بخشی از مقاله

زندگي نامه راسل
مقدمه:

تقريبا همه اذعان دارند كه از ميان همه فيلسوفان بريتانيايي معاصر،برتراند راسل در سراسر جهان از همه مشهور تر است.اين امر تا حدي ناشي از اين واقعيت است كه او تعداد بس معتنابهي كتاب و مقاله در زمينه مباحث اخلاقي ،اجتماعي و سياسي نوشته و منتشر كرده است كه آميخته به چاشني سخنان بر انگيزاننده است و در سطحي نوشته شده است كه براي عامه اي كه ندرتا مي توانند خدمات فني تر او را به انديشه فلسفي دريابند وقابل فهم است. و عمدتا اين رده از انتشارات است كه راسل را پيامبر اومانيسم ليبرال،قهرمان كساني كه خود را خردگرا مي شمارند،آزاد از قيد و بندهاي جزمهاي ديني و مابعدالطبيعي و در عين حال شيفته آرمان آزادي انساني-در مخالفت با توتاليتاريسم-و نيز آرمان پيشرفت سياسي بر وفق اصول عقلاني گردانده است.همچنين مي توانيم تعهد او را در ادوار مختلف زندگيش به طرفگيري خاص،گاه طرفگيري غير مردم پسند،در مسائل مبتلا به عام و حائز اهميت براي همگان،از علل افزايش شهرت او ياد كنيم.او هموره شجاعت دفاع از معتقداتش را داشته است.و تركيب يك شخصيت اشرافي،فيلسوف،مقاله نويس ولتري و ستيهنده پرشور،طبعا در روحيه عامه اثر گذارده است.

اگر از يك سو منطق رياضي و از سوي ديگر احكام اخلاقي عيني،ارزشي و سياسي را از فلسفه حذف كنيم،آنچه باقي مي ماند آن است كه شايد بتوان فلسفه كلي راسل ناميد،كه في المثل عبارت است از مباحث شناخت شناسي و مسائل مابعدالطبيعي.اين فلسفه كلي از يك سلسله مراحل و جهشها گذشته است و نمايانگر آميزه غريبي از تحليل تند و تيز ونيز ناديدن عوامل ذي ربط مهم است.ولي به مدد روش يا روشهاي تحليلي او يگانه و يكپارچه شده است.و فراز و نشيب ها چندان عظيم نيست كه اظهار طنز آميز پرفسور چ. د. براود را به معناي ظاهريش حمل كنيم كه مي گويد:«چنانكه همه ميدانيم،جناب راسل هر چند سال يك نظام فلسفي تازه عَلَم مي كند» در هر حال فلسفه كلي راسل ارائه دهنده سير استكمالي جالب توجه اصالت تجربه بريتانيايي در پرتو شيوه هاي فكري بعدي است كه خود او در آن سهم عمده اي داشته است .

برتراند آرتور ويليام راسل،در هجدهم ماه مه سال 1872 ،در شهر ترلك از ايالت مونماثشاير انگليس ديده به جهان گشود و در روز دوم فوريه ماه فوريه سال 1970 ،در شهر پنيرين دودرايث از ايالت مريوس كشور ويلز بريتانيا ديده از جهان فرو بست.او با نود و هشت سال زندگي،دير زيست و ميراث گراني از انديشه و عمل بر جاي نهاد كه سزاوار پژوهيدن و آموختن است.وقتي برتراند دو ساله بود مادر او،كاترين بارون استانلي آلدرلي، در گذشت و هنگامي كه سه سال و نيمه بود پدرش،وايكنت آمبرلي راسل ،رخت از جهان بر بست و بدين سان تربيت او بر عهده مادر بزرگ پدري وي ماند كه بانويي بود با آراي سياسي ليبرال،با اخلاقي سخت گير و تنزيه طلب،و با اعتقادات مذهبي استوار.راسل،زير مراقبت مادر بزرگ،تحصيلات ابتدايي را با معلمين خصوصي درس خواند و ذهن كنجكاوش با ايمان مذهبي و خلوص اخلاقي آشنا شد و تخيلات كودكانه اش در فضاي ماوراء طبيعت پرگشود و شور دست يافتن به معرفت حقيقت در دلش انباشت.او درخانه پدربزرگش-لرد جان راسل،و بعدها:ارل راسل-پرورش يافت.

تعليمات ديني و پرورش اخلاقي،پاسخ نهايي و قطعي همه پرسشهاي سوزان زندگي را در بر داشت و در واقع،اين پاسخ ها،مطلق بي چون و چراي حقيقت تام و تمام بود:اين آموزش،مي آموخت كه از كجا آمده ايم،چرا آمده ايم،چه بايد بكنيم يا نكنيم،و به كجا ميرويم؛مي آموخت ستارگان و ماه و خورشيد چرا هستند و چه خواهند شد؛مي آموخت كه حشره و جامد و نبات در كجاي اين طرح بزرگ زندگي جا دارند؛مي آموخت كه چرا برخي مردم،از سلامت و ثروت و حرمت رخوردار و برخي ديگر محرومند.ليكن عليرغم،و شايد به علت اين پرورش ايماني ،برتراند از يازده سالگي در صحت باورهاي مسيحي به ترديد افتاد و بر آن شد كه معرفت نسبت به امور،هرچه سنجيده تر و ژرف تر باشد به احتياط و ترديد آميخته تر،و هرچه از سنجيدگي و ژرقا دورتر باشد به ايمان وثوق نزديك تر است به طوري كه نيل به معرفت به دور از ترديد،در امور تجربي و آزمايشگاهي نا ممكن است و در رياضيات ،كه سنجيده ترين بخش معرفت انساني است ،مفروضات و بديهيات پايه(آكسيوم ها)در بهترين حالت،فقط فرض هاي معقولند كه صحت شان به ازاي فضاهاي مورد تصور،تصديق مي شود و با تغيير آن بي اعتبار ميگردد.بدين گونه بود كه ترديد ريمان در آكسيوم هاي هندسه اقليدسي ،به پيدايش هندسه فضاهاي چند بعدي ريمان راه رد و نسخ فضاهاي سه بعدي فيزيك نيوتون،راه زا به پيدايش فيزيك چند بعدي نسبيت گشود.اين ترديد شرافتمندانه و پالاينده،در بناي انديشه و استدلال برتراند جوان جا گرفت و بعدها سراسر آثار فلسفي و استدلالي او را سرشار كرد.

برتراند در هيجده سالگي به كالج ترينيتي دانشگاه كمبريج وارد شد و به زودي در رياضيات درخشيد و به عضويت«انجمن رسولان» كه جاي نخبگان رياضي بود برگزيده شد.در اين دوران ،وي با مك تگرت فيلسوف كمبريج آشنا شد و در سال چهارم دانشگاه به فلسفه گرايش يافت.مك تاگرت و استوت به او چنين آموختند كه اصالت تجربه بريتانيايي را خام و نسخته بشمارد و در عوض به سنت هگلي روي آورد.راسل خود از ستايشي كه براي برادلي قائل بود سخن گفته است .و از سال 1894 يعني سالي كه كمبريج را ترك گفت،تا سال 1898 ه اين انديشه ادامه داد كه مابعدالطبيعه قادر به اثبات عقايدي در باب جهان است كه احساس «ديني» او را به مهم انگاشتن آنها كشانده بود.در بيست و شش سالگي،در ايالات متحده به تدريس هندسه غير اقليدسي پرداخت .راسل در برهه ي كوتاهي در سال 1894 در مقام وابسته(اتاشه) افتخاري در سفارتخانه بريتانيا در پاريس كاركرد.در سال 1985 همت خود را مصروف به مطالعه اقتصاد و سوسيال دموكراسي آلماني در برلين كرد.نتيجه اين مطالعه،نگارش و انتشار كتاب«سوسيال دموكراسي آلمان» در سال 1896 بود.اغلب مقالات اوليه اش در باب مباحث رياضي و منطقي بود،ولي شايان ذكر است كه نخستين كتاب او راجع به نظريه اجتماعي بود.

راسل به ما مي گويد كه در اين دوره هم تحت تاثير كانت بود و هم هگل،ولي هنگامي كه در موضوعي بين آنها اختلاف و تعارض بود،جانب هگل را ميگرفت.او يكي از مقالاتش در باب روابط عدد و كميت را كه در سال 1896 در مجله مايند چاپ كرد،«طابق النعل بالنعل هگل» ناميد.و در باب جستاري در زمينه مباني هندسه(1897) كه نسخه ي تكميل شده رساله مربوط به بورسش در ترينيتي كالج كمبريج بود،گفته است كه نظريه هندسه اي كه عرضه كرده بود«عمدتاكانتي» بود،هر چندبعدها با به ميدان آمدن نظريه نسبيت انيشتين منسوخ شد.

در سال 1898 راسل به شدت در مقابل ايدئاليسم واكنش نشان داد.يك باعسش اين بود كه خواندن كتاب منطق هگل او را متقاعد كرد كه آنچه مولف در باب رياضيات گفته است لايعني است.باعث دومش اين بود كه هنگامي كه در كمبريج به جاي مك تاگرت(كه در خارج بود) در باره لايب نيس تدريس مي كرد،به اين نتيجه رسيد كه براهيني كه برادلي عليه واقعيت و نِسَب اقامه كرده است سفسطه آميز است.ولي خود راسل دليل عمده را تاثير دوستش ج. ا. مور دانسته است.همراه و همراي با مور طرفدار اين عقيده شد كه آنچه برادلي يا مك تگرت ممكن است عليه اين حكم بگويند،هر آنچه عقل عرفي واقعي بينگارد واقعي است.در واقع در دوره مورد بحث راسل رئاليسم را از هر آنچه بعدها پيش برد ،بيشتر پيش برده بود.اين امر صرفا مساله تمسك به كثرت انگاري و نظريه روابط خارجي،نه حتي اعتقاد به واقعيت كيفيات ثانويه نبود.راسل همچنين معتقد بود كه نقاط مكان و آنات زمان واقعا موجودند،و جهان بي زمان مثل افلاطوني و ذوات ،و نيز اعداد وجود دارد.بدينسان به قول خودش جهان پرو پيماني داشت.

تدريس راسل در باب فلسفه لايب نيتس،كه در بالا به آن اشاره شد،منتج به نگارش و انتشار كتاب قابل توجهي به نام «شرح انتقادي فلسفه لايب نيتس» در سال 1900 شد.در اين كتاب اظهار داشت كه مابعدالطبيعه لايب نيتس تا حدي انعكاس مطالعه منطقي او و تا حدودي آموزه ي مردم پسند يا عوام فهم است كه نظر به موعظه و ارشاد بيان شده و با معتقدات واقعي فيلسوف ناسازگار است.از اين به بعد راسل معتقد به اين امر ماند كه مابعدالطبيعه جوهر و عرض بازتاب شيوه بيان موضوع-محمولي منطقي است.

جان،معرفت جوي برتراند،در جهت نيل به معني و حقيقت،از همه راه هاي دين ،هندسه،رياضي،فلسفه،اقتصاد و سوسيال دموكراسي بهره جست.در بيست و شش سالگي،با فيض گرفتن از مور فيلسوف كمبريج،از ايده آليسم اعراض كرد و به تجربه گرايي(آمپريسيسم) و پوزيتويسم روي كرد.وي در ميان انواع راههاي كسب معرفت،علم مدرن را متواضع تر،صالح تر و شرافتمندانه تر يافت.علم مدرن،ميوه جريان نيرومند اصلاح مذهبي (رفورماسيون)و نهضت پرتوان نوزاييعلمي-فرهنگي (رنسانس)كه از نيمه سده شانزدهم،با هضم معارف چندين هزار ساله انسان،تحولي كيفي پذيرفته و زميني شده بود،نخستين جلوه هاي خود را در كارهاي كپلر،كپرنيك،و گاليله عرضه كرده؛ به دست رنه دكارت در جان انديشه حلول كرده و پايه انساني معني را پي افكنده و سپس در دست چيره ي آيزاك نيوتن،به زبان رياضي تجهيز گرديده ود.بر اين پايه بود كه نام آوران پرشمار جهان علم و انديشه ،در چهار سده اخير،كاخ معرفت انساني را بر افراختند،با وساوس دكارتي در پي ها و ستون هاي آن نگريستند ،با بازنگري و فروتني راه را بر كشفيات و نو آوري گشودند و اسلوب پرتوان معرفت علمي را عرصه مكانيك و فيزيك،به عرصه هاي بغرنج تر زيست و روان و جامعه و اقتصاد فرا روياندند.كتاب« جهان بيني علمي» ،گشت و گذاري در اين عرصه است كه راسل در 58 سالگي نگاشته است.دو كتاب ديگر«الفباي اتمها» و «الفباي نسبيت» نيز،به منظور برون علم به درون جمع وسيع دانش آموختگان و مردم به نگارش در آمده اند.

ترديد حقيقت پژوهانه راسل،راه او را به فروتني در دانش،به احترام به انديشه غير،به مدارا با انسان و سرانجام به عشق پرومته وار به وي مي گشايد.وي در كتاب هاي «اصول رياضيات»«مباني رياضيات» كه به همكاري فيلسوف رياضيدان،آلفرد وايتهد در سه مجلد نگاشته شد،«تحليل ذهن»«تحليل ماده»«پژوهشي در معني و حقيقت»«معرفت انسان ،ميدان و حدود آن» به شيوه اي حاوي نظم مي كوشد تا انسان مقيم غار افلاطوني را،كه راه معرفت يابي اش چنين پر پيچ و نا مطمئن است،به افزاري تجهيز كند كه به ياري آن،سره از ناسره بازشناسد.او بر آن است كه در وهله ي نخست،انديشه بايد به جزء تجزيه ناپذير خود شكسته شود و هر جزء لايتجزاي آن به دقت و وسواس و به دور از ابهام تعريف پذيرد سپس آگاهانه با اجزاي ديگر پيوند داده شود تا در مجموع ،انديشه اي خودناپذير پديد آيد.وي اين روش را «اتوميسم منطقي» نام مي گذارد.در وهله ي دوم،وي به اين مي انديشد كه ذهن و بيرون از ذهن،از يكديگر تفكيك ناپذيرند و حضور رابطه عليت در ميان اين دو،ناشي از يك هم شكلي و هم ساختاري(همو مورفي)ميان آن هاست و الا اين دو در سرشت و ذات سنخيتي با هم ندارن و بنابراين،براي آن كه ذهن بتواند واقعيت هستي را،كه خود نيز جزو آن است،درست بازبتاباند،نيازمند روش تجربي است زيرا تنها در تجربه است كه پرند معني در بافت واقع در مي آميزد و محك مي خورد و رشد مي كند تا به مرحله بالاتري از همساختاري دست يابد.وي اين انديشه«همساختاري» را از وينگنشتاين ،دانشجوي دوران 40 سالگي خود ،كه بعد ها حكيم نامداري شد،آموخته بود و همين انديشه ،محور كارهاي اساسي وي در زمينه معرفت شناسي باقي ماند.

در وهله ي سوم،وي بر آن است كه زبان به عنوان صورت ساختارمند معني،خود به عنوان جزيي از واقعيت،با طرح «قضاياي» نادرست ولي منطقي،مايه كج راهي در پژوهش حقيقت مي شود چه«منطق»،امر زباني است و نه واقعي؛ و منطقي بودن قضيه ، از حقيقي بودن آن خبر نمي دهند چنان كه وقتي ميگوييم اژدهاي هشت سر سهمگين است،دچار خبط منطقي نشده ايم بلكه با فرض بي نياز از اثبات (ايسكوماتيك) يك موجود،كه خبط مربوط به عالم واقع است،يك قضيه منطقي آراسته ايم.به همين ترتيب،وقتي عليت مورد تجربه در ميان پديده ها را در مورد وجود به كار ميبريم،ميدان كاربرد آن را به ناروا عوض مي كنيم و انديشه را به تباهي مي كشانيم.

تلاش برتراند راسل براي استنتاج رياضيات از منطق و رياضي كردن فلسفه و زبان،از اشراف به اين درد حكايت مي كند.وي،براي درمان،مي كوشد تا مفروضات مقدم بر تعريف(ما تقدم) قضاياي زباني را به اجزاء تجزيه ناپذير شان تحليل كرده و آن ها را تعريف كند و بدين سان،مقولات غير واقعي زبان و ذهن را كنار زده و زبان را همچون بازتاب معنايي واقعيت به كار گيرد.وي در اين جستجو، و در كوشش به رفع تعارض هاي منطقي (پارادوكس ها) به تدوين نظريه تيپ ها ميپردازد و منطق صوري كلاسيك را با تئوري مجموعه ها در مياميزد.اوج هاي اين كار سترگ در آثار ماندگار راسل ،عمدتا در سه مجلد «مباني رياضيات» و«پژوهشي در معني و حقيقت» بروز كرده اند ولي خود او همواره كار خود را ناكافي ارزيابي كرده است.

به زعم راسل،در اين هستي بيكران-ولو كه بيكراني به همان اندازي كرانمندي براي انسان فهم ناپذير باشد-انسان،اين موجود معني آفرين و فرهنگ ساز،در گوشه ناچيزي به نام زمين،تك افتاده و تا كنون در يافتن هم نفسي ديگر در گوشه ديگري از اين مغاك سرد و تاريك،نا كام مانده است.انديشه اين بيكراني هستي از يك سو، و درك اين كرانمندي مكاني-زماني نوع انسان از سوي ديگر،درد تنهايي و ناچيزي را به پرسش سوزان چيستي،چوني و چرايي مي افزايد.راسل كه از پاسخهاي قطعي و حق به جانب كليسا نا خرسند و دل زده است،كل معرفت انسان و به ويژه علم مدرن را به مدد مي خواند:جهان وجود،از بافت مكان حركتي تنيده شده و هر ذره هستي ،تراكمي است از اين سرشت،كه در فيزيك مدرن،به حادثه يا اغتشاش تعبير مي شود؛ زمان تعبيري است از جا به جايي ولي نه جابه جايي ذره در مكان،بلكه حادثه ،واحد چهار بعدي تراكم هاي متنوع مكان حركتي است چنان كه مكان و حركت به هم عارض نشده اند بلكه تفكيك ناپذيرند؛در اين جهان ،جوشن ماده نيوتني، و پرند روح علم النفس به جداييهزاران ساله خود پايان داده و به هم شبيه تر شده اند:نه فيزيك مدرن،از توپهاي بيليارد اتم سخن مي گويد و نه روانشناسي مدرن از شبح روح دم مي زند عليت،اساسي ترين پايه معرفت آدمي ،به عرصه ميان پديدها رانده ميشود و ديگر به هستي و وجود حكم نمي كند.

جهان،بدل مي شود به جهان كثرت و تداخل پديده ها ، و صورت عرفاني جهان وحدت بيرون ميرود.نظم جهان ،به نظم مي گردد و معرفت،در ناب ترين و پاكيزه ترين حالت خود در علم مدرن ،به نظم ميگردد و معرفت، در ناب ترين و پاكيزه ترين حالت خود در علم مدرن،به دريافت روابط ساختاري و مدل سازي معنايي واقعيت خرسند مي ماند و دم از نيل به حقيقت تام نميزند.اين حد شناسي و فروتني علم،راه به مدارا مي گشايد و عرصه هاي ديگر معرفت را به هنر و عرفان و فلسفه و غير آن وا مي گذارد كه هريك به شيوه خود به ياري اين مغاك نسين تنهاو دردمند و معني ساز بشتابند و گاه به مانند پرومته،آتش زئوس را به وي ارمغان كنند تا اين ظلمات و برودت بيكرانه مغاك محيط بر او را،ولو در عالم وهم،بزدايند و آرامشي فراهم آورند.از اين رو،راسل،آورنده آتش را سزاوار حرمت مي شناسد و آرزو مي كند كه از اين آتش براي نور و گرما بخشيدن به كاشانه انسان بهره ببريم و خيره سرانه ،آن را به خرمن زندگي انسان نزنيم.

اگر نيمي از اهميت راسل در گرو كارهاي سترگ علمي و فكري اوست كه وي را در سال 1950 به دريافت جايزه ادبي وبل ممتاز ميسازد،بي ترديد نيمي ديگر،مديون عشق پرشور او به انسان است.اين انسان مورد عشق او،انسان زميني و دور از كمال است؛انسان گرفتار فقر و جهل و ستم ؛ انساني كه در همه حالات مي تواند رشد كند،اعتلا پذيرد و پرواز انديشه را تجربه كند.عاشق،نمي تواند معشوق را فاقد حق و در بند ببيند و بنا براين،مهر به انسان،براي راسل با باور استوار به حق آزادي او در آميخته و او را به عنوان متفكر ليبرال دموكرات برجسته ساخته است.وي كه عزم سوسياليسم را براي زدودن زنگار فقر و جهل از چهره انسان مي ستود در ميابد كه انديشه و عمل بانيان سوسياليسم،با گوهر آزادي فرد در ناسازگاري است و بنابراين،از موضع اولويت حريت انسان و حرمت فرد انسان،به نقد سازمان مي پردازد و ه همين سياق،هنگامي كه سابقه صلح دوستي (پاسيفيسم)،از معاهده انگليس با نازيسم در سال 1938 حمايت مي كند در مي يابد كه صلح دوستي او در برابر نازيسم دشمن آزادي فرد،با اصل آادي در تعارض است چه وقتي شر بر اريكه ي قدرت اشد،صلح طلبي عين تسليم به شر است و بنابراين،در نقد حمايت خود مي نويسد«سقوط هيتلر،مقدمه ضروري حدوث هر خيري است» وي در سال 1957،به همراه آلبرت انيشتين و ساير دانشمندان ،نهضت ضد بمب اتمي پوگ واش را پديد آورد؛در سال 1958 نهضت خلع سلاح هسته اي را بنياد كرد و در سال 1960 ،با ايجاد كميته ي 100 نفري از نخبگان فكري،به سازمان دادن نهضت«مبارزه منفي جمعي » دست زد كه اوج اين فعايت را در محكوم كردن سياست حزب كارگر بريتانيا در مورد ويتنام و جنايت هاي جنگي امريكا در ويتنام مشاهده مي كنيم.

جاي او در تاريخ،در رديف بزرگاني چون سقراط،تولستوي و گاندي است.


مختصري از زندگينامه اينشتين
آلبرت اينشتين در چهاردهم مارس 1879، در شهر اولم (Ulm) ايالت باواريا كه در جنوب كشور آلمان واقع است؛ به دنيا آمد و فرزند بزرگ هرمن و پاولين اينشتين بود. او در سراسر زندگيش انساني تنها و گوشه گير بود وگفته مي شود «مايا»، خواهرش، تنها كسي بود كه اينشتين با او رابطه اي هميشگي داشت و احساسات قلبي خود را با او در ميان مي گذاشت. درواقع نيز، تمام آنچه ما امروزه از دوران كودكي اينشتين مي دانيم برگرفته از زندگينامه كوتاهي است كه «مايا» در سال 1924 نوشته است.يكسال پس از تولد آلبرت، پدرش كه بازرگان بود، ورشكست شد و خانواده اينشتين در گرداب دشواري هاي مالي گرفتار آمد. اما حتي در اين دوران نابسامان نيز، صفا و گرما و مهر، از فضاي خانه و خانواده رخت بر نبست، پيشرفت آموزشي آلبرت در دوران كودكي بسيار كند بود و پيش از سه سالگي به سختي سخن مي گفت.
پدر و مادر او فكر مي كردند كه كودك احتمالا عقب مانده ذهني است و به اين خاطر سخت نگرانش بودند. سرانجام سخن گفتن را آموخت؛ اما وقتي در برابر پرسشي قرار مي گرفت، به سختي پاسخ مي داد: ابتدا جمله اي را كه مي خواست بيان كند چند بار زيرلب زمزمه مي كرد و بعد يكباره و با صدايي بلند ادا مي كرد.

پدر و مادرش تصميم گرفتند كه او را به دبستان نفرستند؛ و در خانه آموزش ببيند؛ اما اين كار نيز ثمري به همراه نداشت. وقتي روز اول، معلم خصوصي كه خانمي بود به منزلشان آمد، آلبرت با پرتاب صندلي از او استقبال كرد. با اين وجود موسيقي از همان آغاز او را تحت تاثير قرار داد. اول از مادرش پيانو آموخت و سپس آموختن ويولن را آغاز كرد. و اين ويولن تا پايان عمر دوست و همدم جدايي ناپذيرش باقي ماند.
آلبرت در خانواده اي يهودي به دنيا آمد كه از همان آغاز به معناي انزواي او در جامعه بود، در سال 1884 در مدرسه كاتوليك ها پذيرفته شد. اينكه با وجود پدر و مادر يهودي، مدرسه كاتوليك ها او را پذيرفت و اينكه پدرومادرش اجازه دادند تا او به مدرسه اي مسيحي برود؛ بيانگر صداقت و روشن انديشي مدرسه و خانواده آلبرت بود. اما مشكلات اين كودك كه آينده اي شگفت انگيز داشت را، پاياني نبود. در اين جا نيز معمولا در صندلي آخر كلاس مي نشست و علاقه اي به آنچه در كلاس مي گذشت، نشان نمي داد. با اين وجود به درس هاي رياضي و علوم عشق مي ورزيد.

در پنج سالگي يكبار پدرش قطب نماي مغناطيسي اي را به او نشان داده بود و طرز كارش را براي او بازگو كرده بود. اين قطب نما آلبرت را در شگفتي و حيرت فرو برده بود . آلبرت در كلاس شوقي از خود نشان نمي داد؛ زيرا كلاس بدون تفريح و سرگرمي را دوست نداشت. گاهي، اينشتين با گرفتن نمرات خوب _ كه از او بعيد بود _ در درس هاي علوم و رياضي، آموزگاران خود را شگفت زده مي كرد. اما به طوركلي نظر آموزگاران درباره او را مي توان در اين جملات خلاصه كرد: «آلبرت جان، تو چيزي بشو نيستي، در مشق و كتاب آينده اي نداري و بهتر است كاري درست و حسابي براي خود پيشه كني و كار حساب و مدرسه را رها كني.»
و اين درست همان كاري بود كه آلبرت اينشتين كرد. ورشكستي پدر، خانواده را واداشت تا راهي ميلان ايتاليا شوند. آلبرت را با خود نبردند با اين تصور كه او يكسال ديگر در آنجا درس بخواند و پس از پايان تحصيلات ابتدايي به آنها بپيوندد. اما شش ماه نشده، آلبرت مدرسه را رها كرد و به پدر و مادر و خواهرش در ايتاليا پيوست. آزادي از مدرسه شادي بي پاياني را برايش به همراه آورد. اينشتين حتي در كودكي نيز، متفكر، ژرف انديش و با انضباط بود و اين ويژگي هاي برجسته را مدرسه هرگز در وجود او كشف نكرد. در خانه او كودكي اهل مطالعه دقيق و تفكري سنجيده بود و مسائل را ژرف تر و عميق تر از دانش آموزان هم سن و سال خود مطالعه مي كرد.

به علاوه اينشتين از يك چيز بسيار متنفر بود و آن چيزي نبود جز نظم آهنين و سختگيري ويژه مدرسه، آلبرت نوجوان خيلي زود دريافت كه بايد بعضي مدارج علمي آكادميك را طي كند. به همين دليل كوشيد تا امتحان ورودي مدرسه راهنمايي ETH را در كشور سوئيس بگذراند. در امتحان سال 1895 رد شد ولي سرانجام سال بعد به موفقيت دست يافت. در فاصله اين يكسال در مدرسه روستايي آروا كه معلمش دكتر وينت تلر بود، درس خواند. در اين مدت او در خانه دكتر وينت تلر زندگي هم مي كرد. در وجود دكتر وينت تلر بود كه آلبرت به شادي واقعي و حمايت همه جانبه دست يافت. در همين مدرسه بود كه آلبرت با دانش آموز ديگري به نام كنراد هابيش آشنا شد. اين آشنايي به دوستي اي ژرف و عميق و تا پايان عمر منجر شد، كنراد با دختر وينت تلر و مايا خواهر اينشتين با پسر او ازدواج كردند.اينشتين سرانجام در سال 1896، به مدرسه سوئيسي ETH در زوريخ پيوست. او فضاي آزاد كشور سوئيس را دوست داشت. آزادي موجود در سوئيس،نفرت او را از نظام ديكتاتوري آلمان تشديد مي كرد. آلمان در دهه 1880 به يك قدرت صنعتي تبديل شده بود و رهبران سياسي آن از حاكميت بر سراسر جهان دم مي زدند. اما اينشتين را سر پذيرش اين سخنان فاشيستي نبود. در سوئيس از هيستري و جنون جنگ خبري نبود. اينشتين در مخالفت با رهبران آلمان، از حق تابعيت آلماني خود صرف نظر كرد. دولت سوئيس نيز او را به شهروندي نپذيرفت. بنابراين بين سال هاي 1894 تا 1900، آلبرت اينشتين، انساني بود بدون مليت.به رغم آن كه آلبرت خود به مدرسه ETH زوريخ پيوسته بود، باز چندان توجهي به آن نداشت.

نظام آموزشي آنجا نيز مورد علاقه وي نبود. او از كلاس ها غيبت مي كرد و بيشتر اوقات خود را به خودآموزي مي گذراند. با يكي از همكلاسي هايش به نام گراسمن قرار گذاشته بود تا جزوه ها و يادداشت هاي كلاس را به او قرض دهد. به كمك اين دوست، اينشتين توانست از پس امتحانات برآيد. اين دوست چند ماه بعد، در حق اينشتين محبت بزرگتري كرد. پس از گذراندن امتحانات، اينشتين، به دنبال شغلي در موسسه هاي علمي مي گشت. اما هيچ كس او را نمي پذيرفت. در دفتر ثبت اختراعات شهر برن، كارمندي را لازم داشتند و اينشتين سخت به اين كار نياز داشت.
سرانجام به توصيه پدر مارسل گراسمن، او در اداره ثبت اختراعات شهر استخدام شد. در همين دفتر بود كه اينشتين در سال 1905 رساله هاي مشهور خود درباره نسبيت، تاثيرهاي فتوالكتريك و حركت براوني را تحرير كرد. اين كشفيات امروزه به عنوان افتخارات بشري در سينه تاريخ محفوظ است. آلبرت اينشتين به خاطر رساله نسبيت و تاثيرهاي فتوالكتريك در سال 1921 به دريافت جايزه فيزيك نوبل، نائل شد.
درآمد كارمند دفتر ثبت اختراعات اندك بود و نمي توانست زندگي آبرومندانه اي را براي آلبرت در برن فراهم كند. بنابراين تدريس خصوصي رياضي و علوم را در خانه هاي مردم آغاز كرد. اما تعداد دانشجوياني كه او را به عنوان معلم بپذيرند، بسيار اندك بود.

رساله هايي كه اينشتين در سال 1905 نوشته بود؛ او را مشهور كرد. در سال 1913، در دانشگاه برلين به مقام استادي رسيد و دوباره حق شهروندي آلمان را به دست آورد. اينشتين در سراسر عمر، از سياست پيشگان دوري كرد؛ اما انديشه هاي سياسي همواره مورد توجه او بودند.
او از جنگ متنفر بود و قرباني سياست هاي ضد يهودي آلمان فاشيستي هيتلر شد. در سال 1933، دوباره حق شهروندي او را دولت آلمان لغو كرد. زيرا به نظر اين نظام فاشيستي يهوديان حق شهروندي و اشتغال نداشتند. اينشتين به آمريكا رفت و خوشبختانه حق شهروندي او را دولت آمريكا پذيرفت.

اينشتين هرگز به آلمان بازنگشت و هرگز هموطنان آلماني اش را به خاطر جنگ طلبي و حمايت از رژيم فاشيست هيتلر نبخشيد. آلبرت اينشتين در آمريكا نيز دانشمند آزاده اي بود. او سياست خارجي آمريكا به ويژه در زمينه تسليحات هسته اي را به شدت مورد انتقاد قرار مي داد. به همين دليل اندكي پيش از مرگ، همراه با برتراند راسل، اعلاميه مشهور صلح و خلع سلاح را امضا كرد. اينشتين در بسياري از مسائل داخلي نيز با سياست هاي دولت آمريكا مخالف بود. آلبرت اينشتين اعلام كرد كه يك سوسياليست است اما در عين حال براي آزادي هاي فردي اهميت بسياري قائل است. بيان اين نظرات آن هم در شرايط جنون و هيستري ضد كمونيستي دوران جنگ سرد آن هم در آمريكا، اقدامي بسيار متهورانه و شجاعانه بود.

اينشتين در كودكي تحت تأثير آموزش هاي ديني پدر و مادرش قرار گرفت اما پس از چند سال، آنها را رها كرد. آلبرت اينشتين با آنكه، ديگر باوري به دين يهود نداشت، اما به خاطر آزار يهوديان توسط فاشيست هاي آلماني و نيز به خاطر آنكه به عنوان يك انسان دوبار از حق شهروندي محروم شده بود، ايجاد كشور اسرائيل را مورد تاييد قرار داد.
شگفت آور اين است كه با اين اقدام اين بار عرب هاي فلسطيني از داشتن كشوري از آن خود محروم شدند و همين موضوع امروز به بزرگترين مانع در راه صلح در خاورميانه تبديل شده است. با تشكيل اسرائيل به اينشتين پيشنهاد شد كه رياست جمهوري كشور را بپذيرد؛ اما او با بيان اينكه براي اين منصب مناسب نيست؛ از پذيرش آن خودداري كرد.

اينشتين در سال هاي پاياني عمر از ثروت بسياري برخوردار بود. هيتلر تمام دارايي هاي او را مصادره كرد. اما او حتي اندكي به ثروت خود دلبستگي نداشت. وقتي ناشران كشورهاي مختلف از او خواستند تا زندگينامه خود را بنويسد و اعلام كردند كه انتشار اين زندگينامه ثروتي افسانه اي را براي او به ارمغان خواهد آورد؛ پيشنهاد آنها را رد كرد و چنين زندگينامه اي هرگز نوشته نشد.
در اواخر زندگي هميشه لباس بسيار معمولي مي پوشيد و از پوشيدن لباس هاي رسمي خودداري مي كرد. در ديدار با رئيس جمهور آمريكا لباسي كاملا عادي پوشيده بود و جورابي به پا نداشت. وقتي خبرنگاران پرسيدند كه چرا هيچ وقت جوراب نمي پوشد؛ پاسخ داد: انگشت هاي پايم جوراب ها را سوراخ مي كند. خريدن جوراب هم دردسر بزرگي است. اين است كه به كلي از خير پوشيدن جوراب گذشته ام.
در مورد حقوق انسان ها، آلبرت اينشتين اعتقاد داشت كه در سراسر تاريخ فرادستان و صاحبان سرمايه، ستم انسان به انسان را تحكم و تداوم بخشيده اند. او مي گفت: مبارزه براي تامين و تعميق حقوق انساني، مبارزه اي است پايان ناپذير كه در آن هرگز پيروزي نهايي به دست نخواهد آمد. اما دوري جستن و دست كشيدن از اين مبارزه يعني نابودي و اضمحلال جامعه بشري.

معرفي فردريش نيچه ، فيلسوف آلماني

Nietzsche, Fridrich
نيچه، آلماني تبار است؛ در ۱۵ اكتبر سال ۱۸۴۴ در راخن متولد شده، و در ۲۵ اگوست سال ۱۹۰۰ در وايمار آلمان ديده از جهان بسته است. از علايق نيچه مي توان به هستي شناسي، شناخت شناسي، تفكر مسيحي و يوناني، نظريه ارزش ها، نهيليسم، زيبايي شناسي و نظريه فرهنگ اشاره كرد. نيچه از سال ۶۴-۱۸۵۸ تحصيلات كلاسيك و اوليه خود را در مدرسه پفورتا به انجام رساند، پس از ورود به دانشگاه بن، به تحصيل در رشته الهيات و واژه شناسي علاقه مند شد و به دانشگاه لايپز يك رفت تا تحت نظر ريتشل به مطالعه واژه شناسي ادامه دهد. بنيان هاي فكري نيچه متأثر از تفكر يونان باستان، به ويژه هراكليتوس؛ سقراط و افلاطون، اسپينوزا، ليختن برگ، شوپنهاور، واگنر، كونوفيشر و امرسون است. نيچه، از سال ۷۹-۱۸۶۹ استاد فلسفه دانشگاه بازل بود. همچنين نيچه در جنگ فرانسه و پروس داوطلبانه در جنگ شركت، و در جوخه هاي پزشكي به خدمت پرداخت.

آثار نيچه در زمان حياتش و پس از آن تأثيرات بسيار جدي بر جنبش هاي فلسفي، ادبي، فرهنگي و سياسي قرن بيستم گذاشت. آثار مكتوب و منتشر شده نيچه نشان مي دهد كه حيات خلاق او بين سال هاي ۱۸۷۲ تا ۱۸۸۸ بوده است. ياسپرس، نيچه و كي يركه گر را دو فرد استثنايي برمي شمارد و نيچه را مي توان استثنايي تر از كي يركه گر دانست، چرا كه نيچه، شوريده سري است كه در شوريدگي و آفرينشگري اش بي مانند است. خطا نيست، اگر گفته شود نيچه چونان سقراط به زايش و زايندگي اشتياق وافر داشت، چون نيچه بيش از آن كه به توليد انديشه يا ايده پردازي دست يازد، در پي آن بود كه انديشيدن را مورد توجه قرار دهد. از اين روست كه اگر فلسفه از نگاه نيچه تعريف شود چيزي نخواهد بود مگر اين كه «فلسفه عبارت است از آفريدن ارزش هاي نو».
نگاه نيچه به هرچه هست، تازه است. قضاوتي كه او درباره جهان مي كند و آن را به پرسش مي گيرد، داوري متفاوتي است وي مي گويد: «جهان چيزي جز آنچه هست نيست، و دنياي حقيقي، دروغي بيش نيست»؛ به ديگر سخن، جهاني در پساپشت اين جهان وجود ندارد.

يك وجه بنيادي كار نيچه نقد فرهنگ است. نقد فرهنگ شرح و پرده برداشتن از آموزه هاي اخلاقي، ساختارهاي سياسي، هنر، زيباشناسي و... است و نقد فلسفي فرهنگ، حمله يا دفاعي در برابر باورهاي يك يا چند اجتماع است.نيچه به انحطاط فرهنگي عصر خود نظر داشته است و نمود انحطاط فرهنگي را بي ارزش شدن برترين ارزش ها مي داند. او چنين نمودي از انحطاط فرهنگي را نهيليسم مي نامد. نيچه در كتاب «دانش شاد»، «حكمت شادان»، چگونگي انحطاط فرهنگي را در قالب داستان مرد ديوانه اي بيان مي كند. او داستان «مرد ديوانه اي را بيان مي كند كه در روز روشن فانوس بدست، به ميان بازار دويد و در ميان شگفتي مردم بي اعتقادي كه به تماشاي او ايستاده بودند و مي خنديدند فرياد برآورد: من در جست وجوي خدا هستم،... و گفت: ما بوديم كه او را كشتيم؛ ما تبهكاران، ما بوديم كه زنجيري را كه زمين را به خورشيد مي پيوست، گسستيم و اكنون زمين به سوي نامعلوم مي رود. اكنون آيا سرما و تاريكي ونيستي را حس نمي كنيد؟ مرد ديوانه را تماشاگران به مسخره گرفتند و ريشخندها كردند. ديوانه، آن گاه، فانوس را بر زمين كوبيد و گفت: «من زود آمده ام، زمان من هنوز نيامده است و اين خبر هراس انگيز هنوز به گوش مردمان نرسيده است.»

نگاهي به استعاره هايي كه در كتاب «چنين گفت زرتشت» نيچه وجود دارد، طبقه بندي گونه هاي فرهنگي را در جوامع به خوبي به تصوير مي كشد- اگرچه، نيچه در كتاب يادشده با به كاربردن استعاره هاي خاص به تحول انسان نظر دارد.
استعاره هايي كه نيچه در «چنين گفت زرتشت» آورده است، عبارتند از: شتر، شير، و كودك. به اعتبار اين استعاره ها، برخي فرهنگ ها را مي توان به شتر، مانند كرد؛ اين فرهنگ ها زاينده نيستند، بلكه حافظ آنچه هست و آنچه از گذشته برجا مانده هستند. چنين فرهنگ هايي چونان شتر فقط باركشي و فرمانبري مي كنند. با اين همه فرهنگ در جا نمي زند و گاهي از وضعيت موجود رها مي شود؛ يعني شتر تبديل به شير مي شود. در اين مرحله است كه فرهنگ بار مي افكند و چموش مي شود. بار افكندن فرهنگ و شير شدن آن، در فضايي آرام رخ نمي دهد. آن گاه كه شتر- فرهنگ- بار مي افكند، بار تبديل به اژدها مي شود؛ شير با اژدها مي جنگد، شير اژدها را مي درد و خود را از «تو بايدهاي» اژدها رها مي سازد و به جاي آن «من مي توانم» را علم مي كند و كار شير بيش از آن نيست. جنبش ديگر در تحول فرهنگي، تبديل شدن شير به كودك است. كودك سرآغاز آفرينندگي است، كودك بي پيرايه است، بازي مي كند، فراموش مي كند، مي سازد، فرو مي ريزد و از نو مي سازد. از اين رو، مي توان گفت «فرهنگ كودك»، فرهنگي آفريننده و پديد آورنده ارزش هاي نوين است.

نيچه، هيچ گاه رو به گذشته ندارد، كار نيچه برگرداندن ارزش ها نيست، بلكه تعاليم او برمبناي واژگون سازي ارزش هاست. از همين روست كه او نام زرتشت را چنان رمزگاني بر كتاب چنين گفت زرتشت نهاده است.
نيچه در ميان انواع نظريه هايش، يك نظريه بسيار بارز دارد و آن چيزي نيست، جز نظريه انسان برتر. انسان برتر كسي است كه در برابر ناملايمات قرار مي گيرد و بازهم زندگي شادمانه اي را پي مي گيرد.انسان برتر بايد برخود چيره شود و از خود فراتر رود، چرا كه انسان هدف نيست، بلكه پلي است بين حيوان و انسان برتر. آنچه انسان برتر مي كند، آري گفتن به زندگي است؛ انسان برتر هيچ گاه زندگي را خوار نمي شمارد.
بنابر آنچه گفته شد، از ديدگاه نيچه مي توان ايده هايي براي آموزش يا طرح يك نظام آموزشي بهره گرفت. نظام آموزشي مبتني بر ديدگاه نيچه مي تواند نظامي انتقادي و روشنگرانه باشد. كساني كه برپايه اين نظام تحصيل مي كنند كساني خواهند بود كه در جستجوي رسيدن به انسان برترند و نيز درصدد برمي آيند پيوسته به ارزش آفريني دست يازيده و براي خود انگيزه سازي كنند.
سرانجام آن كه، پند نيچه اين است كه در پي تحقق ارزشمندترين و برترين اهداف خود باشيد، چرا كه هرچه اكنون مي كنيد بازگشت دوباره در سراسر ابديت خواهد داشت. به ديگر سخن، هيچ چيز فقط براي يك بار نيست. نيچه جهان را داراي گردش و چرخش پايدار مي ا نگارد.

ختصری از نیچه
فيلسوف تاثيرگذار آلمانى در سال ۱۸۴۴ در پروس (آلمان فعلى) به دنيا آمد. نيچه بى شك از تاثيرگذارترين فيلسوفان عهد جديد آلمان است و عقايد و تفكرات او بيشترين تاثير را بر عقايد و جريان هاى فكرى معاصر گذاشت. عقيده او درباره انسان برتر و اراده و قدرت جزء نكات اصلى تفكر او است كه جريان هاى سياسى و فكرى از آن تاثير گرفته و بر اساس آن تئورى هاى خود را ارائه كردند. خود او درباره آينده تفكر خود مى گفت: «روزى فرا مى رسد كه نام من با عظمت در دنيا نقل شود، من يك ديناميت هستم.»

نيچه در روكن به دنيا آمد در خانواده اى كه پدران او نسل در نسل از بزرگان كليسا و خانواده اى مذهبى بودند. در كودكى مدام در كنار پدر خود بود و حتى در زمان نوشتن و نگارش نامه، پدر نيچه او را در كنار خود نگه مى داشت. متاسفانه در سال ۱۸۴۶ و در حالى كه پدر او نيمه هاى دهه سوم زندگى خود را مى گذراند به بيمارى عجيبى مبتلا شد و سيستم اعصاب او به هم ريخت و دچار موارد چندى از خونريزى داخلى شد. سه سال بعد پدرش مرد. كالبدشكافى نشان داد كه پدرش از بيمارى تحليل مغز رنج مى برده است.

براى نيچه كودك، مرگ پدر ضربه اى سنگين بود. اغلب شب ها از خواب مى پريد و شكايت مى كرد كه در خواب پدر خود را ديده ولى نتوانسته با او برود. اين ترس كه در روحيه او تاثير زيادى داشت در سال ۱۸۵۰ خانواده را وادار كرد كه از روكن به نومبرگ نقل مكان و نزد اقوام و فاميل زندگى كنند. در آنجا بود كه نيچه درس خواند و شروع به نوشتن كرد و نخستين اشعار خود را نوشت.
پس از گذار از دوران مدرسه، نيچه به موسيقى علاقه مند شد و به مانند پدرش نواختن پيانو را فراگرفت. در آن زمان هنوز از سر درد رنج مى برد. سردردهايى كه تا آخر عمر او را تنها نگذاشتند. ده ساله بود كه بعضى وقت ها چند ساعت در روز از سردرد شكايت مى كرد. در سال ۱۸۶۰ به درد روماتيسم نيز مبتلا شد و مجبور شد مدرسه را اندكى كنار بگذارد. تنها درمان او در آن زمان اين بود كه براى تصفيه خون و كم كردن سردرد، زالو بر گردن او بگذارند. در سال ۱۸۶۴ به دانشگاه بن رفت تا زبان شناسى بخواند و در خانواده مذهبى خود نيز دروس دينى مى آموخت. در سال ۱۸۶۵ به لايپزيگ رفت و با يكى از آثار آرتورشوپنهاور آشنا شد و فهميد كه طبق نظر شوپنهاور آدمى از قدرت اراده كه در درون به تنش مى افتد باعث رنج مى شود. كه اين رنج همان چيزى است كه دليل زندگى است.

در سال ۱۸۶۷ و با ضعف جسمانى به سپاه پروس پيوست و در رسته ادوات به انجام خدمت مشغول شد. بر اثر سقوط از اسب آسيب ديد و پس از بسترى شدن در بيمارستان از خدمت مرخص شد. پس از آن به دانشگاه بازگشت و در ۲۴ سالگى پروفسور زبانشناس شد و كرسى تدريس در دانشگاه لايپزيگ را در اختيار گرفت. پس از ترك بازل با ريچارد واگنر آشنا شد. موسيقى واگنر و توجه او به تراژدى اسطوره يونان و آثار شوپنهاور دو چرايى بود كه نيچه روزگار خود را با آنها مى گذراند. دوران روشنفكرى او در سال ۱۸۷۰ با فراخوان دوباره به ارتش قطع شد. هر چند در سوئيس سكونت داشت ولى باز با اين حال به بخش كمك هاى اوليه پيوست و در جنگ پروس و فرانسه حاضر شد. در سال ۱۸۷۲ كتاب زايش تراژدى را نوشت. اين كتاب آنقدر مورد توجه واگنر بود كه به گفته خودش هر روز صبح برمى خاست و قبل از كار كتاب نيچه را مى خواند. نيچه از تاثير كتاب خود بسيار خوشحال بود و بيش از پيش به واگنر نزديك شد.

پس از چند دوره حاد بيمارى، نيچه از واگنر جدا شد و دوستى آنها پايان يافت. نيچه دوباره به كار روشنفكرى خود بازگشت و كتاب «انسانى، خيلى انسانى» را نوشت. در سال ۱۸۸۲ راهى ايتاليا شد تا در ونيز استراحت كند. چند دست نوشته خود را كامل كرد و با زنى به نام سالومه آشنا شد. دوست مشترك آن دو يعنى «پل رى» نيز آنجا بود و آن سه نفر تصميم گرفتند در يك مقطع با همديگر زندگى كنند. نيچه خواهرش اليزابت را به ديدار سالومه برد تا با هم آشنا شوند كه نتيجه خوبى نداشت و نيچه مجبور شد از خواهر خود دفاع كند. كمى بعد كدورت ها كنار رفت و نيچه به همراه سالومه در كوه و طبيعت قدم مى زدند و نيچه از نظرات فلسفى و ديدگاه هاى خود درباره اراده و قدرت سخن مى گفت. بعد از آن نيچه شروع به نگارش يكى از بهترين آثار خود يعنى «چنين گفت زرتشت» كرد. با طيف گسترده اى از نظرها و صحبت ها، فلسفه خود را پرورش داد و «فراسوى نيك و بد» را نوشت. آخرين كتاب او «به انسان نظر كن» بود كه شيوه اى ديگر از فراسوى نيك و بد را نوشت و به قول خودش «به بخش مثبت روحيه خودم توجه كردم.» در سال ۱۸۹۷ وضعيت جسمانى او به شدت رو به تحليل رفت. در بيمارستان بسترى شد و خواهرش اليزابت بر بستر او حاضر شد. نيچه به منزل مادرى خود رفت تا استراحت كند. همان سال مادرش نيز درگذشت و خواهرش اليزابت كه شوهرش خودكشى كرده بود، به عنوان تنها حامى نيچه به پرستارى از او مشغول شد. تا سال ۱۹۰۰ نيچه دو بار سكته كرد و قدرت حركت و حتى تكلم را تا حد زيادى از دست داد. در پايان تابستان نتوانست سكته بعدى را بگذراند و درگذشت. نيچه كه در كتاب دجال عقايد ضد مذهبى خود را به تصوير كشيده بود، به رغم خواست خود و با نظر اليزابت با مراسم مذهبى كامل به خاك سپرده شد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید