بخشی از مقاله


« مقدمه »
موضوع بحث، انسان كامل از ديدگاه اسلام است، انسان كامل يعني انسان نمونه، انسان اعلاء، انسان والا. انسان هم مانند بسياري از چيزهاي ديگر كامل و غير كامل دارد و بلكه معيوب دارد و سالم و باز انسان سالم خودش دو نوع است:
1) انسان سالم و كامل 2) انسان سالم و غير كامل


شناختن انسان كامل يا انسان نمونه از ديدگاه اسلام از آن نظر براي ما مسلمين واجب و لازم است كه حكم مدل و حكم الگو و سرمشق را دارد يعني ما اگر بخواهيم يك مسلمان كامل باشيم چون اسلام مي خواهد انسان كامل بسازد اگر بخواهيم به كمال انساني خودمان برسيم، تحت تربيت و تعليم اسلامي. بايد بدانيم كه انسان كامل چگونه انساني است، چهره انسان كامل چگونه چهره ايست يعني چهره روحي و معنوي آن، سيماي معنوي انسان كامل چگونه سيمايي است. مشخصات انسان كامل چگونه مشخصاتي است تا ما جامعه خودمان را، افراد خودمان را و خودمان را آنگونه بسازيم و اگر ما انسان كامل اسلام را نشناسيم قطعاً نمي توانيم كه يك مسلمان تمام و كامل باشيم. خود پيغمبر اكرم (ص) نمونه

انسان كامل اسلام است. علي (ع) يك نمونه ديگر از انسان كامل اسلام است. ما اگر انسان كامل اسلام را چه از راه بيان قرآن و چه از راه شناخت شخصيت پرورده هاي قرآن نشناسيم نمي توانيم راهي را كه اسلام معين كرده است برويم. نمي توانيم ما يك مسلمان واقعي و درست باشيم جامعه ما نمي تواند يك جامعه اسلامي باشد پس ضرورت دارد حتماً انسان كامل و عالي و متعالي اسلام را ما بشناسيم.
« انسان در جهان بيني اسلامي » « چكيده »


انسان اسلام تنها يك حيوان مستقيم القامه كه ناخني پهن دارد و با دو پا راه مي رود و سخن مي گويد نيست، اين موجود از نظر قرآن ژرفتر و مرموزتر از اين است كه بتوان آن را با اين چند كلمه تعريف كرده قرآن، انسان را مدحها و ستايشها كرده و هم مزمتها و نكوهشها نموده است، عاليترين مدحها و بزرگترين مزمتهاي قرآن درباره انسان است، او را از آسمان و زمين و از فرشته برتر و در همان حال از ديو و چارپايان پست تر شمرده است.


از نظر قرآن، انسان موجودي است كه توانايي دارد جهان را مسخر خويش ازد و فرشتگان را به خدمت خويش بگمارد و هم مي تواند به « اسفل سافلين» سقوط كند. اين خود انسان است كه بايد درباره خود تصميم بگيردو سرنوشت نهايي خويش را تعيين نمايد. « ارزش هاي انسان»
1) انسان خليفه خدا در زمين است.


2) ظرفيت علمي انسان بزرگترين ظرفيتهائي است كه يك مخلوق ممكن است داشته باشد.
3) او فطرتي خود آشنا دارد و به خداي خويش در عمق وجدان خويش آگاهي دارد.
4) در سرشت انسان علاوه بر عناصر مادي، عنصر ملكوتي و الهي وجود دارد.
5) آفرينش انسان، آفرينشي حساب شده است تصادفي نيست.


6) او شخصيتي مستقل و آزاد دارد امانت دار خداست. رسالت و مسئوليت دارد.
7) او از يك كرامت ذاتي و شرافت ذاتي برخوردار است. خدا او را بر بسياري از مخلوقات خويش برتري داده است.
8) او از وجداني اخلاقي برخوردار است به حكم الهامي فطري، زشت و زيبا را درك مي كند.
9) او جز با ياد خدا با چيز ديگري آرام نمي گيرد.
10) نعمت هاي زمين براي انسان آفريده شده است.
11) او را براي اين آفريد كه تنها خداي خويش را پرستش كند.

« ضد ارزش ها »
انسان در قرآن مورد بزرگترين نكوهشها و ملامتها قرار گرفته است. « او بسيار ستمگر و بسيار نادان است». «او نسبت به پروردگارش بسيار ناسپاس است.» « او آن گاه كه خود را مستغني مي بيند طغيان مي كند.»


« او عجول و شتابگر است» . « او تنگ چشم و ممسك است» «او مجادله گرترين مخلوق است»
چگونه است؟ آيا انسان از نظر قرآن يك موجود زشت و زيباست آن هم زشت زشت و زيباي زيبا. آيا انسان يك موجود دو سرشتي است: نيمي از سرشتش نور است و نيمي ظلمت؟ چگونه است كه قرآن هم او را منتها درجه مدح مي كند و هم منتها درجه مزمت؟! حقيقت اين است كه اين مدح و ذم از آن نيست كه انسان يك موجود دو سرشتي است. نظر قرآن به اين است كه انسان همه كمالات را بالقوه دارد و بايد آن ها را به فعليت برساند. شرط اصلي وصول انسان به كمالاتي كه بالقوه دارد «ايمان» است. به وسيله ايمان است كه علم از صورت يك ابزار مفيد در مي آيد. انسان منهاي ايمان كاستي گرفته و ناقص است. انسان فاقد ايمان و جدا از خدا انسان واقعي نيست. انسان اگر به يگانه حقيقتي كه با ايمان به او ياد او آرام مي گيرد بپيوندند دارنده همه كمالات است و اگر از آن حقيقت يعني خدا جدا بماند درختي را ماند كه از ريشه خويشتن جدا شده است.

ماهيت انسان


درباره حقيقت و ماهيت انسان اختلاف نظرهايي وجود دارد و به طور كلي دو نظريه اساسي مقابل يكديگر قرار گرفته اند يكي نظريه روحيون و ديگري نظريه ماديون. بر اساس نظريه روحيون انسان يك حقيقتي است مركب از جسم و روان و روان انسان جاويدان است و با مردن انسان فاني نمي شود و منطق دين و مخصوصاً نصوص اسلامي بر همين مطلب دلالت مي كند و نظريه دوم اين است كه انسان جز همين بدن و ماشين بدن چيز ديگري نيست و با مردن به كلي نيست و نابود نمي شود و متلاشي شدن بدن يعني متلاشي شدن

شخصيت انسان، در عين اينكه درباره ماهيت انسان و حقيقت انسان چنين اختلاف نظر بزرگي هست درباره يك مسئله ديگر با اينكه وابستگي دارد به اين مسئله درباره آن هيچ گونه اختلاف نظري نيست و آن اينكه يك سلسله امور است كه اين سلسله امور از جنس ماده و ماديات نيست و مي شود نام آن ها را معنويات گذاشت اين امور معاني اي هستند كه به انسان ارزش و شخصيت مي دهند. انسان بودن انسان به اين امور است يعني اگر اين معني را از انسان بگيرند انسان با حيوانات فرقي نمي كند انسانيت انسان به ساختمان جسماني اش نيست.


انحرافاتي كه براي فرد يا براي جامعه پيدا مي شود دو جور است يكي انحرافاتي است كه ضد ارزش ها در مقابل ارزشها ايستادگي مي كند مثل آنجايي كه ظلم در مقابل عدل مي ايستد، اختناق و خفقان در مقابل آزادي مي ايستند ، سفاهت و حماقت در مقابل عقل و فهم و حكمت مي ايستد ولي شايد بيشترين انحرافات بشر به اين شكل نيست كه ضد ارزش ها در مقابل ارزش ها مي ايستد آن جا كه ضد ارزش ها در برابر ارزش ها مي ايستند زود شكست مي خورند. بيشتر انحرافات بشر به اين صورت است كه همان طوريكه دريا جزر و مد دارد گاهي يك ارزش از ارزش هاي بشري يك حالت رشد سرطان مانندي مي كند كه ارزش هاي ديگر را در خودش محو كند.


ثانياً آن چيزهايي كه ملاك انسانيت انسان است و به انسان فضيلت مي دهد و ملاك فضيلت انساني انسان هست به دست طبيعت ساخته نمي شود و به دست هيچ كس ساخته نمي شود فقط و فقط به دست خود انسان ساخته مي شود و خلاصه انسان خودش دروازه معنويت است و دروازه وجود خودش به عالم معني پي برده است. آن چيزهايي كه به آن ها ارزش هاي انساني مي گويند و معنويت انسان است بسيار است ولي مي توان همه ارزش ها را در يك ارزش خلاصه كرد و آن ارزش در داشتن و صاحب درد بودن است. هر مكتبي كه در دنيا راجع به ارزش هاي انساني بحث كرده است به اين مطلب توجه كرده است كه در انسان يك درد تشخيص داده است ماوراء دردهاي مختلف انساني. آن درد چيست؟

درد غربت انسان است در اين جهان، عدم تجانس انسان است با اين جهان . از آن نظر كه انسان يك حقيقتي است كه از دنياي ديگر آمده ا ست براي رسالتي و از اصل خودش كه جدا شده و دور مانده است و اين دور ماندگي از اصل است كه در او ذوق، عشق آفريده، در او ميل به بازگشت به اصل يعني ميل بازگشت به حق و ميل بازگشت به خدا آفريده است از يك بهشتي رانده شده و به عالم خاك آمده است و مي خواهد بار ديگر به آن بهشت موعود خودش برگردد. به هر حال اين هجران هميشه او را ناراحت مي كند. درد انسان طبق اين مكتب فقط درد خدا است و درد دوري از حق است و ميل بازگشت به قرب حق و جوار رب العالمين.


الا بِذكرِالله تطمئنَ القلوب – مكتب هاي ديگر تكيه شان در درد انسان است براي خلق خدا نه درد انسان براي خدا حتي بعضي ها مي گويند درد انسان براي خدا يعني چه ، اگر انسان به سوي خدا نرود درد انسانيش هم به جايي نخواهد رسيد. انسانيت درد خداست و چقدر عالي و زيبا گفته اند عرفا وقتي كه سير انسان كامل را مشخص كرده اند مي گويند سير انسان كامل در چهار سفر رخ مي دهد.


1- سفر انسان از خود به خدا
2- سفر انسان همراه خدا در خدا يعني شناخت خدا
3- سفر انسان همراه خدا نه تنها بلكه همراه خدا به خلق خدا
4- سفر انسان همراه خدا در ميان خلق خدا براي نجات خلق خدا


سفر انسان به سوي خدا تا انسان از خدا جداست همه حرفها غلط است وقتي كه به ذكر خدا رسيد و خدا را شناخت و خودش را به خدا نزديك احساس كرد و خدا را با خود احساس كرد آن وقت باز دو مرتبه بر مي گردد به سوي خلق خدا و بعداً با خدا و همراه خدا، اين انسان مي شود رباني اين انسان مي شود خدائي، انساني مي شود كه از خدا غافل نيست و چنين انساني كه در ميان خلق خدا حركت مي كند براي نجات خلق خدا و براي حركت دادن خلق خدا و براي نزديك ساختن خلق خدا به خدا.


انسان كامل به عقيده فلاسفه يعني انساني كه عقلش به كمال رسيده است به اين معنا هم به كمال رسيده است كه يك نقش اندام هستي در ذهنش پيدا شده است ولي از روي برهان و استدلال و منطق و فكر و با قدم فكر و استدلال و منطق حركت كرده تا رسيده است به اينجا ولي به اين تنها قناعت نمي كردند مي گفتند 2 حكمت وجود دارد:
1) حكمت نظري : يعني شناخت عالم به اين صورت


2) حكمت عملي : يعني تسلط كامل عقل انسان بر همه غرائز و همه قوا و نيروهاي وجودش.
مكتب ديگر در باب انسان كامل مكتب عشق است نه مكتب عقل. در مكتب عشق كه همان مكتب عرفان است كمال انسان را در عشق كه مقصود عشق به ذات حق است مي دانند. اين مكتب برخلاف مكتب عقل كه مكتب حركت نيست، مكتب فكراست، حكيم سخن از حركت ندارد سخن از فكر مي گيود و همه حركت ها هم به عقيده او حركت ذهن است و مكتب عشق مكتب حركت است اما حركتي صعودي و حركتي عمودي نه حركتي افقي بعد بعد البته مبدل به حركت افقي مي شود. ولي در ابتدا كه انسان مي خواهد به كمال برسد.

بايستي حركتش عمودي و صعودي باشد يعني حركت و پرواز بسوي خدا، آن ها معتقدند كه سخن، سخن عقل نيست. سخن استدلال نيست بلكه سخن روح انسان است و روح انسان به عقيده اين ها واقعاً حركت مي كند، به يك حركت معنوي تا آنجا كه به خدا مي رد و اين مكتب اساساً مكتب عقل را تقبيح مي كند. يكي از بخش هاي بسيار عالي ادبيات بخش مناظره عقل و عشق است و كساني كه وارد اين بحث شده اند اغلب خودشان اهل عرفان بوده اند. هميشه عشق را بر عقل پيروز كرده اند و اين همان مكتبي است كه براي

انسان كامل و براي رسيدن به كمال انسان عقل را كافي نمي دانند و مي گويند عقل جزئي از وجود انسان است، نه اينكه تمام ذات انسان عقل انسان باشد، عقل مثل چشم است يك ابزاري است، ذات انسان و جوهره انسان روح است و روح از عالم عشضق است و يك جوهره ايست كه در او جز حركت به سوي حق چيز ديگري نيست اين است كه عشق و مستي را بر عقل ترجيح مي دهند. در اين مكتب انسان كامل آخرش مي شود خدا، اصلاً انسان كامل حقيقي خود خدا است و هر انساني كه انسان كامل مي شود يعني از خودش فاني مي شود و به خدا مي رسد. مكتب ديگري در باب انسان كامل وجود دارد كه آن مكتب نه بر عقل تكيه دارد و نه بر عشق، فقط بر « قدرت » تكيه دارد. انسان كامل در اين مكتب يعني انسان مقتدر، كمال يعني قدرت و اقتدار. در يونان قديم گروهي بودند كه آن ها را سوفسطائيان مي گفتند. اين ها در كمال صراحت اين مطلب را بيان كرده اند و گفته اند حق

يعني زور، هر جا كه زور است حق است و هر جا كه قدرت است حق همان قدرت است و ضعف مساوي است با بي حقي و ناحقي، براي آن ها اساساً عدالت و ظلم معنا و مفهومي ندارد و معتقدند كه انسان تمام تلاشش بايد براي كسب زور و كسب قوت و قدرت باشد، اين مكتب اساساً انسان برقرار و انسان والا و كامل را مساوي مي داند و با انسان مقتدر و انسان زورمند كمال را مساوي با قدرت و مساوي با قوت مي داند.


همانگونه كه مكتب عقل منكري داشت و مقابلش بود مكتب قدرت هم نقطه مقابل دارد و بعضي هم در حد افراط قدرت را تحقير كرده اند و اساساً كمال انسان را در ضعف انسان دانسته اند. انسان كامل يعني انساني كه قدرت ندارد زيرا اگر قدرت داشته باشد تجاوز مي كند. در اين ميان يك مكتب ديگري وجود دارد و آن عبارت است از مكتب برخورداري كه با مكتب قدرت يك مقدار بهم نزديك هستند، مي گويد همه اين مسائل حرف است و فلسفه بافي است كه مي گويند انسان كامل حكيم باشد. انسان كامل به خدا برسد نه انسان كامل يعني انسان برخوردار، اگر مي خواهي به كمال انساني خودت برسي كوشش كن كه هر چه بيشتر از مواهب خلقت برخوردار باشي تو كاملتر هستي. براي اينكه طبيعت در خودت برسي كوشش كن كه هر چه بيشتر از مواهب خلقت برخوردار باشي تو كاملتر هستي. براي اينكه طبيعتي در خدمت انسان قرار بگيرد و براي اينكه انسان بهره ببرد از طبيعت آخر فرضشان به اين بر مي گردد كه علم هم ارزشش براي انسان يك ارزش وسيله اي است نه ذاتي، علم براي انسان از آن جهت خوب است كه وسيله تسلط انسان است بر طبيعت و طبيعت را سفر انسان قرار مي دهد و وقتي مسخر انسان قرار دارد انسان بهتر از طبيعت بهره مند مي شود.

« جاذبه هاي معنوي انسان »
1) علم و دانايي = انسان دانش و آگاهي را تنها از آن جهت كه او را بر طبيعت مسلط مي كند و به سود زندگي مادي او است نمي خواهد، در انسان غريزه حقيقت جوئي و تحقيق وجود دارد نفس دانائي و آگاهي براي انسان مطلوب و لذت بخش است. علم، گذشته از اينكه وسيله اي است براي بهتر زيستن و براي خوب از عهده مسئوليت برآمدن في حد نفسه نيز مطلوب بشر است، انسان اگر بداند رازي در وراء كهكشان ها وجود دارد و دانستن و ندانستن آن تأثيري در زندگي او ندارد باز هم ترجيح مي دهد كه آن را بداند. انسان طبعاً از جهل فرار مي كند و به سوي علم مي شتابد. بنابراين علم و آگاهي يكي از ابعاد معنوي وجود انسان است.


2) خير اخلاقي= پاره اي از كارها را انسان انجام مي دهد نه به منظور سودي از آن ها و يا دفع زياني به وسيله آن ها بلكه صرفاً تحت تأثير يك سلسله عواطف كه عواطف اخلاقي ناميده مي شود. از آن جهت انجام مي دهد كه معتقد است انسانيت چنين حكم مي كند. معيار بسياري از كارهاي انسان « خير اخلاقي‌» است. و به عبارت ديگر: بسياري از كارها را انسان به جهت «ارزش اخلاقي » انجام مي دهد نه به جهت امور مادي، اين نيز از مختصات انسان است و مربوط است به جنبه معنوي انسان و يك بعد از ابعاد معنويت او است.


3) جمال و زيبائي = قسمت مهمي از زندگي انسان را جمال و زيبايي تشكيل مي دهد، انسان جمال و زيبايي را در همه شئون زندگي دخالت مي دهد. جامه مي پوشد براي سرما و گرما، به همان اندازه هم به زيبائي رنگ و دوخت اهميت مي دهد. خانه مي سازد براي سكونت و بيش از هر چيز به زيبايي خانه توجه دارد. مناظر جلو چشمش زيبا باشد و خلاصه مي خواهد هاله اي از زيبائي تمام زندگيش را فرا گيرد. براي حيوان مسئله زيبائي مطرح نيست. براي حيوان آنچه مطرح است محتواي آخور است اما اينكه آخور زيبا باشد يا نا زيبا ديگر مطرح نيست.


4) تقديس و پرستش = يكي از پايدارترين و قديمي ترين تجليات روح آدمي و يكي از اصيل ترين ابعاد وجود آدمي حس نيايش و پرستش هم وجود داشته است، چيزي كه هست شكل كار و شخص معبود متفاوت شده است. از نظر شكل و حركات دسته جمعي موزون همراه با يك سلسله اذكار و او را گرفته تا عالي ترين خضوعها و خشوعها و راحتي ترين اذكار و ستايش ها. و از نظر معبود، از سنگ و چوب گرفته تا ذات قيوم ازلي ابدي منزه از زمان و مكان. پيامبران پرستش را نياوردند و ابتكار نكردند بلكه نوع پرستش را يعني نوع آداب و اعمالي كه بايد پرستش به آن شكل صورت گيرد به بشر آموختند و ديگر اينكه از پرستش غير ذات يگانه و شرك جلوگيري به عمل آوردند. حس پرستش كه احياناً از آن به حس دینی تعبير مي شود در عموم افراد بشر وجود دارد. انسان در حال پرستش از وجود محدود خويش مي خواهد پرواز كند و به حقيقتي پيوند يابد كه در آن جا نقص و كاستي و فنا و محدوديت وجود ندارد.

« خود شناسي »
اسلام عنايت خاص دارد كه انسان « خود » را بشناسد و جا و موقع خويشتن را در جهان آفرينش تشخيص دهد، اين همه تأكيد در قرآن در مورد انسان براي اني است كه انسان خويشتن را آن چنان كه هست بشناسد و مقام و موقع خود را در عالم وجود درك كند و هدف از اين شناختن و درك كردن اين است كه خود را به مقام والائي كه شايسته آن است برساند. قرآن كتاب انسان سازي است، يك فلسفه نظري نيست كه علاقه اش تنها به بحث و نظر و چشم انداز باشد، هر چشم اندازي را كه ارائه مي دهد براي عمل و گام برداشتن است. آن « خود » همان چيزي است كه روح الهي ناميده مي شود و با شناختن آن « خود » است كه احساس شرافت و كرامت و تعالي مي كند و خويشتن را از تن دادن به پستي

ها برتر مي شمارد، به قدات خويش پي مي برد، مقدسات اخلاقي و اجتماعي برايش معني و ارزش پيدا مي كند. قرآن از برگزيدگي انسان سخن مي گويد چرا؟ مي خواهد بگويد: تو يك موجود « تصادفي » نيستي كه جريانات كور و كر، مثلاً اجتماع تصادفي اتم ها تو را به وجود آورده باشد. تو يك موجود انتخاب شده و برگزيده اي، و به همين دليل رسالت و مسئوليت داري، بدون شك انسان در جهان خاكي قوي ترين و نيرومندترين موجودات است. خودشناسي به معني اين است كه انسان بداند او امانتدار الهي است، آزاد و مختار و مسئول خويشتن و مسئول افراد ديگر و آباد كردن جهان و بهتر كردن جهان است.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید