بخشی از مقاله

تاریخ

مقدمه
افلاطون، مايه تباهي فلسلفه بود يا [دستِ كم] شماري از متفكران مدرن، چنين تصوري را در ما برمي انگيزند. نيچه و هايدگر، هر دو، بر اين باورند كه فلسفه، هيچ گاه از الطاف و عنايات سقراط و افلاطون، در قرن پنجم پيش از ميلاد، بهبودي حاصل نكرد. كم تر از دو سده قبل، فلسفه به جريان افتاده بود و، از جهات بسيار، به زحمت قدم هاي اول را برداشته بود. اما در اينجا [يعني در قرن پنجم پيش از ميلاد] بود كه از قرار معلوم، راه خطا را در پيش گرفت.


سقراط هيچ نوشته اي از خود به جا نگذاشت. منبع اصلي اطلاعات ما از او، شخصيتي نيمه تاريخي است كه در مكالمات افلاطون ظاهر مي شود. غالباً دشوار است تشخيص دهيم كه چه وقت اين شخصيت، در حال بيان انديشه هايي است كه خودِ سقراط اظهار داشته است يا صرفاً در مقام سخنگوي افلاطون، نقش بازي مي كند. در هر دو حال، اين سيما، از بيخ و بن، متفاوت بود با فيلسوفاني كه پيش از او به سر مي بردند (و اكنون، نزد عموم، به پيش – سقراطيان شهرت دارند.)
بنابراين چگونه سقراط و افلاطون، فلسفه را، پيش از آنكه، چنان كه بايد و شايد، آغاز شده باشد، به تباهي كشاندند؟ ظاهراً خطاي ايشان، اين بود كه فلسفه را امري عقلاني تلقي كردند. ورود تحليل و برهان استدلالي، همه چيز را ويران كرد.


اما اين سنت گرانبهاي پيش – سقراطي چه بود كه ورود عقل، آن را درهم شكست؟ فيلسوفان پيش – سقراطي، شماري از اعجوبه هاي برجسته بودند كه پرسش هاي ژرفي را، از هر سنخ، پيش مي كشيدند: «واقعيت چيست؟»، «وجود چيست؟»، «باشنده چيست؟» بسياري از اين پرسش ها، تا به امروز نزد فيلسوفان بي پاسخ مانده است (اين واقعيت، آن دسته از فيلسوفان مدرن را نيز شامل مي شود كه با ادعاي اينكه اساساً چنين پرسش هايي را نمي شود پاسخ داد، اصلاً وارد بازي نمي شوند.)


فيثاغورس، به مراتب جالب ترين (و عجيب ترين) فيلسوفِ پيش – سقراطي بود. امروزه فيثاغورس، بيش از هر چيز به خاطر قضيه اي كه به نام اوست يعني اين قضيه كه مجموع مجذور دو ضلع مثلث قائم الزاويه برابر است با مجذور وتر آن مثلث – در يادها مانده است. قرن هاست كه اين قضيه، براي عدة زيادي از مردم، اولين استنباط صحيح رياضي شان را ميسر كرده است: اينكه هيچ گاه از رياضيات سر در نخواهند آورد! فيثاغورس بود كه عميق ترين تأثير را بر افلاطون به جا نهاد و براي پيدا كردن سرچشمه بسياري از انديشه هاي افلاطون، مي بايست به سراغ او برويم.


فيثاغورس، تنها فيلسوف نبود. او علاوه بر اين، توفيق يافت كه نقش هاي پيشواي ديني، رياضي دان، عارف و مشاور رژيم غذايي را نيز يكجا در شخص خويش جمع كند. مقدر بود كه اين شاهكار دشوار فكري، تأثير پايدار خود را بر انديشه هاي فلسفي او به جا بگذارد.
فيثاغورس در حوالي سال 580 پيش از ميلاد، در [جزيرة] ساموس، ديده به جهان گشود؛ ولي از دست استبداد محلي، راه گريز را در پيش گرفت تا مكتب ديني و فلسفي و رياضي و پرهيزيِ خود را در كروتون، مستعمره اي يوناني در جنوب ايتاليا، برپا سازد. در آنجا او فهرست بلند بالايي از قوانين را براي شاگردان و مريدان و عارفان و خوراك شناسانش صادر كرد. آنان، در كنار تحريم هاي ديگر، صراحتاً منع شده بودند از اينكه لوبيا يا دل بخورند، قبل از همه قرص نان را خرد كنند يا بگذارند پرستوها در سقف خانه هايشان آشيانه بسازند. به علاوه، تحت هيچ شرايطي، هيچ يك از آنها نمي بايست گوشت سگ خويش را بخورد. به گفتة ارسطو، فيثاغورس همچنين فرصت يافت كه چند معجزه انجام دهد؛ هر چند برخلاف معمول، ارسطو جزئياتي دربارة آنها به دست نمي دهد. به نظر برتراند راسل، فيثاغورس «تركيبي از اينشتين و خانم اِدي» (بنيانگذار [كليساي] علم مسيحي) بود.


افسوس كه سلسلة عظيمِ صلاحيت هايي كه فيثاغورس از آنها برخوردار بود، نتوانست شهروندان كروتون را تحت تأثير قرار دهد. سرانجام آنان از همة اين تعاليم خسته شدند و فيثاغورس مجبور شد بار ديگر، راه گريز را در پيش بگيرد. او در شهر متاپونتو [متاپونتيون / متاپونتوم] قدم آهسته كرد و ساكن شد و در همان جا، در حدود سال 500 پيش از ميلاد، چشم از جهان فرو بست. تعاليم فيثاغورس به مدت صد سال ديگر يا در همين حدود، در اوج شكوفايي و رونق بود و به دست مريدانِ عارف و رياضي دان وي، در سرتاسر جنوب ايتاليا و يونان، انتشار پيدا كرد. به اين ترتيب، افلاطون امكان آن را يافت كه با فيثاغورس آشنا شود.


فيثاغورس نيز، به مانند سقراط، جانب احتياط را نگاه داشت و چيزي ننوشت. تعاليم وي، تنها از طريق شاگردانش به دست ما رسيده است. اكنون براي ما روشن شده است كه شاگردان فيثاغورس، باعث و باني بخش اعظمي از لباس چهل تكة تفكر، آداب و رسوم، رياضيات، فلسفه و انديشه هاي عجيب و غريبي هستند كه امروزه برچسب «مكتب فيثاغورس» بر آن خورده است. در واقع، قضية مشهور فيثاغورس در باب مجذور وتر، به احتمال قريب به يقين، به دست خودِ فيثاغورس كشف نشده است. (اين حرف به معناي آن است كه خود فيثاغورس هم قضية فيثاغورس را نمي فهميد، و اين براي كساني كه رياضي دان نيستند، اسباب دلگرمي و اميدبخش است!)


افلاطون عميقاً تحت تأثير اين گفتة مشهور فيثاغورس قرار گرفت كه «همه چيز عدد است». اين سخن، كليد تفكر فلسفي محض فيثاغورس است كه به همان ميزان كه تأثيرگذار بود، عميق هم بود. فيثاغورس عقيده داشت كه فراسوي جهان مغشوش نمودها، جهاني ديگر يعني جهان تجريدي و هماهنگ اعداد قرار دارد. در واقع، تصور او از عدد به آنچه كه ما «صورت» (يا «شكل») مي ناميم، نزديك تر است. [به نظر فيثاغورس] اشياي مادي از ماده ساخته نشده اند؛ بلكه اجزاي نهايي آنها صور – اَشكال و ساختارها – هستند و اين اشيا از صور يا اَشكال به وجود آمده اند. جهان مثالي عدد (يا صور) سرشار از هماهنگي و واقعي تر از جهانِ به اصطلاح واقعي است. كشف ارتباط ميان عدد و هارموني موسيقايي، حاصل كار فيثاغورس يا فيثاغورسيان بود. در پرتو اين اكتشاف، نظرية فيثاغورس در باب صور (يا عدد) چندان دور از واقع به نظر نمي رسد؛ درست همان كه در پرتو فيزيك پديده هاي درون اتم، كه به جاي تكيه بر تعاريف جوهري، به راحتي به عدد و اوصاف مربوط به شكل و صورت متوسل مي شود، چنين نظريه اي آن قدرها هم از واقعيت به دور نيست.


اين گونه تفكر غير جوهري، يكي از ويژگي هاي معمولِ انديشه ورزي در دورة پيش – سقراطي بود. براي مثال، هراكليتوس، مريد فيثاغورس [؟]، اعتقاد داشت كه همه چيز در سيلانِ دائم است. او اعلام كرد كه «هيچ كس در يك رودخانه دو بار پا نمي گذارد.» با اين همه، شگفت اينجاست كه اين سخن، كه از وقوع تفكر دموكريتوس، ديگر فيلسوف پيش – سقراطي، خبر مي دهد، نشان از دور شدن از [انديشه] «صورت ناب» دارد. دموكريتوس بر اين نظر پا فشرد كه جهان از اتم ها ساخته شده است. او در حقيقت، بيش از دو هزار سال قبل از آنكه دانشمندان امروزي حكم دهند كه چه بسا حق با اوست، به چنين نتيجه اي رسيد. همچنين فيلسوفان همان اندازه وقت صرف كردند تا به همان نتيجه اي برسند كه كسنوفانس ايونيايي، فيلسوف پيش – سقراطي، رسيده بود. او بدون پرده پوشي اعلام كرد كه: «هيچ كس حقيقت را دربارة خدايان و هر چيز ديگر نمي داند و هرگز نخواهد دانست؛ زيرا اگر هم اتفاق افتد و كسي بخت يار شود و حقيقت تام و تمام را بر زبان آورد، خود از آن بي خبر خواهد بود.» اين سخن، به طرزي غريب، شباهت دارد به انديشه هايي كه ويتگنشتاين، در قرن بيستم، اظهار داشته است.


چنين بود سنت فلسفي پر بار و متنوعي كه افلاطون در آن پرورش يافت.
زندگي و آثار افلاطون
افلاطون كشتي گيري نام آور بود و نامي كه ما امروز او را به آن مي شناسيم، لقبي است كه در ميدان مسابقه به او داده شده بود. واژة افلاطون يعني پهن يا صاف و احتمالاً در اين مورد، معناي اول مورد نظر بود كه به شانه هاي [پهن] افلاطون (يا آن طور كه پاره اي از منابع تأكيد مي كنند، به پيشاني او) اشاره داشت. افلاطون به هنگام تولد در سال 428 پيش از ميلاد، آريستوكلس نام گرفته بود. او در آتن يا در جزيرة اگينا، كه درست در دوازده مايلي ساحل آتن در خليج سارونيك واقع است، ديده به جهان گشود. افلاطون در يكي از خانواده هاي بزرگ اهل سياست آتن، چشم باز كرده بود. پدر او، آريستون، از تبار كدروس، آخرين پادشاه آتن، و مادرش از نسل سولون، قانونگذار بزرگ آتني، بود.


مثل همة كساني كه عضوي زرنگ از خانواده هاي اهل سياست هستند، اولين جاه طلبي ها و بلندپروازي هاي افلاطون، در زمينه هاي ديگري [به جز سياست] جلوه گر شد. او دوبار در «بازي هاي تنگه»، جايزة كُشتي را از آن خود كرد اما از قرار معلوم، هرگز در بازي هاي المپيك در المپيا، جايزه اي به دست نياورد. در عوض، افلاطون دست به كار شد تا يك شاعر بزرگ تراژدي نويس شود؛ ولي نتوانست در هيچ يك از مسابقات مهم، نظر داوران را به خود جلب كند. پس از ناكامي در به دست آوردن نشان طلاي مسابقات المپيك، يا كسب جايزه اي كه در يونان باستان، همسنگ جايزة نوبل [در دنياي امروز] بود، كم و بيش رضايت داد كه صرفاً يك دولتمرد شود. سپس به عنوان آخرين عياشي دورة جواني، تصميم گرفت كه شانس خود را در فلسفه امتحان كند، و به راه افتاد تا به كلام سقراط گوش بسپارد.


افلاطون در همان نگاه اول، دلبسته سقراط شد. او از آن زمان به مدت نه سال، پاي صحبت استاد خويش نشست و تا آنجا كه در توان داشت، انديشه هاي سقراط را به ذهن مي سپرد. روش هاي تعليمي سقراط، كه خصلتي پيكارجويانه داشت، شاگردش را وادار ساخت تا سراپاي استعداد عقلي خود را دريابد و در عين حال، ديدگان او را به روي امكانات نامكشوف موضوع [=فلسفه] باز كرد.


سقراط با روشي مبتني بر مكالمه و گفتگو تعليم مي داد؛ روشي كه در آن موضوع مورد بحث، رفته رفته تحليل و تعريف مي شد. اين روش به ديالكتيك شهرت داشت كه از كلمه اي در زبان يوناني باستان به معناي بحث يا بگومگو مشتق شده است (ديالكت [به معناي لهجه، گويش، زبان] نيز از همين ريشه است.) سقراط حريف (يا شاگرد) خود را در مكالمه ترغيب مي كرد كه تعريفي از موضوعي بخصوص ارائه دهد و آنگاه شروع مي كرد به زير سؤال بردن آن تعريف و خرده گرفتن بر آن: نقص و كاستي تعريف را پيدا مي كرد، نكات مثبت آن را معلوم مي كرد، اضافات و جرح و تعديل هايي براي آن پيشنهاد مي كرد، دامنة موضوع را گسترش مي داد و امثال آن.


تصور ماهيت فوق العاده نوآورانة اين روش، كه عميقاً بر عقل متكي بود، براي ما دشوار است. فلسفه، پيش از سقراط، يا هيچ سروكاري با عقل نداشت و يا ارتباط آن با عقل ناچيز بود. پيش – سقراطيان غالباً به موضوعاتي نظير هستي – جوهر مابعد طبيعيِ همه موجودات – يا ماهيت بنيادي خودِ جهان (با تأمل در اين باره كه جهان مي توانست از آب يا اتم ها ساخته شده باشد) بيشتر علاقه نشان مي دادند. اندكي از اين شهودها يا درون يابي هاي مغشوش و پراكنده، با عنايت به طريقه اي كه ايشان به آن رسيده بودند، به طرز غريبي درست بود. اما سقراط بود كه دريافت فلسفه نمي تواند در اين مسير پيش برود. فيلسوفان، پيش از اين، مضحكه و اسباب تمسخر بودند اما دليلي وجود نداشت كه خود فلسفه به اين مرتبه تنزل پيدا كند. اگر قرار بود تفكر فلسفي از تبديل شدن به يك شوخي عقلي يا باز لغزيدن در تأمل ديني (كه از آن سر برآورده بود) بازداشته شود، نيازمند رويكردي دقيق تر يا باريك بينانه تر بود. روش ديالكتيكي سقراط، اين نياز را برآورده كرد. اكنون، به بركت بيش از دو هزار سال بازانديشي و واپس نگري، مي توانيم اين روش را پيش آهنگ منطق بدانيم كه ارسطو، شاگرد افلاطون، يك قرن بعد يا در همين حدود، آن را بنا نهاد.


دستاورد سقراط و فهم شاگرد او، افلاطون، از اين روش، نشانة مرحله اي سرنوشت ساز در تحول فلسفه بود. براي درك تام و تمام اين پيشرفت، تنها لازم است يك بحث جدي عقلي را تصور كنيم كه در آن از دليل و استدلال خبري نباشد.


افلاطون به رغم اينكه پيشة راستين خويش را يافته بود، باز هم وسوسه شد تا در سيري قهقرايي، به گذشتة ناكام خويش بازگردد، و به دنياي سياست قدم بگذارد. خوشبختانه رفتار دولتمردان آتني، او را از اين كار منصرف ساخت. هنگامي كه پس از جنگ پلوپونزي، سي تَن جبار، قدرت را در دست گرفتند، دو تن از رهبران آنها (كريتياس و خارميدس) از بستگان نزديك افلاطون بودند. حكومت ارعابي كه از پي به قدرت رسيدن آنها پديد آمد، مي توانست استالين يا ماكياولي جواني به بار بياورد؛ با اين حال افلاطون را تحت تأثير قرار نداد. پس از آنكه دموكرات ها به قدرت رسيدند، آموزگار محبوب افلاطون [=سقراط]، به اتهام هاي ساختگيِ بي ديني و فاسد كردن جوانان، محاكمه و به مرگ محكوم شد. بعد از اين واقعه، دموكراسي در نظر افلاطون به همان نقص ها و خطاهايي دچار آمد كه در حكومت استبدادي وجود داشت.


رابطة نزديك افلاطون با سقراط، او را در موقعيتي خطرناك قرار داد و افلاطون، به ناچار، مصلحت خويش را در آن ديد كه از آتن نقل مكان كند. به اين ترتيب، سفرهاي افلاطون آغاز شد كه دوازده سال به طول انجاميد. او پس از اينكه در محضر استادش هر آنچه را كه مي توانست آموخته بود، حال از محضر جهان كسب علم مي كرد. اما در آن روزگار، جهان آن قدرها وسيع نبود و افلاطون، در دورة اول تبعيد خود، همراه با دوستش، اقليدسِ [مگارايي]، تنها بيست مايل آن طرف تر، در مگارا، سرزمين همساية آتن، به مطالعه و پژوهش مشغول شد. (اين اقليدس، همان اقليدسِ هندسه دان و مشهور نبود، بلكه از شاگردان قديمي سقراط بود كه به بركت ديالكتيك باريك بينانة خود، شهرتي به هم رسانيده بود. اقليدس چندان به سقراط عشق مي ورزيد كه با لباس و ظاهر زنانه، به قلمرو آتن – كه در آن ايام با مگارا دشمني داشت – وارد شده بود تا در مرگ استاد خويش، حضور داشته باشد.)


افلاطون به مدت سه سال، همراه با اقليدس، در مگارا ماندگار شد و سپس راه سفر به كورنه، واقع در شمال آفريقا، را در پيش گرفت تا همراه با تئودوروسِ رياضي دان، به مطالعه و پژوهش بپردازد. بعد از اين مدت، به نظر مي رسد كه افلاطون، سفري به مصر كرده باشد. براساس روايتي ديرپا، در اين هنگام او تمايل پيدا كرد كه با تعدادي از مغان، در نواحي شرق مديترانه، ديدار كند و سفر خود را به شرق، در جايي دور دست، يعني در سواحل رودخانة گنگ، به پايان رساند. اما بعيد است كه اين داستان حقيقت داشته باشد.


افلاطون احتمالاً به هنگام اقامت خود در مگارا يا در خلال وقفه اي در سفرهايش، نخستين آثاري را كه اكنون از وي در دست داريم، به رشتة تحرير درآورد. اين آثار در قالب مكالمه نوشته شده اند و به شدت از شخصيت و انديشة سقراط متأثرند. با اين حال، افلاطون سراپا زير ساية سقراط قرار نگرفته است. اين مكالمات، آفريدة مغز متفكري هستند كه به اوج قله هاي كمال دست يافته، و گذشته از فلسفه، در گستردة ادبيات نيز آثاري سترگ به شمار مي روند. در بسياري از اين مكالمات، سقراط در مقام شخصيت اصلي ظاهر مي شود و انديشه هاي خويش را طرح مي كند. او به سيماي كسي كه [مخاطبانش] را از كوره به در مي برد، انساني چيرده دست – اما در نهايت دوست داشتني – و تركيبي پيچيده از دلقك و قديس – جلوه گر مي شود و از اين رهگذر، تأثيري خاص از خود به جاي مي گذارد.


دست كم سه فقره از مكالمات اولية افلاطون – دفاعيه، كريتون و اوتيفرون – همراه با مكالمة فايدون، كه در شمار آثار بعدي افلاطون جاي دارد، به محاكمه، روزهاي زندان و سرانجام مرگ سقراط اختصاص يافته است. اين وقايع، اثري عميق بر جان افلاطون به جا نهاده بود و توصيفي كه افلاطون از آنها به دست داده است، همسنگ هملت و دوزخِ دانته در ادبيات غرب به شمار مي رود. دفاعيه، محاكمة سقراط و دفاع فيلسوف هفتاد ساله را از خويشتن در برابر مردم آتن، وصف مي كند. سخنان سقراط، بدون اغراق، در مقام دفاعي حقوقي يا حتي قانع كننده، پذيرفتني نيست. سقراط با اتهام هاي خود، از روي بي اعتنايي و تحقيري كه سزاوار آنها بود، برخورد كرد و به سراغ موضوعات جذاب تري رفت؛ مانند اين موضوع كه چرا او

دانا به شمار آمده بود. او مدعي شد كه زندگي اش صرفاً حول محور نقش يا وظيفه اي مي گردد كه سروش دلفي – كه سقراط را داناترينِ آدميان بر كرة خاك توصيف كرده بود برايش اعلام داشته بود. سقراط ابتدا گفتة سروش دلفي را به ديدة ترديد نگريسته بود؛ زيرا او هيچ چيز نمي دانست (يك ادعاي نمونه وار سقراطي). بنابراين شروع كرده بود به سؤال كردن از ديگراني كه به دانايي شهره بودند و دريافته بود كه در حقيقت ايشان نيز هيچ نمي دانند. اين نمونه اي كلاسيك از روش ديالكتيك است: به كار گرفتن فلسفه براي بدل ساختن تفكر زمانه به تلي از ويرانه. اين روش، شباهت عجيبي به تحليل زباني ويتگنشتاين در فلسفه مدرن دارد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید