بخشی از مقاله

خلافت ، ابوبکر ، عمر ، عثمان

خلافت ابوبکر
اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى،ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير.

 

(نهج البلاغه خطبه شقشقيه)

على عليه السلام هنوز از غسل و تكفين جسد مطهر پيغمبر اكرم فارغ نشده بود ك

 

ه كسى وارد شد و گفت يا على عجله كن كه مسلمين در سقيفه بنى ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خليفه هستند.على عليه السلام فرمود سبحان الله!اين جماعت چگونه مسلمان ميباشند كه هنوز جنازه پيغمبر دفن نشده در فكر رياست و حب جاه هستند؟هنوز على عليه السلام سخن خود را تمام نكرده بود كه شخص ديگرى رسيد و گفت امر خلافت خاتمه يافت،ابتداء كار مهاجر و انصار بنزاع كشيد و بالاخره كار خلافت بر ابوبكر قرار گرفت و جز معدودى از طايفه خزرج تمام مردم با وى بيعت كردند.

على عليه السلام فرمود:دليل انصار بر حقانيت خود چه بود؟عرض كرد چون نبوت در خاندان قريش بود آنها نيز مدعى بودند كه امامت هم بايد از آن انصار باشد ضمنا خدمات و فداكاريهاى خود را در مورد حمايت از پيغمبر و ساير مهاجرين حجت ميدانستند.

على عليه السلام فرمود چرا مهاجرين نتوانستند جواب مقنعى بانصار بدهند؟عرض كرد جواب قانع كننده انصار چگونه است؟

على عليه السلام فرمود:مگر انصار فراموش كردند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله دفعات زياد مهاجرين را خطاب كرده و ميفرمود كه انصار را عزيز بداريد و از بدان آنها در گذريد،اين فرمايش پيغمبر دليل اينست كه انصار را بمهاجرين سپرده است و اگر آنها شايسته خلافت بودند مورد وصيت قرار نميگرفتند بلكه پيغمبر مهاجرين را بآنها توصيه ميفرمود.

آنگاه فرمود:مهاجرين به چه نحو استدلال كردند؟

عرض كرد سخن بسيار گفتند و خلاصه كلام آنها اين بود كه ما از شجره رسول خدائيم و بكار خلافت از انصار نزديكتريم.

على عليه السلام فرمود:چرا مهاجرين روى حرف خودشان ثابت نيستند اگر آنها از شجره رسول خدايند من ثمره آن شجره هستم،چنانچه نزديكى به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دليل خلافت باشد من كه از هر جهت به پيغمبر از همه نزديكترم.

علاوه بر آيات قرآن و اخبار و احاديث نبوى در مورد خلافت على عليه السلام همين فرم

ايش خود او براى پاسخ دادن باستدلالات مهاجرين و انصار كه در سقيفه جمع شده بودند كافى بنظر ميرسد .

بهر تقدير هنوز جنازه پيغمبر صلى الله عليه و آله بخاك سپرده نشده بود كه ابوبكر خليفه شد ولى در باطن خلافت وى هنوز تثبيت نشده بود زيرا گروهى از انصار و ديگران مخصوصا بنى‏هاشم با او بيعت نكرده بودند،عمر بابوبكر گفت خوبست عباس بن عبد المطلب را كه عم پيغمبر و بزرگ بنى‏هاشم است ملاقات كرده و او را بوعده تطميع كنى تا بسوى تو متمايل شود و از على عليه السلام جدا گردد،ابوبكر فورا عباس را ملاقات نمود و مكنونات خاطر خود را عرضه نم

ود ولى عباس پاسخ محكمى داد و گفت:اگر وجود پيغمبر موجب خلافت تو شده و تو خود را بدانحضرت منسوب كرده‏اى در اينصورت حق ما را برده‏اى زيرا پيغمبرصلى الله عليه و آله از ماست و ما باو از همه نزديكتريم و اگر بوسيله مسلمين خليفه شده‏اى ما كه جزو مسلمين بوده و مقدم بر همه آنها هستيم چنين اجازه‏اى بتو نداده‏ايم و آنچه را كه بمن وعده ميدهى اگر از مال ما است تو چرا آنرا تملك كرده‏اى و اگر از مال خودت است بهتر كه ندهى و ما را بدان نيازى نيست و اگر مال مؤمنين است تو همچو حقى را در اموال مردم ندارى.

على عليه السلام بر تمام اين صحنه سازى‏ها بصير و آگاه بود و علل وقوع قضايا را بخوبى ميدانست و ميديد كه اصحاب سقيفه مردم ساده‏لوح را چنين فريفته‏اند كه گوششان براى شنيدن حرف حق آماده نمى‏باشد و براى اينكه اين مطلب را به بنى‏هاشم و اصحاب خود روشن كند باتفاق فاطمه و حسنين عليهم السلام پشت خانه‏هاى مردم رفته و آنها را براى بيعت خود دعوت نمود ولى جز چند نفر معدود كسى دعوت او را پاسخ نگفت .
اغلب مورخين نوشته‏اند كه على عليه السلام سه شب متوالى بر منازل مسلمين عبور فرموده و آنها را به بيعت خود دعوت كرد و حقوق خود را بر آنها شمرده و اتمام حجت نمود ولى اغلب روى از وى برتافتند و چون آنحضرت پاسخ مثبتى از آنها نشنيد بكنج منزل خود پنا

ه برد.

از طرف ديگر عمر دائما بابوبكر ميگفت:تا از على بيعت نگيرى پايه‏هاى تخ

ت خلافت تو مستقر و ثابت نميباشد بنابر اين مصلحت اينست كه او را احضار نمائى و از وى بيعت بگيرى تا ساير بنى‏هاشم نيز به پيروى از على بتو بيعت نمايند.

ابوبكر دستور داد خالد بن وليد باتفاق چند نفر از جمله عبد الرحمن بن عوف و خود عمر به سراى على عليه السلام شتافته و درب را كوبيدند و آواز دادند كه براى جلب آنحضرت بمنظور بيعت با ابوبكر آمده‏اند،على عليه السلام قبول نكرد و خالد و همراهانش را از ورود بمنزل ممانعت فرمود.

خالد بن وليد همراهانش را دستور داد كه عنفا وارد منزل شوند آنها نيزنيمى از درب را كندند و بعنف وارد منزل شدند.

در اينموقع زبير بن عوام كه در خدمت على عليه السلام بود با شمشير كشيده آنها را تهديد نمود ولى دو نفر از پشت سر زبير را گرفته و سايرين نيز دور على عليه السلام را احاطه نمودند و در حاليكه بازوان او را بسته بودند كشان كشان پيش ابوبكر بردند،چون آنحضرت پيش ابوبكر رسيد فرمود اى پسر ابو قحافه اين چه دستورى است داده‏اى كه مرا با اين ترتيب باينجا آورند و با خاندان پيغمبر اينگونه رفتار كنند مگر دستورات آن بزرگوار را فراموش كرده‏اى؟

 

پيش از اينكه ابوبكر پاسخ گويد عمر گفت ترا بدينجا آورديم كه با خليفه رسول خدا بيعت كنى!

على عليه السلام فرمود اگر با منطق و استدلال سخن بگوئيد بهتر است پس اول بمن بگوئيد كه رمز موفقيت و غلبه شما بگروه انصار در سقيفه چه بوده و بچه منطقى آنها را قانع و مجاب كرديد؟عمر گفت بدليل برترى قريش بر ساير قبائل عرب و بعلت امتياز مهاجرين

بر انصار و از همه مهمتر بجهت قرابت و نزديكى كه بشخص پيغمبر صلى الله عليه و آله داريم.

على عليه السلام فرمود من هم با همين منطق كه شما سخن گفتيد رفتار ميكنم و به زبان خود شما سخن ميگويم و با اينكه دلائل ديگرى نيز دارم،اگر شما بعلت قرابت و نزديكى برسول خدا صلى الله عليه و آله بر انصار سبقت جستيد و اگر ملاك خلافت خويشاوندى و نزديكى پيغمبر صلى الله عليه و آله است پس همه ميدانند كه من از تمام عرب به پيغمبر نزديكترم زيرا پسر عم و داماد او و پدر دو فرزندش ميباشم.

عمر كه ياراى جوابگوئى در برابر اين منطق نداشت گفت هرگز از تو دست بر نميداريم تا بيعت كنى!

على عليه السلام فرمود خوب با يكديگر ساخته‏ايد امروز تو براى او كار ميكنى كه او (خلافت را) بتو برگرداند بخدا سوگند سخن ترا قبول نميكنم و با او بيعت نمى‏نمايم زيرا او بايد با من بيعت كند سپس روى خود را متوجه مردم نمود و فرمود اى گروه مهاجرين از خدا بترسيد و سلطه و قدرت پيغمبر صلى الله عليه و آله را از خاندان او كه خدا قرار داده است بيرون نبريد بخدا سوگند ما اهل بيعت باين مقام از شما سزاوارتر و احقيم و شما از نفس خود پيروى نكنيد كه از راه حق دور ميافتيد،آنگاه على عليه السلام بدون اينكه بيعت كند بخانه برگشت و ملازم خانه شد تا حضرت زهرا عليها السلام رحلت فرمود و آنوقت ناچار بيعت نمود.

اعتراض بعضى از صحابه بابوبكر:
چون خلافت ابوبكر استقرار يافت عده معدودى از صحابه در روز پنجم رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله متفقا در مسجد حضور يافتند و بنصيحت ابوبكر پرداختند،ابتداء ابوذر غف

ارى پس از حمد خدا و ذكر محامد پيغمبر صلى الله عليه و آله خطاب بابوبكر كرد و گفت:اى ابوبكر منصب خلافت را از على عليه السلام گرفتن موجب نافرمانى خدا و رسول ميباشد و شخص عاقل و مآل انديش سراى آخرت را كه‏جاودانى و لا يزال است بزندگى زودگذر دنيا نميفروشد و شما هم نظير آنرا از امم سالفه شنيده‏ايد،اين اقدام شما جز بزيان خود و مسلمين ثمره ديگرى بار نخواهد آورد و من اى ابوبكر از نظر مصلحت كلى اسلام اين سخنان را بتو ميگويم

و اكنون تو در پذيرفتن آن مختارى.

پس از ابوذر سلمان و خالد بن سعد فضائل على عليه السلام و شايستگى او را بمقام خلافت بزبان آوردند و ابوبكر را از اين مقام غاصبانه بيمناك نمودند،آنگاه رو بمهاجرين و انصار كرده و گفتند كه موأنست مسلمين را بمنافات مبدل نكنيد و بخاطر هوى و هوس خود با دين و مذهب بازى مكنيد.

سپس خالد بن سعد بابوبكر گفت كه بيعت انصار با تو بتحريك عمر و در نتيجه اختلاف دو طايفه اوس و خزرج انجام شده است نه برضا و رغبت خود آنها و چنين بيعتى چندان ارزشى نخواهد داشت.

ابو ايوب انصارى و عثمان بن حنيف و عمار ياسر نيز بپا خاسته و هر يك در فضل و شرف و برترى و حقانيت على عليه السلام سخن‏ها گفتند و از فداكارى‏ها و جانبازيهاى او در غزوات ياد آور شدند بطوريكه ابوبكر تحت تأثير سخنان اصحاب و ياران على عليه السلام پريشان و آشفته خاطر شد و از مسجد خارج گرديد و بمنزل خود رفت و براى مسلمين بدين شرح پيغام فرستاد:اكنون كه شما را بر من رغبتى نيست ديگرى را براى خلافت انتخاب كنيد.

عمر چون انديشه و اراده ابوبكر را متزلزل ديد فورا بسراى وى شتافت و در حاليكه آشفته و غضبناك بود با او صحبت نمود و مجددا وى را بمسجد آورد و براى اينكه نيروى هر گونه مجادله و بحث را از مردم بگيرد دستور داد گروهى با شمشيرهاى برهنه در طرفين ابوبكر حركت كنند و اجازه ندهند كه كسى وارد بحث و گفتگو با ابوبكر شود،اين تدبير عمر براى بار دوم حشمت و شكوه ابوبكر را زيادتر نمود و ديگر كسى جرأت نكرد كه با وى بگفتگو پردازد.

احتجاج على عليه السلام با ابوبكر.
مرحوم طبرسى احتجاج على عليه السلام را با ابوبكر در كتاب احتجاج خودنقل كرده و ما ذيلا بخلاصه آن اشاره مينمائيم.

 

پس از آنكه امر خلافت بابوبكر قرار گرفت و مردم باو بيعت كردند براى اينكه در برابر على عليه السلام بر اين كار خود عذرى بتراشد آنحضرت را در خلوت ملاقات كرد و گفت يا ابالحسن بخدا سوگند مرا در اين امر ميل و رغبتى و حرص و طمعى نبود و نه خود را بدين

كار از ديگران ترجيح ميدادم!

على عليه السلام فرمود در اينصورت چه چيزى ترا بدين كار وادار كرد؟

ابوبكر گفت حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود امت مرا خداوند بگمراهى جمع نميكند و چون ديدم مردم اجماع نموده‏اند من هم از قول پيغمبر صلى الله عليه و آله پيروى كردم و اگر ميدانستم كسى تخلف ميكند قبول اين امر نميكردم!

على عليه السلام فرمود اينكه گفتى پيغمبر فرموده است خداوند امت مرا بگمراهى جمع نكند آيا من نيز از اين امت بودم يا خير؟ عرض كرد بلى.

فرمود همچنين گروه ديگرى كه از خلافت تو امتناع داشتند مانند سلمان و عمار و ابوذر و مقداد و سعد بن عباده و جمعى از انصار كه با او بودند آيا از امت بودند يا نه؟عرض كرد بلى همه آنها از امتند.

على عليه السلام فرمود پس چگونه حديث پيغمبر را دليل خلافت خود ميدانى در حاليكه اينها با خلافت تو مخالف بودند؟

ابوبكر گفت من از مخالفت آنها خبر نداشتم مگر پس از خاتمه كار و ترسيدم كه اگر خود را كنار بكشم مردم از دين برگردند!

على عليه السلام فرمود بمن بگو ببينم كسى كه متصدى چنين امرى ميشود چه‏خصوصياتى بايد داشته باشد؟

 

ابوبكر گفت:خير خواهى و وفا و عدم چاپلوسى و نيك سيرتى و آشكار كردن عدالت و علم بكتاب و سنت و داشتن زهد در دنيا و بيرغبتى نسبت بآن و ستاندن حق مظلوم از

ظالم و سبقت (در اسلام) و قرابت (با پيغمبر صلى الله عليه و آله) .

على عليه السلام فرمود ترا بخدا اى ابوبكر اين صفاتى را كه گفتى آيا در وجود خود مى‏بينى يا در وجود من؟

ابوبكر گفت بلكه در وجود تو يا ابا الحسن!

على عليه السلام فرمود آيا دعوت رسول خدا را من اول اجابت كردم يا تو؟عرض كرد بلكه تو .

حضرت فرمود آيا سوره برائت را من بمشركين ابلاغ كردم يا تو؟عرض كرد البته تو.

فرمود آيا در موقع هجرت رسول خدا من جان خود را سپر آنحضرت كردم يا تو؟عرض كرد البته تو.
على عليه السلام فرمود آيا در غدير خم بنا بحديث پيغمبر صلى الله عليه و آله من مولاى تو و كليه مسلمين شدم يا تو؟عرض كرد بلكه تو.

فرمود آيا در آيه زكوة (انما وليكم الله...) ولايتى كه با ولايت خدا و رسولش آمده براى من است يا براى تو؟عرض كرد البته براى تو.

 

فرمود آيا حديث منزلت از پيغمبر و مثلى كه از هارون بموسى زده شده است

درباره من بوده يا درباره تو؟ابوبكر گفت بلكه درباره تو.

على عليه السلام فرمود آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز مباهله مرا با اهل و فرزندم براى مباهله مشركين (نصارا) برد يا ترا با اهل و فرزندانت؟عرض كرد بلكه شما را .

فرمود آيا آيه تطهير در مورد من و اهل بيتم نازل شده يا درباره تو و اهل بيت تو.

ابوبكر گفت البته براى تو و اهل بيت تو.فرمود آيا در روز كساء من و اهل و فرزندم مورد دعاى رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم يا تو؟عرض كرد بلكه تو و اهل و فرزندت.

فرمود آيا (در سوره هل اتى) صاحب آيه:يوفون بالنذر و يخافون يوما كان شره مستطيرا منم يا تو؟ابوبكر گفت البته تو.

على عليه السلام فرمود آيا توئى آنكسى كه در روز احد او را از آسمان جوانمرد خواندند يا من؟عرض كرد بلكه تو.

فرمود آيا توئى آنكه در روز خيبر رسول خدا پرچمش را بدست او داد و خداوند بوسيله او (قلعه‏هاى خيبر را) گشود يا من؟عرض كرد البته تو.

فرمود آيا تو بودى كه از رسول خدا و مسلمين با كشتن عمرو بن عبدود غم را زدودى يا من؟عرض كرد بلكه تو.

فرمود آيا آنكسى كه رسول خدا او را براى تزويج دخترش فاطمه برگزيد و فرمود خ

دا او را در آسمان براى تو تزويج كرده است منم يا تو؟ابوبكر گفت بلكه تو.

على عليه السلام آيا منم پدر حسن و حسين دو نواده و ريحانه پيغمبر آنجا كه فرم

ود آندو سيد جوانان اهل بهشتند و پدرشان بهتر از آنها است يا تو؟عرض كرد بلكه تو.

فرمود آيا برادر تست كه در بهشت بوسيله دو بال با فرشتگان پرواز ميكند (جعفر طيار) يا برادر من؟عرض كرد برادر تو.

فرمود آيا منم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بعلم قضا و فصل الخطاب دلالت نمود و فرمود على اقضاكم يا تو؟ابوبكر گفت بلكه تو.

على عليه السلام فرمود آيا منم آنكسى كه رسول خدا باصحابش دستور فرمود بعنوان امارت مومنين باو سلام دهند يا تو؟ابوبكر گفت البته تو.

فرمود آيا از نظر قرابت برسول خدا صلى الله عليه و آله من سبقت دارم يا تو؟عرض كرد البته تو.

على عليه السلام فرمود آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله براى شكستن بتهاى‏طاق كعبه ترا روى دوش خود قرار داد يا مرا؟عرض كرد بلكه ترا.

فرمود آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره تو فرمود كه تو در دنيا و آخرت صاحب لواى من هستى يا درباره من؟عرض كرد بلكه درباره تو.

فرمود آيا پيغمبر موقع مسدود كردن در خانه جميع اهل بيت خود و اصحابش بمسجد در خ

انه ترا باز گذاشت يا در خانه مرا؟ابوبكر گفت بلكه در خانه ترا.

على عليه السلام پيوسته از مناقب و فضائل خود كه خدا و رسولش آنها را مختص آنحضرت قرار داده بودند سخن ميگفت و ابوبكر تصديق ميكرد،آنگاه فرمود پس چه چيز ترا فريب داده كه اين مقام را تصاحب نموده‏اى؟ابوبكر گريه كرد و گفت يا ابا الحسن راست فرمودى امروز را بمن مهلت بده تا در اين‏باره بينديشم،آنگاه از نزد آنحضرت بيرون آمد و با كسى صحبت نكرد شب كه فرا رسيد خو

ابيد و رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديد و چون بدانجناب سلام كرد پيغمبر روى خود را از او برگردانيد ابوبكر عرض كرد يا رسول الله آيا دستورى فرموده‏اى كه من بجا نياورده‏ام؟فرمود با كسى كه خدا و رسولش او را دوست دارند دشمنى كرده‏اى حق را باهلش بازگردان،ابوبكر پرسيد كيست اهل آن؟فرمود آنكه ترا عتاب كرد على عليه السلام ابوبكر گفت باو باز گردانيدم يا رسول الله و ديگر آنحضرت را نديد.

صبح زود خدمت على عليه السلام آمد و عرض كرد يا ابا الحسن دست را باز كن تا با تو بيعت كنم و آنچه در خواب ديده بود بدانحضرت نقل نمود،على عليه السلام دست خود را گشود و ابوبكر دست خود را بآن كشيد و بيعت نمود و گفت ميروم مسجد و مردم را از آنچه در خواب ديده‏ام و از سخنانى كه بين من و تو گذشته آگاه ميگردانم و خود را از اين مقام كنار كشيده و آنرا بتو تسليم ميكنم!

على عليه السلام فرمود بلى (بسيار خوب) .

چون ابوبكر از نزد آنحضرت بيرون آمد در حاليكه رنگش ديگرگون شده و خود را سرزنش ميكرد با عمر كه دنبال وى در كوچه ميگشت مصادف شد،عمر پرسيد چه شده است اى خليفه پيغمبر؟ابوبكر ماجرا را تعريف كرد،عمر گفت ترا بخدا اى خليفه رسول الله گول سحر بنى‏هاشم را نخورى و بآنها وثوق نداشته باشى اين اولى سحر آنها نيست (از اين كارها زياد ميكنند) و عمر آنقدر از اين حرفها زد كه ابوبكر را از تصميمى كه گرفته بود منصرف نمود و مجددا او را بامر خلافت راغب گردانيد .


خليفه دوم و اخلاقيات او
عمر از طايفه بنى عدى بود.طايفه مزبور يكى از تيره‏هاى قريش بوده است.مادرش حنتمه دختر هاشم بن مغيره از تيره بنى مخزوم بود.اين تيره نيز از طايفه قريش و در جاهليت از همپيمانان بنى اميه به شمار مى‏رفت.عمر بر خلاف ابو بكر،از كسانى بود كه سالها پس از بعثت رسول خدا(ص)به آن حضرت ايمان آورد.بسيارى از مصادر،اسلام او را در سال ششم بعثت مى‏دانند.اين در ح

الى است كه مسعودى،اسلام او را چهار سال قبل از هجرت،يعنى سال نهم بعثت مى‏داند. عمر در دوران مدينه،در حوادث و جنگها حضور داشت گر چه تاريخ خاطره ويژه‏اى از وى به يادگار ندارد.زمانى كه دختر او حفصه به عقد رسول خدا(ص)درآمد،رفت و شد وى با رسول خدا

(ص)بيشتر شد.در اين زمينه،وى با ابو بكر موقعيت مشابهى داشت.گذشت كه عمر و ابو بكر از كسانى بودند كه رسول خدا(ص)ميان آنان پيوند برادرى بست. آنها در تمام دوران حيات رسول خدا(ص)قرين يكديگر بودند.آن دو كه در جريان تحولات سقيفه همه جا مواضع يكسانى داشته و درست‏به دليل اصرار عمر در پايدار ساختن خلافت ابو بكر بود كه امام على(ع)او را متهم كرد كه به خاطر آينده خود تلاش مى‏كند. اين امر براى ديگران نيز قابل درك بود.زمانى كه ابو بكر عهد خلافت عمر را به دست او سپرد تا بر مردم بخواند،شخصى در راه از او پرسيد:در اين نامه چيست؟عمر گفت:نمى‏دانم،اما من اولين كسى هستم كه از آن اطاعت مى‏كنم!آن شخص گفت: اما من مى‏دانم كه در آن چيست،امرته عام اول و امرك العام،سال نخست،تو او را به خلافت گماردى و اكنون او تو را به خلافت مى‏گمارد. اين حكايت نشان آن است كه مردم از پيوند سياسى اين دو نفر آگاه بوده‏اند.به نظر مى‏رسد موفقيت اين دو نسبت‏به يكديگر و جايگاه برتر عمر در طول خلافت دو سال و سه ماه ابو بكر،براى همه اين امر را قابل قبول ساخته بود كه اين دو نفر،در واقع،يك نفر هستند،بدين معنى كه بطور طبيعى،خلافت عمر ادامه خلافت ابو بكر بوده و حكومت آنها يك‏«خلافت‏»واحد به شمار مى‏آيد.قيس بن ابى حازم مى‏گويد:عمر را در مسجد ديدم كه چوب نخلى در دست داشت و مردم را مى‏نشاند،در همان حال غلام ابو بكر كه نامش شديد بود آمد و نوشته‏اى از ابو بكر را بر مردم خواند،پس از آن بود كه عمر را بر منبر اين سخن درستى است كه،اگر عمر نبود ابو بكر به خلافت نمى‏رسيد. زمانى كه ابو بكر قصد آن داشت تا خالد بن سعيد را به فرماندهى سپاهى بگمارد،عمر موفق شد او را از تصميمش منصرف كند،زيرا خالد تن

ها سه ماه پس از سقيفه با ابو بكر بيعت كرد. ابو بكر مى‏گفت كه بيش از همه عمر را دوست دارد. عمر خطاب به ابن عباس گفت:در واقع،اگر عقيده ابو بكر به من نبود، شايد براى شما نيز سهمى مى‏گذاشت،در آن صورت نيز قوم شما(قريش)،چشم ديدن شما را نداشت. همين با

ور ابو بكر بود كه او را واداشت تا ضمن‏«عهدى‏»عمر را به جانشينى خود«منصوب‏»كند.او در ضمن صحبت‏خود گفت:چون از به وجود آمدن فتنه مى‏ترسيده،عمر را به جانشينى خود گماشته است. پيش از آنكه ابو بكر وى را بر اين كار بگمارد،درباره اين كار خود،از عبد الرحمن بن عوف مشورت خواست،او با تمجيد از وى،عمر را فردى عصبانى خواند.ابو بكر گفت:او در مقايسه با رقيق القلب بودن من چنين مى‏نمايد،اگر سر كار بيايد آرام خواهد بود. طرف دوم مشورت ابو بكر،عثمان بود،عثمان درباره عمر گفت:باطن او بهتر از ظاهر اوست. اين تمامى مشورت ابو بكر براى نصب عمر است كه تواريخ از آن ياد كرده‏اند،آن هم تنها با عثمان و عبد الرحمن بن عوف چهره‏هاى اشرافى قريش.
عثمان كه در تمام دوره بيمارى ابو بكر ملازم او بود،از طرف وى مكلف به نوشتن عهدنامه جانشينى عمر شد.با نوشتن آغاز عهد،ابو بكر به حالت اغماء رفت و عثمان كه تكليف خود را مى‏دانست تا به آخر عهد را نوشته و نام عمر را در آن درج كرد.ابو بكر پس از به هوش آمدن از وى خ

واست تا آنچه را نوشته بخواند و او چنين كرد و ابو بكر نوشته او را تاييد نمود. بدنبال اين امر طلحه بر ابو بكر وارد شده و گفت:تو شاهد بودى كه عمر در كنار تو و با بودن تو چگونه برخورد مى‏كند،در آن صورت وقتى بدون تو باشد معلوم نيست چه خواهد كرد.ابو بكر از اعتراض وى بر آش

فت. در نقلى ديگر آمده كه مردم ابو بكر را به دليل آن كه شخصى بد خلق را بر آنان مسلط كرده به وى اعتراض كردند. به روايت ابن عبد البر،ابو بكر از معيقب الروسى پرسيد نظر مردم درباره تعيين عمر توسط او چيست؟او گفت:برخى راضى و كسانى ناراضى‏اند.ابو بكر گفت:آيا راضى‏ها بيشترند ياافراد ناراضى؟او گفت:ناراضى‏ها بيشترند.ابو بكر پاسخ داد:چهره حق ابتدا كريه است اما عاقبت‏با آن است. عمر خود در اولين خطبه‏اش گفت:آگاه است كه مردم از روى كار آمدن او كراهت دارند. به روايت ابن قتيبه،مسلمانان شام با شنيدن خبر مرگ ابو بكر،از روى كار آمدن احتمالى عمر اظهار نگرانى كرده و گفتند:اگر عمر بر سر كار آيد«صاحب‏»ما نيست و ما او را از خلافت‏خلع خواهيم كرد. به نظر مى‏رسد،ابو بكر هيچ گونه مشورت جدى در انتخاب عمر نكرده است. ابو بكر خود بر اين باور بود كه بسيارى از مهاجران در انديشه خلافت هستند.او خطاب به عبد الرحمن بن عوف مى‏گفت:از همان آغاز خلافتش بسيارى از مهاجرين وى دم مرگ،عمر را از مهاجرين و طمع آنان براى خلافت پرهيز داد. با تعيين عمر توسط ابو بكر،اصل‏«استخلاف‏»به صورت يك اصل مشروع در فقه سياسى سنى در آمده،در حالى كه به تصريح منابع سنى،چنين اقدامى،هيچ گونه پيشينه‏اى در سيره رسول خدا(ص)نداشته است.حكومت استخلافى در يكى از دو ركن حكومت موروثى با آن مشترك است. در حكومت موروثى،ركن اول استخلاف و ركن دوم جهات ارثى و خانوادگى است.ركن اول آن در سيره خليفه نخست صورت شرعى بخود گرفت و همانگونه كه محمد رشيد رضا يادآور شده اين امر زمينه را براى موروثى شدن خلافت در دوره امويان فراهم كرد.
پس از نوشتن عهد خلافت عمر توسط ابو بكر،عملا عمر به خلافت منصوب شده‏بود

.در اين صورت،بيعت مردم،نمى‏توانست عامل خليفه شدن عمر باشد.نهايت،اعلام موافقت مردم بود كه نبايست آنرا بدين معنا بدانيم كه اگر موافقت نمى‏كردند او خليفه نمى‏شد،بلكه همانگونه كه گذشت،اين،نوعى رضايت و اظهار وفادارى در فرمانبردارى از خليفه بود.شگفت آنكه عمر خود بر اين باور بود كه انتخاب ابو بكر«فلتة‏»و ناگهانى بوده و معتقد بود كه حكومت‏بايد با مش

ورت مؤمنين باشد،اما اكنون تنها با يك عهدنامه بر سر كار آمد و در حالى كه از انتخاب ابو بكر ناخواسته،انتقاد مى‏كرد،درباره نحوه روى كار آمدن خود سخنى نگفت.


اخلاقيات خليفه
شخصيت روحى خليفه كه در كار فكرى و سياسى و اجرايى او نيز تاثير شديدى داشت،شخصيتى و از نظر فكرى افراطى بود. او مديريت را عبارت از نوعى سختگيرى مى‏ديد و مى‏كوشيد تا با اين سختگيرى،اعراب بدوى را تحت كنترل در آورد.تبلور اين امر،در افكار و رفتار او،در همان حيات رسول خدا(ص)آشكار بود.بياد داريم كه او در بدر اصرار داشت تا رسول خدا(ص)تمامى اسراى بدر را به قتل برساند.شدت و حدت او،در برخورد با سهيل بن عمرو،در جريان صلح حديبيه،در منابع تاريخى گزارش شده است.او حتى نسبت‏به صلح حديبيه موضع تندى داشت(ما در اين باره،در جلد نخست(سيره رسول خدا(ص))توضيحاتى آورده‏ايم عمر در همان روز نخست‏خلافت گفت:خدايا من تندخو هستم،مرا نرم گردان! او دريافت كه بدون شلاق نمى‏تواند با اين مردم بسر برد،لذا گفته‏اند:او نخستين كسى بود كه شلاق‏«دره‏»در دست گرفت. درباره‏چوبدستى او گفته شده است كه،ترسناكتر از شمشير حجاج بوده است. گذشت كه طلحه به دليل خلق تند عمر به ابو بكر اعتراض كرد كه چرا وى را بر آنان مى‏گمارد. به نقل ابن شبه نيز شخصى به عمر گفت:مردم از تو خشمگين‏اند،مردم از تو خشمگين‏اند،مردم از تو متنفرند،عمر پرسيد براى چه؟آن مرد گفت:از زبان و عصاى تو! يك بار غلام زبير بعد از نماز عصر به نماز ايستاد،در همان آن متوجه شد كه عمر با دره خود به طرف او مى‏آيد.بلافاصله از آنجا فرار كرد.عمر در پى او رفت تا او را يافت.غلام گفت:ديگر چنين نخواهم كرد! زمانى كه عمر همسر يزيد بن ابى سفيان را بعد از درگذشت‏شويش خواستگارى كرد،او نپذيرفت،دليل او اين بود كه عمر وقت ورود و خروجش از خانه عبوس و گرفته است. حتى عايشه نيز كه مناسبات نزديكى با خليفه داشت،به دليل همين اخلاق خليفه،حاضر نشد خواهر خود را به عقد او در آورد. به گزارش عبد الرزاق صنعانى،ابراهيم نخعى مى‏گويد:عمر در صفوف زنان مى‏گشت،ناگهان بوى عطرى از آنان به مشامش رسيد،در آن حال گفت:اگر مى

‏دانستم اين بو از كيست‏با او چه و چه مى‏كردم،زنان بايد براى شوهرانشان خود را معطر كنند.ابراهيم مى‏افزايد:زنى كه در آنجا خود را معطر كرده بود از ترس بول كرد. چنان كه زنى د

يگر با ديدن او سقط كرد. معمولا كسى كه قصد سؤالى از عمر داشت،جرات اين كار را نمى‏يافت،بلكه از طريق عثمان يا شخص ديگرى سؤال خود را مطرح مى‏كرد.
اين اخلاق سبب شده بود تا او در انتخاب فرمانداران خود نيز معيار خشونت رامعيارى اساسى تلقى كند. در برخورد با افراد خاطى از هر طايفه‏اى بودند گذشت نمى‏داشت و اسلام را تنها از زاويه سختگيرى مى‏شناخت،همين رفتار او سبب شد تا جبلة بن ايهم از شاهان شام كه مرتكب خطايى شده بود از مكه به شام بگريزد و از اسلام روى برتابد. فرمانداران و فرزندان خليفه نيز از اين سختگيرى در امان نماندند.زمانى كه يكى از فرزندان او لباس زيبايى پوشيده بود،از خليفه كتك مفصلى خورد تا اندازه‏اى كه فرزند او به گريه افتاد.وقتى حفصه به او اعتراض كرد عمر گفت: او خود را گرفته بود،من او را زدم تا تحقيرش كرده باشم. او فرزند ديگرش را كه مشروب خوارى كرده بود،آن اندازه زد كه وى در گذشت. گويا عمرو بن عاص او را به همين دليل در مصر حد زده بود،اما وقتى به مدينه آمد پدرش نيز او را زد و همين سبب مرگ او شد.زمانى كه فرزند خليفه در بستر مرگ افتاده بود به پدرش گفت:تو مرا كشتى!عمر گفت:اگر خدا را ملاقات كردى به او بگو،كه ما حد را جارى مى‏كنيم! شدت اين برخوردها اعتراض مردم را بر انگيخت، آنان از عبد الرحمان بن عوف خواستند تا در اين باره با عمر سخن گفته و به او بگويد كه دختران در خانه نيز از او هراس دارند.عمر در برابر اين اعتراض گفت:مردم جز با اين روش اصلاح پذير نيستند،در غير اين صورت لباس مرا نيز از تنم بيرون خواهند آورد. او خودش تاييد مى‏كرد كه مردم از تندى او ترسيده و وحشت كرده‏اند. در اصل همين برخوردها مى‏توانسته مانعى بر سر راه اعتراضات مردم به عملكرد او باشد. پيش از آن،زمانى كه رسول خدا(ص)فرمود تا مردها همسرانشان را نزنند،عمر از آن حضرت خواست تا اجازه دهد تا مردان همسران خود را بزنند اما آن حضرت نپذيرفت. اشاره كرديم كه برداشت دينى او نيز متاثر از اين روحيه بوده و از او شخصيتى افراطى ساخته بود.اصرار در زدن فرزندش براى خوردن شراب تا سر حد مرگ همين امر را نشان مى‏دهد.او درباره زنان نيز سختگير بود و اجازه حضور در نماز صبح و عشا را به آنان نمى‏داد.قطع سهم مؤلفة قلوبهم نيز از همين منش او سرچشم

ه مى‏گرفت.حتى در ميان احكام اسلام نيز على رغم آن كه شجاعت نظامى محير العمل از اذان حذف شد به اين بهانه كه مردم ممكن است‏با بودن آن به جهاد نروند.البته فضيلتى ديگر براى نماز انتخاب شد كه در اذان صبح گفته مى‏شد و مى‏شود و آن اين كه نماز بهتر از خواب است!اين در حالى است كه امام سجاد و عبد الله بن عمر حى على خير العمل را جزو اذان مى‏دانستند كما اين كه ابو حنيفه معتقد بود كه جمله الصلاة خير من النوم بايد بعد از پايان اذان گفته شود چون جزو اذان نيست.
به هر روى عمر در برخورد با مردم،تند برخورد مى‏كرد،اين على رغم آن بود كه مى‏كوشيد تا در دايره خلافت و نه سلطنت عمل كند.مناسب است قسمتى از سخنرانى عتبة بن غزوان را كه تنها شش ماه در عهد عمر حاكم بصره و در واقع فرمانده نيروهاى بصرى بود نقل كنيم.او با اشاره به مشكلات اقتصادى زمان رسول خدا(ص)و فقر صحابه در قياس با وضعيت زمان عمر كه هر كدام از صحابه،اميرى از امراى شهرها شده‏اند گفت:هيچ نبوتى نيست جز آنكه‏«ملك‏»آن را نسخ مى‏كند.من از آن زمان به خدا پناه مى‏برم كه نبوت در آن،به‏«ملك‏»تبديل شود و به خدا پناه مى‏برم كه براى خود فردى بزرگ و در درون مردم،حقير به نظر آيم،شما بزودى اميران پس از ما را تجربه خواهيد كرد و آنها را خواهيد شناخت و نسبت‏به آنان موضع انكار خواهيد داشت. در واقع اين تصور عمومى بوده و بسيارى،از تبديل شدن‏«خلافت‏»به‏«ملوكيت‏»داشتند.عمر خود مى‏گفت:نمى‏داند خليفه است‏يا ملك.كعب الاحبار به او اطمينان مى‏داد كه خليفه است واو،نام گويا ابو بكر نيز تصور ملك از خود داشته است. با وجود اين روش برخورد،بودند كسانى كه جرات انتقاد از او را داشتند.
وقتى بلال اذان مى‏گفت و عمر به او اعتراض كرد كه وقت نشده،بلال به او پا

سخ داد:زمانى كه تو از الاغ قوم خودت گمراه‏تر بودى من وقت را مى‏شناختم. عمر خود مى‏گفت:اگر كسى در من كجى ديد آن را راست كند.يك نفر اعرابى گفت:اگر در تو كجى پديدار شود با شمشير راستش مى‏كنيم،عمر شكر كرد كه در امت كسى هست كه با ش

مشير او را راست مى‏كند. با وجود اين، عايشه فرزند عثمان بر اين اعتقاد بود كه تندى عمر ديگران را از انتقاد از او باز داشته است .در برابر پدرش بود كه گفته مى‏شد،سستى‏اش در برابر دشمنانش،سبب بالا گرفتن انتقادات از او شده بود.)عمر خود معتقد بود كه راه اصلاح امت محمد(ص)آن است كه با قدرت اما بدون زور، نرم اما بدون سستى،بخشش اما بدون اسراف و امساك اما بدون بخل،عمل شود. بايد پذيرفت كه برخورد با جامعه بدوى كار آسانى نبوده است.
خلق سختگيرانه عمر،از نظر اقتصادى نيز نمود خاص خود را داشت.او زندگى ساده را براى خود و كارگزاران و خانواده خود مى‏پسنديد،در اين باره الگوى زندگى رسول خدا(ص)هنوز در ميان مردم جارى بود گر چه به مرور كسانى از حاكمان،راه و رسم ديگرى را پيشه كرده بودند.عمر علاوه بر آن كه به هر روى تحت تاثير آن الگو قرار داشت‏شخصا نيز برداشت زهدگرايانه افراطى از دين داشت.نشانه آن برداشت وى از آيه‏«اذهبتم طيباتكم في الحياة الدنيا»است كه آن را درباره مسلمانان روا مى‏شمرد.البته در اين باره مورد اعتراض قرار گرفت و زمانى كه معلوم شد آيه مزبور درباره كفار است آن را قبول كرد. زندگى زهد گونه او به اين معنا نبود كه او در دوره خلافت ثروتى نداشت‏بلكه‏در مصادر آمده است كه عمر از ثروتمندان قريش بود. كسى از نافع پرسيد:آيا عمر بدهكار بود؟نافع گفت:چگونه عمر بدهى داشت در حالى كه تنها يكى از ورثه او ميراثش را به يك صد هزار(درهم يا دينار؟)فروخت. او مهريه زنش را نيز چهل هزار درهم قرار داد. زمانى نيز دهها هزار درهم از اصل مالش به دامادش بخشيد. زاهدتر از عمر سلمان بود كه عمر را از تجمل‏گرايى نهى مى‏كرد.
خليفه بيش از ده سال خلافت كرده و در سال 23 هجرى كشته شد.

 


چگونگی خلافت عثمان

عثمان بن عفان (۵۸۰ -۶۵۶ م) ملقب به عثمان ذی النورین، سومین خلیفه مسلمانان(۶۴۴ الی ۶۵۶ م) بعد از عمر بوده است.عثمان در خانوادهای ثرو

تمند در طائف بدنیا آمده و متعلق به بنی امیه یکی از شاخه های قوم قریش میباشد. وی بعد از مرگ پدرش عفان شغل وی را که تجارت بود ادامه داد. وی در سال ۶۱۱ میلادی در بازگشت از یکی از سفرهای تجاری اش، بعد از مشورت با ابوبکر اسلام آورد و دومین مرد بالغی است که به اسلام گرویده است. بعد از اسلام آوردن زنهای وی طلاق گرفتند و محمد دخترش رقیه بن محمد را به ازدواج وی در آورد.عثمان و زن اش رقیه بن محمد همراه تعدادی دیگر از مسلمانان که تعدادشان به ۱۱ میرسید که زیر فشار مردم مکه قرار داشتند در سال ۶۱۴ به حبشه مهاجرت کردند.
عمر خلیفه دوم وصیت کرده بود برای انتخاب خلیفه بعدی شورایی به ریاست قایم مقام موقت او ، صهیب ، تشکیل شود.اعضای این شورا عبارت بودند از علی بن ابیطالب، عثمان بن عفان، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن ابی وقاص، زبیر بن عوام و طلحهٔ بن عبیدالله. در زمان مرگ عمر، طلحهٔ بن عبیدالله به مکّه سفر کرده بود و سعد بن ابی وقاص نمایندهٔ او محسوب میشد.صهیب این شش تن را در اتاق عایشه دختر ابوبکر(همسر محمّد) جمع کرد. عبدالله بن عمر را نیز به عنوان مشاور در آن جا حاضر نمود و ابوطلحهٔ انصاری و پنجاه تن از جوانان مسلح انصار که به آنها مبعوثین گفته میشد بر دم در ایستاده و علاوه بر تامین امنیت و اجرای فرمانهای صهیب که رییس و ناظر شورا بود عبور و مرور و توقف کسانی دیگر را در حومهٔ آن خانه منع میکردند.
از افرادی که اجازهٔ حضور در مجلس را نداشتند میتواند عمروعاص، مغیرهٔ بن شعبه و ولید بن مغیره اشاره کرد که فورا از محلّ جلسه دور شدند.نخست صهیب وصیت نامهٔ عمر را قرائت کرد. عمر در این وصیت نامه از شش تن از مهاجرین

نام برده بود و کار شورا را بر عهدهٔ ایشان نهاده بود. عمر همه را جز عبدالرحمن بن عوف دارای صلاحیت خلافت می دانست. آن گاه صهیب بر سر اعضای شورا ایستاده و بر عاقبت مشورت ایشان منتظر بود.روایت شده است که اعضای شورا برای اثبات استحقاق خود برای احراز این مقام شور و علاقه نشان دادند و به مجادله پرداختند.
از ابوطلحهٔ انصاری نقل شده است: «من فکر میکردم که هر یک از ایشان این مقام را به دیگری برمی گرداند و خود را کنار می کشد ولکن چون جدال ایشان را شنیدم باورم نیامد. هر یک از ایشان خلافت را برای خود می خواست»
از صهیب نیز نقل شده است: «آن قدر بر سر ردای خلافت جدل نمودند که خسته گشتند و به ستوه آمدند. با خود میگفتم به خدا قسم ایشان را از سه روز بیشتر مهلت نمیدهم»
از قول علی بن ابیطالب آمده است: « او رفت و کار نشاندن خلیفه را در اختیار شورایی گذاشت که گمان می کرد من هم از آنان هستم. پناه به خدا از چنین شورایی! من کی در برابر شخص اولشان در استحقاق خلافت مورد تردید بودم که امروز با اعضای این شورا قرین شمرده شوم. ولیکن باز شکیبایی را در پیش گرفتم و خود را یکی از آن پرندگان قرار دادم که اگر پایین می آمدند، من هم با آنها فرود می آمدم و اگر می پریدند با جمع ایشان به پرواز در می آمدم...»
بعد از مدّتها جر و بحت عبدالرحمن پیشنهاد کرد که سه نفر حق خود را به سه نفر دیگر حواله کنند. زبیر حق خود را به علی، سعد حق خود را به عثمان، و عبدالرحمن نیز علی را در این میان دارای حق دانست. و در این میان علی و عثمان حاضر بودند.
عبدالرحمن گفت: «حال کدام یک از شما نیز از حق خویش دست برمی دارد در حالی که خدا و دین خود را بر خود ناظر بداند؟ یکی از دو نفر دیگری را برگزیند.علی و عثمان هر دو سکوت کردند و هیچ کدام برای این کار آماده نشده کنار نرفتند. و از عبدالرحمن نقل شده که در این جا گفت: «من خودم برای این کار حاضرم و خدا و دین را بر عملکرد خویش ناظر میدانم و در انتخاب بهترین از شما تلاش خود را به کار میاندازم»
عثمان و علی هر دو موافقت کردند ولی

عبدالرحمن از انتخاب یکی از ایشان خودداری نمود. از قول او نقل شده است: «و آگاه باشید که مختار بودم هر یک را که میخواستم برمی گزینم ولی این کلام امیرالمومنین عمر را به خاطر آوردم که خلیفه انتخاب مسلمین است. مبادا که خلیفه ای برگزینی بدون تحقیق و شورای مسلمین. آن گاه بود که در اندیشهٔ تحقیق برآمدم»
عبدالرحمن روزها و ساعات باقی مانده را در تحقیق گذراند. از برخی از فرماندهان سپاه و بزرگان اصحاب مهاجر و انصار و اقشار مختلف مر

دم از زنان و مردان و جوانان سوال نمود. و برایش معلوم شد که مسلمین بیشتر به امارت کدام یک از این دو تمایل دارند.و در آخرین ساعتهای شب چهارم که مدت شورا پایان یافته بود، عبدالرحمن، علی و عثمان را به خانهٔ خواهرزاده اش مسور پسر مخرمه دعوت کرد و مجددا از ایشان تعهد گرفت که بعد از لحظات دیگر هر کدام از ایشان را انتخاب کند، دیگری باید راضی و از انتخاب شده اطاعت نماید آن گاه عبدالرحمن همراه علی و عثمان راهی مسجد پیامبر گردید. عبدالرحمن قبلا جماعت مسلمین را برای اعلان نتیجهٔ شورا به مسجد دعوت کرده بود.
از عثمان نقل شده است: «هنگامی که به مسجد رفتیم تاریکی سحرگاه بود. و جماعت انبوهی از مردم پشت تا پشت چشبیده بودند و چنان فشاری بر من میآمد که از درد آه می کشیدم»
عثمان در قسمت پایین مسجد جایی پیدا کرد و نشست و جمعیت مسلمانان در حالی که موج میزد نماز صبح را به امامت صهیب به جا آوردند. پس از نماز صبح عبدالرحمن از منبر پیامبر بالا رفت. از صهیب نقل شده که «عبدالرحمن که از منبر بالا میرفت دستش میلرزید و شمشیرش را گرفته بود و آن دستار که پیامبر به او بخشیده بود بر سر داشت آن گاه رفته بر جماعت دعا خواند و مردم آمین می گفتند در حالی که نمی شنیدند»
آن چه از خطبه عبدالرحمن در تاریخ طبری آمده است چنین است: «ای مردم، من در این چند روز از شما خواستم که نهان و آشکار، بگویید که

کدام یک از دو تن را بر خلافت مسلمین برمی گزینید و حالا یکی از ایشان را بر می گزینم»
در این حال از علی بن ابیطالب خواست که ج

لو برود. علی جلو آمده در زیر منبر ایستاد. عبدالرحمن دست او را گرفت و گفت: «از تو میخواهم تعهد نمایی که اگر تو را برگزینم به کتاب خدا، سنت رسول الله، و سیرهٔ شیخین(راه و روش ابوبکر و عمر) رفتار کنی.
علی گفت: «تا آن که که توانایی دارم تلاش میکنم که کتاب خدا و سنت رسول را به جای آورم ولی بدان که من اجتهاد خود را مقدم بر سیرهٔ شیخین میدانم»
عبدالرحمن دست علی را رها کرد و گفت: «عثمان برخیز و این جا بیا» آیا تعهد میکنی که اگر تو را برگزینم به کتاب خدا و سنت پیامبر و راه و روش دو پیر وفادار و پایبند باشی؟
عثمان پاسخ داد: «خدایا، بلی. چنین خواهم کرد»
عبدالرحمن پس از شنیدن این جواب در همان حالی که دست عثمان را گرفته بود سرش را به سوی سقف مسجد بلند کرد و سه مرتبه گفت: «خدایا، بشنو و شاهد باش» آن گاه با صدای بلند گفت: «خدایا اینک آن چه در ذمهٔ من بود از ذمهٔ خویش جدا و بر ذمهٔ عثمان گذاشتم.»
علی بن ابیطالب چنان که تعهد کرده بود نخستین کسی بود که با عثمان بیعت کرد. مردم نیز در این هنگام برای بیعت با عثمان به سوی منبر آمدند.
هر چند علی از نخستین بیعت کنندگان با عثمان بود اما بعد هم چنان شایستگی خود را در امر خلافت مطرح کرد. پس از این که مردم تصمیم به بیعت با عثمان گرفته بودند، علی در جمعی از یارانش گفت: «شما دانسته اید که من به این

 

خلافت از همه شایسته ترم. و سوگند به خدا، ب

ه تصمیم شما تسلیم خواهم شد. تا آن جا که امور مسلمین سالم بماند. تا آن جا که ظلم و جوری در امور مسلمین روی ندهد، مگر برای من و این تحمل و شکیبایی به امید پاداش و فضل الهی و اعراض از آن آرایش ظاهری و پیرایش صوری خلافت است که شما در بارهٔ آن به رقابت افتاده اید... نهج البلاغه خطبه هفتاد و چهار.

 


در خطبهٔ الجدیر در نکوهش عثمان فرمود: تعهد کرد که قرآن و سنت و سیرهٔ شیخین را به جا آورد. به جانم قسم که من از او به این سه نزدیک تر بودم. در خطبه شقشقیه علی بن ابیطالب با لحن تندی از عثمان یاد کرد: «شخص سومی از آن جمع در نتیجهٔ شورا به خلافت برخاست. او در مسیر انباشتن شکم و خالی کردن آن بود و بالا کشیدن پهلوهای خویش. به همراه او فرزندان پدرش برخاستند و چونان شتر که علفهای باطراوت بهاری را با احساس خوشی میخورد، مال خدا را با دهان پر میخورند...... عایشه در خلافت عثمان میگوید: «و سنت پیامبر را فراموش کرد، و فتنه در میان امت ایجاد میکرد. به خدا بهترین پیکار پیکار با کسی است که چیزی را که شایستهٔ آن نیست طلب کند» هم چنین از او نقل شده است: «خلافت عثمان با ظلم شروع شد و با ظلم پایان یافت» و نیز ام المومنین گفته است: «آگاه باشید که بز کور نعثل را صد مرتبه از عثمان گرامی تر میدانم» عثمان در سال ۶۵۰ میلادی دستور گرد آوری قرآن را صادر نمود. وی نسخهای از قرآن گرد آوری شده توسط کمیته ای که وی تعیین نموده بود را به

مناطق مختلف قلمرو امپراطوری اسلام فرستاد و دستور داد نسخه های دیگر قرآن که نزد اشخاص وجود دارد از میان برود. این عمل جنجالی ترین کار عثمان بود که منجر به تشکیک در قرآن وبوجود آمدن نسخ اصلی و تقلبی قرآن گردید.
مخالفت بخشی از قبایل یمنی عراق و مصر با عثمان در اواخر سال 35 هجری- درپی جریانهائی كه جای سخن ازآن دراینجا نیست- به انتقال دوهزارتن از مردان آنها به مدینه و شورش برضد عثمان و قتل او انجامید.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید