بخشی از مقاله

احمد شاملو 21 آذر ماه در خانه ی شماره ی 134 خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر و مادرش کوکب عراقی بود.پدرش افسر ارتش بود و هر چند وقت در جایی به مأموریت می گذراند.کودکی شاملو هم در شهرهای مختلفی گذشت.همه ی آن جاهایی که پدر مأمور بود و خانواده را با خود می برد:رشت ،اصفهان ،آباده و شیراز. شاملو دوره ی دبستان را در شهرهای خاش ،زاهدان و مشهد گذراند و در همین ایام کار گردآوری فرهنگ عوام را شروع می کند.


بین سالهای 1317 تا 1320 تحصیل در دوره ی دبیرستان را در شهرهای بیرجند ،مشهد و تهران ادامه می دهد و به پایان خود نزدیک می سازد.ولی برای یادگیری دستور زبان آلمانی دوباره به سال اول دبیرستان صنعتی بر میگردد.در فاصله ی سالهای 1321 تا1323 پدر شاملو برای سروسامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ی ژاندارمری به گرگان و ترکمن صحرا می رود و شاملو نیز تحصیلاتش را در مقطع سوم دبیرستان پی میگیرد. فعالیت سیاسی خود را در آنجا با گرایش به آلمان نازی که دشمن انگلیس استعمارگر بود، آغاز می- کند و سرانجام دستگیرو به زندان شوروی ها دررشت منتقل می شود. با آزاد شدن


از زندان در فاصله ی سال های 1324 تا 1325 به همراه خانواده به رضاییه میرود و در آنجا گرفتار چریک های حکومت پیشه وری و دموکراتها می شود و به همراه پدر به جوخه ی اعدام سپرده میشود.از مرگ نجات پیدا می کند و به تهران می آید و برای همیشه درس و مشق را رها می کند.در سال 1326 ازدواج اول خود را با اشرف اسلامیه (دبیر و معاون چند دبیرستان دخترانه در تهران) انجام می دهد که حاصل آن چهار فرزند است.


در همین سال « آهنگ های فراموش شده » را توسط ابراهیم دیلمقانیان منتشر می کند. درسال 1327نخستین کارمطبوعاتی خود را با مجله ی سخن نو در پنج شماره آغازمی کند.
در سال 1329، داستان «زن پشت مفرغی» از وی منتشر شد. همین طور هفته نامه روزنه.
در سال 1330، سر دربیرمجله ی خواندنیها می شود. در همین سال شعر بلند «23» و مجموعه اشعار «قطع نامه» را منتشر می کند. در سال های 1331-1332مشاوره ی فرهنگی سفارت مجارستان را حدود دو سال به عهده می گیرد و فعالیت مطبوعاتی خود را با مجله ی «آتش بار»پیگیری می کند. همین طور مجموعه اشعار «آهن ها واحساس»را به چاپ می رساند که پلیس در چاپخانه می سوزاند ولی تنها نسخه ی موجود آن نزد سیروس طاهباز باقی می ماند.


ترجمه ی طلا در لجن اثر ژیگموند مورتیس و رمان بزرگ مردی که قلبش از سنگ بوداثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشته ی خودش و همه ی یادداشت های فیش های کتاب کوچه در یورش افراد فرمانداری نظامی به خانه اش ضبط شده و از میان می رود خود او موفق به فرار می شود. بعد از چند بار که موفق می شود فرار کند در چاپخانه ی روزنامه ی اطلاعات دستگیر می شود. سراسر سال 1333 را در زندان موقت شهربانی و زندان قصر می گذراند. در سال 1334 از زندان آزاد می شود. در همین سال چهار دفتر شعرش را در اثر اعتماد بیش از حد به نقی نقاشیان نامی برای همیشه از دست می دهد. باز در همین سال است که سه رمان ترجمه ای خود را (لئون مورن کشیش اثر بئاتریس بک ،زنگاراثر هربر لوپوریه ،برزخ اثر ژان روورزی) به چاپ می رساند.

 

در سال 1336 مجموعه اشعار« هوای تازه» را چاپ می کند و فعالیت های مطبوعاتی خود را با سردبیری مجله ی بامشاد پی می گیرد. درهمین سال است که افسانه های هفت گنبد نظامی، دیوان حافظ شیرازی ، رباعیات ابوالخیر، خیام و باباطاهررا با روایت خود به دست می دهد. مرگ پدر ودومین ازدواجش با دکتر طوسی حائری (مترجم زبان فرانسه) از وقایع مهم این سال است.


در سال 1337 ترجمه ی رمان «پابرهنه ها» اثر زاهاریا استانکو را منتشر می کند.در سال 1338 «خروس زری پیرهن زری» قصه ای از تولستوی را برای کودکان ترجمه و چاپ می کند.علاوه بر آن به کارهای سینمایی روی می آورد و فیلم مستند سیستان و بلوچستان را برای شرکت درایتال کنسولت تهیه می کند.در سال 1339 دفترشعر«باغ آیینه » را منتشر می کند.تأسیس و سرپرستی اداره ی سمعی بصری وزارت کشور با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری در همین دوره انجام می شود.


سردبیری کتاب هفته (24 شماره اول) که از مهمترین فعالیت های ژورنالیستی اوست، از سال 1340 آغاز می شود.در همین سال است که از همسر دوم خود نیز جدا می شود.در سال 1341 با آیدا آشنا می گردد.تا قبل از 1343 دو نمایشنامه ی «درخت سیزدهم» اثر آندره ژیدوسی زیف و «مرگ» اثر روبر مرل را ترجمه می کند.مجموعه ی اشعار «آیدا در آینه» و «لحظه ها و همیشه»هم در این سال چاپ می شود.در فروردین همان سال با آیدا ازدواج کرده و در شیرگاه (مازندران) اقامت می گزیند.


در سال 1344 مجموعه ی اشعار «آیدا:درخت،حنجره و خاطره» را چاپ می کند و کتاب 81490 اثر آلبر شمبرن را ترجمه می کند.در سال 1345 مجله ی «بارو» را با یدالله رؤیایی منتشر میکند که نافرجام است و مجموعه اشعار «ققنوس در باران» را به پایان می رساند.در سال 1346 به عضویت کانون نویسندگان درمی آید و نیز کتاب «قصه های بابام» اثر ارسکین کالدول را ترجمه می کند.


در سال 1347 تحقیق بر غزلیات و تاریخ دوره ی حافظ را آغاز می کند.در همین سال «غزل غزلهای سلیمان» و نمایشنامه ی «عروسی خون» را ترجمه می کند و شب های شعر خوشه را ترتیب می دهد. در سال 1348 «مرثیه های خاک» و قصه ی منظوم «چی شد که دوستم داشتن»را برای کودکان منتشر می کند.
در سال 1349 مجموعه اشعار «شکفتن در مه»را ارائه و چندین فیلم فولکوریک (پاوه، شهری از سنگ،آناقلیچ داماد می شود)هم از محصولات این سال اوست. در سال 1350 دو کتاب قبلاًَ ترجمه شده ی خود را دوباره ترجمه می کند. (رمان خزه ترجمه ی مجدد اززنگار و پابرهنه ها) و با فرهنگستان زبان ایران همکاری می کند. در همین سال است که مادر خود را از دست می دهد.


درسال 1351 در رادیو برای کودکان برنامه اجرا می کند و تعدادی داستان کوتاه:دماغ، دست به دست،لبخند تلخ ،زهرخند و افسانه های کوچک چینی را ترجمه می کند و اشعاری ازبزرگان ادب فارسی رابه صورت نوارکاست ارائه می دهد. به کار ترجمه وکار مطبوعاتی کار تدریس را هم اضافه می کند و برای معالجه به فرانسه می رود. در سال 1352 دفتر شعر «ابراهیم در آتش» را منتشر می کند. کار ترجمه رمان مرگ کسب و کار من است اثر روبرمرل را در این سال ارائه می دهد. در سال 1353 ترجمه ی مجموعه ی داستان «سربازی از یک دوران سپری شده» و مجموعه شعرهای«ازهوا وآینه ها» را به دست میدهد .«حافظ شیراز» شاملو در سال 1354 منتشر می شود. از سال 1355 به مدت دو سال سرپرستی پژوهشکده ی دانشگاه بوعلی را بر عهده می گیرد. گفتار فیلم می نوسد و برای شعر خوانی و سخنرانی به امریکا می رود.

 


مجموعه ی «دشنه در دیس» در سال 1356 منتشر می شود.در همین سال زندگینامه ی خود دستش را از دست می دهد.برای اعتراض به آمریکا می رود و در آنجا سخنرانیهایی ایراد می کند. درسال 1357ازآمریکا برای سردبیری هفته نامه ی ایرانشهربه لندن دعوت میشود. نخستین جلد کتاب کوچه و مجموعه مقالات«از مهتابی به کوچه» و قصه ی دخترای ننه دریا و بارون وقصه ی دروازه ی بخت به صورت کتاب کودکان رادراین سال به چاپ می رساند.


در سال 1358دومین جلد کتاب کوچه و مجموعه ی اشعار «ترانه های کوچک غربت» را ارائه می دهد و عضو هیئت پنج نفره ی کانون نویسندگان می شود. سومین دفتر کتاب کوچه را درسال1360 چاپ می کند. درسال1361 جلد چهارم کتاب کوچه را به همراه کناب «هایکو» عرضه می کند. جلد پنجم کتاب و کوچه به همراه چندین کتاب و نوار کاست از اشعار ترجمه شده اش در سال1362 به بازار می آید. درسال1363 رمان قدرت و افتخار نوشته ی گراهام گرین را با عنوان «عیسی دیگر،یهودا دیگر» منتشر می کند. در این زمان گفت و شنودی با شاملو به کوشش ناصر حریری انجام می شود.


رمان«دن آرام» را از سال 1366 شروعبه ترجمه می کند. چند کار ترجمه ای از کارهای دیگر این دوره است. درسال1367 برای شرکت در دومین همایش بین المللی ادبیات،راهی آلمان می شود. از آنجا برای شعر خوانی به اتریش و سوئد می رود. درسال1368 جلد دوم مجموعه ی اشعار شاملو درآلمان به وسیله ی انتشارات بامداد منتشر می شود.


درسال 1369راهی آمریکا می شودوتحت عمل جراحی مهره های گردن قرارمی گیرد.
سفرنامه ی طنزآمیز «روزنامه ی سفر میمنت اثر ایالات متفرقه ی امریق» نیز محصول این سفر است.در سال 1370 در شب شعرهایی در لس آنجلس به همراه محمود دولت آبادی شرکت می کند.به ایران برمی گردد و شعرهایی از شعرای خارجی را ترجمه می کند.دفتر «مدایح بی صله» در سال 1371 چاپ می شود.در این سال گفت و گوی احمد شاملو با ناصر حریری به بازار می آید. در سال 1372 ششمین جلد کتاب کوچه ، ترجمه ی مجدد «گیل گمش» و «غزل غزلهای سلیمان» عرضه می شود. در سال1373 به دعوت ایرانیان مقیم سوئد برای شعرخوانی به آن کشور می رود و در همین سال به ایران برمی گردد.


نوار کاست هایی از اشعار مولوی، حافظ و نیما را با صدای خود منتشر می کند. در سال 1374شاملو ترجمه ی «دن آرام» را به پایان می رساند و شروع به بازخوانی و ویراستاری


آن می کند.در سال 1375 دوباره تحت عمل جراحی قرار می گیرد.
هفتمین دفتر کتاب کوچه به همراه دفترشعر«در آستانه» در سال 1376به بازار می آید.
در سال 1377 هشتمین دفتر کتاب کوچه منتشر می شود. دفترهای نهم و دهم کتاب کوچه هم در این سال عرضه می گردد.در سال 1378 برنده ی جایزه ی استیگ داگر من می شود. در سال1379 آخرین مجموعه ی اشعار را با عنوان «حدیث بی قراری ماهان» چاپ می کند و در همین سال است که چشم از جهان می بندد و در امام زاده طاهر کرج می آرامد.


نگاهی به برخی از آثار احمد شاملو


شاملو در نخستین دفتر شعرش «آهنگ های فراموش شده»تحت تأثیر شاعران نوپرداز وتغزل سرایان معاصراست. شکل اشعار این مجموعه چهار پاره است و محتوای آن بیان احساسات سطحی و کم عمق و معمولی است.


وی پس از این مجموعه از طرفی به نیما و شعر او توجه می کند و ازطرف دیگر، به نوعی تفکر خاص اجتماعی و سیاسی گرایش می یابد و ازلحاظ شعری به سوی استقلال می- رود. «آهن و احساس» نمودار گرایش وی به نیما و «قطع نامه» و «23» نشان دهنده ی
استقلال شاعری اوست.


در مجموعه ی «هوای تازه» شاعر نشان می دهد که شعر واقعی از نظر او نه در گرو قالب خاص و معینی است،نه متکی به وزن یابی وزنی. از همین روست که در هوای تازه بیش از هر چیزی توزیع شکل به چشم می خورد و شاعر شعر خود را درهر قالبی ارائه می دهد. هم در قالب مثنوی و چهارپاره وهم در قالب های آزاد نیمایی و غیر نیمایی.


موفق ترین نمونه های شعر شاملو، که کارهای او را درمعیار شعرهای پیشرو عصرما داری ارزش و اعتبار کرده است،غالباً آنهایی است که درقالب منثورسروده شده است یعنی کارهای بعد از سال1340.


شاملو در این حرکت از آغاز تجربه ی شعر منثور تا امروز همچنان در حرکت به سوی کمال بوده است و کارهای اخیرش نشان می دهد که روز به روز بر اسرار کلمه در زندگی شاملو دست کم سی سال تجربه ی شعری را به دنبال دارد. پشتکارشاملوواستعداد برجسته ی وی سبب شد که تنها شاعری باشد که شعر منثور را در حدی بسراید که به هنگام خواندن بعضی اشعار او انسان هیچگونه کمبودی احساس نکند و با اطمینان خاطر آن را در برابر موفق ترین نمونه های شعر موزون در ادبیات معاصر ایران قرار دهد.


زبان شعرشاملو همچون درختی است که ریشه ی آن درزبان نظم و نثرفارسی دری، تا
قرن هشتم استواراست و شاخ و برگ آن درفضای زبان امروزافشان گردیده است.به همین جهت این زبان، شکوه و استواری زبان دیروز و طراوت و تازگی زبان امروز را در خود جمع دارد. بی گمان راز زیبایی و موفقیت شعرهای سپید شاملو تا حدود زیادی مرهون همین زبان است.که نه تنها خلاف عادت نمایی آن،چهره ای شاعرانه به آن می بخشد، بلکه تشدید صفت آهنگینی آن هم، جای وزن عروضی و نیمایی را در شعرها پر می کند.


مرثیه:

به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه ی دریا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول


در چار چوب شکسته ی پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد
....
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند ، تا چند


ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را که خواهر مرگ است
و جاودانگی رازش را


با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی درآمدی
پابسته و آز انگیز
گنجی از آن دست که


تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است!
نامت سپیده دمی که بر پیشانی آسمان می گذرد.
- متبرک باد نام تو! -
و ما همچنان دوره می کنیم
شب و روز را
هنوز را....


بخش هایی از مصاحبه با احمد شاملو

الف- شعر چيست؟

- شعر چيست و آن را چه‏گونه تعريف مى‏كنيد؟
- يك‏بار كوشيدم با پر حرفى بسيار به همين سوآل شما جوابى بدهم ولى اين‏بار جوابم خيلى كوتاه است: «تعريف همه چيز محدود به زمان و مكان است.» والسلام . چيزى را كه هر از چندى تعريف تازه‏يی طلب كند بهتر است به خود واگذاريم. روزگارى اگر مى‏گفتند
بريد و دريد و شكست و ببست‏
يلان را سر و سينه و پا و دست‏


فرياد احسنت و مرحبامان به عرش مى‏رسيد. اما امروز اگر از كارگاه من چنين چيزى شرف صدور پيدا كند اولين كسى كه يواشكى خودش را از صف خوانندگان من كنار مى‏كشد قطعاً خود شما خواهيدبود. چون شما را به عيان در شمار گروهى مى‏بينم كه «نظم‏بندى فنى» را شعر نمى‏شمارد.
در اين باب مطلب ممتعى نوشته شده است كه اميدوارم به زودى چاپ بشود و توضيح اين مشكل را در آن بخوانيد. من اين‏جا هر چه بگويم تكرار آن مطالب خواهد بود. در آن‏جا به خوبى نشان داده شده كه فقط در عرض همين پنج و شش دهه اخير زير چشم خود ما كه حاضر و ناظر بوده‏ايم چند بار برداشت بخش‏هاى مختلفى از جامعه از شعر تغيير كرده يا به هر حال انواع تازه به تازه‏يی توانسته است سليقه‏هاى مختلفى را تربيت كند كه به دليل همجنس نبودن، تعريف واحدى را نمى‏پذيرد.


با وجود اين اگر لازم دانستيد، كوشش بيهوده‏يی را كه من آن بار براى رسيدن به تعريفى از «شعر خود» به كار بستم منعكس كنيد آن قسمت را جايی در ضمائم اين مصاحبه مكمل چاپ بفرمائيد.

- من در گفت و گوهايی كه با شاعران مختلف داشته‏ام غالباً شنيده‏ام كه براى شعر تعريفى وجود ندارد و رفتن به دنبال آن جز سرگردانى و سر درگمى نتيجه‏يی نمى‏دهد. اما كم نيستند كسانى كه برآنند تا به هر ترتيب تعريفى براى شعر پيدا كنند. چون طبيعى است كه جز با آگاهى از تعريف شعر و شناخت معيارهاى آن نمى‏توان سره را از ناسره تميز داد. بخصوص وقتى كه معيار و ميزان مشخصى در كار نباشد نقد شعر هم كه خود شما بارها لزومش را تأكيد كرده‏ايد موضوعيت پيدا نمى‏كند.


- فكر مى‏كنم از موسيقى هم تعريف به دردخورى موجود نيست يا بهتر است بگويم اگر هم هست من نديده‏ام. ولى در لغت‏نامه ذيل اين كلمه نكته بسيار قابل تأملى آمده. مى‏نويسد: «موسيقى را ارستو يكى از شعب رياضى برشمرده و فلاسفه اسلامى نيز رأى او را پذيرفته‏اند ولى از آن‏جا كه برخلاف علوم رياضى همه قواعد و اصول آن مسلم و تغييرناپذير نيست، آن را هنر نيز محسوب داشته‏اند.» - چون جمله در مرجع مختصر قيقاجى دارد آن را صاف و صوف‏تر آوردم. در هر حال منظورم همين عبارت آخرش است. البته بايد متذكر بود كه موسيقى هنرى است كه در آن رياضيات «نيز» به كار است، نه شاخه‏يی از رياضيات كه آن را به دليل تغييرپذيرى اصول و قواعدش «هنر نيز» بدانند! - اما نكته قابل تأملش در همين علتى است كه براى تغيير مقوله آن از «علم» به «هنر» عنوان كرده‏اند: يعنى

تغييرپذير بودن اصول و قواعد در مقولات هنرى. پس يك شاهد هم از غيب رسيد. قواعد و اصول حاكم بر اين يا آن «هنر» قابل تغيير است و يكى از چيزهايی كه «هنر» را از «علم» جدا مى‏كند همين است. پس رك و راست مى‏توان به اين نتيجه رسيد كه چون موضوعات هنرى، و از آن جمله شعر، تابع اصول و قواعد مشخصى نيست علم به شمار نمى‏آيد و لاجرم قابل تعريف نيست - كه البته نبايد ناگفته گذاشت كه هم موضوع غير قابل تغيير بودن قواعد علمى و هم نظريه معروضه اخير نادرست است و از شمار تلقّيات قرن نوزدهمى، كه بحثش به ما مربوط نمى‏شود. فقط كافى است اشاره كنيم كه نيوتونى آمد و ارستو را جارو كرد و اينشتينى پيدا شد و نيوتون را برچيد. ولى به نسبت، رياضيات از مقولات هنرى «محاسباتى‏تر» است.


با وجود اين، ما «شعر» و «نه شعر» را از هم تميز مى‏دهيم. حتا بچه‏ها هم مى‏دانند كه «جم جمك بلگ خزون» شعر است و چيزى كه مامان بزرگه با «يكى بود يكى نبود» شروع مى‏كند «قصه». البته بايد اذعان كرد كه اگرچه بچه به دليل خامى ذهنش اولى را نخست به خاطر وزنى كه دارد شعر تشخيص مى‏دهد اين را نيز بايد پذيرفت كه اگر هوشمند باشد خود پس از چند بار تجربه به تفاوت ماهوى شعر و نقل هم پى خواهد برد.


بدون شك براى پى بردن به چيزها راه‏هاى ديگرى هم وجود دارد. مثالى به ذهنم مى‏آيد اما نمى‏دانم با طرح آن از كجا سر در خواهم آورد. خب، اگر نامربوط از آب در آمد حذفش مى‏كنيم.


ببينيد: اگر ما بدانيم مرز جنوبى شوروى سابق كجا است و مرزهاى شرقى تركيه و عراق كجا، اگر مرزهاى غربى پاكستان و افغانستان و حدود شمالى خليج‏فارس و درياى عمان را هم بشناسيم آيا خود به خود تصورى از موقعيت جغرافيايی ايران در ذهن‏مان شكل نمى‏گيرد؟ - ما مى‏دانيم به چه چيز مى‏گويند مقاله يا مقامه و به چه چيز مى‏گويند نقل يا قصه يا داستان يا رمان يا به طور كلى ادبيات. آيا كسى اين‏ها را براى ما تعريف علمى كرده است؟ همه ما با اندكى

هوشمندى مى‏توانيم حكم كنيم كه اين مقاله علمى با زبان بسيار شاعرانه‏يی نوشته شده يا مى‏توانست خيلى شاعرانه‏تر از اين نوشته بشود. اين يك تجربه عام انسانى - جهانى است. مسلماً در هيچ جاى دنيا آن تعريفى كه شما دنبالش مى‏گرديد از شعر داده نشده، اما در موسيقى شوپن را «شاعر پيانو» مى‏شناسند و در معمارى به رايت مثلاً، لقب «معمار موسيقى» و «معمار شاعر» داده‏اند و همه هم به شايستگى اين دو تن براى داشتن چنين لقبى گردن گذاشته‏اند. همين نيم ساعت پيش كه داشتيم درباره فيزيك اين سال‏ها و انقلاب حيرت‏انگيزى كه دانشمند هموطن خودمان لطفى‏زاده با نظريه «فازى»اش در

انفورماتيك و پيشرفته‏ترين صنايع الكترونيك عالم به وجود آورده صحبت مى‏كرديم من براى آن تعبير "دانشى سخت شاعرانه" را به‏كار بردم و شما هم كاملاً به منظور من پى‏برديد. طبعاً مقولات موسيقى و معمارى و مهندسى الكترونيك در ظاهر امر نه شباهتى به هم دارد نه ربطى به شعر، اما اين‏قدر هست كه نشان بدهد ما به تجربه مى‏دانيم «شاعرانگى» چه‏گونه حالتى است و به عبارت ساده‏تر: اگر تعريفى از شعر نداريم شناختى از آن داريم كه به قدر كافى كارآيند است هر چند كه اين شناخت بر حسب دانش و بينش و درايت و ظرافت طبع و ديگر ظرفيت‏هاى مورد نياز، در افراد مختلف تفاوت‏هاى غير قابل تصورى دارد. يك‏بار تو تاكسى ديدم آن بيت سعدى را روى صندوقچه كنار فرمان به اين صورت نوشته بودند:


آن كس كه به جمله‏گى تو را تكيه به دوست‏
چون نيك نظر نمايی آن دشمن و دوست.
كه تحريف بى معنى اين بيت است:
آن كس كه به جملگى تو را تكيه بدوست‏
چون نيك نظر كنى همه دشمنت اوست.

هر چه سعى كردم از راننده بپرسم از اين «شعر» (كه نوشتنش مستلزم بازماندن از كار و پرداخت مبلغى دستمزد به خطاط بوده) چه فهميده است، جز اين جوابى نداد كه: «وقتى ماشينو تحويل گرفتيم فكر كرديم يه شعر مَشتى رو داشبردش بنويسيم، رفيق ما گفت اينو بنويسيم، ديديم خيلى عاليه. گفتيم عشق است! داديم نوشتند ... ميگه هر كسى تو اين دنيا، يا دشمنه يا دوست.»


درواقع ما يك موضوع اصلى را در معادله منظور نمى‏كنيم. ببينيد: اگر شما طرح يك پارچه يا ساختمان و رنگ يك اتاق يا دوخت يك لباس را خيلى بپسنديد يا اصلاً نپسنديد، آن طرح و رنگ و دوخت لزوما خيلى بد يا خيلى خوب نيست. چون قضاوت شما امرى است مربوط به سليقه‏يی كه داريد، آن هم به همين دليل ساده كه ديگرى ممكن است نظرى يكسره مخالف نظر شما داشته باشد. سليقه هم محصول پس زمينه فرهنگى و تربيتى انسان است و نمى‏توان براى

خوش‏سليقگى و كج‏سليقگى حكم عامى صادر كرد. چون جنس سليقه چيزى از نوع سنگ يا آجر نيست. ضمناً يكى از دوستان من حرف فوق‏العاده پرمعنايی زد. خيلى صميمانه گفت: «نمى‏شود آدم همه جا دمكرات‏منش باشد اما به هنر كه رسيد از خودش استبداد رأى نشان بدهد.»

 

- من به اين دليل كه سوآلات تازه‏يی دارم اجازه مى‏خواهم آن بخشى از مصاحبه چند سال پيش‏مان را در همين‏جا مرور كنيم.
- مخالفتى ندارم، منتها به شرط قبول پاره‏يی دستكارى‏ها.

- من هم مخالفتى ندارم ... بسيار خوب؛ شما در آن‏جا گفته‏ايد كه ...
- ... در فارسى جز خواجه نصير توسى هنوز هيچ‏كس نگفته شعر چيست، ولى عجالتاً من اين‏جا از طريق تشبيه و مقايسه و حذف، و با مختصرى پرچانگى، دريافت و برداشتى از شعر ارائه مى‏دهم. اما فقط تا همين حد و نه بيشتر.


طبعاً قديمى‏ها تعاريفى از شعر داده‏اند كه بهتر است آن‏ها را پيش نكشيم تا باعث خلط مبحث نشود. چون همان‏طور كه عرض شد، برداشت امروز گروهى از ما از شعر، برداشتى كاملاً متفاوت است.
ببينيد: پدران ما به هر كلام موزون و مقفايی شعر اطلاق مى‏كردند. مثلاً پدربزرگ خود من از زمزمه كردن اين بيت چنان لذتى احساس مى‏كرد كه من نقش آن را در شيارهاى چهره پيرش مى‏ديدم:
قيامت قامت و قامت قيامت‏


بدين قامت بمانى تا قيامت!
كه تازه با اصول قديمى درست هم نيست، چون «قامت» را با حرف «تا» قافيه كرده. پدربزرگ كه تا دم مرگ هم لهجه افغانيش را از دست نداد قاف‏هاى شش‏گانه بيت را هم از ته حلق و نزديك به «خ» تلفظ مى‏كرد و اين تنها چيزى بود كه به اين بيت بى‏مزه مختصر مزه‏يی مى‏داد.
او واقعاً از اين بيت لذت مى‏برد و من در همان حال كه از لذت بردن او كيف مى‏كردم، چون روم نمى‏شد به كج‏سليقگى و بى ذوقيش بخندم روز به روز از هر چه شعر ناميده مى‏شد بيزارتر مى‏شدم. به خصوص كه در مدرسه هم چيزى بيش از همين‏ها به ما تحميل نمى‏كردند. من نمى‏دانستم شعر چيست اما شنيدن اين چيزها نه فقط برايم كسالت‏آور بود بل‏كه درست و حسابى حالم را به هم مى‏زد.
«خان‏بابا» آدم چندان عامى‏يی هم نبود اما سليقه‏اش و برداشتش از شعر به‏اش اجازه مى‏داد از اين لفاظى بى‏نمكى كه يقين دارم امروز به مذاق هيچ شعرخوانى خوش نمى‏آيد واقعا لذت

ببرد.
از «شعر»هاى مورد توجه او نمونه‏هاى زيادى به خاطر دارم كه شايد نقل چندتايی از آن‏ها براى درك ميزان اختلاف ذوق و سليقه ما كومك خوبى باشد:
دوستان شرح پريشانى من گوش كنيد
قصه بى سر و سامانى من گوش كنيد


كه از وحشى بافقى است. يا اين بيت نظامى كه از ميان آن‏همه ابيات و قطعات زيباى او انتخاب كرده به‏اصطلاح چشم بازار را درآورده بودند تا - يك سنگ و دو گنجشك - هم ما كودن‏ها «شعر» ياد بگيريم، هم با آن اندرزباران شده باشيم:
دانش طلب و بزرگى آموز
تا به نگرند روزت از روز.
يا مثلاً:


هنر آموز، كز هنرمندى
در گشايی كنى و دربندى!
كه چون تهش را نمى‏فهميديم خيال مى‏كرديم ما نوباوگان وطن بايد هنر بياموزيم تا ياد بگيريم كه بعد از اين، زمستان‏ها، وقتى وارد اتاق مى‏شويم حتماً در را پشت سرمان ببنديم كه سوز نيايد.
يا اين بيت مضحك از آن بزرگمرد:


زنبور درشت بى مروت را گوى
بارى چو عسل نمى‏دهى نيش مزن!
خب البته اين بيت‏ها سخنان حكمت‏آموز هست، يعنى حرف‏هايی از مقوله پند و اندرز و اين جور چيزها كه هيچ‏وقت به اين مفتى‏ها به گوش هيچ بنى بشرى فرو نرفته و دو پول سياه كار ساز نبوده. اما هر چه باشد، به هر تقدير يك نكته براى امروزى‏ها مسلم است و آن اين‏كه اين فرمايشات دُرربار ربطى به عالم شعر ندارد و در واقع ارزش اين آثار چيزى بيش از «هر كه دارد امانتى موجود/ بسپارد به بنده وقت ورود» و «اى كه در نسيه برى همچو گل خندانى/ پس سبب چيست كه در دادن آن گريانى» كه تو حمام و دكان بقالى كتيبه مى‏كردند به ديوار مى‏زدند نيست. خروارها از اين فرمايشات يك پول سياه به گنجينه فرهنگ و هنر بشرى اضافه نمى‏كند چه رسد به اين كه بگذاريم‏شان تو موزه سر درش را چراغان كنيم بدهيم آن بالاش بنويسند گنجينه عظيم هنر سنتى ايران.

- صحبت درباره صاحبان اين اشعار ...
- من اين‏ها را «شعر» نمى‏دانم. دست كم بفرمائيد نظم.

- به هرصورت مزخرف‏شمردن اين‏ها را كسانى‏تحمل‏نمى‏كنند و از آن سر و صداها به راه مى‏افتد كه خودتان بهتر مى‏دانيد ...
- آن‏ها را ول كنيد بگذاريد سر و صدا راه بيندازند. اگر اين يك كار را هم نكنند ديگر چه جورى مى‏توانند نشان بدهند كه هنوز زنده‏اند.

-در هر صورت به همين دليل است كه من از شما در اين باب‏ها توضيحات بيشترى مى‏خواهم. مثلاً در نظامى، آيا شما ليلى و مجنون و خسرو و شيرين را هم شعر به حساب نمى‏آوريد؟
- آقاى حريرى. بنده دارم راجع به پند و اندرز منظوم كه به حساب شعر منظور مى‏كردند حرف مى‏زنم ... ولى، مهم نيست، حالا كه شما عجله داريد بگذاريد جواب‏تان را با

سوآلى شروع كنم: آيا اگر من بگويم نظامى در اين دو اثر راوى چيره دست شورانگيزترين عشق است (گيرم به سليقه همعصران خودش كه دوست مى‏داشتند عشاق، به سبب نرسيدن به «وصال» معشوقه كه همانا همبستر شدن با او بود قتل‏عام بشوند) به او توهين كرده‏ام؟ يعنى حتماً بايد بگويم «شاعر» است تا غرور ملى كسانى جريحه‏دار نشود؟ آيا فقط به اين دليل كه آن داستان‏ها را به آن زيبايی «به نظم كشيده» بايد به او شاعر گفت؟ - در اين صورت چرا به آقاى ابراهيم گلستان نگوئيم شاعر.


اگر عقيده مرا بخواهيد مى‏گويم «فقط شاعر خواندن» شخص نظامى به مثابه يك نمونه، يعنى نديده‏گرفتن حق و مقام اصلى او به اضافه اخلال‏گرى در نقد شعر. چرا بايد به تصور اين كه داريم به مهندس معمارى حرمت مى‏گذاريم او را «سرتيپ» خطاب كنيم و به اين ترتيب، هم بى اطلاعى خودمان را رو دايره بريزيم هم ارزش تحصيلات او را منكرشويم؟

- اگر در مورد نظامى توضيح بيشترى بدهيد ...
- نظامى يك داستان‏پرداز است. در پرداخت گفت و گوهاى اشخاص قصه‏ها اعجاز مى‏كند. زبان در دستش از موم شكل‏پذيرتر است. شناخت شخصيت‏هايش را به ما واگذار نمى‏كند و از آن‏ها تصويرى به ما نمى‏دهد تا هر طور كه خودمان خواستيم يا توانستيم درباره‏شان قضاوت كنيم: به آن‏ها جان مى‏دهد مى‏نشاندشان جلو چشم‏مان. مجنون و فرهادش عاشق نيستند، خودِ عشقند، گيرم عشق در برداشت كاملاً قديمى و سخت رمانتيك و سوزناك روزگار خودش. اين‏ها همه

مشخصات يك داستان خوب است. يعنى مشخصاتى كه در نقد شعر جايی ندارد. و نظامى داستانسرايی است كه علاوه بر همه اين امتيازات زبانش هم زبانى است شاعرانه. سوآل اين است كه به چنو استادى چرا فقط بايد گفت «شاعر»؟ يعنى چرا بايد به داستان‏پرداز بزرگى با اين ابعاد، همان لقبى را داد كه در انجمن‏هاى ادبى به امثال عباس فرات مى‏دهند؟ اين«لقب» به او چه مى‏دهد؟

- گفتيد زبانش «هم» زبان شاعرانه‏يی است ...
- منظورم به هيچ وجه اين نيست كه داستان‏هايش را به نظم ظريف درخشانى كشيده، بل‏كه اگر زمانه به او اجازه مى‏داد حكايتش را به نثر بنويسد هم باز شاعرانه بودن زبانش به قوت خود باقى مى‏ماند. منتها او جز به نظم كشيدن داستان‏ها راهى نداشته، كه حتماً در ادامه گفت و گومان به چراى اين «ناچارى» هم خواهيم رسيد. اين‏يك خطا يا يك سهل‏انگارى بين‏المللى است. - غربى‏ها هم چهار سخنسراى بزرگ خودشان - هومر يونانى و شكسپير انگليسى و دانته ايتاليايی و گوته آلمانى را «شاعر» مى‏خواندند. امروز را نمى‏دانم. اين برداشت تا اوائل قرن حاضر يعنى تا پيش از پيدايش «شعر محض» قابل قبول بود. امروز ديگر يا بايد در اين طبقه‏بندى تجديدنظر كنند يا به ترتيبى مانع خلط مبحث شوند. از اين چهار قُله، هومر و دانته فقط راوى بوده‏اند و شكسپير بيشتر به بازى‏نويسى شهره است همچنان كه گوته در ارجمندترين اثرش فاوست. البته اين هر چهارتن آثارشان را در فرم‏هاى شعرى رايج روزگار خود و به زبانى بسيار شاعرانه

نوشته‏اند، ولى از اوائل قرن بيستم ناگهان شعرى متولد مى‏شود كه قائم بالذات است و براى آن‏كه از قوه به فعل آيد به حاملى چون قصه - خواه به صورت تريلوژى دانته و خواه به صورت بازى‏هاى شكسپير - نيازمند نيست. ميان اين دو گونه (كه اولى‏ها بيشتر در مقوله «ادبيات شاعرانه» قرارمى‏گيرد و دومى فقط در مقوله «شعر محض») مرزى به چشم مى‏خورد به كلفتى ديوار چين كه نقد شعر و ادبيات معاصر نمى‏تواند آن رانديد بگيرد. روايت روايت است و شعر امروز اگر براى نمود خود بدان متوسل شود وارد قلمرو ادبيات منظوم خواهد شد. البته اين فرق مى‏كند با موردى كه داستان‏پرداز بزرگى براى اثرش زبانى سخت شاعرانه برگزيند و از پسش هم برآيد. گو

 

اين‏كه منتقدان «شعر معاصر» (روى كلمه معاصر تكيه مى‏كنم) همه بر همين اعتقادند، باز شما لطفاً اين را به حساب سليقه شخصى من بگذاريد. - در هر صورت، نظامى كه مانند آن چهار سخنسراى بزرگ غرب تا پيش از حدوث تغييرات بنيادى در برداشت بخشى از جامعه ما از مقوله شعر شاعرى بسيار بزرگ به حساب مى‏آيد، با مترو معيارهاى سال‏هاى اخير مطلقاً شاعر شناخته نمى‏شود. مثالش را قبلاً آوردم: آقاى ابراهيم گلستان قصه‏هايش را با اوزان عروضى و حدوداً به فرم بحر طويل مى‏نويسد بى اين‏كه خود داعيه شاعرى داشته باشد يا خوانندگانش او را شاعر بدانند. صِرفِ به كار گرفتن «وزن محسوس» چيزى را از قلمرو ادبيات به قلمرو شعر انتقال نمى‏دهد.



- آيا در طول تاريخ ما مقاطعى بوده است كه شاعر يا شاعرانى به آنچه شما مى‏گوئيد «شعر» نزديك شده باشند؟

- شعر به هر صورت انواع و اقسامى دارد اما آنچه منظور نظر من است صفتى را هم يدك مى‏كشد. من مى‏گويم «شعر ناب» يا «شعر محض». - فكر مى‏كنم اين دومى گوياتر باشد.

- منظورتان دقيقاً چه‏گونه شعرى است؟
- منظورم شعر و به طور كلى هنرى است كه براى نمود، محتاج سوار شدن بر حاملى يا چنگ‏انداختن به چيزى جز خودش نباشد. مجبور نباشد براى نشان دادن خود به بهانه و دستاويزى متوسل بشود.

- بسيار خوب، باز به اين موضوع برخواهيم گشت. حالا بفرمائيد كه آيا مقاطعى بوده است كه شاعر يا شاعرانى به اين نوع شعر لااقل تا حدودى «نزديك شده باشند»؟
- شايد، با قيد احتياط، بشود گفت شاعران سبك هندى «مى‏توانستند» به شعر محض دست پيدا كنند ولى آن‏ها به دنبال مضمون‏سازى افتادند و مجال را از دست دادند. البته جواب به اين سوآل بدون يك مطالعه «آكادميك» غير ممكن است و من هم چنين مطالعه‏يی ندارم. - اما به طور كلى و با چشم‏پوشى از چند استثناى محدود مى‏توان گفت كه شعر، براى شاعران كهن، مقوله خاصى نبوده. از پند و اندرز تا مدح و هجو و مسخرگى و عشق و هرزگى و حكايت و ماده تاريخ بناى قلعه يا وفات اشخاص، هر چه را كه در وزن عروضى بيان مى‏شده شعر مى‏شناختند كه در غالب موارد هيچ‏چيز از آنچه ما امروز «احساس شاعرانه» مى‏خوانيم يابه «منطق شعرى» تعبير مى‏كنيم در آن وجود نداشت:
اولين كس كه خريدار شدش من بودم‏
باعث گرمى بازار شدش من بودم.
يا مثلاً:
آن شنيدستم كه در صحراى غور
بارسالارى درافتاد از ستور.
آشكارا مى‏بينيم كه اگر وزن و قافيه را از اين دو بيت حذف كنيم چيزى از آن باقى نمى‏ماند كه در جان شنونده يا خواننده بنشيند. و حالا آن دو را مقايسه كنيم با ابيات زير از طالب آملى، كه جدا از وزن و قافيه هم به هر حال مضامينى خيال‏انگيز است:

به تن، بويا كند گل‏هاى تصويرِ نِهالى را
به پا، بيدار سازد خفتگان نقش قالى را ...
و:
زان چهره گل به دامن انديشه مى‏كنم‏
خورشيد مى‏فشارم و در شيشه‏مى‏كنم ...

- جايی گفته‏ايد كار شعر روايت نيست. مى‏خواهم بپرسم چه‏گونه موضوعاتى روايی است.
- وقتى مطلبى بر اساس طرحى قصه‏وار بيان شود به‏اش مى‏گوئيم روايی است. حالا اين چيز روايی مى‏تواند نقاشى باشد مى‏تواند موسيقى باشد مى‏تواند رقص باشد يا هر چيز ديگر. فقط بايد به اين نكته توجه داشت كه هر هنر محضى وقتى به روايت متوسل شد آن حالت نابى‏اش را از دست مى‏دهد. حتماً بايد خدمت بهانه‏جويان محترم عرض شود كه اين به هيچ‏وجه معنيش «بى ارزش شمردن اثر» نيست. هيچ‏كس نمى‏گويد «فندق شكن» چايكوفسكى چون قصه‏يی

روايت مى‏كند پس ديگر موسيقى نيست. مى‏گوئيم باله است. هيچ‏كس نمى‏گويد مرغ آمين نيما شعر نيست. هيچ‏كسى نمى‏گويد پرده معروف آخرين شام مسيح چون چيزى را روايت مى‏كند ديگر نقاشى نيست (در برداشت‏هاى معاصر، نقاشى محض «هم» پذيرفته شده است). ولى البته هنوز فراوانند كسانى كه شعر را تا چيزى حكايت نكند درك نمى‏كنند، همان‏طور كه نقاشى مجرد را و همان‏طور كه حتا موسيقى بى گفتار را.

 

- گفتيد پيش از آن‏كه شاعران به شعرِ محض دست پيدا كنند آنچه در نظر جمهور شعر تلقى مى‏شد پوسته و به عبارت ساده‏تر شكل خارجى سخن بود نه درونمايه‏اش. سوآل اين است كه آيا نقد شعر امروز تن دادن به اين تفكيك‏هاى گاه بسيار دشوار را ايجاب كرده است؟


- همين‏طور است. اين تفكيك را نقد شعر امروز ناگزير كرده است. در شعر كهن چنان‏كه گفتم بجز آثار چند شاعر استثنايی آنچه «شعر» ناميده مى‏شد «نظم» بود و آنچه كه شعر در برداشت امروزى نزديكى بيشترى داشت غزل يا آثار تغزلى، كه آن هم گرفتار تكرار و تقليدى باور نكردنى شده‏بود. كسانى مدعى بودند كه شاعرند اما هيچ‏يك حرف تازه‏يی براى گفتن نداشتند و سخنى به ميان نمى‏آوردند كه از نسل‏ها پيش بارها و بارها مكرر نشده باشد. عشق حادثه‏يی تكرارى بود و معشوق يا معشوقه موجود واحدى بود با تصويرى تغييرناپذير. غزلسرايی نوعى موزائيك‏سازى بود از قطعات پيش ساخته‏يی با بينش همجنس‏بازانه سربازخانه‏يی. زلف كمند بود ابرو كمان و مژه‏ها تير (تير مژگان). حتا غمزه هم چون مى‏بايست به دل بنشيند تير بود و موها زره (ناوك غمزه بيار و زره زلف -

حافظ) و غيره ... رسم معشوقى كه اين‏جور تا بن‏دندان مسلح باشد هم ناگفته پيداست كه مى‏بايست عاشق كسى باشد ولاغير. عشق حياتبخش و تكامل دهنده نبود. چيزى بود كه مى‏بايست عاشق شوريده على‏القاعده ناكام را خاكسترنشين كند. و شاعر بينوا همه هم و غمش اين بود كه آن قدر سر كوى يار خونابه از چشم ببارد تا دل سنگش را نرم كند و شبى آن محروم فلكزده را از شراب وصل خود جامى بچشاند. عاشق مجنونى بود خودآزار و معشوق ديوانه‏يی ديگرآزار و عشق طريقى براى رسيدن به اعماق ذلت و پفيوزى:
گر با دِگران شدى هماغوش‏
ما را به زبان مكن فراموش!

- مگر حافظ كه اين‏قدر مورد حرمت شما است عموماً از همين كليشه‏ها استفاده نكرده؟

چرا. ولى حافظ براى من انسانى است غمخوار بشريت. موردش به كلى فرق مى‏كند. وگرنه از اين لحاظ با ديگران تفاوت زيادى ندارد. ديديد كه مثال انتقاديم را هم از خود او آوردم.
آنچه باعث مى‏شود در اين بحث همين‏جور سوآل پشت سوآل پيش بيايد بى توجهى به اين نكته است كه آنچه ما شعر محض يا شعر ناب مى‏ناميم جوان‏تر از آن است كه متر و معيارهايش شناخته و نامگذارى شده باشد. و هنگامى كه براى سنجش ارزش‏هاى چيزى متر و معيار درخور موجود نباشد، از كله‏پَز يك متر و سى سانتيمتر پاچه خواهيم خواست از بزاز دو سير و نيم پارچه، و داستان نقدى پيش مى‏آيد كه زنده‏ياد اخوان بر هواى تازه نوشت. او بر آن مجموعه عيب‏هايی

برشمرد از قبيل تضاد و تكرار و تتابع اضافات و سهل‏انگارى‏هاى دستورى و تركيب‏هاى گوناگون (؟) و توجه به قافيه و عدم توجه به وزن. يعنى ايرادات قدمايی بر شعر كهن و درست همان چيزهايی كه بعدها منتقدان «امتياز» به حساب آوردند.- شعرهاى آن مجموعه محصول دوره تجربه‏هاى تازه بود. مهاجرت از ديارى متروك بود به منطقه‏يی كه درست نمى‏شناسيد. يعنى درحقيقت يك جور سفر اكتشافى. ناظر كه از بالا نگاه مى‏كند بايد به مسافر خبر بدهد كه چه‏قدر پيش رفته و چه‏قدر به مقصد نزديك شده، نه اين‏كه مدام با نگرانى هشدار بدهد كه «آى دور شدى! آى دارى از منطقه دور مى‏شوى!» - معيارهايی كه او به كار برد درست همان بود كه من ازشان مى‏گريختم، يعنى معيارهاى نقد شعر كهن. مثلاً اين پاره را نقل كرده بود:


... و تو خاموشى كرده‏اى پيشه‏
من سماجت،
تو يكچند
من هميشه.
و مى‏دانيد اسم اين را چى گذاشته بود؟ - «دوز بازى با الفاظ» يا «توجه به قافيه و عدم توجه به وزن»!(4)
در هر حال ما چه بخواهيم چه نخواهيم با سليقه و نيم گز و معيارها، و درنهايت امر با توقعات خودمان به شعر امروز يا ديروز نگاه مى‏كنيم. البته بعضى‏ها با اين نظر موافق نيستند و مثلاً مى‏گويند سعدى را بايد برداشت برد به قرن هفتم و آن‏جا قضاوتش كرد.

 

- بله من هم از طرفداران همين نظرم.
- خب، برديم و قضاوت كرديم. نتيجه؟ مگر كسى توقع دارد سعدى به سياق قرون بعد از خودش بنويسد؟ هر شاعرى بايد خلاصه‏يی از تاريخ شعر فارسى را زير چاق داشته باشد، و ضمناً براى دست يافتن به زبانى هر چه كارآيندتر، از مطالعه انتقادى آثار گذشتگان غفلت نكند. - و بگذاريد همين‏جا گفته باشم كه از اين لحاظ من از اسكندرنامه دروغين و از قصه يوسف (احمد توسى) و كشف‏الاسرار و قصص‏الانبيا خيلى بيش از آن شعر آموخته‏ام كه از صف دراز شاعران متقدم. البته ناسپاسى نمى‏كنم: ميان شاعران هم از مولوى (مثنوى و ديوان شمس) از فخرالدين اسعد و از نظامى و پيش از همه از حافظ بسيار آموخته‏ام. گذشته از شعر، من نحوه زندگيم را هم مديون حافظم. راجع به زبان من بسيار گفته‏اند و نوشته‏اند. خب، من اين زبان را اختراع كه نكرده‏ام. به‏تدريج آموخته‏ام. دست‏كم مقدماتش را مديون گذشتگانم. اما سفر كردن با حافظ به قرن هشتم برايم لطفى ندارد، چه رسد به سفر با سعدى به قرن هفتم. چرا بايد تن به كارى بدهم كه حاصلش مشكوك است. - آن‏ها در عصر خودشان زيسته‏اند و كار خود را كرده‏اند. بله اگر حافظ بر شانه سعدى‏و خواجو و مثلاً كمال‏الدين‏اسماعيل نايستاده بود به يقين قامتى چنين بلند نمى‏يافت كه از هشت قرن پيش تا حال

 

هر كه در اين پهندشت برگشته به پشت سر نگاه كرده اول چهره تابان او به چشمش خورده است. ما مردم اين دورانيم و غم و شادى و نيازها و مشكلات خودمان را داريم. قضاوت درباره ارزش‏هاى تاريخى ميراث گذاران ادبى يك مطلب است سليقه‏ها و نيازهاى شخصى يك مطلب ديگر ... چرا فاصله‏هاى هزار ساله و هشتصد ساله و پانصد ساله را نبايد در نظر گرفت؟ اصلاً ما داريم راجع به چى بحث مى‏كنيم؟


فراموش نكنيم كه در عصر ما هر يك ثانيه معادل مدت نود سال انسان نهصد سال پيش است. يعنى ما هر يك ثانيه‏يی را كه از دست بدهيم عمرى را از دست داده‏ايم. بهتر نيست وقت‏مان را با سنگ ترازوهاى عصر خودمان بكشيم و آن را بيشتر صرف خودمان بكنيم؟

- ساده‏ترين نتيجه آنچه شما مى‏گوئيد اين مى‏شود كه صد يا دويست سال بعد ديگر اصولاً نبايد درباره اشعار امروز قضاوتى كرد. اين‏ها را ديگر بايد فراموش كرد مگر اين‏كه به صورتى حرف‏هاى آن دوره را با خودشان داشته باشند كه اين هم اندكى بعيد مى‏نمايد. وقتى كه سازمان يونسكو مى‏گويد گنجينه اطلاعات بشرى هر پنج سال دو برابر مى‏شود، ديگر شما چه حرف تازه‏يی مى‏خواهيد بگوئيد؟


- پس من چى دارم مى‏گويم؟ اگر ما حرف تازه‏يی نياوريم، اين گنجينه، دو هزار سال يك‏بار، نيم برابر هم نمى‏شود ... گرچه اين شتاب فقط مربوط به همين صد ساله اخير است و صورت‏حسابى كه من مى‏خواهم جلوتان بگذارم شوخى است، ولى ببينيد شما كه سعى مى‏كنيد مرا به هشتصد سال پيش برگردانيد داريد چه دسته‏گلى به آب مى‏دهيد: درواقع يكصد و هشتاد بار گنجينه اطلاعاتى من بينوا را با تصاعدى منفى نصف مى‏كنيد. مى‏دانيد حاصلش چيست؟ - براى‏تان حساب مى‏كنم:
كل اطلاعات كنونى انسان عددى است مساوى يك، كه پانزده تا صفر جلوش رديف شده باشد. حالا اگر بخواهيم ببينيم اطلاعات انسان در چه تاريخى تنها «يك واحد» بوده، فقط كافى است 237 سال به عقب برگرديم. اگر هشتصد سال عقب برويم مى‏دانيد چه عددى به دست مى‏آيد؟ - يك صفر بگذاريد يك مميز بزنيد و بعد از قطار كردن 34 عدد صفر، يك عدد هم به آخرش اضافه بفرمائيد از يك تا نُه هر عددى كه دل‏تان خواست، فرقى نمى‏كند! - چه‏طور است؟

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید