بخشی از مقاله

شرگذشت و احوال مولوي
جلال الدين محمد فرزند بهاء الدين محمد معروف به «بهاء الدين ولد» و ملقب به «سلطان العلما» فرزند حسين بلخي، اين خانواده پدر بر پدر ازمردم خراسان قديم ساكن ناحيه ي بلخ بوده اند و به نسبت بلخي و خراساني شهرت داشته اند؛ اما شهرت مولوي به «مولاناي رومي» و «مولاي روم» بعد از آنست كه از بلخ مهاجرت كرده و در شهر «قونيه» موطن برگزيده اند كه از بلاد معروف آناتولي و آسياي صغير و تركيه ي فعلي است و آن را در قديم كشور «روم» مي گفتند؛ به طوري كه نگارنده تبع كرده ام اين شهرت از اوايل قرن ششم هجري به بعد است. براي اينكه من درمؤلفات نيمه‌ي

اول اين قرن ديده ام كه ازمولوي به عنوان «مولاناي روم» اسم برده و اشعاري نقل كرده اند؛ براي كساني كه سرگذشت مولوي را از روي كتاب ها خوانده اند هم اين نكته تازگي دارد، زيرا تاكنون ديده نشده كسي متعرض باشد از اين كه چه تاريخ مولوي را به عنوان «مولاناي روم» يا «ملاي رومي ها» خوانده اند.


ولادت مولوي در بلخ روز يكشنبه ششم ربيع الاول سنه 604 و وفاتش در قونيه هم در روز يكشنبه پنجم جمادي الاخر سال 672 هجري قمري است. همان سال كه نابغه‌ي فلسفه‌ي رياضي خواجه نصير الدين طوسي و برخي بزرگ مردان ديگر فوت شده اند. مدت عمر مولانا جلال الدين به حساب شمسي 66سال و به حساب قمري 68 سال و 89 روز يعني سه ماه و يك روز كم بود.


پدرش بهاء الدين ولد با خانواده به قصد زيارت كعبه‌ي معظمه و انجام عمل حج درحدود سال 616 كه گيراگير حمله ي مغول به ايران است ازبلخ مسافرت كرد. درحقيقت سبب عمده‌ي اين مسافرت يا مهاجرت رنجشي بودكه در باطن از سلطان محمد خوارزمشاه داشت، خواه باعث مسافرتش، گزاردن مناسك حج و خواه و رنجش از سلطان محمد باشد، اين ها همه علل و اسباب ظاهري بود و حقيقت امراراده ي حج بود كه مي خواست آن نهال الهي يعني وجود مولوي را كه درآن وقت

حدود سيزده ساله بود از آن آفت خانمانسوز هجوم شوم مغول محفوظ نگاه بدارد و او را در سرزميني دو از فتتنه پرورش دهد تا همچون درختي بارآور، سايه بر سر مشرق و مغرب عالم افكند.
اين سبب ها برنظر ها پرده هاست
كه نه هر ديدار صنعش را سزاست

از مسبب مي رسد هر خير و شر
نيست اسباب و وسايط را اثر

از اين ادبيات مولوي بر مي آيد كه همه چيز در ديد و قدرت آفريدگار بي همتاست و دليلش برهيچ كس آشكار نيست. آري! حق نمي خواست كه اين چراغ فيض رحماني درآن تندباد شيطاني خاموش شود و چشم جهان بشريت از انوار تابناك او بي نصيب بماند. خلاصه مولوي درآن وقت كه حدود 13 سال داشت همراه پدرو مادرش از بلخ سفر كرد. گفته اند كه پدرش درعبور از نيشابور شيخ فريدالدين عطار نيشابوري معروف را كه صاحب تذكره الاوليا و منظومه هاي منطق الطير و

اسرارنامه و مصيبت نامه است ملاقات كرد و شيخ عطار نسختي از «اسرارنامه»‌ي خود را بدو هديه نمود و براي مولوي به فراست ايماني، آتيه‌ي درخشاني را پيش بيني كرده و به پدر او گفت كه اين پسر راگرامي بدار، باشدكه نفس گرم او آتش، در سوختگان عالم زند.
«مقدمه»
ادبيات در هر شكل و قالبي كه باشد، نمايشگر زندگي وبيان كننده‌ي ارزش ها و معيارها وويژگي هايي است كه زندگي فردي و جمعي برمحور آنها مي چرخد. نقد وبررسي و ارزيابي آثار ادبي نيز چنين است و نمي تواند بدور از آن ارزش ها و معيارها باشد و بي توجه از كنار آنها بگذرد. به عبارت ديگر نقد و بررسي آثار ادبي از ديدگاهي مي توان درس زندگي ناميد، باهمه‌ي گستردگي و تنوع و خصوصيات و مظاهر آن.


ادبيات از دو ديدگاه ما را با زندگي پيوند مي‌دهد: از گذرگاه عاطفي، وقتي كه آنرا مي خوانيم، از گذرگاه خرد ورزي، وقتي كه آنرا بررسي و نقد مي كنيم؛ وقتي ما قطعه شعري را مي خوانيم، عواطف و احساسات ما با عواطف و احساسات شاعر جنبه‌‌هاي مشترك پيدا مي كند و با او هم سوئي رواني پيدا مي كنيم، و يا وقتي سر‌گشتكي را در مطالعه مي آوريم، به قول «آندره موروا» در حادثه‌ي كشاكش بزرگي قرارمي گيريم و لحظات زندگيمان با آن حادثه آميختگي پيدا مي كند؛

دراين موارد نفس و جان ما مي تواند از اثر پذيري بركنار بماند. از جهت خردورزي نيز، اگر به درستي به تحليل و نقد آثار ادبي بنشينيم و جنبه هاي مثبت و مفني آنها را دريابيم، زندگي را مطرح ساخته ايم؛ مطالعه وبررسي آثار ادبي بايد با بررسي جنبه هاي زباني، هنري ومحتوايي همراه باشيد، به اين معني كه پس از حل دشواري هاي واژه اي و تعبيرها و اصطلاحات متن و اشاراتي كه به تارخ و قصص و اساطير ممكن است وجود داشته باشد، بايد به بررسي ارزش هنري و سپس به تجزيه و تحليل محتواي آن بپردازيم. انديشه هاي والا و ارزشمند را باز نماييم و پندارهاي سخيف و كج

انديشي هاي نابخردانه را نقد كنيم. عبارات وابيات و تعبيرهاي زيبا و استوار را با دليل وحجت نشان دهيم و ابيات و جملات و عبارات نازيبا و نااستوار را باز نماييم. و اگر اثر شكل داستاني دارد، آنرا از جهت شناخت داستان بررسي كنيم: مثلاً اگر در داستان رستم و سهراب، فقط واژه دشوار را معني كنيم و چند ويژگي زباني را كه درسخن فردوسي هست باز گوييم كه مثلاً براي يك متمم دو حرف اضافه آورده است، يا «كجا» را در معني «كه» به كاربرده، داستان را به عنوان يك پديده ي لساني مطرح كرده ايم. براي آنكه داستان به عنوان يك اثر ادبي مطرح شود، پس از طرح و توضيح نكته هاي زباني و ارزش هاي هنري يا ارزش هاي مربوط به فنون بلاغي، درمرحله‌ي سوم بايد محتواي داستان را از جهت داستان شناسي، و دراين مورد به خصوص از جهت تراژدي شناسي، گره خوردگي، اوج و فرود داستان، جنبه هاي روان شناختي قهرمانان و سرانجام ظرايفي كه داستان را به عنوان تراژدي برتر معرفي مي كند، مطرح سازيم.
بنده از تهيه و تحقيق درباره‌ي شعر و ادب فارسي، اهدافي داشتم كه يكي از آنها بيان كردن و روشن شدن مطالب دراين باره بود؛ و دراين تحقيق از استاد بزرگوار ادب و شعر فارسي، جناب آقاي دكتر ده پنا كه دانشجويان را به شناخت و درك ارزش هاي شعر و متون فارسي تشويق مي كنند، تشكر مي‌كنم؛


دراين تحقيق از منابع مختلفي استفاده كردم كه از آن جمله مي توان كتاب مقالات ادبي، اثر دكتر جلال الدين همايي، مكتب حافظ يا مقدمه برحافظ شناسي، تأليف دكتر منوچهر مرتضوي و گزيده‌ي غزليات مولوي، اثر دكتر سيروس شميسا است؛ اميدوارم اين تحقيق بتواند براي علاقه مندان به شعر و متون فارسي مفيد واقع شود و تفكر و توجه آنان را به اين موضوع بيشتر كند.

بهاء الدين ولد بعد از اتمام عمل حج ديگر به خراسان برنگشت، براي اين كه اخبار هجوم وحشيانه‌ي مغولان را مي شنيد و بازگشتن او به وطن درآن حال، مصلحت نبود. اين بود كه سفر به آسياي صغير كرده و در بلده‌ي لارنده كه از توابع قونيه است اقامت جست سلطان علاءالدين، پادشاه آن سرزمين، كم كم به وي ارادت خاص به هم رسانيد و مقامش را عزيز وگرامي شمرد. بهاءالدين

حدود هفت سال در «لارنده» بود و همان جا مولوي در 18 سالگي با دخترخواجه لالاي سرقندي كه گوهر خاتون نام داشت ازدواج كرد و سلطان ولا فرزند مشهور وي از بطن همان زمان درسال 622 در لارنده به دنيا آمد.


بهاء الدين دراواخر عمر خود از لارنده به قونيه نقل مكان كردو پس از سه سال در روز جمعه 18 ربيع الآخر 628 درگذشت و درهمان جا مدفون شد. درآن هنگام مولوي 25 ساله بود و تا آن زمان تحت تربيت پدرو ساير اساتيد آن عصر از ادبيات فقه و كلام و حديث و امثال آن اشتغال داشت و در نتيجه‌ي 20 سال تحصيل، عالمي از كاردرآمده و سرگرم تدريس و وعظ و تبليغ معارف مذهبي شده بود.


درسال 629 كه يكسال بعد از وفات پدرش بود، سيد برهان الدين محقق ترمذي كه از مشايخ طريقت و از دوستان و ارادتمندان پدر مولوي بود به «قونيه» رفت؛ مولوي درخدمت وي وارد سير و سلوك عرفاني و طريقه‌ي تصوف گرديد و مدت 9 سال تحت تربيت او مشغول رياضت و از كار طريقت بود. پس ازفوت استادش به مدت 5 سال خود به تنهايي همان آداب و رسوم و خلوت نشيني را كه از شيخ خود آموخته بود ادامه داد و به مدت 13 سال رياضت و جهد وي به طول انجاميد. در سنه 642 هجري كه مولوي 29 سال داشت كه به تفصيلي، ملاقات وي با شمس الدين تبريزي دست داد كه موجب تحولي عظيم در روح مولوي گرديد و به كلي او را منقلب ساخت.

 


بازگردد شمس و ميگردم عجب
هم زفرشمس باشد اين سبب

شمس باشد بر سبب ها مطلع
هم از او حبل سبب ها منقطع

صدهزاران بار ببريدم اميد
از كه، از شمس اين شما باور كنيد

تو مرا باور مكن كز آفتاب
صبر دارم من و يا ماهي زآب

ما زعشق شمس دين بي ناخنيم
ورنه ما اين كورا بينا كنيم

اين جاست كه مقامات و كرامات و تصرف در نفوس و اشراف برضماير را كه دراثر 14سال رياضت و رنج و كوشش تحصيل كرده بود يك جا به پاي عشق شمس مي‌ريزد و بي ناخن و ناتوان مي شود. مدت مصاحبت شمس با مولوي درحدود چهار سال به طول انجاميد؛ درسال 645 وي ناپديد شد و نقل هاي مختلف دراين مورد را ذكر نمي كنم.


مولوي پس از ناپديد شدن شمس به چونان حالي دست يافت كه درك آن جز از عاشقي دلسوخته ميسرنيست. در مدت 7 سال يعني درسال هاي 645 تا 652 از فراق او درجوش و خروش بود تا درهمان سال با يكي از مريدان خود و شمس مصاحبت كرد كه او شيخ صلاح الدين زركوب بود. پس از 10 سال همنشيني مولوي نيز را نيز از دست داد و وي درگذشت و باز مولوي تنها و بي مونس شد كه يكي از مريدانش به نام شيخ حسام الدين حسن چلبي مولوي را از وحشت تنهايي بيرون آورد. مدت اين مصاحبت نيز 10 سال به طول انجاميد و پس از آن مولوي وفات يافت و درسال 683 يعني به فاصله‌ي 13 سال حسام الدين چلبي نيز درگذشت.


بهترين اثر جاويدان مولوي كه «مثنوي» نام دارد وبه آن لقب قرآن دوم را هم داده اند، در 10 سال مصاحبت وي با حسام الدين چلبي به دست آمد. خود مولانا در اوايل جلد دوم اين كتاب به اين مورد اشاره‌اي كرده است.


سرگذشت زندگاني مولوي كه دراين جا ذكر كردم – از صحيح ترين اسناد يعني پسر وي «سلطان ولد» نقل شده است و اطلاعات بيشتر در اين زمينه دركتاب – منظومه‌ي «ولدنامه» آمده است. همين كتاب مناجت المعارفين افلاكي كه از معروفترين كتب مربوط به اين موضوعست از جهت مطالب تاريخي قابل اعتماد است ولي درباره‌ي عقايد،اخلاق و احوال و آراي مولوي همه جا نمي توان به آن اعتماد كرد.
2. افكار و عقايد عرفاني


روح عرفان و مكتب طريقت مولوي از ديگر طرق وسلاسل صوفيه به كلي ممتاز است. درقرن هفتم هجري كه مولوي ظهور كرد، مكتب هاي معروفي چون مكتب شيخ شهاب الدين سهروردي صاحب كتاب عوارف المعارف و عارف بزرگي چون شيخ محي الدين ابن عربي صاحب فتوحات مكيه و يا صدرالدين قونوي، صاحب كتاب فلوك و مفاتح الغيب بودند؛ شايد عرفان مولوي و روش سير وسلوك او در ابتدا همانند مكتب افرادي كه ذكر شده است بود. اما با ظهور شمس در زندگي مولوي، وي داراي طريقه اي شد، متفاوت با مسالك عرفان و تصوف ديگر. پس كساني كه مي‌خواهند، عرفان مولوي را ازروي مكتب عرفا يا به قياس صومعه ها و خانقاه ها جست وجو كنند ويا دايره‌ي تعليمات او را محدود به اصطلاحات «وحدت وجود» سازند هرگز او را كه در مثنوي معنوي تجلي كرده است نخواهند شناخت؛ و اين قياس ها نه مفيد يقين است و نه مولوي درميان عرفا شبيه و ممائلي دارد تا بتوان او را ازروي قياس و تمثيل شناخت.
براي شناختن مولوي و درك حقايق افكار عرفاني، او از روح خود و يعني از روي گفته هاي او در مثنوي و غزلياتش بايد الهام گرفت نه به مقياس با ديگر رجال و تصوف و نه ازروي گفته ها و نوشته هاي ديگران.


مسأله‌ي وحدت وجود كه از جمله افكار لطيف عالي مكتب محي الدين محسوب مي شود و جمعي از شعرا و عرفاي مكتوب از قبيل شمس مغربي، شيخ محمود شبستري، فخرالدين عراقي، تابرسد به ملا عبدالرحمن جامي و ديگر عرفا همه آنرا گل سر سبد تحقيقات و اسرار عرفاني خود قرار داده اند. راجع به وحدت وجود تا حدي كه مناسب باشد دراين جا ذكر مي‌كنم؛ اولاً اين مسأله يكي از مسائل علمي فلسفي است نه از مسايل اعتقادي؛ البته آن را به وجوه مختلف مي توان تفسير

كرد كه پاره اي از آنها منجر به وحدت موجود مي باشد كه نه مورد قبول عقل است و نه مورد قبول شرع وبعضي وجوه آن هم اساس توحيد است و هم عقل آن را مي پذيرد. مولوي مسأله‌ي وحدت وجود را تا آنجا كه پسند عقل و موافق شرع است پذيرفته و وجوه مربوط به وحدت موجود را رد كرد

ه است؛ و اين در طريقه ي مولوي نيست كه عالم حق است و سالك به جايي مي رسد كه عالم را حق مي بينيد و مابين انبيا و ساير افراد بشر تفاوتي نباشد، بلكه او مي گويد: انبياء اولياي برگزيدگان حق، مظاهر كامل حقند و ساير افراد بايد از ايشان پيروي كنند و ازبين برگزيدگان حق و ساير افراد عادي بشر تمايز نوعي و جنسي قايل است؛ البته اين يكي از مطالب عرفاني است. يكي از اصول افكار و عاقيد مولوي كه مثنوي درباره‌ي آن بسيار گفته، بيان حالتي كه از آن به مرگ و فنا وعدم و نيستي تعبير شده است، درحقيقت مقصود مولوي تبدل و تحول است وارتقاء از نقص به كمال.


يكي از مسائل اتصال به اولياي خدا به طريق فناي ناقص در كامل است. به گفته مولي هيچ زمان خالي از حجت نيست. مراد مولوي از برگزيده‌ي الهي است اعم از انبياء و اوليا يا كساني كه جانشين آنها باشند و از اين طبقه به اصطلاح ولي خدا، شيخ، پير، استاد و نظاير آن تعبير مي كند معتقد است كه اين طبقه هم درمقام و درجات متفاوتند همان طور كه انبيا در درجات متفاوت بودند. اين افراد از طرف خداوند عالم به طور ذاتي كامل و مكمل خلق شده و ساير افراد بايد پيرو ايشان باشند و رستگاري و كاميابي نصيب كسي است كه حجت خدا را شناخته و به وي متصل شده و راه اتصال به وي همان فناست كه بدان اشاره اي كردم.


اي خنك آن مرده كزخود رسته شد
دروجود زنده اي پيوسته اي شد

روح هايي كز قفس ها رسته اند
انبيا را رهبري شايسته اند

از برون آوازشان آيا چنين
كه ره رستن تو را اينست اين

ما بدين رستيم از اين تنگين قفس
غير اين ره نيست چاره زين قفس


2-1 مسلك عرفاني و افكار و عقايد مولوي
حاصل عمرم سه سخن بيش نيست
خام بدم، پخته شدم ، سوختم

همه چيز درباره‌ ي مولوي گفتند؛ نگفتند خود مولوي چه مي گويد!
دراين جاخلاصه و مختصري از آن چه را كه درآثار مولوي و به خصوص مثنوي شريف كه بانگ توحيد و نغمه‌ي الهي و صيقل ارواح و نردبان آسمان است، ذكر مي كنم اما اين موضوع به طور كلي و اجمال، شامل دو مبحث يا دو فصل برزگ مي شود، يكي خصوص طريقه و مسلك خاص عرفاني و شيوه‌ي راه وروش تصوف مولوي و ديگر ساير افكار و عقايد مولوي يعني دريايي بس عظيم و ژرف و پهناور كه قطره اي از آن شناخته شده است و به اين زودي به قعر آن نتوان رسيد.


گرشود بيشه قلم دريا مديد
مثنوي را نيست پاياني پديد

كلمه‌ي «پديد» به اصطلاح دستور فارسي مماله‌ي «مداد» است به معني جوهر و مركب كه با آن چيزمي نويسند. مأخوذ ازآيه‌ي شريفه‌ي سوره‌ي كهف: «قل لوكان البحر مداداً لكلمات ربي لنفه البحر قبل ان تتفذ كلمات دبي و لوجئنا بمثله مدداً»
2-2 علم اليقين- عين اليقين-حق اليقين


ازسه مرحله يا سه منزل مدارج كمال روحاني بشر كه مولوي دروصف حال خود آن را خامي و پختگي و سوختگي گفته است؛ در لسان قرآن كريم به مراتب سه گانه‌ي علم اليقين وعين اليقين و حق اليقين، تعبير شده است كه همه‌ي طوايف علمي و عرفاني و صوفي آن را پذيرفته و اصطلاح قرار داده اند.
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رأيت عين اليقين افراشتند

***
زآتش ارعلمت يقين شد از سخن
پختگي جودر يقين منزل مكن

تا نسوزي نيست آن عين اليقين
اين يقين خواهي درآتش درنشين

***
2-3 تعلق – تخلق- تحقق
عرفا و صوفيه اصطلاح مخصوص ديگري هم دارند كه همان مراحل سه گانه است:
1. تعلق : علم اليقين 2.تخلق: عين اليقين 3. تحقق: حق اليقين


مثالي را كه از خود مولوي در مراحل سه گانه‌ي علم اليقين تا حق اليقين ذكر كردم «زآتش ارعلمت يقين شد از سخن» را توضيح مي دهم: يك بار فقط علم يقين به وجود آتش داريد، اما هنوز آنرا نديده و حرارت و سوزش آنرا احساس نكرده ايد؛ اين جا مقام علم اليقين است و چون خود آتش و آثار آنرا مشاهده كرديد مرتبه‌ي عين اليقين است و هنگامي كه درآتش افتاديد و سوختيد و مانند آتش شديد به درجه‌ي حق اليقين رسيده ايد.


درباره‌ي آتشي كه مولوي را گرم كرد و دست آخر او را سوزانيد بايد با كمال خلوص و صدق دعا كنيم كه شعله و يا جرقه اي از آن نصيب ما شود و روح افسرده‌ي يخ زده‌ي مارا گرم كند. زيرا به گفته‌ي خود او اين آتش، آتش عشق است.
آتشي ازعشق در دل برفروز
سربسر فكر وعبارت را بسوز

عش آن شعله‌ست كوچون برفروخت
آن چه جز معشوق باقي جمله سوخت

عاشقان راهر زمان سوزيدني است
برده ويران خراج وعرش نيست

***
آتش اين بانك ناي ونيست باد
هركه اين آتش ندارد نيست باد

2-4 پايه‌ي اصلي مسلك و طريقه ‌ي عرفاني مولوي
يايه‌ي مكبت و مسلك و مرام و طريقه‌ي عرفاني و تصوف مولوي، همان عشقي است كه از آن گفته است. غزليات آتشين مولوي كه در ديوان كبير اوست همه يك پارچه عشق و جذبه و حال است؛ همچنين مثنوي شريف او از آغاز دفتر اول:
بشنو از ني چون حكايت مي كند


وزجدايي ها شكايت مي كند

تاپايان دفتر ششم كه به سرگذشت شاهزادگان و قطعه‌ي ذات الصور ختم شده است، سراپا برمحور عشق مي گردد به طوري كه هيچ كدام از شش دفتر آن منظومه‌ي آسماني از اشعار گرم پرشور و حال و بيان حكايات و داستان هاي عشق و عاشقي خالي نيست؛ وهركجا كه رشته‌ي سخن به شرح اين احوال مي رسد فيل مولانا به قول خودش ياد هندوستان مي افتد و او را جنون و مستي و عشق مي دهد و چندان روشني و گرمي از او مي ريزد و سوز و حال مستانه درگونه هاي او موج مي زند كه خواننده و شنونده را هر قدر هم سردو تاريك، روشني و نشاط مي بخشد.
2-5 رسالت عرفاني و ادبي مولوي
توده‌ي افسرده‌ي يخ زده‌ي بشريت و آفتاب گرمي بخش روان افروز مثنوي شريف
مي توان گفت كه منظور مولوي از نوشتن مثنوي و به عبارت ديگر رسالت عرفاني و ادبي او در اصل همين بود كه جامعه‌ي يخ زده بشري و توده‌ي سردو جامد بي روح افسرده‌ي عامه را كه هواي خود ايشان از زمستان سردتر است و دم و آواز و صحبت و گفتار و كردارشان از تل برف و كوه يخ بيرون مي آيد؛ و مولوي اين احوال را به ديده‌ي بصيرت عرفاني و چشم حقيقيت بين ملكوتي كه از خاك درگاه اولياي خدا سرمه‌ي بينايي داشت:
چشم روشن كن زخاك اوليا
تا ببيني زابتدا تا انتها

درست مي ديده و حالت بشر فرداي خود را در آيينه‌ي زمان حال خود احساس و مشاهده مي كرده است، منقلب سازد؛ و او را حرارت و قدرت و قوت و حال تازه بدهد.
اغراق نيست اگر بگوييم كه مولوي به مقصود خود رسيده است؛ چرا كه به وسيله‌ي مثنوي شريف، يادگاري جاوداني از خود باقي گذاشت كه همچون آفتاب شرق مي تابد و نورو گرمي درسراسر آفاق مي افشاند. اكنون يكي از گفته هاي خود مولوي را دراين باره خوب بشنويد كه در اوايل دفتر ششم مثنوي مي گويد؛ ضمناً معلوم مي شود كه از راز بيماري زكام و سرماخوردگي هم خوب اطلاع داشته است.


بونگه دارو بپرهيز اززكام
تن بپوش از بادو بود سرد عام

تا نيندازيد مشامت از اثر
اي هواشان از زمستان سردتر

چون جمادند و فسرده تن شگرف مي جهد انفاسشان از تل برف

چون زمين زين برف درپوشد كفن
تيغ خورشيد حسام الدين بزن

همين برآر از شرق سيف الله را
گرم كن زان شرق اين درگاه را

2-6 فروغ خورشيد روح بخش عرفاني مشرق
مقصود مولوي، آفتاب فروغ بخش عرفان مشرق و به ويژه مثنوي شريف است كه «نردبان آسمانست اين كلام» يعني هر قدر گرمي و روح و نشاط و روشني مي خواهيد از اين كانون مقدس حرارت و نور بجوييد و دست از عرفان مشرق و اين كتاب آسماني برمداريد و دست آخر هم كه

سراسر آفاق زمين را برف افسردگي فرا گرفت و روحانيت بشري، كفن پوشيد و به حالت احتضار مرگ افتاد، از زبان مدد بخش مولوي كمك بگيريدو تيغ خورشيد حسام الدين معيني همين مثنوي شريف را از افق شرق برآريد و عالم بشريت را ازجمود و خمود نجات دهيد. مولانا دراين جا راز مهمي را آشكار مي كند كه آن آشكار مي كند كه آن آتش مقدسي كه جهان مادي و تمدن بي روح بشري را از سردي و انجماد نجات مي دهد از مشرق طلوع خواهد كرد؛ همان طور كه در آغاز تاريخ تمدن انساني نيز، آفتاب مدنيت و فرهنگ از مشرق طلوع كرده بود.
2-7 طريق اصلاح نفوس و درمان دردهاي اجتماعي و روحاني بشر
اگر خوب دقت و تجزيه و تحليل كنيم درمي يابيم كه اين حالت سردي و دل مردگي وبي روحي وضعف قواي معنوي كه بر جوامع بشري چيره شده نتيجه‌ي دورشدن از فضايل روحاني و توغل درسياست بازي هاي بي مزه‌ي بي عمق است كه متأسفانه باروح تزوير و نفاق توأم شده و اين صفات زشت را در روح اشخاص رسوخ داده و ازهمه بدتر حودث اين احوال، نتيجه‌ي رواج تلفيقات فلسفه‌ي شوم مادي گريي است كه از گري است كه از اروپا سرچشمه گرفته و كم كم سراسر جهان را از شرق و غرب فرارگرفته و خصوصاً در روح دوره‌ي جاهل تنگ نظر، بي اندازه اثر گذاشته است و افراد اين جوامع كه دچار اين بيماري گشته اند متوجه نمي شوند و درد را احساس نمي كنند.
مولوي ظهور اين احوال راخوب پيش بيني مي كرد و حال وروز ديروز و امروز و فرداي بشريت را در آيينه‌ي دل بيدار و هوشيار و ديده‌ي روشن غيب بين خود مي ديد و به اهميت رسالت عرفاني و ادبي خود كاملاً واقف بود و آن را به خوبي انجام مي داد. مولانا موافق مسلك عرفاني خود علاج قطعي دردهاي اجتماعي و روحاني افراد بشري را همانطور كه درطب جسماني معمول است، در درجه‌ي اول موقوف بر تبديل مزاج مي دانست و خود به همين دستور عمل كرده بود؛ ديگران را نيز به همين طريق معالجه مي كرد و اين تبديل مزاج را مخصوص طبيبان الهي و مردان راه حق مي دانست و تبديل بدي ها را به نيكي وزشتي ها را به زيبايي، مخصوص مشيت الهي مي دانست دراين باره مولانا تحقيقات تازه و لطيف دارد كه بايد جداگانه توضيح داده شود.


باري مولانا براي ترياق زهرهاي اجتماعي و شيرين كردن سركه ها و تلخي هاي جهان بشريت، معجون الهي به نام شش دفتر مثنوي ساخت كه مزاجهاي معلول ناتندرست را به صحت و اعتدال باز مي آورد و تلخي هاي اجتماع را به شيريني مبدل مي سازد و خورشيد‌ي از آن طالع مي شود كه برسراسر جهان شرق وغرب مي تابد و تيرگي ها را مي زدايد و همه جا را روشن مي كند. خود او در ديباچه‌ي دفتر ششم مي گويد:
شش جهت را نورده زين شش صدف
كي يطوف حوله من لم يطف

يعني مثنوي كعبه‌اي است كه جميع نسل هاي بشر درهر روزگار و هرزمان و مكان كه باشد بايد گردآن طواف كنند و دراصلاح نفوس و تجديد حيات معنوي از توجه به روحانيت آن كتاب آسماني مدد بجويند.
چونكه سركه سركگي افزون كند
پس شكررا واجب افزوني بود

زاغ در رز نعره‌ي زاغان زند
بلبل از آواز خوش كي كم كند

يعني اگرسراسر عالم را تلفينات شوم زاغان كفر و الحاد مادي گري فرا گرفته باشد، مردان روحاني كه بلبل نغمه سنج گلستان الهي‌اند با آواز خوش، بشر را از خواب غلفت بيدار خواهند كرد و مولوي خود بزرگترين بلبل گوينده اين گلستان است.
8.داروي دردهاي روحاني پنهاني بشر


طبيب همه‌ي علت هاي روحاني وداروي جميع دردهاو بيماري هاي دروني و رواني پنهان بشر كه از قواي بهيمي وسيعي شهوت وغضب و نخوت و خودبيني توليد مي شود، درمكتب عرفان مولوي، همين عشق است.
هركه را جامه زعشقي چاك شد
او زحرص وجمله عيبي پاك شد

شادباش اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علت هاي ما

اي رواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما

به عنوان مثال، يكي از آفات و امراض صعب العلاج روحاني انسان، وسوسه و وسواس و ترديد و دودلي است كه درفعل و ترك و نفي و اثبات امور بروي دست مي‌دهد و او را ازهركاري باز ميدارد؛ اعم از امور عادي، علمي يا مذهبي؛ و دواي شافي اين مرض به گفته ي مولانا فقط عشق است وبس.
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه كي وسواس را بسته است كس

9.پراكندگي و جمعيت حواس و اوقات
تعرفه‌ي حواس و پراكندگي ضمير و تضييع اوقات در اشتغال به امور مختلف متنوع دنيوي؛ مخصوصاً مداخله دركارهايي كه مربوط به شخص نيست و به درد دنيا و آخرت او نمي خورد، نيز يكي از آفات بزرگ خطرناك روحاني انسان است كه او را همواره از آرامش قلب و سكون خاطر و فراغ بال و تمركز حواس محروم مي كند. علاج اين بيماري نيز در دارالشفاي عرفان مولوي منحصر به عشق است و اين قبيل دردها جز با داروي شفابخش عشق درمان پذيرنيست.


حال كه به طرقي، گريزهايي درشناخت نظر مولوي درباره‌ي عشق زديم. به طور جامع آنرا مورد بررسي قرار مي دهيم.


3-1 عشق از ديدگاه مولوي
مولانا جلال الدين را مي توان سرحلقه‌ي عارفان عاشق و سلطان بلامنازع مكتب عرفان عاشقانه و مكمل عرفان ايراني ناميد. مولانا روش عاشقانه‌اي را كه به موازات روش زاهدانه درطي چند قرن تطور و تحول عرفان عاشقانه تكامل يافته و در آثار شيخ فريد الدين عطار رنگ ثابت و مشخصي به خود گرفته بود، به حد اعلاي تكامل و عمق و لطافت رسانيد.


روش عاشقانه كه مدت چند قرن همدوش و موازي روش عابدانه يكي از دو شم و روش مكتب متصوف اسلامي محسوب مي شد با نبوغ خداداد و عشق آتشين مولانا قطعي بر روش زاهدانه پيدا كرد و مذهب مختار كاملان و واصلان و اهل معرفت قرار گرفت. مولانا يكباره حدود و ثغور مكاتب كلاسيك تصوف را در هم شكست و مسندها را برانداخت و به آداب و قيود و تكاليف پشت پا زد و اساس معرفت و عرفان را برعشق و شور و اخلاص و محبت و معرفت استوار ساخت.


مثنوي معنوي بزرگترين گنجينه‌ي عشق وعرفان، عالي ترين مولود فعاليت ذهن و مغز توانا و روح حساس بشر متفكر، يكي از كاملترين آثار معنوي جهان، اثري كه هنوز بعد از قرون متمادي ژرف ترين و درخشانترين تجلي انديشه و روح انساني به شمار مي رود با نغمه‌‌هاي جانسوزني عاشق آغاز مي شود و سرآغاز اين دفتر معرفت به حديث راه پرخون و سخن جانسوز عشق مجنون آراسته

است مولانا درآغاز مثنوي از زبان ني نالان كوشش جان مشتاق عاشق را براي دريدن حجاب كثرت و درك بي واسطه‌ي وحدت و اتصال قاطع و فناي كامل در درياي ابديت و پيوستن به اصل خويش به شيواترين بيان شرح مي دهد و هرحركتي را در عالم وجود ناشي از اين عشق واشتياق به سوي اصل و درجست جوي وصل مي داند. مي‌گويد: آتش ني از عشق است، جوشش مي از عشق است، فضيلت بشر بركاينات و برابري جسم خاكي او با افلاك هم از عشق است، طبيب جمله

دردهاي بي درمان عشق است، مزيل نخوت ها و ناموسها عشق است، اگر ناله‌ي ني آتش در جهان سوختگان مي زند از آن است كه به حديث عشق و به نغمه‌ي جانسوز فراق مترنم است، اگر آن چه ني درپرده هاي زير وبم مي گويد فاش برزبان من جاري شود جهان خراب خواهد شد.
حديث عشق بزبان و بيان درآمدني نيست، هرسري را برزبان و بيان درآمدني نيست، هر سري را برزبان مي توان جاري ساخت جز راز عشق، هررازي را مي توان بر صفحه‌ي كاغذ ثبت كرد جز راز سوزان عشق، زبان از راز سوزان عشق بسوزد و كاغذ آتش گيرد و قلم برخود شكافد، عقل با

همه‌ي زيركي درشرح عشق چو خر در گل بماند. بالاخره حديث عشق را از خود عشق بايد پرسيد زيرا براي آفتاب دليلي جز خود او جستن، ابلهي است.


هرچه هست معشوق است و عاشق دربرابر معشوق وجودي ندارد.
جمله معشوقست و عاشق پردة
زنده معشوقست و عاشق مردة

رهبر مولانا نيز خود عشق است:
پروبال ما كمند عشق اوست
موكشانش مي كشد تا كوي دوست

بيماري عشق جدا از ديگر بيماري هاست و نه تنها چون ديگر علت ها مكدر مغز وجان نيست بلكه كاشف اسرار و رموز مي باشد. اصل، عشق و اشتياق و هيجان روح و خلجان باطل است و اين عشق و اشتياق متوجه هر جمالي باشد- چون هرچه درجهان است سايه و مظهري از جمال لايزال آسماني است – رهبر و هادي عاشق به سوي اجمال حقيقي خواهد بود. عشق، برتر از دو عالم و مذهب عشق، بالاتر از مذاهب مختلف است؛ مذهب عشق، مذهب عدم و فناي محض مي باشد و پاي عقل درقلمرو عشق لنگ است:


بادو عالم، عشق را بيگانگي است
واندرآن هفتادو دو ديوانگي است

غيرهفتاد و دو ملت كيش او
تخت شاهان تخته بندي پيش او


پس چه باشد عشق درياي عدم

درشكسته عقل را آن جا قدم

حافظ شرط اول قدم سلوك درراه عشق را دست از عقل و جان شستن معرفي مي‌كند و تنعم را با عشق سازگار نمي‌داند.

نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد

مولانا نيز همين عقيده را دارد و مي فرمايد: عشق از اول با سختي و خون و مرگ و شكنجه توأم است تا آنكه قدم ثبات ندارد پي كار خويش گيرد و شعله هاي اول عشق براي آن است كه قلب غش آلود خادمان را از زرناب كاملان جدا سازد. «توكه به يك خواري ازعشق گريزاني جز نام از عشق چيزي نمي داني»:

توبه يك خواري گريزاني زعشق
توبجز نامي چه مي داني زعشق

عشق را صدناز و استكبار هست
عشق با صد نازمي آيد به دست

«حركت كاينات و گردش تكاملي و تحول موجودات همه ناشي از عشق است ؛ عشق قوي ترين و بزرگترين قدرت در عالم وجود به شمار مي رود و درتمام ذرات وجود جاري است؛ فضيلت و سروري مطلق رسول اكرم (ص) نيز از بركت عشق و شوري بودكه خداي بزرگ دروجود پاكش بوديعه نهاده بود. سرنوشت رسول بزرگوار از عشق بود به خاطر همين عشق محمدي خداوند كاينات را به وجود

آورد؛ زيركي از ابليس و عشق از بشر است وبراي گذشتن از درياي بيكران، وجود عشق بايد نه چالاكي؛ مرد با همت آنست كه توسن سركش عشق را رام كند ولي چون كمندي برگرد عشق نيايد بايد كمند، عشق را برگردن خود پذيرفت و خود رام عشق شد؛ عشق ورزي وسيله‌ي ديدار دوست و روزنه اي است به سوي جمال بي مانند او:


عشق ورزي آن دريچه كردن است

كزجمال دوست ديده روشن است

پس هماره روي معشوقه نگر
اين بدست توست بشنو اي پسر

راه كن دراندرون ها خويش را
دور كن ادارك دورانديش را

ادعاي عشق با توقع حرمت و خودنمايي و حيله ونيرنگ سازگار نيست، بايد از نقش هاعريان و سراسرجان شد؛ لازمه‌ي توفيق در عشق و پيوستن به حقيقيت، صداقت و خلوص نيت است. عشق حقيقي آن است كه جزذات معشوق هدفي نداشته باشد و گرنه:

عشق هايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود

اين ها همه، سخنان ارجمندي بودند كه مولانا درابيات مختلفي بيان كرده است.
مولانا مي گويد عشق صادقانه ومخلصانه خواه از اين سرباشد و خواه از آن سر، مستقيماً متوجه جمال حقيقي باشد و خواه متوجه مظاهر خاكي آن جمال، عاقبت ما را به سوي معشوق حقيقي خواهد برد.

عاشقي گرزين سرو گرزان سراست

عاقبت ما را بدان شه رهبر است

منظور مولانا دراين بيت، عاشقي درمفهوم واقعي است درحالي كه دربيت نخست، مي‌فرمايد كه به سبب ضيق الفاظ اين نوع تمايلات نازل و مبتذل را عشق مي نامندو گر اين نباشد، چنين اميالي از نظر حقيقت، عشق نيست بلكه مايه‌ي ننگ است.


مولانا، عشق را درياي عدم مي داند و عاشق حقيقي درنظر او كسي است كه از قيد هستي و نمودهاي رنگارنگ رسته و مستغرق نيستي و يكرنگي و وحدت شده باشد:
پس چه باشد عشق درياي عدم

درشكسته عقل را آن جا قدم

عشق حقيقي آتشي است كه هرچه جزمعشوق باشد مي سوزد شمشير «لا» در «الاالله» مي‌راند، قصر توجه عاشق به معشوق لازمه‌ي، عشق حقيقي است و عشقي كه چنين نباشد

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید