بخشی از مقاله
روانشناسي دين
الف: روانشناسي دين
در انقلاب علمي قرن شانزدهم دانشمنداني چون فرانسيس بيكن بين علم و دين تعارض نميديدند و علاقهمند بودند كه علم در خدمت الهيات قرار گيرد. در قرن هفدهم نيوتون و بويل تصور ميكردند قوانيني كه كشف كردهاند ـ همچون قانون جاذبه ـ قوانين الهي هستند. اين دانشمندان
انسانهايي ديني بودند و فعاليتهاي علمي آنها مورد استقبال دانشمندان الهيات قرار گرفت. اما نظريه كپرنيك مبني بر اينكه زمين مركز عالم نيست و به دور خورشيد ميگردد، نخستين اختلافها بين دانشمندان و عالمان الهيات را موجب شد. بسياري نظريه كپرنيك را در تعارض با كتاب مقدس ميدانستند. آنچه بعدها در مورد گاليله اتفاق افتاد بسياري را بر آن داشت كه در زمينه متون ديني به تفسير گري روي آورند (آرژيل ، 2000).
اگر چه مطالب و نظريهپردازي در زمينههاي مختلف ديني، از قدمت طولاني برخوردار است، اما مطالعه دين از زاويه روانشناسي از حدود يكصد سال پيش آغاز شده است. نگرش ديني و موضوعات مربوط به حيطه دين در روانشناسي، تحت عنوان روانشناسي دين ميباشد كه موجوديت خود را به همزماني پيدايش اديان تطبيقي در قرن نوزدهم با پيدايش دو رشته ديگر يعني روان تحليلگري و روانشناسي فيزيولوژيك مديون است (الياده،1987: ترجمه خرمشاهي، 1375).
از جمله كساني كه مطالعه دين در حيطه روانشناسي را آغاز كردهاند، ميتوان استانلي هال را نام برد. او سه سال بعد از اينكه اولين مدرك دكتري روانشناسي را در آمريكا اخذ كرد، به طور مرتب و متوالي يك سري سخنراني در مورد دين در دانشگاه هاروارد ايراد ميكرد. او اولين مجله شناخت علمي دين را منتشر كرد و شاگردان زيادي را در اين زمينه تربيت نمود. روانشناس بعدي ويليام
جيمز است كه انواع تجربههاي ديني افراد را به رشته تحرير درآورد. كتاب او كه در سال 1902 منتشر شده از قديمي ترين كتابها در اين زمينه محسوب ميشود. فرويد در سال 1907 مقاله اي نوشت كه در آن دين را مترادف با يك رفتار وسواسي نوروزي دانست. سال 1950 سال رنسانس ديني در آمريكاست يعني زماني كه آلپورت كتاب «فردودينش» را منتشر كرد و نظريه شخصيت خود را در حيطه دين بيان داشت اگر چه اينها نمونهاي از توجه روانشناسان به دين است اما به طور كلي اين موضوع توجه كافي دريافت نكرده و تحقيقات زيادي در اين مورد صورت نگرفته است.
1ـ2ـ تعريف دين
در سال 1912 لوبا1 تو انست 48 تعريف متفاوت از دين را ارائه دهد بدون شك امروزه تعداد بيشتري از اين نوع تعاريف را ميتوان به آن اضافه كرد. در مورد دين دامنههايي از تعاريف متفاوت داريم كه در يك طرف آن تعريف ويليام جيمز و در طرف ديگر آن تعريف گوردون آلپورت از دين است. آلپورت (1950) به جاي اينكه يك تعريف جامع از فرد ديندارو غير ديندار ارائه نمايد، معتقد است كه ما بايد خود
آگاهي ديني را به آنهايي كه توانايي وقدرت درك آن را دارند نسبت دهيم، كه تنها شامل افرادي ميشود كه دين را تجربه ميكنند. آلپورت، (1950) او معتقد است كه ريشههاي دين آنقدر متعدد است و اثر آن در زندگي افراد آنقدر متفاوت است كه اشكال تفسير منطقي آن آنقدر بينهايت
است كه رسيدن به يك تعريف واحد را غيرممكن ميسازد. بنا براين هر كسي با هر نيتي وقتي كه كاري ديني انجام دهد مثل رفتن به كليسا، از نظر آلپورت ديندار تلقي ميشود. البته جداي از اينكه او نتوانست تعريفي از دين ارائه دهد ولي نكات مثبت زيادي در اين تعريف وجود دارد، از جمله اينكه او ميگويد ما بايد با دقت به افراد ديندار كه تجربههاي خود را بازگو ميكنند گوش دهيم. آلپورت يك رويكرد به شدت فردي در تعريف دين دارد كه ممكن است اصلا نتواند تعريفي از دين ارائه دهد. در انتهاي ديگر دامنه تعاريف مربوط به دين، تعريف ويليام جيمز (1902) است كه معتقد است لازمه
دينداري مقداري درك يا اعتقاد به واقعيت الهي متعالي است. او دين را به عنوان احساسها و اعمال و تجربههاي فرد در رابطه با آنچه آن را الهي تلقي ميكند، ميداند (خرمشاهي، 1375).
دين عموماً شامل مفاهيم و مجموعههاي مفهومي است كه بايد با پديده متعالي به تعبير سنتي نظير خدا، خدايان يا موجودات ماوراء طبيعي و با جهان ماوراء طبيعي و يا چيزهاي ماوراء تجربي سرو كار دارد. ويليام جيمز در تلاش براي ارائه مفهوم كاربردي از دين تعريف زير ارائه ميدهد.
«دين عبارت خواهد بود از تجربه و احساس رويدادهايي كه براي هر انساني در عالم تنهايي و دور از همه وابستگيها روي ميدهد. به طوري كه انسان از اين مجموعه در مييابد كه بين او و آن چيزي كه او آن را امر الهي مينامد رابطهاي برقرار كرده است». جيمز (1956) به طور كلي بارزترين ويژگيهاي زندگي ديني از نظر او اعتقاد به موارد زير است.
1ـ دنيايي محسوس كه در كنار جهاني نامحسوس به چشم مي آيد. اين دنياي مرئي، ارزش و معني خود را از آن عالم غيب و نامحسوس دريافت ميكند
.
2ـ وحدت و برقراري ارتباط با اين عالم محسوس كه به چشم ميآيد. اين عالم محسوس بستگي به هماهنگي با آن هدف نهايي دارد. نتيجه دعا و نماز و به بيان ديگر پيوند با روح عالم خلقت، ايجاد قدرت و نيرويي است كه به طور محسوس داراي آثار مادي و معنوي ميباشد (خداياري فرد و همكاران، 1378).
از ديدگاه روانشناسي، دين بعضاً يك فعاليت فكري و احساسي و يك عمل ارادي است. دين چيزي بيش از يك تجربه ذهني صرف است و همواره اشاره به يك موضوع مورد پرستش و ايمان دارد. آنچه دين يك فرد را تشكيل ميدهد عبارت است از اعتقاد به نوعي خدا يا خدايان و تجربه او از آن خدا يا خدايان (حسيني، 1381).
بتسن 1، شون راد2 و ونتيس3 (1993) تعريف كُـنشي زير را از دين ارائه دادند:
«دين يعني آنچه ما به عنوان يك انسان انجام ميدهيم تا شخصاً جواب سوالهايي را كه با آن مواجه هستيم بفهميم، زيرا آگاهيم كه ما و كساني كه شبيه ما هستند زندهاند و در آينده خواهند مرد.» آنها در ارائه تعريفي كه از دين نمودهاند، به چند نكته توجه داشتند، اول اينكه سوالهاي وجودي (من كيستم؟، چرا اينجا هستيم؟ و… كه براي همه افراد مطرح است اما اهميت اين
سوالها و شكل سوالها از فردي به فرد ديگر فرق ميكند. افراد هم برخوردهاي متفاوتي با اين سوالها دارند. اين تعريف سعي دارد كه همه انواع برخورد با مسايل وجودي كه به صورت سنتي با واژه دين پيوند دارند را شامل شود، مانند اعتقاد به خداوند و زندگي پس از مرگ، عبادت و انواع مختلف دعاهاي ديني و متعهد شدن نسبت به يك روش عملي دين يا دعا و غيره. ضمناً اين تعريف شامل اشكال غيرسنتي دين ميشود مانند اعتقاد به نيروهاي غير انساني موجود در هستي، تمركز نيروي خود شكوفايي در زندگي، هستي تجربه روي گرداندن از دين كه ميخواهد زندگي
بدون خدا را تجربه نمايد. به طور كلي به عقيده ارائه دهندگان كنشي، همه ديندار نيستند. يا لااقل هميشه ديندار نيستند، به سادگي ميتوان فردي را تصور كرد كه در زمان مشخصي در زندگي هيچ علاقهاي به تفكر و تامل در مورد سوالهاي وجودي ندارد. بر اساس اين تعريف آن فرد در آن لحظه از زندگيش ديندار نيست (آرين، 1378).
از نظر اِما نوئل كانت دين عبادت است از تشخيص همة وظايف به عنوان دستورات الهي. همچنين آلن در تعريف دين، آن را پرستش قدرتهاي بالا ميداند و ويليام آدامز براون، دين را زندگي بشر در رابطه فوق بشري و وجودي عيني قلمداد ميكند كه انسان خود را قادر به برقراري ارتباط با آن ميبيند (مير هاشميان، 1377).
به طور كلي در غرب دو طرز تلقي به دين وجود دارد (فعالي، 1377):
اول اينكه دين مجموعهاي از گزارهها است. اين ديدگاه، دين را با مجموعه اعتقادات به ويژه اعتقاد به موجود متعال و فوق طبيعي همسنگ نهاده است. دين عطيهاي است كه از بيرون به انسان تفضّل شده و حتي ممكن است عليه او برخيزد و يا موهبتي است از جانب روح الهي. انسان دين را ميپذيرد و نقش او تنها تسليم در مقابل اراده و خواست الهي است.
براي مثال اسپنسر ميگويد كه دين اعتراف به اين حقيقت است كه كليه موجودات، تجليات نيرويي هستند كه فراتز از علم و معرفت باشد. در فرهنگ آكسفورد در مورد ماهيت دين اين طور آمده است كه دين شناخت يك موجود فوق بشري است كه داراي قدرت مطلقهاي ميباشد و خصوصاً باور داشتن خدايا خدايان مشخص كه شايسته اطاعت و پرستش هستند. اين تعاريف كه عقل گرايانه است، نگاه خود را تنها به بعد معرفتي و اعتقادي دوختهاند. دومين طرز تلقي در اواخر قرن
هيجدهم بود كه فلاسفه دين، به جاي تأكيد بر ديدگاه معرفتي، نگرش شهودي و عاطفي دين را مورد توجه قرار دادند. از آن پس انديشمندان از تعاريف نظري و اعتقادي گريختند و عوامل تجربي، عاطفي، شهودي و حتي اخلاقي را در دين مهم و عمده به حساب آوردند. براي مثال ماخر دين را احساس اتكاي مطلق ميداند، آرنولد دين را همان اخلاق در نظر ميگيرد كه احساس و عاطفه به آن تعالي، گرما و روشني بخشيده است و يا تيليش معتقد است كه دين همان احساس است و
اين پايان سرگرداني دين است.
2ـ2ـ اهميت دين
دين به شكل خاصي در هر فرهنگ شناخته شدهاي وجود دارد همچنين دين يك واقعيت مشخص عيني است كه مورخين آنرا مطالعه ميكنند. دين را ميتوان از ديدگاه آئينها، شخصيتهاي نهادين و انواع دعاها بررسي كرد. فرد ديندار به نوعي با يك منبع آفرينش كه بر زندگي بشر و امور طبيعي تأثير دارد، ارتباط برقرار ميكند (پالوتسيان ،كرك پترك ، 1995). دين، بدون ترديد و كمترين شك و انكاري يكي از كهنترين، باسابقهترين و جامعترين مظاهر روح انساني است (يونگ، ترجمه سروري، 1370). در حقيقت دين به عنوان يك عنصر فرهنگي و اعتقادي از ابتداييترين دوران زندگي بشريت تا به امروز همواره ذهن انسان را به خود مشغول داشته و تأثيرات عميق خود را در كليه ابعاد
زندگي برجاي گذاشته است، پيشرفتهاي روزافزون صنعت و تكنولوژي در دهههاي اخير نه تنها او را به نسبت به معنويت و مذهب بينياز نساخته، بلكه به نظر ميرسد كه انسان امروزي و گريزان از اسمهاي مختلف اعتقادي براي رهايي از سرگشتگي و بيثباتيهاي زندگي خويش و بازگشت به حقيقت، دين را به عنوان آخرين و مناسبترين راه برگزيده است (مير هاشميان، 1377).
انسانها هميشه و در همه زمانها به اهرم بازدارنده و سازندهاي به نام دين نيازمند بودهاند و امروز بيش از هر زمان ديگري به پرستش و ايمان احتياج دارند و اين ادارك و اصل جديدي نيست، بلكه با گسترش صنعت و ايجاد اخلاق صنعتي كه رابطه انسانها را بصورت مكانيكي و ماشيني درآورده و آنان را به تمامي نيازهاي اوليه زندگي و تلاش براي لذتبخش نمودن زندگي خصوصي ترغيب و
محدود نموده، در هر زمان بيش از گذشته احساس ميشود. از اين رو اديان به ويژه در چند دهه اخير سعي نمودهاند با تقويت ايمان در مردم، زمينههاي انحطاط اخلاقي جامعه را كم و از انحراف افراد اجتماع جلوگيري كنند اما به دلايل چندي از جمله كامل نبودن و نپرداختن به نيازهاي فطري انساني در اين خصوص ناتوان ماندهاند (آرين، 1380).
دين از جمله قدرتمندترين پديدههاي تاريخ بشري بوده است، ولي جنبههاي ديگر زندگي بشري نيز حقيقتاً مهم بودهاند، اما خصيصه برجسته و سرآمد تمام تاريخ همان دين است. آن چنان كه از مطالب باستانشناسي و انسانشناسي از اعصار بسيار دور برميآيد، دين به عنوان جزء لاينفك زندگي بشري در تمامي اعصار بوده است (مصباحي، 1380).
پارهاي از روانشناسان همچون يونگ بر اين باور هستند كه دين خلاءهاي بسياري در انسان پر نموده و نيازهاي رواني را در انسان ارضاء ميكند. يكي از بزرگترين نيازهاي رواني امنيت خاطر ميباشد كه اديان بطور عام و اسلام به طور خاص بر تامين امنيت رواني از طريق ذكر خدا تأكيد دارد (سروري، 1377).
حتي مورخ شكاك هم، فروتنانه در برابر دين تعظيم ميكند. چرا كه ميبيند دين در هر سرزمين و هر عصري در كار است و ظاهراً از آن گريزي نيست. دين براي رنجديدگان، محرومان و سالخوردگان تسلاي فوق طبيعي آورده است، حقيرترين زندگيها را معني و شكوه بخشيده و به مدد شعائر خود، ميثاقهاي بشري را به صورت روابط با حمايت انسان و خدا در آورده و از اين راه استحكام و ثبات به وجود آورده است. دين جزئي از فرهنگ اقوام است و فرهنگ، راه و رسم جامعه است (سروري، 1377).
اريك فروم از نياز ديني به عنوان نياز به يك الگوي جهتگيري و مرجعي براي اعتقاد و ايماني ياد كرده و ميگويد نميتوان هيچ فرهنگي را در گذشته پيدا نمود كه دين در آن جايي نداشته باشد (مصباحي، 1380).
3ـ2ـ ديدگاههاي نظري در مورد روانشناسي دين
با توجه به اثرات عمده دين و دين باوري در همه ابعاد زندگي انسان از جمله روانشناسي،از همان اوان پيدايش روانشناسي علمي، محققان و صاحب نظران به مطالعه رفتارها و نگرش ديني توجه كردند. ميشل نيلسن (1999) در يك بررسي در مورد روانشناسان صاحب نظر در حيطه دين، دريافت كه ويليام جيمز (1910ـ 1842): زيگموند فرويد (1939ـ1856): آلفرد آدلر (1937ـ1870): كارل يونگ (1961ـ 1875): گوردون آلپورت (1967ـ 1897): آبراهام مزلو(1970ـ 1908): ژان پياژه از جمله اشخاص برجستهاي بودهاند كه نظراتي در حيطه دين نيز ارائه كردهاند:
ويليام جيمز
ويليام جيمز روانشناس آمريكايي و رئيس سابق انجمن روانشناسي آمريكا يكي از اولين كتابهاي روانشناسي را در اين زمينه نوشت. تأثير جيمز در روانشناسي دين غيرقابل انكار و دائمي است. انواع تك بررسيهاي او در مورد تجربههاي ديني افراد از جمله كارهاي قديمي در اين زمينه محسوب ميشوند كساني كه علاقهمند به مطالعه دين و روانشناسي هستند، معمولاً آنها را مطالعه ميكنند به علاوه ارجاع به عقايد جيمز در كنفرانسهاي بينالمللي امري متداول است (نيلسون،1999).
جيمز بين دين نهادي و دين شخصي تفاوت قايل شد. دين به عنوان يك نهاد به يك گروه يا سازمان ديني استناد ميشود و نقش مهمي در فرهنگ جامعه دارد. دين شخصي، ديني است كه در آن فرد تجربه عرفاني را بدون توجه به فرهنگ و نهاد اجتماعي ميتواند داشته باشد. جيمز علاقهمند به درك تجربههاي ديني بود و تلاش ميكرد تا به دين مفهوم كاربردي دهد. براساس تعريفي كه
ارائه داد عبارت است از: تجربه و احساس رويدادهايي كه براي هر انساني در عالم تنهايي و دور از همه وابستگيها روي ميدهد، به طوري كه انسان از مجموعه درمييابد كه بين او و آن چيزي كه آنرا امر الهي مينامد رابطهاي برقرار كرده است، و از آنجايي كه اين ارتباط يا از روي عقل و يا به وسيله اجراي اعمال مذهبي برقرار ميگردد، مسلم است كه فلسفه و علم كلام كه مربوط به عقل و سازمانهاي كليسا و روحانيت كه مربوط به اعمال مذهبي است از بحث ما خارج بوده و ما فقط به تجارب شخصي و فردي ديني ميپردازيم و از علم كلام و فلسفه و يا سازمانهاي روحانيت كمتر صحبت خواهيم كرد (قائني، 1365).
او در تفاوت اخلاق و دين معتقد است كه دين بر عكس اخلاق محض كه از روي علم و آگاهي از قوانين كلي حاكم از جهان اطاعت ميكند، همه چيز زندگي را پر از لطافت، خوشي، محبت و نشاط ميكند. جيمز در بررسيهاي خود دو چيز را در اديان مختلف، مشترك يافت كه عبارتند از:
الف: يك احساس ناراحتي دروني. ب: رهايي از اين ناراحتي و دستيابي به آرامش.
او در آثار معنوي خود نوشته است كه اولاً زندگي داراي طعمي ميگردد كه گويا رحمت محض ميشود و به شكل يك زندگي سرشار از نشاط شاعرانه و با سرور و بهجت دليرانه ميگردد، ثانياً يك اطمينان و آرامش باطني، ايجاد ميگردد كه آثار ظاهري آن نيكويي و احساس بيدريغ است (قائني، 1365).
زيگموند فرويد
فرويد، كه روان درمانگر بود، اساس روان تحليلگري را بنا نهاد. او تأثيري بر فرهنگ جديد گذاشت. بسياري از باورهاي مردم درباره افكار ناهشيار، دوران كودكي و والدين ريشه در نظريه فرويد دارند. او در نظريه خود سعي داشت تأثير وقايع گذشته و بخش ناهشيار را در زندگي توضيح دهد. فرويد معتقد بود انسان بين آنچه كه ميخواهد انجام دهد (نهاد) و آنچه كه به وسيله والدين و جامعه به او گفته ميشود و بايد انجام دهد (فرامن) كسب تجربه ميكند. تضاد بين نهاد و فرامن با من
تشديد يا تضعيف ميشود. فرويد دين را پديدهاي ميدانست كه در رابطه كودك با پدرش ريشه دارد. علت اين امر آن است كه خداوند در فرهنگ غربي پدر مقدس در نظر گرفته ميشود. او عقيده خدا ـ پدر را بر مفهوم سائق فرد و نيز خاطرات و تجربيات كودكي كه در آنها پدر شخصي قدرتمند و ياري دهنده است، بنا نهاد. جنگ جهاني اول تأثير زيادي بر فرويد داشت، اين جنگ باعث شد تا او پيش از گذشته غريزه مخرب انسان را باور كند و اين كه تمدن تا حدي ميتواند مانع از آن شود كه اين غرايز به انسانها آسيب برسانند. او معتقد بود كه هر انساني ميخواهد غرايز خود را ارضا كند اما در عين حال متوجه عواقب اين آزادي هم ميشود. تمدن اين تضاد را از طريق دين
داوري ميكند، توهم دين ما را براي يك زندگي ارضا كننده در آينده اميدوار و مطمئن ميسازد. بر طبق نظريه فرويد انسانها به اين دليل به تمدن روي آوردند كه بتوانند طبيعت را كنترل كرده و روابط انساني خود را تنظيم نمايند و از آنجايي كه روان آزردگي، بهاي سنگين تمدن انساني است دين را راه مقابله با اين روان آزردگي ميدانست. در واقع به اعتقاد او انسانها از نيروي طبيعت درمانده ميشود و نياز به چيزي دارند كه از آنها محافظت كند (ترودي، 1996).
آكلين (1984) به نقل از لوئيس (2001) نظريه فرويد را در مورد دين را اينطور خلاصه كرده است :
«دين چيزي نيست مگر يك پشتيبان نوروتيك، يك عصايي كه فرد سالم براي راه افتادن به تنهايي، دور مياندازد و يك عصاي هيجاني است كه افراد در طول مدت استرس به آن تكيه ميكنند».
اما فرويد به همين مقدار كفايت نكرد او آنقدر پيش رفت كه پيشنهاد كرد كه دين در حالي كه اين خدمت را به تمدن بشري ميكند، انسان را برده خود نيز ساخته و در نهايت در وظايف خود
شكست خورده است. فرويد دين را نوروز جهاني وسواس بشريت ميداند. البته اين ديدگاه كه دين عامل كنترل پرخاشگري افراد و خودخواهيهاي اوست، ديگر در روانشناسي جايي ندارد. كمپل ، رئيس سابق انجمن روانشناسان آمريكا اين موضوع را در سخنراني سال 1975 خود در اين انجمن بيان داشت. نظريه كمپل از دو جهت با نظريه فرويد متفاوت است. اول اينكه كمپل توانست شواهد علمي زيادتري، نه تنها از انسانشناسي، جامعهشناسي و روانشناسي گرد آورد بلكه از رشته
جديد جامعهشناسي زيستي نيز كمك گرفت. دوم اينكه فرود معتقد بود كه توهم دين بايد جايگزين شود اما كمپل معتقد بود كه دين براي جامعه انساني سازنده و لازم است. در سالهاي اخير تأثير فرويد بر روانشناسي دين كاهش يافته و كمتر از ده درصد روانشناسان وابسته به انجمن روانشناسان آمريكا خود را به روان تحليلگري فرويد معتقد ميدانند. البته تعبير و تفسير روان تحليلگر ي از دين در بعضي موارد همچنان پرطرفدار است (نيلسون، 1999).
آلفرد آدلر
آدلر روانپزشك اتريشي بود كه مدتي از پيروان فرويد محسوب ميشد او به نقش، اهداف و انگيزهها در روانشناسي فردي خود اشاره دارد.
يكي از مفاهيم بسيار مهم در نظريه آدلر مفهوم احساس كهتري است. و اينكه انسانها همواره سعي دارند احساس كهتري خود را جبران كنند و در پي برتري جويي هستند. آدلر معتقد است گرايش انسان به خداوند، كوشش در جهت كمالجويي و برتري طلبي است. بسياري از اديان، خداوند را كمال مطلق و قادر متعال ميدانند و از انسانها نيز ميخواهند كه كامل باشند. اگر ما به كمال دست يابيم با خداوند يكي ميشويم و از طريق همانندجويي با او نقص و كهتري خود را جبران ميكنيم. آدلر به اين بحث كه خداوند وجود دارد يا خير، علاقه ندارد، بلكه براي او مهم اين
است كه خداوند برانگيزاننده است و انسانها را به عمل تحريك ميكند و اين اعمال براي ما و ديگران نتايج واقعي به همراه دارد. به نظر او عقيده ما درباره خداوند مهم است زيرا اين عقيده اهداف و جهت تعاملات اجتماعي ما را تعيين ميكند. آدلر پيشنهاد ميكند كه براي ما دو راه حل باقي ميماند. ميتوانيم تصور كنيم كه ما در مركز عالم قرار داريم هم خودمان به خود اهميت
ميدهيم و هم خداوند به ما اهميت ميدهد. لذا غير فعال باقي مي مانيم و منتظر توجه او هستيم. راه دوم اين است كه تصور كنيم ما در مركز عالم قرار داريم و فعالانه كار ميكنيم كه به منابع جامعه دست يابيم در اين حالت ما بر اطراف خود مسلط هستيم و به گونهاي عمل ميكنيم كه به دنياي اطراف خود فايده برسانيم.
دليل دوم در مورد اهميت دين، تأثير زيادي است كه دين در محيط اجتماعي ما دارد و به عنوان يك حركت اجتماعي قوي عمل ميكند. در مقايسه با علوم، دين پيشرفتهتر است زيرا مردم را به صورت فعال بر مي انگيزاند. طبق ديدگاه آدلر زماني دين و علم از نظر مردم يكسان خواهند بود كه علم همان شور و اشتياق دين را پيدا كند و بهزيستي همه افراد جامعه را تامين نمايد (نيلسون، 1999).
كارل يونگ
زماني كه يونگ شاگرد فرويد بود در مورد اهميت جنسيت و روحانيت در تحول رواني انسان با او اختلاف عقيده پيدا كرد و لذا از فرويد جدا شد. يونگ به تأثير متقابل ارزشهاي هشيار و ناهشيار توجه داشت. او به دو نوع ناهشيار معتقد بود ناهشيار شخصي و ناهشيار جمعي . ناهشيار شخصي يا سايه مربوط به چيزهايي در مورد خودمان ميشود كه علاقهمند به فراموش كردن آن هستيم. ناهشيار جمعي مربوط به وقايعي است كه همه ما در آن مشترك هستيم. و آن وراثت مشترك بشريت است مثلاً تصور ديرينه ريختها به عنوان قهرمان اسطورهاي يعني چيزي كه در همه فرهنگها وجود دارد. ديرينه ريختها به نظر يونگ مانند آن چيزهايي هستند كه به عنوان خدا تصور ميكنيم زيرا آنها خارج از من فرد هستند (نيلسون، 1999).
يونگ نكات بسياري در مورد مسيحيت و اديان شرقي عنوان كرده و تحت تأثير عقايد غربي بود و سعي داشت كه مشتركاتي بين شرق و غرب پيدا كند. در انجام اين كار، يونگ از آنچه كه به معني تجربه ميدانيم تصور بسيار وسيعي داشت. به نظر يونگ حتي اگر يك نفر چيزي را تجربه كند، آن تجربه يك مشاهده تجربي محسوب ميشود در حالي كه بسياري از محققين معاصر آن را يك مشاهده تجربي نميدانند. به همين دليل با كمال تاسف معدود تحقيقاتي در روانشناسي دين بر اساس نظر يونگ به انجام رسيدهاند (نيلسون، 1999).
گوردن آلپورت
آلپورت سهم مهمي در روانشناسي شخصيت دارد. او در اصلاح مفهوم رگه (صفت) كمكهاي شاياني نمود و علاقهمند به تفاوتهاي ميان افراد بود كه امروزه آن را روانشناسي شخصيت ميدانند. او اين مطالب را به روانشناسي دين منتقل كرد. كتاب قديمي او «فردودينش» نشان ميدهد كه آلپورت به مردم علاقهمند بود. ضمناً در اين كتاب او نشان ميدهد كه افراد چگونه از دين استفاده ميكنند. او دين را تعريف و آنرا تقسيمبندي كرد. البته نظر او چندي بعد عوض شد.
ضمناً مقايسه جهتگيري ديني نيز از كارهاي آلپورت و راس محسوب ميشود. او در مسير تحول فكري خود مفاهيم متعددي را به كار گرفت. دين رشد يافته در مقابل رشد نا يافته ـ آلپورت سه نكته را در مورد خصوصيات دين رشد يافته بيان داشت:
1ـ علاقهمندي بر ايدهآلها و ارزشهايي كه او آنها را روانزاد ناميد . اين ارزشها داراي نيازهاي جسماني فرد است.
2ـ توانايي عيني سازي خود ، يعني ديدن و توجه به خود از نظر ديگران.
3ـ داشتن فلسفه زندگي واحد و يكپارچه فرد، لزوما نبايد در ويژگيهاي ديني باشد و با آن ويژگيها را بيان نمايد، حتي اگر اين ويژگيها كامل باشد.
ويژگي دين رشد ياقته از نظر آلپورت تفكر بازتابي است، اين تفكر پيچيده و انتقادي در مورد مسايل ديني است كه مدام تجديد سازمان ميشود و در عين حال انگيزه اصلي فرد براي هدايت اوست (نيلسون، 1999).
متاسفانه در سال 1950 آلپورت از هيچ نوع كار تجربي براي شناخت دين رشد نايافته و رشد يافته استفاده نكرده، انجام ندادن اين كار باعث شد كه هر كس مجبور است بر اساس قضاوتهاي شخصي خود عمل نمايد كه احتمالا اين نوع قضاوت همراه با تعصب خواهد بود. آلپورت و
دانشجويانش با آگاهي كامل از اين مشكل تصميم گرفتند كه پرسشنامه عيني را براي اينكار درست كنند. پرسشنامهاي كه انواع مشخص دينداري را بتواند شناسايي كند و بين آنها تميز قائل شود. اين كوشش منجر به ايجاد مفاهيم جديد و معروف دين بروني و دروني شد. دين دروني در مقابل دين بروني. آلپورت معتقد است كه تميز قائل شدن بين دين دروني و بروني به ما كمك ميكند تا كساني را كه دين براي آنها هدف است از كساني كه دين براي آنها وسيله است جدا نمائيم. افراد دسته اول به خوب بودن هدف توجه دارند و افراد دسته دوم به خوب بودن وسيله.
آلپورت معتقد است كه دين بروني به نوعي دين اشاره دارد كه كاملاً سودجويانه و انتقادي است. اين نوع دين به همراه خود راحتي و آسايش، جايگاه و مقام اجتماعي، تسكين و حمايت را براي فرد به ارمغان ميآورد و فايدهاي براي او دارد. در عوض دين دروني، مربوط به ايمان است و ارزش والايي دارد، اين نوع عقيده ديني تمام زندگي فرد را با معنا و با انگيزه ميسازد و به سود و زيان فردي توجهي ندارد. آلپورت و راس براي سنجش دين دروني و بيروني پرسشنامهاي را تحت عنوان مقياس جهتيابي ديني تهيه نمودند كه در واقع دو مقياس است،
آبراهام مزلو
آنچه فرد را از نظر رواني سالم ميسازد چيست؟ اين سوال اساس كارهاي مزلو محسوب ميشود. او مشاهده كرد كه روانشناسان بيشتر بر رفتارهاي منفي تأكيد دارد. او علاقهمند شد كه روانشناسي سلامت ذهن را جايگزين آن نمايد. با اين هدف او يك سلسله نيازهاي هرمي خودشكوفايي در بالاي هرم ختم ميگردد. افراد خودشكوفا كساني هستند كه براي تحول و پيشرفت به استعدادهاي خود متكي هستند. او ادعا ميكرد كه عارفان و صوفيان بيش از بقيه افراد خود شكوفا هستند. صوفيان به نظر ميرسد كه تجربياتي در اوج داشته باشند، تجربياتي كه در آن فرد احساس شور و يگانگي با جهان ميكند. اگرچه نظريه مزلو جالب به نظر ميرسد، ولي محققين مشكلات فراواني در حمايت از نظريه او داشتهاند (نيلسون، 1999).
انتقاد مهمي كه مزلو به روانشناسي دارد اين است كه روانشناسان سعي دارند ارزشها را در كارهاي خود دخالت ندهند. بسياري از روانشناسان اين كار را به عنوان كوششي ميدانند كه تعصب در آن كنار گذاشته ميشود. اما مزلو اين كار را كمبود ارزشها براي چيزهاي مهم ميداند. طبق نظر مزلو، علم بدون ارزش، ديگر نميتواند نشان بدهد كه قتل يا قاتل بد است (نيلسون،
1999). يكي از كارهاي مهم و مشهور مزلو روانشناسي فراشخص است كه در آن تأكيد بر روان درستي روحي افراد است. اين رشته مدافع ارزشهاست و روانشناسان معتقد به آن دنبال اختلاط اديان شرق با عرفان غرب و شكلي از روانشناسي جديد هستند. اغلب روانشناسان اين طرز فكر معتقد به استفاده از روشهاي علمي موجود در علوم طبيعي نيستند (نيلسون، 1999).
تأثير اين نوع روانشناسي كم است، اما شواهدي وجود دارد كه اين موضوع در حال رشد است. به نظر ميرسد كه بسياري از حيطههاي روانشناسي از جمله روانشناسي دين احتياج به بهبود بنيادهاي نظري خود دارند (نيلسون، 1999).
ژان پياژه
پياژه عقايد خود را در مورد مسيحيت به صورت نظم در رسالت عقيده بيان داشت. او كليسا را به عنوان بزرگترين دشمن عقيده ديني و مسيحيت واقعي قلمداد ميكرد. به عقيده پياژه دين در قلب فرد واقع است و كاملاً براساس ايمان به مسيح است. احكام براي پياژه وسيله اي براي تسلط كليسا بر انسانهاست. كليسا عقايد و آموزشهاي مسيح را براساس طرحهاي خودخواهانه خود
تعبير و تفسير ميكند. كليسا از نظر اجتماعي غيرمسئول عمل ميكند و خود ميان بيني آن باعث رد موجوديت علم و دانش شده است. پياژه ضمن انتقاد مصرانه از كليسا در خصوص مسايل اجتماعي، اخلاقي و تاريخي معتقد بود كه كليسا تنها در صورتي ميتواند پايدار بماند كه به نكات ضعف خود توجه كند. آرزوي پياژه داشتن يك كليساي غير مادي و جهاني بر اساس ايمان مشترك است. يعني اينكه انسانها بيش از يك نماد براي بيان عقايد ديني خود داشته باشند. كليساي
آينده ديگر كليسا نخواهد بود بلكه مجمعي از انسانها خواهد بود كه در ايمان به مسيح با يكديگر مشتركند. او همچنين معتقد است كه دين تعبير و تفسير حقايق نيست، بلكه اگر ما معتقد به حقيقت باشيم، آن وقت برادران معتقد به مسيح (برادران ديني) خواهيم بود. احكام يادگما، نابود كننده دين هستند.
نظريه آلن و اسپيلكا : دين همرﺃيي (اجماع )، در مقابل دين متعهد
مفاهيم ديگري از دينداري و انواع آن ارائه و پيشنهاد شده است. زيرا عده اي معتقدند آنچه مقياس جهت يابي ديني آلپورت اندازه گيري ميكند دين دروني و بروني نيست. آلن و اسپيلكا در سال 1967 تقسيم بندي ديگري را مطرح نمودند: دين اجماع و دين متعهد.
دين متعهد، دين تميز دهنده، تفكيك يافته ، ساده، باز و انتزاعي است. براي فرد متعهد، دين ارزش محوري دارد. دين اجماع مخالف هر يك از خصوصيات دين است. براي سنجش اين دو نوع دين، آنها از يك مقياس نمرهگذاري پيچيده چند بعدي براي پاسخهاي مصاحبه استفاده كردند. آنها از طريق يك معيار كدگذاري مفاهيم آلپورت را از نظر تجربي بهتر از خودش تعريف كردند. اما كدگذاري چند بعدي پاسخهاي مصاحبه كار مشكلي بود. به همين دليل در دهه 1970 اسپيلكا كوشش كرد تا
معيار سنجش پرسشنامهاي آسانتري درست كند تا مفاهيم موردنظر را بسنجد. سرنوشت اين كار شبيه سرنوشت كار آلپورت بود. در سال 1967 اسپيلكا و آلن بين طبقهبندي خودشان و آلپورت يك رابطه كلي پيدا كردند. مطالعات دهه 1970 نشان داد كه بين سوالهاي پرسشنامه اسپيلكا و آلپورت همبستگي وجود دارد. اين همبستگي 45/0 بين دين همرايي اسپيلكا و دين بروني آلپورت و همچنين 64/0 همبستگي بين مقياس دين متعهد و مقياس دين دروني آلپورت بود. چنانچه به
مقياس اسپيلكا دقت كنيم، ديگر از همبستگي بالاي اين مقياس با مقياس آلپورت تعجب نخواهيم كرد. زيرا 7 سوال از 9 سوال مقياس آلپورت در 15 سوال مقياس اسپيلكا منظور شده است. اسپيلكا از اقدامات خود نتيجه گرفت كه كارهاي اخير او همان مطالب قبلي را تاييد ميكند، در نتيجه پيشنهاد كرد كه مفاهيم آلپورت و خودش با يكديگر آميخته شوند به جاي دروني بگوييم
«متعهد» و به جاي بروني بگوييم «همرايي». بنابراين تمايز همرايي و متعهد در پرسشنامه اسپيلكا اساساً تمايز دروني و بروني بودن آلپورت است. بتسن و ونتيس معتقدند كه جاي تاسف است كه دو مقياس متعهد اسپيلكا و دروني آلپورت اساساً مقياسهاي ا ندازهگيري باورها واعتقادات ارتدكس است (آرين، 1378).
نظريه بتسن، شون رادو ونتيس: دين به عنوان وسيله، هدف و جستجو
آلپورت تعريفي از دين رشد يافته دارد كه به نظر بتسن وشون راد در پرسشنامه او در مورد دين دروني و همين طور در پرسشنامه اسپيلكا در مورد دين متعهد بر آنها تأكيد نشده است. آنها معتقدند كه دين رشد يافته دو جزء دارد كه به نظر ميرسد جدا و مستقل باشند: يكي از ابعاد دين رشد يافته هدف و ديگري جستجو است.
هدف همان دين دروني و متعهد است و شامل درجهاي از اطمينان قلبي به باورها و رفتار سنتي است. جستجو شامل كوشش بيپايان و انتقادي فرد براي پاسخگويي به سوالهاي وجودي است. ضمناً بتسن معتقد است مفهوم آلپورت از دين رشد يافته قطب مخالف هدف و جستجو در نظريه جديد نيست. بُعد وسيله نيز كه تقريباً بروني و همرايي است به معني اين است كه فرد از دين به عنوان وسيله ارتباط با افراد و خدمت به خود استفاده ميكند.
بتسن و شون راد به جاي اينكه بر دين و راههاي گوناگون دينداري تأكيد كنند بر سه بعد (وسيله، هدف و جستجو) تأكيد ميكنند و معتقدند كه هر يك از آنها با دو تاي ديگر همبسته است. آنها با هم يك چارچوب تجربي براي سه بعد دين درست ميكنند. فرق مقياس جديد كه نامش مقياس زندگي ديني است با مقياسهاي قديمي اين است كه بُعد جستجو به آن اضافه شده است. در مقياس جديد، وسيله مترادف با دين بروني و هدف مساوي با دين دروني است و در پرسشنامه جديد نيز از مقياس دروني و بروني آلپورت استفاده شده است. اين پرسشنامه شامل 4 قسمت است:
1ـ مقياس خارجي كه جزء بروني نظريه آلپورت و بعد وسيله نظريه اسپيلكا را ميسنجد.
2ـ مقياس داخلي كه جزء دروني نظريه آلپورت و بعد هدف نظريه اسپيلكا را ميسنجد.
3ـ مقياس جستجو كه در مورد بعد اساسي نظريه بتسن يعني جستجو به كار ميرود.
4ـ مقياس ارتدكس كه در مورد دين كاتوليك به كار ميرود و قابل استفاده براي اديان ديگر نيست (آرين، 1378).
مقايسه نظريههاي مربوط به دي
ن
آلپورت:1950 نظريه اول، آلپورت و راس 1959 نظريه دوم، اسپيلكا و آلن 1967 نظريه سوم، بتسن شون
راد 1993
دين رشد يافته دين دروني دين متعهد دين به عنوان هدف
دين به عنوان جستجو
دين رشد نايافته دين بروني دين همرﺃيي (اجماع) دين عنوان وسيله
4ـ2ـ عوامل موثر بر ديندار بودن فردابهاي متفاوتي داده ميشود. عدهاي رفتن به كليسا را نشانه دينداري فرد ميدانند. آن وقت براساس اين تعريف متوجه ميشويم كه دين در بعضي از كشورها به پايينترين ميزان خود رسيده است. مثل كشورهاي انگليس، استراليا و فرانسه. به عبارت ديگر افراد در آن كشورها كمتر به كليسا ميروند و در فعاليتهاي عبادتي آن شركت ميكنند. لذا تعريف ديگري از دين و فرد ديندار ارائه ميدهند، اينكه: فرد ديندار به خداوند و زندگي پس از مرگ اعتقاد دارد و همچنين دعا نيز ميكنند، لذا پاسخ مستقيماً به اين سوالها را نشانه دينداري فرد
ميدانند. در اين صورت نتيجه تحقيقات نشان ميدهد كه آمريكاييها همچنان ديندار هستند(آرين، 1378).
در نظرسنجي سال 1994 موسسه گالوپ، 94 درصد آمريكائيهاي جوانتر (بين سنين 18 تا 29) به خدا عقيده دارند و 97 درصد افراد سالمندتر (سنين 50 يا بيشتر) نيز چنين هستند. بنابراين به نظر ميرسد كه ايمان به خدا در آمريكا تقريباً در طول 50 سال گذشته پايدار مانده است، و در ميان بالاترينها در سراسر جهان است (كوئينگ، ترجمه نجفي 1380).
در مورد عوامل موثر بر دينداري فرد عقايد و ديدگاههاي مختلفي وجود دارد. تصور عموم بر اين است كه هر فردي اختيار انتخاب دين خود را دارد و دين يك موضوع شخصي و خصوصي است، در حالي كه چنين نيست. بسياري از روانشناسان را عقيده بر اين است كه جامعه نقش تعيين كنندهاي در شكلگيري عقايد و باورها و رفتارهاي ديني دارد (آلپورت 1968، جونز 1987). پس به طور كلي ميتوان به عوامل اجتماعي و فردي در اين مورد اشاره كرد (نجفي، 1380):
عوامل اجتماعي
يك اصل بنيادين در روانشناسي اجتماعي اين است كه هر يك از ما به طور مداوم تحت تأثير فشارهاي اجتماعي هستيم و اين كار تنها در حضور ديگران صورت نميگيرد. بلكه در خصوصيترين لحظات زندگي اين فشار اجتماعي به صورت ظريفي از طريق نقشها و هنجارهاي اجتماعي و گروههاي مرجع تأثير خود را ميگذارند. مجموعه فشارهاي نقشهاي اجتماعي، هنجارها و
گروههاي مرجع تعيين كننده تفكرات و ايفاي نقش ماست كه اين موضوع در مورد تفكرات و رفتارهاي ديني ما نيز صادق است در تأييد اين مطالب، شواهد تجربي وجود دارد مبني بر اينكه متغيرهاي زيادي از جمله زمينه اجتماعي، جنس، نژاد، وضعيت اجتماعي و اقتصادي، سطح تحصيلات، وسعت شهر، دين والدين و.... نقش مهمي بر تجربه ديني ما دارد. اين عوامل را اغلب به جاي شاهد دال بر نقش جامعه بر دين فرد ذكر ميكنند تا ديگر نگوئيم كه دين يك انتخاب آزاد است. به جاي آن
ميتوانيم بگوئيم كه هر يك ما آزاديم تا ديني را كه در جامعه ما وجود دارد انتخاب كنيم.
اگر چه واقعيتهاي زيادي در مورد تأثير فشار اجتماعي بر دين وجود دارد، ولي ما نبايد گرايش به يكي از اين دو داشته باشيم (انتخاب آزاد يا فشار اجتماعي). قبول يكي از اين دو تأثير ديگري را ناديده ميگيرد. لذا ديدگاه محتاطتر اين است كه تأثير اجتماعي و فرايندهاي رواني داخلي را در شكلگيري تجربه فرد مهم بدانيم. اين نوع ديدگاه در حيطه روانشناسي طرفداران بسيار زيادي دارد. براساس اين ديدگاه ما نبايد به محيط اجتماعي يا به عمق روان فرد به عنوان عامل مؤثر در دين توجه كنيم بلكه بايد به هر دو اينها نظر داشته باشيم.
عوامل فردي
نقطه مقابل تأثير عوامل اجتماعي بر دينداري فرد اين طرز فكر است كه فرد به دين نياز دارد و اين نياز فطري است. چنين طرز فكري در حدود سال 1900 بين مردم شناسان، جامعهشناسان و روانشناسان اجتماعي كاملاً رايج بود، زماني كه تحقيقات بين فرهنگي نشان داد كه دين تقريباً در همه جوامع بشري وجود دارد، اين كشف همراه با نظريه انتخاب طبيعي داروينسي (1859) منجر به اين طرز فكر شد كه دين پايه ژنتيكي دارد (هال 1882، مكردوگال 1908) و يا غريزهاي به نام غريزه
ديني وجود دارد (جاسترو 1905). نظريههاي غريزي بودن دين به تدريج اهميت خود را از دست داده ولي اينكه حداقل بخشي از دين پاسخ به يك نياز غريزي است، مورد موافقت و مخالفت قرار گرفت. آلپورت (1950) ادعاي غريزي بودن دين و يا احساس فطري بودن دين را رد كرد و همچنان دين را به عنوان محصول اشتياق اساسي انسان ميدانست. فرانكل (1962) كتاب جستجوي انسان براي
معنا را نوشت در فصل اول كتاب، اسميت (1978) ادعا ميكند كه خودآگاهي بشر به صورت گريزناپذيري باعث تفكر و تأمل در مورد سوالهاي وجودي است كه منجر به پديده ايجاد دين ميشوند.
5ـ2ـ روانشناسان اسلامي
تفاوتي كه در شناخت روان از ديدگاه اسلام و ديگر مكاتب و تفكرات روانشناسي وجود دارد اين است كه اسلام قلمرو شناخت روان را به معلومات محدودي كه مقتضيات و شرايط يك جامعه در دوراني معين ايجاب ميكند محدود نميكند و روان را در عين تعيين خاص در هر فردي از انسانها، يك حقيقت عام تلقي ميكند كه مجموعهاي از استعدادها و نهادهاي بيشمار اس
ت. بدين جهت است كه نظام تفكر و شناخت را درباره روان كاملاً باز ميگذارند. گروهي از حكما و دانشمندان در تعريف نفس همان مفاهيمي را به كار بردهاند كه ارسطو تعريف نفس را بر آن استوار كرده بود. مانند كندي كه نفس را جوهر بسيط و الهي و روحاني ميداند كه نه طول دارد و نه عرض و نه عمق، نوري است از نور باري تعالي (جعفري تبريزي، 1378).
فارابي نيز عين همين تعريف را گفته و سپس مانند كندي بُعد روحاني و ملكوتي نفس انساني را در جاي ديگر آورده و ميگويد نفس جوهري است بسيار روحاني و مباين با جسد. امّا تعريف ابن سينا تعريفي كاملتر و روشنتر از تعريف كندي و فارابي است. ابن سينا ميگويد: بهتر است كه نفس را كمال بگوئيم، زيرا نفس از جهت قوهاي كه افعال حيواني از آن صادر ميشود، كمال است.
نيز از جهت قوهاي كه ادراك حيوان بدان استكمال مييابد، كمال است. نفس مفارق از ماده كمال است و نفس انساني را چنين تعريف ميكند: كمال اول براي جسم طبيعي آلي است از جهت انجام افعالي روي اختيار عقلي، استنباط بالرﺃي و ادراك امور كلي (جعفري تبريزي، 1378).
اين رشد گر چه همان تعريف اجمالي ارسطو را براي نفس انتخاب ميكند ولي در توضيح ابعاد و استعدادهاي آن دقيقتر و گستردهتر بحث ميكند. ملاصدراي شيرازي نيز در تعريف نفس براي آن جهات و يا ابعاد متعددي قائل ميشود كه به جهت اين اختلاف به نامهاي مختلفي ناميده شده است، و آنها را قوه، كمال و صورت ميداند (جعفري تبريزي، 1378).
در قرآن كريم روح به چند معنا آمده است. روحي كه در آيات مربوط به خلقت حضرت آدم() آمده است به معناي روحي از خداوند است كه انسان را آماده دريافت صفات عالي و عشق وزيدن به حق ميكند. دين اسلام به موازات اعتقاد به اصالت روان و تلقي انسان به عنوان تركيبي از عناصر شيميايي و عاملي غيرمادي به نام روح كه موجب هماهنگي بين اين عناصر ميشود و به انسان حيات ميدهد، مغز را مركز تعلق معرفي ميكند. مكتب اسلام براي ايجاد اين پديدهها و فعل و
انفعالات حياتي و رواني، هم به جنبههاي فيزيكي و هم به جنبههاي غيرفيزيكي معتقد است. اين دين دو جريان ذاتي و غيراكتسابي رواني به نامهاي فطرت و شهوت را مورد تأكيد قرار ميدهد كه خود به وسيله اراده فرد تقويت يا تضعيف ميشوند و اراده انسان آزاد است كه يكي از دو جريان فطرت يا شهوت را تقويت يا تضعيف كند. در صورت تقويت فطرت نيروهاي غريزي و شهوت تعديل و عملاً در مسير كمال قرار ميگيرند ولي در صورت تضعيف فطرت و تقويت شهوت، نيروهاي غريزي حاكميت اصلي را در راهنمايي بشر به دست ميآورند و فرد به سمت سقوط سير ميكند (حسيني، 1365).
6ـ2ـ نگرش ديني
روان شناسان اجتماعي معتقدند هر نگرش مركب از سه جزء شناختي، عاطفي و رفتاري است. باورها و نگرشهاي ديني نيز از اين قاعده مستثني نيستند و علاوه بر جزء شناختي داراي مولفههاي عاطفي، و رفتاري نيز هستند و ميتوان باورها و نگرشهاي ديني را با توجه به اين سه مولفه بررسي كرد (كريمي،1377):
جزء شناختي ـ اعتقادات ديني در قالب كلمات و واژهها تجسم مييابند و از اين رو هر دين و مذهبي ادبيات خاص خود را دارد كه پيروان آن بايد اين ادبيات و واژگان را بياموزند. روانشناسان شيوههاي چندي را براي بررسي معاني اين واژهها مورد استفاده قرار داده و دريافتهاند كه بخشي از معاني عقايد ديني در قالب تصاوير نمود مييابند. شمايل و تمثالهاي ديني بهترين گواه اين مدعا هستند