضياتش ، مطالعه عيني را ناممکن مي کرده است. خوشبختانه ، در رابطه بين روان درماني و دين ، تحولات مثبتي هم وجود داشته است ، به اين شرح که روان درماني شروع کرده است به تقدير از نقش روان شناختي و فرهنگي دين ، و دين شروع کرده است به اين که روان درماني را هر چه مناسب تر و به شيوه اي غيرتدافعي تر به کار برد. اين مقاله ، ويژگي هاي عمده رابطه متحول دين و روان درماني در غرب را بررسي مي کند.


فقط معدودي از روانکاوان بعد از فرويد بوده اند که به اندازه او به دين پرداخته اند. مدعيات فرويد در باب دين ، از حالت جنجال برانگيزي فروکش کرد و تا زماني که تحولات نظري چون و چرا کردن در آنها را لازم دانست ، به صورت وضع ثابت موجود در روانکاوي درآمد. نظريه روانکاوي به دو گروه وسيع و مرتبط با يکديگر تبديل شد که يکي از آنها گرايش هاي روان شناسي زيست شناختي فرويد و توجه او به توصيفات مکانيستي پويايي رواني را ادامه مي داد و ديگري دنباله گير مطالعه کل نگرانه حيات روحي تجربي فرد بود.


در گروه اول آنا فرويد (1982-1885م) و ديگران به تحولي در روانکاوي مددرساندند و اين تحول در جهت مطالعه نفس و مکانيسم هاي دفاعي آن بود. به اين ترتيب ، برداشت قديمي انطباق با «واقعيت» به هر قيمت ، شروع به تعديل کرد. در گروه دوم ، ملاني کلاين (1960-1882م) و ديگران مطالعه تحولات آغازين شخص را بر وفق آنچه بعدها روابط موردي ناميده شد ، آغاز کردند.
دو نظريه پرداز روانکاوي ديگر که بايد در بحث از روان درماني و دين ياد شوند ، عبارتند از اريک فروم (1980-1900م) و ويکتور فرانکل و اين نه از آن جهت است که آنان به شيوه اي اساسي ، به تکميل نظريه روانکاوي مدد رساندند و نه از آن جهت که درک و دريافت روانکاوانه را از توهم پيش بردند ، بلکه از ان روست که آنان دين را چنان که هست ، جدي تر گرفتند و از راه و روش تحولگرايانه يا فروکاهشي فرويد در دين پژوهي ، بريدند. فروم به عنوان نماينده اي از گروه اول نظريه پردازان روانکاوي که پيشتر ياد شد ، ارزش دين را از ديدگاه فرهنگي وسيعي ملاحظه مي کرد ، حال آن که فرانکل به عنوان نماينده اي از گروه دوم ، کارکرد روانشناختي دين را در ياري رساندن به تلاش فرد در جستجوي معني ، ارج مي نهاد.


خود - روانشناسي
قهرمانان ديني ، مانند گذشته ، در تحولات نوين نظريه روانکاوي تامل مي کنند تا دين را در برابر حمله تاريخي اي که تا حدود خود روانکاوي آغاز کرده بود ، توجيه کنند. خود رواشناسي رشته اي که به مدد هاينتس کوهرت (1981-1913م) تدوين يافته بود و با روانکاوي ارتباط دارد به نظر مي رسد که جديدترين نمونه اين گونه تحولات باشد. کوهرت هم مانند وينيکوت ، مستقيما به دين تعلق خاطر نداشت.

 

او با بيماراني کار مي کرد که از داشتن شخصيت خود شيفته وار يا نابساماني هاي رفتاري رنج مي بردند ، يعني شرايطي که نظريه روانکاوي کلاسيک آن را قابل تحليل و کاوش نمي دانست ، چراکه چنين بيماراني از آنجا که نمي توانند با ديگران ارتباط برقرار کنند ، نمي توانند در معرض معالجه درآيند. کوهرت مي توانست کساني را که اسير خودشيفتگي هستند ، تحليل کند ، چراکه در خود شيفتگي ارزشي مي يافت و اين ارزش را با بيمارانش مطرح مي ساخت.
هر چند روان درمانگران دين گرا بتازگي شروع به کشف کارهاي کوهرت کرده اند ، به نظر مي رسد که ارزش آنها در معالجه کساني که سخت در بند خويش و خودگرا هستند و لذا نمي توانند با ديگران به عنوان ديگران ارتباط برقرار کنند، نهفته است. اين ناتواني در ارتباط يافتن با ديگران شامل «ديگري» نهفته در تجربه ديني هم هست ، با اين حساب ، خودشيفتگان چه بسا ناتوان از آنند که کاملا ديني باشند ، چرا که آنان ناتوان از آن هستند که «ديگر بزرگ» همه تجربه هاي ديني را تجربه کنند. بدين ترتيب ، روانکاوي از ملاحظه «توهم» به صورت تخفيف آميز ، به ملاحظه آن در پرتو ارزيابي مثبت سير کرده است. ولي بسياري رشته ها که در بقيه اين مقاله مطرح است کار خود را با قول به مبناي تجربي داشتن «توهم» آغاز مي کنند.


يونگ و روانشناسي دين،روانشناسي تحليلي (يونگ گرايي)
دین - بسياري در دهۀ 1950 بر اين باور بودند كه يونگ يك «فرويدي» است. هرچند او در سال 1909 توسط فرويد براي بازديد از دانشگاه كلارك دعوت شد، اما با اين حال نبايد او را تنها يك روانشناس يا روانكاو توصيف كرد.
امروزه شما در آمريكا بسياري از كتابها را دربارۀ يونگ در كتابفروشي‌ها خواهيد يافت كه حتي از كتاب‌هاي مربوط به فرويد نيز بسيار بيشتر است.


زيرا ايده‌هاي او اكنون بسيار در افواه عمومي رايج و متداول شده است. اما يك مشكل وجود دارد و آن اين كه فهم و درك آثار يونگ، دشوارتر از فهم و درك آثار فرويد است. غالباً اين نكته كه يونگ- به ويژه در 25 سال پاياني عمر خود- بيشتر معطوف مسائل مربوط به «دين شناسي» و «اسطوره‌شناسي» بوده است مورد غفلت واقع مي‌شود.
هرچند خود يونگ معتقد بود كه اين موضوعات بسيار بيش از روانشناسي حائز اهميت هستند. ديدگاه يونگ به مسئله بسيار مهم اديان و اسطوره‌ها، از منظر روانشناسي اهميت بسياري دارد. مقاله زير با رويۀ توصيفي- تحليلي به اين مسائل پرداخته است.


زندگي يونگ
كارل گوستاو يونگ در 26 جولاي 1875م در كسويل (Kesswill) سوئيس متولد شد. پدر او- يوهان پل يونگ- در كليساي سوئيس كشيش بود و مادر او- اميلي يونگ- دختر يك وزيربود. هرچند يونگ در سراسر عمر خود با ايده‌هاي ديني سروكار داشت، اما نهايتاً مناسك و آداب مسيحي امثال پدرش را رد كرد. او در 11 سالگي به مدرسۀ ژيمنازيوم در شهر «بازل» سوئيس رفت و از دانشگاه بازل مدرك پزشكي اخذ كرد.


علايق او در آغاز بين علوم انساني (تاريخ و فلسفه) و علوم (علوم طبيعي و باستان‌شناسي) در نوسان بودند. از آنجايي كه خانوادۀ او از اقشار كم درآمد بودند، او سرانجام تصميم گرفت كه علوم انساني را- به خاطر وجود فرصتهاي شغلي كمتر- رها كند. او به باستان‌شناسي روي آورد اما شهربازل، دانشكده‌اي براي اين رشته نداشت.
در نهايت يونگ تصميم گرفت كه به پزشكي بپردازد زيرا اين كار درآمد بيشتري را براي او به همراه داشت و همين امر سرانجام عاملي شد تا او به سوي مباحث روانشناسي- به ويژه روانشناسي دين و اسطوره- متمايل شود.


كارل گوستاو يونگ، نيز همچون فرويد منشأ اسطوره را در اعماق ذهن آدمي و بخصوص در عرصۀ ناخودآگاه جستجو كرده است. وي در سايۀ روان‌شناسي اعماق، درونمايه‌هاي ناخودآگاه را پي‌كاوي كرده و مي‌گويد: «عرصۀ خودآگاه ذهن آدمي همچون جزيره‌اي است بسيار كوچك در اقيانوسي از ناخودآگاهي».


به گفتۀ او جهان ناخودآگاه از دو بخش اصلي تشكيل يافته است: يكي ناخودآگاه فردي كه صحنه بروز و ظهور انگيزه‌ها، اميال و زيست‌مايه‌هاي دروني آدمي است و ديگري ناخودآگاه جمعي كه ريشه در تاريخ نوع بشر دارد و چيزي نيست، جز تجربه‌هاي گذشتگان كه در پرده‌اي از ابهام فرو رفته و از خاطره‌ها محو شده است.
در حقيقت اين سرنمون‌هاي (archetype) فراموش شدۀ تاريخ- هر چند وقت يك‌بار- در صحنۀ فرهنگ در لباسهايي مبدل- همچون اسطوره‌ها- پديدار مي‌شوند. اين سرنمون‌ها يا صورتهاي اصيل را نمي‌توان به وضوح در فعاليتهاي فرهنگي آدمي مشاهده كرد، بلكه به صورتي تمثيلي و استعاري در رفتار، گفتار و حالات افراد جامعه- در قالب اسطوره و يا اشكال ديگر ادبيات- متجلي مي‌شود.


يونگ در يك سخنراني در سال 1922 اعلام كرد كه اسطوره‌ها و به طور كلي تمامي آثار ادبي و هنري مانند موجوداتي زنده در متن فرهنگ رشد مي‌كنند و شكوفا مي‌شوند. در واقع بنيادها و نهادهاي اسطوره‌اي در طي تاريخ، در نمادها و باورهاي گوناگون آدمي درهم تنيده‌اند و بديهي است كه استوارترين اين بنيادها، اسطوره وحدت جهان و انسان است. در بينش اساطيري ميان اين دو هيچ‌گونه جدايي و بيگانگي وجود ندارد.


آنها در «وجود» با هم يگانه‌اند، اما در «نمود» از يكديگر جدا هستند و در واقع به همين علت است كه در تفكر اسطوره‌اي- عرفاني انسان را عالم صغير- جهاني كه بر اساس ناخودآگاه بنا شده است- مي‌نامند. يونگ ناخودآگاه را از تنگناي انگاره‌هاي فرويدي رها ساخت و آن را در شناخت روان آدمي و در پيوند با جهان خارج قرار داد.
فرويد ناخودآگاه را برآمده از خودآگاه و وابسته به آن مي‌دانست، اما يونگ بر آن بود كه بنيان روان آدمي را ناخودآگاه مي‌سازد.

 

در اين راستا يونگ ناخودآگاه را به سه بخش تقسيم كرد:
1.    عرصۀ ناخودآگاه در دسترس.
2.    عرصۀ ناخودآگاه كه با انديشه قابل دستيابي است.
3.    هستۀ ناخودآگاهي كه دسترسي‌ناپذير است.


«ناخودآگاهي جمعي» مهمترين دستاورد يونگ در عرصۀ روانشناسي اعماق به‌شمار مي‌آيد. او ناخودآگاه جمعي را اقيانوسي ژرف مي‌شمارد كه خودآگاهي بر فراز آن به زورقي ناچيز مي‌ماند.
او در يكي از سخنرانيهاي خود مي‌گويد:«اصطلاح ناخودآگاه را به منظور پژوهش- و با علم به اين كه به جاي آن مي‌توانستم واژۀ «خدا» را به كار گيرم- ابداع كردم و در آنجايي كه به زبان اساطير سخن مي‌گويم، مانا، خدا و ناخودآگاهي با هم مترادف‌اند، زيرا كه از دو مفهوم اولي، يعني مانا و خدا، همان قدر بي‌خبريم كه از معناي آخري».(1)


يونگ معتقد است كه برجسته‌ترين ويژگي ناخودآگاه جمعي آن است كه نهانگاه نگاره‌ها و نمادهايي شگفت است كه وي آنها را سرنمون، صورت ازلي و يا صورت نوعي ناميده است.
آركه‌تيپ از واژۀ يوناني آرخه‌توپوس (arkhetupos) به معناي نمونۀ كهن و ازلي گرفته شده و در فرهنگ غرب كارنامه‌اي پربار دارد. فيلون اسكندراني آن را «صورت الهي» خوانده است و در رسالۀ هرمسي، خداوند «نور آركه‌تيپي» نام گرفته است.
جان لاك در فلسفه خويش از آركه‌تيپ ياد و آن را منظومه‌اي از نگاره‌هاي ذهني ساده (ايده) شمرده است كه روان آدمي آنها را گردآوري مي‌كند. اما هركدام از آنها در واقع چيزي را در بر دارد كه مي‌توان آن را نمونۀ كهن ناميد. در واقع نمونه‌هاي كهن يونگ همان نگاره‌هاي ازليي هستند كه در نهاد آدمي با تار و پود وي درآميخته‌اند. (2)


يونگ مي‌گويد: زبان ناخودآگاه، زبان نمادهاست. ناخودآگاه بي‌پرده و برهنه با ما سخن نمي‌گويد، بلكه همواره در جامه‌اي از رمز و راز و در پوششي از نماد پنهان مي‌گردد. ناخودآگاه به زبان رؤيا و اسطوره با ما سخن مي‌گويد.او زادگاه اسطوره و رؤيا را در درون ناخودآگاه مي‌داند.
وي رؤياي جمعي را اسطوره مي‌نامد كه در طي تاريخ، اقوام و ملل آن را ديده و به زبان تمثيل و نماد باز گفته‌اند. در حقيقت ناخودآگاه جمعي همان عاملي است كه نمادهاي جمعي را پديد مي‌آورد. از سوي ديگر در گسترۀ فرهنگ نمادهاي جمعي، ژرفترين لايه‌هاي ناخودآگاه را اشكار مي‌سازد. اين نمادها كالبدهايي را تشكيل مي‌دهند كه كهنترين نمونه‌ها در نهادشان شكل مي‌گيرد و سپس پديدار مي‌شود. (3)


ايده‌ها و عقايد ديني نقش مهمي در آثار يونگ- به ويژه در دوره متاخر- ايفا مي‌كنند. او در ابتدا موضوع دين را مانند يك دانشمند تجربي- و نه يك فيلسوف- در نظر مي‌گيرد و به اين وسيله مي‌خواهد بگويد كه دين «واقعيت روانشناسانه» است. يونگ از مفهوم «امرمينوي» (muminous) براي تشريح آن چه كه از دين مراد دارد استفاده مي‌كند و اين مفهومي است كه «رُدلف اتو» ابداع كرده است.


 امر مينوي همان رازي است كه عقايد انساني را در بر مي‌گيرد. سپس يونگ معطوف بحث از محتواي روياها مي‌شود و عقيده دارد كه مطالعۀ رؤياها به ما فرصتي براي بررسي تعارضات و عقيده‌هاي شخصي مي‌دهد اما بلافاصله توضيح مي‌دهد كه رويكرد او در اين موضوع با فرويد متفاوت است.


فرويد بين معاني سطحي و عميق روياها تفاوت قائل مي‌شود در حالي كه يونگ معتقد است كه دليلي ندارد كه روياها را امري فريبنده تلقي كنيم. همچنين يونگ مي‌گويد: زماني كه روياي ما محتواي مذهبي دارد دليلي ندارد كه آن را جدي بگيريم. همچنين او به نقش روح و جسم در اشكال روياها اهميت مي‌دهد و مي‌پندارد كه آنها به ناخودآگاه ما چارچوب مي‌دهند.
يونگ معتقد است كه دين يك رابطه دروني با عالي‌ترين و نيرومندترين ارزشها- خواه مثبت يا منفي- است. اين رابطه مي‌تواند ارادي يا غيرارادي باشد. اين واقعيت روانشناسانه‌اي است كه نيرومندترين تاثير را در عملكرد ما دارد زيرا همواره عامل رواني شديدي وارد ميدان مي‌شود تا آن را خدا بناميم.


به نظر اتو احساس‌هاي مينوي با احساس‌هاي طبيعي از قبيل احساس زيبايي يا امر عالي تفاوت دارد. احساس‌هاي مينوي، هرچند با احساس‌هاي طبيعي شباهت دارند، ولي در واقع يگانه و منحصر به فردند. آنها از احساس‌هاي طبيعي به وجود نمي‌آيند، بلكه از احساس امري مينوي نشأت مي‌گيرند كه ماهيت آن از طريق حالات عاطفي نمايان مي‌شود. از اين رو، احساس‌هاي مينوي معرفت‌بخشند.


آنها شايد به اين معنا معرفت‌بخش باشند كه به واقعيتي مينوي و عيني‌اي اشاره دارند كه مواجهۀ با آن از طريق تجارب مينوي، مفهوم امر مينوي را پديد مي‌آورد. در چنين موردي مفهوم امر مينوي مفهومي پسيني و متأخر است؛ به اين معنا كه از تجربۀ واقعيتي عيني و مينوي به وجود آمده است.


از سوي ديگر، احساس‌هاي مينوي به اين معنا ادراكي و معرفت‌بخشند كه آنها نيز منشأ مفهوم امر مينوي هستند و در عين حال واقعيت عيني و مينوي را كه اين مفهوم بر آن اطلاق مي‌شود، نمايان مي‌سازد.
در اين حالت مفهوم امر مينوي مفهومي پيشيني و ماتقدم است. اتو برپايۀ هر دو تفسير مدعي است احساس‌هاي مينوي واقعيت عيني و مينوي‌اي را، كه او از آن به شيء في نفسه (نومن) تعبير مي‌كند، نمايان مي‌سازند.(4) به نظر او عنصر غير عقلاني امر مينوي در كانون ايدۀ امر قدسي قرار دارد و گوهر همه اديان است. (5) همچنين مبناي مشترك خود آگاهي ديني است كه از «ژرف‌ترين بنيان شناخت كه نفس واجد آن است نشأت مي‌گيرد».(6)


هرچند دغدغۀ اصلي اتو از جدا سازي عنصر غير عقلاني از امر مينوي و تلقي آن عنصر به عنوان هستۀ مفهوم امر قدسي، فراهم آوردن تحليلي پديدار شناسانه از ساختار خودآگاهي ديني است، ولي در همان حال عنصري را كه مقوم مبناي مشترك يا گوهر همه اديان است، نشان مي‌دهد.


اين موضوع لوازم مهمي براي مطالعه اديان دارد و تاثير او بر افرادي كه به تكثر ديني توجه دارند، حائز اهميت بوده است. به عنوان نمونه تصور و برداشت تيليش از دين و رويكرد سنخ شناسانه و پوياي وي به دين پژوهي تا حدود زيادي مرهون تحليل پديدار شناسانۀ اتو است. با اين همه به زعم اتو، مفهوم امر قدسي مبناي مشترك يا گوهر دين است. لذا او را به عنوان نمايندۀ برجستۀ رويكرد گوهر گرايان به تكثر ديني معرفي مي‌كنند.


كارل گوستاو يونگ بر خلاف فرويد نگرش مثبتي دربارۀ دين اتخاذ مي‌كند و اعتقادش را با صراحت اين گونه بيان مي‌كند كه دين عنصر طبيعي زندگي انسان است و براي سلامت روحي انسان ضروري است.
او ادعا مي‌كند كه: در ميان بيماران من در نيمۀ دوم زندگي‌ام- به عبارت ديگر در طول بيش از 35 سال- حتي يك نفر نبوده است كه مسئله و مشكل او در نهايت جستجوي نوعي نگرش ديني در باب زندگي نبوده باشد. با جرأت مي‌توان گفت كه همه آنها احساس بدي داشتند براي اين كه از تعاليمي كه در اديان زندۀ هر عصر به پيروان خود داده‌اند، بي‌بهره مانده بودند و هريك از آنها كه نگرش ديني خود را دوباره به دست نياورد واقعاً شفا نيافته است. (7)


فرويد و يونگ هر دو نظريه طبيعت‌گرايانه‌اي در باب دين دارند، ولي تفاوت آنها در اين است كه يونگ نگرش الحادي فرويد را نمي‌پذيرد و در عوض ترجيح مي‌دهد صورتي از لاادري‌گري را تأييد كند كه مسئله ماهيت واقعيت مطلق را بي‌پاسخ رها مي‌كند و ارزيابي مثبت‌تري نسبت به ارزش دين اتخاذ مي‌كند.


يونگ مدعي است انسان همواره به كمك دين نيازمند بوده‌ است و اين موضوعي است كه روان‌شناسان فرويدي ناديده انگاشتند. كمك دين بدين ترتيب است كه ناخودآگاه روان آدمي را به مرتبه آگاهي مي‌رساند و سپس انسان را آزاد مي‌گذارد تا به بهترين وجه ممكن بر آن فائق آيد.


به نظر يونگ آزاد گذاشتن ناخودآگاه نظير رها كردن گله وحشيان است. به همين دليل بشر اعمال ديني را بسط مي‌دهد تا در مقابل اين تهديد مجهز شود و باز به همين دليل است كه اديان در التيام بخشيدن به بيماري‌هاي رواني مفيد واقع مي‌شوند، اين مطلب خصوصاً در مورد دو دين بزرگ مسيحيت و بوديسم صادق است.
يونگ معتقد است روان درمانگر(8) اغلب مجبور است مثل يك كشيش(9) عمل كند و مسائلي را كه كاملا به حوزۀ عالمان الهيات تعلق دارند، بررسي كند. به اعتقاد او روان‌درمانگر نمي‌تواند اين مسائل را ناديده بگيرد و با اين اميد به كار ادامه دهد كه قواي شفابخش از اعماق رواني سر برمي‌آورند كه در قواي مخرب توليد مي‌كرد.


يونگ از روان آدمي به عنوان «يكي از نهان‌ترين و اسرارآميزترين ساحت‌هاي تجربه بشر تعبير مي‌كند.» (10) و در اعماق روان ناحيه‌اي است كه وي آن را ناخودآگاه جمعي مي‌خواند. اين ناحيه الگوهاي آرماني(11) كاملي را در بر دارد كه مي‌توانند موجود مستقلي را فرض كنند و به عنوان راهنايان معنوي در حيات بشر خدمت كنند.


انسان مذهبي مي‌گويد هدايت او از جانب خدا است. اما يونگ با توجه به وضعيت اكثر بيمارانش از استناد به اين موضوع احتراز جست و در عوض از آگاهي نفس به زندگي خودانگيخته‌اش سخن به ميان آورد. اين نمونه‌هاي آرماني باعث تبديل نيروهاي ويرانگر به قواي شفابخش و پايان بيماري انسان مي‌شوند. اين عمل چنان است كه گويي از اعماق روان چيزي براي مواجهه با انسان و آغاز فرايند شفابخشي سر برمي‌آورد.


يونگ مدعي است فعاليت خود جوش الگوها و نمونه‌هاي آرماني، جلوه‌هايي از ارواح‌اند؛ خواه ذهن خودآگاه اين موضوع را دريابد يا درنيابد، اين جلوه‌ها در حل تعارضات دروني بيمار به او كمك مي‌كنند و موجبات يكپارچگي شخصيت او را فراهم مي‌آورند.
او معتقد است روان‌درمانگران، برداشت كليسا را نسبت به اين وظيفه شفابخشي مي‌پذيرند، زيرا تصديق مي‌كند كه جلوه‌هاي روح به طور شگفت‌انگيزي تغيير مي‌كنند و دائما مي‌توانند در تاريخ بشريت تكرار و تجديد شوند. (12)


نكته‌اي كه بايد در اينجا مورد توجه قرار داد اين است كه يونگ نظرش را درباره ضمير ناخودآگاه جمعي به اين منظور اظهار داشت كه تكرار و بازگشت علائم يكسان در خواب‌ها، افسانه‌ها، آثار هنري و اديان را تبيين كند.
يك فرض اين است كه او مي‌خواهد دليل تكرار دائمي بعضي از صور مثالي را در ادبيات، هنر، متون ديني شرقي و در خواب‌هاي بيمارانش تبيين كنند. با اين همه بايد پذيرفت كه ظاهراً به نظر مي‌رسد او ضمير ناخودآگاه را نه تنها به عنوان فرضي تبيين‌كننده، بلكه به عنوان چيزي كه واقعاً وجود دارد و به عنوان امري ثابت مدنظر قرار مي‌دهد، لكن خاطرنشان مي‌كند واقعيت ناخودآگاه را نمي‌توان به گونه‌اي ارائه كرد كه با معيارهاي علم يا منطق منطبق باشد. (13)


به نظر يونگ، ضمير ناخوداگاه جمعي كه در آن الگوها يا تصاوير اوليه وجود دارد، ذخيرۀ تجربۀ جمعي نوع بشر در طي اعصار متمادي است. اين تصاوير اوليه «قديمي‌ترين و فراگيرترين «صور فكر» آدمي است. آنها هم احساسات‌اند و هم افكار. به واقع آنها زندگي مستقل خودشان را دارند.» (14) آنها «مي‌توانند بي‌حد و حصر بسط يابند و تجزيه شوند.» و الگو و عين ثابت ناظر به تصور خدا به مشابهت ميان نفس و خدا اشاره دارد.


همان طور كه چشم با خورشيد مطابقت دارد، نفس با خدا نيز مطابقت دارد كه اين مطلب دليل عمدۀ اين مدعاست كه «به لحاظ روان‌شناختي قابل تصور نيست كه خدا صرفا مطلقا ديگر باشد. براي اين كه «مطلقا ديگر» هرگز نمي‌تواند يكي از عميق‌ترين و دقيق‌ترين روابط نفس- يعني دقيقا همان چيزي كه خدا است- باشد».(15)
انساني كه نمي‌تواند دريابد دين راز بزرگي(16) است كه ريشه در روان آدمي دارد و صرفاً صورت خارجي ايمان نيست، نمي‌داند دين چيست؟(17) اين به معناي به مقام خدايي رساندن يا بت ساختن از نفس نيست، بلكه صرفاً تصديق اين است كه نفس كاركرد ديني دارد و ميان آن و صورت بيروني شباهت وجود دارد. «بر اين اساس وقتي به عنوان روان‌شناس مي‌گويم خدا يك صورت مثالي است، مقصودم از آن «نمونه» در روان است».(18)


كار تحقيق روان‌شناختي اين است كه به شباهت ميان صور مثالي و ايده‌هاي ديني اشاره كند، خواه آن ايده‌ها به عنوان مثال با علت نخستين در ارتباط باشند يا به صورت خدا، پوروشا(19)، آتمن(20) يا تائو(21) داشته باشند، چنين تحقيقي چشم و گوش انسان را نسبت به معناي اعتقادهاي ديني باز مي‌كند و فرصت مناسبي براي فهم تصورات اوليه يا صور مثالي ديگري كه تعاليم ديني بايد ارائه كنند، فراهم مي‌آورد.


اديان بر علت نخستين، كه از آن به خدا، آتمن و غيره تعبير مي‌شود، پاي مي‌فشرند، ولي روان‌شناسي بر صورت مثالي يا صورت اوليه‌اي تاكيد مي‌كند كه ابهام آن توسط هيچ صورت مثالي متناظر، «خود»(22) [= نفس] است كه به قدري مبهم است كه صور متعين زيادي مي‌توانند نماد آن بشوند.


نماد مسيح و نماد بودا هر دو نمادهاي متكامل و متمايزترين نمادهاي «خود» مي‌باشند. (23) و به همين دليل يونگ نسبت به دين نگرش مثبت دارد، زيرا از نظر او دين صورتي از الگوهاي مثالي «خود»، يعني جلوه‌اي از روح است و نظير روان درماني، براي نفس مفيد است. به عنوان مثال مردم به كليساي كاتوليك دلبستگي دارند صرفا به اين دليل كه در آنجا احساس خوبي دارند و دين اوليه به وضوح براي مردم اوليه مناسب‌تر است از هر صورتي از مسيحيت كه براي آنها بيگانه است. (24)


يونگ ميان دين و اصول عقايد، كه وي صور مدون تجربه ديني مي‌داند، فرق مي‌گذارد و آنها را مظاهر حقيقت ابدي نمي‌داند. (25) با اين همه اصول عقايد كاركرد مهمي در جامعه دارند و به اين معنا كه نمادها جايگزين تجربه مستقيم مي‌شوند كه در مورد مسيحيت اين كار به وسيله مقام‌هاي كليسا انجام مي‌شود. (26)
با اين همه روان‌شناس مي‌بايست با تجربه اوليه كه احكام جزئي، مناسك و اصول عقايد حاكي از آن هستند، سروكار داشته باشد.


اگر او به اصول عقايد ملتزم باشد، در تفسير فعاليت خودجوش صور مثالي ضمير ناخودآگاه آزاد نخواهد بود. اين صور مثالي را «مي‌توان به لحاظ تجربي معادل‌هاي اصول جزئي ديني دانست».(27) آنچه در مورد اصول عقايد صادق است بر اديان نيز اطلاق مي‌شود. همان‌گونه كه ديديم از نظر يونگ «غير قابل تصور است كه صورت معيني بتواند ابهام صورت مثالي را برطرف كند.» (28)


او نتيجه مي‌گيرد خدا مي‌تواند در صور و زباه‌هاي بسيار متجلي شود و به هيچ وجه چنين نيست كه يك جلوه صادق و بقيه باطل باشند، بلكه همه جلوه‌ها صادق‌اند.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید