بخشی از مقاله

وضعيت داخلي حكومت باونديان اسهبديه ، چگونگي روابط آنها با حكومت هاي همجوارترك

فصل اول:
كليات


مقدمه:
شناخت و بررسي تاريخ بومي و محلي، از موضوعات مهم و قابل بحث درتاريخ مي باشد. پژوهش هاي علمي در مورد تاريخ و تمدن محلي نقش به سزايي در شناخت تاريخ هر ملتي دارد. يكي از نقاط مهم و معروف ايران، سرزمين مازندران (طبرستان) است. مازندران (طبرستان) به عنوان يكي از ايالات شمالي فلات ايران همواره از جهات مختلف نقش مهمي در تاريخ و تمدن اين مرز و بوم داشته است از جمله : جنگاوري، اقتصاد، مذهب، علم و دانش و .....
مازندران كه قبل از هجوم مغولان به طبرستان معروف بود، از شرق به تميشه و از غرب به روستاي ملاط (سرحد بين گيلان و مازندران) محدود بوده و در آن شهرهاي معروفي بوجود آمد كه شهر ساري (سارويه) يكي از شهرهاي مهم و تاريخي آن در طول تاريخ بوده است.
شهر ساري در قرن پنجم و ششم هجري مقر حكمراني باونديان اسپهبديه، نقش

مهمي را در جريان هاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي ايفا مي كرد. شهر ساري و مهمتر از آن منطقه مازندران (طبرستان) به جهت قرار گرفتن در نقطه ثقل منطقه شمالي ايران هميشه مورد توجه دولتمردان و حكومت هاي مختلف به شمار مي رفت و در بسياري از زمان ها مقر حكومتي و دارالملك مازندران نيز بود.
لذا دانستن تاريخ و جغرافياي اين شهر مي تواند كمك مؤثري به شناخت بيشتر ودرك عميق تر از تاريخ و فرهنگ منطقه مازندران و به طور عام، تاريخ و تمدن سرزمين ايران داشته باشد. زيرا كه تاريخ و فرهنگ ساري و مازندران جدا از تاريخ و فرهنگ ايران نمي باشد.


بيان مسأله:
مازندران (طبرستان) به عنوان يكي از ايالات شمالي ايران، همواره مورد توجه پادشاهان سلجوقي و خوارزمشاهي بوده و براي آنها اهميت فراواني داشته است، زيرا از اين طريق مي توانستند بر راه عبور خراسان به عراق اشراف داشته باشند و اين عامل باعث شده بود كه شهرهاي طبرستان از جمله ساري- كه در اين مسير بود- داراي اهميت باشد. ساري به عنوان يكي از شهرهاي قديمي و تاريخي مازندران (طبرستان) در اين دوران مقر حكومتي باونديان اسپهبديه بود و خود باونديان هم به خاطر تنوع حوادث مهم سياسي در آن ايام- كه دوران فروپاشي سلجوقيان و ظهور خوارزمشاهيان بود- به صورت جزئي از جريان هاي مهم سياسي درآمده بودند . بنابراين ، پژوهش در مورد وضعيت داخلي حكومت باونديان اسهبديه ، چگونگي روابط آنها با حكومت هاي همجوارترك و درگيري هاي منطقه اي ميان دولت ها و نيز بررسي اوضاع فرهنگي و اجتماعي ساري در اين دوران مي تواند باعث شناخت بيشتر و درك بهتري از تاريخ و فرهنگ تمدن مازندران شود . اين نوشته بر آن است تا با مراجعه به منابع موجود و تحليل و بررسي اطلاعات به دست آمده به پرسش هاي مطرح در باره اين موضوع پاسخ گويد .

سؤال هاي پژوهش:
سؤال هاي پژوهشي كه در اين تحقيق مورد ارزيابي قرار گرفته است عبارتنداز:
1- روابط اسپهبدان باوندي با دولت هاي سلجوقي و خوارزمشاهي چگونه بود؟
2- وضعيت ساري و مازندران در دوره مغول چگونه بود؟
3- چرا در دوره كينخواريه- در زمان ملك حسام الدوله اردشير باوندي- مركزيت مازندران از ساري به آمل منتقل شد؟
4- وضعيت اجتماعي و فرهنگي ساري در اين دوران چگونه بود؟

 

فرضيه ها :
1- اسپهبدان باوندي ، اغلب دست نشانده دولت هاي سلجوقي و خوارزمشاهي بودند . اما در مقاطعي به عنوان يك دولت مستقل عمل مي كردند .
2 ـ با پناه گرفتن سلطان محمد خوارزمشاه به مازندران، اين منطقه مورد يورش مغولان قرار گرفت و ساري به دليل آمد و شد مغولان به مخروبه اي تبديل شد.


3- چون ساري در معرض يورش مغولان بود ، مقر حكومتي مازندران ، به آمل انتقال يافت . .
4- با توجه به تحولات سياسي در مازندران دوره مورد بحث و اختلافات بين حكومت هاي محلي، وضعيت اجتماعي و فرهنگي مازندران اين دوره نسبت به دوره قبل رشد نسبي داشته است.

تعريف واژگان:
1- طبرستان: تا قرن هفتم هجري قسمت هايي از مازندران و گيلان كنوني شامل دشت و كوه و دريا بود كه از ناحيه ديلمان تا مرز تميشه وسعت داشت و اين قسمت را طبرستان مي گفتند. ابن اسفنديار حدود طبرستان را از شرق به غرب از دينار جاري تا به ملاط (مرز بين گيلان و مازندران در غرب رامسر فعلي) دانسته است. ظاهراً از قرن هفتم هجري ، بعد از حمله مغولان كلمه مازندران جانشين طبرستان شد.
2- مازندران: ابن اسفنديار مازندران را منسوب به ماز دانسته است، به سبب آن كه ماز نام كوهي است كه از گيلان شروع شده و به لار و قصران ختم مي شود. قدمت تاريخي آن به زمان قبل از ورود آريايي ها و زمان مهاجرت اقوام تپور و آمارد به اين منطقه بر مي گردد. اين منطقه قبل از حمله ي مغو لان به نام تپورستان و طبرستان معروف بود و بعد از اين بيشتر به نام مازندران شهرت يافت.
3- ساري: شهرستان ساري يكي از شهرستان هاي استان مازندران و مركز آن مي باشد. اين شهرستان 3923 كيلومتر مربع وسعت دارد . اين شهرستان در بسياري از زمان ها مقر حكومتي طاهريان، باونديان اسپهبديه و مرعشيان و در دوره هاي بعد مركز ايالت مازندران بوده است. در لغت به نقل از مؤلف كتاب پژوهشي در زمينه هاي نام هاي باستاني ماندران ، اين واژه را به صورت ( سري آريه ) و به معني سروري كردن و آسايشگاه ( آسودن ـ گاه ) و محل استقرار و آرامش آرياها آورده است . در ماخذ و منابع اسلامي نام ساري به صورت ساريه آمده است . كه فرخان اسپهبد طبرستان در اواخر قرن اول هجري ، به يكي از بزرگان درباري خود به نام « باو « فرمان داد كه شهر ساري را در محل ده « وهر » بنا كند و او شهري را كه « باو » ساخته بود ، به نام پسر خود سارويه ناميد .
4- باونديان: نام سلسله اي از اميران محلي مازندران ، منسوب به باوندي شاپوراست كه احتمالاً از نوادگان قباد ، شاه ساساني ، كه ميان سال هاي 45- 750 هـ . ق /665- 1349م به نام اسپهبدان يا شاهان مازندران حكومت كرده اند . اينان در سه دوره ي حكومتي به نام كيوسيه ، اسپهبديه يا ملوك جبال، كينخواريه- بر بخش هايي از مازندران و گيلان حكم رانده اند . .


5- اسپهبديه: شاخه دوم از دودمان باوندي بود ك هبه غير از طبرستان بر گيلان ، ري و قومس نيز فرمانروايي داشتند و غالباً دست نشانده سلاجقه و بعداً هم تبعيت خوارزمشاهيان را پذيرفتند. مؤسس اين سلسله حسام الدوله شهريار بن قارن بود كه در سال 466 هجري امارت يافت و

آخرين فرد اين سلسله شمس الملوك رستم بود كه در سال 607 هجري كشته شد و متصرفات آن ضميمه قلمرو سلطان محمد خوارزمشاه گرديد و مركز فرمانروايي اين شاخه شهر ساري بود.

اهميت تحقيق:
ساري در بيشتر دوره هاي تاريخي ايران به عنوان يكي از شهرهاي مهم مازندران و دارالملك آن، بوده است. از زمان پادشاهان ايراني نژاد باوندي مقر حكومتي از ناحيه پريم (در جنوب ساري) به شهر ساري منتقل شد. اين شهر به عنوان پايتخت حكومتي باونديان اسپهبديه نقش مهمي را در جريان هاي سياسي منطقه طبرستان و حكومت هاي همجوار ايفا كرد. اهميتي كه طبرستان به خاطر قرارگرفتن در مسير خراسان براي حكومت هاي سلجوقي و خوارزمشاهي داشت، ساري و ديگر شهرهاي طبرستان را به عنوان نقاط تأثير گذار درآورده بود، لذا پرداختن به تاريخ و جغرافياي تاريخي اين شهر و شناخت تاريخ و فرهنگ آن مي تواند در شناخت بيشتر و درك عميق تر تاريخ و فرهنگ مازندران و به گونه عام ايران تأثير داشته باشد.
محدوديت ها و مشكلات تحقيق :
1 ـ محدوديت منابع در تاريخ محلي .
2 ـ كمبود منابع مكتوب در زمينه ي اوضاع اجتماعي و فرهنگي
3 ـ ناقص بودن تحقيقات انجام شده در اين زمينه


روش تحقيق:
در اين پژوهش با استفاده از روش كتابخانه اي و استخراج مطالب از متون و منابع مربوط ، به مقايسه و تحليل و توصيف داده ها پرداخته ام و در ضمن سعي كرده ام كه به تحقيق ميداني نيز توجه نمايم .
در اين پژوهش با رجوع به منابع و متون تاريخي به فيش برداري از آنها پرداخته ، سپس به تصفيه و پالايش و موضوع بندي و در پايان با تجزيه و تحليل و جمع بندي مطالب ، شروع به نگارش متن كرده ام .
پيشينه تحقيق:
پرداختن به تاريخ و جغرافياي تاريخي ساري به عنوان دارالملك مازندران در طي دوره هاي سلجوقي و خوارزمشاهي مهم است و ميث تواند در غناي تواريخ محلي ايران نقش به سزايي داشته باشد . دردوره هاي مختلف ، پژوهش هاي گوناگوني در مورد تاريخ و جغرافياي تاريخي مازندران و شهرهاي آن انجام شده است كه از جمله آن ها در دوره اخير مي توان به كتاب هاي تاريخ تبرستان اثر اردشير برزگر ـ تاريخ مازندران اثر اسماعيل مهجوري ـ جغرافياي تاريخي و اقتصادي مازندران اثر

عباس شايان اشاره كرد كه از مطالب موجود در اين كتاب ها مي توان به اطلاعات مفيدي در باره ي تاريخ و جغرافياي تاريخي ساري به دست آورد . اما در باره ي ، بررسي تحولات سياسي اجتماعي و فرهنگي ساري از سقوط آل زيار تا مرعشيان ، تاكنون تحقيق جامعي صورت نگرفته است.

قلمروتحقيق :نمايد . پايان نامه حاضر از سقوط آل زيار در طبرستان آغاز مي شود و به وقايع و حوادث مهم تا روي كارآمدن مرعشيان در ساري و طبرستان مي پردازد . علاوه بر وقايع سياسي به جغرافياي تاريخي ساري و شناخت اوضاع اجتماعي ، نژاد و قوميت ، مذهب ، مشاهير و آثار و بناهاي تاريخي نيز توجه شده است . در اين پايان نامه تلاش شده علاوه بر ذكر تاريخ ساري ، به اوضاع مازندران و تا حدودي سرزمين هاي همجوار نيز توجه شود .

بررسي منابع:
تاريخ طبرستان: اين كتاب اثر بهاءالدين محمد بن حسين بن اسفنديار كاتب است. وي از مردم شهرآمل و نخستين نويسنده تاريخ طبرستان در دوره اسلامي است. و امروزه مي توان او را «پدر تاريخ طبرستان» ناميد.
ابن اسفنديار در نگارش كتاب خود از منابع گوناگوني بهره برده كه متأسفانه شماري از آنها چون عقد سحر و قلائدالدور و باوند نامه نشاني به دست نيامده است. هر چند اين كتاب در اوايل قرن هفتم نگاشته شده ، قديمي تريم منبعي است كه ما در باره ي طبرستان در اختيار داريم .
ابن اسفنديار اين كتاب را بر اساس تاريخ يزدادي كه با عربي نوشته شده بود تأليف كرده است. تاريخ طبرستان بر چهار قسمت تقسيم مي شود:
قسم اول از ابتداي بنياد طبرستان و در چهار باب است: باب اول در ترجمه سخن ابن المقفع – باب دوم در ابتداي بنياد طبرستان و بنياد عمارت شهرها از جمله ساري است- باب سوم در خصايص و عجايب طبرستان- باب چهارم در ذكر ملوك و اكابر و زهاد و كتاب و اطبا و اهل نجوم و حكما و شعرا است.


قسم دوم در ابتداي دولت آل وشمگير و آل بويه و مدت استيلاي ايشان بر طبرستان است.
قسم سوم در نقل ملك مازندران از آل وشمگير كه آخر ايشان انوشيروان بن منوچهر بن قابوس بود با سلاطين محمودي و سلجوقي .
قسم چهارم از ابتداي آل باوند دوم تا انقراض آنان مي باشد. اين قسم كه مربوط به آل باوند

اسپهبديه است منبع اصلي در اين پژوهش بوده است. ابن اسفنديار همچنين به بنياد ساري و آثار و ابنيه كه در دوره باوندي در ساري بوده است اشاره مي كند. تاريخ طبرستان با درآميختگي بخش هاي چهارگانه در سال 1320 به كوشش عباس اقبال در دو جلد به چاپ رسيده است.

تاريخ رويان: اين كتاب اثر مولانا اولياء الله آملي- از مورخان قرن هفتم هجري- است كه در شهر‌ آمل متولد شد. از سال تولد و مرگ وي اطلاعاتي نداريم. او در سال 750 هجري پس از كشته شدن اسپهبد فخرالدوله آخرين اسپهبد و پادشاه باوندي در آمل به اغواي مير قوام الدين مرعشي به دست پسران كيا افراسياب چلاوي افسرده و غمگين شده و از آمل به كجور و رويان رفت و نزد استندار شاه غازي فخرالدوله پادوسباني پسر تاج الدوله زيار ماندگار شده و تاريخ رويان را به نام او نوشت.
اصلي ترين منبع مورد مراجعه اولياء الله آملي تاريخ طبرستان است و ليكن نامي از ابن اسفنديار نمي آورد و علاوه بر آن از منابع مورد استفاده ابن اسفنديار نيز بهره برده است. مؤلف پس از مقدمه، مطالب كتاب را از ابتداي عمارت رويان آغاز مي كند و با ذكر وقايع سال 750 هجري به پايان مي رساند. اين منبع از اين جهت كه به چگونگي درگيري منطقه اي حاكمان باوندي اسپهبديه ساري با حاكمان استندار رويان به ويژه شاه غازي رستم و همچنين ذكر ماجراي كيا افراسياب و قتل فخرالدوله حسن پرداخته ، از منابع مهم و معتبر اين پژوهش مي باشد.

تاريخ طبرستان و رويان و مازندران: تاريخ طبرستان، رويان و مازندران اثر سيد ظهيرالدين بن سيد نصيرالدين مرعشي است. سيد ظهيرالدين نبيره پسري سيد قوام الدين بنيانگذار حكومت مرعشيان و مادرش دختر اسپهبد ويشتاسب باوندي مي باشد. وي در اوايل قرن نهم هجري قمري متو

لد شد و در اواخر همان قرن وفات يافت.
وي در دربار كاركيا ميرزا علي لاريجاني اين كتاب را تأليف كرد و قسمت هاي زيادي از مطالب تاريخ طبرستان ابن اسفنديار را اقتباس نمود و ليكن نامي از آن نبرده است. وي در نخستين اثر خود قبل

از پرداختن به خروج سيد قوام الدين مطالب ارزشمندي راجع به بنياد شهر هاي مازندران از جمله ساري دارد و به ذكر وقايع ملوك طبرستان چون دابويان و پادوسبانان و ملوك باوندي در هر سه نوبت به ويژه دوران حكمراني باونديان اسپهبديه در ساري ارائه مي دهد.
اين كتاب چندين بار چاپ گرديد. چاپ اول آن را برنهارد دارن در سال 1850م در سن پطرزبورگ انجام داده و آن را به صورت بسيار علمي از روي چندين نسخه به چاپ رسانده است. چاپ هاي بعدي توسط عباس شايان و محمد حسين تسبيحي كه هر كدام با چندين مقدمه با ارزش انجام گرفته است. در اين اثر بسياري از جملات و عبارات وجود دارد كه در دو اثر چاپي ايران موجود نيست.

حبيب السير في اخبار افراد بشر: اين كتاب تأليف غياث الدين بن همام الدين الحسيني معروف به خواند مير است. وي نوه دختري ميرخواند است و در حقيقت حوادث تاريخي جلد ششم روضة الصفا را ادامه داد و به پايان رساند. اين كتاب معروفترين كتاب تاريخ به زبان فارسي پس از روضة الصفا مير خواند است و به لحاظ جامعيت و تنوع مطالب تاريخي امتياز خاصي بر ديگر آثار دارد. نوع كار در اين اثر تاريخ عمومي است كه از ابتداي تاريخ بشر آغاز شده و تا درگذشت شاه اسماعيل صفوي در سال 930 هجري ادامه مي يابد. مؤلف كتاب را به نام خواجه حبيب الله وزير دورميش خان حاكم خراسان نوشته و ناميده است. تأليف اين اثر در سال 927 هجري آغاز و در سال 930 هجري به پايان رسيده است.
اين كتاب در چهار جلد مي باشد كه در جلد دوم مطالب مفيدي راجع به خاندان آل باوند دارد .. مؤلف در اين بخش به اختصار به شرح حوادث هر يك از پادشاهان باوندي پرداخته است. اين كتاب مي تواند اطلاعات مفيدي راجع به وضعيت سياسي مازندران در دوره مغول ارائه دهد.

التدوين في احوال جبال الشروين: اين كتاب اثر اعتمادالسلطنه، نويسنده درباري ناصرالدين شاه قاجار است به همراه شاه قاجار و ميرزا علي اكبر خان اتابك به ناحيه سوادكوه رفته و به مناسبت تعلق خاطر اتابك به سوادكوه تصميم به تدوين تاريخ گرفته و نام اين اثر را التدوين في احوال الجبال الشروين خواند. نويسنده بر آن بود تاريخ سوادكوه را بنگارد اما به سبب پيوستگي تاريخ اين منطقه با ديگر نقاط مازندران ناگزير رويدادهاي مازندران را آورده است.
اين كتاب اطلاعاتي را راجع به ملوك باوندي در هر سه نوبت به ويژه حاكمان باوندي ساري و سلسله نسب آل باوند ارائه مي دهد.اين اثر نخست در سال 1312 به خط محمد تويسركاني به صورت چاپ سنگي منتشر گرديد و در سال 1373 با تصحيح مصطفي احمد زاده به چاپ رسيده رسيد.

پژوهش هاي جديد:


تاريخ تبرستان: اين كتاب اثر اردشير برزگر است. اين كتاب جزء نخستين كتاب هايي است كه بر مبناي متون كلاسيك و پروژه هاي نوين نوشته شده است و اطلاعات ارزشمندي در مورد وجه تسميه ساري و جغرافياي تايخي اين شهر، تاريخ پادشاهي اسپهبدان باوندي در ساري و مشاهير اين شهر مانند ابو علي طبري ارائه مي دهد و يكي از منابع مهم و ارزشمند در اين پژوهش مي

باشد.
اين كتاب در سه جلد تحت عنوان تاريخ تبرستان به تصحيح محمد شكري چاپ شد كه مصحح برخي از بخش هاي نيمه تمام نوشته هاي مؤلف را تكميل و چالش ها را برطرف كرد.

تاريخ مازندران: اين كتاب اثر اسماعيل مهجوري فرزند هدايت الله ساروي است كه در سال 1273 شمسي در يك خانواده روحاني در شهر ساري متولد شد. وي از شخصيت هاي ممتاز فرهنگي بود كه پس از دوران بازنشستگي با شور و شوق زياد به نوشتن تاريخ مازندران از دورترين زمان تا دوره پهلوي اول مشغول شد.
كتاب تاريخ مازندران در دو جلد مي باشد كه جلد اول آن حاوي وقايع پيش از اسلام تا سال 750 هجري است و مي تواند اطلاعات مفيدي راجع به وضعيت سياسي مازندران ارائه دهد. جلد اول كتاب به خاطر اينكه مؤلف دست به ريشه يابي و توضيح واژگان و مفاهيمي چون مازندران، ديو، طبرستان و پتشخوار و ساري زده است داراي اهميت مي باشد.

سفرنامه مازندران و استرآباد: اين كتاب اثر ياسنت لويي رابينو است. رابينو به مدت 6 سال (1285- 1291 هجري) به عنوان كنسول انگليس در رشت بود و در ظرف اين مدت يك بار در بهار 1288 و بار ديگر در پاييز سال 1289 در سراسر مازندران و گرگان مسافرت كرد و در تمام خط سير خود ضمن مشاهداتي دقيق به جمع آوري اطلاعات و تحقيق پرداخته و در مراجعت به اروپا اين مشهودات و معلومات را به عنوان يك كتاب تكميل نمود.
اين كتاب گذشته از شرح سفر رابينو كه اوضاع اجتماعي شهرهاي سواحل جنوبي درياي خزر را در نيم قرن پيش روشن مي سازد و فهرست جامعي نيز از دهات و كتيبه هاي ابنيه تاريخي مازندران را در بر دارد. برخي از اين آثار تاريخي اكنون بر اثر گذشت زمان و حوادث دوران از ميان رفته، ولي رابينو در كتاب خود نام آنها را از دستخوش نابودي نجات داده است.
اين كتاب در يازده فصل نوشته شده است كه البته دو ضميمه به آن افزوده شده است. در فصل ششم مطالب مفيدي راجع به وجه تسميه ساري و شرحي از تاريخ ساري، وضع شهر ساري، دروازه ها و محله هاي شهر و بناها و آثار موجود در ساري و راجع به بلوكات و توابع ساري ارائه مي دهد.

فصل دوم:
جغرافياي تاريخي ساري

2-1- جغرافياي تاريخي مازندران
استاني كه امروزه با نام مازندران كرانه هاي جنوبي و جنوب شرقي درياي خزر را در بر گرفته

است داراي پيشينه تاريخي بسيار كهني است. در طول تاريخ و اعصار، نام هاي مختلف و گوناگوني داشته است.
در بررسي اسناد به جا مانده از تاريخ نويسان قديم و متون باقي مانده از كتب ديگر مانند س

نگ نوشته ها و كتيبه هاي دوران هخامنشي و بعد از آن، يشت ها در اوستا و مانند آن تا حدود زيادي مشخص گرديده است كه مازندران امروزي در واقع بخشي از سرزمين بزرگتري به نام «پتشخوارگر» است .
اين نام جغرافيايي به گونه هاي بسيار در كتاب هاي تاريخ و جغرافيا ديده مي شود، مانند بدشوارگر، بدشخواجر، فرجوارجر، فرشواذگر، پذشخوارگر، پتشخوارگر و گونه پهلوي آن به نام پتشخوارگر يا پذشخوارگر و نام اوستايي پذشخوارگريه است. در كتيبه هاي هخامنشي بيستون به گونه Patishuvarish يا Patisnuwarish است .
ابن اسفنديار در كتاب خود در سندي مربوط به دوره ساساني معروف به نامه تنسر واژه پتشخوارگر را آورده است . همو در جاي ديگر مي گويد: «فرشواذگر را آذربيجان، وسر؟ و طبرستان و گيل و ديلم و ري و قومس و دامغان و گرگان مي داند. معني آن را «باش خوار» (سالم و تندرست باش) «اي عش سالماً و صالحاً» مي داند و مي نويسد: «بعضي از اهل طبرستان گويند كه فوشواذجر را معني آنست كه فرش هامون را گويند و از كوهستان را گر(به معني جر) دريا را يعني پادشاه كوه و دشت و دريا و اين معني محدوثست و متقدمان گفته اند به حكم آنكه جر به لغت قديم كوهسان باشد كه برو كشت توان كرد و درختان و بيشه باشد سوخرانيان را در قديم لقب جرشاه بود يعني ملك الجبال .»
پروكوپيوس مورخ هم در موقع سخن گفتن از كيوس برادر مهتر خسروانوشيروان لقب وي را «پتشوارشاه» مي نويسد و مي گويد:‌ «وي پسر قباد بود و مادر وي همان زمينه دختر قباد بوده است .»
مير ظهير الدين مرعشي نيز در قرن نهم هجري محدوده فرشواذگر (پتشخوارگر) را در آذربايجان و گيلان و تبرستان و ري و قومس مي داند. وي معتقد است «به لغت طبري (فرش) و هامون باشد و (واذ) كوهستان و (گر) دريا و فرش و اذگر يعني صحرا و كوهستان و دريا .»
محمد حسن خان اعتمادالسلطنه در التدوين، فرشواذگر را نام اصلي سوادكوه دانسته و مي گويد: «سواتكوه به تاي منقوط و يا سوادكوه به دال افت و يا سوادكوه به اضافه ي ها، چنان كه به همه ي اين املا آت به نظر رسيده است. علي جميع التقادير مخفف است از فرشواد و لفظ فرشواد قديم ترين اسمي است كه از تواريخ عقيقه ي آنها در جايي ديده و شنيده نمي شود .»
مهجوري در مورد معني پتشخوارگر مي نويسد: «پتشخوارگر خود از سه واژه تركيب شده است:
يعني پتش= پيش، مقابل (در پهلوي : پتيش يا پتش و در اوستايي: پيپتيش و در پارسي باستان: پتس) + خوار (نام ناحيتي است) + گر كه بي گمان به معني كوه يا كوهستان است .»


علي اكبردهخدا در لغت نامه خود به نقل از مؤلف مجمل التواريخ و القصص مي گويد: «او (كسري نوشيروان) را به لقب فذشخوارگرشاه گفتندي به روزگار پدرش زيرا كه او پادشاه طبرستان بود و فدشخوار نام كوه و دشت باشد و گر نام پشتها .»
2-1-1- وجه تسميه طبرستان
نام سرزمين مازندران در مأخذ و منابع اسلامي طبرستان است كه از كلمه طبر به اضافه ستان (پسوند مكان) تركيب شده است. نام قديم مازندران تاپورستان بوده و اين نام را در سكه هاي اسپهبدان (اخلاف ساسانيان) با حروف پهلوي و همچنين در مسكوتات حكام عرب آن ناحيه كه

از جانب خلفاي بغداد حكومت مي كردند مشاهده مي كنيم .
ابن اسفنديار حدود طبرستان را از شرق به غرب از دينار جاري تا به ملاط دانسته است. طبرستان شامل دشت و كوه و ساحل دريا بود كه از جانب ديلمان تا مرز تميشه وسعت دارد .
در مورد معناي كلمه طبر قبل از الحاق آن به پسوند (ستان) و همچنين درباره طبرستان به صورت اسم مركب بين جغرافيا نويسان اسلامي و مستشرقين اختلاف نظر وجود دارد. بارتولد مي گويد: «ايرانيان مازندران كنوني را به نام آنها تاپورستان خواندند. تاپورستان كه بعدها اعراب تحريف طبرستان كردند در سكه هاي ودوره ساسانيان و اوايل فتح اسلام ديده مي شود .» در فرهنگ آنندراج ذيل ماده تبرستان آمده كه تبر به معني پشته و تپه و كوه هاي كوچك است . لسترنج كلمه طبر را به زبان بومي كوه و طبرستان را به معني ناحيه كوهستاني مي داند . ملاشيخ علي گيلاني در اين مورد مي نويسد: «طبر سپيد موله باشد كه عوام بيد معلق گويند استان اضافت مكاني است مثل خرماستان و گلستان .» ياقوت حموي طبر را به معني تبر (ابزار شكستن يا ابزار جنگي) مي داند .
منوچهر ستوده در مورد طبرستان مي نويسد: «در ميان مازندران دو قوم سرشناس تر از اقوام ديگر بودند يكي تپوريها (تپيرها) و ديگري ماردها (آماردها) كه تپورها در كوههاي شمال سمنان سكونت داشتند و آماردها كه شهر آمل را مأخوذ از نام ايشان است، در حوالي شهر مزبور سكني داشته اند. اين طايفه را اسكندر مقدوني شكست داد و بعد در زمان پادشاه پارتي اشك پنجم فرهاد اول در سال 171 ق م آماردها را به ناحيه خوار در مشرق ورامين كوچ داد و اراضي سابق آماردها به تصرف تپوران درآمد. ظاهراً كلمه طبرستان به اين سرزمين اطلاق شد كه در دست تپيرها (تاپوران) بود و طبرستان شكل نام گذاري اعراب است .» ابوالفداء در تقويم البلدان در مورد وجه تسميه طبرستان مي گويد: «از آن روي طبرستان ناميدندش كه (طبر) به زبان فارسي نام آلتي است كه آن را تبر مي گويند و آن سرزمين را بيشه ها انبوه باشد و سپاه در‌ آن پيش نرود جز آنكه با طبر (تبر) درختان پيش روي خود را قطع كنند و استان به فارسي ناحيه باشد. پس طبرستان به معني تبر است .»
اعتمادالسلطنه در مورد وجه تسميه طبرستان مي نويسد: «چون حربه و سلاح اين مملكت به واسطه ي اشتمال بر جنگل هميشه تبر بوده و هست و غالباً مردم آن جا به اين آلت مسلح مي باشند و هيچ وقت بدون اين حربه بيرون نمي آيند و لهذا آن مملكت به نام طبرستان مشهور شده

است .» اما حجازي كناري مي نويسد: «تپورستان از سه جز: (تپه + اورود + ستان) تركيب شده، بيانگر و نمايانگر مفهوم سرزميني است كه دارنده ي (تپه) و (رود) باشد .» مرعشي هم معتقد است :« به زبان طبري ، طبر كوه را گويند . چون كوههاي بزرگ آن ولايت بود بدان نام بازخواند و همه مي گويند . ملگونوف هم در اين مورد مي گويد: «تپورها پيش از سرازير شدن آريان ها به سوي فلات ايران در نواحي شمالي ايران از باكتريا (بلخ) تا آتروئن (آذربايجان) پراكنده بودند سپس

در نواحي جنوبي درياي خزر در كنار آماردها سكونت اختيار كردند و در زمان اشكانيان (فرهاد اول- اشك پنجم) حدود سال 176 ق م سرزمين مازندران امروز در اختيار اين قوم قرار داد و آنان نام خود را بر آن نهادند و به تپورستان شهرت يافت .»
اردشير برزگر در كتاب تاريخ تبرستان در مورد تبري ها مي گويد: «شگفت اينكه برخي از نويسندگان كه اندكي خود را در فن آشنا و دانا مي دانند تاپور را از واژه ترك جغتايي به معني دسته و مردمانشان را ترك نژاد دانسته اند. نام تپور در دوره ي ساسانيان (56/ 254- 2/651 م) يعني در دوره ي پيدايش زبان پهلوي به تپر و در دوره ي اسلامي به زبان تازي طبر بر گردانيده شده است. و اين كه مورخان اسلامي اين نام را از طبري مي دانند كه اين دسته هميشه براي تراش جنگل و بيشه و نبرد با جانوران با خود داشته اند از انديشه و حقيقت تاريخ فرسنگها دور است. امروزه نيز اين نژاد و دسته را به نام تبري (طبري) و سرزمينشان را تبرستان (طبرستان ) خوانده و مي نامند كه نام ديگري هم دارد :مازندران و مازندراني ، كه پايه ي درستي نداشته است .»
ظاهراً در قرن هفتم هجري (13 مسيحي) مقارن با حمله مغول نام طبرستان متروك شد و از آن به بعد مازندران عنوان عمومي اين ايالت گرديد. چيزي كه هست براي مدت كوتاه (1250-1290م) به مناسبت سكه هايي كه در ساري ضرب مي كرده اند واژه طبرستان استفاده مي شد .

2-1-2- وجه تسميه مازندران
واژه مازندران، نيز بر اساس مدارك و شواهدي موجود قدمت ديرينه دارد و همانطوري كه قبلاً اشاره شد، تقريباً مصادف با فتنه ي مغول، اسم طبرستان از استعمال افتاد و كلمه ي مازندران جاي آن را گرفت . لسترنج معتقد است كه ياقوت حموي اولين مورخي مي باشد كه اسم مازندران را ذكر كرده است. وي به نقل از ياقوت حموي مي گويد : «نمي داند اسم مازندران از چه وقت استعمال شد. و با اين كه او در كتاب هاي قديم اثري از اين اسم نيافته استعمال آن در آن زمان معمول بوده است .»
كهن ترين منبعي كه واژه ي مازندران در آن اشاره شده شاهنامه ي فردوسي است. بسياري از حادثه هاي افسانه اي شاهنامه ي در مازندران روي داده كه مهم ترين و درازترين آنها، هفت خان رستم زال است .

 


درباره ي معناي واژه مازندران اختلاف است. ابن اسفنديار در مورد علت ناميده شدن اين ولايت به مازندران مي نويسد: «اين ولايت را موزاندرون گفتند به سبب آنكه موز نام كوهيست از حد گيلان كشيده تا به لار و قصران كه موزكوه گويند. همچنين تا به جاجرم يعني اين ولايت درون كوه موزست .»
مرعشي هم در مورد وجه تسميه مازندران مي نويسد: «مازيار پس از فتح مازندران ديواري در جهت حراست منطقه كشيد و چند دروازه نصب و نگهباناني گماشته تا كسي بي اذن او آمد و شد نتواند كردن و آن ديوار را ماز مي خواندند و درون او را مازندرون مي گفتند .»
اعتمادالسلطنه اشتقاق اسم مازندران را از طايفه مارد يا مازد مي داند و معتقد است كه «مازندران يعني مملكتي كه طايفه ي مازد يا مارد اندران ساكن مي باشند، مازد اندران يا مارد اندران در استعمال مازندران شده و اين كه گفته اند ماز به معني ابريست و چون در مازندران ابر زياد مي شود آن را مازندران گفته اند .»
صادق كيا در مورد ريشه واژه مازندران مي نويسد: «گمان مي شود كه نام مازندران از سه جزء ساخته شده باشد. نخست «مز» maz به معني «بزرگ» دوم «ايندره» indra نام يكي از پروردگان آرياييان كه در دين مزديسني از ديوها شمرده شده است، سوم پسوند «آن» كه در ساختن نام جاي بسيار به كار رفته است. در ادبيات سنسكريت نيز manendra «ايندره ي بزرگ» نام كوهي يا رشته كوهي و همچنين نام جايي و manendra نام رودخانه است .»
دارمستتر نام مازندران را مشتق از مازنه مي داند كه تركيب پنداري مازنه- تره (-tara mazana) از آن پديد آمده است. به گمان او واژه مازنتر (= مازندر) از حيث ساختمان با دو نام جغرافيايي شوش و شوشتر يكسان است . استاد پورداوود و دارمستتر هم عقيده اند كه در اوستا همه جا صفت مازينيه (Mazainyn) همراه با دروغ پرستان ورنه براي ديوان ستمگر به كار رفته است .


ياقوت حموي در مورد طبرستان و مازندران مي گويد: «طبرستان در بلاد معروف مازندران است و نمي دانم از چه تاريخ به نام مازندران ناميده شد. زيرا اين نام را در كتب قديم نيافتم و فقط از افواه مردم طبرستان كلمه مازندران شنيده ام و شك نيست كه مفهوم هر دو لفظ يكي است .»
لسترنج هم دو اسم يعني طبرستان و مازندران مترادف مي داند و معتقد است كه اسم طبرستان بر تمام نواحي كوهستاني و اراضي پست ساحلي اطلاق مي شد. كلمه مازندران بر منطقه اراضي پست ساحلي و سپس بر تمام نواحي كوهستاني و ساحلي اطلاق گرديد .

2-2- جغرافياي طبيعي ساري
شهرستان ساري يكي از شهرهاي معروف و مهم استان مازندران و مركز‌ آن مي باشد. فاصله آن تا تهران 277 كيلومتر ست. از شمال به درياي خزر، از مشرق به شهرستان نكا و از مغرب به شهرستان جويبار، قائم شهر و سوادكوه و از جنوب و جنوب شرقي به رشته كوه هاي البرز و استان سمنان محدود است و در 36 درجه و 38 دقيقه عرض شمالي و 53 درجه و 2 دقيقه طول شرقي است. اين شهر در دشت واقع شده و تا درياي خزر 27 كيلومتر فاصله دارد. وسعت آن 3923 كيلومتر مربع است و ارتفاع آن از سطح دريا 118 متر مي باشد و جمعيت آن بر اساس سرشماري سال 375 ، 423806 نفر بوده است. سلسله جبال البرز در منتهي اليه جنوبي شهرستان قرار گرفته با ارتفاع متوسط تقريبي سه هزار متر و هفت رشته فرعي از آن در جهت تقريباً جنوب به شمال و مايل به غرب كشيده شده است. اين ارتفاعات پوشيده از جنگل بوده و راه هاي آن محدود و صعب العبور است. از قلل مرتفع آن، شعبات هفتگانه، چلوكوه بين دره زارم رود و گرم رود و قله جنوبي دشت پريم از ساير قله ها مرتفع تر است.
ساري از نظر آب و هواي جزء منطقه مرطوب استان مازندران محسوب مي شود. هواي قسمت كوهستاني ساري عموماً مرطوب و يا نيمه مرطوب با تابستان خنك مي باشد. در بخش جلگه اي هوا نيمه گرم و نيمه مرطوب با تابستان گرم مي باشد. رود تجن با شعبه هايش فريم، لاجيم، زارم رود و گرمارود ساري را مشروب مي كند و در فرح آباد به درياي مازندران مي ريزد. مرعشي اين رود را «تجينه رود » و مؤلف نامعلوم حدود العالم من المشرق الي المغرب اين را «تيژن رود» خوانده است . اعتمادالسلطنه در مرآت البلدان در مورد اين رودخانه مي نويسد: «...سيزدهم رود تيج

ن است كه از كنار شهر ساري عبور مي كند و در فرح آباد از سمت جنوب وارد بحر خزر شود و سرچشمه اين رودخانه از هزار جريب است و در بهار آبش طغيان دارد .» پل آجري آن در روزگار پيشين چوبي بود و به فرمان اسپهبد رستم (سوم) شاه غازي (يكم) ملقب به نصير الدوله باو

ند پادشاه تبرستان (536- 560 ﻫ ق) به هزينه شخصي او تعمير شد تا آب به هرزه نرود و در دفعه ديگر يعني در سده دوازدهم اسلامي با يكصد و بيست هزار ريال هزينه شخصي محمد حسن خان قاجار (پسر فتحعلي خان نياي آقامحمد خان قاجار مقتول به سال 1172 ﻫ ق در كلباد به دست شيرعلي بيك گماشته خود) به پل آجري كنوني تبديل يافت .

شهرستان ساري طبق آخرين تقسيمات كشوري شامل پنج بخش، پانزده دهستان و سه شهر ساري، كياسر سورك مي باشد.
شهرستان ساري داراي 5 بخش است كه عبارتنداز:
1- بخش مركزي، مركز بخش ساري است. دهستان هاي رودپي شمالي، مذكور، رودپي جنوبي، كليجارستاق سفلي، اسفيورد شوراب، مياندورود كوچك.
2- بخش كليجاق رستاق، مركز بخش سورك است. شامل دهستان هاي مياندورود بزرگ و كوهدشت.
3- بخش مياندرود مركز بخش سورك است كه شامل دهستان هاي ميان دورود بزرگ و كوهدشت مي باشد.
4- بخش دو دانگه، مركز بخش محمدآباد است. شامل دهستان فريم (پريم) و بنافت.
فريم (پريم) يكي از دهستان هاي بخش دو دانگه است. پيشينه تاريخي آن به قبل از اسلام مي رسد. فريم (= فريم، پريم يا قارن) مركز حكومت شاخه كيوسه از آل باوند بود. پريم در كنار شهريار كوه واقع در شرق سلسله كوه هاي طبرستان بود . فريم دژي بود در كوه هاي قارن در دامن هاي شمالي دماوند در جنوب ساري واقع بود.
بارتولد فريم را در سمت شرق كوه اي شروين و يا جبال شهر سمهار يا « شمار » و قلعه فريم مقر خداوندان محلي بوده است مي داند .
حمدالله مستوفي در مورد حدود جغرافيايي فريم مي نويسد: «بعضي از قومس گفته اند و بعضي از توابع مازندران و اكثر اوقات داخل ساري مي باشد و به والي او تعلق دارد.»................... وي شهرهاي مهم كوه قارن را نام مي برد. اين شهرها عبارتنداز: هزار جريب، كولا، كوزاآدم، مهران، اسرم، شادمان، هرمزدآباد، دارم .
بنا به گفته ابن اسفنديار بعد از اينكه خسروانوشيروان پادشاه ساساني كيوس را كشت فرزند سوخرا به نام قارن را به حكمراني طبرستان فرستاد و فريم، لفور، ونداميدكوه و آمل را به او سپرد كه اين مناطق پس از او به قارن كوه معروف شد .
مؤلف كتاب حدود العالم در مورد منطقه فريم مي نويسد: «پريم قصبه اين ناحيت است و مستقر اسپهبدان به لشكرگاهي است بر نيم فرسنگ از شهر و اندر مسلمان اند و بيشتر غريبه اند و پيشه ور و بازرگانان، زيرا مردمان اين ناحيت جز لشكري و برزيگر نباشد و ..... اندر نو

احي وي چشمها آبست كي به يك سال اندر چندين بار بيشترين مردم اين ناحيت آنجا شوند. آب استه (=آراسته) بانبيد و رود و سرود و پاي كوفتن و آنجا حاجت ها خواهند از خداي وآنرا چون تعبدي دارد باران خواهند به وقتي كه كشان بيايد و آن باران بيايد .»


لسترنج در مورد فريم مي گويد: «استوارترين دژ دودمان قارن كه از دوره ساسانيان در تصرف آنان بود فريم نام داشت. آبادترين شهر آن سهار يا شهار بود. مسجد جامع منحصر به فرد آن ناحيه درين شهر جاي داشت. محل فريم متأسفانه در هيچ يك از كتب مسالك به طور دقيق تعيين نشده، ياقوت حموي از آن نام برده است . به احتمال قوي شهر فريم بر اثر زلزله بزرگ حدود 700 ﻫ ق ويران شده است .
5- بخش چهاردانگه، شامل دهستان هاي پشت كوه، چهاردانگه، گرماب است .
شهر كياسر مركز اين بخش است. پيشينه تاريخي آن به دوران ساساني بر مي گردد. بعد از اضمحلال خاندان كشنسپ داذ كه از آخر عهد اشكاني بر ولايت پذشخوارگز ناحيه كوهستاني پذشخوار تسلط داشتند . قباد حكمراني اين ولايت را به كيوس داد . وي سال ها در اين ناحيه با قدرت به حكمراني پرداخت بعدها اين منطقه كيوس سرا يا كياسر ناميده شد. اكتشافات در اين محل كه مربوط به هزاره پيش از ميلاد است تا حدودي اين موضوع را اثبات مي كند .
نكته ديگر در مورد بخش هاي دو دانگه و چهاردانگه اينكه ما در متون تاريخي مازندران به منطقه اي به نام هزارگري تاريخي يا هزرجريب امروزي بر مي خوريم كه بخش عمده اين منطقه (هزارجريب) در شهرستان ساري قرار دارد.
رابينو بلوك هزارجريب را به دو قسمت عمده تقسيم كرده يكي را چهاردانگه و ديگري را دودانگه ناميده و مي گويد: «هزارجريب به فخرالدوله پسر امام زين العابدين تعلق داشته او پيش از وفات املاكش را ميان سه پسر خود كه يكي از آنها از مادر ديگر بود تقسيم كرد. بنابراين به دو برادر تني با هم چهارششم يا چهاردانگ و به نابرادري آنها دو ششم يا دو دانگ ديگر رسيد .»
منوچهر ستوده در مورد هزارجريب مي گويد: «هزارجريب كه نام آن در كتب تاريخي مازندران به صورت هزارگري و هزاره گري آمده است به دو ناحيه چهاردانگه و دودانگه تقسيم مي شود. ناحيه چهاردانگه شامل: شهرياري و هزارجريبي و سورتيجي است. بخش دو دانگه هزار جريب شامل نرم آب و بندرج و فريم (پريم) و بنافت و پشتكوه است .»


اردشير برزگر در مورد منطقه هزارجريب و اهميت آن مي نويسد: «چهارمين بخش حساس تبرستان منطقه باستاني قارن كوه است كه مورخان اسلامي و تبرستان آن را «جبال ابن قارن» و شاهان آن را «ملوك الجبال» خوانند .» وي قارن كوه را به دو بخش شرقي به نام هزارگري (= هزارجريب) و بخش غربي سوادته كوه تقسيم كرده و مي گويد: «هزارگري دومين بخش شرقي قارن كوه است و از شرق به شاهكوه و غرب به سوادكوه و شمال به شهرهاي شاهي (قائم شهر فعلي) و ساري و بندر گز و از جنوب به سمنان و دامغان و بسطام چسبندگي دارد و رودهاي تجن و تلار و

نكا از كوه هاي هزارگري سرچشمه گرفته و از نزديكي هاي ساري و شاهي و نكا گذشته به درياي خزر مي ريزد. كوه تاريخي شهرياركوه به نام اسپهبد شهرياركوه (يكي از شاهان شعبه اول آل باوند در هزارگري) در اين بخش جاي دارد .»


2-3- وجه تسميه ساري
يكي از شهرهاي بزرگ و باستاني مازندران ساري است. نام آن مانند تمام شهرهاي قديمي و باستاني ايران به صورت هاي مختلف و گاه متناقض بيان شده است.
ابن اسفنديار وقتي به بنياد ساري مي رسد درباره وجه تسميه آن سخني به ميان نمي آورد . اما مرعشي مي گويد: «فرخان را پسري بود سارويه نام. شهر را به نام او كرد و بدو بخشيد .»
ملا شيخعلي گيلاني به تقليد از ابن اسفنديار مي گويد: «چون دابويه وفات يافت پسرش اسپهبد فرخان كه ملقب به ذوالمناقب و باني شهر سارويه است و به او نام نوكر خود را فرمود تا شهر ساري را در آنجا كه ديه اوهر است بساز و ساكنان آن مقام كه اليوم شهر آنجا واقع است، به او رشوت وافر دادند تا شهر را در اين موضع بساخت و اسپهبد در آمل اقامت مي نمود. چون بلده تمام شد و فرخان به تماشاي آن رفت و خيانت به او معلوم شد او را گرفته در قريه «باواويجان» از حلق آويخت. از اين جهت نام آن ديه «باواويجمان» شدو عامه آن ديار «باوجمان» مي گويند. از آن زر رشوت كه به او گرفته بود ، قريه «دينار كفشين» بساخت و شهر را مرسوم به اسم پسر خود «سارويه» كرد .»
مهجوري به نقل از كسروي در مورد ساري مي نويسد: «كسروي ريشه و گونه اصيل ساري را واژه ساروان بر ساخته از سار، نام پرنده معروف + وان، پسوند مكان به معني جايي كه سار فراوان است مي داند.» استدلال او اين است كه مي گويد: «ايرانيان اين عادت را داشته اند كه برخي نام ها را كوتاه نموده و بر آخر آن پسوند- اويه – بيفزايند، چنانكه فضل الله را فضلويه كرده اند و اصل شيرويه گويا شيروين بوده. باگو (= باكو) را نيز در كتاب هاي باستان باكويه خوانده اند، و ما از اينجا مي دانيم كه ساري مازندران كه آن را هم سارويه نوشته اند در اصل ساروان است .»
اردشير برزگر در تاريخ تبرستان باور دارد كه ساري از نام قوم سائور گرفته شد. ولي به نقل

از اشپيگل خاورشناس آلماني مي نويسد: «وقتي كه آريايي ها داخل ممالك مفتوحه خود شدند و از قسمت هيركانيا (گرگان) به طرف سواحل جنوبي بحر خزر سرازير گرديدند. (2000- 1400 ق م) در آنجا يك جنس انساني ديدند كه با جنس و نژاد ايشان خيلي فرق داشت. اين موجودات و هياكل موحشه در تأليفات مقدسه و تواريخ اساطيري به اسامي مختلفه عديده ناميده شده اند. دو طايفه از اين اقوام در نواحي ساري كنوني و شهر قديمي اسرم سكني داشتند كه دسته اول به نام سائور و دسته دوم به اسم زائيري خا نام دارند .
مهجوري اين اظهار نظر اردشير برزگر مبني بر اينكه واژه ساري از قوم سائور مي باشد را رد كرده و آن را «گمان باطل مطرود به نقل از ديگري» دانسته است. مهجوري منشأ اين پندار را ترجمه فارسي جلد اول «تاريخ ايرانيان» كنت دو گوبينو مي داند كه به نقل از كتاب ونديداد ترجمه آلماني اشپيگل گروهي از موجودات وحشي را كه پيش از درآمدن آريايي ها در كشورهاي مفتوحه ايشان مي زيستند نام كي برد و در شمار تقسيمات فرعي ديوان نام سئورو (caourou) را هم ذكر مي كند و در ادامه مي گويد: «اشپيگل، گوبينو، دارمستتر بيش از اين توضيحي درباره ديوسئور نداده و جايگاه و تباري براي او معين نكرده اند .»
ماركوارت در مورد وجه تسميه ساري مي نويسد:‌ «پايتخت قديمي طبرستان ساري بوده است كه به عربي سارويه ناميده مي شود. همانطور كه ظهيرالدين مرعشي و ريشه يابي موجود در منبع مورد استفاده او كتاب محمد بن الحسن نشان مي دهد كه «ساري» از كلمه «سارويه» تشكيل شده است، كه شكل قديمي تر آن «ساروك» يا «سربوك» بوده است .»
حجازي كناري در كتاب «نام هاي باستاني مازندران» در مورد وجه تسميه ساري مي گويد: «وقتي كه از آرياها به هنگام مهاجرت (2000- 1400 ق م) از مسكن خود به طرف فلات ايران در ساري ساكن شدند و نامي به اين محل اقامت جديد خود دادند تا با حدس نزديك به حقيقت بايد كلمه اي به صورت (سري آريه) يا (ساآريه) بوده باشد. اين دو نام در زبان فارسي به ترتيب سروري كردن و آسايشگاه (آسودن- گاه) معني مي دهد و به عبارت ديگر محل استقرار و آسايش آرياها و همين

نام طي هزاران سال به صورت (ساري) يا (ساآري= ساآريه) درآمده و با مفهوم واقعي خود به ما رسيده است و هم از شايبه ي اهريمني بدور مي ماند. سري آريه از دو جزء (سري) و (آريه) تشكيل شد. جزء (سري) به معني: مركزيت- سروري كردن- جمع و جور كردن- تمركز دادن است .»

2-4- ساري از ديدگاه كتب پيشينيان


2-4-1- ساري در دوران پيش از اسلام:
ساري به عنوان شهري قديمي در كتب مورخين و جغرافي دانان اسلامي آمده است. در اين كتب گاه به صورت شهري آباد و پرجمعيت مطرح بوده و گاه نيز از گزند حوادث در امان نبوده و به صورت ويرانه اي درآمده كه زندگي در آن سخت و دشوار مي شد و گاه نيز تاريخ آن با افسانه ها در آميخته است.
براساس روايات كهن بناي شهر باستاني ساري را به تهمورث ديوبند، طوس بن نوذر ، پاره اي به كيومرث و برخي به فريدون و ايرج نسبت مي دهند.
ابن اسفنديار در مورد بنياد ساري مي نويسد: «در قديم طوس نوذر كه سپاه دار ايران بود افكند به موضعي كه اين ساعت طوسان مي گويند، و چنان بود كه به عقد كيخسرو چون ازو خيانتي در وجود آمد كه فريبرز كاوس را برگزيده بود بترسد و بگريخت با آل نوذر بدين موضع التجا كرد تا رستم زال با لشكر هفت اقليم بيامد او را بگرفت، پيش كيخسرو برد گناه او را عفو كرد. درفش و كفش به دو سپرد و قصر مشيد و مقر منيعي كه او ساخته بود هنوز توده آن باقيست لومني دوين مي گويند و اين موضع كه اكنون ساري است محدثست.
فرخان بزرگ كه ذكرش برفت پادشاه طبرستان بود به او را كه از مشهوران درگاه بود فرمود تا آنجا كه ديه اوهر است شهري بنياد نهاد براي بلندي آن موضع و بسياري چشمه هاي آب و نزهت جايگاه، مردم اوهر باو را رشوت دادند تا ترك آن بقعه كرد و اينجا كه امروز ساري است بنياد نهاد چون عمارت تمام شد شاه بيامد كه تا مطالعه شهر كند معلوم شد كه باو با او خيانت كرده و محبوس فرمود و به طريق آمل بديه باوجمان او را بيآويخت نام اين باوآويجمان ازين سب نهادند و از آن زر رشوت ديهي بنياد افكند و چون تمام شد دينار كفشين نام نهاد تا اين ساعت هم ديه وعمور ماند هم نام برقرار .»
رابينو در سفرنامه اش ضمن تأكيد بر قديمي بودن شهر ساري پيشينه آن را به دوران پيش از اسلام مي رساند و مي گويد: «شهر كنوني ساري در جوار محل يكي از شهرهاي بسيار قديمي بر پا شده است. درباره نام شهرقديمي مذكور دانشمندان عقايد مختلف اظهار داشته اند و هر كسي نام يكي از بلاد باستاني را كه در كتاب هاي يوناني ديده مي شود بر آن محل نهاده است و بعضي گفته اند اين همان محلي است كه به فناكه موسوم بود. بعضي آن را زدراكرته مي دانند و بعضي هم معتقدند كه نام شهر مزبور سيرينكس بوده است .»
علاوه بر اين روايات، در شاهنامه فردوسي نيز بارها از ساري به مناسبت هاي مختلف ياد شده است كه گواه بر قدمت اين شهر است. مثلاً فردوسي حكايت مي كند كه ازكشته شدن نوذر به دست افراسياب تورانيان بازماندگان لشكر او را به ساري بردند و در آنجا دربند داشتند .
سپهدار نوذر چو آگاه شد بدانست كش روز كوتاه شد
شد آن يادگار منوچهر شاه تهي ماند ايران زبخت و كلاه


بفرمود شان تا به ساري برند به غل و به مسمار و خواري برند
و يا در آگاه شدن منوچهر از كار زال و رودابه:
سوي بارگاه منوچهر شاه به فرمان او برگرفتند راه
ز ساري و آمل برآمد خروش چو درياي خروشان برآورد جوش
علاوه بر اين اشعار فردوسي در جاهاي مختلف حوادث شاهنامه خويش اشاراتي به ساري دارد و مي گويد:


چو آرد به نزديك ساري رمه به دستان سپارم شما را همه
چو از آفرينش بپرداختند نوندي ز ساري برون تاختند
به ساري به زاري برآرند هوش تو از خون بكش دست و چندين مكوش .
چنين تا به شهر بزرگان رسيد ز ساري و آمل به گرگان رسيد
همان عهد ساري و آمل نوشت كه بد مرز منشور را چون بهشت
رابينو مي نويسد: «وقتي كه منوچهر براي انتقام قتل ايرج، پدر خود، سلم و تور (عموهاي خود) را كشت آنها را در ساري در كنار قبر ايرج مدفون كرد و بر هر قبر گنبدي ساخت كه در زمان ظهيرالدين به سه گنبد معروف و به قدري محكم بود كه امكان نداشت آن را بتوان خراب كرد .» همو مي نويسد: «رستم بعد از نبرد شومي كه با پسر خود سهراب كرد ابتدا مي خواست نعش فرزند را به زابلستان بفرستد ولي به واسطه گرمي هوا او را در همان ساري در محلي موسوم به نام قصر تور به امانت گذاشت و گويا بعدها در همان جا مدفون شد .» اما فردوسي آشكارا مي گويد كه رستم كالبد سهراب را با خود به زابلستان برد و بدين سان نامي از ساري در اين پيشامد افسانه اي در شاهنامه نيست . نكته ديگر اينكه برخي از نويسندگان ساري را همان شهر زادراكراتا باستاني كه پايتخت هيركانيا در زمان هخامنشيان بود مي دانند.
اعتمادالسلطنه در كتاب تطبيق اللغات (پيوست دررالتيجان) در مورد ساري مي نويسد: «به عقيده دانويل اسم شهر فعلي ساري زادركراتا بوده است. اما علماي جغرافي حاليه مي گويند در محلي كه حالا شهر استرآباد واقع است شهري بوده موسوم به اين اسم .»
مهجوري نقل قول پيرنيا و اعتمادالسلطنه در برابر دانستن ساري بازادركرته را نادرست مي داند و معتقد است كه پيرنيا جاي زادراكرته را به درستي معين نكرده و گاهي آن را تقريباً همان استرآباد (گرگان) و گاهي در نزديكي استرآباد برابر دانسته است .
2-4-2- ساري در دوران اسلامي:
محمد بن خلف تبريزي در برهان قاطع در مورد ساري مي نويسد: «ساري نام شهري بود از شهرهاي مازندران قريب آمل .» دهخدا به نقل از فرهنگ آنندراج و انجمن آرا در مورد ساري مي

گويد: «ساري شهري است بسيار قديم به مازندران از بناهاي اسپهبد سارويه بن فرخان كه از اولاد عم انوشيروان دادگر از طبقه آل باوند بوده و با ملوك بني اميه معاصر و ليكن تا زمان خلافت عباسي بر آيين زردشت مي زيسته و شهر سارويه اكنون به ساري معروف است و قبر سلم و تور و ايرج در آنجاست و آن را سه گنبدان گويند .»
ابن واضح يعقوبي ساري را يكي از شهرهاي مهم طبرستان مي داند كه از ري تا آنجا هفت منزل راه است .


اصطخري درممالك و مسالك بعد از وصف طبرستان ساري را همراه آمل، ناتل، سالوس، كلار(رويان)، ميله، عين الهيم، برجي، مامطير، مهروان و لمراسك، طميشه جزء نواحي طبرستان مي داند و در مورد ساري مي گويد: «ساريه بزرگتر از قزوين است در آن نواحي هيچ شهري به قدر آن معمورتر از ساريه نيست و خانه ها (ي) اهل آن جا به يكديگر متصل و ملاصق افتد .»
ابن خرداذبه نام قديم آن را ساريه مي داند كه جايگاه والي در دوران طاهريان بود. در صورتي كه پس از آن آمل بود و حسن بن زيد علوي و محمد بن زيد علوي اين شهر را محل اقامت خود قرار دادند فاصله ساري تا دريا سه فرسخ است .
ابن حوقل عيناً مطالب اصطخري را درباره طبرستان آورده و مي نويسد: «بزرگترين شهر طبرستان شهر آمل و در زمان ما حاكم نشين آنجاست. در روزگاران گذشته حكام در ساريه مي نشستند .» و بعد به ذكر مسافت ها در طبرستان پرداخته و مي نويسد: «راه طبرستان به گرگان چنين است: از آمل به شهر ميله دو فرسخ و از آنجا تا تريجي (توجي) سه فرسخ و از آنجا به ساري يك منزل و ..... كسي كه از آمل بيرون رود تا مامطير يك فرسخ و از آنجا يك منزل است و راه از تريجي ‌(توجي) نمي گذرد .»
مؤلف حدود العالم در مورد ساري مي گويد: «ساري شهريست آبادان و با نعمت و مردم و بازرگانان بسيار و از وي جامه حرير و پرنيان و خاو (خيز) و از وي مازعفران (آب زعفران) و ماصندل و ماخلق (براي مصارف دارويي) خيزد كه به همه جهان از آنجا ببرند .»
مقدسي بعد از وصف طبرستان در مورد ساري مي گويد: «ساريه آباد است دانش و پارچه هاي خوب، بازار و اخلاق نيكو دارند و بارو و خندق با پل هاي بزرگ دارد و در جامع يك درخت نارنج براق و در سرپل يك درخت انجير درشت هست. اگر در آن وقت كني اوصاف درخشان آنرا خواهي شناخت وصفها كه من در آنها ديدم هميشگي نه عاريت من راست مي گويم چه در انديشه آخرت هست .»
حمدالله مستوفي ساري را از اقليم چهارم مي داند و مي نويسد: «طولش از جزاير خالدات فج و عرض از خط استوا لز (ساري) طهمورث ديوبند ساخت. شهري وسط است و دورش تقريباً هزار گام و و لايتي بسيار توابع اوست و ميوه و پنبه و غله فراوان دارد .»
ابن رسته بعد از وصف طبرستان ساري را يكي از نواحي چهارده گانه طبرستان مي داند كه مركز آن آمل است. اين شهرها عبارتنداز : ساري- مامطير- ترنجه- روبست- ميله- مرازكديه- كدح- مهروان- طميس (تميشه)- تمار- ناتل- شالوس (چالوس)- رويان- كلار .
در صور الاقاليم و جغرافياي حافظ ابرو آثار البلاد قزويني سخني درباره ساري گفته نشده اما مير ظهير الدين مرعشي درباره ساري مي نويسد: «اين موضع كه اكنون شهر ساريست از مستحدثات فرخان بزرگست باو نامي را كه از مشاهير درگاه بود بفرمود تا آنجا كه ديه اوهر است. الحال بنارنجه كوته اشتهار دارد . شهري بنياد (نهد) كه آن موضع از ساير مواضع ارفع بود و چشمهاي خوب جاري مردم آن بقعه باو را رشوه دادند تا ترك عمارت تمام شد فرخان بيامد تا شهر را ملاحظه نمايد خيانت باو را معلوم كرد و او را بند برنهاد. بطرف آمل بديه آويجان بياويخت و از آن زر رشوه ديهي بنياد افكندند و دينار كفشين نام نهادند و ...... فرخانر پسري بود ساريه نام آن شهر را نام كرد و بدو بخشيد .»
ابوالفدا (متوفي 732 ﻫ ق) از قول ابن سعيد مي نويسد:«از شهرهاي طبرستان سار

يه است و در ساحل آن بندرگاه عين الهم است كه طول عزي و عرض ....... و در نسخه ديگر لز، در مشرق ساريه خوار ري واقع شده خوار ري بلده مشهوري است و بر سر جده و ميان آن دو در حدود هشتاد ميل است .»
ياقوت حموي در قرن 7 ﻫ ق در وصف ساري مي نويسد: «ساري شهري است در ط

برستان كه در اقليم چهارم قرار دارد. طول آن 77 درجه و 50 دقيقه مي باشد و عرض 88 درجه و از قول بلاذري مي گويد: « نواحي طبرستان 8 ناحيه است. ساري خانه گذار در روزگار طاهريان و كارگذار قبل از آن آمل بود و نيز حسن بن زيد و محمد بن زيد علوي آنجا را مركز حكومت خود قرار دادند در زمان علويان. فاصله ساري با دريا 3 فرسخ است و فاصله ساري تا آمل 18 فرسخ است و نسبت آن به سوي ساري است. طبرستان همان مازندران، محمد بن طاهرالمقدسي مي گويد: «نسبت داده مي شود به ساري از طبرستان سخاوتمند بودند .»
2-5- ساري از ديدگاه سياحان و جهانگردان
ملگونوف كه در سال 1858- 1860 م به ساري سفر كرده بود در سفرنامه خود بناي شهر ساري را به كيومرث و يا تهمورث و حتي فريدون و ايرج نسبت مي دهد و از استرابون نقل مي كند كه اسكندر مقدوني در شهر ساري چند روز قرباني ها كرد جشن گرفت و از زادركراتا به عنوان نام قلبي ساري نام مي برد .
اعتمادالسلطنه در مورد ساري مي نويسد: «ساريه مشهور به ساري از بلاد قديمه اس

ت گويند طوس بن نوذر (ساري را) بنياد نهاد و طوسان نام كرد چون خراب شد ثانياً ساختند و ساري ناميدند فرخان بزرگ و مازيار در آبادي آن كوشيدند، شهركي است دلنشين بر بيوتات و عمارت پادشاهي، حمام، بازار، مساجد و مدارس. آباداني اين بلده در اين اواخر از شاه شهيد (آقامحمد خان) و خاقان فغفور (فتحعلي شاه) است و ملك آرا (محمد قلي ميرزا فرزند فتحعلي شاه) و اولاد او بر آن افزوده اند .
چارلز استوارت كه سمت دبير خصوصي سفير انگليس سرهنري اليس پس از مرگ فتحعلي شاه و جلوس محمد شاه به ايران سفر كرده و مازندران را ديده است. در سفرنامه اش راجع به

ساري مي گويد: «ساري مدت مديدي اقامتگاه آقامحمد خان بود و هم او در ساري كاخي ساخت كه اينك ما در آن منزل گرفتيم كاخ محمد خان مانند كاخ هاي مشابه آن در ايران مركب از يك رشته ايوان ها و راهروهاي سرپوشيده، چندين حياط با حوض آب و معدودي اطاق هاي قشنگ است كه اكثر آنها در همين اواخر بر اثر آتش از بين رفته است .»
بوهلر، افسر فرانسوي تباري است كه از سال 1269 ﻫ ق به تهران آمده و با درجه سرتيپي به خدمت سپاه ايران درآمدو وي به دستور ناصرالدين شاه براي ارزيابي منطقه به گيلان و مازندران سفر كرد. بوهلر در نوشته هاي خود در مورد ساري مي گويد: «ساري دارالحكومه است و مركب از سه هزار خانوار و اطراف آن قلعه اي است و در آن جا دو باغ بسيار خوب سلطاني كه مركب از مركبات فراوان است. يكي از آنها برابر عمارت باصفاي سلطاني است كه عمارتي به جهت منزل حاكم معين است تعمير زياد لازم و ضروري دارد و..... در اين ساعت از ساري الي قريه نكا و از كردمحله الي استرآباد راه قدري خوب است كه عبور از آنجا به يك نوعي مي توان نمود .»
اما در سال 1268 ﻫ ق رضا قلي خان هدايت به فرمان ناصرالدين شاه قاجار براي ارزيابي اوضاع اجتماعي، جغرافيايي و نظامي خيوه از تهران به مازندران رفت. وي مأموريت داشت از چگونگي ياغيگري محمد امين خوارزمشاه خان خيوه، دولت را آگاه كند. وي به هنگام گذر از مازندران درباره ساري مي نويسد: «شهر ساري (حفظ الله الباري) مربي آن مشتري و شهركي است دلنشين و مشتمل بر بيوتات وعمارت سلطاني و حمام و بازار و مساجد و مدارس و آباداني آن بلده در اين سنوات از خاقان اكبر (آقا محمد خان) و خاقان صاحبقران (فتحعلي شاه) رحمه الله عليهما شده و ملك آرا و اولاد او بر آن افزودند.


روز سه شنبه نوزدهم، اين غلام ارادت فرجام خواست كه از ساري بيرون آمده عازم استرآباد شود نواب شاهزاده معظم رضا نداد بر حسب امروزي ديگر توقف افتاد.
بيستم جمادي الثاني با رفيق راه سفير خدمت خوارزمشاه عزم اشرف (بهشهر) كرديم، راه سپرديم. از رود پل پادشاهي درگذشتيم و ديگر بار وارد جنگل و خيابان گشتيم.
به ساري درون جاي كردم سه روز شب و روز با اختر دلفروز
به چارم چو از چرخ بفروخت مهر بزين بر شدم هم عنان با سپهر
در و كوه پر ارس و شمشاد و سرو جر و جوي و پركيك و سار و تذرو .»
ناصرالدين شاه قاجار در سفري كه به سال 1292 ﻫ ق به مازندران رفته بود به محمد حسن خان صنيع الدوله دستور داد روزنامه سفري را در شرح وقايع مسافرت تهيه كرده و به چاپ برساند. ناصرالدين شاه به هنگام رسيدن به ساري با وضع بيماري كه بر تخت روان بود به آنجا رسيد مورد استقبال علماي و اعيان و اشراف و مردم ساري قرار گرفت. در اين سفرنامه آمده: « .... از دروازه استرآباد داخل شهر شد. جمعيت زيادي از مرد و زن بود. كوچه هاي شهر سنگ فرش و شهر آباد و قشنگ است. به سبزه ميدان رسيديم. جمعيت زيادي آنجا بود. از سبزه ميدان الي باغ ملك آرايي كه منزل ماست. عليخان مرحوم كه سابقاً از جانب عضدالملك نائب الحكومه مازندران بود خياباني احداث كرده است. تمام اشجار اين خيابان مركبات است و تقريباً دو هزار و پانصد ذرع طول اين خيابان است. چندين خيابان فانوس زيادي آويخته بودند به جهت چراغاني عضدالملك تشريفات زيادي از آتشبازي و چراغاني فراهم آوردند. در كلاه فرنگي وسط باغ آن ملك آراي مرحوم ولد خاقان مغفور بنا كرده است منزل نموديم .»
كاپيتان چارلز فرانسيس مكنزي، نخستين كنسول انگليس در شمال ايران از سال 1858 م تا 1860 م بود. وي ساري را اينگونه شرح مي دهد: «شهر ساري را كيومرث ساخته است. پيرامون آن سه كيلومتر است. دور آن ديوار نيمه ويران خندقي وجود دارد. اين استحكامات را آقامحمد خان ساخته و زمان سلطنت فتحعلي شاه آنها را تعمير كرده اند و اكنون بسيار خراب است. بدون شك شخصي اين ديوارها را ساخته از مهندسي سر رشته داشته، چون به نحوي تعبيه شده اند كه براي تير اندازي بسيار مناسب اند.
ساري چهار دروازه دارد همه ويران و بدون قراول اند و عده اي اشخاص آواره در آنجا پناهنده شده اند كه ماليات نمي پردازند. در ساري چهار محله هست اصانلو، چاله باغ، سياه سر، مير مشهد از سايرين بزرگتر است. در اين شهر 4 مشهد، 14 تكيه، 5 مدرسه، 13 امام زاده، 410 دكان، 1700 خانه، 8000 جمعيت وجود دارد. ماليات ساري 1200 تومان است. مسجد جمعه در گذشته معبد گبر ها بوده و مي گويند مزار فريدون آنجاست. ولي اثري از آن باقي نمانده است. ساختمان ديگري در قديم بوده به نام گنبد سلم و تور از آن نيزاثري باقي نيست. دو برج مدور با كنبد هاي مخروط كه كتيبه هاي عربي دارند در اينجا است و اين دو محل امام زاده يحيي و سيد زين العابدين است .»
آرمينوس وامبري در سفرنامه خود به نام سياحت درويشي دروغين مي نويسد: «فرداي آن روز قرار بود به ساري حاكم نشين مازندران برسيم كمي آنطرف تر از جاده مقبره شيخ طبرسي واقع است. اين نقطه قلاع مستحكمي بود كه مدتها ي مديد بابيها آن را محل دفاع خود قرار داده اسباب

وحشت براي اطراف شده بودند. در اين جا هم باغهاي قشنگي وجود دارد كه محصول پرتغال و ليموي آن بسيار فراوان است و ميوه هاي زرد و سرخ اين درختان با زمينه سبز برگها تضاد قشنگي بوجود آورده است خود ساري چندان زيبا نيست و به طوري كه به من گفتند يك مركز مهم تجارتي محسوب مي شود .»
جيمز فريزر در سال 1822م مطابق با سال 1238 ﻫ ق از شهر ساري به طرف گرگان عبور كرده و درباره آن نوشته است: «شهر ساري شهر كهنه ايست. فردوسي در شاهنامه از آن نام برده

است معروف است. مورخين اخير آن را مركز مازندران مي دانند. مدتي محل اقامت آقامحمد خان قاجار بود كه پس از مرگ كريم خان و فرار از شيراز در اينجا اقامت داشت. اين شهر سابقاً آبادتر و پرجمعيت تر بوده است. حصار و خندقي آن مدتهاست كه رنگ تعمير به خود نديده است و برجهاي مربع شكل و باروي دور آجري در فواصل مختلف ساخته اند و يكي دو برج براي حفظ دروازه ها بنا كرده اند. بازار شهر سه شنبه است روي هم رفته رونقي ندارد .»

فصل سوم:
اوضاع سياسي ساري از سقوط آل زيار تا مرگ اسپهبد علي علاءالدوله

3-1- پيشينه تاريخي ساري
قبل از بررسي اوضاع سياسي ساري از سقوط آل زيار تا دوره ي مرعشي، به پيشينه تاريخي ساري از دوره ي هخامنشي تا سقوط آل زيار نگاهي مي اندازيم.
اطلاعات ما درباره ي ساري در دوره ي هخامنشيان بسيار مبهم و اندك است. فقط برخي از مورخين، ساري را همان شهر «زادراكارته» (زدره كرته) پايتخت هيركان، كه مركز طبرستان بود، مي دانند. ملگونوف با بهره گيري از نوشته هاي پيشينيان اين نظر را تأييد كرده و مي گويد: «اسكندر مقدوني پانزده روز در زادركرته اقامت گزيد و در اين شهر قربانيها و جشنها بر پا نمود، زادركرته كه بعدها ساري شد .»
اطلاعات ما درباره ي ساري و كلاً طبرستان در دوره اشكاني نيز اندك مي باشد و شاهان پارتي اين منطقه قدرتي نداشتند و يا نفوذ آنان اندك بود.
بر روي سكه هاي دوره ي اشكاني (پارتي) علاماتي يا به اختصار چند حرف كه مبين ضرابخانه شهر است ديده مي شود. از جمله شهرهايي كه علامت ضرابخانه داشته اند يكي سيرينك كه شهر مهمي در نزديكي ساري با علامت ضرابخانه (VAE) و ديگري تمبراكس در محل ساري كنوني با علامت ضرابخانه (TAM= ت.آ. م: تمبراكس) است. اين امر نشان مي دهد كه ساري از جمله شهرهاي مهم دوره اشكاني بوده است .


در دوره ي ساساني اطلاعات ما درباره ي ساري و نواحي اطراف آن از دوره ي قبل كامل تر است. وقتي قباد به پادشاهي رسيد، اين پادشاه براي رويارويي با تركان كه به خراسان و طبرستان هجوم مي آوردند پسر بزرگ خود كيوس (كاوس) را به حكومت ايالت طبرستان برگزيد . كيوس بر بخش هاي جنوب ساري و اطراف آن حكومت مي كرد. كيوس پس از مرگ قباد به تحريك مزدكيان در پي تاج و تخت برآمد و بر خسروانوشيروان تاخت اما شكست خورد و اسير شد و پس از چندي به قتل رسيد . بعد از كشته شدن كيوس خسروانوشيروان فرزند سوخرا به نام قارن را به حكمران

ي طبرستان فرستاد و ونداميد كوه و فريم و لپور را به او سپرد و اين مناطق پس از او به قارنكوه نامبردار شده است . قارن شهر لپور سوادكوه را پايتخت خود قرار داد و فرمانروايي او را 37 سال ذكر كرده اند. او دوازده سال قبل از هجرت پيامبر (ص) وفات يافت. بعد از قارن پسرش الندا به جاي پدر نشست و تا 40 هجري در اين مناطق حكومت مي كرد .
اما ورود اسلام و تثبيت آن در طبرستان به آساني صورت نگرفت. در موقعي كه اعراب بر تمام بلاد ايران دست يافته و يكباره دين و آيين ايراني را برانداختند و حتي تا اوايل قرن سوم كه قشون فاتح اعراب در اقصي نقاط آسيا و آفريقا ديانت اسلام را ترويج نمودند هنوز مردم طبرستان براي حفظ استقلال و كيش نياكان خود با مهاجمين در پرخاش و پيكار بودند .
نفوذ اسلام مخصوصاً در كوه هاي طبرستان و بخش هاي جنوبي كه محل فرمانروايي خاندان هاي محلي نظير پادوسبانان و آل باوند بود كه با داشتن سلسله جبال البرز و راه هاي صعب العبور و پوشش گياهي انبوه چون درختان جنگلي در حفظ اين سرزمين و جلوگيري از تجاوز بسيار مؤثر بوده است. به همين جهت با اينكه در زمان خلفا سپاهيان اسلام از حدود خراسان هم گذشته بودند نتوانستند به سرزمين طبرستان و گيلان دست يابند.
طبري اولين لشكركشي مسلمانان به طبرستان را در زمان عمر خليفه دوم در سال 22 ﻫ ق مي داند. اين لشكركشي منجر به صلح سويد بن مقرون با اصفهبد فرخان (پادشاه دابويه كه پايتخت او ساري بود) شد . در تاريخ طبرستان ابن اسفنديار به آمدن لشكر عمر تا آمل اشاره كرده اما نامي از ساري نمي برد و در زمان عثمان بن عفان، خليفه سوم، سعيد بن العاص در سال 29 ﻫ ق به جنگ طبرستان رفت. گويند حسن و حسين فرزندان امام علي (ع) نيز با وي بودند. سعيد ابتدا تميشه را گشود و با شهريار در مقابل 200000 درهم صلح كرد و بدين ترتيب تا اين تاريخ در تبرستان جنگي صورت نگرفت.
در زمان معاويه بن ابوسفيان، مصقله بن هبيره شيباني با چهار هزار نفر براي فتح طبرستان بدان جا لشكر كشيد. مدت دو سال بين او و فرخان بزرگ از سلسله دابويه جنگ درگرفته بود كه در منطقه كجور اهالي طبرستان موقع عبور آنها از گردنه هاي كوهستان، سنگ ها را از قلل غلتانيدند و تمام سپاهيان مصقله مقتول شدند و خود وي نيز كشته شد و در قريه چهارسو مدفون گشت .
اما آمدن سپاه عرب به ساري، آنگونه كه در تواريخ آمده براي نخستين بار در زمان خلافت سليمان بن عبدالملك صورت پذيرفت. بلاذري مي گويد: «در اين زمان يزيد بن مهلب ابي صفره كه ولايت

عراق داشت رو به گرگان نهاد و بعد از تصرف آنجا و تصرف تميشه ساريه را فتح كرد .» بدين ترتيب خانه و قصر اصفهبد فرخان در ساري به وسيله يزيد بن مهلب اشغال شد . وي براي آنكه خبر نهايي را به سمع خليفه برساند دوازده هزار نفر از مردم اسير آن نواحي را در دو طرف جاده به طول دو فرسخ به دار آويخت .
يعقوبي اشاره به فتح ساري توسط يزيد ندارد و فقط مي گويد: «يزيد بعد از فتح گرگان با اصفهبد

جنگ كرد و بعد از مدتي به گرگان برگشت .»
با سقوط ساري بزرگان لشكري و كشوري فرخان را به فرار به گيلان و ديلمان تشويق كردند. اما دادمهر پسر فرخان او را از اين كار بازدشت و نامه ها به سران رويان و گيلان ديلمان نوشت تا با كمك آنها بتواند ساري را از دست يزيد آزاد كند، در اندك زماني ده هزار سپاه جنگي به كمك اسپهبد روانه تبرستان شدند.
يزيد با بيست هزار سپاه به مقابله پرداخت كه اسپهبد فرخان در ابن نبرد شكست خورد و بعد آن اسپهبد فرخان پس از تجديد قوا از بيراهه و از پشت به سراغ يزيد آمد و نزديك به 15000 نفر از مهاجمين عرب را كشت و به لشكرگاه يزيد رسيد و تمام خيمه و خرگاه او را سوزانيده و غنايم فراوان بدست آورد. يزيد به درون شهر ساري كشانده شد و نيروهايش كه در جنگل و كوهسار بودند به وسيله بوميان كشته شدند. در اين هنگام كه يزيد خود را شكست خورده و در تنگنا مي ديد حيان- از ياران مصقله كه در ساري بود- را براي مذاكره نزد اصفهبد فرخان فرستاد تا او را وادار به صلح كند. او نيز با تهديد كردن اصفهبد، بزرگ جلوه دادن لشكر يزيد او را مجبور به صلح با هفتصد هزار درهم بار زعفران كرد و بدين ترتيب بعد از هزيمت و رفتن يزيد فرخان دوباره ساري را آباد كرد . بعد از اين واقعه به مدت 60 سال تا پايان خلافت امويان كسي از جانب آنان به طبرستان نيامد .
مقارن با ظهور عباسيان، خورشيد بن دادمهر- آخرين فرد از سلسله دابويه (گيل باره)- در ساري حاكم بود . در زمان خليفه اول عباسي، سفاح، حمله به طبرستان صورت نگرفت ولي در دوران منصور عباسي به خاطر اينكه وقتي عاملي اعزام مي گرديد مردم نقض عهد وفا مي كردند و همچنين كوهستان هاي طبرستان استوار و تسخير ناپذير به جاي بود و اصفهبدان آن نواحي اجازه نمي دادند يك دولت غير ايراني در آن مناطق نشو و نما كند به همين خاطر منصور خليفه عباسي، ابوالخصيب را در سال 144 ﻫ ق به طبرستان اعزام كرد و توانست طبرستان را از دست اصفهبد خورشيد بن دادمهر در آورد . اسپهبد خورشيد بعد از شكست موقعي كه فهميد فرزندان و همسر او كه در قلعه طاق بودند تسليم شدند، زهر خورد و مرد.
با مرگ اسپهبد خورشيد فرمانروايي 119 ساله شاهان گيل گاوباره نژاد (25- 144 ﻫ ق) كه آل دابويه نيز خوانده مي شدند پايان يافت. از اين پس نايبان خليفه عباسي در ساري مستقر و به فرمانروايي پرداختند. بعد از سقوط ساري تا حدود 250 سال بعد بخش جنوبي ساري (پريم) تا پايان سال 397 ﻫ ق در دست اسپهبدان باوندي و «لپور» تا سال 224 ﻫ ق در دست اسپهبدان قارن وندي با كيش و آيين پدران خود (زردشتي) همچنان پا برجا ماند .
در سال 141 ﻫ ق شهر ساري به دست ابوالخطيب مرزوق السندي سقوط كرد و همو از جانب منصور خليفه عباسي به عنوان والي و حكمران طبرستان انتخاب شد. ابوالخطيب پس از مستقر

شدن در ساري مسجد جامع ساري را ساخت كه به عنوان اولين مسجد جامع مازندران محسوب مي شد . آنگاه از ساري به آمل رفت و در آنجا دو سال فرمانروايي كرد . بعد از ابوخطيب، ابوخزيمه، ابوالعباس طوسي، روح بن حاتم بن قيصر بن المهلب، خالد بن برمك، عمربن العلاء از جمله واليان عرب در طبرستان بودند كه بر اين منطقه حكمراني مي كردند.
از اتفاقات مهمي كه در دوره ي خلافت عباسي در طبرستان بروز كرد، قيام همگاني مردم مازندران در سال هاي 169- 180 ﻫ ق بود. در سال 169 ﻫ ق سران حكام مازندران، اسپهبد ونداهرمز، ب ساري) تصميم گرفتند به طور هم زمان در يك روز كليه عرب ها را در طبرستان قتل عام كنند. سران عرب را با نيرويشان كشته شدند و در يك روز طبرستان از اصحاب خليفه خالي شد و به دنبال آن ساري همراه با كل طبرستان به دست مردم آزاد شد و بعد از آن نيز عملاً ساري، مركز اسپهبدان و آمل مركز حكام عرب بني العباس گرديد . خلفاي عباسي دست به عزل و نصب هاي زود هنگام نواب خود در طبرستان مي زدند اما نتوانستند به طور كامل بر مردم طبرستان مسلط شوند. مردم با شورش هايي پي در پي خود موجب تزلزل حكام عرب در طبرستان مي شدند .
پس از شكست و اسارت مازيار و زنداني شدن وي در ساري و بعد فرستادن وي به سامرا و كشتن وي در آنجا طبرستان جزء متصرفات طاهريان درآمد و نزديك به 26 سال (224- 250 ﻫ ق) تابع خراسان گرديد. شهر ساري به عنوان مقرحكومت نمايندگان طاهريان در طبرستان شد. پريم (در جنوب ساري) همچنان در دست آل باوند بود. اولين حاكم طاهري در طبرستان حسن بن حسين بن مصعب عم عبدالله طاهر بود كه از سال 224 ﻫ ق به مدت سه سال و چهار ماه و ده روز با سيرت پسنديده و خصال نيكو حكمراني كرد و سعي كرد آسايش مردم را فراهم كند . در زمان معتصم، خليفه عباسي، اصفهبد قارن بن شهريار ملك الجبال در پريم به اسلام گرويد و معتصم نماينده اي در سال 237 ﻫ ق براي تهنيت نزد او فرستاد .
در سال 250 ﻫ ق عامل طبرستان از جانب طاهريان سليمان بن عبدالله بود. كارهاي سليمان به دست محمد بن اوس بلخي كه بر او تسلط داشت انجام مي گرفت . محمد بن اوس نيز با ظلم و ستم زياد مردم را از خود رويگردان مي كرد. مردم طبرستان پي فرصتي بودند تا از دست ستم هاي محمد بن اوس خلاص شوند. اين فرصت با ظهور حسن بن زيد حسيني معروف به داعي كبير (250 ﻫ ق) به دست آمد و همگي با داعي بيعت كردند تا در پناه عدل سادات و ولايت آنها روي ايمني ببينند و آسوده شوند.
حسن بن زيد (داعي كبير) نخستين حاكم علوي طبرستان (250- 271 ﻫ ق) بيشتر وقت خود را صرف مبارزه با سليمان بن عبدالله نماينده طاهريان در طبرستان كرد. وي سليمان بن عبدالله طاهر را مغلوب و از طبرستان بيرون كرد . «بعد آن سپاهيان ديالمه حسن بن زيد پس از تصرف ساري

به بازارها مي دوانيدند و هر كه را مي يافتند مي كشتند و با اهل ساري از غارت و تاراج چيزيهايي كردند كه هرگز نديده بودند .»
داعي كبير تا پايان صفر 252 ﻫ ق در ساري ماند و سيد حسن عقيقي را كه از بني اعمام بود به حكومت ساري نشاند و خود به آمل رفت . از طرف ديگر سليمان بن عبدالله چند بار ديگر هم از داعي كبير شكست خورده بود. باز از خراسان لشكر جمع كرد و به ساري آمد اين بار نيز از سيد

حسن عقيقي شكست خورده و سيد حسن او را تا گرگان تعقيب كرد و سليمان به خراسان رفت و ديگر به طبرستان نيامد . اين درگيري ها و رقابت بين علويان و طاهريان در طبرستان در اطراف ساري و يا در خود ساري انجام مي گرفت كه باعث مي شد اين شهر آسيب فراوان ببيند و سرانجام با همت مردم و نيز رهبري علويان دودمان طاهريان در اين سرزمين برافتاد و علويان حكومت را به دست گرفتند.
اما ساري در دوره ي صفاريان مواجه با لشكركشي يعقوب ليث به طبرستان براي براندازي علويان طبرستان شد. «سبب آن بود كه عبدالله سجري، يكي از مخالفان يعقوب ليث در سيستان بود كه يعقوب بر او چيره گشت و عبدالله به نيشابور گريخت و بعد از تسخير يعقوب بر نيشابور عبدالله به گرگان نزد داعي پناه برد. يعقوب او را از داعي خواست و داعي امتناع كرد و همين امر باعث شد كه يعقوب به طبرستان و ساري حمله ور شود و ساري را به تصرف درآورد .» و سيد حسن عقيقي حاكم ساري از شهر گريخت و به آمل نزد داعي رفت. يعقوب او را تعقيب كرد ولي داعي همراه با عقيقي از آمل به كلار فرار كرد يعقوب به كجور رفت و خراج دوساله را از مردم آنجا گرفت. اما داعي در اين هنگام با جمع آوري سپاهيانش شروع به مقابله با يعقوب كرد. يعقوب ليث در منطقه با شرايط بدي مواجه شده بود. اشتران او را مگس هلاك كردند و «در راه 40 شبانه روز متصل باران باريده مقدار چهل هزار مرد از لشكريان او تلف شدند .» «در ساري حسن بن زيد اردو زده و پل ها را ويران كرده و گذرها را برداشته و راه ها را كور كرده بود .» يعقوب بعد از 4 ماه مجبور شد از ساري دست بردارد و از راه قومس به خراسان رفت . به هر جهت به خاطر جنگ هاي بين علويان و صفاريان باز هم ساري آسيب فراوان ديد.
سامانيان در ماوراءالنهر حكومت يافتند. امير اسماعيل ساماني را در سال 287 ﻫ ق پس از پايان كار عمروليث «هوس ملك طبرستان در دل افتاد. وي محمد بن هارون را با لشكر مرفورغيرمحصور به طبرستان فرستاد .» محمد بن زيد علوي با آگاه شدن از حمله محمد بن هارون به طبرستان پيشدستي كرد و به گرگان رفت و در آنجا شكست خورد و كشته شد (287ﻫ ق) و بيست هزار مرد منهزم شدند . محمد بن هارون بعد از قتل داعي محمد به طبرستان آمد و يك سال و شش ماه پادشاهي كرد . امير اسماعيل ساماني براي برقراري نظم و آرامش در خراسان به طبرستان آمد. محمد بن هارون از نزد او گريخت و به ديلمان رفت . امير اسماعيل ساماني خود به طبرستان آمد و با مردم به عدل و انصاف رفتار كرد و مردم نيز از او خشنود و راضي بود .


در دوره ي ساماني در سال 298 ﻫ ق روس ها با شانزده پاره كشتي در كناره ي طبرستان پياده شدند و خود را به كاله رسانيده و دست به كشتار مردم و غارت مي زدند كه ابوالضرعام، احمد بن القسم والي ساري حملات آنها را دفع كرد . سال بعد روسها با تعداد بيشتري از دريا پياده شدند. شهر ساري و آّبادي هاي اطراف آن را آتش زدند و پس از كشتار بي شمار خلايق را اسير و با عجله به طرف ديلمان رفتند كه گروهي كه به قصد غارتگري مانده بودند در نتيجه اتحاد كشاورزان

كشته شدند و عده اي هم كه فرار كرده بودند توسط شرواشاه پادشاه اران كشته شدند . سامانيان توانستند بر طبرستان به مدت سيزده سال حكمراني كنند .
در دوره ي آل زيار اسفار توانست بر تمام طبرستان چيره شود. اسفار ابتدا در خدمت علويان بود كه از آنها روي گردانيد به امير ساماني پيوست و نماينده نصر بن احمد ساماني در گرگان شد و در جنگي كه در نزديكي ساري روي داد سپاه حسن بن قاسم علوي (داعي صغير) از مرداويج سركرده سپاه اسفار شكست خورد و از آن پس اسفار ساري را مقر حكومت خويش قرار داد . پس از چندي مرداويج بن زيار كه در انديشه حكومت بود با كمك ماكان بن كاكي از سرداران داعي صغير بر اسفار چيره شدند. اسفار را در طالقان يافتند همانجا گردن زدند . بعد از مدتي بر ماكان هم مسلط شد و خود بر طبرستان حاكم شد و بعد از مرگ مرداويج برادرش وشمگير بن زيار به جاي او مسلط شد .
در سال 329 ﻫ ق امير نصر ساماني به قصد گوشمالي ماكان كه با ناسپاسي او را ترك كرد به وشمگير پيوسته بود قصد حمله به گرگان را كرد. گرگان به تصرف سامانيان درآمد و ابو علي چغاني فرمانده سپاه سامانيان پس از فتح گرگان متوجه ري گرديد و با پسران بويه كه از اصفهان بدو پيوسته بودند قصد نابودي وشمگير كرد . «وشمگير به نزد ماكان كس فرستاد تا بدو پيوندد. ماكان پسر عم خويش حسن فيروزان (ديلمي) را در ساري نشاند » و به كمك وشمگير رفت و در آن جنگ كشته شد. حسن بن فيروزان كه وشمگير را مسئول قتل ماكان مي دانست از تسليم ساري به وشمگير خودداري كرد. وشمگير شيرج بن ليلي را به جنگ حسن فيروزان فرستاد. او را از ساري بيرون كردند وي به استرآباد رفت . «حسن فيروزان نزد ابوعلي چغاني سپهسالار سپاه ساماني رفت و با اظهار اطاعت از آل سامان براي دفع وشمگير از او ياري خواست. ابوعلي چغاني به محاصره ساري پرداخت به موضعي كه «وله جوي» گويند به حد ساري مصاف دادند كه خبر مرگ اميرنصربن احمد و جانشيني نوح بن نصر ساماني پيچيد و چغاني به ناچار با وشمگير صلح كرد به خراسان برگشت .» و بعد از اين اتفاق چندين بار ديگر وشمگير و حسن فيروزان جنگ درگرفت كه در اين جنگ ها ساري آسيب فراواني ديد.
زياريان بعد از انقراض علويان در طبرستان دودمان باوندي در پريم (در جنوب ساري) حكومت مي كردند برانداختند. به اين ترتيب با كشته شدن اصفهبد شهريار سوم باوندي (397 ﻫ ق) شاخه اول باونديان كيوسه، بوسيله قابوس بن وشمگير منقرض شد .
حكومت منوچهر فلك المعالي زياري فرزند قابوس، همزمان با حكومت محمود غزنوي بود.كه بر جرجان مسلط بود. در سال 421 ﻫ ق سلطان محمود قصد طبرستان كرد. سلطان محمود در اين

سفر جنگي جرجان را همچون بخشي از قلمرو خويش ديدار كرد . منوچهر فلك المعالي بار اول بعد از غلبه سلطان محمود بر ري و توقيف مجدالدوله ديلمي براي اثبات وفاداري يك بار چهار هزار دينار و بار دوم براي خشنودي سلطان قرار شد سالانه پانصد هزار دينار براي محمود بفرستد . منوچهر فلك المعالي به سال 420 ﻫ ق زندگي را بدرود گفت و پسرش انوشيروان شرف المعالي كه هنوز كودك بود جانشين پدر شد.‌‌ (423 ﻫ ق/ 1032م) اما زمام امور در عمل به دست ابوكاليجار خويشاوند

مادري وي رئيس زياري سپاه بود . مسعود غزنوي جانشين محمود ، ابوكاليجار را به شرط پرداخت خراج فرمانروايي وي بر گرگان و طبرستان را ابقا كرد اما ابوكاليجار از پرداخت خراج خودداري كرد.
در سال 426 ﻫ ق مسعود غزنوي به گرگان و طبرستان تاخت و تا رويان پيش رفت. ابوكاليجار هم از برابر سپاه غزنوي گريخت. به اين ترتيب «سپاهيان غزنوي در نوروز 426 ﻫ ق به ساري رسيدند و در آنجا دست به كشتار عظيم زدند و قلعه اي را كه نزديك ساري به سرپرستي پيرمردي بود گشودند. سرداران سپاه هر بدي و ستمي كه توانستند به دژنشينان كردند و هرچه را كه مردم دژ داشتند از ايشان گرفتند. پيرمرد را با سه دختر نيم سوخته شده او به درگاه سلطان مسعود غزنوي آوردند چون چشم مسعود به آن ستم ديدگان افتاد، پشيمان شد و پير را بنواخت و باز گردانيدش .»
بيهقي در پايان اين واقعه مي نويسد: «مرا چاره نيست از باز نمودن چنين حالهاكه اين بيداري افزايد و تاريخ به راه راست برود .»
سلطان مسعود غزنوي بعد از اين تاخت و تازها در گرگان و طبرستان عقب نشيني كرد. ابوكاليجار بار ديگر بر قلمرو خويش دست يافت و با مسعود مصالحه كرد و متعهد گرديد كه پرداخت خراج را از نو تجديد كند. انوشيروان در سال 431 ﻫ ق موفق به دستگيري ابوكاليجار شد زمام امور را خود به دست گرفت . حكومت وي در سال 433 ﻫ ق توسط طغرل سلجوقي سقوط كرد و سلسله آل زيار در گرگان و طبرستان منقرض شد.


3-2- ساري در عهد سلجوقيان
همانطور كه قبلاً اشاره شد انوشيروان شرف المعالي زياري در سال 431 ﻫ ق موفق به دستگيري ابوكاليجار شد و زمام امور را خود به دست گرفت. در اين وقت طغرل بر خراسان استيلا يافته بود و لشكر خراسان را جمع كرد و درصدد تسخير گرگان و طبرستان برآمد و مي خواست ماليات ولايت بگيرد و در ناحيه اي از طبرستان نايب خاص خود را بگمارد . انوشيروان به ساري گريخت و عاقبت چاره اي نديد جرآنكه تبعيت طغرل را با تعهد 30000 دينار خراج سالانه بپذيرد و تحت امر عامل سلطان سلجوقي به امارت اسمي به جا بماند و اين حال تا سال 435 ﻫ ق كه سال فوت انوشيروان و تا عهد پسرش جستان باقي بود . از دودمان باونديان در روزگار قابوس و پسرش منوچهر كسي توانايي خودنمايي نداشت . سهراب پسر شهريار تا پايان زندگي گوشه گير بود كه كاري از او ساخته نبود ، اما پسرش قارن به درگاه باكالنجار راه يافت و از او بهره مند شد . و هنگامي كه طغرل به طبرستان رفت به كوهستان توجه نكرد . مردم ساري كه از ستيزه هاي سپاهيان طغرل به تنگ آمدند به شاهزادگان محلي باوند دل بستند. قارن دوم كه دور از هجوم در پريم استقرار داشت. مردم هزارجريب را با خود يار و همساز كرد و رفته رفته كار فرمانروايي را براي پسر وجانشين خود شهريار حسام الدوله آماده مي كرد . با مرگ اسپهبد قارن در سال 466 ﻫ ق

 

در كوهستان پريم پادشاهي خاندان باوندي دوره ي نخست (45- 466 ﻫ ق/ 665م- 1073م) پايان يافت و از آن پس دور دوم آغاز شد.

3-3- پادشاهي اسپهبدان باوندي در ساري (نوبت دوم از سال 466- 606 ﻫ ق)
3-3-1- اسپهبد شهريار چهارم حسام الدوله نخست باوند (466- 503 ﻫ ق/ 1073م- 1109م)
او پسر قارن دوم و پسر زاده سرخاب چهارم پسر شهريار سوم پسر دارا بود و حسام الدوله لقب داشت . ابن اسفنديار در مورد او مي نويسد: «حسام الدوله به رزانت عقل و شهامت رأي معروف بود و حصون كوهستان را ضبط و نسق درآورد .»
اسپهبد شهريار حسام الدوله پس از پدر رشته كارها را در دست گرفت و با استفاده از ضعف حكومت گران اطراف توانست بخش بزرگي از دژهاي كوهستاني طبرستان را تسخير كند و در سال 486 ﻫ ق شهر ساري را گرفت و آن جا را پايتخت خود قرار داد و شهرهاي كوهستاني پريم و ایام را براي روز مبادا پناهگاه خود برگزيد و رفته رفته شهرهاي تميشه و شهرهاي بخش خاوري طبرستان شمالي را به دست گرفت و بر آباداني كوشش ورزيد .
اسپهبد شهريار حسام الدوله معاصر با الب ارسلان (455- 465 ﻫ ق) و سلطان جلال الدين ملكشاه سلجوقي (465- 485 ﻫ ق) و ركن الدين بركيارق (485- 498 ﻫ ق) بود.

‍‍‍‍3-3-1-1- نبرد سلجوقيان در ساري (جنگ مذهبي آمل و ساري)
در سال 485 ﻫ ق سلطان ملكشاه وفات يافت و پسرش سلطان بركيارق به جاي پدر بر تخت نشست. ميان سلطان بركيارق و برادرش غياث الدين محمد اختلاف بوجود آمد و سلطان غياث الدين محمد توانست بر بركيارق پيروز شود و حكومت را به دست گيرد . برادرديگرش، سنجر نيز خراسان و ماوراءالنهر را در دست داشت. در همين زمان سلجوقيان گرفتار مشكل بزرگ سياسي يعني فرقه اسماعيليه و حسن صباح شده بودند. اين فرقه در طبرستان نيرومند شده بودند و پيروان زيادي يافته و هر جا دژي استوار يافته بودند مخصوصاً در كوهستان مازندران رخنه عظيم كرده بودند. در اين شرايط طبرستان به صورت پناهگاه مقصران سياسي سلجوقيان در آمده بود .
در سال 500 ﻫ ق محمد بن ملكشاه به اسپهبد حسام الدوله پيغام داد به خدمت او رود كه اگر تخلف بكند ولايت را از تو بازبستانم. حسام الدوله از لحن پيام خشمناك شده بود. پيام درشت داد و گفت: مرا رغبت به خدمت او نيست. برو ولايت اينجا نهاده است هر كه را مي خواهي بفرست. پادشاه سلجوقي (غياث الدين محمد) سنقر بخاري را پنج هزار سپاه به جنگ او فرستاد و به فرمانداران آمل و رويان و لاريجان فرمان داد كه سنقر را با سپاه ياري كنند. سنقراز راه لاريجان ب

ه آمل رفت و جمله مردم تكاكله سروپا برهنه نزد سنقر رفتند و گفتند: «ما به ساري مي آييم تا تخم رافضيان را براندازيم» و بدين ترتيب گروهي از مردم آمل به اختلاف مذهبي با سارويان شيعه مذهب همراه سنقر شدند و از راه كناره دريا روانه ساري گشتند. هنگامي كه اسپهبد شهريار حسام الدوله از اين كار آگاه شد امير مهدي لپور كه قارنوند بود و سران شه


اسپهبد شهريار در كنار دروازه شهر ساري ايستاد و فرياد زد اين شهر از آن پسري است كه امروز اين لشكر بشكند. قارن نجم الدوله درخواست او را اجابت گفت و از دروازه ي ساري بيرون رفت.
فخرالملوك رستم كه پسر قارن و فرامرز پسر شيزاد و چهارصدتن از مردم گيل به دنبال نجم االدوله رفتند. يكي از سرداران سپاه سنقر به نام بكچري در نهان با او سازش كرد و به هنگام نبرد از سپاه سنقر بگريخت و به فرمان حسام الدوله ساري را سنگر بندي نمودند و سنقر هم در دشت اترابن شهر ساري ( دولت آباد فعلي ) فرود آمد. در روز جنگ و هنگام زد و خورد و نبرد بسياري از مرغابي كلنگ و كحمور و دري كه در آب بندان هاي نزديك ميدان جنگ جاي داشتند از داد و فريادها رميده و با آهنگ هاي گوناگون خود از آب برخاستند. سپاه سنقر به گمان اينكه به سپاهيان اسپهبد كمك تازه رسيده جاي خود را خالي كردند و رو به فرار نهادند و همه مردم تكاكله آمل دستگير و به پيشگاه اسپهبد فرستاده شدند و به فرمان او رويشان را سياه و بر پيشاني هر يك داغ «محمد و علي» زدند و آنان را با چهره سياه در بازار شهر گرداندند و به آمل برگرداندند تا ديگر به انديشه برادر كشي و ميهن فروشي نيفتد .
سنقر پس از شكست به كرمان از آن جا به اصفهان رفت و به پادشاه سلجوقي گزارش داد و راه چاره ي نفوذ در طبرستان را مهرباني با اسپهبد حسام الدوله داشت. سلطان محمد پسر مبراي جبران آن درخواست كرد كه اسپهبد يكي از پسران خود را براي خويشاوندي به اصفهان روانه كند.
اسپهبد حسام الدوله يكي از پسران خود، اسپهبد علاءالدوله علي، را با هزار سوار و دو هزار پياده به اصفهان فرستاد. سلطان محمد خواست خواهرش را به ازدواج علاء الدوله درآورد اما او قارن نجم الدوله را پيشنهاد كرد و سپس راهي طبرستان شد و به نزد نجم الدوله رفت اما وي برادر را به

سرايش راه نداد. حسام الدوله كه به پيري رسيده بود پس از آگاهي از اين ماجرا قارن را سرزنش كرد و دستور داد تا به نزد شاه سلجوقي برود. قارن نهايتاً امر پدر را اطاعت نموده به نزد شاه سلجوقي رفت. قارن نجم الدوله پس از مدتي اقامت در اصفهان و ازدواج با خواهر شاه سلجوقي به ساري برگشت. اسپهبد شهريار حسام الدوله دژ كوزا را به قارن بخشيد كه اين امر باعث رنجيدگي خاطر علاء الدوله علي شد و از روي دلتنگي به گلپايگان و به ملك مادري خود رفت.
قارن نيز به خيال اينكه پدر، علاءالدوله علي را به گلپايگان فرستاد تا آزادانه دست به آزار او بزند از پدر رنجيد و بين پدر و پسر كينه در افتاد. قارن نجم الدوله بناي بدرفتاري با حسام الدوله و اطرافيانش گذاشت. چون علاء الدوله نيز به گلپايگان رفته بود حسام الدوله ناگزير به آمل و از آن جا به هوسم (رودسر) رفت و اهالي هوسم و گيلان و ديلمان قدمش را گرامي داشتند. نجم الدوله كه وضع را چنين ديد بيمناك از قدرت پدر، از او خواست كه به ساري بازگردد و پدر بيمار به اصرار او به ساري بازگشت. اسپهبد شهريار به خاطر فرتوتي و فرسودگي شديد كارها را به پسر بزرگ خود قارن واگذار كرد .
در همين زمان سلطان محمد سلجوقي، حكمراني ري و طبرستان را به احمد سپرد و نيز ولايات طبرستان، رويان، سمنان و گرگان را در قلمرو وي به امير سنقر كوچك واگذار كرد. اما نجم الدوله آنان را به آمل راه نداد. پس سنقر سپاهي را در اختيار علاءالدوله گذاشت تا به نبرد قارن نجم الدوله رود. هنگام رويارويي دو لشكر، حسام الدوله جانب نجم الدوله را گرفت و اذعان داشت «اگر به خصومت برادر آمدي هنوز من زنده ام ولايت مراست» و بدين ترتيب علاءالدوله را از جنگيدن منع كرد . از آن پس نجم الدوله به شكايت برادر به سلطان عريضه اي عرضه داشت. سلطان اميري را فرستاد تا ميان برادران صلح نمايد. اما علاءالدوله تن به سازش نداد و به خراسان نزد سلطان سنجر رفت. سنجر قصد اعزام علاءالدوله را داشت كه درگير ماوراءالنهر شد. در همين زمان (508 ﻫ ق) نيز حسام الدوله كه با نجم الدوله در تميشه بود در همان جا بيمار شد و وفات يافت .
اسپهبد شهريار را چند پسر بود: قارن نجم الدوله- اسپهبد بهرام- اسپهبد فرامرز- اسپهبد علي- اسپهبد يزدگرد .
از حسام الدوله سكه اي به تاريخ 504 ﻫ ق با محل ضرب ساري به دست آمده كه به نام جلال الدين احمد، پسر محمد بن ملكشاه است. بر اساس آن وي تا اين سال فرمانرواي طبرستان بوده و احمد را به رسميت مي شناخته است. اين سكه عبارت «علي ولي الله» را كه پيش از اين روي سكه هاي باونديان ضرب مي شده است ندارد .

3-3-1-2- اسپهبد قارن سوم نجم الدوله باوند (503- 509 ﻫ ق)
او پسر بزرگ اسپهبد شهريار چهارم حسام الدوله، شوهر خواهر سلطان محمد سلجوق است. به هنگام مرگ پدر در تميشه بود و به ساري آمد و پس از پايان سوگواري به تخت پادشاهي نشست. قارن نجم الدوله مردي خودخواه و خيره سر و تند خوي بوده و در آزار مردم و برادران و نزديكان اندكي دريغ نمي نمود .
ابن اسفنديار در مورد او مي گويد: «نجم الدوله قارن هر چند با انواع خصال بايسته و شايسته بود در كرم و سخاوت و شجاعت و صرامت اما با همه درشت خوي و كينه ور و سايس بود .»

 


«نجم الدوله بعد از وفات پدر و مراسم عزا به واسطه شرارت نفس و قلت عقل اكثر خواص و مقربان پدر را كشت » و ولايت از آن سبب متزلزل و ويران گشت . يكي از آن افراد رستم پسر سرآهنگ كيسماني كه مرد سالخورده و از همنشينان پدرش بود كه او را زنداني كرد .
او به هنگام پيكار حسام الدوله با سنقر دلاورانه به اميد آنكه به وعده پدر ساري را از آن خود كند بر سنقر تاخت و او را عقب راند و فرمانش را در سراسر قلمرو پدر خود حكمفرما ساخت . تنها كسي كه به او گردن ننهاد فرامرزبن مرداويج وردانشاه لنگرودي بود. قارن كه در اين زمان سخت مريض بود سپاهي را به سرداري جعفرعلي به نبرد وي فرستاد و خود به تميشه رفت. فرامرز كه ياري پايداري در خود نمي ديد از نجم الدوله امان خواست و ملازمت اختيار كرد .
قارن معاصر با غياث الدين محمد بن ملكشاه سلجوقي (511- 698 ﻫ ق) و سلطان سنجر (51- 551 ﻫ ق) مي باشد كه به فرمان شاه سلجوقي در لشكركشي به الموت شركت داشت و توانست سپاهيان رفيقان و ملاحده رودبار را منهزم كند و با خواري و ذلت آنها را از قلعه بيرون كردند .
نجم الدوله پيش از مرگ بزرگان شهرياركوه را پيش خود طلبيد و از ايشان به نام پسر بزرگ خود رستم فخرالملوك پيمان و بيعت گرفت و او را جانشين خود كرد چون مي دانست كه برادرش علاء الدوله فرمانروايي رستم را نمي پذيرد و بعد از آن از اين جهان رخت بربست.به گفته ابن اسفنديار: «او را پنهان دفن كردند تا آشكار نشود و تا قرار گرفتن رستم را منازعي با ديد نيايد .»

3-3-1-3- اسپهبد رستم دوم فخرالملوك باوند (509- 511 ﻫ ق/ 1115م- 1117م)
فخرالموك رستم پسر اسپهبد قارن نجم الدوله بعد از فوت پدر بر تخت پادشاهي نشست. پس از انتشار خبر مرگ قارن كساني چون اسپهبد رستم دابويي آملي كه قارن نجم الدوله او را از دو چشم كور كرده بود و اسپهبد فيروز الليث لندكي از دهستان لندك، اصفهبد شيرسوار پسر شيراسپاه از دژ دارا، اسپهبد بهرام بن شهريار، عموي رستم و نيز علاء الدوله علي عموي ديگر رستم كه مهم ترين رقيب وي به شمار مي رفت سر بر آوردند و به نبرد با حكومت رستم پرداختند.
اسپهبد رستم امير با كالنجار كولايي و سياوش پسر كيكاوس و جعفر پسر علي را به سركوبي شورشيان فرستاد. شيرسوار پوزش خواست. بهرام عموي رستم را دستگير كرد به ساري آوردند و دربند كردند. دابو فرار كرد و به نزد علاءالدوله رفت . اسپهبد رستم بعد از سركوبي اين شورش ها متوجه خطرناكترين دشمن خود يعني علاءالدوله علي شد. علاءالدوله علي با اجازه سلطان سنجر از خراسان راهي طبرستان شد . اسپهبد رستم در تدارك مقابله برآمد اما اميران شهريار كوه او را همراهي نكردند و به علاءالدوله عموي او گرويدند. اسپهبد رستم در پيامي به علاءالدوله علي خود را وليعهد پدر خواند و هم زمان رسولي را با هداياي بسيار براي محمد بن ملكشاه سلجوقي به اصفهان فرستاد و از علاءالدوله شكايت كرد .
سلطان محمد سلجوقي علاءالدوله و اسپهبد رستم را به درگاه خواست تا آنها را آشتي دهد و ملك موروثي را ميان رستم و علاءالدوله تقسيم كند . علاءالدوله علي به نزد سلطان رفت ولي رستم از رفتن به اصفهان ابا كرد و تعلل نمود اين موجب خشم سلطان محمد بن ملكشاه شد .
در اين هنگام سلطان محمد سلجوقي دو تن از سرداران خود را به نام منگوبرزو و يرعش ارغوني را به ويمه در طبرستان فرستاد. اسپهبد رستم در محلي به نام «تنگه كليس» به مقابله با شاه سلجوقي پرداخت. فرستادگان سلطان سلجوقي هر چه كوشيدند از عهده رستم برنيامد و ناگزير مراتب را به اطلاع سلطان رسانيدند و در اين هنگام سلطان محمد، علاءالدوله را طلبيد از او خواست تا به طبرستان برود و برادرزاده را به اصفهان آورد.


علاءالدوله علي عازم طبرستان شد. وقتي به آب گرم لارجان رسيد فيروز نام، گماشته سلطان محمد با ده هزار دينار زر و انگشتر سلطاني با فرمان حكومت طبرستان و اجازه ازدواج با خواهر شاه را به علاءالدوله ابلاغ كرد و به منظور ديدار با سران سلجوقي در ويمه دماوند فرود آمد. در اين هنگام اسپهبد رستم كه از صدور فرمان انتصاب علاءالدوله علي آگاه شد با نمايندگان سلطان سلجوقي به پيشگاه سلطان محمد رفت . سلطان سلجوقي نسبت به اسپهبد رستم مهرباني كرد و اسپهبد رستم پس از چند روزاقامت در اصفهان توسط خواهر شاه سلجوقي كه زن پدرش قارن بود ميل تمام به جانب علاءالدوله علي داشت مسموم گشت . مدت حكومت او را چهار سال نوشتند .
3-3-1-4- اسپهبد علي علاءالدوله (يكم) باوند (511- 536 ﻫ ق)
او پسر مياني اسپهبد شهريار چهارم (حسام الدوله نخست) است . پس از مرگ اسپهبد رستم در
اصفهان لشكريانش به علاءالدوله پيوستند. سلطان محمد سلجوقي بزرگان را براي سوگواري نزد او فرستاد و پنهاني براي اسپهبد علاءالدوله نگهبان گذاشت تا بدون اجازه از شهر اصفهان خارج نشود. علاءالدوله كه اوضاع را آشفته ديد از بيم جان خود به بهانه شكار از شهر خارج شد ولي نگهبانان او را بازگرداندند و در سراي خودش زنداني كردند. پس از چند روز سلطان محمد مريض

شد. علاءالدوله را آزاد كردند اما علاءالدوله همچنان در اصفهان ماند. در طبرستان تني چند از سران آن جا كه در حق علاءالدوله بدي كرده بودند ز جانب او ايمن نبودند، از اين رو پيش سلطان رفتند و گفتند: «كه كليه قلعه هاي مازندران در دست هاي ماست اگر لشكر دهي آن را به تسخير تو در خواهم آورد براي اينكه ما را تمايلي به خدمت علاءالدوله علي نيست .» و بدين ترتيب سلطاهمراه آنان فرستاد. فرستادگان سلجوقي و سران سپاه طبرستان همگي در سمنان به هم رسيدند كه در اين هنگام دچار هرج و مرج شده بود.
وقتي خبر مرگ اسپهبد رستم به طبرستان رسيد اسپهبد بهرام برادر علاءالدوله نيز پس از رستم از كلاته به ساري رفت و خود را از طرف علاءالدوله شاه خواند. گروهي از سپاهيان و سركردگان به او پيوستند. فرامرزبن رستم، برادرزاده ديگر بهرام مخالفت كرد و بر او شوريد و فرمانروايي كوهستان را به دست گرفت. بهرام چندين بار با او جنگيد تا اينكه بهرام به مردم اعلام كرد كه من سپهسالار برادرم علاءالدوله مي باشم آنچه مي كنم به رضاي اوست.
فرماندهاني كه همراه فرامرز بودند از اين سخن فريب خوردند فرامرز تنها ماند و شكست خورد. هنگامي كه علاءالدوله اين خبرها را شنيد برخي از نزديكانش را به شهريار كوه و طبرستان مخفيانه فرستاد تا بوسيله آنان و ياري سران و فرماندهان شهرهاي طبرستان، مردم آن سامان را بر ضد دولت سلجوقي بشورانند تا خود به حكومت آن سامان برسد و در ضمن به بهرام و فرامرز پيغام داد كه طبرستان خانه ماست و نبايد به دست تركان سلجوقي سقوط كند.
بهرام كه برادر را رقيب خود مي دانست پيغام داد علاءالدوله را به محمد بن ملكشاه سلجوقي رساند و از او خواست كه وي را زنداني كند.
سلطان محمد منگوبرز و قاضي بزاري را به طبرستان فرستاد. آنها از سمنان به راه هزارگري (هزارجريب) و منكوبرز خود را به ساري رساند و متعاقب آن بهرام از ساري بيرون رفت و به دهستان درويشان در جايي كه آن را لالمك خوانند ، پناه برد و آنجارا لشكرگاه خويش ساخت و ساري نيز به تصرف منكوبرز درآمد. در اين هنگام رستم بن شهريوشن به منظور مقابله با سپاه اعزامي سلجوقيان به بيشه هاي طبرستان پناه برد و آماده جنگ گرديد.
امير باكنجار كولايي براي سركوبي رستم شهر يوشن به كيله خواران (كيلخواران دو دانگه فعلي) رفته بود. او را منگوبرز همراه ساخت. منگو فتح نامه اي به سلطان محمد نوشت كه قلعه كيله خواران را مستخلص كرديم اما اگر سلطان را طبرستان مي بايد علاءالدوله را بند بايد نهاد. شاه سلجوقي هم علاءالدوله و برادرش را دربند كرد .
سلطان محمد يرغش يا يرنغش نام ارغوني را كه آشنايي به تبرستان داشت بدان سمت روانه نمود. يرغش همين كه از اصفهان بيرون آمد بر اثر بيماري حناق درگذشت و پس از ده روز سلطان محمد بن ملكشاه سلجوقي هم مرد. (511 ﻫ ق) وقتي منگوبرز در ساري از مرگ سلطان آگاه شد ساري را به قصد ري ترك كرد و همين كه به تنگه كولا رسيد. مردم آن ديار به سركردگي

شهرآشوب سوته كلاته كه مردي رزمي و دلير بود راه بر او بستند و بر او حمله نموده و ضمن جنگ و كشتار كليه اموال و خزاين متعلق به مردم طبرستان را كه بر روي چندين شتر حمل مي شده و
مي خواست آنها را از ساري ببرد را تصرف كردند و او سرافكنده رهسپار اصفهان شد .

 

3-3-1-5- بازگشت اسپهبد علاءالدوله علي باوندي به طبرستان
در سال 511 ﻫ ق سلطان محمد سلجوقي درگذشت و سنجر سلجوقي (511- 552 ﻫ ق) جانشين او شد. محمود پسر محمد كه داعيه حكومت داشت و از بيم سنجر در اصفهان مخفي شده بود، علاءالدوله را از بند رهانيد و عمه خود را كه به زهر دادن رستم متهم بود به حباله نكاحش درآورده و اجازه داد راهي طبرستان گردد .
در اين زمان علاءالدوله با كمك فرامرزبن مردان شاه لنگرودي و فرامرز برادرزاده خود وارد طبرستان شد . در اين ميان اكثر سرداران و فرماندهان مناطق مازندران به علي علاءالدوله پيوستند. بهرام برادر علاءالدوله آماده نبرد با او شد بهرام كه در «ورن » بود روانه «آرم » شد و دو برادر در جنگ شدند. بسياري از مردان سپاه بهرام به علاءالدوله پيوستند و بهرام شكست خورد و به دژ كيسليان پناه برد و به دنبال آن اسپهبد علاءالدوله هم دژ كوزا را در تصرف بهرام بود متصرف شد. بدين ترتيب علاءالدوله در آرم به تخت نشست و همه سركردگان را خواست و دلجويي كرد جمله را تشريف و اقطاع داد و به ولايت خود فرستاد . پس از آن اسپهبد علاءالدوله متوجه آمل و رويان شد و پس از سروسامان دادن آن جا به رودبار رفت. در آن جا بود كه به او گزارش رسيد كه فرامرز برادر اسپهبد علاءالدوله با بهرام عموي اسپهبد با هم ساخته و با سپاهي كه دارند در دژ كيسليان آماده كارزارند. اسپهبد علاءالدوله نيز سپاه بياراست و روانه كيسليان شد و گرد دژ را گرفت تا دو ماه در آن جا بود تا آنكه بهرام به ستوه آمد و زنهار خواست. اسپهبد او را زنهار داد. بهرام از دژ فرود آمد وي از گوشه اي گريخت. پس از يك ماه شيريمكوب از ده سنور هزارجريب را كه نگهبان آن دژ بود كشت و دوباره بر دژ كيسليان مسلط شد. علاءالدوله پسرش شاه غازي رستم را كه هنوز كوچك

بود با اتابكي باكالنجاربن جعفر كولاويج براي درهم كوبيدن دوباره بهرام، مأمور كرد. بهرام در اين نبرد درمانده شد و با ميانجيگري خواهر خود علاءالدوله از گناه بهرام درگذشت. اما بهرام به جاي رفتن به پيشگاه علاءالدوله به ري رفت و دست به دامن محمود سلجوقي شده كه جانشين پدرش سلطان محمد گرديده بود .

3-3-1-6- روابط سلطان محمود سلجوقي با اسپهبد علي علاءالدوله


سلطان محمود بر سلطان سنجر عاصي شد . سنجر نيز براي مقابله با محمود برادرزاده خود، لشكري به فرماندهي امير انر به گرگان فرستاد و محمود سلجوقي از علاءالدوله خواست كه به كمك لشكريان وي به سركردگي اميرعلي بار بشتابد. اما علاءالدوله از رفتن خودداري كرد و فرامرز برادرزاده اش را رهسپار نبرد كرد كه در اين نبرد سپاه سلطان سنجر شكست خورد اما اميرعلي بار به خاطر اينكه علاءالدوله به تن خويش نزد وي نرفته بود براي وي گران افتاد و او نزد سلطان محمود از علاءالدوله سعايت ها كرد. سلطان هم كه از علاءالدوله رنجيده بود درخواست او را براي واگذاري طبرستان به بهرام و فرامرز اجابت كرد و به بهرام سپاه دادند تا به كمك امير علي باز علاءالدوله را ساقط كنند و به فرامرز وعده داد كه در صورت تسخير شهر ياركوه او را به حكمراني طبرستان برساند. از اين رو فرامرز از عمويش روي برتافت و به بهرام پيوست . علاءالدوله چون امير علي را آماده جنگ ديد چاره را آن دانست كه نزد محمود سلجوقي برود. ابتدا مناطق طبرستان را يك يك به سرداران و فرماندهان خود سپرد و به ساري آمد به نزد همسرش- كه عمه شاه بود- رفت.
امير علي بار هم نزد خاتون رفت و رأي او را در اين باره خواست. خاتون سلجوقي فرمان بهرام و فرامرز را از آنان پس گرفت و به دست علاءالدوله داد و اميرعلي را سرزنش كرد كه البته اميرعلي پوزش خواست و به فرموده خاتون از طبرستان رفت. اما بهرام اين رأي را نپذيرفت به ري نزد سلطان محمود شتافت. سلطان محمود چون به ري رسيد اسپهبد علي علاءالدوله به ديدار او رفت. شاه او را به گرمي پذيرفت و فرمان حكومت طبرستان را به داد و به بهرام و فرامرز امر كرد ساري را به علاءالدوله دهند و به خدمت او درآيند. فرامرز چنين كرد. اما بهرام چند روزي را به دژ كيسليان ماند و سپس نزد اسماعيليان آن جا رفت و كوشيد كه آنان را بر برادر بشوراند. اسماعيليان تمايلي نشان ندادند و بهرام ناگزير به سنجر سلجوقي پناه برد .

3-3-1-7- روابط سلطان سنجر سلجوقي با اسپهبد علي علاءالدوله باوندي
در سال 513 ﻫ ق ميان سلطان سنجر و سلطان محمود سلجوقي به هم خورد. سلطان سنجر با بهرام عزم همدان كرد و به هنگام نبرد در عراق از علاءالدوله ياري خواست، اما علاءالدوله كه با محمود صلح كرده بود از رفتن سرباز زدو سنجر سپاه محمود را در همدان شكست داد و بارديگر سنجر در راه مرو از علاءالدوله خواست تا به خراسان نزد او رود.
اسپهبد علي علاءالدوله اين بار رنجوري و درد پا (نقرس) را بهانه كرد و فرزند خود- رستم شاه غازي- را به سرپرستي كالنجار با يك صد تن از وابستگان و نام آوران باوندي به دربار سلطان سنجر گسيل داشت .
سنجر كه از علاءالدوله ناخشنود شده بود رستم را بازگرداند و به علاءالدوله امر كرد به نزدش برود اصفهبد گفت: «اگر سلطان مرا مي خواند بايد بهرام را نزد من بفرستد .»
سلطان سنجر از اين سخن اسپهبد خوش نيامد و خشم و كينه او زياد شد و امر كرد منشور حكمراني ولايت را به اسم بهرام نوشتند و او را با بيست هزار مرد به گرگان فرستاد. اسپهبد علاءالدوله خواست لشكر جمع كند و به دفع بهرام پردازد كه نيروهايش تمكين نكردند و نپذيرفتند و بسياري از لشكريان ساري به بهرام پيوستند .
اسپهبد علاءالدوله با باقي مانده سپاهش از مردم باول كنار و نواحي آمل به ساري برگشت و آن جا را متصرف شد و در نبردي ديگر با دشمن سپاهيانش از صدمه اي كه از باران و برف ديده بودند نابود شدند كه به ناچار علاءالدوله از ساري به آرم رفت و در خوارخان هزارجريب مستقر شد .
بهرام از رستم دارا و برادرزاده علاءالدوله كه در تميشه اقامت داشت شكست خورد و تا گرگان عقب رانده شد و علاءالدوله كساني را براي از ميان بردن بهرام به گرگان گسيل كرد و با حيله بهرام را در گرگان كشتند و پس از مرگ بهرام علاءالدوله فرمانرواي تمام طبرستان شد .
علاءالدوله علي از آن پس بي مانعي در طبرستان به استقلال فرمان راند و نيرويش روزبه روز فزوني يافت تا آن جا كه سلطان سنجر بيمناك شد و سعي كرد تا علاءالدوله را به درگاه خود بكشاند ولي

موفق نشد به نيروي نظامي توسل جست، سلطان سنجر برادرزاده اش سلطان مسعود سلجوقي را به نبرد علاءالدوله گسيل داشت و علاءالدوله رستم شاه غازي را به جنگ مسعود سلجوقي فرستاد اما ميان اين دو جنگي صورت درنگرفت. سلطان مسعود چندي به عنوان مهمان نزد علاءالدوله ماند. در اين سفر اسپهبد علي علاءالدوله در ليجم ساري به پيشواز او آمد. پس از

پيشكش هاي فراوان پنجاه سراستر، صد جامه رومي و بغدادي و ... روانه استرآباد و از آن جا به گرگان و خراسان فرستاد . در سال 521 ﻫ ق سلطان سنجر يك بار ديگر از علاءالدوله خواست ك

نزد او برود اما علاءالدوله پيري را بهانه كرد و نرفت واز اين رو سلطان سنجر مسعود را به گرگان فرستاد و حكمراني شهرياركوه را به وي بخشيد .


در اين هنگام شاه غازي رستم، جانشين و وليعهد علاءالدوله، دوباره مورد سوءقصد فداييان اسماعيلي قرار گرفت. باراول موقعي كه از مسجد زنكوي در شهر ساري مي گذشت كه با كارد ملحدي زخمي شد و دومين بار وقتي كه از ساري به آمل آمده و در ميدان وليكان به شكار سرگرم بود به دست دو تن از پيشخدمتان كه از ملحدان بودند زخمي شد . سلطان سنجر اين حوادث را گمان بر ضعف علاءالدوله دانسته و برادرزاده خود سلطان مسعود را با نيرويي فراوان به سوي وي روانه كرد . اما علاءالدوله با آگاهي از گماشتگان خود در لشكر سلطان مسعود پيشدستي كرد و او را غافلگير و منهزم كرد . سلطان سنجر از شنيدن اين خبر برآشفت و ارغش را به جنگ او فرستاد. او نيز كاري از پيش نبرد .
در همين زمان خاتون سلجوقي- همسر علاءالدوله- هر چه از اموال در ساري داشت قسمتي را وقف و بخش ديگر را به بينوايان داد و خانه را در ساري در محله قراكوي، خانقاه نمود و مهريه خود را به علاءالدوله بخشيد اين بانو پس از چندي درگذشت.
سلطان سنجر مهريه و ارثيه او را از طبرستان طلب كرد و محمود كاشي سپهسالار خود را به آن سامان فرستاد. علاءالدوله سرانجام سهم سنجر از باقي همسر خود را به صدهزار دينار خريد . در اين زمان زمين لرزه شديدي در هزارجريب روي داد كه آبادي هاي پريم آسيب بسيار ديد و زارم و كنيم
ويران گشت همچنين روستايي به نام دوليت از جاي كنده شد .
آخرين جنگ علاءالدوله با سپاه سنجر بر سر دژ دارا رخ داد. سلطان سنجر پيام داد كه «جوي خراسان مرز اوست» و دژ دارا و دابويي و تيريجه هم از آن سلطان سنجر است. اسپهبد پاسخ داد كه بسياري كسان آرزوي اين را داشتند اما به آرزوي خود نرسيدند. سلطان سنجر سپاهي به فرماندهي عباس- والي ري- به تسخير آن دژ فرستاد اما در آمل فرستادگان علي علاءالدوله چنان صحنه را بر عباس تنگ ساخته كه وي ناچار عقب نشيني نمود و به ري بازگشت .
اسپهبد شاه غازي يك سال پيش از مرگ پدر به تمام امور دست يافت. سركردگان به دور او جمع شدند كه در نهايت موجب شوكت بيشتر او از پدر گرديد. پسر از پدر درخواست قلعه دارا را كرد كه پدر موافقت نكرد. پسر از اين امر رنجيد و به «آرم» رفت و گوشه اختيار نمود و چون فقيه به مطالعه فقه مشغول شد. از طرفي پدر چون رنجور و بيمار بود تمكين كرد و قلعه «دارا» را به پسر داد و با وساطت «جمال الملك» آشتي بين پدر و پسر برقرار شد .

 

3-3-1-8- مرگ اسپهبد علي علاءالدوله (536 ﻫ ق)
اسپهبد علي علاءالدوله پسر اسپهبد شهريار چهارم (حسام الدوله نخست) پسر قارن (دوم) باوند پادشاه طبرستان شمالي و كوهستان پريم شهريار و قارنكوه در سال 536 ﻫ ق پس از بيست و چهار سال پادشاهي به دليل ناخوشي درد پا (نقرس) درگذشت . مرعشي مدت حكومت علاءالدوله را دو سال مي داند . علاءالدوله در محله گاوپوستي شهر ساري در كاخ پادشاهي پدرش نزديك مدرسه به خاك سپرده اند .
او پادشاهي دلباز، مهربان، دادگستر، بزمي و رزمي بود و در فقه دست توانا داش

ته است. علاءالدوله سه پسر داشت: غازي رستم- مرداويج (تاج الملوك)- قارن .
از علاءالدوله سكه اي ضرب شده به نام سنجر در زمان خلافت المسترشد بالله به جاي مانده است.‌(519 ﻫ ق) در زمان حكمرانيش بسياري از شاهزادگان و درباريان غزنوي و سلجوقي كه دچار بي مهري شاه بودند از جمله شيرزاده فرزند سلطان مسعود و طغرل سلجوقي به بارگاه او پناه مي بردند .

فصل چهارم :
اوضاع سياسي ساري از دوره اسپهبد رستم سوم شاه غازي نصيرالدوله تا ظهور مرعشيان

4-1 اسپهبد رستم سوم شاه غازي (يكم) نصيرالدويه (يكم) باوند (536- 558 ﻫ ق)
او پسر بزرگ اسپهبد علي (يكم) علاءالدوله پسر شهريار چهارم (حسام الدوله نخست) است و پس از پدر به تخت پادشاهي نشست . وي را مي بايست مشهورترين فرمانرواي اين شاخه از آل باوند به شمار آورد، چنان كه رشيدالدين وطواط در نامه اي كه از سوي آتسز به رستم نگاشته، وي را اسپهبد اسپهبدان و شاه مازندران خوانده است . ابن اسفنديار در حق او قصايد بسياري سروده است و درباره او مي گويد: « ..... و از رهط باوند اول كسي كه به بارگاه بر تخت نشست و تخت بر موكب بست او بود و گذشت از خسروپرويز جهاندار و شهريار را چندان گنج و ذخاير و نفايس نبود كه او را تا به عهد ما چهل پاره قلعه از زر و اجناس و جواهر از آن او بماند .»
او در اوضاع نابسامان خراسان و بغداد در حالي كه خراسان زير يورش تركان غز قرار داشت و قدرت سلجوقيان رو به كاهش و شوكت خوارزمشاهيان رو به فزوني بود به حكومت رسيد و به سبب كارداني و شجاعت او جمله اميران علاءالدوله به او پيوستند و قدرتش فزوني گرفت .

4-1-1- جدال شاه غازي با مرداويج (تاج الملوك)
اسپهبد شاه غازي وقتي به جاي پدر نشست طبرستان را چنان آرامش داد كه مردم آسوده گشتند اما عمده مشكل او با برادرش مردآويج (تاج الملوك) بود.


مردآويج وقتي كه متوجه شد كه با وجود برادرش شاه غازي نمي تواند در مازندران كاري از پيش ببرد به نزد سلطان سنجر در مرو رفت و سلطان سنجر وي را گرامي داشت. در اين زمان سران ملوك الطوايف طبرستان از بيم دست اندازي رستم براملاكشان مخفيانه براي تاج الملوك مردآويج برادر شاه غازي و شوهر خواهر سلطان سنجر نامه نوشت و از او خواستند تا حكومت را از شاه غازي پس بگيرد . تاج الملوك از سنجر كمك گرفت و با ده هزار سپاه به فرماندهي قش تمر همراه با فرمان سنجر مبني بر صلح ميان دو برادر كه يك نيمه از آن تاج الملوك باشد. قش تمر اين فران را به شاه غازي تسليم كرد ولي وي نپذيرفت و جواب داد كه برادر مرا ملك مازندران بايد، خدمت من بايد كرد نه خدمت سلطان. وقتي قش تمر نوميد شد منشور فرستاد كه به او كمك بكند و پيش او بيايد .
قش تمر و مردآويج از تميشه به طبرستان حمله كردند. شاه غازي كه تاب مقاومت نداشت از ساري بيرون رفت و به آرم و از آن جا هم به دژ دارا رفت. مردآويج و قش تمر از ساري گذشته به آمل رسيدند و در اين جا استندار شهر يوش و منوچهر لارجان و سران ديگر گروه تپوري به مردآويج پيوستند و با او به پاي دژ آمدند . مردآويج به همراهي تركان هشت ماه آن دژ را در محاصره داشت و به اهالي آزار رساند تا جايي كه استندار شهر يوش و منوچهر لارجان از مردآويج روي برتافتند و از شاه غازي امان خواستند و گفتند: اگر ماخويشاوندي كني ما از تاج الملوك بر كرديم و بدين ترتيب مردآويج نتوانست دژ را تسخير كند و حكومت طبرستان به شاه غازي تسليم شد.
رستم شاه غازي از دژ به زير آمد و براي جبران ويراني ها دستور داده بود كه سه سال ماليات را بخشند و همچنين استندار شهر يوش خواهر شاه غازي را به زني گرفت و قرار شد كه استندار با پسرش چهارصد مرد ملازم (غلام) را به شاه غازي بدهند و بدين سان اتحاد بين آن دو مستحكمتر شد و طبرستان چنان معمور (آباد) شد و مردم آسوده شدند كه پيش از آن نبود .
مردآويج بعد از شكست به گرگان رفت و قلعه ي جهينه را گرفت و كار را براي شاه غازي سخت نمود. شاه غازي، جهينه را تسخير كرد و برادر را از آنجا راند .
مردآويج با زن خود كه خواهر سلطان بود به نزد كبود جامه در گرگان پناهنده شد تا هنگامي كه شاه سلجوقي نيرومند بود تاج الملوك به خوشي و كامراني مي زيست. اما همين كه سلطان سنجر از تركان شكست خورد به اسارت آنها درآمد، مردآويج هم ناتوان گرديد، اوضاع اين اسپهبد هم رو به تاريكي رفت. ياران او از جمعش پراكنده شدند و همسرش را به اميد زناشويي با شا

ه غازي فريب دادند. در چنين وضعيتي تاج الملوك به ناچار آهنگ خراسان نمود .
شاه غازي، براي كبود جامه نامه نوشت كه اگر بگذاري مردآويج به خراسان شود به عوض او، تو را بكشم. كبود جامه جواب داد كه من هرگز زهره ندارم برادر تو را بكشم، كسي را بفرست تا او را هلاك كند و بدين ترتيب شاه غازي غلامي روسي سنقر را فرستاد و سر تاج الملوك را از بدن جدا كرد و به نزد شاه غازي فرستاد و زنش را نيز به اندرون شاهي آوردند كه پس از چندي به اندوه

برادر و شوهر درگذشت و بدين ترتيب شاه غازي توانست گرگان و جاجرم را نيز تصرف كند .

4-1-2- جدال شاه غازي با اسماعيليان
از ويژگي رستم، دشمني سخت وي با اسماعيليان بود. ريشه هاي اين دشمني را بايد در كوشش هاي اسماعيليان براي چيرگي بر ارتفاعات طبرستان جست و جو كرد كه خواه ناخواه به رقابت و گاه پيكار با علاء الدوله پدر رستم انجاميد. شاه غازي در ايام پدر براي مقابله با نفوذ اسماعيليان از هر فرصتي براي نابودي آنان و طرفدارانشان سود جست و با نابود كردن آنها در دژهايي چون ركوند و كيسليان و زنگيان بر آتش دشمني دامن زد. اسماعيليان نيز به روش خويش دست به كشتن ناگهاني او زدند، ولي شاه غازي به رغم آنكه دوبار زخم برداشت از مهلكه گريخت . شاه غازي پس از آنكه قدرت را بدست گرفت. گردنكشان را فرو كوبيد، حملات خود را بر ضد اسماعيليان دو چندان كرد. چنان كه به يك روز هيجده هزار ملحد را در سلسكوه رودبار گردن زدند و چندباره منازه از سرهايشان ساختند . اسماعيليان به انتقام اين كشتار، گرد بازو پسر و وليعهد شاه غازي را كه در دربار سنجر بود در حمام سرخس فرصتي يافتند او را كارد زدند و كشتند .
شاه غازي با شنيدن اين خبر، بيش از پيش كينه ي اسماعيليان را در دل گرفت و يك لحظه از جهاد با ملاحده ي آسوده ي خاطر نبود به محاصره ي دژ الموت پرداخت و «تاختها برد به الموت و چنان بكرد كه هيچ ملحد را زهره نبود سر از قلعه ي الموت بيرون دارد » وي دست به غارت و كشتار زد و اموال اسماعيليان را به غنيمت برد و زنانشان را اسير كرد. شهرهاي شان به قدري خرابي ديد كه تعميرش در طول سال ها بسيار ميسر نمي شد . تا موقعي كه او بر جاي بود اسماعيليان آني آسايش نداشتند.

4-1-3- جنگ شاه غازي با تركمانان غز
سلطان سنجر در سال 548 ﻫ ق در نبرد با تركمانان «غز» به اتفاق همسرش دستگير و اسير شد. تا اينكه در سال 551 ﻫ ق بعد از مرگ همسرش از زندان تركمانان غز فرار كرد و در سال 552ﻫ ق درگذشت. هنگامي كه سنجر اسير تركمانان «غز» بود آتسز خوارزمشاهي درصدد دفع

تركمانان غز برآمد براي رهايي او از شاه غازي ياري خواست . « امراي غز طوطي بيك و قرقود و سنجر را پيش شاه غازي رستم فرستادند كه سنجر دشمن تو بود ما او را گرفته ايم با ما اتفاق كن تا خراسان دودانك به تو بدهيم و به عراق رويم و هر ملكي كه مستخلص كنيم چهار دانك از آن تو باشد اما شاه غازي چون با آتسز خوارزمشاه سابقه دوستي داشت. پيشنهاد غزان را نپذيرفت» .
اسپهبد شاه غازي با سي و چند هزار سپاه از مردم گيل و ديلم و رويان و لارجان و كبود جامه و دماوند و قصران و قزوين، به سوي گرگان و دهستان رفت تا با غزان نبرد كند. در اين سفر بسياري

از رندان و زورآزمايان و عياران آمل و ساري و آرم و استرآباد كه در حدود 50 هزار تن بودند به همراه اسپهبد شاه غازي عازم جنگ ها و مقابله با غزان شدند . در گيراگير جنگ بين آنها، يتاق و كبود جامه سپهسالاران شاه غازي با سپاهان خود پا به فرار نهادند و شاه غازي شكست خورد به طبرستان مراجعت كرد. در حالي كه از سي هزار تن همراه وي، بيش از هزار تن، در معركه جان سالم به در نبردند و بعد از شكست بار ديگر مردم طبرستان و آمل دوازده هزار نيرو جمع كرده و در راه خراسان بودند كه در بين راه خبر رسيد كه مؤيد آي ابه از ميان لشكر غز سلطان سنجر را بدزيد و به مرو آورد و بر تخت نشاند و غزان به ماوراءالنهر رفتند . در همين زمان (551ﻫ ق) اتسز خوارزمشاهي در قوچان درگذشت .


4-1- 4- جدال شاه غازي با كيكاووس و فخرالدوله (553 ﻫ ق)
پس از جنگ غزان، دو تن از سران سپاه شاه غازي به نام هاي كيكاووس هزار اسب حاكم رويان و فخرالدوله گرشاسف كبود جامه پسر خوانده ي مردآويج با هم متحد شدند و بر آن شدند كه خود را از سلطه ي شاه غازي آزاد كنند . در پي اين هدف دست به شورش زدند فخرالدوله گرشاسف نيز استرآباد را گرفت و غارت كرد به گلپايگان رفت و استندار كيكاوس به آمل رفت و قصر شاه غازي را در قريه ي كلاته كوشك به آتش كشيد. شاه غازي، ابتدا به آمل رفت و كيكاوس را كه به آنجا دست درازي كرده بود بيرون راند و بعد متوجه گلپايگان شد و به آن سرزمين لشكر كشيد و آنجا را سوزانيد و بسياري از بزرگان آن ديار را گردن زدند. فخرالدوله كه شكست خورده بود به دژ جهينه پناه برد. اما زن و فرزند و خويشاوندانش اسير به ساري برده شدند .
شاه غازي پسر خود علاءالدوله را به جنگ او به رويان فرستاد. علاءالدوله در اين جنگ شكست خورد و به گيلان پناه برد. شاه غازي دراواخر عمر به درد نقرس مبتلا شد و از راه رفتن بازماند بر تخت روان نشسته بود به جنگ كيكاوس شتافت و او را درهم شكست و متواري كرد و بعد رويان را به آتش كشيد .
كيكاوس كه از طغيان خويش و ويراني ولايت خود سخت پشيمان شده بود قاضي سروم را كه قاضي رويان بود به خاطر مشورت نادرست در جنگ به او داده بود به دار كشيدو بسياري از بزرگان طبرستان و نزديكان شاه غازي را ميانجي صلح قرار داد تا شاه غازي او را بخشيد. فخرالدوله نيز

مجبور به اطاعت شد .


4-1- 5- جدال شاه غازي با سلطان محمود سلجوقي
پس از درگذشت سلطان سنجر سلجوقي در سال 552 ﻫ ق، سليمان شاه برادرزاده سنجر از بيم محمود خان وليعهد سنجر به شاه غازي پناه برد و شاه غازي در قصبه درويشان به استقبال او رفت و او را به ساري آورد و دو ماه از او و سپاهيانش پذيرايي كرد. سپس به همراهي بيست هزار

سپاهي او را به ري برد و سليمان را بر تخت نشاند . سليمان به پاس قدرداني از حدود ري تا مشكو را به شاه غازي محول كرد و خواجه نجم الدين حسن عميدي به مدت يك سال و هشت ماه به نيابت سلطنت وي برگزيده شد و تمامي علما و قضات ري را به ساري فرستاد در محله درزان ساري مدرسه اي ساخت و موقوفات ري را به آن جا فرستاد.
وقتي سلطان محمود سلجوقي از غيبت شاه غازي در طبرستان آگاه شد با مؤيد آي ابه به آن جا لشكركشيد و قصبه كوسان را لشكرگاه ساخت . شاه غازي به پادشاه قارن فرمان داد با چهارصد غلام و پانصد باوند به لشكر تركان شبيخون بزنند و پياپي به چادر محمود سلجوقي مي زدند. محمود سلجوقي نيز مؤيد آي ابه را با خويشاوندان خود روانه ساري كرد و آنجا را غارت كردند. شاه غازي شرف الملوك حسن را در مهران گذاشت تا از فرار آنان جلوگيري كند. دو سپاه در مهران روبه رو شدند كه محمود و مؤيد آي ابه در اين نبرد شكست خوردند و به خراسان بازگشتند .
در سال 552 ﻫ ق محمود و مؤيد آي ابه كه در پي سپهسالار ياغي خود امير ايتاق به طبرستان آمده بودند خرابي بسيار به بار آوردند. شاه غازي با پرداخت اموال گزاف و هداياي گرانبها با آنان صلح كرد . امير ايتاق نيز پسر خود را به عنوان گروگان به خدمت آنان اعزام داشت و مالي هنگفت
تقديم كرد و از او دست برداشته و بازگشتند .
شاه سليمان هم در ري به دست دشمنانش گرفتار و زنداني شد. در اين هنگام اتابك ايلدگز عراق را گرفت و پسر خود محمد جهان پهلوان را به ري فرستاد و بدين ترتيب حكومت نمايندگان شاه غازي در ري خواجه نجم الدين حسن عميدي و دهخدا محمد نجم الدين به پايان رسيد. شاه غازي كه مردي دورانديش بود از حكومت ري چشم پوشي كرد و براي بستن راه طبرستان بر دشمن، دژ استوناوند را كه عباس فرمانرواي قبلي ري از اسماعيليه گرفته و به تركي سپرده بود خريد و دژ بزرگ فيروزه كوه را هم به دست آورد و به آساني به دماوند هم دست يافت و با دلي آسوده راه طبرستان را بر دشمن بست .

4-1-6- مرگ شاه غازي (558 ﻫ ق)


اسپهبد رستم (سوم) شاه غازي (يكم) (نصيرالدوله يكم) باوند پادشاه تبرستان و قومس و استرآباد در شصت سالگي همه لشكريان خود را به ساري فراخواند و با آنان ديدار كرد و در هفدهم فروردين ماه سال 558 ﻫ ق در دهكده زينوان در يك فرسنگي شهرساري به ناخوشي نقرس درگذشت و او را در دخمه اسپهبد علي (يكم) علاءالدوله باوند در شهر ساري به خاك سپردند .
اسپهبد شاه غازي سه پسر داشت: يكي گردبازو كه به دست اسماعيليه كشته شد و دو ديگر، يكي حسن شرف الملوك و ديگري علي علاءالدوله بودند .
تنها سكه باقي مانده از دوران او، ديناري به تاريخ 551 يا 552 ﻫ ق است كه محل ضب آن مشخص نيست . شاه غازي پيرو شيعه امامي بود و دودمان علي (ع) را از جان و دل دوست مي داشت. سادات كه آوازه او شنيدند به جانب او روان شدند و از بخشش هاي او بهره ها مي بردند . چنانكه قاضي نورالله شوشتري مي نويسد: «شاه غازي به سبب پاي بندي شديد به مذهب شيعه يا به نشانه مخالفت با اسماعيليان سكه و خطبه به نام صاحب الزمان كرده و خود را نائب حضرت مهدي (ع) مي دانست .
اسپهبد از ميان سادات، سيد مرتضي پدر سيد عزالدين يحيي را كه بزرگترين سيد كشورهاي اسلامي بود بيش از ديگران گرامي مي داشت، تا جايي كه از او فرمان مي برد. اين سيد سال ها در مازندران بود و در كارهاي كشوري با اسپهبد مشاركت مي كرد. اسپهبد در ساختن مساجد كوشا بود و به سيد مرتضي يكصد و بيست هزار دينار زر داد تا در ري مدرسه اي بنا كند و نيز هفت پرچه از بهترين روستاهاي آن شهر را خريداري و وقف آن مدرسه نمود .
شاه غازي در آبادي طبرستان كوشش بسيار كرد. بسياري از سنگ بست ها و پل هاي مرز تميشه تا گيلان به فرمان او بنا شد، شهرباني هاي شهرها و پاسباني پل ها را او پديد آورد چنانكه در كنار دهكده جمنان رودتالار و رود باول پل زدند. شاه غازي پول فراواني براي ساختمان ها و راه ها صرف كرد .
شاه غازي در همه وقت تركان زرخريد در خدمت داشت.در جهت اعتلاي بازرگاني و اقتصاد منطقه كوشا بود و به فرمان او چهارصد كشتي ساخته شد كه با اين اقدام مبادله تجاري رونق بيشتري گرفت .
ابن اسفنديار در مورد او مرثيه دارد و مي گويد:
ديو سپيد سر زدماوند كن برون كاندر زمانه رستم مازندران نمايد
اي پرده دار پرده فرو هل كه بار نيست بر تخت رستم رستم بن علي شهريار نيست

4-2- اسپهبد حسن يكم شرف الملوك (يكم) علاءالدوله دوم (558- 568 ﻫ ق)
او به هنگام مرگ پدر (اسپهبد رستم شاه غازي) در دهكده ركوند ، زير نظر نگهبانان، ناخوش و بستري بود. بزرگان طبرستان پس از پايان آيين خاكسپاري كسي را به ركوند فرستاده و اسپهبد حسن را به ساري آوردند و به تخت نشاندند .
اسپهبد حسن در راه ركوند به ساري كيكاوس ناصرالملك را با پنجاه هزار نفر از خاصگان به آبه سر فرستاد كه سر برادر خود اسپهبد شهريار علي علاءالدوله و ناصرالملك يكي از دوستان پدر را به نزدش ببرد. كيكاوس به محل مأموريت رفت و سر او را بريد و آن را نزد اسپهبد برد و سپس فرمان قتل عموي خود، حسام الدوله را صادر كرد. حسام الدوله متوجه شده و به فيروزكو

ه رفت. شمش الدين علي كيا كه كوتوال قلعه فيروزكوه بود، در را به روي او گشود و حسام الدوله در قلعه پناه گرفت. وقتي اسپهبد حسن، متوجه گريختن عموي خود شد پانصد نفر مرد را به پاي قلعه فيروزكوه فرستاد، شمس الدين علي كيا متوجه شد كه بزرگان و اعيان مازندران با

علاءالدوله حسن بيعت كرده اند، ترسيد و حسام الدوله را به مأمورين تسليم نمود و سران سپاه علاءالدوله حسن، حسام الدوله را در «ويمه» گردن زدند و سرش را در لاجيم به مدت يك ماه آويختند .
اسپهبد حسن بعد از قتل حسام الدوله اصفهبد شهريار كه عموزاده او بود را كشت و سابق الدوله قزويني سپهسالار شاه غازي و حاكم بسطام و دامغان و جاجرم و شخصي كه شاه غازي او را لقب نظام الملك داده بود براي تعزيت و شادباش به ساري آمد. علاءالدوله قصد كرد كه او را بكشد وي كه اوضاع را چنين ديد پا به فرار گذاشت و به «زارم» گريخت، اما بعد از چندي دستگير شد و اسپهبد فرمان به چوب بستن او را داد. چندانش زدند تا خردش كردند. آنگاه بدن نيم جان او را به ساري بردند بر اثر اين ضرب و شتم در ساري درگذشت .
با حرب لاريجان و كيكاوس استندار نيز براي عرض خوشامد به ساري آمدند و مورد عنايت قرار گرفتند. علاءالدوله پسر بزرگ خود، يزدگرد كه به گردبازو معروف بود وليعهد خويش كرد و خواهر باحرب لاريجاني را براي او خواستگاري كرد و آنگاه عروس را به خانه آورد و آمل را به اين پسر واگذاشت و براي پسر مياني خود موسوم به حسام الدوله اردشير، دختر رستم كبودجامه را خواستگاري كرد و از دابو تا آرام را به او داد. خود به استرآباد رفت و در آنجا جمعي از امراي بالمن و جهينه و لنگرود و خواسته رود بر اسپهبد حسن عصيان كردند و به نزد كبودجامه رفتند و دستور داد همه آنها را در ميدان شهر گردن بزنند .


در اين زمان (561 ﻫ ق) سنقر ايناج نايب سليمان شاه در ري، پس از شكست از اتابك ايلدگز و سلطان ارسلان سلجوقي به علاءالدوله پناه برد. علاءالدوله بعد از آن كه دختر سنقر ايناج را براي پسرش به زني گرفت. چهارهزار مرد از سوار و پياده را به او داد و او به ري آمد و در محله مزدقان جنگ شروع شد و در آن جنگ ايلدگز كشته شد .

4-2-1- شورش مردم لاريجان عليه باحرب (563 ﻫ ق)
در زمان علاءالدوله حسن، لارجان در دست باحرب بود. باحرب (پسر منوچهر، خداوند لارجان) مردي خونخوار و جورپيشه و هميشه مست بوده و پدر و برادران خود را كشته و كور كرده بود . وي مردي بدنهاد و بي ديانت بود كه نسبت به مردان هم مرتكب دون شان مي شد. مساله ي بي ناموسي او عرصه را بر مردم تنگ كرد، تا اين كه اطرافيان او را تنها ديدند و از پشت اسب او را به زير افكندند و دست و پاي او را جدا كردند و مردم را از دست وحشيگري او نجات دادند. چون باحرب كشته شد، كينه خوار پسر يك ساله او را به جايش نشانيدند و اميرعلي به پيشكاري او مشغول ش

د.
اسپهبد حسن چون اين بشنيد از ساري به آمل و به پرسب رفت و لارجان را به دست گرفت و مردم آن جا به او پيوستند و تبعيت او را پذيرا گشتند. اسپهبد بهره مالكانه ي چندين ساله ي را به آنها بخشيد . اميرعلي با ديدن اين وضع به ري متواري شد و به ايلدگز پيوست. مردم قصران هم بعد از اينكه «لارجان» به تصرف علاءالدوله درآمد به او گرويدند.
علاءالدوله با ايلدگز كه به تحريك اميرعلي به جنگ او آمده بود درگير شد و او را شكست داد و با وساطت اطرافيان از گناهش درگذشت .

4-2-2- پناه گرفتن سلطان شاه خوارزمي به طبرستان (568 ﻫ ق )
پس از فوت ايل ارسلان پسر كوچكتر او سلطان شاه به جاي پدر به خوارزمشاه نشست پسر بزرگتر والي جند زير بار برادر كوچكتر نرفت. چون اين مقام را حق خودش مي دانست اعلام داشت كه سلطنت سلطان شاه را به رسميت نمي شناسد و با قبول خراجي ساليانه، از قراختائيان كمك گرفت و سلطانشاه و تركان خاتون مادر او را از خوارزم بيرون راند. آنها به اطمينان دوستي ميان خوارزمشاهيان و اسپهبد مازندران، همراه با سه، چهار هزار نفر مرد خوارزمي از علاءالدوله حسن كمك طلب نمودند . علاءالدوله حسن از تميشه تا سامان گيلان، لشكر جمع آوري نمود و حسام الدوله- اردشير را به استقبال او به دهستان فرستاد .

4-2-3-آمدن مؤيدآي ابه به طبرستان (568 ﻫ ق )
مؤيدآي ابه چون از حال سلطان شاه با خبر شد، با يكصد سوار از نيشابور به سوي دهستان شتافت و گفت: «من بنده ي توام و كمر عبوديت و طاعت بر ميان دارم، زنهار مبادا به مازندران، بروي كه تازيك را هرگز بر ترك اعتماد نبود» و وي با محمود سلطان شاه پيمان بست و با او و مادرش به خراسان برگشت. در همين هنگام مردم و اميران علاءالدوله حسن كه از بيرحمي هاي او به ستوه آمده بودند به گرد بازو، پسر و وليعهد او گرويدند. علاءالدوله حسن جمله حشم و خدم پسر خود را دستور داد بكشند و گرد بازو از مشاهده ي اين حوادث بيمار شد و دق كرد و با وجود رنجوري علاءالدوله حسن هميشه او را با خود همراه داشت. به همين جهت روز به روز به رنجوري او افزوده مي شد .

 


مويدآي ابه نيز با استفاده از نابساماني حكومت علاءالدوله حسن، سلطان شاه را همراه با سپاه خراسان خوارزم و گرگان تا تميشه پيش آورد و مدت چهل روز آنجا را به محاصره ي خود درآورد. پادشاه مبارزالدين ارجاسف، در آنجا كمين كرده بود. از كمينگاه بيرون رفت و بر آنان تاخت. چنانكه لشكريان مويدآي ابه فرار كردند و به ساري آمدند. شهر ساري بدست سپاه مويدآي ابه افتاد و از ويراني و آتش سوزي آن دريغ نشد. آورده اند كه در اين آتش سوزي و ويراني، هيچ بنياد از مسجد و گورخانها نگذاشت و درختي در شهر ساري نمانده بود كه بتوان در زير سايه آن آرميد !
علاءالدوله حسن، در بيرون شهر بود كه اين اتفاق افتاد. ازاين رو به قصد رفتن پريم به شارم رفت. مويدآي ابه قوشتم، برادرش، را به جنگ علاءالدوله حسن روانه كرد. لشكر اصفهبد از هر طرف بر لشكر قوشتم تاختند و قوشتم با لشكريان خود به ساري آمدند. مؤيد آي ابه چون حال آنها را ديد سلطان شاه را همراه خود به گرگان برد. اصفهبد گردبازو را گرچه مريض بود به دژ دارا فرستاد اما در
آن جا درگذشت .
اسپهبد حسن، از ساري به تميشه رفت و به پادشاه ارجاسف و اصفهبد شهريار و قطب الدين برسق و منكو تيمور دستور داد به خاطر انتقام از جنايات آي ابه در ساري و تميشه از ابتداي مرز خراسان تا طوس، هر كجا كه مي گذرند آن جا را بسوزانند و ويران كنند و هر كه را ببينند از دم تيغ بگذرانند و كودك شيرخواره در گهواره بايد بكشند و مسجد و زيارتگاه را بسوزانند. علاءالدوله حسن لشكريان خود را روانه خراسان نمود. چون هوا گرم بود به زارم رفتند و دو تن از نگهبانان اسپهبد كه با بقيه سيصدتن نگهبان تباني كرده بودند اسپهبد را به قتل رساندند و به خراسان و خوارزم و ديگر جاي ها گريختند و او اردشير پسر اسپهبد علاءالدوله حسن، همه را دستگير كرد و در ساري تيرباران كرد .
ناصرالدين روزبهان درباره مرگ اسپهبد حسن، اين رباعي را سرود:
اي آمدن و گذشتن چون سيلاب چون آتش سوختي جهاني بشتاب

 


چو باد نه آسايش بوديت نه خواب در خاك نهان شدي چون سيماب
اسپهبد علاءالدوله حسن شرف الملوك در خونريزي بي باك و در سياست خشن بود و از گناه كسي نمي گذشت و بيشتر به چوب متوسل مي شد. تا جايي كه در طبرستان به مثل مي گفتند: «فلاني را چوب حسني لازم است». وي در هر جايي كه يك ماه اقامت مي كرد يك گورستان پديد مي آورد. او بيشتر به شكار وشراب و خوردن روزگار مي گذرانيد و هر شب هم استغفار مي كرد .
اسپهبد علاءالدوله حسن را پنج فرزند بود. چهار پسر و يكي دختر. يزدگرد و علي پيش از او وفات يافتند و دو پسر ماند. حسام الدوله اردشير و يكي فخرالملوك رستم .
سران و سركردگان جنازه اسپهبد حسن را از زارم به ساري بردند و در برزن گاوپوستي كنار مدرسه در دخمه ايشان به گور سپردند . مدت حكمراني او هشت سال و هشت ماه بود.

4-3- اسپهبد اردشير يكم حسام الدوله دوم باوند (568- 602 ﻫ ق)
چون اسپهبد علاءالدوله حسن كشته شد پسر بزرگش اسپهبد اردشير (حسام الدوله) باوند جانشين پدر شد. پس از چهل روز سوگواري اسپهبد اردشير ديهيم بر سر نهاد و به تخت شاهي نشست و بعد از آن دست به انتصاب امراء و حكام خود زد. مثلاً اصفهبد ارجاسف را به گشواره فرستاد و زمام اختيار آن ملك را بدو داد و امير آخور يرنغش را به بسطام فرستاد و امير منگو را به دامغان روانه كرد، طغاتيمور را حاكم ويمه، دماوند و سمنان كرد، سيد ابوالقاسم جمال الدين را داروغه گرگان كرد و تاج الدين شهريار بن خورشيد مامطيري را به آمل فرستاد .

4-3-1- جدال اسپهبد اردشير حسام الدوله با مؤيد آي ابه (568 ﻫ ق)
وقتي مؤيد آي ابه از مرگ علاءالدوله حسن با خبر شد بار ديگر لشكر خراسان را جمع كرده بود و در معيت سلطان شاه ابتدا به مازندران و ساري آمده و درصدد بعضي مطالبات از اسپهبد حسام الدوله اردشير برآمد و براي حسام الدوله پيغام فرستاد كه اگر پدرت مرده است من دختري به تو مي دهم و براي تو شمشير زنم الا بيرون تميشه را به او بسپارد. ملك اردشير كه از آرم به اردل

ن و اهالي طبرستان مطمئن ساخت و وي را مسئول پاسخگويي به آي ابه كرد و پيام داد كه بار اول در طبرستان به پيروزي رسيده به دليل ستم كاري اسپهبد حسن بوده است ولي امروزه همه اتحاد دارند و از
دشمني باكي نيست و مردم چون از حكومت راضي هستند دفاع خواهند كرد .
مؤيد آي ابه به تميشه و استرآباد رفت و دژ وله بن در شهر دويني و بال من را در استرآباد به تصرف خوددرآورد . بدين ترتيب آي ابه توانست قبل از هر امري از وجود سلطان شاه مخصوصاً سربازان خوارزمي استفاده و مناطقي را به نفع خود تصرف كند . آي ابه استرآباد را به برادر خود قوشتم سپرد و سپس با سلطان شاه به نيشابور بازگشت. قوشتم به گوشواره تاخت اما از مبارزالدين ارجاسف سردار علاءالدوله يار نزديك اردشير به سختي شكست خورد و با سي سوار فرار كرد و به خراسان رفت .
آي ابه در خراسان تمام سپاه خود را جمع آوري نموده همراه سلطان شاه و مادرش به سوي خوارزم حركت كرد. خبر اين عمليات آي ابه را تكش از اسپهبد دريافت كرد . موقعي كه آي ابه با مقدمه سپاه خود به سوبولي رسيد و بطور آني با تهاجم خوارزمي ها مواجه شد . تكش بر آن سپاه حمله ور شد و اكثر آنها راكشت. مؤيد را دستگير كردند و به حضور تكش آوردند و بر در بارگاه او را به دو نيم كردند. اين قضيه در روز عرفه به سال 569 ﻫ ق اتفاق افتاد . بدنبال آن قوشتم برادر مؤيد آي ابه نيز در نيشابور به هلاكت رسيد. چون خبر قتل مؤيد آي ابه و قوشتم به شاه اردشير رسيد به استرآباد رفت و قلعه وله بن و بالمن را به اشغال خود درآورد و به طرف ولايت كبود جامه رفت و نصرت الدين محمد حاكم كبودجامه به خدمت او درآمد و شاه اردشير ولايت گرگان را به او داد و
خود به ساري آمد و لشكر به بسطام و دامغان فرستاد و آن جا را به تصرف خود درآورد .

4-3-2- روابط اسپهبد اردشير حسام الدوله با حكام خارج از طبرستان
اسپهبد اردشير با صلاح الدين يوسف ايوبي، پادشاه مصر و شام، رابطه دوستانه برقرار نمود. ميان ايشان سفيراني رد و بدل مي شد. علاوه بر آن الناصرلدين الله كه در بغداد بر مسند خلافت نشسته بود براي طلب بيعت، قاضي القضات بغداد را نزد شاه اردشير فرستاد. اسپهبد شاه اردشير فرزند خود فخرالملوك رستم را به استقبال او روانه كرد و از آنجايي كه شاه اردشير داراي مذهب اماميه بود بيشتر موقوفات مقدسه و خيرات و صدقات را صرف آن طايفه مي كرد. وي با سلطان ارسلان و طغرل و اتابك محمد و قزل ارسلان، امراي حرمين و پادشاه مغرب عبدالمؤمن و سادات عمان و امراي شروان و دربند و با زني به نام طامار پادشاه تفليس و ابخاز كه حدود گنجه و اران را در اختيار داشت و با طغانشاه روابط دوستانه برقرار كرد و با تمام اين حكام، اسپهبد اردشير ارتباط داشت . اما ارتباط اسپهبد اردشير حسام الدوله با علاءالدين خوارزمشاه منجر به شكل گيري حوادث جديدي شد كه در بخش بعدي به آن اشاره خواهد شد.

4-4- ساري در دوره ي خوارزمشاهيان، مغولان


بعد از كشته شدن مؤيد آي ابه به دستور تكش، روابط ميان تكش خوارزمشاه و اسپهبد اردشير حسام الدوله كه از پيشتر آغاز شده بود رو به گرمي نهاد و به دستور تكش اسپهبد اردشير دامغان و بسطام را تسخير كرد . همچنين اسپهبد اردشير عده اي از بزرگان تپوري را با پيشكش هاي فراوان جهت خواستگاري از دختر سلطان تكش روانه خوارزم كرد. تكش از فرستادگان اسپهبد پذيرايي گرمي به جاي آورد و سلطان تكش حكم به تجهيز دختر داد و گفت: «هشت ماه ديگر او را با مادر خواهم فرستاد .»
در اين هنگام ملك دينار غز، از كرمان به گرگان آمد و تركمن هاي آن سامان همگي به او پيوستند. ملك دينار در ابتدا به اردشير پيغام داد كه «براي بندگي و خدمت شما آمده ام اگر اجازت باشد مشرف شوم .» اما وزرا و ملازمانش رأي او را از رفتن به نزد شاه زدند و او نيز ولايت را تاراج كرد و در اين وقت عزالدين گرشاسف سپهسالار كشواره نتوانست در برابر او مقاومت كند و شكست

خورد و تا گنجه ملك دينار به تاخت و تاز پرداخت. سلطان تكش فرستاده اي نزد اردشير فرستاد و پيغام داد كه «من از اين طرف مي آيم و تو از آن طرف و چنان سازيم كه يك نفر از آنها به در نرود .» چون اين نامه در بين راه به دست ملك دينار رسيد و از قصد آنها آگاهي يافت به سرخس و مرو رفتند. بعد از هفت روز تكش به گرگان رسيد. غزان از آنجا دور شده بودند. اردشير حسام الدوله، اسپهبد شهريار مامطيري را با تحف و هدايا به خدمت تكش فرستاد و تركان از شوكت و شكوه حسام الدوله تعجب كردند و بدين ترتيب روابط صميمانه اي بين اين دو برقرار شد .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید