بخشی از مقاله

روان‎كاوي به عنوان روشي براي درمان


«تنها معياري كه حقيقت را به وسيلة آن مي‎توان ارزيابي كرد، نتايج عملي حاصل از آن است».
«مائوتسه تونگ »
افراد غيرحرفه‎اي روان‎كاوي را بيشتر به عنوان روشي براي درمان اختلالهاي رواني، روان‎رنجوري و احتمالاً روان‎پريشي به شمار مي‎آورند. مسلم است كه فرويد براي نخستين بار نظريه و روشهاي روان‎كاوي را براي درمان بيماران رواني مطرح و ادعاهاي بسياري را در مورد اين روشها بيان كرده است. نخستين ادعا اين است كه روان‎كاوي مي‎تواند ناراحتي‎هاي بيماران رواني را درمان كند؛

و دومين ادعا اين است كه فقط روان‎كاوي مي‎تواند اين كار را انجام دهد. نظرية او دربارة روان‎رنجوريها و روان‎پريشي‎ها اساساً تأكيد دارد كه شكايتهايي كه بيمار نزد روان‎پزشك يا روان‎شناس بيان مي‎كند، صرفاً نشانه‎هاي برخي از بيماريهاي بنيادي و عميق‎تر هستند و تا اين بيماريها درمان نشوند، اميدي براي بهبود بيمار وجود نخواهد داشت، و چنانچه تلاش كنيم تا اين نشانه‎ها را رفع كنيم، دوباره عود خواهند كرد و يا نشانه‎هاي ديگر جانشين آنها خواهند شد؛ براي مثال، نشانة ديگري كه در حد نشانة پيشين و يا حتي شديدتر از آن است ظاهر مي‎شود. پس رويگرداني فرويد از آنچه وي آنها را «درمانهاي سمپتوماتيك» (يا نشانگر) مي‎نامد، از اين امر ريشه مي‎گيرد و جانشينان جديد او نيز بر اين عقيده اصرار مي‏ورزند.


به باور فرويد، «اختلالي» كه در پس نشانه‎هاي ظاهري قرار دارد به سركوبي افكار و احساسهايي مربوط مي‎شود كه با اخلاق و نگرش هشيار بيمار در تعارض هستند و نشانه‎هاي بيماري بيانگر اين افكار و اميال سركوفته و ناهشيارند. از ديدگاه فرويد تنها راه درمان آن است كه بيمار به بينش» برسد، و اين كار به كمك تعبير رؤياها، لغزشهاي اتفاقي در گفتار، فراموشيهاي لحظه‎اي در حافظه و اعمال نامناسب امكان‎پذير است. فرويد عقيده داشت كه همة‌ اين پديده‎ها به وسيلة‌ موضوع‎هاي سركوب شده‎اي ايجاد مي‎شوند كه خاستگاه آنها قابل پيگيري است

و به محض ‌«بينش» يافتن نسبت به آنها نشانه‎هاي بيماري ناپديد مي‎شوند و بيمار درمان خواهد شد. البته معناي واژة «بينش» از ديدگاه فرويد نه تنها شامل توافق شناختي با درمانگر است بلكه پذيرش هيجاني پيوند علت و معلولي را نيز دربرمي‎گيرد. فرويد معتقد بود كه ممكن است برخي از روشهاي درمان براي مدتي بدون رسيدن به چنين بينشي، در ناپديد كردن بيماري موفق باشند، ولي بيماري باقي خواهد ماند.


اين الگو كه از ديدگاه پزشكي نسبت به بيماريها گرفته شده، در نظر پزشكان بسيار گيرا است، زيرا هميشه به آنان گفته شده است كه نبايد تب را به طور مستقيم درمان كرد، چرا كه تب تنها يك نشانه است. كاري كه بايد انجام شود آن است كه بيماري ايجاد‎كنندة تب را درمان كنيم، زيرا وقتي خود بيماري از ميان رفت، تب نيز قطع خواهد شد. البته در پزشكي عمومي نيز قايل شدن تمايز ميان بيماري و نشانة بيماري همواره روشن نيست، براي مثال، آيا پاي شكسته يك بيماري است يا نشانة آن است؟ فرويد و پيروانش هيچ‎گاه دربارة‌ كاربردپذيري الگوي پزشكي براي اختلالهاي رواني ترديد به خود راه نداده‎اند ولي همان‎طور كه خواهيم ديد، ديدگاه آنان به طور قطع درست نيست و ديدگاه‎هاي ديگري در برابر آن مطرح شده‎اند.


در سالهاي بعد، فرويد نسبت به امكان كاربرد روان‎كاوي به عنوان روشي براي درمان آشكارا دچار بدبيني شد. او اندكي پيش از مرگ گفته است كه بايد از وي بيشتر به عنوان پيشگام روش نوين بررسي فعاليت ذهني ياد شود تا يك درمانگر، و همان‎طور كه خواهيم ديد، ترديدهاي بسياري دربارة كارآيي روان‎كاوي به عنوان روشي براي درمان در عموم مردم ظاهر شده است. اما بسياري از پيروان فرويد، كه با حرفة روان‎درمانگري امرارمعاش مي‎كنند، از پذيرش اين نتيجه‎گيري بدبينانة او خودداري مي‎ورزند و هنوز هم ادعاهاي زيادي دربارة ‌كارآيي روان‎كاوي به عنوان يك روش درماني مطرح مي‎كنند.

روان‎كاوي انگشت‎شماري يافت مي‎شوند كه اين روزها از كاربرد روان‎كاوي در مورد روان‎پريشي‎هايي مانند اسكيزوفرنيا و اختلال منيك ‏‎- دپرسيو (شيدايي ‎- افسردگي) دفاع كنند. در اين‎باره همگان در عمل توافق دارند كه روان‎كاوي حرفي براي گرفتن ندارد و بيشتر در ارتباط با اختلالهاي روان‎رنجوري مانند حالتهاي اضطرابي، هراسها، وسواسهاي فكري ‎- عملي، هيستري و غيره است كه بيشترين ادعاها را مطرح مي‎كند. آشكار است كه بيماران ساليان دراز را صرف درمان نخواهند كرد و حق‎الزحمه‎هاي گزاف نخواهند پرداخت، مگر اين كه متقاعد شوند روان‎كاوي بيماري آنان را بهبود خواهد بخشيد و يا مي‎تواند واقعاً آنان را درمان كند. روان‎كاوان هميشه اين اميدها را به بازي گرفته و مهم جلوه داده‎اند، و هنوز مدعي موفقيت در درمان اختلالهاي روان‎رنجوري هستند، و اين ادعايي است كه هيچ‎گاه به اثبات نرسيده است.


چنين اتهامهايي جدي است و هدف اين فصل و فصلي كه در پي خواهد آمد، بحث مفصل دربارة‌ واقعيتها و توجيه و تأييد نتيجه‎گيريهاي ما خواهد بود. ولي پيش از آغاز اجازه دهيد تا به طور خلاصه بگوييم كه چرا اين موضوع تا بدين اندازه مهم تلقي مي‎شود. اين موضوع به دو دليل اهميت دارد:‌ نخست آن كه اگر واقعاً درست باشد كه روان‎كاوي نمي‎تواند به عنوان يك روش درماني آنچه را كه انتظار مي‏رود برآورده نمايد، پس به طور يقين علاقة عموم به آن به ميزان چشمگير كاسته خواهد شد. دولتها از تخصيص بودجه براي درمان با روش روان‎كاوي و تربيت روان‎كاوي خودداري خواهند كرد. توجه عمومي به روان‎كاوان به عنوان درمانگران موفق فروكش خواهد كرد و شايد ديدگاه‎هاي آنان در بسياري از مسايل ديگر نيز با اشتياق كمتري مورد پذيرش قرار گيرد، زيرا آشكار خواهد شد كه روان‎كاوان حتي در نخستين وظيفة خود كه همان درمان بيماران است، موفق نيستند.

ديگر پيامد مهم اين خواهد بود كه ما به جستجوي روشهاي بهتري براي درمان خواهيم پرداخت و ديگر مجبور نخواهيم بود تا به اصطلاح «درمان سمپتوماتيك» يا نشانگر را به سادگي فراموش كنيم، زيرا فرويد نظريه‎اي را بيان كرده و مدعي است كه اين روشها مؤثر نيستند. اين مطالب پيامدهاي عملي مهمي دارند و با در نظر گرفتن تعداد بيماران مبتلا به اختلالهاي روان‎رنجوري (تقريباً يك نفر از هر شش نفر در جامعه، از نشانه‎هاي روان‎رنجوري در رنج است و نياز به درمان دارد)، ميزان مصيبت و بدبختي بيماراني را كه به اميد درمان شدن با كمك يك شيوة درماني موفق نشسته‎اند،‌نبايد كم ارزش جلوه دهيم. القاي اميدهاي پوچ دربارة موفقيت‎آميز بودن چنين درماني، دريافت پولهاي كلان بابت درمان ناموفق و تلف كردن وقت بيمار كه گاهي شامل ملاقاتهاي هر روزه با روان‎كاو به مدت چهار سال و يا بيشتر مي‎شود، نبايد به سادگي مورد بي‎توجهي قرار گيرد.


از ديدگاه علمي، عدم موفقيت درمان به شيوة روان‎كاوي داراي پيامدهاي نظري ديگري است كه مهم تلقي مي‎شوند. براساس اين نظريه، درمان بايد مؤثر واقع شود، و درماني كه موفق نباشد آشكارا نشانگر اين است كه نظريه معتبر نيست. اين بحش اغلب از سوي روان‎كاوان رد مي‎شود زيرا معتقدند كه درمان تا اندازه‎اي مستقل از نظريه است و احتمال دارد حتي با وجود بي‎اثر بودن درمان، نظريه درست باشد. البته از نظر منطقي چنين امري امكان‎پذير است

و شايدت بنا به دلايلي كه فرويد از آنها بي‎اطلاق بود، نظرية او به واقع درست بوده ولي موجب عدم موفقيت درمان شده است. البته چنين احتمالي بسيار ضعيف است، به ويژه لاآن كه چنين موانعي از سوي روان‎كاوان مطرح نشده و به نظر هم نمي‎رسد كه پژوهشي براي آشكار كردن چنين موانعي از سوي آنان انجام شده باشد. به طور يقين فرويد در آغاز كارش موفقيت عنوان شده براي شيوة درمان خود را نيرومندترين تأييد براي نظرية خويش تلقي كرده است. بنابراين، شكست روش درماني مي‎بايست توجه او را به خود اشتباه‎هاي احتمالي در نظريه‎اش جلب مي‎‎كرد، ولي چنين نشد.
موفقيت روشهاي درمان مخالف روان‎كاوي كه در فصل بعد مورد بحث قرار مي‎گيرند، جالب‎تر از شكست درمان به شيوة ‌فرويدي است. اين روشهاي مخالف، بر همان چزي تكيه دارند كه فرويد آن را به عنوان «درمان سمپتوماتيك» نفي كرده است. براساس نظرية او، اين نوع درمانها يا بايد ناموفق باشند و يا موفقيت كوتاه مدتي داشته باشند و با عود نشانة بيماري يا نوعي جانشيني نشانه‎ها روبه‎رو شوند. همان‎گونه كه اشاره خواهيم كرد، اين واقعيت كه چنين پيامدهاي وحشتناكي روي نمي‎دهند، خود ضربه‎اي مرگ‎آور بر كل نظرية فرويد وارد مي‎سازد. فرويد بر پيش‎بيني خود مبني بر اين كه براساس نظريه‎اش اين پيامدها رخ خواهند داد، كاملاً مطمئن بود. ولي واقعيت آن است

كه اين پيامدها ظاهر نمي‎شوند، پس آشكار مي‎شود كه نظرية ‌او نادرست است. اين يكي از موارد نادري است كه فرويد براساس نظرية خود پيش‎بيني مشخصي كرده و به حق كه اين كار را چه نيكو انجام داده است. نظرية فرويد بر رخداد پيامدهايي پافشاري مي‎كند كه او پيش‎بيني كرده است و آ‌شكار نشدن اين پيامدها نظريه‎اش را متزلزل مي‎سازد. البته بعضي مواقع با ايجاد تغييرات اندك در يك نظريه و يا با اشاره به عوامل ويژه‎اي كه موجب نادرستي يك پيش‎بيني شده‎اند، شايد بتوان آن نظريه را از پيامدهاي ناگوار پيش‎بيني نادرست نجات داد، ولي هواداران فرويد چنين نكرده‎اند و به دشواري مي‎توان تصور كرد كه براي نجات آن چنين اقدامي صورت گيرد.


بنابراين، به نظر من بررسي پيامدهاي روان‎درماني به شيوة روان‎كاوي، در ارزيابي كارهاي فرويد از اهميت بنيادي برخوردار است. البته اين موضوع مطلق و قطعي نيست، زيرا ممكن است نظريه‎اي نادرست باشد ولي درمان مبتني بر آن مؤثر واقع شود و يا برعكس. تا جايي كه به مسايل نظري مربوط مي‎شود، براي پرهيز از نتيجه‎گيري‎هاي زودرس و احتمالاً تأييد نشده، رعايت احتياط الزامي است. بنابراين،‌از نظر عملي ترديدي وجود ندارد كه اگر درمان مؤثر واقع نمي‎شود، نبايد مردم را ترغيب كرد تا تحت درمان قرار گيرند، هزينه‎اي براي آن متحمل شوند و زمان قابل توجهي را روي تخت روان‎كاوي تلف كنند.
از ويژگيهاي عجيب روان‎كاوي اين است كه تقريباً تا اين اواخر اقدامهاي بسيار اندكي براي اثبات آزمايشي اثربخشي آن انجام شده است. خود فرويد نيز از آغاز با به كارگيري اقدامهاي باليني متداول در پزشكي براي سنجش كارآيي اين روش نوين درماني مخالفت كرده بود و پيروانش نيز برده‎وار همان روش را در پيش گرفته‎اند. او اين بحث را مطرح كرده است كه مقايسة آماري گروه‎هايي از بيماران كه با روش روان‎كاوي درمان شده‎اند با كساني كه با اين شيوه مورد درمان قرار نگرفته‎اند، ممكن است نتايج نادرستي به دست دهد، زيرا نمي‎توان دو نفر بيمار را پيدا كرد كه به طور كامل شبيه هم باشند. البته اين گفته كاملاً درست است،

ولي اين موضوع ممكن است دربارة‌ اقدامهاي باليني كه براي سنجش كارآيي يك دارو انجام مي‎شوند نيز به همين اندازه درست باشد. به كارگيري اين نوع اقدامهاي باليني نه تنها از پيشرفت پزشكي جلوگيري نمي‎كنند، بلكه بيشترين دانش ما در زمينة‌داروشناسي بر مبناي اين واقعيت قابل اثبات قرار دارد كه در صورت استفاده از گروه‎هاي گسترده، تفاوتهاي فردي حذف مي‎شوند و آثار داروها يا ديگر روشهاي درماني به طور متوسط پديدار مي‎شوند. اگر روان‎كاوي براي برخي يا بيشتر و يا همة بيماران گروه آزمايشي مؤثر باشد و در همان حال بيماران گروه گواه كه مورد روان‎كاوي قرار نگرفته‎اند، هيچ‎گونه بهبودي نشان ندهند، به طور يقين مي‎توان ميزان موفقيت كلي در بيماران گروه آزمايشي را در مقايسه با بيماران گروه گواه، حاصل كاربرد چنين شيوه‎اي دانست.

خود فرويد چنين نوشته است: «دوستداران روان‎كاوي توصيه كرده‎اند تا براي مقايسه، مجموعه‎اي از شكست‎هاي خودمان را با نمودارهاي آماري نشان دهيم. من اين پيشنهاد را نمي‎پذيرم و به جاي آن اين بحث را مطرح مي‎كنم كه اگر واحدهاي گردآوري شده شبيه هم نباشند، در اين صورت آمار بي‎ارزش خواهد بود. در واقع مواردي كه تحت درمان قرار گرفته‎اند از بسياري جنبه‎ها هم‎ارز نبوده‎اند. علاوه بر اين، دورة‌ زماني كه براي بازنگري و داوري دربارة پايداري درمانهاي انجام شده در نظر گرفته مي‎شود بسيار كوتاه است

و در بسياري از موارد به هيچ روي امكان اراية گزارش وجود ندارد. اشخاصي وجود دارند كه بيماري و درمان خود را مخفي نگه داشته‎اند و در نتيجه بهود آنان نيز مخفي خواهد ماند. ولي نيرومندترين دليلي كه عليه آن وجود دارد از شناخت اين واقعيت سرچشمه مي‎گيرد كه برخورد بشريت با موضوع درمان بي‎اندازه غيرعقلايي است. بنابراين، انتظار تأثيرگذاري بر ذهنيت مردم با بحثهاي عقلايي، انتظاري بي‎جاست.»


در پاسخ به اين گفته‎هاي فرويد تنها مي‎توان گفت كه بشريت براي توجه به گزاشرهاي مستند دربارة درمان موفقيت‎آميز، كاملاً آمادگي دارد. مردم ممكن است غيرمنطقي باشند، ولي نه به آن اندازه كه نظريه‎هاي اثبات نشده را بر نظريه‎هايي كه به خوبي تدوين شده و به تأييد آمايشي رسيده‎اند، ترجيح دهند!


اگر ما اين بدبيني فرويد را جدي تلقي كنيم، باد متوجه باشيم كه اين موضوع تنها به درمان با شيوة روان‎كاوي محدود نمي‎شود، بلكه ممنك است به همان اندازه دربارة هر نوع درمان روان‎شناختي ديگر و اثرات داروها بر اختلالهاي رواني و جسماني نيز صدق كند. همان‎طور كه تاريخ روان‎پزشكي به روشني نشان مي‎دهد، واقعيت چنين نيست. براي كساني كه موافق نظرية فرويد هستند تنها نتيجه‎اي كه به دست مي‎آيد اين خواهد بود كه روان‎كاوي روشي درماني است كه ارزش آن اثبات نشده است (و يا در واقع ارزش آن غيرقابل اثبات است) و اين موجب خواهد شد تا در آينده روان‎كاوان از اراية‌ آن به عنوان شيوه‎اي از درمان اختلالهاي رواني خودداري كنند و يا حتي از پافشاري بر اين كه روان‎كاوي تنها روش مناسب درمان است، دست بكشند. تنها آزمايشهاي باليني مناسب ‎- با به كارگيري گروه گواهي كه مورد درمان قرار نگرفته، و مقايسة پيشرفت آن با گروه آزمايشي كه تحت درمان با روش روان‎كاوي بوده است ‎- مي‎توانند موضوع اثربخشي درمان را مشخص كنند.


فرويد به جاي اين كار بر شرح حال‎هاي فردي تكيه كرده است و عقيده دارد كه اين واقعيت كه پس از انجام روان‎كاوي، بهبود يا درمان رخ مي‎دهد،‌ خود دليل كافي براي درستي گفته‎هايش است. براي رد كردن اين برهان سه دليل عمده وجود دارد: نخست آن كه مي‎دانيم بيماران روانغرنجور و روان‎پريش داراي نوسانهايي هستند و در طي هفته‎ها، ماهها و يا حتي سالها ممكن است بهبوديهاي به ظاهر خود به خودي نشان دهند، و سپس ممكن است ناگهان دوباره بيمار شوند و اين دوره پس از مدتي بار ديگر تكرار شود. بيشتر بيماران هنگامي به روان‎پزشك مراجعه مي‎كنند كه در مرحلة ‌آشفته‎ساز اين دوره قرار دارند

و در همان حال اقدامهاي درماني ممكن است وضع آنان را بهبود بخشد، همچنين ممكن است در حال بهبود يافتن باشند كه سرانجام در هر موردي رخ مي‎دهد. اين حالت را گاهي پديدة «سلام ‎- خدانگهدار» هم گفته‎اند. يعني هنگامي كه بيمار همراه با مشكل خود به درمانگر مراجعه مي‎كند، درمانگر او را مي‎پذيرد و زماني كه بهبود مي‎يابد از او خداحافظي مي‎كند. پس بيان اين موضوع كه بهبودي ناشي از تلاشهاي درمانگر بوده، نوعي سفسطه‎گري در بحث است كه اهميت منطقي ندارد. زيرا اگر رويداد ب در پي رويداد الف بيايد نمي‎توان ادعا كرد كه الف علت ب، و ب معلول الف است! پس براي بحث دربارة‌ كارآيي يك روش درماني به دليلي نيرومندتر از اين نياز داريم.


دليل نياز ما به گروه‎ گواه (كه درماني روي آنها انجام نمي‎شود) براي مقايسة آن با گروه آزمايشي (كه تحت درمان قرار دارد) همين است. همة‌ بيماران ممكن است بهتر شوند، ولي در هر شرايطي و حتي بدون انجام درمان نيز شايد بهبود يابند. ما تنها با داشتن يك گروه گواه از بيماراني كه تحت درمان قرار ندارند، مي‎توانيم اين امكان را مورد بررسي قرار دهيم. اگر آنها بهتر نشوند ولي در مقابل آن گروه آزمايشي بهبود يابند،

در اين صورت دست كم دليلي براي پذيرش اين باور داريم كه روش درماني ما سودمند بوده است. اگر گروه گواه به همان اندازه و با همان سرعت گروه آزمايشي بهتر شوند، در چنين شرايطي هيچ دليلي براي پذيرش اين باور نخواهيم داشت كه روش درماني ما نتيجه‎بخش است و همان‎گونه كه خواهيم ديد، به نظر مي‎رسد كه اين واقعيت در مورد روان‎كاوي صدق مي‎كند.


دومين نكته‎اي كه به اين موضوع مربوط است و اغلب نيز ناديده گرفته مي‎شود، نياز به پيگيري است. پديدة «سلام ‌‎- خدانگهدار»‌ نشان مي‎دهد كه درمانگر ممكن است بيماري را كه در اوج بهبودي قرار دارد مرخص كند در حالي كه احتمال دارد در پي آن حال بيمار بد شود. يعني بدون پيگيري پيشرفت بيمار در طي دوره‎اي چند ساله، چگونه متوجه خواهيم شد كه روش درماني ما در درازمدت اثربخش است. البته امكان دارد روش ما بهبود را سرعت دهد

، ولي از بد شدن بعدي حال بيمار جلوگيري نكند يا به بياني ديگر اثر درماني نداشته باشد. همان‎گونه كه خواهيم ديد، اين موضوع دربارة ادعاي فرويد مبني بر درمان «‌مردي كه از گرگ مي‎ترسيد» ، صدق نمي‎كند و او مواردي را به عنوان موفقيت مطرح كرده است كه آشكارا ناموفق بوده‎اند. پس بايد بگوييم كه پيگيري براي ارزيابي هر نوع درماني يك ضرورت قطعي است.


سومين شدواري، ناشي از اين باور ساده‎انگارانه است كه پزشك خودش مي‎تواند در هر موردي تصميم بگيرد كه آيا درمان موفقيت‎آميز بوده يا نه؟ در حالي كه پزشك براي موفق جلوه دادن روش درماني خود داراي يك انگيزة يك انگيزة‌ نيرومند است، او درست مانند بيمار چنان درگير درم ان مي‎شود كه ممكن است ترغيب گردد تا به درمان از موضع خوش‎بيني نگاه كند. گواهي يا شهادت تأييد نشده از سوي بيمار يا درمانگر را نيز نبايد قانع‎كننده تلقي كرد. براي آن كه از نظر منطقي روشن كنيم كه بهبود واقعي، معنادار و نسبتاً چشمگير در اختلال بيماري روي داده، به برخي از ملاكها نياز داريم و اين همان چيزي است كه از سوي روان‎كاوان، كه بر ارزيابي شخصي خود از به اصطلاح بهبودي بيماران پافشاري مي‎كنند، هيچ‎گاه بيان نشده است. چنين ذهنيتي از نظر علمي پذيرفتني نيست.


دليلي كه گاهي روان‎كاوان بيان مي‎كنند تا به كمك آن از انجام كوششهاي باليني، با شركت يك گروه آزمايشي و يك گروه گواه و نيز پيگيري نتايج آن در درازمدت شانه خالي كنند، دشوار بودن اين تكليف است. البته دربارة‌ دشواريها ترديدي نداريم و در حال حاضر نيز درگير اين مشكلات هستيم، ولي در اينجا بيان يك نكتة‌بسيار مهم ضرورت دارد. در علم، زماني كه كسي ادعا مي‎كند كاري انجام داده و براي مثال روش درماني نويني ابداع كرده است، مسئوليت اثبات آن آشكارا برعهدة خود اوست. براستي كه براي يك دانشمند، در گا نخست، اثبات نظريه‎اش دشوارتر از ابداع آن است. مشكلاتي از اين نوع، جزء ذاتي فرايند علمي است و منحصر به روانكاوي نيست.

براي نمونه، يكي از قياسهايي كه براساس نظرية مركزيت خورشيد (كه از سوي كپرنيك بيان شده بود) انجام شده اين بود كه حركت ظاهري ستارگان را مي‎توان مشاهده كرد. يعني جايگاه نسبي ستارگان در ماه دسامبر تفاوت از ماه ژوئن به نظر مي‎رسد، زيرا زمين به دور خورشيد مي‎چرخد. اثبات اين موضوع به دليل وجود فاصله‎هاي بسيار طولاني دشوار بود. براي مثال، تغيير در زاويه‎هاي مشاهده‎ها به اندازه‎اي كوچك بود كه 250 سال طول كشيد تا توانستند سرانجام آن را مورد مشاهده قرار دهند. مشكلاتي از اين نوع امري معمول است

و پيش از پذيرش يك نظريه بايد حل شوند. روان‎كاوان، اغلب تلاشهاي انجام شده براي اجراي كوششهاي آزمايشي باليني دربارة درمان روان‎كاوانه را با بيان اين مشكلات مسخره مي‎كنند. ولي تا زماني كه كوششهاي آزمايشي كامل نشده‎اند، روان‎كاوان حق طرح هيچ نوع ادعايي را ندارند. اين واقعيت كه آنان تاكنون از اين وظيفه شانه خالي كرده‎اند، بازتاب غم‎انگيزي از مسئوليت‎ناپذيري آنان به عنوان دانشمند و پزشك است.


اما چه دشواريهايي بر سر راه انجام آزمايشهاي باليني معنادار قرار دارد؟ از نظر بسياري از مردم گردآوري گروه گسترده‎اي از بيماران و تقسيم‎بندي تصادفي آنان به دو گروه آزمايشي و گواه، و اجراي روان‎كاوي روي گروه آزمايشي و اجرا نكردن هيچ نوع درمان و يا اجراي شبه درمان روي گروه گواه و سپس بررسي اثرات آن پس از چند سال، ممكن است آسان به نظر برسد. از ميان دشواريهايي كه پديد مي‎آيد، مهمترين آن شامل موضوع ملاكي است كه براي بهبود يا درمان پذيرفته مي‎شود. بيمار معمولاً‌ داراي نشانه‎هاي ويژه و نسبتاً معين است. براي مثال ممكن است داراي هراس شد يد باشد، از حمله‎هاي اضطرابي رنج ببرد، داراي دوره‎هاي افسردگي باشد، از وسواسهاي فكري و عملي شكايت كند و يا دچار فلج هيستريايي يك اندام باشد.

به طور يقين مي‎توانيم درجة بهبود نشانه‎ها يا ناپديد شدن آنها را پس از درمان اندازه‎گيري كنيم و از نظر بسياري از مردم اين امر مي‎تواند ناشي از تأثير واقعي و مطلوب درمان باشد. روان‎كاوي خواهند گفت كه اين كافي نيست و ما شايد در از ميان بردن «اختلالي»‌ كه در پس اين نشانه‎ها قرار دارد موفق نباشيم، و شايد موجب پديدآيي نشانه‎هاي ديگر شويم. براي بسياري ديگر از روان‎شناسان كه داراي ديدگاه‎هاي متفاوت دربارة ماهيت روان‎رنجوريها هستند، ناپديد شدن نشانه‎ها كاملاً كافي است؛ و به شرطي كه نشانه‎ها باز نگردند و نشانه‎هاي ديگري جاي آنها را نگيرند، آنان اعتراضي نخواهند داشت.


در ماهيت امر، نمي‎توان اين پرسشها را بدون درك نظريه‎اي كه در وراي اختلال روان‎رنجوري قرار دارد، حل كرد و تاكنون نيز هيچ اشاره‎اي مبني بر اين كه بتوان در اين‎باره به توافقي دست يافت، وجود ندارد. آنچه كه شايد بتوان با تطبيق ديدگاه‎هاي هر دو طرف گفت اين است كه ناپديد شدن نشانه‎ها براي درمان كامل، يك شرط ضروري است،

ولي ممكن است كافي نباشد. پژوهش در اصل به ناپديد شدن نشانه‎ها به عنوان يك شرط ضروري براي درمان مي‎نگرد و اين احتمال را كه ممكن است برخي عقده‎ها در پس آن مانده باشند، كنار مي‎گذارد. تا زماني كه چنين روشي موجب باز پديدآيي نشانه‎ يا جانشين شدن نشانه‎هاي ديگر نشود، اين بحث احتمالاً بيشتر آكادميك خواهد بود و بهرة عملي كمتري خواهد داشت؛ همچنين ترديد داريم كه داراي بهرة علمي بسيار زيادي باشد، زيرا در چنين وضعي براي اثبات وجود اين «عقدة‌» ادعا شده هيچ راهي وجود ندارد. اگرچه روان‎كاوان با اين موضوع به مخالفت برمي‎خيزند ولي ما آن را بي‎پاسخ رها مي‎سازيم. پرسش مهمتر اين است كه آيا به واقع روان‎كاوي در ناپديد كردن «نشانه‎ها» موفق است؟ (واژة نشانه‎ها به اين دليل داخل گيومه قرار گرفته است كه نشان دهد از نظر بسياري از روان‎شناسان جلوه‎هاي روان‎رنجوري، واقعاً به معني نشانه‎هاي برخاسته از يك «بيماري» زيربنايي نيستند، بلكه همان‎گونه كه خواهيم ديد، نشانه به واقع خود همان بيماري است!).


چنانچه بر مشكل مربوط به ملاك (بهبود يا درمان) چيره شويم، آنگاه بايد موضوع تشكيل گروه‎هاي آزمايش و گواه را مورد نظر قرار دهيم. روان‎كاوان در اين باره كه درمان آنها تنها براي درصد بسيار اندكي از بيماران روان‎رنجور مناسب است، بسيار قاطع و در ملاكهاي خود براي انتخاب بيمار بسيار دقيق هستند. بيماراني كه جوان و تحصيل كرده‎اند، اختلال جدي ندارند و از زندگي مرفه برخوردارند، ارجحيت دارند. به بيان ديگر، كساني به عنوان بيمار انتخاب مي‎شوند كه بيشتر آمادة بهره‎گيري از درمان هستند. به خاطر سپردن اين موضوع براي هميشه مهم است، از نظر اجتماعي روان‎كاوي يك روش درماني بسيار بي‎فايده است زيرا براساس آنچه خود روان‎كاوان نشان داده‎اند، بعيد است كه اكثريت قابل توجهي از مردم بتوانند از آن بهره‎مند شوند. در واقع امروزه بيماران اندكي به كمك روان‎كاوي درمان مي‎شوند و بيشتر روان‎كاويهاي انجام شده نيز تحليل‎هاي آموزشي هستند كه توسط پزشكان روان‎كاو روي دانشجويان رشتة‌روان‎پزشكي و كساني كه در آرزوي پزشك يا روان‎كاو شدن هستند، انجام مي‎گيرد!


اهميت موضوع انتخاب بيمار با اين واقعيت مشخص مي‎شود كه در يك بررسي ويژه، 64 درصد از بيماراني كه تحت روان‎كاوي قرار داشتند، داراي تحصيلات بالاتر از ليسانس بودند (كه در مقايسه، بيش از 2 تا 3 درصد جمعيت عمومي را شامل نمي‎شود)، 72 درصد آنان در كارهاي تخصصي و دانشگاهي بودند و تقريباً نيمي از تمام اين موارد «كاري در ارتباط با روان‎پزشكي و روان‎كاوي داشتند». علاوه بر اين، نسبت بسيار بالاي نپذيرفتن بيماران از سوي روان‎كاوي به همراه تعداد بسيار بالا و نامعقول (تقريباً نصف) بياراني كه درمان را پيش از موقع قطع مي‎كنند، موضوع را پيچيده‎تر مي‎كند. به نظر مي‎رسد كه ‎- خواه درست باشد يا نادرست ‎- روان‎كاوان عقيده دارند كه روش آنان تنها براي گروه بسيار اندكي از اختلالهاي رواني مناسب است و به طور معمول بيماراني كه انتخاب مي‎شوند داراي بهترين وضعيت ذهني و منابع اقتصادي براي بهبود يافتن هستند. بنابراين، حتي اگر روان‎كاوي منبع مهمي براي دستيابي به سلامت رواني مطلوب باشد، براي كساني كه بيش از همه نيازمندند، كمتر قابل دسترس است.


دشواري ديگر، گروه گواه است. آيا اگر آنها را تحت درمان قرار ندهيم، در جستجوي كمك برنخواهد آمد؟ اين كمك ممكن است به شكل مراجعه به پزشك عمومي يا يك كشيش، بحث كردن با دوستان يا اعضاي خانواده دربارة مشكلات خود و در نتيجه برخورداري از نوعي درمان باشد، هرچند ممكن است اين روشها از نظر پزشكي به رسميت شناخته نشده باشند. عمل اعتراف كه در مذهب كاتوليك رواج دارد، داراي ويژ گيهاي درماني و در واقع نوعي رواني درماني است. پس چگونه مي‎توان اعضاي گروه گواه را از چنين امكاناتي كه متفاوت از روان‎كاوي است، محروم كرد؟


دشواري ديگر اين است كه روان‎كاوي شايد موفق باشد، زيرا نظريه‎هاي فرويد درست هستند. ولي بايد بگوييم كه چنين موفقيت احتمالي ممكناست ناشي از وجود عناصر ويژه‎اي باشد كه هيچ ارتباطي با نظريه‎هاي فرويد ندارند و شايد اين عناصر براي بيماران روان‎رنجور مفيد باشند. چنين عناصري ممكن است به شكل توجه همراه با همدردي از سوي روان‎كاو، راهنمايي سودمندي كه او ارايه مي‎كند و فراهم آوردن امكاناتي براي بيمار جهت بحث دربارة مشكلات خود و غيره باشد. اين راهبردها را اجزاي «غيراختصاصي» روان‎درماني مي‎نامند،

زيرا از نظرية ويژه‎اي دربارة‌ روان‎رنجوري يا درمان سرچشمه نگرفته، در همة انواع درمانهاي رواني مشتركند و به نوع خاصي از درمان محدود نمي‎شوند. پس چگونه مي‎توانيم ميان اثرات ناشي از علل اختصاصي و غيراختصاصي تمايز قايل شويم؟ به نظر مي‎رسد پاسخ اين پرسش چنين باشد كه با به كارگيري نوعي از شبه درمان در مورد افراد گروه گواه مي‎توان به اين هدف رسيد

. براي مثال، در مورد آنان نوعي درمان بي‎هدف به كار مي‎رود كه در آن همة بخشهاي مهم درماني كه داراي مناسبت نظري است و از نظرية روان‎كاوي گرفته شده است، كنار گذاشته مي‎شود. كاربرد شبه‎درمان يا دارونما در آزمايشهاي باليني با داروها به طور قطع ضرورت دارد، زيرا وقتي ماده‎اي خنثي را به عنوان دارونما تحت شرايطي كه بيمار انتظار برخي تأثيرها را دارد به او بدهند، به دليل تلقين‎پذيري معمولاً پيامدهاي چشمگيري پديد مي‎آيد. در واقع گاهي اثر دارونما به همان اندازة اثر داروي واقعي است و حاكي از آن است كه دارو هيچ اثر ويژه‎اي بر بيماري نداشته است.


بيشتر مفاهيم بالا، در مورد آزمايشهاي مربوط به روان‎درماني نيز صدق مي‎كنند؛ در نتيجه اگر آزمايشهاي انجام شده بسيار جدي تلقي گردند، حضور گروه گواه واقعاً ضرورت دارد. اگرچه طرح نوع درمان كه همان اثر شبه درمان (يا دارونما) را داشته باشد و شامل هيچ بخش ويژه‎اي از درمان آزمايشي نباشد و در همان حال از نظر بيماران نيز معنادار و قابل قبول باشد ، دشوار است ولي غيرممكن نيست، و تنها به ميزان قابل توجهي از انديشه و تجربه نياز دارد.


دشواريهاي متعدد ديگري نيز وجود دارند ولي ما تنها يكي از آنها را كه روان‎كاوان اغلب بي‎نهايت مهم تلقي كرده‎اند، بررسي خواهيم كرد. اين موضوع جنبة اخلاقي دارد، يعني چگونه مي‎توان تنها به دليل كنجكاوي علمي، خودداري از درمان موفقيت‎آميز بيماران گروه گواه را توجيه كرد؟ البته در اين پرسش فرض مي‏شود كه درمان موفقيت‎آميز است، در حالي كه ما مي‎خواهيم دريابيم كه آيا روش موردنظر موفقيت‎آميز است يا نه؟ در پزشكي فرض بر اين است كه اگر يك روش درماني به طور گسترده به كار رود، آن روش موفق است. براي مثال،‌ تا اين اواخر كارآيي واحدهاي مراقبت ويژه را مسلم تلقي مي‎كردند، ولي برخي از انتقادها موجب بروز ترديدهايي دربارة سودمندي اين نظام شد و گفته شد كه امكان دارد مراقبتهاي معمولي در منزل بيمار به همان اندازه سودمند باشند.

كساني كه از نظام واحدهاي مراقبت ويژه دفاع مي‎كردند به شدت در برابر آزمايشهاي باليني مقاومت نشان مي‎دادند، زيرا معتقد بودند كه محروم كردن بيماران گروه گواه از اين مراقبتها ممكن است زندگي آنان را به مخاطره اندازد. سرانجام آزمايش انجام شد و معلوم گرديد كه تا آنجا كه به موضوع نجات زندگي بيماران مربوط است، واحد مراقبت ويژه به طور مسلم بهتر از مراقبت عادي بيمار در خانه نبوده بلكه اندكي هم بدتر بوده است. هرگاه يك روش درماني ويژه به كمك آزمايش باليني سودمند تشخيص داده شود، شايد محروم كردن بيماران از آن غيراخلاقي باشد، ولي اگر سودمندي آن مشخص نباشد و يا در مورد آثار منفي آن ترديد وجود داشته باشد و براي مثال حال بيماري را بدتر كند ‎- يعني آنچه روان‎كاوي به واقع انجام مي‎دهد ‎- چنين مسايل اخلاقي مطرح نمي‎شوند. پس در واقع بايد گفت كه خودداري از انجام آزمايشهاي باليني مناسب روي يك روش جديد درماني، كاري غيراخلاقي است، زيرا در غير اين صورت ممكن است انواع بي‎فايده و احتمالاً خطرناكي از درمان بر بيماران تحميل گردد. علاوه بر اين، كاربرد گستردة چنين روشهايي ممكن است از پيدايش روشهاي جديد بهتر و همچنين اقدام به پژوهش براي كشف چنين روشهايي جلوگيري نمايد.


پيش از پرداختن به آزمايشهاي باليني كه در سالهاي اخير براي اثبت موفقيتهاي نسبي و عدم موفقيتهاي روان‎درماني و روان‎كاوي انجام گرفته‎اند، جالب است كه اشاره‎اي به يك شرح حال نمونه داشته باشيم كه خود فرويد آن را در تأييد ادعاي خويش ‎- مبني بر آنكه روان‎كاوي يگانه روش موفق براي درمان بيماران رواني است ـ مطرح كرده است. ولي بايد توجه داشته باشيم كه در واقع فرويد تعداد اندكي از شرح حالها را گزارش كرده است كه آنها نيز معمولاً فاقد جزئيات كاي براي هر نوع نتيجه‎گيري دربارة موفقيت نسبي روان‎كاوي هستند. اطلاعات مهم اغلب به دليل محرمانه بودن بيان نشده‎اند و هيچ‎گونه پيگيري وجود ندارد كه نشان دهد آيا بيم ار از روان‎كاوي سود پايدار برده است يا نه؟ داستان «مردي كه از گرگ مي‎ترسيد» (يا گرگ مرد) از اين نظر بسيار جالب توجه است؛

زيرا همواره به عنوان يكي از موفقيتهاي چشمگير فرويد ذكر شده و خود او نيز بر همين نظر بوده است. شصت سال پس از زماني كه «گرگ مرد» توسط فرويد مورد درمان قرار گرفت، يكي از روان‎شناسان و روزنامه‎نگاران اتريشي به نا كارين اوب هولزر مصاحبه‎اي طولاني با اين مرد انجام داد كه كتاب حاصل از اين مصاحبه‎ها توجه همة كساني را كه مي‎خواستند ادعاهاي فرويد دربارة ‌روان‎كاوي را مورد داوري قرار دهند به خود جلب كرد. بايد به خاطر داشته باشيم كه فرويد تنها شش شرح حال گسترده را منتشر كرده و تنها چهار بيمار و از جمله خودش را مورد روان‎كاوي قرار داده است.
نام «گرگ مرد» از رؤيايي گرفته شده كه به طور مفصل توسط فرويد مورد تحليل قرار گرفته است. بيمار چنين تعريف كرده است:
«در خواب ديدم كه شب هنگام است و در بستر خود دراز كشيده‎ام. پايه‎هاي تختخوابم در برابر پنجره‎اي بود كه روبروي آن رديفي از درختان كهنسال گردو وجود داشت. مي‎دانم كه وقتي اين رؤيا را مي‎ديدم فصل زمستان، و شب هنگام بود. ناگهان پنجره خود به خود از شد و من با ديدن تعدادي گرگ سفيد كه روي درخت گردوي بزرگ جلوي پنجره نشسته‎اند، وحشت‎زده شدم. تعداد آنها شش يا هفت تا بود. گرگها كاملاً سفيد بودند و بيشتر شبيه روباه يا سگ گله به نظر مي‎آمدند، زيرا مانند روباه دمهاي بزرگي داشتند و وقتي به چيزي توجه مي‎كردند، گوشهاي آنها مانند سگ راست مي‎شد. من با وحشت فراوان از اين كه امكان دارد گرگها مرا بخورند، فرياد زدم و بيدار شدم.»


بيمار اين رؤيا را در سن چهار سالگي ديده بود، و فرويد براساس اين رؤيا علت روان‎رنجوري او را استنتاج كرده است. به نظر فرويد اين رؤيا از يك تجربه در دورة آغازين كودكي الهام گرفته كه اسسا آن ترسهاي مربوط به اختگي بيمار است. بيمار مورد نظر در سن هيجده ماهگي به بيماري مالاريا مبتلا شده بود و به جاي آن كه مانند هميشه در اتاق پرستارش بخوابد، در اتاق والدينش مي‎خوابيد. يك روز بعدازظهر «شاهد سه بار آميزش جنسي مكرر» والدينش بود، كه در طي آن او «آلت تناسلي مادر و پدرش‌» را ديده بود. در تعبير رؤيا از ديدگاه فرويدي كه بر اين صحنة اوليه متكي است، گرگهاي سفيد به منزلة لباسهاي زير سفيد رنگ والدين است.


براساس نظرية فرويد، صحنة اوليه در روابط بيمار و پدرش اختلال ايجاد كرده است. بيمار با مادرش ‎- زني كه حالت «اخته شدة» او را در مرحلة اولية رشد خود ديده ‎- همانندسازي كرده است. ولي بيمار اميال همجنس خواهانه‎اش را سركوب كرده و اين اختلال پيچيده به شكل كژكاري منطقة‌ دهاني پديدار شده است. يعني «اندامي كه همانند‎سازي وي با زنان و نگرش همجنس خواهانة نافعال او نسبت به مردان بوهسيلة آن بيان شده، منطقة دهاني بوده است. اختلالهاي مربوط به اين منطقة، حالت تكانه‎هاي زنانة ناپخته را به خود گرفته و در طي بيماري اخير او نيز ابقا شده‎اند.» همچنين پنداشته شده است كه اين موضوع علت ‌«مشكلات روده‎اي» بلندمدت بيمار بوده است كه گهگاه به مدت چند ماه تخلية خود به خودي روده را مختل مي‎كرد. فرويد مسايل و دشواريهايي را كه بيمار در ارتباط با پول داشت به اين موضوع مربوط دانسته و چنين نوشته است:


«در اين بيمار، اين روابط (مناسبات پولي) به هنگام ناخوشي اخيرش به شدت مختل شده بود و اين عامل به لحاظ ايجاد وابستگي و ناتواني در او براي برخورد با زندگي،‌ عنصر بسيار مهمي بوده است. او با به دست آوردن ميراث پدر و عمويش به ثروت هنگفتي دست يافته بود و آشكارا برايش بسيار مهم بود كه ثروتمند تلقي شود، بنابراين چنانچه او را دست كم مي‎گرفتند، احساسش جريحه‎دار مي‎شد. ولي او نه مي‎دانست كه داراي‎ها و هزينه‎هايش چقدر است و نه از ميزان موجودي كه برايش باقي مانده بود، ‌خبر داشت».


دومين موضوعي كه فرويد در اين بيماري مورد توجه قرار داده، رابطة آشفتة او با زنان است. او به سوي پيشخدمتها جلب مي‎شد و هنگامي كه زني را در وضعيتي خاص مشاهده مي‎كرد (كه فرض مي‎شد همان وضعيتي باشد كه مادرش در صحنة اوليه به خود گرفته است) به گونه‎اي وسواسي عاشقش مي‎شد. به طور كلي فرويد به اين نتيجه رسيد كه بيمار مورد بحث مبتلا به روان‎رنجوري وسواس است و به دليل اين اختلال و همچنين افسردگي و ديگر ويژگيهايي كه در كتاب خود توصيف كرده، تحت درمان قرار گرفته است. پس از چهار سال روان‎كاوي و يك دوره روان‎كاوي دوباره كه مدتي بعد به دليل بازپيدايي نشانه‎هاي بيماري انجام شد، سرانجام فرويد او را بهبود يافته تلقي و مرخص كرد. ولي اندكي پس از آن بيمار دوباره احساس كرد كه به روان‎كاوي نياز دارد، بنابراين يك بار ديگر به مدت پنج ماه توسط روت مك برونزويك و باز پس از گذشت دو سال به شكل نامنظم تحت درمان قرار گرفت. روان‎كاوان اين مورد درمان و نتيجة آن را يك موفقيت چشمگير و برجستة روان‎كاوي به شمار آورده‎اند.
اما ببينيم خود «گرگ مرد» در اين باره چه گفته است؟ اوب هولزر مجموعه گفتگوهايش با اين مرد را با بيان اين سخنان وي آغاز مي‎كند: «مي‎دانيد من احساس بدي دارم. به تازگي دچار افسردگي‎هاي وحشتناكي شده‎ام‎ ‎… شما احتمالاً فكر مي‎كنيد كه روان‎كاوي هيچ سودي برايم نداشته است». اين گفته‎ها نشانة موفقيت چشمگير درمان نيست، و با خواندن جزئيات كتاب روشن مي‎شود كه درمان انجام شده توسط فرويد، در واقع هيچ سودي براي سلامت رواني بيمار يا نشانه‎هاي بيماري وي نداشته است. در طي شصت سال پس از آن كه فرويد او را به عنوان «بهبود يافته» مرخص كرده بود، نشانه‎هاي بيماري درست مانند آن كه هيچ‎گونه درماني انجام نشده باشد، پيوسته در حال نوسان بوده‎اند. اين مورد بيماري به خوبي ضرورت پيگيري درازمدت را نشان مي‎دهد. پس نمي‎توان ادعاي موفقيتي را مطرح كرد مگر آن كه ثابت شود نشانه‎هاي بيماري نه تنها ناپديد شده‎اند، بلكه در طي مدتي طولاني نيز بازگشت نخواهند كرد. به خوبي مي‎دانيم

كه فرويد درمانگراني را كه طرفدار روشهاي درماني ديگر بودند متهم مي‎كرد كه آنان موجب بازگشت نشانه‎هاي بيماري مي‎شوند و معتقد بود كه روش او تنها شيوه‎اي است كه با از بين بردن عقده‎هاي ناآشكار بيمار، او را از چنين بازگشتهايي مصون مي‎دارد. در حالي كه اين بيمار ‎- كه فرويد به آن بسيار افتخار كرده و پيوسته از آن به عنوان نمونه‎اي از ارزش درماني روان‎كاوي ياد كرده است ‎- در اثر بازپيدايي مكرر نشانه‎هاي اوليه و بازگشتهاي بسيار وخيم بيماري، و به طور كلي به علت تداوم يافتن اختلالي كه فرويد ادعاي درمان آن را كرده، در عذاب بوده است.


در مورد «‌آ‌نا» نيز پيروان فرويد ادعاي مشابهي را مطرح كرده‎اند، ولي همان‎گونه كه الن برگر در كتاب «كشف ناهشياري» بيان كرده، به اين موضوع از ديدگاهي كاملاً نادرست پرداخته شده است. يونگ كه به خوبي با واقعيتها آشنا بود، در افشاگري خود بيان كرده است كه اين مورد مشهور «كه دربارة‌آن به عنوان يك موفقيت درماني شايان توجه تا به اين اندازه صحبت شده، در واقع چنين نبوده ‎… و به شكلي كه در ابتدا مطرح شده، اين كار به هيچ رو درمان نبوده است». در واقع همان‎گونه كه قبلاً نيز اشاره شد، آنا اساساً روان‎رنجوري نداشته بلكه بيماريش مننژيت سلي بوده است. توصيف اين بيماري بسيار وخيم جسماني به كمك اصطلاحات روان‎شناسي و ادعاي درمان آن، نوعي ياوه‎گويي و نشان‎دهندة عدم تعهدي است كه تحت لواي روان‎شناسي مطرح شده است.

تورنتون در كتاب «فرويد و كوكايين»، چند صفحه را به اين بيمار اختصاص داده و كاملاً افشا كرده است كه فرويد يك گزارش سراسر نادرست از اين مورد ارايه داده و اين واقعيت را كه اين دختر با «روش پالايشي» درمان نشده، پنهان كرده است ‎- واقعيتي كه خود فرويد به خوبي به آن آگاهي داشته است. بيان اين مطالب به تنهايي بايد ما را به اين فكر بيندازد كه آيا شرح حالهايي كه برا ياثبات يك نظريه ناكافي است، مي‎توانند توضيح‎دهندة كاربرد يك روش درماني باشند؟ زماني كه نويسندة كتاب به گونهغاي كاملاً آگاهانه خواننده را در مورد واقعيتهاي مهم يك مورد بيماري فريب مي‎دهد، تا چه اندازه مي‎توانيم اين شرح حالها را جدي تلقي كنيم، و بالاتر از همه آنكه چگونه مي‎توانيم باز هم به او اعتقاد داشته باشيم؟


افراطي‎ترين گمانه‎زني كه فرويد آشكارا در تعبير رؤياها، واژه‎ها و اعمال بيماران به آن متوسل شده، در بررسي دانيل پل شربر قاضي آلماني بازتاب يافته است. اين كار نه تنها از آن نظر جالب است كه با بيان همجنس‎خواهي به عنوان علت پارانويا به شهرت رسيده، بلكه به اين دليل نيز جالب است كه نشان مي‎دهد فرويد احكامي را كه خود صادر كرده، ناديده گرفته است. فرويد براي درك بيماري و نشانه‎هاي آن در بيمارانش به هنگام تداعي آزاد، به تحليل جزء به جزء و تعبير رؤياها و ديگر مطالب مي‎پرداخت. ولي در اين مورد ويژه ، فرويد با خود بيمار ملاقاتي نداشته و تنها بر يادداشتهاي او تكيه كرده است!


شربر مردي بسيار باهوش و مستعد بود كه به دليل بيماري شديد رواني، مدت ده سال از عمرش را در مراكز رواني سپري كرده بود. او پس از بهبود يافتن، شرح حال مفصلي از هذيانهايش را منتشر كرد، ولي اين شرح حال فاقد اطلاعاتي دربارة ‌وضع خانوادگي، دوران كودكي و داستان زندگي او پيش از بستري شدن است (يعني تمام مطالبي كه تصور مي‎شود بايد از ديدگاه تعبير روان‎كاوي مهم باشند). گزارش بيماري فاقد اطلاعات مربوط با سير زماني آن است و تنها شكل نهايي بيماري را نشان مي‎دهد. چيزي كه اثر بدي بر جاي گذاشته اين است كه ويراستاران بخشي از نوشته‎هاي شربر را كه ممكن بود از ديدگاه روان‎كاوي مهم باشند، حذف كرده‎اند! با اين حال بسياري از افكار هذياني شربر در اين نوشته‎ها حفظ شده‎اند. براي مثال، شربر گفته است كه چگونه با خورشيد، درختان و پرندگان گفتگو كرده و چگونه خدا با او به زبان اصيل آلماني صحبت كرده است، چگونه تقريباً همة‌ اندامهاي بدنش تغيير شكل يافته‎اند، و چگونه پايان دنيا فرا رسيده و خداوند او را برگزيده است تا بشريت را نجات دهد!


فرويد بر دو خطاي حسي ويژه تأكيد كرده و آنها را اساسي به شمار آورده است، يكي اين عقيدة شربر كه وي در حال تبديل شدن به يك زن است و ديگري اين شكايت كه وي از حمله‎هاي همجنس‎خواهانة فلخزيگ ‎- يعني عصب‎شناسي كه در ابتدا درمان او را برعهده گرفته بود ‎- ناراحت شده است.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید