بخشی از مقاله

علوم اسلامي


مقدمه:
علوم اسلامي را كه اكنون موضوع بحث است چند گونه مي توان تعريف كرد و بنا به هر تعريف ,موضوع فرق مي كند.3


1- علومي كه موضوع و مسائل آن علوم اصول يا فروع اسلام است و يا چيزهايي است كه اصول و فروع اسلام به استناد آنها اثبات مي شود , يهني قرآن و سنت , مانند علم قرائت , علم تفسير , علم حديث , علم كلام نقـلي , علم فقه , علم اخلاق نقلي.


2- علوم مذكور در فوق به علاوه علومي كه مقدمه آن علوم است , علوم مقدمه مانند:ادبيات عرب از صرف و نحو و لغت ومعاني و بيان و بديع و غيره مانند كلام عقلي , اخلاق عقلي , حكمت الهي , منطق , اصول فقه , رجال و درايه .


3- علومي كه به نحوي جزء و اجبات اسلامي است , يعني علومي كه تحصيل آن علوم و لو به نحو واجب كفايي بر مسلمين واجب است و مشمول حديث نبوي معروف مي گردد : طلب العلم فرضيه علي كل مسلم يعني دانش طلبي بر هر مسلماني واجب است . مي دانيم علومي كه موضوع و

مسائل آنها اصول و يا فرئع اسلامي است و يا چيزهايي است كه به استناد آنها آن اصول و فروع اثبات ميشود , واجب است تحصيل و تحقيق شود , زيرا دانستن و شناختن اصئل دين اسلام براى هر مسلمانى واجب عينى است و شناختن فروع آن واجب كفايى است. شناختن قرآن و سنت هم واجب است زيرا بدون شناخت قرآن و سنت شناخت اصئل و فروع اسلام غير ميسر است و هم

چنين علومى كه مقدمه تحصيل و تحقيق اين علوم است نيز از باب مقدمه واجب واجب است .
4- علومي كه در حوزه هاى فرهنگى اسلامى رشد و نما يافته است اعم از آنكه از نظر اسلام , آن علوم واجب و لازم بوده, يا نه و اعم از آنكه آن علوم از نظر اسلام ممنوع بوده است يا نه , ولي بهر حال در جامعه اسلامى و در ميان مسلمانان راه خود را طى كرده است , مانند نجوم احكامى ( نه نجوم رياضى ) و بعضى علوم ديگر



علم منطق
علم منطق :
يكى از علومى كه از جهان خارج وارد فرهنگ اسلامى شد و پذيرش عمومى يافت , و حتى به عنوان مقدمه اى بر علوم دينى جزء علوم دينى قرار گرفت , علم منطق است .
علم منطق از متون يونانى ترجمه شد , واضح و مدون اين علم ارسطاطاليس يونانى است.اين علم در ميان مسلمين نفوذ و گسترش فوق العاده يافت , اضافاتى بر آن شد و به سر حد كمال رسيد . بزرگترين منطقهاى ارسطويى كه در ميان مسلمين تدوين شد منطق الشفاى بو على سينا است , منطق الشفا چندين برابر منطق خود ارسطو است.


تعريف منطق :
منطق < قانون صحيح فكر كردن > است . يعنى قواعد و قوانين منطقى به منزله يك مقياس و معيار و آلت سنجش است كه هر گاه بخواهيم درباره برخى از موضوعات علمى يا فلسفى تفكر و استدلال كنيم بايد استدلال خود را اين مقياسعا و معيارها بسنجيم و ارزيابى كنيم كه بطور غلط نتيجه گيرى نكنيم , منطق براى يك عالم و فيلسوف كه از آن استفاده مى كند نظير شاقول يا طراز است كه بنا از وجود آنها براى ساختمان استفاده مى كند و مىسنجد كه آيا ديئارى كه بالا برده است عمودى است يا نه ؟ و يا آيا سطحي كه چيده است افقى است يا نه؟


فائده منطق :
از تهريفى كه براي منطق ذكر كرديم فايده منطق نيز روشن مى شود معلوم شئ فايده منطق جلوگيرى ذهن است از خطاى در تفكر ؛ تفكر عبارت است از مربوط كردن چند معلوم به يكديگر براى بدست آوردن معلوم جديد و تبديل كردن يك مجهول به معلوم . در حقيقت تفكر عبارت است از سير و حركت ذهن از يك مطلوب مجهول به سوى يك سلسله مقدمات معلوم و سپس حركت از آن مقدمات معلوم به سوى آن مطلوب براى تبديل آن به معلوم.


ذهن آنكاه كه فكر مىكند و مي خواهد از تركيب و مزدوج كردن معلومات خويش مجهولى را تبديل به معلوم كند , بايد به آن معلومات شكل نظم و صورت خاص بدهد . يعنى معلومات قبلى ذهن تنها در صئرتى مولد و منتج مىشوند كه شكل و صورت خاصى به آنها داده شود منطق قواعد و قوانين اين نظم و شكل را بيان مى كند .

خطاى ذهن :
ذهن آنگاه كه تفكر مى كند و امورى را براى امرى ديگر قرار ميدهد ممكن است صحيح عمل كند و ممكن است دچار خطا گردد. منشاء خطا يكى از دو امر ذيل ممكن است باشد :
1- آن مقدماتى كه آنها را پايه قرار داده و معلوم فرض كرده خطا و اشتباه باشد . يعنى مقدماتى كه مصالح استدلال ما را تشكيل مىدهد فاسد باشد.


2- نظم و شكل و صورتى كه به مقدمات داده شده غلط باشد يعنى هر چند مصالح استدلال ما صحيح و درست است ولى شكل استدلال ما غلط است.
خطا سنجى منطق ارسطويى منحصراً مربوط به شكل و صورت استدلال , اما سنجش خطاى ماده استدلال از عهده منطق ارسطويى خارج است , لهذا منطق ارسطويى را منطق صورت مى نامند .
موضوع منطق :
موضوع علم عبارت است از آن چيزى كه آن علم در اطراف آن بحث مىكند و هر يك از مسائل آن علم را در نظر بگيريم خواهيم ديد بيانى است از يكى از احوال و خواص و آثار آن . عبارتى كه منطقيين و فلاسفه در تعريف موضوع علم بكار برده اند اينست : موضوع كل علم هو ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتيه يعنى موضوع هر علم آن چيزىاست كه آن علم درباره عوارض ذاتى آن بحث مىكند.
در اينجا دو نظريه است :


1- علت اين امر اينست كه مسائل هر علمي بالاخره در اطراف يك حقيقت معينى بحث ميكند . مثلا علت هم خانواده بودن مسائل حساب اينست كه همه آنها در اطراف عدد و خواص و آثار اعداد است و علت هم خانوادگي و قرابت مسائل هندسى اينست كه همه آنها در اطراف مقدار مى باشند.


2- نظريه دوم اينست كه پيوند مسائل علوم با يكديگر ناشى از آثار و فوايدى است كه بر آنها مرتب ميشود. فرضا يك عده مسائل در اطراف يك موضوع معين نباشد , هر مسئله اي مربوط به موضوع جداگانه اي باشد اگر آن مسائل از لحاظ اثر و فايده و غرضىكه به دانستن آنها تعلق ميگيرد وحدت

و اشتراك داشته باشند كافى است كه قرابت و هم خانوادگى ميان آنها برقرار گردد و ضمناا آنها را از مسائل ديگرى كه علم ديگر بشمار ميرود متمايز كند. ولى اين نظريه صحيح نيست اينكه يك عده مسائل از لحاظ اثر و فايده و غرضى كه به دانستن آنها تعلق ميگيرد وحدت و سنخيت پيدا مى كند ناشى از شباهت ذاتى لأن مسائل بيكديگر استو شباهت ذاتى آن مسائل بيكديگر ناشى از اينست كه همه أن مسائل از حالات و عوارض موضوع واحدي مي باشند.


كلي و جزيى :
يكي ديگر از بحثهاي مقدماتى منطق بحث كلى و جزيى است .تصورات كلى و تصورات جزيى :
تصورات جزيي يك سلسله صورتها است كه جز بر شخص واحد قابل انطباق نيست , در مورد مصداق اين تصورات كلماتى از قبيل " چندتا" كداميك " معنى ندارد.
ادراك كلى , علامت رشد و تكامل انسان در ميان جانداران است . راز موفقيت انسان – بر خلاف حيوانات-
به درك قوانين جهان و استخدام آن قوانين و ايجاد صنايع و تشكيل فرهنگ و تمدن ، همه در ادراك كليات نهفته است .منطق كه ايزار صحي

ح فكر كردن است هم با سروكار دارد هم با كلى ، ولى بيشتر سرو كارش با كليات است .
نسب اربعه :
از جمله مسا ئلي كه لازم است دانسته شود ، انواع رابطه و نسبتي است كه دو كلي با يكد يگر ممكن است داشته باشند . هر كلي را نظر با ينكه شامل افراد بسياري است ، اگر آن را با يك كلي ديگر كه آن نيز شامل يك سلسله افراد است مقاسيه كنيم يكي از چهار نسبت ذيل را با يكديگر خواهند داشت:

تبا ين تساوي عموم و خصوص مطلق عموم و خصوص من وجه

زيرا يا اينست كه هيچيك از اين دو كلي بر هيچيك از افراد آن كلي ديگر صدق نمي كند و قـلمرو هـر كدام ازاينهـا ازقـلمرو ديگري جدا است،در اين صورت نسبت ميان اين دو كلي نسبت تباين است و آن دو كلي را « متباينين » مي خوانند.


هـر يك از اين دو بر تمام افراد ديگري صدق مي كند ، يعني قـلمرو هـر دو كلي يكي است ، در اين صورت نسبت ميان اين دو كلي نسبت «‌ تساوي » است و آن دو كلي را« متسا ويين » مي خوانند.


اينست كه يكي بر تمام افراد ديگري صدق مي كند و تمام قـلمرو آنرا در بر مي گيرد اما ديگري تمام اولي را در بر نمي گيرد بلكه بعضي از آنرا در رب مي گيرد ، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلي ، نسبت « عموم و خصوص مطلق » است و آن دو كلي را « عام و خاص مطلق » مي خوانند .


اينست كه هـر كدام از آنها بر بعضي از افراد ديگري صدق مي كند و در بعضي از قـلمرو هاي خود بر يكديگر اشتراك دارند و اما هـر كدام بر افرادي صدق مي كند كه ديگري صدق نمي كند يعني هـر كدام قـلمرو جداگانه نيز دارند ، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلي « عموم و خصوص من وجه » است و آن كلي را« عام و خاص من وجه » مي خوانند.


قضايا :
اول بايد قضيه را تعريف كنيم و سپس به تقسيم قـضايا بپردازيم و آنگاه احكام قضايا را ذكر كنيم . پس سه مرحله بايد كار كنيم : تعريف . تقسيم . احكام
براي اينكه قـضيه را تعريف كنيم مقدمه اي بايد ذكر كنيم كه مربوط به الفاظ است. گرچه منطق سر وكارش با معاني و ادراك ذهـنيه است و مستقيماً كاري با الفاظ ندارد ( بر حلاف نحو صرف كه سر كارشان مستقيماً با الفاظ است ) و هـر گونه تعريف يا تقسيم يا بيان حكمي كه مي كند مربوط به معاني و ادراكات است ، در عين حال گاهي منطق ناچار است به پاره اي تعريف و تقسيمها درباره الفلظ بپردازد.


البته تعريف و تقسيماهائي كه منطق در الفاظ بكار مي برد به اعتبار معاني آن الفاظ است ، يعني آن الفاظ به اعتبار معاني خودشان به گونه اي تعريف مي شوند و تقسيمهائي بر آنها وارد مي شود . در قديم معمول بود كه به نو آموزان منطق اين بيت : منطقي در بند بحث لفـظ نيست ليك بحث لفظ او را عارضي است


در اصطلاح منطقـيين هـر لفظي كه براي يك مهني وضع شده باشد و مفيد معني باشد «‌ قول » خوانده مي شود .
عليهذا تمام الفاظي كه ما در محاورات خود بكار مي بريم و مقاصد خود را به يكديگر تفهيم ميكنيم « اقوال» مي باشد و اگر لفظي فاقد معني باشد آن را مهمل مي گويند و قول خوانده نمي شود . مثلاً لفظ « اسب » در فارسي ، قول است زيرا نام يك حيوان خاص است ،اما لفظ « ساب » قول نيست زيرا مفيد معني نمي باشد .
قول بر دو قسم است يا مفرد است يا مركب . اگر داراي دو جزء باشد و هـر جزء آن بر جزء معيني دلالت كند آن را مركب خوانند و اگر نه ، مفرد.
عليهذا لفظ « آب‌» مفرد است اما « آب هـندوانه » مركب است. مركب بر دو قسم است يا تام است يا ناقص . مركب تام آنستكه يك جمله تمام باشد ، يعني بيان كننده يك مقصود كامل باشد بطوريكه اگر به ديگري گفته شود ، او مطلبي را درك كند و به اصطلاح صجت سكوت داشته باشد و حالت انتظار باقي نماند . اما مركب ناقص برخلاف اين است ، كلامي نيمه تمام است ، مخاطب از آن معني و مقصودي درك نمي كند .


مركب تام نيز بر دو قسم است يا خبر است يا انشاء . مركب تام خبري آن است كه از واقـعـيتي حكايت مي كند . يعني از امري كه واقع شده است يا واقع خواهـد شد يا در حال واقع شدن اشت و يا هـمواره بوده و هـست و خواهد بود خبر مي دهـد . مثل آنكه مي گوييم : من سال گذشته به مكه رفتم . من سال آ ينده در فوق ليسانس شركت مي كنم. اما مركب انشائي عبارت است از جمله اي كه از چيزي خبر نمي دهـد بلكه خودبخود آورنده يك معني است. مثل آنكه مي گوييم : برو ، بيا ، حرف نزن ، آيا با من مي آيي؟
مركب تام خبري چون از چيزي حكايت مي كند و خبر مي دهـد ممكن است با آنچه از آن خبر مي دهـد مطابقت داشته باشد و ممكن است مطابقت نداشته باشد . اما مركب انشايي چون از چيزي حكايت نميكند و خبر نمي دهـد بلكه به وجود آورنده يك معني است ، چيزي در خارج ندارد كه با آن مطابقت داشته باشد يا مطابقت نداشته باشد ، از اين رو در مركب انشايي صادق بودن يا كاذب بودن بي معني است .


در اين بخش فـقـط به ذكر عناوين و تقسيمات قضايا مي پردازيم با توضيح مختصر از آنها :
تقسيم بر حسب نسبت حكميه (رابطه )
تقسيم بر حسب نسبت موضوع
تقسيم بر حسب نسبت سور
تقسيم بر حسب نسبت جهت .


احكام قضايا:
اما احكام قضايا : قـضايا نيز مانند مفردات ، احكامي دارند ، ما در باب مفردات گفتيم كه كليات با يكديگر مناسبات خاص دارند كه بنام « نسب اربعه » معروف است دو كلي را كه با هـم مقـايسه مي كنيم ، يا متباينند و يا متساوي و يا عام و خاص مطلق و يا عام و خاص من وجه . دو قضيه را نيز هـنگامي كه با يكديگر مقـايسه كنيم مناسبات مختلفي ممكن است داشته باشند. ميان دو قـضيه نيز يكي از چه

ار نسبت بر قرار است و آنها عبارتند از تناقض ، تضاد ، دخول تحت التضاد ، تداخل *.
اگر دو قضيه در موضوع و محمول و ساير جهات به استثناي كم و كيف با هم وحدت داشته باشند واز نظر كم كيف هم در كم اختلاف داشته باشند و هم در كيف ، يعني هم در كليت و جزييت اختلاف داشته باشند و هم در ايجاب و سلب ،اين دو قضيه متناقضين مي باشند . مانند « هر انساني تعجب كننده است » و « بعض انسانها تعجب كننده نيستند».


و اگر در كيف اختلاف داشته باشند ، يعني يكي موجبه است و ديگري سالبه و دركم يعني كليت و جزئيت وحدت داشته باشند.اين دو بر دو قسم است يا هر دو كلي هستند و يا هر دو جزئي .اگر هر دو كلي هستند اين دو قضيه «متضادتين» خواند مي شوند مانند « هر انساني تعجب كننده است» و « هيچ انساني تعجب كننده نيست ». و اگر هر دو جزئي باشند اين دو قضيه را داخلتين تحت التضاد ، مي خوانند مانند « بعض انسانها تعجب كننده هستند» و « بعض انسانها تعجب كننده نيستند ».


اگر دو قضيه در كم اختلاف داشته باشند يعني يكي كليه است و ديگري جزئيه ولي در كيف وحدت داشته باشند يعني هر دو موجبه يا هردو سالبه باشند اينها را متداخلين مي خوانند مانند « هر انساني تعجب كننده است » و « بعضي انسانها تعجب كننده اند » و مانند « هيچ انساني منقارندارد » و « بعضي انسانها منقار ندارند ».البته مغلوم است كه شق پنجم ، يعني اينكه نه در كيف اختلاف داشته باشند و نه در كم فرض ندارد ، زيرا فرض اين است كه درباره دو قضيه اي بحث مي كنيم كه از نظر موضوع و محمول و ساير جهات مثلا زمان و مكان وحدت دارند ، چنين دو قضيه اگر از نظر كم و كيف هم ئحدت داشته باشند يك قضيه اند ، نه دو قضيه.


حكم قسم اول كه نسبت ميان دو قضيه تناقض است اينست كه اگر يكي از آنها صادق باشد ديگري قطعا كاذب است و اگر يكي كاذب باشد ديگري صادق است . يعني محال است كه هر دو صادق باشند يا هر دو كاذب باشند . صدق چنين دو قضسه اي ( كه البته محال است ) اجتماع نقيضين خوانده مي شود . همچنانكه كذب هر دو ( كه آن نيز البته محال است) ارتفاع نقيضين ناميده ميشود . اين همان اصل معروفي است كه به نام « اصل تناقض » ناميده شده و امروز زياد مورد بحث است .
اما حكم قسم دوم : حكمش اينست كه صدق هر يك مستلزم كذب ديگري است ، اما كذب هيچكدام مستلزم صدق ديگري نيست ، يعني محال است كه هر دو صادق باشد ولي محال نيست كه هر دو كاذب باشند مثلا اگر بگوييم :« هر الف ب است » و باز بگوييم « هيچ الفي ب نيست » محال است كه هر دو قضيه صادق باشند يعني هم هر الف ب باشد و هم هيچ الفي ب نباشد . اما محال نيست كه هر دو كاذب باشئ يعني هر الف ب باشد و نه هيچ الف ب نباشد بلكه بعضي الفها ب باشند و بعضي الفها ب نباشند .
اما قسم سوم : حكمش اينست كه كذب هر يك مستلزم صدق زيرا اگر هر دو كاذب باشند ، كذب جمله « بعضي الفها ب هستند »اينست كه هيچ الفي ب نباشد و كذب « بعضي الفها ب نيستند » اينست كه هر الفي ب باشد و ما قبلا در قسم دوم گفتيم كه محال است دو قضيهمتحد

الموضوع و المحمول كه هر دو كلي باشند و يكي موجبه و ديگري سالبه هر دو صادق باشند.
اما قسم چهارم : در اين قسم كه هر دو قضيه موجبه و يا هر دو سالبه است ، ولي يكي كليه و ديگري جزئيه ، توجه به اين نكته لازم است و وضع را روشن مي كند و آن اينكه در قضايا ـ بر عكس مفردات ـ همواره جزئيه اعم از كليه است .در مفردات همواره كلي اعم از جزئي است، مثلا انسان اعم از زيد است . ولي در قضايا ، قضيه بعضي الفها ب هستند اعم است از قضيه هر الف ب است زيرا اگر هر الف ب باشد قطعا بعضي الفها ب هستند ولي اگر بعضي الفها ب باشند لازم نيست كه همه الفها ب باشند. صدق قضيه اعم مستلزم صدق اخص نيست اما صدق اخص مستلزم صدق

قضيه اعم هست و كذب قضيه اخص مستلزم كذب قضيه اعم نيست اما كذب قضيه اعم مستلزم كذب قضيه اخص است .پس اينها « متداخلين » مي باشند اما به اين نحو كه همواره موارد قضيه كليه داخل در موارد قضيه جرئيه است .يعني هر جا كه كليه صدق باشد جزئيه هم صادق است ، ولي ممكن است قضيه جزئيه در يك مورد صادق باشد و قضيه كليه صادق نباشد .با تامل در قضيه : هر الف ب است و قضيه بعضي الفها ب هستند و همچنين با تامل در قضيه هيچ الفي ب نيست ، و قضيه بعضي الفها ب نيستند مطلب روشن مي شود.ه مي پردازيم .

فلسفه
فلسفه :
در اين بخش نيز به توضيح مختصري از فلسفه مي پردازيم :
فلسفه چيست ؟
اولين مساله اي كه لازم است درباره فلسفه بدانيم اين است كه فلسفه چيست ؟ قبل از اينكه باين پرسش پاسخ دهيم ، نظر بيك عده خلط مبحثهايي كه در پاسخ اين پرسش واقع است ناچاريم مقدمه اي كوتاه درباره مطلبي كه معمولا در كتب منطق ذكر مي شود بياوريم:
تعريف لفظي و تعريف معنوي


منطقيين مي گويند: آنگاه كه از چيستي يك شيء پرسش مي شئد مورد پرسش مختلف است . گاهي مورد پرسش معني و مفهوم لفظ است . يعني هنگامي كه مي پرسيم فلان چيز چيست ؟ آن چيز مورد سؤال خود همان لفظ است و منظور از «چيستي » آن ، اين است كه معني لغوي يا اصطلاحي آن لفظ چيست ؟ فرض كنيد در ضمن قرائت كتابي به لفظ « پوپك » بر مي خوريم و معني آنرا نمي دانيم از ديگري مي پرسيم كه پوپك چيست؟ او در جواب ميگويد ، پوپك نام مرغي است . يا مثلا در اصطلاح منطقين چيست ؟ او مي گويد كلمه در اصطلاح منطقين عبارت است از فعل در اصطلاح نحويين. بديهي است كه رابطه لفظ و معني رابطه اي قراردادي و اصطلاحي ، خواه اصطلاح عام يا اصطلاح خاص .


در پاسخ اين چنين سؤالي بايد موارد استعمال را جستجو كرد و يا به كتب لغت مراجعه كرد . اين چنين سؤالي ممكن است پاسخهاي متعدد داشته باشد ، و همه آنها هم صحيح باشد . زيرا ممكن است يا لفظ در عرفهاي مختلف ، مغاني مختلف داشته باشد .
وقتي يك لفظ در عرف واحد دو معني يا چند معني مختلف داشته باشد ، در اين گونه موارد بايد گفت اين لغت در فلان اصطلاح ديگر به فلان معني ديگر است . پاسخهايي كه باينگونه سؤالات داده مي شود « تعريف لفظي » ناميده مي شود .ولي گاهي كه از چيستي يك شيء سئوال مي

شود پرسش معني لفظ نيست، بلكه حقيقت معني است . نمي خواهيم بپرسيم « معني اين لفظ چيست ؟ » معني لفظ را ميدانيم ولي حقيقت و كنه معني بر ما مجهول است سئوال از حقيقت و كنه معني است . مثلا اگر بپرسيم : انسان چيست ؟ مقصود اين نيست كه لغت انسان براي چه معني وضع شده است .همه ميدانيم كه لغت انسان براي همين موجود خاص دو پاي راست اندام سخنگو وضع شده است بلكه سئوال از اين است كه ماهيت و حقيقت انسان چيست ؟ بديهي است كه پاسخ صحيح چنين سئوالي جز يك چيز نمي تواند باشد . يعني ممكن نيست كه چند پاسخ متعدد همه صحيح باشد . پاسخي كه باينگونه سئولات داده مي شود « تعريف حقيقي » خوانده مي شود.


تعريف لفظي بر تعريف حقيقي مقدم است يعني اول بايد مفهوم لفظ را مشخص كرد و سپس آن معني مشخص شده را تعريف حقيقي كرد . والا موجب مغالطه و مشاجره هاي بيجا خواهد شد.
زيرا اگر لفظيمعاني لغوي يا اصطلاحي متعددي داشته باشد و اين تعدد معاني مغفول عنه باشد هر دسته اي ممكن است معني و اصطلاخ خاصي را منظور نظر قرار دهند و آن را تعريف كنند ، غافل از اينكه هر كدام از اينها چيزي در نظر دارد غير از آن چيزي كه ديگري در نظر گرفته است و بي جهت با يكديگر مشاجره مي كنند.


عدم تفكيك معني لفظ از حقيقت معني موجب مي گردد كه احيانا تحولات وتطوراتي كه در معني لفظ پديد آمده است به حساب حقيقت معني گذاشته شود . مثلا ممكن است لفظ خاصي ابتدا در يك معني كل استعمال شود و بعد اصطلاحات تغيير كند و عينا همان لفظ بجاي كل در مورد جزء آن كل استعمال شود . اگر كسي معني لفظ را از حقيقت معني تفكيك نكند خواهد پنداشت كه آن كل واقعا تجزيه شده است و حال آنكه در آن كل تغييري رخ نداده است بلكه لفظ مستعمل در آن كل جاي خود را عوض كرده و در جزء آن استعمال شده است .


اتفاقا در مورد فلسفه چنين اشتباهي دامنگير عموم فلاسفه غرب و مقلدان شرقي آنها شده است . كلمه فلسفه يك كلمه اصطلاحي است و معاني اصطلاحي متعدد و كوناكوني يافته است .گروههاي مختلف فلاسفه هر كدام تعريف خاصي از فلسفه كرده اند ولي اين اختلاف تعريف و تعبير مربوط بيك حقيقت نيست.هر گروهي اين لفظ را در معني خاص بكار برده اند ، و همان معني خاص منظور خويشتن را تعريف كرده اند .


لغت فلسفه :
اين لغت ريشه يوناني دارد .همه علما قديم و جديد كه به زبان يوناني و تاريخ علمي يونان قديم آشنا بوده اند ميگويند : اين لغت مصدر جعلي عربي كلمه « فيلوسوفيا » است . كلمه فيلوسوفيا مركب است از دو كلمه :« فيلو» و« سوفيا » كلمه فيلو بمعني دوستداري و كلمه سوفيا بمعني دانايي است ، پس كلمه فيلوسوفيا بمعني دوستداري ـ دانايي است و افلاطون و سقراط را «

فيلوسوفس » بمعني دوستدار دانايي معرفي مي كنند. تدريجا لغت سو فيست ـ كه قبل از سقراط بودن ـ مفهوم اصلي خود را از دست داد و مفهوم مغالطه كار بخود گرفت و سوفيست گري مرادف شد با مغالطه كاري كلمه « سفسطه » در زبان عربي مصدر ساختگي « سوفيست » است كه اكنون در ميان ما بمعني مغالطه كاري است . بعد از سقراط نيز اين لغت بكسي اطلاق نشد و لغت فلسفه نيز در آن ايام هنوز مفهوم مشخص نداشته است و مي گويند ارسطو نيز اين لغت را بكار نبرده است و بعدها اصطلاح فلسفه و فيلسوف رايج شده است.


اما فلسفه در قديم و جديد يك نام است براي معاني مختلف و گوناگون و به حسب هر معني تعريف جداگانه دارد . چنانكه خوانديم در قديم گاهي كلمه فلسفه نام « مطلق علم عقلي » بود و گاهي اين نام اختصاص مي يافت به يكي از شعب يعني علم ما بعد الطبيه يا فلسفه اولي و در جديد اين نام به معاني متعدد اطلاق شده و بر حسب هر معني يك تعريف جداگانه دارد.


جدا شدن علوم از فلسفه :
يك غلط فاحش رايج در زمان ما كه از غرب سر چشمه گرفته است و در ميان مقلدان شرقي غربيان نيز شايع است ، افسانه جدا شدن علوم از فلسفه است ، يك تغيير و تحول لفظي كه به اصطلاحي قرار دادي مربوط مي شود با يك تغيير و تحول معنوي كه به حقيقت يك معني مربوط مي گردد اشتباه شده و نام جدا شدن علوم از فلسفه بخود گرفته است .چنانكه سابقا گفتيم ، كلمه فلسفه يا حكمت در اصطلاح قدما غالبا بمعني دانش عقلي در مقابل دانش نقلي بكار ميرفت و لهذا مفهوم اين لفظ شامل همه انديشه هاي عقلاني و فكري بشر بود .


در اين اصطلاح ، لغت فلسفه يك اسم عام و اسم جنس بود نه اسم خاص . بعد در دوره جديد اين لفظ اختصاص يافت به ما بعد الطبيعه و منطق و زيبايي شناسي و امثال اينها . اين تغيير اسم سبب شده كه برخي بپندارند كه فلسفه در قديم يك علم بود و مسائلش الهيات و طبيعيات و رياضيات از فلسفه جدا شدند و استقلال يافتند. يك تغيير و تحول لفظي با يك تغيير و تحول معنوي اشتباه شود و نيز مثل اين است كه كلمه فارس يك وقت به همه ايران اطلاق مي شده است و امروز به استاني از استانهاي جنوبي ايران اطلاق مي شود و كسي پيدا شود و گمان كند كه

استان فارس از ايران جدا شده است . جدا شدن علوم از فلسفه از همين قبيل است . علوم روزي تحت نام عام فلسفه ياد مي شدند و امروز اين نام اختصاص يافته بيكي از آن علوم .اين تغيير نام ربطي بجدا شدن علوم هيچ وقت جزء فلسفه بمعناي خاص اين كلمه نبود تا جدا شود.
مسائل فلسفه :
مسائلي كه در اطراف هستي دور مي زند چند گونه است:
الف- مسائلي كه مربوط است به هستي و دو نقطه مقابل هستي يعني ماهيت و نيستي .
ب - دسته ديگر مسائل مربوط به اقسام هستي است . هستي به نوبه خود اقسامي دارد كه به منزله انواع آن به شمار ميرود و به عبارت ديگر هستي داراي تقسيماتي است از قبيل تقسيم به عيني و ذهني ، تقسيم به واجب و ممكن ، تقسيم به حادث و قديم ،تقسيم به ثابت و متغير و غيره .
ج - دسته ديگر مسائلي است كه مربوط است به قوانين كلي حاكم بر هستي از قبيل : عليت ، سنخيت علت و معلول ،ضرورت حاكم بر نظام علت و معلول ، تقدم و تاخر و معيت در مراتب هستي.
د - برخي ديگر مسائل مربوط به اثبات طبقات هستي يا عوالم هستي است . يعني هستي طبقات و عوالم خاص دارد.حكماي اسلامي به چهار عالم كلي يا به چهار نشاه معتقدند:
عالم طبيعت يا ناسوت :عالم ماده و حركت و زمان و مكان


عالم مثال يا ملكوت : عالمي برتر از طبيعت كه داراي صور و ابعاد هست اما فاقد حركت و زمان و تغيير.
عالم عقول ياجبروت : عالم عقول يا عالم معني كه از صور . اشباح مبر است و فوق عالم ملكوت است.
عالم الوهيت يا لاهوت : عالم الوهيت واحديت.
ه ـ برخي ديگر مسائل مربوط به روابط عالم طبيعت با عوالم ما فوق خود است به عبارت بهتر مربوط است به سير نزولي هستي از لاهوت تا طبيعت و سير صعودي طبيعت به عوالم بالاتر مخصوصا در مورد انسان كه به نام «معاد » خوانده ميشود و بخش عطيمي را در حكمت متعاليه اشغال كرده است .

 

علت و معلول :
كهن ترين مساله فلسفه مساله علت و معلول است . در هر سيستم فلسفي نام علت و معلول برده ميشود ، بر خلاف اصالت وجود يا وجود ذهني كه در برخي سيستمهاي فلسفي جايگاه بلندي داردو برخي از سيستمهاي فلسفي ديگر كوچكترين آگاهي از آن ندارند و يا بحث قوه و فعل كه در فلسفه ارسطو نقش مهمي ايفا مي كند و يا بحث ثابت و متغير كه در فلسفه صدر المتالهين مقام شايسته اي يافته است.
از جمله مسائلي كه در باب غلت و معلول هست اين است كه هر پديده اي معلول است و هر معلولي نيارمند به علت است پس هر پديده اي نيازمند به علت است يعني اگر چيزي در ذات خود عين هستي نيست و هستي او را عارض شده و پديد آمده است ناچار در اثر دخالت عاملي بوده است كه آن را علت مي ناميم

، پس هيچ پديده اي بدون علت نيست . فرضيه مقابل اين نظريه اين است كه فرض شود ، پديده اي بدون علت پديد آيد ، اين فرضيه به نام صدفه يا اتفاق ناميده مي شود . فلسفه اصل عليت را مي پذيرد و به شدت نظريه صدفه و اتفاق را رد مي كند. اينكه هر پديده اي معلول و نيازمند به علت است مورد اتفاق فلاسفه و متكلمين است ولي متكلمين چنين پديده اي را به حادث تعبير مي كنند و فلاسفه به ممكن يعني متكلمين مي گويند هر حادث معلول و نيازمند به علت است و فلاسفه مي گويند هر ممكن معلول و نيازمند به علت است و اين دو تعبير مختلف نتيجه هاي مختلف مي دهند كه در بحث حادث و قديم به آن اشاره كرديم .


مساله ديگر در باب علت و معلول اين است كه هر علتي فقط معلول خاص ايجاد مي كند نه هر معلولي را و هر معلولي تنها از علت خاص صادر مي شود نه از هر علتي . به عبارت ديگر نيان موجودات جهان وابستگيهاي خاصي هست پس هر چيز منشاء هر چيزي نمي تواند بشود و هر

چيزي ناشي از هر چيزي نمي تواند باشد . مادر تجربيات عادي خود به اين حقيقت جزم داريم كه مثلا غذا خوردن علت سير شدن است و اب نوشيدن علت سيراب شدن و درس خواندن علت باسواد شدن . فلسفه ثابت مي كند كه در ميان تمام جريانات عالم چنين رابطه مسلمي وجود دارد و اين مطلب را به اين تغبير بيان مي كند: « ميان هر علت با معلول حودش سنخيت و مناسبت خاصي حكمفرما است كه ميان يك علت و معلول ديگر نيست ».


اين اصل مهمترين اصلي است كه به فكر ما انتظام مي بخشد و جهان را در انديشه ما نه به صورت محموعه اي هرج و مرج كه در آن هيچ چيزي شرط هيچ چيزي نيست . بلكه به صورت دستگاهي منظم و مرتب در مي آورد كه هر جزء آن جايگاه مخصوص دارد و هيچ جزئي ممكن نيست در جاي جرء ديگر قرار گيرد.


مساله ديگر در باب علت و معلول اين است كه در فلسفه ارسطو علت چهار قسم است : علت فاعلي ، علت مادي ، علت غائي و علت صوري در مصنوعات بشري اين چهار علت به خوبي صادق است . مثلا اگر خانه اي بسازيم ، بنا و عمله علت فاعلي است و سكونت در آن خانه ، علت غائي است و مصالح آن خانه علت مادي است و شكل ساختمان كه متناسب با مسكن است نه مثلا با انبار يا مسجد علت صوري است.


مساله ديگر در باب علت و معلول اين است كه سلسله علل ( البته علل به اصطلاح فلاسفه نه علل به اصطلاح علماي طبيعي ، يعني علل وجود نه علل حركت ) متناهي است و محال است نا متناهي باشد يعني اگر وجود يك شيء صادر از علتي و قائم به علتي باشد و وجود آن علت نيزقائم به علت ديگر و وجود آن علت نيز قائم به علت ديگر باشد ممكن است هزار ها و ميليونها و يا ميلياردها علت و معلول به اين ترتيب هر كدام صادر از ديگري باشد و بالا برود ، ولي در نهايت امر به علتي منتهي مي گردد كه آن علت قائم بالذات است و قائم به علتي ديگر نيست زيرا تيليل علل غير متناهيه محال است . فلاسفه براهين زيادي اقامه مي كنند بر امتناع تسلسل علل غير

متناهيه و اين تعبير را مخخف ميكنند و مي گويند: تسلسل علل محال است. و غالبا تعبير را از اين هم مخففتر مي كنند و ميگويند تسلسل محال است و البته مقصود اين است كه تسلسل علل غير متناهيه محال است .كلمه تسلسل از ماده است كه بمعني زنجير است پس تسلسل يعني زنجيره شدن علل غير متناهيه . فلاسفه نظام و ترتيب علل و معلولات را به حلقات زنجير كه به ترتيب پشت سر يكديگر قرار كرفته اند تشبيه كرده اند.


در اينجا مبحث فلسفه را مي بنديم و به سر مبحث علم كلام و عرفان مي رويم .

كلام و عرفان

علم كلام :
يكي از علوم اسلامي علم كلام است . علم كلام علمي است كه درباره عقايد اسلامي يعني آنچه از نظر اسلام بايد بدان معتقد بود و ايمان داشت بحث مي كند . به اين نحو كه آنها را توضيح مي دهد و در باره آنها استدلال مي كند . از آنها دفاع مي نمايد .
علما اسلامي مي گويند : مجموع تعليمات اسلامي سه بخش است :
الف) بخش عقايد : يعني مسائل و معارفي كه بايد آنها را شناخت و بدانها معتقد بود و ايمان آورد ، مانند مساله توحيد ، صفات ذات باري تعالي ، نبوت عاله و خاصه ، و برخي مسائل ديگر . البته فرق اسلامي در اينكه چه چيزهايي از اصول دين است و لازم است به آنها ايمان و اعتماد داشت تا حدودي اختلاف نظر دارند.


ب) بخش اخلاق : يعني مسائل و دستور هايي كه درباره « چگونه بودن » انسان از نظر صفات روحي و خصلتهاي معنوي است . از قبيل : عدالت ، تقوا ، شجاعت ، عفت ،حكمت ، استقامت ، وفا ، صداقت ، امانت و غيره .
ج ) بخش احكام : يعني مسائل مربوط به كار و عمل كه چه كارهايي و چگونه بايد انجام شود . از قبيل نماز ، روزه ، حج ، جهاد ، امر به معروف و نهي از منكر ، بيع ، اجاره ، نكاح ،طلاق ، تقسيم ارث و غيره .


علمي كه متصدي بخش اول است علم كلام است و علمي كه عهده دار بخش دوم است علم اخلاق ناميده مي شود ، و علمي كه بخش سوم را برذمه دارد علم فقه نام گرفته است .
در اين تقسيم آنچه مقسم واقع شده است تعليمات اسلامي است يعني چيزهايي كه جزومتن اسلام است ، نه علوم اسلامي كه اموري را هم كه مقدمه اي است بر تحقيق درباره تعليمات اسلامي شامل مي گردد مانند ادبيات ، منطق و احيانا فلسفه.
آغاز علم كلام :


درباره آغاز علم كلام و اينكه از چه وقت در ميان مسلمين پديد آمد نمي توان دقيقا اظهار نظر كرد آنچه مسلم است اينست كه در نيمه قرن هجري پاره اي از مسائل كلامي از قبيل بحث جبر و اختيار و بحث عدل در ميان مسلمين مطرح بوده است و شايد نخستين حوزه رسمي اين مباحث حوزهء درس حسن بصري متوفا در 110 هجري است . در ميان مسلمين دو شخصيت از شخصيتهاي نيمه دوم قرن نام برده مي شوند كه سخت از اختيار و آزاديس انسان دفاع مي كرده اند، معبد جهني و غيلان دمشقي ، در مقابل افرادي بوده اند كه طرفدار عقيده جبر بوده اند ،

معتقدان به اختيار و آزادي به نام « قدري » و منكران آن به نام « جبري » معروف شدند. تدريجا موارد اختلاف اين دو دسته به يك سلسله مسائل ديگر در الهيات ، طبيعيات و اجتماعيات و برخي مسائل مربوط به انسان و معاد كشيده شده و مساله جبر و اختيار يكي از مسائل مورد اختلاف بود . قدريون در اين دوره ها به نام معتزله خوانده شدند و جبريون به نام اشاعره .


مستشر قين و اتباع آنها اصرار دارند كه آغاز بحثهاي استدلالي در جهان اسلام را از اينجا و يا امثال آن بدانند. اما حقيقت اينست كه بحث استدلالي درباره اصول اسلامي از خود قرآن كريم آغاز شده است و در سخنان رسول اكرم (ص) و مخصوصا در مطب امير المومنين علي (ع) تعقيب و تفسيرذ شده است . گو اينكه سبك و اسلوب اين مباحث با سبك و اسلوبي كه متكلمين اسلامي داشتند متفاوت است .
تحقيق يا تقليد :
قرآن كريم ، ايمان را بر پايه تعقل و و تفكر گذشته است ، قرآن همواره مي خواهد كه مردم از انديشه به ايمان برسند. قرآن در آنچه بايد به آن مومن و معتقد بود و آنرا شناخت تعبد را كافي نمي داند . عليهذا در اصول دين بايد منطقا تحقيق كرد.
مثلا اينكه خداوند وجود دارد و يكي است مساله ي است كه منطقا بايد به آن پي برد و همچنين اسنكه حضرت محمد (ص) پيامبر خدا است . اين جهت باعث شد كه علم اصول از همان قرن اول پايه گذاري شود.


پيوستن اقوام و ملل مختلف به اسلام با يك سلسله افكار و انديشه ها و همزيستي مسلمين با ارباب ديانات ديگر از قبيل يهوديان و مسيحيان و مجو سيان و صابئين و مجادلات مذهبي كه ميان مسلمين و آن فرقه ها رخ مي داد و خصوصا پيدايش گروهي به نام زناقه در جهان اسلام كه بطور كلي ضد دين بودند با توجه به آزاديي كه خلفاي عباسي ( در حدودي كه با سياست برخورد

نداشت ) داده بودند و پيدايش فلسفه در عالم اسلامي كه به نوبه خود شكوك و شبهاتي بر مي انگيخت ، موجب شد كه بيش از پيش ضرورت تحقيق در مباني ايماني اسلامي و دفاع از آنها در ميان مسلمين اخساس شود و موجب ظهور متكلمان بر جسته اي در قرنهاي دوم و سوم و چهارم گرديد.
اولين مساله :
ظاهرا اولين مساله اي كه در ميان مسلمين مورد بحث و قيل قال ولم ولانسلم واقع شد مساله جبر و اختيار بود و اين بسيار طبيعي بود زيرا اولا اين مساله چون با سرنوشت انسانها مربوط است مورد علاقه هر انسان بالغ الفكري است . شايد جامعه اي يافت نگردد كه مردمش به مرحله بلوغ فكري رسيده باشند و اين مساله در آن جامعه طرح نشده باشد . ثانيا قرآن مجيد آيات زيادي در اين زمينه دارد مه محرك انديشه ها در اين مساله اساسي مي گردد.
بحث جبر و اختيار كه ضمنا بحث قضاو قدر هم هست يعني از آن جهت كه به انسان مربوط است جبر و اختيار است و از آن جهت كه به خدا مربوط است قضا و قدر است ، خود بخث عدل را به ميان آورد زيرا رابطه آشكار ميان جبر و ظلم از يك طرف و اختيار و عدل از طرف ديگر ديده مي شد.اگر

كسي كتب كلام را- خصوصا كتب كلاميه اي كه از قرن هفتم به بعد تاليف شده ـ مطاله كند مي بيند اكثر مسائل كلامي اسلامي همانها است كه فلاسفه ـ خصوصا فلاسفه اسلامي ـ در كتب خود طرح كرده اند . فلسفه اسلامي و كلام در يكديگر زياد تاثير كرده اند ، يكي از آن تاثيرات اينست كه كلام براي فلسفه مسائل جديدي جبرا مطرح ساخت و فلسفه نيز موجب شد دائره وسعت يابد به اين معني كه ضرورت طرح بسياري از مسائل فلسفي در قلمرو كلام لازم شناخته شد.


كلام عقلي و كلام نقلي :
علم كلام در عين اينكه يك علم استدلالي و قياسي است ، از نظر مقدمات و مباديي كه در استدلالات خود بكار مي برد مشتمل بر دو بخش است : عقلي و نقلي .
بخش عقلي كلام كسائلي است كه مقدمات آن صرفااز عقل گرفته شده است و اگر فرضا به نقل استناد مي شود به عنوان ارشاد به عموان ارشاد و تاييد حكم عقل است ، مثل مسائل مربوط به توحيد و نبوت و برخي از مسائل معاد در اينگونه مسائل استناد به نقل ـ كتاب و سنت ـ كافي نيست ، صرفا از عقل بايد استمداد شود.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید