بخشی از مقاله


مقدمه:
در هر زماني، جامعه شناسي خاصي شكل گرفته است كه يا جمع گرا بوده، مثل نظريات دوركيم و يا فردگرا مثل اسپنسر، و يا بر تسلط ساختار وهنجار، تأكيد مي‌كردند، مانند پارسونز. آنچه مشخص است، هر گروه، ضمن بررسي يك بعد، ابعاد ديگر را فراموش كرده است. اما در عصر حاضر،تلفيق ابعاد مطرح است . از جمله:تلفيق فرهنگ و عامليت، توسط مارگارت آرچر، جامعه شناسي چند بعدي جفري الگزندر، تلفيق كنش با نظام، توسط يورگن هابرماس كه عضو برجسته‌اي از مكتب فرانكفورت مي‌باشد.


مكتب فرانكفورت، مكتبي انتقادي است، كه در آلمان، پايه ريزي و تشكيل شد. مبناي انديشه اين مكتب بر اساس نقد و بررسي نظريات متفاوت، شكل گرفت. آن بر سرمايه‌داري ، اثباتگرايي، ماركسيسم و حتي خود جامعه شناسي هم ايراداتي وارد كرده است. در ضمن، بعضي از عناصر فراموش شده، مثل ديالكتيك و ذهن گرايي را دوباره مطرح نموده است . هابرماس اگرچه وارث اين مكتب است، ولي در آن، تجديد نظرهايي را اعمال نموده ، وي از انديشه هاي ماركس شروع كرد، تا به كنش ارتباطي رسيد. او با انتقادات مختلف، نظرات خود را بسط داده است. وي نظريه اثباتي، جزم‌گرايي ماركسيسم، ايدئولوژي گادامر، نظريه سيستم پارسونز، جنبش دانشجويي و جوامع مدرن را مورد انتقاد قرار داده است. هابرماس، نقش بسزايي در جامعه شناسي آلمان ومكتب فرانكفورت و بقاي آن داشته است. گرچه بينش انتقادي او، موجب شده كه بعضي از فعاليت ها و اقدامات وي را ناديده گيرند.


تحقيق انجام شده، به حول تفكر انتقادي هابرماس مي‌چرخد و از انتقادات او، نقد اثباتگرايي، ماركسيسم، جنبش دانشجويي و نظريه سيستم را برگزيده و به توصيف و تشريح آن، پرداخته است.



فصل اول : تفكر جامعه شناسي آلمان :
نويسندگان آلماني عادت دارند، جامعه شناسان دايره المعارفي قرن 19، جامعه شناسان تحليلي قرن 20 را از هم جدا كنند. عبارت دايره المعارفي به اثباتگرايان اطلاق مي‌شود، از جمله اگوست كنت و دوركيم، انديشه دوركيم . بدليل واقعيت جوهري كه براي جامعه قائل بود و مفهوم آگاهي جمعي(واجدان جمعي)، مشاجرات بسياري را بر‌انگيخت «اما بر عكس او، نظريه پردازان فردگرا، اين مفهوم را ارايه مي‌كنند كه انسانها كاركرد جامعه خود را تأمين مي‌كنند، اما جامعه‌اي را كه عضو عمل كننده آن هستند، نمي‌شناسند.(جامعه شناسي معاصر آلمان ص 6)


تا اواخر قرن 19، چندان اثري از جامعه شناسي در آلمان، به چشم نمي‌خورد. حقوق‌دانان و اقتصاد دانان با مسايل مطرح شده در جامعه شناسي، بطور حاشيه‌اي رفتار ميكردند. اما از آغاز قرن 20، بخصوص از جنگ جهاني اول به بعد، آلماني ها كوشيدند تا علمي‌بنام جامعه شناسي را ايجاد كنند. جامعه شناسي از فرانسه و انگلستان به آلمان كشيده شد.


يكي از خصوصيات متمايز جامعه شناسي آلمان، گرايش فلسفي آن است.
«زومبارت، جامعه شناس غربي ، طبيعت گرايي را در مقابل روح گرايي آلماني قرار مي‌دهد»(جامعه شناسي معاصر آلمان ص 15)او عقيده دارد، كه جوهر و اساس انديشه آلماني، قادر است تا پس از مرگ افراد هم باقي بماندو ماركسيسم ذره‌اي از روح آلماني در خود ندارد. آنها تفاهم بكار گرفته شده را با شيوه علوم تجربي، مقايسه مي‌كنند و جامعه شناسي را برابر با علم به قوانين مي‌دانند. بر عكس آلمان ، جامعه شناسي فرانسوي، به تحصل گرايي تمايل دارد.

آلماني ها جامعه شناسي خود را، علم معرفت‌النفس يا ذهن شناسي مي‌دانند . بطور كلي جامعه شناسي آلمان به تفاهم گرايش دارد، كه نماينده بارز آن را ميتوان ماكس وبر دانست. انديشه وبري، حتي بعد از مرگش، در سالهاي بين دو جنگ جهاني، حاكم بود. «تمام آنها طرز فكر وبر را قبول دارند كه يك رابطه آماري ، هر قدر هم قانع كننده باشد، براي ارضاي كنجكاوي كافي نيست، ما مي‌خواهيم پيوند ميان انگيزه و كردار را كه رفتار انسانها و در نتيجه خود رابطه آماري را تبيين مي‌كند، بفهميم»(جامعه شناسي معاصر آلمان ص 152)تفهيم، غالباً، آلماني ها را از پژوهش قوانين معاف مي‌دارد، آنها بدنبال تبديل تاريخ به علم نيستندو علاوه بر تاثير نهادهاي اجتماعي ، كنش احتمالي افراد را در نظر دارند.


دومين خصوصيت جامعه شناسي آلمان، دغدغه هاي روشي، جستجوي بنيادي فلسفي و انگيزه خود شناسي است. بطوري كه اين تفكر بصورت يك بيماري ملّي، تجلي يافته است.(جامعه معاصر آلمان ص 159)بعنوان مثال، خود تحليلي و خودشناسي به فهم و درك بيشتر علوم اجتماعي، كمك مي‌كند و دورانديشي فرد را تقويت مي‌كند. از نظر جزموين، نگراني روش، هيچ ثمري ندارد.


همين نگرش تفهمي، اساس نظرات وانتقادات اعضاي مكتب فرانكفورت را پايه ريزي كرد.عقايد هابرماس و روشنفكران ، بيشتر در دوران نازي شكل گرفت، و با روي كار آمدن هيتلر، توسعه مكتب ها و تأليف ها ، با روش خشونت باري متوقف شد.


فصل دوم:تاريخچة مكتب فرانكفورت
سال 1922 فليكس وايل، سردمدار تأسيس مؤسسه پژوهشهاي اجتماعي آلمان گرديد. اين مكتب، پس از جنگ جهاني اول و بحران هاي فكري كه بر روشنفكران و نگرش سوسياليستي حاكم بود، به فعاليت پرداخت. هوركهايمر و پولوك، موثر ترين افراد اين مكتب به شمار مي‌روند. اين مؤسسه بطور رسمي‌در 3 فوريه 1923 تأسيس يافت. گرونبرگ در سخنراني خود در افتتاحيه ساختمان مؤسسه در سال 1924، به جنبه پژوهشي فعاليت هاي مؤسسه تأكيد كرد، هر چند خلاف وضعيت آن زمان آلمان بود، كه آموزش را بر پژوهش ترجيح مي‌داد. وي سخنراني خود را با اعتراض مستقيم به ماركسيسم، به پايان برد. سپس مؤسسه شروع به جذب استادياران جوان نمود، كه اكثراً، درگير سياستهاي چپ بودند، گرچه مؤسسان سعي مي‌كردند، آنها را از حزب‌گرايي دور نمايند.
كارل آگوست و تيفوگل، فرانتس پوركنا، ويوليان گومپرز عضو حزب كمونيست بوذند، ولي در مورد عضويت هوركهايمر در اين حزب ، جاي ترديد است. وي در يكي از آثار خود«مدهوشي طبقه بندي كارگر آلمان» علت هاي ترديد خود، در مقابل حزب كارگر را توضيح داده بود .


ابتدا اين مؤسسه، نسبت به بازنگري بنيادهاي ماركسيسم سنتي، بي علاقه بود، اما با تلاش هوركهايمر، در اين زمينه، ديگران نيز با او همراه شدند.
در اواخر سال 1972، پولوگ كه بخاطر سكته قلبي گرونبرگ، بسيار پر مشغله بود، در سمينارها به نفع هوركهايمر سخن مي‌گفت. در اواخر سالهاي بيست، دو نفر ديگر، لئولو ونتال و تئودور ويزن گروند- آدورنو به او پيوستند كه در سالهاي بعدي نفوذ بسياري يافتند. آدورنو در سال 1983، رسماً به مؤسسه پيوست. علاقه هوركهايمر، او را بطرف ادبيات و علاقه آدورنو، او را بسوي موسيقي سوق داد.سال 1931بود، كه هوركهايمر به رياست مؤسسه منصوب شد. او در

سخنرانيهايش، ابتدا به نظريه فردگرايي ايده آليسم كلاسيك آلمان و سپس به فروپاشي ايمان، كه شوپنت هاور، آنرا بيان كرده بود، پرداخت و همچنين بررسي نظريه پردازان دوران اخير، از جمله نوكانتيان مكتب ماربورگ و اوتماراشپان، از مكتب فراگير زندگي اجتماعي. وي فلسفه اجتماعي را نظريه‌اي مادي مي‌دانست، نه يك رشته علمي . ‌اساس كار مؤسسه را، پژوهش درباره رفتار كارگران، متكي بر روشهاي آماري و پرسشنامه و تفسيرهاي مختلف اعلام نمود.


يكي ديگر از اقدامات مؤسسه با رياست هوركهايمر، توقف نشريه «بايگاني گرونبرگ» بود ومؤسسه در طي دو سال بعد، آثار خود را به شكل مقاله در «مجله پژوهشهاي علمي» منتشر كرد. با ورود روانكاوي به مؤسسه، دوران گرونبرگ، سرانجام سپري شد. اين تحولات با ورود هربرت ماركوزه، در سال 1932، شتاب بيشتري گرفت.با به قدرت رسيدن نازي ها در سال 1923، اين مؤسسه به خطر افتاد.


هوركهايمر در سال 1932 بيشتر بيمار بود، او قبل از روي كار آمدن هيتلر به فرانكفورت بازگشت و به بحث درباره آزادي پرداخت . هنگام بستن مؤسسه، وي به سوئيس رفت . بخش بزرگي از كتاخانه مؤسسه به مكاني ديگر منتقل شد و همچنين سرمايه آن . هوركهايمر، تيليش، هوگوزيستهايمر، رسماً از دانشگاه اخراج شدند. اين مؤسسه، افرادي مثل پل باران را تربيت كرده بود كه مؤثر بر علوم اجتماعي امريكا بودند.


مؤسسه، با حمايت هاي مالي فليكس وايل و پدرش مي‌چرخيد، و با اين پشتوانه، توانست در ايام تبعيد به حيات خويش ادامه دهد. و عامل اين حمايت، ضرورت بررسي يهود آزاري، در آلمان بود، كه مقداري از زمينه فكري مؤسسه را، در بر مي‌گرفت، كه در اين نقطه با نظرات كارل ماركس، مشترك بودند.
هوركهايمر در همان اثر اوليه‌اش، سرمايه داران يهودي را كه بخاطر به خطر افتادن سرمايه خود با يهودستيزي مخالف بودند، سرزنش مي‌كرد. اعضاء مؤسسه، در امريكا نسبت به مسائل يهود، بيشتر حساسيت نشان مي‌دادند.


علاوه بر تأثير ايده اليست بر اين مكتب، انتقال اين مكتب و ورود اعضاء آن به امريكا، تأثير زيادي بر جريان فكري آن داشت. چون فرانكفورتي‌ها در آنجا با شرايطي روبرو شدند كه طبقه كارگري وجود نداشت و پايه هاي بورژوايي، قوي تر بود.اين مكتب، در مراحل تكويني بعدي خود، كاملاً از نظرات ماركس فاصله گرفت. ولي با سخنان يورگن هابرماس، دوباره جلوه هايي از ماركسيسم پديدار گشت.هابرماس اظهار داشت، كه شباهت بسياري بين برخي خصوصيات سنت فرهنگي يهود و ايده اليسم آلمان مشاهده مي‌شود و مورد اصلي ، اين نكته است كه يهوديان ، راه نزديكي به خدا را كلام مي‌دانستند.


عواطف انقلابي اعضاء مؤسسه، در اثر هوركهايمر«هاينريشرگيوس» كه او اين نام را استعاره گرفته بود، كاملاً مشهود بود.
اين مكتب مي‌توانست بسيار غني‌تر و قوي‌تر باشد، اگر به سياست علمي‌خود، بيشتر مي‌پرداخت، مي‌توان گفت كه تبعيد افراد آن ، قبل از اخراج توسط نازي ها، آغاز شده بود.


پس از شكست انقلاب آلمان، تعدادي از آنها نسبت به گروهبندي هاي چپگرا، بيگانه بودند.
انتقال سرمايه مكتب به هلند در سال 1931، يك اقدام زيركانه بود . مؤسسه توانست در طي چندين سال با شخصيتهاي برجسته امريكايي ارتباط نزديكي برقرار كند. سال 1934 در طي ملاقات هوركهايمر با نيكلاس موراي ‌باتلر، پيشنهاد پيوستن مؤسسه به دانشگاه، از طرف وي، مطرح شد . پس از آن، ماركوزه، لوونتال، پولوك و تيفوگل به امريكا آمدند. موقعيت اعضا اين مؤسسه، در مقايسه با اعضاء«دانشگاه در مهاجرت» خيلي بهتر بود و اختلاف اين دو علاوه بر عامل ايدئولوژيكي، بيشتر از لحاظ اقتصادي، شدت يافت.


تفاوت فكري بين فرانكفورتي‌ها وعلوم اجتماعي امريكا، به دور محور فلسفه گرايي آنها و عينيت گرايي امريكايي مي‌چرخيد ، البته اين تجربه گرايي در بين فرانكفورتي‌ها رسوخ كرد .


مؤسسه با پيشنهاد همكاران امريكايي، مبتني بر نشر مجله به زبان انگليسي مخالفت كردند ، آن هم جهت پاسداري از يك فرهنگ رو به زوال وهمين موجب شد ، تا مقداري از جهاد دانشگاهي امريكا ، فاصله بگيرند.


مؤسسه، پژوهشهاي خود را در مورد بحران سرمايه داري، درهم شكستن ليبراليسم سنتي، خطر پيدايش خودكامگي، به شدت دنبال كرد، تا سهمي‌در شكست نازي داشته باشد، در همين جا بود ، كه بازپرداخت ماركسيسم سنتي، اهميت يافت.


افراد برجسته اين مكتب، هركدام به جنبة خاصي اشاره مي‌كنند. آدورنو و هوركهايمر، دو نظريه صنعت و فرهنگ را مطرح كردند، آنهامعتقدند، كه سرمايه داري از طريق فرهنگ، سلطه خويش را ثبات مي‌بخشد. هايديگر، طرفدار نظام فاشيست بود و بر تكنولوژي تأكيد داشت. ماركوزه، مؤثرتر از هايديگر بوده است، و نفس تكنولوژي را بد نمي‌دانست. هوركهايمر در آثارش از تحليل هرمونتيك استفاده كرده است. هابرماس و ديگر اعضاي فرانكفورت، متأثر از روش تفهمي، پديدار شناسي هوسرل و فلسفه هايديگر، ديلتاي و هربرت ميد بوده‌اند. همه افراد فرانكفورت به آلمان بازنگشتند.

فصل سوم:يورگن هابرماس
1-3-زندگينامه
يورگن هابرماس، سال 1929 در دوسلدورف آلمان بدنيا آمد. پدرش، رئيس دفتر صنعت و تجارت شهر بود. وي در دانشگاه هاي گوتينگتن، بن و زوريخ تحصيل كرده است. سال 1949، وارد دانشگاه گوتينگتن شد و رساله دكتراي خودش را بنام «مطلق و مفهوم تاريخ» به پايان رسانيد. او سال 1950 به مطالعه آثار گئورگ لوكاچ پرداخت و تأثير زيادي از او گرفت. سال 1956، دستيار آدورنو در دانشگاه فرانكفورت شد. از سال 1961 تا 1964 در دانشگاه هايدلبرگ، فلسفه تدريس مي‌كرد. بعد از آن، به تدريس فلسفه و جامعه شناسي در دانشگاه فرانكفورت پرداخت. اولين اثر خود را سال 1962 بنام «تحول ساختاري در گستره همگاني» به چاپ رسانيد.


از سال 1971 تا 1983، رياست مؤسسه تحقيقاتي«ماكس پلانگ» را به عهده گرفت، ولي استعفا داد، و به فرانكفورت بازگشت، و سپس اثر بزرگ خود«نشريه كنش ارتباطي» را در دو جلد منتشر كرد و پس از آن در دانشگاه جان ولفانگ گوته، به تدريس مشغول شد.
او فردي بسيار خوشفكر و فعال بود، تقريباً از سال 1954 تا 1988 حدود 26 اثر به چاپ رسانيد.تا سال 1989، سيزده اثر وي به انگليسي و دوازده اثرش به فرانسه، ترجمه شده است. بنا بر اظهار شخصي ، بنام گورستن، تا سال 1982، نهصد اثر درباره هابرماس و ديدگاه هاي وي، به چاپ رسيد كه او آنها را در يك كتابشناسي فهره كرده است . اين تعداد در سال 1990 به 3000 اثر رسيد . وي سه فرزند دارد.

2-3-انديشه هاي هابرماس


از نظر بسياري از صاحبنظران، يورگن هابرماس، شخصي بود كه مكتب فرانكفورت را از مرگ حتمي‌نجات داده است. هرچند، هدف او در ابتدا، دفاع از نظريه ماركس و رد جزم انديشي بوده، ولي بعدها، نظراتش را با انتقادات مختلف، بسط داده است.
بطور كلي ميتوان چنين گفت، كه انديشه هاي او حول چند محور و مفهوم مي‌چرخد.
1-مفهوم كنش ارتباطي
2-مفهوم معرفت شناسي
3-تلفيق نظريات(كنش با نظام)
4-تأكيد بر رهايي بخشي ، از طريق كنش ارتباطي
1-كنش ارتباطي: او از نقد مفهوم كار، در نظريه ماركس، به كنش ارتباطي مي‌رسد و كار را جزئي از كنش ارتباطي مي‌داند، وي سه نوع كنش را مطرح كرده است:
الف)كنش پارامتريك(وسيله اي):در اين نوع، يك كنش و يك كنشگر وجود دارد.
ب)كنش استراتژيك:حاوي چند كنش و چند كنشگر مي‌باشد.
ج)كنش ارتباطي:معطوف به تفهيم موضوع و رسيدن به مفاهمه است.
در دو كنش اول، هدف، چيرگي وتسلط است. و شكل ابزاري دارد. اما سومي كه در مورد نظر هابرماس است، ايجاد كننده ارتباط و ادراك است. او در كنش ارتباطي، خود را از قيد عباراتي ، مثل شناسنده و شناسا، رها مي‌سازد و اين همان عباراتي است ، كه لوئي آلتوسر بكار برده است. هابرماس معتقد است، آن قيد و بندها، موجب عقلانيت ابزاري است. وي دو نوع عقلانيت را معرفي مي‌كند، يكي عقلانيت صوري كه بدنبال تسلط ابزاري است و ديگري، عقلانيت ذاتي، كه بدنبال تسلط عملي است. از آنجا كه او عامل ارتباط را كلام مي‌داند، در مورد آن بسيار بررسي كرده است. از نظر او، زبان ، عامل تغيير محيط است، كه موجب شكل گيري دانش عملي مي‌گردد و در نهايت به علم هرمونتيك مي‌رسد، كه علم تفسير است. وي به انحراف كشيدن وخطا رفتن انسان در اين جريان تفسير و ارتباط، اشاره مي‌كند و حتي نظريه را محصول كنش انساني مي‌داند و وسيله‌اي براي آزادي بيشتر انسان.
تفاوت او با آدورنو و هوركهايمر در اين موضوع است كه آنها دانش را با اعمال سلطه، مربوط مي‌دانند. او در اين حيطه، به مفهوم موقعيت گفتار آرماني، اشاره دارد ، مبتني بر آن كه در شرايط مختلف، بايد استدلال برتر حاكم شود، مفاهمه بر اساس مباحثه است، نه قدرت. وي در جستجوي آن است، بداند چه چيزي ارتباط متقابل را مختل مي‌كند، بنظر وي چيزي ارتباط را تحريف كرده است و آن ايدئولوژي و مشروع سازي است كه توسط سرمايه داري اعمال مي‌شود.

2-مفهوم معرفت شناسي :
او در اينجا، سه نظام معرفتي را معرفي مي‌كند و نتايج و كاربرد آنها را مورد بررسي قرارمي‌دهد.
الف)علم اثباتي:بدنبال نظارت فني و تسلط ابزاري است، كه به منظور سركوب ، استفاده مي‌شود و در اختيار نظام سرمايه داري است.
ب)علم انسان دوستانه:بدنبال فهم و شناخت جهان است و اثر خنثي دارد، اما بايد توسط نظام سرمايه داري حمايت شود.
ج)علم انتقادي:بدنبال رهايي بخشي است، كه مورد نظر هابرماس و پيروانش مي‌باشد.


3-نظريه تلفيقي :هابرماس، بدنبال تلفيق ساختار وعامليت است. وي مخالف هر نظام هنجاري است، كه آزادي فرد را تخريب مينمايد. بنظر او نظام اجتماعي، .وسيع تر از جهان زندگي است و عقلانيت اين دو حيطه، رشد نابرابر دارد و همين امر، موجب تخريب ارتباط مي‌گردد.


4-تأكيد بر رهايي بخشي: به نظر هابرماس، علاقه عملي موجب پيدايش علاقه رها بخشي مي‌گردد كه با زبان پيوند محكمي‌دارد، و كنش متقابل را، از عوامل منحرف كننده نجات مي‌دهد و نهايتاً موجب پيدايش علوم انتقادي مي‌شود. اين علوم قادرند، انحرافات موجود در كنش ارتباطي را آشكار و تصحيح نمايند.
بعد ديگر انديشه هابرماس، زمينه ساز انتقادات اوست. وي نسبت به اثباتگري، ماركسيسم، ايدئولوژي گئورگ گادامر، دموكراسي و جنبش دانشجويي، نظريه سيستم، تجدد و جامعه مدرن سرمايه داري و ناسيونال سوسيايسم، ايراداتي را وارد كرده است، و با اشخاص برجسته‌اي ، مانند پوپر، نيكلاس لومان، فرانسوا ليوتار، در زمينه هاي ذكر شده، وارد بحث شده است. آنچه محور اصلي انتقادات او را تشكيل مي‌دهد، حوزه عمومي‌وكنش ارتباطي است . و ارائه نظريه هرمونتيك، كمك چشمگيري به ابقاي آن نموده است.


او انديشه هاي فرانكفورت، مشكل شي گشتگي سراسري را نقد كرده است و حتي اثبات گرايي را بازتابي از سلطه شي گشتگي مي‌داند. به اين دليل، آنها از موانع مهم رهايي اجتماعي هستند. از نظر او شناخت اثباتي، مبتني بر علايق تكنيكي انسانها است، در حاليكه وي بر علايق عملي ‌انسان تأكيد دارد. از نظر او، وظيفه مكتب انتقادي، از بين بردن شي گونگي علم و ايدئولوژي جامعه است. هابرماس بر عقلاني شدن، تأكيد دارد و عقلانيت ارتباطي را به جاي عقلانيت ابزاري عرضه مي‌كند. نظريات هابرماس، كلاً مبتني بر بازسازي نظرات وبر، ماركس و مكتب فرانكفورت است.



فصل چهارم : هابرماس در مقابل اثباتگرايي
1-4-مكتب اثبات گرايي
مسلماً نسبت به اين جهان فكري، آگاهي داريد. اساس تفكر اثباتي را، تشابه علوم طبيعي و علوم انساني شكل مي‌دهد. نمايندگان برجسته اين مكتب، اگوست كنت ، اميل دوركيم و هربرت اسپنسر بودند، كه همگي به بررسي پديده هاي عيني مي‌پردازند. ارائه قوانيني، براي رفتارها و روابط انساني، تشابه اجتماع به اورگانيسم موجودات، عدم تفاوت بين جوهر و نمود و ايجاد تمايز بين واقعه و ارزش، از جمله اركاني است كه اين مكتب، به آنها مي‌پرداخت . آنها دانش اجتماعي را به روش دقيق و عيني علوم طبيعي، تبيين مي‌كردندو به آنچه قابل تجربه نبود، اعتقادي نداشتند. ديدگاه هاي اين مكتب، توسط هابرماس، مورد انتقاد ومباحثه قرار گرفته است.

2-4-انتقاد از اثبات گرايي
مباحثه‌اي كه هابرماس، در اين زمينه درگير مي‌شود، به عنوان «دعواي اصالت اثبات» در جامعه شناسي آلمان، شهرت مي‌يابد. اين مباحثه شكل عجيبي داشته است، زيرا گروهي كه طرف مناظره هابرماس و آدورنو قرار گرفته بودند، يعني كارل پوپر و شاگردش، هانس آلبرت، منكر آنچه بودند كه به آنها نسبت مي‌دادند، يعني طرفداران اثباتگرايي . پوپر ادعا مي‌كرد كه اولين كسي بوده كه به محور اصلي تفكر اثباتي، اعتراض كرده است . او در مقابل، نظريه ابطال گرايي را ارائه نموده است. بنظر او، علم مجموعه‌اي از ابطال هاست، مگر آنكه با تجربه، خلاف آن، ثابت شود. اين رويكرد، بنام عقل گرايي انتقادي، معروف شد.
در قرن 20، مكتب وين، طرفدار اثباتگرايي منطقي بود. تفكر اين نظريه، بر اساس جدايي منطق و عقل از انديشه متافيزيك بود ، كه پوپر بر آن انتقاد كرده است . مباحثه بين آدورنو و پوپر ، فراتر از مسايل اجتماعي جامعه شناسي بود. محور اصلي اين مناظره، مسائلي بود كه به فلسفه علم، تفاوت ميان علوم طبيعي و

علوم انساني ، فايده منطق صوري و نگرش كلي نسبت به علوم اجتماعي، مربوط مي‌شود. گرچه چندان ، نقطه نظر قابل بحثي بين آنها ايجاد نشد و دارندورف كه قاضي اين مناظره بود، به فقدان شدت و تنش، اشاره كرده است. اما با ورود هابرماس در سال 1963، شكل واقعي مباحثه شكل گرفت. «پوپر مدعي بود كه طبيعي گرايي، نه تنها توصيف نادرستي از روش كار دانشمندان است، بلكه ضامن عينيت و فراغت از قضاوت ارزش هم نيست.»(يورگن هابرماس ص‌48) بنظر او روش علمي‌بايد قياسي باشد، بطوري كه اگر نتايج درست يا غلط باشد، در مورد مفروضات اوليه، به همان نتيجه خواهيم رسيد. يعني او اساس را، بر ابطال

مسائل مطرح شده، مي‌داند. وي عقلگرايي انتقادي را در هر دو حوزه علوم طبيعي و اجتماعي، قابل كاربرد مي‌داند و تمايزي بين مسايلي كه در ارتباط با طبيعت است و موضوعاتي كه مربوط به جامعه و تاريخ هست، نمي‌بيند. اما آدورنو، بين روش كسب شناخت علوم اجتماعي و ساير علوم، تفاوت قائل است. طبق نظر وي، اصالت اثبات، مسائل جزئي را از مسائل كلي، جدا مي‌سازد و لذا هيچگاه به بررسي مورد اصلي يعني اجتماع نمي‌پردازد .

مورد بحث ديگر بين آدورنو و پوپر اين است، كه پوپر، تضاد را به وقايعي منطقي، تشبيه مي‌كند كه بايد حذف شوند، اما آدورنو آنرا به عنوان شرايط ضروري جامعه، مبتني بر استيلاي طبقاتي تلقي مي‌كند، از نظر پوپر، علم بايد در جستجوي وضعيتي، بدون تضاد باشد، اما آدورنو ضرورت تضاد را پشتوانه شناخت مي‌داند.
براي آدورنو، امر مهم، درك جامعه است. وي در ديدگاههاي خود، به بيطرفي ارزشي نمي‌رسد، بلكه معتقد است، كه ارزش و بيطرفي ارزشي، بخشي از يك وحدت ديالكتيكي است.


حضور هابرماس در مباحثه، ابتدا به نظر مي‌رسد ، به دليل دفاع از آدورنو بوده است، ولي بعداً معلوم مي‌شود، كه هابرماس بسيار فراتر وغني تر از آدورنو عمل مي‌كند و صحبتهاي او، پيش زمينه‌اي بوده جهت نشر دو اثر«در باب منطق علوم اجتماعي» و «شناخت علايق انساني». هابرماس معتقد است، كه اثبات گرايي، مخصوص جهان طبيعي است و چون موجودات، فاقد اراده هستند، قابل كنترل و مهار كردن مي‌باشند، اما روش هرمونتيك، قابل بهره‌وري در علوم انساني است، چون انسانها داراي اراده، خلاقيت و رفتار خود تفهيمي‌هستند، و قادر به تغيير و تبيين رفتار خود، ديگران و محيط مي‌باشند.
«شيوه تفكر اثباتي، نگرش تفاهم و ارتباط عقلاني بين الاذهاني را، ضعيف مي‌كند و در نتيجه، عرصه عمومي‌به زوال كشيده مي‌شود و عقل ارتباطي، در چنبر سلطه و سيستم گرفتار مي‌آيد» (يورگن هابرماس ص 6) اثباتيون با تسلط علايق ابزاري، سروكار دارند.


هابرماس در صحبتهايش به مقوله كليت، اشاره مي‌كند، يعني پژوهشگر، بايد تحقيق خود را جزء كل بداند. در يك كليت ديالكتيكي، اجزا از كل جدا نيستند. وي اين مقوله را از مفهوم سيستم و نظام، جدا مي‌داند، چون در نظام، اجزاء به شيوه روابط ميان توابع رياضي، با كل ارتباط دارند.»(يورگن هابرماس ص57)
او چهار تمايز، بين نظام و مفهوم ديالكتيكي كليت، قائل است:


1-رابط نظريه با موضوع
2-رابطة نظريه با تجربه
3-رابطه نظريه با تاريخ
4-رابطه نظريه با عمل


1-رابطه نظريه با موضوع:وي عقيده دارد، كه نظريه چيزي جز ، چهارچوب هاي نظام‌بخش نيست. در علوم طبيعي، بهره بردن از نظريه، سرانجام به سلطه ابزاري، منتهي مي‌شود و در طبيعت، دخل و تصرف صورت مي‌گيرد، ولي همين اصل، در حوزه علوم اجتماعي، موضوع را مخدوش مي‌كند ، يعني فراموش مي‌شود كه پژوهشگر و پژوهش، خود جزيي از جامعه است .


2-رابطه نظريه با تجربه:آن روش تحليلي- تجربي، كه در حيطه مشاهده و بازتوليد، مسائل را مي‌سنجد، هرچند بسيار پايدار و قابل اعتماد است، ولي در حيطه علوم كاربرد ندارد و اين علم از روش تأويل، بهره مي‌برد. نظريه ديالكتيكي، مي‌بايد با تجربه هماهنگ باشد، ولي نه آن تجربه محدود به مشاهده و كنترل شده.
3-ارتباط نظريه با تاريخ:هابرماس، كار علوم طبيعي را توضيح و كار علوم اجتماعي را، فهم مبتني بر تأويل، مي‌داند. ولي به نظر پوپر، اين تفاسير، هر چند معتبر، نمي‌تواند به روابط قانونمند، دست يابد. قوانين تاريخي و طبيعي با هم، سازگاري ندارند و بوسيله قوانين تجربي، نمي‌توان قوانين تاريخي را تعيين كرد. وسعت و حيطه‌اي را كه قوانين تاريخي، در بر مي‌گيرد ، از اين لحاظ كه غير قابل بازگشت است، از قوانين تجربي، كمتر مي‌باشد. ولي از اين بعد ، كه كل جهان زيستي را در بر مي‌گيرد، بيشتر است. نظريه ديالكتيكي، بايد هر دو روش تأويلي و تفهيمي، را با هم تركيب نمايد.


4-رابطه نظريه با عمل : فرضيات قانونمند، فقط داراي ارزش پيش نگرانه محدودي هستند، چون معطوف به ابعاد ابزاري زندگي هستند.
نظام اجتماعي، در درون حيطه تاريخي خاصي ، وجود دارد، كه با روش تجربي و عملي، قابل ادراك نيست. هابرماس و آدورنو بر تفكر موازي و همزمان آنچه كه هست، و آنچه كه بايد باشد، تأكيد دارند. از نظر آنها، مسائل عملي، صرفاً جنبه ابزاري ندارد، بلكه شامل كليت جامعه هم مي‌شود، پس تأكيد آن دو بر وحدت نظريه و عمل است.


هابرماس، بجاي عقلانيت محدود اثباتگرايي، عقلانيت جامع و كلي را معرفي مي‌كند، گرچه اشاره مي‌كند كه پوپر، در انتقادات خود از اثباتگرايي، به سطح اوليه از اين عقلانيت، دست يافته است، ولي ناتواني او در حيطه علايق ابزاري - ادراكي علوم تجربي، موجب رخنه آثاري از اثبات‌گرايي، در نظراتش شده است.

3-4-دفاع هانس آلبرت
تنها پاسخ پوپر به انتقادات هابرماس، آن يادداشت كوتاهي است كه در ترجمه انگليسي مباحثه اثباتگرايي آمده است. اما شاگرد وي، كه جامعه شناسي آلماني است، به دفاع از او بر مي‌خيزد و سعي در بي اعتبار كردن اصحاب ديالكتيك مي‌كند. سخنان مدافعانه او، چندين مورد را در بر مي‌گيرد.


1-وي مدعي است كه هابرماس، روش استدلالي مبهم و نا موجهي را بكار گرفته است. وي براي اثبات روش ديالكتيكي عقل كلي، فريبكارانه و كنايه‌اي عمل كرده است. او در جايي ديگر، با ارتباط دادن ديالكتيك با تلاش‌رژيم هاي اروپايي شرقي، سعي مي‌كند كه هابرماس را از لحاظ سياسي، بي‌اعتبار سازد.
2-طبق نظر او، هابرماس، ديدگاهي ابزاري، نسبت به علوم تجربي دارد كه پوپر آنرا رد كرده است. او با اشاره به عقلگرايي انتقادي، استدلال مي‌كند كه ابطال گرايي روشي است، جهت محك زدن واقعيتها، و هابرماس با محكوم كردن روش تجربي، اين راه حل را ناديده مي‌گيرد.


3-از نظر آلبرت، مفهوم «كليت» نا مشخص و قابل سوء استفاده است و نمي‌توان آنرا به روشي مناسب، آزمايش كرد. در اينجا، او بي اختيار، نظر هابرماس را مبتني بر محدود بودن اثباتگرايي، تأييد مي‌كند.


4-مورد ديگر مد نظر آلبرت، بيطرفي ارزشي است. بنظر او، هابرماس در معني بخشيدن فرايند تاريخي، اشتباه كرده است. وي بر آن است، كه طرفداران بيطرفي ارزشي، علايق محرك را ناديده نمي‌گيرند ، بلكه بدنبال راه حل هاي دقيق تر براي بيان ابعاد گوناگون مسأله هستند.

4-4-پاسخ هابرماس
هابرماس، جهت تفهيم بيشتر مطالبش، سخنان خود را در چند حوزه بيان كرده است:
اولين قسمت، به نقش تجربه، در مطالعات تجربي برمي‌گردد كه از دو جنبه، آنرا مطرح كرده است. اول آنكه اثباتگرايي، تنها دامنه محدودي از علوم را دربرمي‌گيرد. در واقع، او اين علم را رد نمي‌كند، بلكه آنرا محدود مي‌داند. از نظر وي، ابطال گرايي و مثبت‌گرايي، هر دو بدنبال مسائلي آزمايش پذير هستند و اين موجب محدوديت آنها مي‌شود، او با اشاره به اين موضوع كه نتايج اين علم، نمي‌تواند ساير علوم را در بر گيرد، اعتبار و صلاحيت آنرا، محدود مي‌سازد.
از جنبه‌اي ديگر، بيان مي‌دارد كه خود روشهاي تجربي، متضمن آزمايش هستند و اين حاكي از وابستگي شديد بين تجربه و اثباتگرايي است كه خود، محدوديت را آشكار مي‌سازد. اعتماد به حواس پنجگانه، جهت منبعي موثق براي شناخت، از طرف چند مكتب ديگر از جمله، ايده آليسم آلماني، پراگمانيسم، پديدار شناسي و نظريه انتقادي، مورد انتقاد، قرار گرفته است.


نكته ديگر، در سخنان هابرماس، به ماهيت دلايل و شواهد، در روشهاي انتقادي، مربوط مي‌شود. «نقد، عين آزمايش نيست.«به تعريف هابرماس، نقد به عنوان «بحث آشكار و صريح قضايا» مطرح مي‌گردد، كه جهت اثبات يك موضوع، علاوه بر آزمايش، از روشهاي ديگري هم، مدد مي‌جويد.»(يورگن هابرماس ص 73)
نكته قابل توجه آن است، كه آدورنو، روش اين علم را كلاً بعنوان آگاهي كاذب، رد مي‌كند، ولي هابرماس، آنرا براي شناخت، مفيد مي‌داند. مورد ديگر آن است، كه هابرماس هيچ اشاره‌اي به تبعات سياسي روش پژوهش اثباتي، نمي‌كند اما آدورنو، هميشه به محافظه گر بودن روش پژوهش اثباتي، معترض بوده است.
دو نكته مهم، در رابطه با اين مباحثه، مورد توجه است.


1-پس از جنگ جهاني دوم، اولين بار بود، كه روش شناسي، در علوم اجتماعي، توسط اين مباحثه قرار گرفت. در اوايل دهه 1960 بود كه ارزشها و هنجارهاي جامعه آلمان، مورد سوال واقع شد.
2-موضوعات اصلي اين مباحثه، به مسائلي بر مي‌گشت كه هوركهايمر و ماكوزه در نظريه انتقادي خود، در دهه 1930 مطرح كرده بودند و مراحل اوليه اين بحث، به تجربيات آدورنو و ماركسيسم هگلي او راجع بود تا به علايق هابرماس.

فصل پنجم : هابرماس و جنبش دانشجويي

1-5-تشكل جنبش دانشجويي
نارضايتي از انباشت مادي و مالي و فقدان ايمان، تعهد و مسئوليت سياسي، در دهه 1950، موجب گرد آمدن دانشجويان معترض شد، و يكي از عوامل مهم ديگر، به سابقه ناسيونال سوسياليسم جهان بر‌مي‌گردد. اگرچه در «دوران معجزه اقتصادي» يعني بازسازي اقتصادي، اعمال نازي، فراموش شده بود ، ولي با برگزاري برخي محاكمات، مثل محاكمه آيشمن و انتشار كتابها و رمانها در مورد حزب نازي، موجب ايجاد انگيزه در بين جوانان براي كسب آگاهي بيشتر نسبت به فاشيسم گرديد و اين كنجكاويها و آگاهي ها، زمينه كشمكش سياسي، را ايجاد كرد . جنبش دانشجويي، جزيي از يك حزب مخالف ديگر بنام «مخالفين خارج از پارلمان» بود.
عامل ديگر جنبش، مساله دانشگاه ها و اصلاحات دانشگاهي بود. نظام سركوبگر دانشگاه، بعد از جنگ بسيار كم تغيير كرد. اصولاً اشراف مآبي و غير دموكراتيك بود و اقدامي‌جهت برداشتن نابرابري اجتماعي و آموزشي، صورت نمي‌داد. در بسياري دانشگاه ها، سايه فاشيسم حاكم بود. در آلمان غربي، بر عكس آلمان شرقي، هنوز عده بسياري از فاشيست هاي سابق، بر منصب‌هاي خود بودند و همين، نارضايتي دانشجويان چپي را ، برمي‌انگيخت.

2-5-جنبش در نگاه هابرماس
هابرماس، هميشه خود را حامي‌جنبش دانشجويي، دانسته است و تقريباً همه ناظران سياسي آلمان، آثار وي را يكي از منابع الهام بخش اين جنبش، دانسته اند و كتاب او «تحول ساختاري حوزه عمومي» ‌بطور گسترده اي، مورد بحث چپگرايان قرار گرفت و بعنوان حامي نظريه مخالف نظام، معرفي شد. وي در مباحثه سال 1979، به حوادث دوران تحريران كتاب، اشاره كرده است، از جمله اخراج دانشجوياني سوسياليست آلماني، كه در مقابل چنين اقدامي، دست به تشكيل اتحاديه سوسياليستي زد، گرچه وي منكر آن است كه كتاب را به منظور تحريك دانشجويان، نوشته باشد. اما بحث او، مبتني بر زوال دموكراتيك راستين و نقش بسزاي رسانه هاي جمعي در ناآگاه نگهداشتن عامه مردم، بي نتيجه نبوده است. هابرماس در اواخر دهة1950، خواستار اصلاحات دانشگاهي شد و در طي دهه 1960، آشكارا از اصلاحات دموكراتيك و آموزشي حمايت مي‌كرد.


در سال 1964، راه پيمايي جهت جلب نظر عمومي، به نظام هاي ديكتاتوري در كشورهاي جهان سوم، انجام شد و بعد از آن جنگ ويتنام، زمينه چندين راه پيمايي را در شهر برلين، فراهم كرد و اين جوسياسي، با ديدار شاه ايران از آن شهر، سال 1967، بيشتر تحريك شد و كشته شدن يكي از دانشجويان، برخي از فعاليتهاي دانشجويي را برانگيخت. سخنراني هابرماس در اين شهر، مسائلي را بدنبال داشت. او حمله شديدي به نقش مطبوعات و احزاب سياسي، در آلمان نمود و اقدامات مقامات، در آن جريان را مشابه اعمال فاشيست، دانست. او از دانشجويان، بعنوان يكي از مجاري روشنگري سياسي، ستايش كرد و در ادامه، بر خطرات جنبش دانشجوي، از دو بعد عيني و ذهني، تأكيد كرد، كه بعد عيني آن به ساختار دانشگاه ها، برمي‌گردد و در اين راستا، پا فشاري بر دخالت دانشجويان در سياست آموزشي و مشاركت در اداره دانشگاه ها را از آنان ، خواهان بود.


خطرات ذهني كه هابرماس، به آنها اشاره كرده بود، ناشي از مجموعة تنشهايي است كه در آگاهي دانشجويان جريان دارد. تنش ميان اين دو بعد، سرانجام به
بي تفاوتي يا عملگرايي، مي‌رسد و يا موجب ايجاد چهارچوب هاي اثباتي، مي‌گردند. او در عين حال، به دانشجويان، گوشزد مي‌كند، كه هدف اوليه شما، روشنگري، از طريق عقل و استدلال است، نه تحريك و خشونت . همين سخنان آخر وي، موجب تغيير ديدگاه ها، نسبت به وي شد و در فعاليتهاي حمايت كننده وي از دانشجويان، چالش ايجاد كرد.


3-5-اظهارات دوتچكه
شخصي بنام ري دوتچكه، صحبتهاي هابرماس را زير سوال مي‌برد. طبق نظر وي، شرايط مادي، جهت كمك به نيازهاي انساني، ايجاد شده‌اند، اما انسان يايد خود، كنترل امور را بدست گيرد. در واقع او در اينجا، نسبت به اقتصادگرايي ماركس، كنايه مي‌زند و مسلماً هابرماس را هم مد نظر دارد. وي جنبش دانشجويي را مقابله‌اي در برابر تجديد سازمان نظام آموزشي كشورهاي سرمايه داري مي‌داند. او طرفدار روشنگري همراه با عمل است. سخنان وي دانشجويان را به تشكيل مراكزي، جهت بر پايي تظاهرات، دعوت مي‌كند. جواب هابرماس، بدليل غيبت وي، چندان تند نبود. او نسبت به تمايلات معطوف به اعمال آنارشيستي، شديداً نگران بود و نسبت به بعضي از روشهاي دانشجويان، معترض بود. از جمله:دعوت به نابود سازي فراگرد بورژوايي آموزش و بدست گرفتن و اداره كردن دانشگاه ها.


به نظر هابرماس، سخنان دوتچكه، دانشجويان را به عملي واميداشت كه واكنشهاي خشونت آميز حكومت را موجب مي‌شد و وظيفه اصلي جنبش را كه در خصوص روشنگري است، تحت شعاع قرار مي‌داد او با تأكيد بر مفهوم ايدئولوژي و اصالت مد نظر دوتچكه، بيان كرد كه وي، خواهان چيزي فراتر از تجمع و اعتصاب است.


در واقع هابرماس، تشديد و تغيير شكل اعتراضات را از نمايشي و ظاهري به شكلي تحريك آميز و خشونت بار، نمي‌پسندد و آنرا شبيه رفتار فاشيسم مي‌داند و بخاطر همين ديدگاه او، تأثيرات ورود و نقش حمايتي ايشان، نديده گرفته مي‌شود.
او در نامه‌اي به اريش فرايد، شاعر سرشناس، دليل كاربرد عبارت فاشيسم چپگرا را نسبت به دوتچكه و تفكراتش، نگراني از آينده حركت جنبش دانشجويي و به خود آوردن رهبران جنبش، بيان كرده است.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید