بخشی از مقاله

نقد داستان فردا

يادداشتي بر داستان «فردا»ي صادق هدايت از محمد بهارلو
در «نوشته‌هاي پراکنده صادق هدايت»، که حسن قايميان گرد آورده است، داستان کوتاهي هست به نام فردا که تاريخ نگارش 1325 را دارد. اين داستان اول بار در مجله «پيام نو» (خرداد و تير 1325) و بعد در کبوتر صلح 1329 منتشر شد، و اگرچه در زمان انتشار درباره آن مطلب و مقاله‌اي در مطبوعات درج نشد، نشانه‌هايي در دست است مبني بر اين که در همان سال‌ها واکنش‌ها و بحث‌هاي کمابيش تندي را برانگيخته است،

که مصطفي فرزانه در کتاب خاطرات‌گونه خود درباره صادق هدايت به طور گذران به نمونه‌اي از آن‌ها اشاره کرده است. اهميت داستان فردا، قطع نظر از مضمون اجتماعي آن، در شيوه نگارش و صناعتي است که صادق هدايت به‌کار برده است، که شيوه‌اي است غيرمتعارف، ظاهراً گنگ و پرابهام، که تا پيش از آن در داستان‌نويسي ما سابقه نداشته است، و تا دو دهه بعد از آن نيز هيچ نويسنده‌اي طبع خود را در آن نيازمود.


فردا به شيوه تک‌گويي دروني نوشته شده است:1- تک‌گويي مهدي زاغي 2- تک‌گويي غلام. و غرض از آن آشنايي مستقيم با زندگي دروني کارگر چاپ‌خانه‌اي است به نام «مهدي رضواني مشهور به زاغي». داستان بدون دخالت نويسنده و توضيحات و اظهارنظر‌هاي او نوشته شده و به صورت گفت‌وگويي است بدون شنونده و بر زبان نيامده. نويسنده خواننده را به درون ذهن آدمي ‌فرومي‌برد و او را در آن‌جا تنها مي‌گذارد تا خود دربيابد که هر کسي درباره چه چيز حرف مي‌زند:


بعد از شش سال کار، تازه دستم خالي است. روز از نو روزي از نو! تقصير خودمه چهار سال با پسر خاله‌ام کار مي‌کردم، اما اين دو سال که رفته اصفهان ازش خبري ندارم. آدم جدي زرنگيه. حالا هم به سراغ اون مي‌رم. کي مي‌دونه؟ شايد به اميد اون مي‌رم. اگر براي کاره پس چرا به شهر ديگه نمي‌رم؟ به فکر جاهايي مي‌افتم که جا پاي خويش و آشنا را پيدا بکنم. زور با زو! چه شوخي بي‌مزه‌اي! اما حالا که تصميم گرفتم. گرفتم...خلاص.


در اين قطعه، مهدي زاغي خصوصي‌ترين انديشه‌ها و احساساتش را بيان مي‌کند، انديشه‌ها و احساساتي که با ضمير ناهوشيار، انديشه‌هاي آرميده، فاصله چنداني ندارند. زبان ذهن او عموماً آگاه به خود و واقع‌بينانه است و کمابيش همان ترکيب منظم زبان روزمره را دارد.


تو دنيا اگر جاهاي مخصوص براي کيف و خوش‌گذراني هست، عوضش بدبختي و بيچارگي همه‌جا پيدا مي‌شه. اون‌جاهاي مخصوص، مال آدم‌هاي مخصوصيه. پارسال که چند روز پيشخدمت «کافه گيتي» بودم، مشتري‌هاي چاق داشت، پول کار نکرده خرج مي‌کردند. اتومبيل، پارک، زن‌هاي خوشگل، مشروب عالي، رختخواب راحت، اطاق گرم، يادگارهاي خوب، همه را براي اون‌ها دستچين کردند، مال اون‌هاست و هرجا که برن به اون‌ها چسبيده. اون دنيا هم باز مال اون‌هاست. چون براي ثواب کردن هم پول لازمه! ما اگر يک روز کار نکنيم، بايد سر بي‌شام زمين بگذاريم. اون‌ها اگر يک شب تفريح نکنند، دنيا را بهم مي‌زنند!

 

پيدا است که صادق هدايت ترکيب کلامي‌ مهدي زاغي را نه به صورت شکل نخستين آن و همان‌گونه که بر ذهن چنين آدمي‌جاري مي‌شود بلکه در هيئت پروده آن، از طريق جمله‌هاي مستقيم و نظم ساختماني عبارات، بيان کرده است. اشاره به «جدي» و «زرنگ» بودن پسرخاله مهدي زاغي و توصيف «مشتري‌هاي چاق» «کافه گيتي» نه محصول ذهن و برآمد انديشه مهدي زاغي که ريخته قلم هدايت است.

طبيعي است که مهدي زاغي خصوصيات پسرخاله خود و مشتري‌هاي کافه گيتي را مي‌شناسد اما آن چه ارائه مي‌دهد توصيفات و توضيحاتي است که گويا براي ديگري، براي خواننده، نقل مي‌شوند. البته اين پروردگي و انتظام، ارائه جمله‌هايي با بار اطلاعاتي به خواننده، در همه‌جا وجود ندارد و خواننده ناچار است، چنان که طبيعت چنين داستان‌هايي است، براي گردآوردن داده‌هاي حسي مهدي زاغي همه حواس خود را به کار گيرد. کشف اين‌که دقيقاً درباره چه چيزي گفت‌وگو مي‌شود هميشه آسان نيست:


رختخوابم گرم‌تر شده... مثل اين‌که تک هوا شکسته... صداي زنگ ساعت از دور مياد. بايد ديروقت باشه... فردا صبح زود... گاراژ... من که ساعت ندارم... چه گاراژي گفت؟... فردا بايد... فردا.
خواننده مي‌بايست با موج انديشه مهدي زاغي حرکت کند. همين عبارات مقطع و تک‌واژه‌ها وتار‌هاي پيچاپيچي از يادآوري، ما را با ديدگاه شخصيت او آشنا مي‌سازند.

هر کلمه و عبارت بريده‌اي مظهر هيچ و در عين حال همه چيز است. هدايت مطمئن است که خواننده با مقداري صرافت از آن‌چه او مي‌گويد سردرمي‌آورد. اگر بنا بود همه آن چيز‌هايي که در ضمير ناهوشيار مهدي زاغي، در ساعاتي پيش از خواب، جريان دارند به صورت سيال و نابخود بيان شوند، يعني در سطح همان الفاظ و اشاره‌هايي که براي آدمي‌ با طبيعت او يادآور عواطف و انديشه‌هاي سرشار هستند،

در آن صورت خواننده ولو با صرافت طبع، چيز چنداني دستگيرش نمي‌شد. در طبيعت، در ذهن خواب‌زده، جملات به صورت بريده‌بريده و درهم ريخته و در ميان جملات ديگر به ياد مي‌آيند. وقايع به گذشته، که ريشه‌شان در آن است، بازمي‌گردند و هرچيز ظاهراً به‌طور تصادفي و پر ابهام و گنگ احساس مي‌شود. به همين دليل ثبت چنين حال و تجربه‌اي معاني و تعبيرات گوناگوني پديد مي‌آورد، زيرا گاهي يک کلمه يا جمله نشانه جدا شدن از يک مطلب است و گاهي نشانه انديشه يا احساسي که در گذشته واقع شده و به سبب اداي مطلب و کلمه‌اي واخواني شده است يا هيچ‌يک، ممکن است ارتجالي و کاملاً بي‌مقصود يا به عبارت ديگر غيرقابل قضاوت باشد.


اما تک گفتاري مهدي زاغي، غلام، همکار او، محصول گزينش آگاهانه نويسنده از ذهن و زبان آدم‌هايي است که قرار است به خواننده معرفي شوند، معرفي نامه‌اي است که در قالب انديشه و خيال پيش از خواب، بدون ارتباط با محرک‌هاي بيروني، بيان شده است. نشانه‌هاي اصرار نويسنده براي عرضه روشن وجوه شخصيت‌هاي خود جابه‌جا به چشم مي‌خورد:


فقط يک رفيق حسابي گيرم آمد، اونم هوشنگ بود. با هم که بوديم، احتياج به حرف زدن نداشتيم: درد هم‌ديگر را مي‌فهميديم. حالا تو آسايشگاه مسلولين خوابيده. تو مطبعه «بهار دانش» بغل دست من کار مي‌کرد.

کاملاً روشن است که جمله توضيحي آخر، اشتغال هوشنگ در مطبعه «بهار دانش» فقط جهت مطلع کردن خواننده است، والا طبيعي است که مهدي زاغي خود نيازمند چنين توضيحي نيست. يا در تک گويي غلام، با اين که از نوشيدن الکل زياد پکر و گيج و منگ است، توضيحات مستقيم فراوانند:


از اين خبر همه بچه‌ها تکان خوردند. حتي علي مبتدي اشک تو چشمش پر شد، دماغش را بالا کشيد و از اطاق بيرون رفت. فقط مسيبي بود که ککش نمي‌گزيد. مشغول غلط گيري بود- سايه دماغش را چراغ به ديوار انداخته بود.
با خواندن اين‌گونه توضيحات و انديشه‌هاي وصفي خواننده احساس مي‌کند که آن دو، به رغم آن‌چه خود اعلام مي‌کنند، در خلوت آخر شب، چنان که بايد، غرق در تفکرات و احساس خود نيستند. اگرچه مفاهيم از طريق واخواني به ذهنشان راه مي‌يابند،

جملات وصفي و معترضه آن‌ها، ظاهراً براي آن که مبادا آن‌چه را که مي‌گويند پيچيده و تاريک باشد، نواخت تک‌گويي را از صورت سيال و طبيعي آن خارج کرده است. در واقع هدايت سعي داشته است با درج ملاحظات و وصف‌هاي ملموس و پيوسته موقعيت قهرمانش را از لحاظ ادراک و احساس به طور منجز ثبت کند و حاضر نشده است خواننده را در تمام دقايق داستان با قهرمانش تنها بگذارد، و اين به هر حال عدول از آن سبکي است که خود وضع کرده است. اما نکته قابل توجه اين است که در آن لحظاتي که هدايت، به عنوان نويسنده، وارد جريان تک‌گويي شده است و خواننده صداي او را مي‌شنود، بي‌طرفي لحن قابل لمس است و با وجود ناهنجاري آن از لحاظ ساختمان داستان ذهن خواننده از دنياي دروني شخصيت منحرف نمي‌شود.


تعويض موضوعات در سير تک‌گويي، جابه‌جايي و انتقال يک احساس به احساس ديگر، غالباً سنجيده و مرغوب از کار درآمده است، به ويژه در تک‌گويي غلام:
در صورتي که اون مُرد... نه. کشته شد. پيرهن زيرم خيس عرقه، به تنم چسبيده. اين شکوفه دختر قدسي بود که گريه مي‌کرد... امشب پکر بودم. زياد خوردم. هنوز سرم گيج مي‌ره. شقيقه‌هام تير مي‌کشه. انگاري که تو گردنم سرب ريختند: گيج و منگ... همين‌طور بهتره... چه شمد کوتاهي! اين گفته...حالا مردم... حالا زير خاکم. جونورها به سراغم آمدند... باز شکوفه جيغ و دادش به هوا رفت!... طفلکي بايد يک باکيش باشه... يادم رفت براش شيريني بگيرم.


يا:
چرا هنوز سر درخت کاج تکان مي‌خوره؟ پس نسيم مياد. امروز ترکبند دوچرخه يوسف به درخت گرفت و شکست. به لب‌هاي يوسف تبخال زده. گوادرات... ديروز هفتا بطر ليموناد خوردم. باز هم تشنه‌ام بود! نه حتماً غلط مطبعه بوده. يعني فردا تو روزنامه تکذيب مي‌کنند؟ خوب من پيرهن سياهم را مي‌پوشم. چرا عباس که چشمش لوچه بهش «عباس لوچ» نمي‌گند؟ گوادرات...گو- واد-رات... گو ـ وادرات- فردا روزنامه... پيرهن سياهم- فردا...


دو قطعه بالا، از تک‌گويي دروني غلام که بيش‌تر به جريان سيال ذهن نزديک‌اند، با تک‌گويي مهدي زاغي از لحاظ شکل و لحن متفاوت‌اند. آهنگ ذهن غلام با ذات ذهن او، با ساخت اخلاقي‌اش، هماهنگ است. هدايت بر حدود ذهني که از غلام انعکاس مي‌دهد واقف است. نوع ذهني که مهدي زاغي از آن برخوردار است خام و بدوي است و واکنش‌هاي آن تبلور شخصيت آدمي‌است «بي‌تکليف» و تا خرخره زير قرض. کارگري يک لاقبا و تنها که وقتي مشغول کار است، همه مواجبش را پيشخور مي‌کند.

به خلاف غلام، که اهل ولگردي و قمار زدن نيست و عضو اتحاديه و حزب است، آدمي‌ است فاقد وجدان اجتماعي، بيزار از سياست، هوسباز، دمدمي‌ و ماجراجو، اما با اخلاق. آدمي‌ است که احوال و اجبار محيط، تحقير و حيرانش کرده است و وسيله تسلط بر سرنوشت او است، اما سخت‌گيري‌هاي پروحشت کار، اقتصاد و قوانين و عرف اجتماعي ارزش‌هاي اجتماعي را از تن او بيرون نکرده است. او هنگامي‌که پيشخدمت يک کافه است، به جانبداري از زني با يک سرباز سياه‌مست امريکايي گلاويز مي‌شود، کتک مي‌خورد و سه ماه به حبس مي‌افتد.

وقتي هوشنگ، تنها رفيق حسابي و مسلولش، را به آسايشگاه مسلولين مي‌برند، بدون آن که کسي بو ببرد، ساعتش، تنها دارايي‌اش، را مي‌فروشد تا صرف معالجه او کند. زمان تک‌گويي مهدي زاغي آخر‌هاي يک شب زمستاني است، که قرار است فردايش به اصفهان برود.

بافت و لحن اين تک‌گويي، جز در لحظاتي، با عواطف رقيق و احساسات افراطي شخصيت بي‌پناه و زخم‌خورده آو تناسب لازم را ندارد. انديشه‌اش شسته‌رفته‌تر و اجتماعي‌تر از آدمي ‌است با مشخصات او. يأس و اعتراضش متعلق به خودش نيست:«من همه دوست و آشنا‌هام را تو يک خواب آشفته شناختم.» «زندگي، دالان درازِ يخزده‌اي است، اين زندگي را مشتري‌هاي «کافه گيتي» براي ما درست کردند: تا خون قي بکنيم و اون‌ها برقصند و کيف بکنند.»

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید