بخشی از مقاله

چکيده
باستان گرايي يا آرکائيسم يعني به کار بردن کلمات منسوخ يا شيوه ي نحوي مهجـور و غيـر متـداول در زبـان امـروز، يکـي از تکنيک هاي تبديل زبان گفتار به زبان شعر، باستان گرايي است ؛ به عبارتي براي تبديل يک کلام عادي به شعر، با هنجار گريزي و انحراف از «نرم » پديد مي آيد که در چند مقوله قابل بررسي است ؛ يکي از اين مقوله ها باستان گرايي است . درک اصطلاح مزبور نيازمند تأمل در زبان و تحولات آن مي باشد. تغيير و تحول زبان چه در عرصه ي واژگان و چه در عرصه ي نحوي در طـول زمـان امري بديهي است . همواره واژگان و لغاتي از چرخه ي کاربرد زبان خارج مي شوند و کلمات جديد يا احيانا تلف ظ هـاي جديـدي جايگزين آن مي شود. اين امر در مورد نحو و دستور زبان نيز صادق است . البته ايـن تغييـر در طـول سـاليان دراز گـاه قـرن هـا رخ مي دهد. آن چه مسلم است زبان هر شاعر يا نويسنده بايد به زبان عصر و روزگار خود نزديک باشد. و اگر شاعر يا نويسنده اي در کلام خود از لغات مهجور استفاده کند مي گويند باستان گرا است ؛ البته واضح است نحوه ي استفاده از اين امکانات زباني (باستان گرايي ) به هر شاعر بر مي گردد.
اگر چه مهدي اخوان ثالث به عنوان شاعري نو گرا معرفي شده است ولي کاربرد کلمات و دستور زبان قـديمي در اشـعارش او را شاعري باستان گرا معرفي کرده است .
اين جستار به بررسي باستان گرايي در گزيده ي اشعار وي پرداخته است .
کليد واژه : مهدي اخوان ثالث ، شعر معاصر، باستان گرايي نحوي و واژگاني .
مقدمه
مهدي اخوان ثالث در سال ١٣٠٧ در توس نو مشهد چشم به جهان گشود. شاعر پرآوازه و موسيقي پژوه ايراني که تخص خود را در اشعارش «م . اميد» برگزيد. در مشهد تا دوره ي متوسطه ادامه ي تحـصيل داد. از نوجـواني بـه شـاعري روي آورد و در آغـاز قالب شعر کهن را برگزيد.
در سال ١٣٢٦ دوره ي هنرستان مشهد رشته ي آهنگري را به پايان برد و همان جا در همين رشته آغـاز بـه کـار کـرد. در آغـاز دهه ي بيست زندگيش به تهران آمد و پيشه ي آموزگاري را برگزيد.
اخوان چند بار به زندان افتاد و يک بار نيز به حومه ي کاشان تبعيد شد. (ر.ک . نوروزي ، ١٣٧٥، ص ٣٥٧) او زندگي مشترک خود را در سال ١٣٢٦ با دختر عمويش ايران (خديجه ) اخوان ثالث شروع کرد و از او صاحب شـش فرزنـد شد به نام هاي (لاله ، لولي ، تنسگل ، توس ، زردشت ، مزدک علي . ) در سال ١٣٣٣ براي دو مين بار به اتهام سياسي زنداني شد و پس از آزادي از زندان در سال ١٣٣٦ به کار در راديو پرداخت و مدتي بعد به تلويزيون خراسان منتقل شد. در سال ١٣٥٣ از خوزسـتان به تهران بازگشت و اين بار در راديو و تلويزيون مي ايران به کار پرداخت . در سال ١٣٥٦ در دانشگاه تهران ، ملي و تربيت معلم بـه تدريس شعر ساماني و معاصر روي آورد. در سال ١٣٦٠ بدون حقوق و با محروميت از تمام مشاغل دولتي بازنشـسته شـد. در سـال ١٣٦٩ به دعوت خانه فرهنگ آلمان براي برگزاري شب شعري از تاريخ ٤ تا ٧ آوريل براي نخستين بار به خارج رفـت و سـرانجام چند ماهي پس از بازگشت از سفر در چهارم شهريور همان سال از دنيا رفت . طبق وصيت وي در توس در کنار آرامگـاه فردوسـي به خاک سپرده شد. (ر.ک .اخوان ثالث ، ١٣٤٨، ص ١٠) اخوان ثالث در شعر کلاسيک ايران توانمند بود. وي به شعر نوگرائيد از او آثار دلپذير در هر دو نوع شعر به جاي مانـده اسـت . هم چنين او آشنا به نوازندگي تار و مقام هاي موسيقيايي بوده است .
مهارت اخوان در شعر حماسي است . او درون مايه حماسي را در اشعارش به کار مي گيرد و جنبه هايي از اين درون مايه هـا را به استعاره و نماد مزين مي کند. شعرهاي اخوان در دهه هاي ١٣٣٠ و ١٣٤٠ شمسي روزنـه ي هنـري تحـولات فکـري و اجتمـاعي زمان بود و بسياري از جوانان روشن فکر و هنرمند آن روزگار با شعرهاي او به نگرش تازه اي از زندگي رسيدند. (ر.ک . حقوقي ، ١٣٧٧، ص ٢٠٠٣)
شاعري و سياست
مهدي اخوان ثالث نخستين دفتر شعرش را با عنوان «ارغنون » در سال ١٣٣٠ منتشر کرد. اگر چه اخوان در دهه ي بيست فعاليت شعري خود را آغاز کرد اما تا زمان انتشار دومين شعرش «زمـستان » در سـال ١٣٣٦، در محافـل ادبـي آن روزگـار شـهرت چنـداني نداشت . با اينکه نخست به سياست گرايش داشت ولي پس از رويداد ٢٨ مرداد از سياست تا مدتي روي گرداند. کودتاي ٢٨مرداد ١٣٣٢ بيش از هر چند، در هم شکستن روحي رواني روشنفکران را به دنبال داشت ؛ روشنفکراني که آمال هايي بـراي خـود تـصور مي کردند و در ذهن خود رقم مي زدند. (ر.ک . کدکني ، ١٣٥٩، ص (66
مجموعه شعرهاي وي به ترتيب زير مي باشد: ارغنون (١٣٣٠)، زمستان (١٣٣٥)، آخـر شـاهنامه (١٣٣٨)، از ايـن اوسـتا (١٣٤٥)، منظومه شکار (١٣٤٥)، پائيز در زندان (١٣٤٨)، عاشقانه ها و کبود(١٣٤٨)، بهترين اميد(١٣٤٨)، برگزيده ي اشعار(١٣٤٩، در حياط کوچک پاييز در زندان (١٣٥٥)، دوزخ اما سرد (١٣٥٧)، زندگي مي گويد اما بايد زيست ...(١٣٥٧)، ترا اي کهن بوم و بر دوسـت دارم (١٣٦٨)، گزينه اشعار (١٣٦٨). (محمد حقوقي ، ١٣٧٧، ص ١٠٤٩)
باستان گرايي . آرکائيسم Archaism
باستان گرايي آن است که شاعر يا نويسنده در اثر خود از کلمات مهجور و ساختارهاي دستوري قديم استفاده کند.
باستان گرايي بر دو نوع است : باستان گرايي واژگاني (lexical archaism) و باستان گرايي نحوي ( syntactical .(archaism
در باستان گرايي واژگاني ، شاعر از کلمات مهجور يا تلفظ هاي قديمي تر کلمات استفاده مي کند.
در باستان گرايي نحوي شاعر به جاي شعر گفتن در هنجار طبيعي دستور زبـان ، از دسـتور زبـان گذشـته پيـروي مـي کنـد و در مواردي ، قواعد دستوري سنتي را به کار مي برد. (ر.ک . داد، ١٣٨٣، ص ٧١-٧٠)
الف )باستان گرايي واژگاني بهرام و رجاوند
«در عهد هوشيدر بنابر اعتقاد پيروان مزديسنا، پادشاهي دادگر از نژاد کيان ، به نام بهرام و ملق ب به ورجاوند (بلنـد پايـه و مجـاز فره ) به سرکار خواهد آمد که جنگاوران و دليران بدو خواهند پيوست او با نيروي کافي به ميدان مي آيد و چندان مـرد از پـاي در مي آورد که در برابر هزار زن يک مرد بيش نماند. وي در دادگستري هوشيدر را ياري خواهد کرد. » (ياحقي ، ١٣٧٥، ص ١٣٤)
«نشاني ها که مي بينم در او بهرام را ماند، همان بهرام و رجاوند که پيش از روز رستاخيز خواهد خاست هزاران کار خواهد کرد نام آور، هزاران طرفه خواهد زاد از و بشکوه .» (اخوان ثالث ، ١٣٧٥، ص ١٧)
باور به ظهور منجي موعود يکي اصول آئين زرتشتي است . بنابه باور پيروان آئين زرتشت که به دور زمان قائلند و عمر جهان را به چهار دوره ي سه هزار ساله تقسيم مي کنند، در سه هـزار سـاله ي آخـر سـه منجـي بـه فاصـله ي هـزار سـال از يکـديگر ظهـور مي کنند. مهدي اخوان ثالث با آگاهي از اين موضوع که پادشاهي دادگر از نژاد کيانيان به نام بهرام و با لقب ورجاونـد(=ارجمنـد) بر سر کار مي آيد که جنگاوران و دليران به او مي پيوندند. آنها منجي را در دادگري ياري مي دهند و ايران را آباد مـي کننـد، از اين واژه استفاده کرده است .
امشاسپندان امشاسپند (=اشاسفند)
«در اوستا امشه اسپنته (amesha spenta) به معني «جاودان مقدس »، و در اصطلاح ، نام بزرگترين فرشتگان مزديسنا مي باشد که به صورت امهوسپند نيز آمده است . معني ديگري که براي واژه ي امشاسپند ذکر شده «افزوني بي مـرگ » اسـت . درگـات هـا و يشت ها، چندين بار نام امشاسپندان به کار رفته و همه جا تقريبا از عظمت و جلال اين فرشتگان سخن به ميـان آمـده اسـت . تعـداد امشاسپندان شش است که پس از قرار گرفتن سپنت مينو و بعدها اهورامزدا در رأس آنها مجموعا تعـداد آنهـا هفـت مـي شـود. در فروردين يشت ، به هفت تن بودن آن ها تصريح شده است ، در حالي که در اساطير پهلوي تعداد آنها زيادتر از اين است هر يک از اين امشاسپندان ، مظهر يکي از صفات اهورامزدا مي باشد و به وجهي شاعرانه بـه هـر يـک از مظـاهر صـفات الهـي تعلـق دارد و يـا پاسباني و حفظ قسمتي از عالم هستي به آنها سپرده شده است تا تحت امر خالق به کار پردازند. » (يا حقي ، ١٣٧٥، ص ١٠٣-١٠٢)
«چنين بايد که شهزاده در آن چشمه بشويد تن غبار قرن ها از خويش بزدايد، اهورا و ايزدان و امشاسپندان را سزاشان با سرود سالخورد نغز بستايد، پس از آن هفت ريگ از ريگ هاي چشمه بردارد، در آن نزديک ها چاهي ست ، کنارش آذري افروزد و او را نمازي گرم بگذارد پس آنگه هفت ريگش را به نام و ياد امشاسپندان در دهان چاه اندازد.»(اخوان ثالث ، ١٣٧٥، ص ٢٢)
در اين سروده اخوان ثالث کوشيده است جشنواره اي از تمام ساز و کارهاي اسطوره وار خود بسازد. عناصر اسطوره اي در اين شعر فراوان است و با استفاده از اين ها شکوه و عظمت اسطوره سازان را نشان داده اسـت . او طـراوت مدينـه ي فاضـله ي دلـش را پادزهر اندوه بد عهدي ها مي خواست . تاريخ اما در بد هيبت ترين لحظه هايش ، چنان در شعر او نشسته بود، که از حاکمـان مدينـه ي فاضله ي دلش نيز کاري برنيامد. در ادامه ي اين سروده چنين بيان مي کند که عينيتي براي رهايي بشر نمي بيند. (ر.ک . احمدپور، ١٣٧٤، ص ٦٥)
«سخن مي گفت ، سر در غار کرده ، شهريار شهر سنگستان . سخن مي گفـت بـا تـاريکي خلـوت . تـو پنـداري مغـي دلمـرده در آتشگهي خاموش . ز بيداد انيران شکوه ها مي کرد. ستم هاي فرنگ و ترک و تازي را. شکايت با شکسته بازوان ميترا مي کرد .... غم دل با تو گويم ، غار! بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست ؟. صدا نالنده پاسخ داد: . آري نيست ؟. » (اخوان ثالث ، ١٣٧٥، ص ٢٥)
دقيانوس
«دقيانوس يا دقيوس ، نام پادشـاه هـم عـصر اصـحاب کهـف بـود کـه مـورخين اروپـايي ، او را دزيـوس (Desius) ناميـده انـد (اصحاب کهف ٧) اما، ابن اسحاق و ديگر مورخان عرب ، نام او را ديونسيز (Deonises) يا دقيانوس آورده اند که جباري متکر بود و دعوي خدايي نمود و شش ملک را مقهور ساخت و از هر کدام پسري بـه بنـدگي گرفـت و آنـان را پـيش تخـت مرصـع بـه جواهر خود، که وصفش در روايت آمده برپا کرد. در منابع تاريخي هـست کـه دقيـانوس شـنيد کـه در شـهر افـسوس ، عـده اي از پيروان مسيح هستند. لذا سفري به آنجا کرد و مؤمنين به مسيح را بين کشتن و قبول بت پرستي مخر گذاشت ، همگي پذيرفتند، جز هفت نفر که پنهاني به مسيح اعتقاد داشتند.
اما، روايت ديگر زمان او را، در روزگار فترت رسولان و قبل از خروج مـسيح دانـسته و نوشـته انـد کـه پادشـاهي او را بـه نبـرد تهديد کرد. روزي گربه اي بر بام بدويد، دقيانوس سخت به هراس افتاد يکي از شش شاهزاده ، به نام تمليخا (=يمليخـا)، تبخلـوس ، ديد که رنگ بر صورتش نمانده ، دانست که او را خدايي را نسزد، با ياران خود راه بيابان را در پيش گرفت و از دسـتگاه دقيـانوس گريخت .» (ياحقي ، ١٣٧٥، ص ١٩٥-١٩٤) «ما فاتحان شهرهاي رفته بر باديم با صدايي ناتوان تر ز آنکه بيرون آيد از سينه راويان قصه هاي رفته از ياديم کس به چيزي ، يا پشيزي ، بر نگيرد سکه هامان را گويي از شاهي ست بيگانه يا زميري دودمانش منقرض گشته
گاهگاه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادويي همچو مي ماليم و مي گوييم : آنک ، طرفه قصر زرنگار صبح شيرينکار ليک بي مرگي است دقيانوس واي ، واي ، افسوس .» (اخوان ثالث ، ١٣٧٧، ص ٦٦)
در اين سروده مهدي اخوان ثالث اندک اندک از زمانه ي خود بر مي گذرد و در تلخ فرجامي انسان عصر خود، تلخ فرجـامي نوع انسان را در مي يابد. هنگامي که زخم ها از ماندگي سياه مي شوند، او سـياهي روزگـارش را بـا سرنوشـت ازلـي انـسان پيونـد مي زند. خوف حضور دقيانوس ماندگار است و افسوس او از بي مرگي دقيانوس است .
اسکندر
«اسکندر مقدوني ، پسر فيليپ (فيلوس ) مقدوني (م . ٣٢٣ ق .م ) که مـصر و ايـران و هنـد آن روزگـار را فـتح کـرد و در سـن ٣٢ سالگي در بابل ، در قصر نبوکد نصر، درگذشت . مورخين يوناني ، نژاد او را از طرف پدر به نيم رب النوع هرکول و از طـرف مـادر به آشيل داستاني مي رسانند و در باب نژاد و تولد او افسانه هاي زيادي نقل مي کنند.
اما، اسکندري که روايات و قصص معرفي مي کنند و در ادبيات فارسي هم داستان او مطرح است ، به کلي با آنچه تاريخ مدعي است تفاوت دارد و چون در بسياري از مـدارک اسـلامي سرگذشـت او بـا ذوالقـرنين يـاد شـده اسـت (کهـف ٨٣ و ٨٦ و ٩٤) در آميخته ، از آن دو، به عنوان شخصيت واحدي به نام اسکندر ذوالقرنين ياد شده است ، که سد ياجوج و ماجوج (کهـف ٩٤ و انبيـاء ٩٦) را مي سازد و بنابر آنچه در اسکندرنامه منثور (روايت کاليستنس دروغين ) آمده ، پـس از جنـگ بـا دارا، بـه عمـان و هنـد و از آنجا به حجاز و يمن و مصر و اندلس و مغرب الشمس مي رود پس از رفتن به ظلمات بـه سـوي شـرق و ترکـستان مـي تـازد و بـه سرنديب مي رود و قبر آدم را زيارت مي کند و از سياووشگرد سر در مي آورد؛ و با پريان و زنگيان و ديو و مردمان و روس هـا و کافر ترکان دوالپايان و فيلگوشان جنگ مي کند.» (ياحقي ، ١٣٧٥، ص ٨٥)
خلاصه ي داستان اسکندر را با عنوان همين نام نظامي در يکي از مجموعـه ي اشـعار خـود آورده اسـت .اسـکندرنامه ي نظـامي علاوه بر اشتمال بر خلاصه ي اسکندرنامه ي منثور، مطالبي را به او نسبت مي دهد. از قبيل : ساختن شهر اسـکندريه ، تعبيـه ي آيينـه (آيينه اسکندر) و تزويج با روشنک ، ضيافت و بزم نوشابه (که نام ملکه اي است )، ساختن طلسم در دشت قبچاق ، اينکه در ظلمات چشمه ي حيوان از چشم او ناپديد شد. اما خضر و الياس که با اسکندر بوده اند با هدايت ماهي به آب راه يافتند.
«برخي از مورخين اسکندر را ايراني دانسته اند. ايرانيان چون نمي توانستند تسط بيگانه را بپذيرند کوشيده اند که او را ايراني و از پشت دارا و وارث تاج و تخت هخامنشي معرفي کنند تا آنجا که چهره ي اسکندر در ماخذ قبل و بعد از اسـلام بـه دو گونـه ي کاملا متفاوت ترسيم شده است . در متون پهلوي با صفت گجستگ (=ملعون ) و اهـل کـشور روم (بـه جـاي يونـان ) يـاد شـده و در متون اسلامي با لقب ويرانگر نامبردار است . اما در قسمت اسکندرنامه ي شاهنامه (٦,٧ به بعد)، مردي بزرگ و اصيل از نـژاد کيـان است که در سايه ي شرف نسب و دانش ، به کارهايي بزرگ توفيق يافته است . اگر چه ، گاهي در شـاهنامه از وي بـه بـدي نيـز يـاد شده است . به نظر مي رسد ماخذ کار فردوسي کتاب خاص و مستقل به نام «اسکندرنامه » يا «اخبار اسکندر» بوده است که ايرانيـان ، هنگام تدوين داستان وي ، در آن تصرفاتي نموده اند» (صفا، ١٣٨٤، ص ١٩٨)
روايات مربوط به سرگذشت اسکندر، به خصوص ضمن خلط با داستان ذوالقرنين در ادبيات فارسي مطـرح اسـت و بـا الهـام از آن مضامين متنوع و بکري بر قلم شاعران گذشته است .
«هر که آمد بار خود را بست و رفت ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟ زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟ باز مي گويند: فرداي دگر صبر کن تا ديگري پيدا شود کاوه اي پيدا نخواهد شد، اميد! کاشکي اسکندري پيدا شود.» (اخوان ثالث ، ١٣٧٧، ص ٣٤)
رنج مهدي اخوان ثالث در اين سروده ، نه برخاسته از تقدير نوع انسان ، که برخاسته از سرگذشت انساني است که راه به خطايي معصومانه برگزيده و چون چشم گشوده ، جز ره زناني که به تاخت دور مي شوند، هيچ نديده است . هر که آمد بار خود را بست و رفت . ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب . هر چنـد کـه گـاه گـاه از ايـن وضـعيت بـه تنـگ آمـده و عاصـي از سـتم کمرشـکن ، اسکندري طلب مي کرد.
مشي و مشيانه (mashyane mashie)
«مشي و مشيانه ، که در کتب مختلف به صورت هاي گوناگون مشيک و مـشيانگ ، مهـلا و مهليانـه (مـسعودي) ملهـي و ملهيانـه (بيروني )، ماري و ماريانه (طبري )، مرد و مردانه (شکل خوارزمي آن ) مش و ماشان ، ميشي و ميشان (ميشانه )... آمده اسـت ، عبـارت است از نخستين جفت بشر در روايات اساطري ايران ؛ به اين ترتيب که چون گيومرث را اجل فرا رسيد، بـر پهلـوي چـپ بـه زمـين افتاد و نطفه ي او بر زمين ريخت و خورشيد آن را پاک و مطهر ساخت . پس از چهـل سـال ، از نطفـه گيـومرث مـشي و مـشيانه بـه صورت گياه ريباس پديد آمدند. در آغاز، آنچنان به يکديگر پيچيده بودند که بازوهاي آنهـا از پـشت بـه شـانه هايـشان آويختـه و اندامشان به هم چسبيده بود. سپس آن دو چهره ي بشري يافتند و روح در آنان دميده شد.» (ياحقي ، ١٣٧٥، ص ٣٩٣) «گويا فرشته راست گفت ، از آدم و حوا زمين پر ظلم و جور و فتنه شد، چون جنگلي ، ددلانه اي بايد «اميدا» بي خبر، جستن زميني را دگر پيدا شود آنجا مگر، بهتر مشي مشيانه اي .»

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید