بخشی از مقاله

-1- تعريف اومانيسم :
اومانيسم واژه اي است كه در طول تاريخ ، معاني گوناگوني به خود ديده است . تاريخ پيچيدة آن در دنياي غرب دامنة معاني و تعاريفش را گسترده كرده است . با وجود اين ، مي بايست ضمن تأكيد بر تكثر ، پيچيدگي و سيال بودن معاني اومانيسم ،تعريف امروزي آن را ارائه نماييم . ريشة اين واژه humble (humilis) از واژه لاتين "humus" به معناي خاك يا زمين است . از اين رو "homo" به معناي هستي زميني و "humanus" به معناي خاكي يا انسان است . اين واژه در آغاز در مقابل ساير موجودات خاكي يعني حيوانات و گياهان و همچنين

مرتبة ديگري از مخلوقات يعني ساكنان آسمان يا خدايان (divihnus , deusldivus) به كار مي ر فت . در اواخر دوران باستان و قرون وسطاي غرب ، محققان و روحانيان ميان "divinitas" به معني حوزه هايي از معرفت و فعاليت كه از كتاب مقدس نشأت مي گرفت و اومانيتاس (humanitas) يعني حوزه هايي كه به قضايي عملي زندگي دنيوي مربوط مي شد ، فرق گذاشتند .از آنجا كه اين حوزة دوم بخش اعظم مواد خام خود را از نوشته هاي رومي و به طور فراينده يونان باستان مي گرفت ، مترجمان و آموزگاران اين آثار كه معمولاً ايتاليايي بودند خود را "umanisti" يا «اومانيست ها » ناميدند . بر اين اساس "humanity" به آن حوزه از معارف درسي اطلاق مي شد كه صنايع بيان ، منطق ، رياضيات و مطالعة آثار نويسندگان

يوناني و رومي را در بر مي گرفت و«اومانيست » فردي بود كه اين مموضوعات را ترجمه يا تدريس نموده و يا امكانات تدريس آنها را فراهم مي كرد .
اين تعريف از اومانيسم ، در طول زمان ثابت نماند و واژة مذكور با پذيرش معاني مختلف تعاريف ديگري را از خود بر جاي گذاشت به گونه اي كه به طور خلاصه مي توان گفت از قرن چهارم ميلادي تا امروز به صورت هاي زير تعرف شده است :


1- ادبيات باستاني (شعر ، معاني ، بيان ، اخلاق و سياست )
2- توجه به افكار ، علايق و مركزيت انسان .
3- اعتقاد به توانايي هاي وجود انسان .
4- اعتقاد به عقل ، تعقل ، متد علمي و شك به عنوان ابزارهاي مناسبي در كشف حقيقت و ساختار جامعة انساني .
5- انسان سالاري يا بشر گرايي در مقابل خداسالاري .
با وجود تعاريف و معاني مختلف براي اين واژه مي توان گفت تا كنون دو معناي آن بيشتر رواج يافته است :

1-2- تاريخچة اومانيسم :
پيشينة اومانيسم از لحاظ تاريخي به يونان باستان بر مي گردد . در يونان باستان خدايان صفات و سجاياي انساني و حتي صورت انساني داشتند . اندام انساني مهمترين مسئلة هنر مجسمه ساي و نقاشي به حساب مي آمد . توجه به انسان در يونان باستان به حد اعلاي خود رسيده و حتي در انديشة سوفسطائيان انسان مقياس همه چيز بود . به طور كلي بسياري ، تاريخ فرهنگ يوناي را تاريخ وقوف به ارزش و حيثيت انسان و استقلال فرد مي داند . با زوال استقلال يونان ، فرهنگي يوناني به صورت رنگ باخته به روم منتقل گرديد . هرچند دموكراسي و آزادي فردي مطابق نمونة يوناني در روم به طور اساسي پا نگرفت ولي اين طرز تفكر اثر خود را بر جاي گذاشت .


پس از ظهور مسيحيت و رسمي شدن آن در امپراتوري روم با فرمان كنستانتين و در نهايت حاكميت و اشاعة مسيحيت در روم و ساير نقاط اروپا ، فرهنگ مسيحي ، به تدريج بر كشورهاي غربي مسلط شد . مسيحيان پس از اتحاد با دولت و برقراري تئوكراسي كليسايي از پايان قرن يازدهم تا آغاز قرن سيزدهم ، قدرت دنيوي را تابع قدرت روحاني خود كردند و فرهنگ خود را بر فرهنگ اومانيستي متأثر از يونان چيره ساختند . ارباب كليسا به دنبال اين حاكميت سياسي و فرهنگي و باافزايش فشار و اختناق ، مقام و منزلت و حيثيت انسان را تنزل داده ، خرد نمودند و به نام مذهب مسيح ، آزادي و اختيار انسان ها را از آنان سلب نمودند .
اين گرايش افراطي در زير پا گذاشتن كرامت انساني ، به دنبال خود واكنش شديدي را در جهت توجه به «انسان» پديد آورد . خصوصيات انحرافي اين محيط فرهنگي كه زمينه ساز اومانيسم شد به قرار زير بود :


1- انسان موجودي گناهكار و شروربا لذات تلقي مي شد .
2- توانايي و اختيار انسان ناديده گرفته شده بود .
3- آدمي قدرت و لياقت ارتباط بدون واسطه با خدا را نداشت و نيازمند واسطه گري قديسين و ارباب كليسا بود .
4- با تفسير انحرافي ، دين به منزلة عامل سكون و ركود معرفي شده بود .


5- از طرف ارباب كليسا علم وعقل انساني در مغايرت با دين معرفي مي شد و كار علمي ، دخالت شيطاني در امور عالم و منافي عبوديت تلقي مي گرديد .
6- دين و دنيا ، لذائذ رو حاني و جسماني ، آن جهان و اين جهان ، ماوراي طبيعت و طبيعت ، دو قطب مخالف يكديگر و دو مفهوم متباين تلقي مي شدند ، كه هيچ نقطة اشتراكي با يكديگر نداشتند .
7- بيشترين تأكيد بر صفت غضب خداوند بود و عفو و رحمت الهي كمتر مورد توجه قرار مي گرفت .
8- صاحبان قدرت كليسايي مردم را تحت فشار و اختناق قرارداده بودند و به تفتيش عقايد آنها مي پرداختند ، به عبارت ديگر ، چه از لحاظ رفتاري و چه از لحاظ فكري ، آزادي از مردم سلب شده بود .


9- ارباب كليسا كه داعية ارتباط خاص با خدا داشتند و مردم را به امور معنوي و روحاني فرا مي خواندند ، خود به جاه طلبي ، رياكاري و ظلم و بي عدالتي مبتلا شده بودند .
10- ارباب كليسا نه تنها ادعاي مالكيت آسمان ، بخش گناهان و فروش اراضي بهشت را داشتند ، بلكه كسب جاه و مقام دنيوي نيز نيازمند انتساب به آنان بود .
استمرار اين جريان باعث گرديد تا درايتاليا گرايش آشكار به ضديت با فر هنگ حاكم صورت پذيرد و در جهت مقابله با آنان ، بازگشت به فرهنگ باستان كه در لايه هاي زيرين اجتماع وجودداشت ،احيا گردد . ا ين فرهنگ با ستاني كه خود يك فرهنگ وارداتي از يونان قديم بود .روشنفكران ومعترضان را به مبدأ و منشأ خود هدايت مي كرد .


بر اين اساس ، جنبش اومانيستي نمودي از شورش و اعتراض روشنفكران ايتاليي نسبت به حكومت جابرانة امپراطوي ، ارباب كليسا و فئودال ها بود . اين نهضت كه در جنوب ايتاليا شكل گرفته بود در قرون چهارده تا شانزدهم ميلادي سراسر ايتاليا و پس از آن آلمان ، فرانسه ، اسپانيا و انگلستان را فرا گرفت و تجديد حيات فرهنگي يا رنسانس را به دنبال خود داشت . جنبش روشنفكري مسلط در رنسانس ، اومانيسم بود .
اومانيست ها در صدد بودند تا فرهنگ و حياتي را كه انسان در عصر كلاسيك يا قديم دارا بود و در قرون وسطاي مسيحي از دست داده بود، بار ديگر زنده نمايند . آنان بر اين عقيده تأكيد مي كردند كه مردم موجوداتي عاقل اند .


راه زنده كردن فرهنگ اومانيستي قديم ، همانا زنده كردن ادبيات كلاسيك يونان و روم قديم بود . آنان مي خواستند تا روح آزادي و خودمختاري كه انسان در قرون وسطا از دست داده بود ، دوباره به او باز گردد . نتيجة چنين اقدامي ، استقلال فرد انساني و بيرون آمدن از قيموميت كليسا و امپراتور بود . اومانيست ها ، فلسفة اسكولاستيك را تفكراتي انتزاعي دانسته ، معتقد بودند كه بر تجربه متكي نيست و نيازهاي جامعه را برآورده نمي كند .


اومانيست ها كه به دنبال آزداي خرد و مخالفت با رياضت هاي ديني برآمده بودند ، در پي آن بودند تا لذائذ مربوط به طبيعت جسماني را در مقابل توجه افراطي به جنبة روحاني (در نظام كليسايي) مطرح سازند و حتي آن لذائذ را هدف نهايي فعاليت هاي بشري تلقي نموده ، اصولاً نقش زهد و پرهيزگاري را عمل منفي در كسب لذت و سود بر مي شمردند .
بدين سان بر ا ختيار و آزادي انسان تأكيد شد و دين مورد اعتراض قرار گرفت . همچنين از خدا و امور الهي غفلت شده و به امور انساني و نيز نسبت به زيبايي ها و لذائذ فراموش شدة جسماني ، تمايل شديدي ايجاد شد . هنر به صورتي مادي، جسماني و اين جهاني ترويج شده ، معنويت و روحانيت از اين حوزه رخت بربست ودر هنر (مجسمه سازي و نقاشي) به تحسين تن عريان (زن و مرد ) پرداختند .


همچنين عالم غيب به فراموشي سپرده شده ، ماديگري اساس كار قرار گرفت . دين به عنوان ابزاي براي خدمت به خواسته هاي انساني درآمد و در نهايت با تلقي جدايي دين و دنيا ، دين را رها كرده و دنيا را برگزيدند .
متفكران برجستة جنبش اومانيستي در اين دوره عبارتند از : پترارك ، دانته ، بوكاچيو ، لئونادرو داوينچي ، اراسموس ، برونو ، رابله ، مونتني ، كپرنيك ، شكسپير و فرانسيس بيكن .
جنبش اومانيستي كه سراسر مغرب زمين را فراگرفته بود ، در اواخر قرن شانزدهم كم رنگ شد . اما تأثير خود را به عنوان يك مكتب فكري يا روش نوين در جامعة غربي بر جريان هاي فكري بر جاي گذاشت . به گونه اي كه بسياري از روشنفكران عصر رنسانس و حتي برخي از نيروهاي مذهبي از آن متأثر بودند .


در قرن هاي هفدهم و هجدهم يعني در عصر روشنگري تأثير انديشه هاي اومانيستي بر افكار و آثار اين دوره كاملاً آشكار است . ادبا ، فلاسفه و دانشمنداني چون ولتر ، منتسكيو ، ديدرو ، داالامبر ، لاك ، هيوم ، كندرسه و . . . بر اين اعتقاد بودند كه مسئلة اساسي و محوري وجود آدمي ، سروسامان يافتن زندگي فردي و اجتماعي او ، طبق موازين عقلي است ، نه كشف ارادة خداوند در مورد اين موجود خاكي . هدف انسان به عشق و ستايش خداوند است و نه بهشت موعود ، بلكه تحقق بخشيدن به طر ح هاي انساني متناسب با اين جهان ، كه از سوي عقل ارائه مي شود .


بر اين اساس ، اومانيسم در قرن هجدهم ، جان تازه اي گرفت و همچون روحي به كالبد موضوعات مختلف از جمله دين ، اخلاق ، سياست ، حقوق ، اقتصاد ، فلسفه ، تعليم و تريبت و . . . دميده شد .
به دنبال تأثير بينش انسان محوري و غلبة آن بر بينش دين مسيحي ، در قرن نوزدهم ،اگوست كنت متفكر فرانسوي ، درصدد اختراع ، دين جديدي به نام «دين يا مذهب انسانيت » برآمد و «پرستش انسان » را مورد توجه قرا رداد . اساس اين مذهب ، انكار آيين و حياني و نفي خدا بود .
انديشة اومانيستي علاوه بر اينكه موضوعات مختلف زندگي اجتماعي و ابعاد آن را تحت تأثير خود قرار داد ، دين مسيحيت و مكاتبي همچون سوسياليسم ، ماركسيسم ، ليبراليسم و اگزيستانسياليسم و نظاير آنها را نيز تحت تأثير جدي قرار داد .


روند تأثير گذاري انديشة اومانيستي در قرن بيستم و تاكنون همچنان تداوم يافته است و هرچند به طور وضوح نامي از اومانيسم در برخي مكاتب و انديشه ها وافكار متفكران برده نشد ه ، اما در لايه هاي زيرين بسياري از آنان نفوذ كره است . بنابراين موضوع اومانيسم همچنان امروز نيز زنده است و از آنجا كه جهت گيري اصلي آن مقابله با حكومت ديني و نظام خداسالاري است . امروزه به تقابل و چالش با نظام مقدس جمهوري ا سلامي ايران برآمده است .

1-3- اومانيسم يعني . . .
كلمة اومانيسم ريشة يوناني داشته و از ريشه امانيتاس يوناني گرفته شده است و خود اين جريان هم در يونان ريشه دارد . مي توان گفت كه زادگاه و مولدش يونان است . چون در يو نان ، تعليماتي كه متكي به ارزش انسان بود ، به بشر داده مي شد . فلسفه ، هنر ، علم ، حتي بدن و اعضاي بدن انسان ، اين ها به روي ارزش انسان تكيه مي كرد . به همين جهت به مسألة دموكراسي و ليبلراليسم در آن جا اهميت داده مي شد . منتها بعد از آن كه يونان استقلال خودش را از دست داد و قدرت به روم منتقل شد ، اومانيسم ، يعني تعليمات ا ومانيستي (هنوز همچون اصطاحي نبود ، آن تعليماتي كه بر انسان تكيه داشت و در يونان «پايديا» گفته مي شد ) به روم رفت ، منتها ديگر از آزادي و آزادي خوا هي و دموكراسي در روم خبري نبود و چه بسا اين بسيار كم رنگ شد تا اين كه مسيحيت ظهور كرد .


با ظهور مسيحيت هر تعريفي از انسان ، جهان و دربارة خدا بودند ، همه در قلمرو مسيحيت قرارگرفت و كم كم مسيحيت توانست به طور كامل ، هم از لحاظ اعتقادي ، هم از لحاظ علمي ، هم از لحاظ تفسيرها و تبيين ها حاكم شود . جالب اين كه همه هم تثليث گر است . البته نه آن مسيحت ا صيل، كه توحيدش توحيد واقعي هم در بعد اعتقاد ، هم در بعد عمل بوده . ولي متأسفانه مسيحيت در بعد اعتقادي گرفتار تثليث شد . ابن و روح القدس ، در عقيده مسيحيت قوت گرفت . قرآن هم مبارزه كرد : «لا تقولو ثلاثه انتهوا خيرا لكم » اما آن تثليث اعتقادي به تثليث عملي كشانده شد . سه قوه و نيرو مردم و توده هاي انساني را تحت سيطره و حاكميت خود قرار دادند . اين هم يك مثلث ديگري است . اول كليسا ، دوم امپراطور ، سوم فئوداليسم بود . اين سه قدرت هم دست شدند و دست در دست هم نهادند ، مردم را محكوم و مقهور و اسير خود كردند .


باز مثلث ديگري از لحاظ تبيين ،بالاخره هم دين ، مكتب ، ملت و نحله اي ، ملت ها ، نحله ها ، ملل ، نحل ، همه اين ها بايد تبييني از انسان ، تاريخ و هستي داشته باشند . اين سه تفسير و سه تبيين را كليسا عرضه مي كرد . كليسا در كنار آن ، دو قدرت ديگر اين كار را انجام مي داد . تفسيري از تاريخ ، انسان ، هستي و طبيعت داشت . با اين تفسير و تبيين ها كه متكي به آن سه قدرت و آن سه قدرت هم متكي به تثليث اعتقادي مردم بود؛ لذا آن چنان خفقاني در زندگي مردم ايجاد كردند ، كه اسارت ، ذلت و استضعاف به شدت در زندگي

مردم حاكم شد . واقعاً درد، بزرگ بود . نمي گوييم درد بي درمان ولي كسي مي خواست كه حقيقتاً بتواند درمان اين درد را پيدا كند . چون معتقد بودند فرهنگ يو نان قديم به انسان عظمت و اصالت مي داد . به آزادي انسان ، به دموكراسي و حاكمتي انسان ، به اين كه انسان بر مقدرات خودش حاكم باشد ،مي گفتند به يونان و روم قديم برگرديم . حتي به آن مسيحيت اوليه ، برگرديم نه آن مسيحتي كه همه آن با تثليث داشت كار مي كرد. بلكه مسيحيت اوليه اي كه براي انسان ارزش قايل بود . اكنون يك چيزي در عالم اسلام هست ، وآن اين كه وهابي ها از بازگشت به اسلام اوليه و سلف صالح سخن مي گويند و خودشان را سلفيه مي نامند . مي گويند هر چه در طي قرون براسلام و مسلمين گذشته است را بايد

دور ريخت و به آن عصرسلف صالح برگشت . ببينيم آن ها چه فهميدند ، آن ها چه كار كردند ، در اعتقاد ، عمل ، اخلاق ، در رفتارشان . بايد به آن جا برگرديم . اسمش را سلف صالح مي گذارند . اگر واقعاً سلف صالح بودند ، خوب بود . اين هايي كه سلفيه به آنها بر مي گردند ، البته خيلي چيز خوبي بود ولي چه مي توان كرد كه ، مثلاً معاويه هم جزو سلف صالح است . عمروعاص هم جزو سلف صالح است ! در حالي كه اين ها حرف خودشان را باز نكردند كه به چه منظور مي خواهند به يونان و روم قديم ، و مسيحتي اوليه برگرديد ، اما خوب در يونان قديم همه چيز ،هم شرك ، هم الحاد ، هم توحيد و چه بسا افكار ضد انساني بوده است . همين كه مي گويند انسانيت درآنجا خيلي اهميت داشت .

لكن مي بينيم ، گاهي افكار ضد انساني حتي در افكار افلاطون وجود داشته ا ست . وقتي افلاطون قائل به اين مطلب است كه انسان فقط مرد است ، زن ها انسان نيستند ، زن ها بين انسان و حيوان قرار دارند . اين تفكر چه اصالتي براي انسان است . بالاخره افلاطون نيمي از پيكر انسان يعني زن ها را ازجرگة انسانيت خارج كرده است . لذا در تناسخي ، كه او معتقد است و به حسب تناسخ نزولي مي گويد مرد در تناسخ ، مي آيد زن مي شود ، زن حيوان مي شود ،حيوان ، نبات مي شود و نبات جماد مي شود . اين ها همه نزولي ا ست . سرانجام كه به كيفر اعمال خودش را ديد دوباره از جماد به نبات ، و از نبات به حيوان ، از حيوان به زن ، از زن به مرد ، از مرد به آسمان .
اين گونه نيست كه هرچه در يونان گفته شده است واقعاً شايستة اين است كه به آن بازگشت شود و هرچه در روم قديم گفته شده اس

ت قابل است كه به آن بازگشت كنند . همچنين جهان مسيحيت اوليه هم ، يكي از حواريون حضرت عيسي خائن ا ز كار درآمد . اين ها چيزهاي روشني نيست ، بلكه چيزهاي مبهمي است ولي به هر حال در قرن چهاردهم ميلادي كه اومانيسم در ايتاليا شروع مي شود و نزج ميگيرد ، بعد به كشورهاي ديگر غربي مي رود و به صو رت يك موج و نهضت در برابر حاكميت كليسا وحاكميت امپراطور و حاكميت فئوداليسم ، بعد در برابرتفسيرهاي كليسايي ، از انسان، از جهان ، از تاريخ ، در برابر همه اين ها ، يعني بايد اين سدها شكسته شود . پس درد معلوم بود . صحبت دراين است كه درمان چه باشد .

1-4- اگر بخواهيم نگاهي داشته باشيم به تاريخچه اومانيسم بايد به چه دوره و شرايطي برگرديم ؟
اين گرايش را مي توان در سه دوره تعريف كرد . اومانيسمي كه ابتدا در يونان باستان و درزمان پرتوگراس كه يكي از سوفسطا ئيان يونان باستان قبل از سقراط بود ، طرح شد كه از او جمله معروفي نقل شده اينگونه كه انسان مقياس هستي چيزهايي كه هست و مقياس نيستي چيزهايي كه نيست و همين سبب شد كه بحث اومانسيم را در همان دوره مطرح كنند . آنها حتي اومانيسم را به انسانيت انسان انساني تعبير مي كردند . اما در اين دروه جديد اومانيسم ، سه دوره را پشت سر گذاشت . يكي اومانيسم رنسانس كه به آن «اومانيسم اول» يا «اومانيسم ايتاليايي» گفته مي شود .


در اين مرحله از اومانيسم بر حركت فرهنگي ، تربيتي همه جانبه اي اطلاق مي شود كه از قرن چهاردهم تا شانزدهم در ايتاليا آغاز شد و به آلمان و فرانسه و انگليس سرايت پيدا كرد .
هدف اصلي اومانيسم اول يا اومانيسم رنسانس احياي بررسي و مراقبت و نگهداري زبان وادبيات و هنر و فرهنگ دوره باستان بود . چرا كه در دوره قرون وسطي انديشه مدرسي يا فلسفه اسكولاستيك كلاسيك كاتوليك ، سيطره بلامنازع داشت . اومانيسم رنسانس درصدد بود تا در اين شر ايط با كنارزدن آنها دوباره باالگوهاي بونان با ستان ، تصويري را كه از انسان جهان داشت مطرح كند تا از اين طريق پرورش شخصيت بشري شكل گيرد .


مرحله دوم اومانيسم «اومانيسم نو» است كه از آن به «اومانيسم رم » يا «اومانيسم آلماني- يوناني» تعبير مي كنند . اين اومانيسم مرحله دوم همانند همان اومانيسم مرحله اول ، دقيقاً به فرهنگي كلاسيك باستاني علاقه اشت اما ازجهت عمق فلسفي ، با اومانيسم اول تمايز داشت و تصويري كه از انسان ارائه مي كرد تصويري فردي بود لذا در اين مرحله بيشتر انسان فردي مد نظر بود تا انسان نوعي اما مرحله سومي كه امروزه ما با آن روبرو هستيم همان معناي سوم از اومانيسم است كه بعدها در مكاتب مختلفي مثل لبيراليسم ، ماركسيسم و ياسوسياليسم ظاهر شد .


اومانيسم در اين مرحله سوم ، هم از نظر معرفت شناختي و هم از نظر وظيفه شناختي و ارزش شناختي ديدگاهي خاص دارد و (بعضي وقتي مي خواهند اين اومانيسم به معناي جديد دوره سوم را معنا كنند همان معناي لغوي انسان محوري را مد نظر دارند و بر اين اساس مي گويند انسان ارزش دارد در حاليكه اومانيسم به معناي سوم «اصطلاحي» است و بايد معناي اصطلاحي آن را در نظر بگيريم ) و به هرحال كسب دقيق معناي اصطلاحي يك «ايسم » و يك گرايش فكري به تشخيص اركان و مباني زيرساختي آن ا ست . اومانيسم

زيرساختي معرفت شناختي دارد كه برخلاف رئاليسم معتقد است ذهن بشر منفعل و آينه تمام نماي خارج نيست وبلكه معرفت و شناخت محصول كنش و واكنش ذهن و خارج است به عبارتي تركيبي از ابژه و سوژه را تشكيل مي دهد و براساس آن ، انسان نمي تواند از معرفت مطابق با واقع سخن بگويد بلكه انسان به واقعيت دست نخورده و خالص هيچ وقت

دسترسي پيدا نميكند به هر حال معرفت شناسايي كه گرايش هاي رئاليستي دارند اين تفكر را نمي پذيرند و معتقدند كه اين سخن مستلزم سفسطه و انكار واقعيت خارجي است ، اما مكتب اومانيسم چون ملاك همه چيز را انسان مي داند معتقد است كه آنچه انسان واقعيت مي پندارد ،واقعيت است ، حال اومانيسم هايي كه فردگرا هستند ، مي گويند هر فردي هرچه بپندارد واقعيت دارد آنها كه انسان ، نوعي مد نظرشان است مي گويند نوع انسان هر چه بفهمد و بپندارد واقعيت است . علاوه بر اين كه اومانيسم ها از نظر معرفت شناختي تفكري ضد رئاليستي دارند و معتقدند كه معرفت محصول كنش و واكنش ذهن و خارج است و تنها برگرفته از خارج نيست لذا ما نمي توانيم واقعيت خارجي را آنچنان كه هست نشان بدهيم بلكه واقعيت خارجي آنچنانكه انسان مي فهمد واقعيت دارد .

1-5- اومانيسم در غرب
بوركهايت مي گويد اومانيسم كشف جهان و كشف انسان است . وي اساس اومانيسم را در رنسانس مي بيند و به دوران باستان قبل از مسيحيت بهايي نمي دهد . هرچند آن را به عنوان يكي از عوامل مؤثر در آن مي پذيرد ولي اساس را در دوران رنسانس در ايتاليا مي بيند او مي گويند انسان رنسانسي ، انساني است كه بدنبال كشف جهان و كشف انسان است . كشف جهان در سه پديده نمود مي يابد . يكي در گرايش به علوم طبيعي است كه در دوران رنسانس افزايش يافته است . ديگر سفرهاي ايتاليايي ها به گوشه و كنار دنياست كه هم تجلي آن دنيا گراي است و هم باعث تقويت و تشديد كشف جهان و شناخت جهان مي شود . سوم ، كشف زيبايي ‌هاي طبيعت است در تقابل با نگرش مسيحي مبتني بر

تضاد زمين و آسمان كه به عنوان مثال شهر خداي سن اگوستين ، شهر همة خوبي ها و نيكي ها و پاكي هاست و در مقابل شهر انسان ري ، تراكمي از پليدي ها ، زشتي ها و خبائث ها مي باشد و دنياي انساني دنياي حقير و پست تلقي مي شود ، در رنسانس جهان زيبا ديده مي‌شود . بوركهارت كشف انسان را بعد ديگري از اومانيسم غرب مي داند كه به پيدايش فرديت منجر شده است . او مي گويد : انسان ايتاليايي دوران رنسانس يك فرد است . انساني ايتاليايي دوران رنساني يك فرد است . انساني نيست كه وقتي پرسيده شود : كي هستي ؟ بگويد من فلوراني ، ونيزي و ياحتي بگويد من مسيحي هستم ، اين انسان يك هويت فردي يافته است ، از آن هويت اجتماعي ، تاريخي ، مذهبي و ملي فاصله گرفته است .


همراه با رشد فرديت در غرب دو پديدة ديگر بروز مي يابد . يكي اينكه گرايش براي شناخت انسان علاوه بر توجه به ابعاد روحاني و معنوي كه در قرون وسطي رواج داشت ، اكنون شامل ابعاد دنيوي و حتي صورت ظاهر و مشخصات فيزيكي انسان نيز شده است . ديگر اينكه در زندگي نامه هايي كه در دوران قرون وسطي بيشتر متعلق به قديسيان و زندگي روحاني ومعنوي آنها بوده و اكنون زندگي دنيوي غير روحانيون را نيز در بر مي گيرد.

1-5-1- اومانيسم در سروده هاي دانته و ميلتون
دردوره رنسانس ، نهضت اومانيسم يا همان انسان گرايي ، تأثير عميقي بر جامعه اروپا نهاد .اين جنبش در نهايت سبب دگرگوني ديدگاه ها ، وضع زندگي و جايگاه اروپايي ها و همچنين فرايند فكري شان شد . ادبيات نگاشته شده در اوان رنسانس ، بيانگر تأثير اومانيسم بر طبقات اجتماعي اروپاييان است .


در اين ميان دانته به عنوان يك نويستنده برجسته ، نگارش كتاب خود را در سال 1314 ميلادي به اتمام رساند . اگرچه دانته قبل از گسترش اين نهضت مي زيسته اما سبك او نمايانگر كثيري از پيشگامان تفكر اومانيستي بعد از او شد . تأثيرات بعدي اومانيسم نيز در آثار «جان ميلتون » نويسنده انگليسي كه آثارش به طور چشمگيري تحت تأثير جو پرهياهوي سياسي قرن هفدهم ا نگليس بود ، مشهود است . درحالي كه كتاب دوزخ دانته نمايانگر كيفيت هايي است كه از جنبة اومانيستي برآن تأكيد شده است ، اما در كتاب بهشت گمشده كه در سال 1667 منتشر شد ، بر تأثيرات والاي اومانيسم در جامعه صحه گذاشته است . آثار اين دو نويسنده محصول زمانه آنها است . ميلتون تقريباً سه قرن و نيم بعد از دانته ، بهشت

گمشده را نوشت و علاوه بر اين او در جامعه اي متفاوت با دانته مي زيسته است . به رغم چنين تفاوت هايي ، بهشت گمشده و دوزخ بيانگر جنبه هاي اومانيستي هستند . اگرچه ممكن است نحوه بيان آنها از اين مفاهيم متفاوت باشد . از اين رو براي درك اين مطلب كه چگونه اومانيسم به درون مايه ها واوصاف كتاب هاي دوزخ و بهشت گمشده راه يافته است ، در ابتدا بايست از مفهوم اومانيسم به درك درستي برسيم . اومانيسم را كه معناي تحت الفظي اش «پژوهش در بارة انسان» است مي توان «بيدار سازي خويش » تعريف كرد . اين مكتب هم بر مطالعه آثار كلاسيك و هم علوم انساني ، كه به عنوان علوم رهايي بخش ذهن است ، تأكيد مي ورزد . مطالعه فلسفه ، اخلاق ، تاريخ ، دستور زبان ، علم بيان و شعر اين

امكان را براي اومانيست ها فراهم آورد كه تفكرات خود را بيشتر گسترش دهند و به صورت فراگير و مجزا به فعاليت خود ادامه دهند . اين در حالي است كه قبل از رنسانس ، اروپاييان خود را به عنوان بخشي از اجتماع مي دانستند اما اومانيست ها خود را به صورتي فردي و مجزا تعريف كردند . اگرچه متفكران قرون وسطي با آغوشي باز مفاهيم كليسا را پذيرفتند اما اومانيست ها با تكيه بر مطالعه عميق آثار كلاسيك و علوم انساني از كليسا دوري كردند .

در نتيجه اومانيست ها علاوه بر تلاش هايي براي بهبود وضع زندگي دنيوي ، سعي بر بهبود جايگاه خود در زندگي پس از مرگ را نيز داشتند ، ادغام دو مقوله آزد سازي ذهن ، از طريق مطالعه و اولويت بخشيدن به زندگي در اين دنيا ، اين امكان را فراهم ساخت كه زمام زندگي خويش را ، خود به دست گيرند تا اين كه بخواهند خود را تسليم همان ديدگاه پيش از رنسانس كنند كه انسان را به عنوان آلتي در دست نيروهاي قدرتمند مي دانست . هم دوزخ دانته و هم بهشت گمشده ميلتون ، بيشتر اين خصوصيات اومانيسم را به نمايش مي گذارند .


در سرتاسر كتاب دوزخ دانته با سلسله شخصيت هايي مواجه مي شود كه هر كدام خصوصياتي متفاوت دارند . اغلب اين كاراكترها همان كساني هستندكه دانته قبلاً با آنها آشنايي به هم رسانده بود . تصميم دانته بر اين بود كه معاصرهاي خود را در اومانيسم بازتابي جهنم قرا دهد . اگرچه او هم به دوستان و هم به دشمنانش احترام قائل بود . تمامي اين شخصيت ها ، داراي خصوصيات فردي هستند و دانته سعي كرده اين گروه را از گروه هاي گناهكاران مبرا سازد . از اين رو دانته شخصيت هايي مثل كاپانتوس ، سر برانتو لانينو و برتراند دبورن را تفكيك داده است . مثلاً او شخصيت قدرتمندي همچون فاريناتا دگلي ابرتي را به نحوي توصيف مي كند كه انگار كل جهنم در نظرش حقير مي آمد ، (دوزخ) كتاب هشتم ، (سطر 36) دانته راحت در دوزخ قدم مي زند و صرفاً به وصف عقوبت گروه هاي گناهكاران مي پردازد . گزينش دانته در تفكيك افرادي از گروه هي خاص ، فرايند تفكر اومانيستي او را به وضوح

نشان مي دهد . دانته در دوزخ ، شخصيت هاي بسياري را به ما معرفي مي كند ، حال آنكه جان ميلتون در دو كتاب اول بهشت گمشده اش ، فقط كاراكترهاي معدودي را به صحنه مي آورد . دانته به طور اجمالي به شخصيت هايش پرداخته اما ميلتون با توجهي بيشتر به ويژگيهاي فردي كاراكترهايش ، آنها را توصيف مي كند ، ميلتون هم شخصيت هايش را همانند دانته كه آنها را با تو جه به گناهنشان توصيف نمي كند ، به صورت گروهي مجزا يا همان فرشتگان رانده شده معرفي مي نمايد . اما او بيشتر از دانته بر فرد و تمايز افراد با يكديگر تأكيد مي ورزد . استفاده از تضاد در شناسايي كاراكترهاي به صورت مشخصي در سخان ملوك و بليال در كتاب دوم بهشت گمشده مشهود است . ملوك شخصيتي است بي پرو ا كه از جنگ عليه بهشتيان دفاع مي كند . بلافاصله بعد از سخنان ملوك ، سعي بليال بر ا ين است كه فرشتگان را به جنگ نكردن عليه بهشتيان ترغيب كند .

1-6- انواع اومانيسم
اومانيسم در دوره جديد در سه مقطع با صورتهاي متفاوتي ظاهر مي شود:
1. اومانيسم رنسانس ، كه آن را اومانيسم اول يا اومانيسم ايتاليايي – رومي هم گفته‌اند .
2. اومانيسم نو ، كه آن را اومانيسم دوم يا اومانيسم آلماني –يوناني هم گفته اند .
3. اومانيسم آغاز قرن بيستم كه آن را اومانيسم سوم هم مي گويند .
در مقابل اين سه اومانيسم ، در دوره معاصر جرياني هم به عنوان نقد اومانيسم به وجود آمده است .

اومانيسم رنسانس :
اين عنوان برحركت فرهنگي – تربيتي همه جانبه اي اطلاق مي شود كه از قرن 14 تا 16 ، ابتدا در ايتاليا آغاز شد و سپس به آلمان ، فرانسه و انگلستان سرايت كرد . هدف اين جريان بررسي ، احيا ،مراقبيت و نگهداري زبان ، ادبيات ، هنر و فرهنگ دوره باستان بود .


تا به اين و سيله سيطره بلا منازع انديشه مدرسي قرون وسطي و كليساي كاتوليك را بر هم زده و بر اساس الگوهاي باستاني ، تصويري جديد از جهان و انسان خلق كند . مقصود اصلي ، پرورش شخصيت بشري بود ، به نحوي كه احساس حياتي لذت بخش و اين جهاني براي انسان حاصل شود .


از جمله عوامل زمينه ساز براي اين حركت تماس با مسلمين و آشنايي تدريجي با علوم يوناني و از طريق متون عربي بود . كه پس از آن تمايل به آشنايي با علوم كهن و جست و جوي آثار كهن وجهه هميت اهل فرهنگ ايتاليا قرار گرفت . محافلي تشكيل شد كه كار اصلي خود را گرد آوري ، ويرايش ، تفسير و تقرير ميراث فرهنگي دوره باستان مي دانستند . در آغاز ، اين حركت به عنوان مقابله با مسيحيت تلقي مي شد ولي با گذشت زمان خود اين جريان مسيحيت را هم در بر گرفت .


بايد از پترارگ (1374-1304) به عنوان نماينده برجسته اومانيسم درايتاليا نام برد ، كه سردمدار حركت علمي – ادبي است و مستقيماً به سيسرون پيوند مي خورد ، آنچه كه به عنوان ويژگي هاي اومانيسم در روم برشمرده شد بيش از همه در نوشته هاي سيسرون (43-106 ق م) ديده مي شود . به همين جهت در اومانيسم رنسانس سيسرون به عنوان مرجع و مقتدا مورد توجه قرار مي گيرد . به نحوي كه برخي اومانيسم دوره رنسانس را جريان اصالت بخشيدن به انديشه سيسرون ناميده اند . (فروگه ، سيسرون و اومانيسم ) در اومانيسم دوره رنسانس مطالعه زبان ، ادبيات ، هنر و فرهنگ روم و يونان راهي است براي دستيابي به فرهنگي مستقل و كاملاً انساني و تنها بدين طريق است كه مي توان از سيطره كليسا و جزميتهاي الهيات و فلسفه وابسته بدان رها شد . انسانيت آرماني در مطالعه گسترد ه آثار دوره باستاني و سعي در احيا فرهنگ و ادب آن دوره تحقق مي يابد .


درجريان تجديد حيات و جوش و خروش بي سابقه ا ي كه پديد آمد ، عنصر قوميت نيز به صحنه آمد و در نحوه برداشت و بيان از جريان جديد تأثير گذاشت . ولي هيچيك از جريانات اصلاح گري و ضد اصلاح گري اين دوره ، بدون توجه به ارتباط آنها با انديشه اومانيسم قابل فهم نيستند . عمده مخالفت اومانيستها با انديشه مدرني در اين جهات بود : 1. از نظر موضوع با تحريف هاي ما بعد الطبيعه ، فلسفه يونان كه در قرون وسطي رخ داده بود و مخالفت مي كردند و هدف احيا متون اصيل را وجهه همت خود قرار داده بودند . 2. از نظر روش ، با نحوه ا ستنتاج قياسي ضروري از مفاهيم مفروض مخالفت مي كردند ، از نظر سبك ، در مقابل لحن خشك لاتين كه ناشي از انديشه راهبان بي ذوق بود از سبك هاي خطابي و حماسي سخن سرايان روم تقليد مي كردند .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید