بخشی از مقاله

تطبیق نقش آتش در روایات سیاوش، سیتا و ابراهیم(ع)
چکیده

هدف پژوهش حاضر، تحلیل و تطبیق نقش آتش در روایت ایرانی- اساطیری سیاوش با اسطوره سیتا در داستان رامایانای هندی و سپس روایت در آتش افتادن حضرت ابراهیم(ع) به عنوان یک نگره اسلامی است. پژوهشگر تلاش دارد تا با تبیین درونشناسیِ بنمایهایِ فرهنگیِ آتش، ردپای این تفکر را در اسطوره ایرانی و سپس هندی پی گرفته و با بررسی جایگاه حضرت ابراهیم(ع) در ادیان ابراهیمی، تغییر ماهیت آتش و گلستان شدن آن بر حضرت را تحلیل کند. سپس به بن مایه های فرهنگی پنهان در هر سه روایت پرداخته و در نهایت، نکات اشتراک اسطوره ای در روایت سیاوش با سیتا را از یک سو و مشترکات فرهنگی سیاوش با ابراهیم(ع) و سیتا با ابراهیم (ع) را نیز بیان دارد. نتیجه آن که هر سه روایت، عنصر آتش با مضمونی بکار رفته است که بیان کننده آیین اساطیری وَر یا همان داوری ایزدی است و به همین جهت می توان در آنها تأثیرات عمیقِ بینش اساطیری به عنصر آتش را بازشناخت.

-1 مقدمه

در تفکر انسان کهن، عالم محضر حضور خداوند و نیروهای حیات بخش است که بر تمامی عرصه های وجود، حاضر بوده و بر آن اشراف تام دارند. به همین جهت در معرفت شناسی انسان سنتی، این حضور وقدرتِ عمل می باید مد نظر قرار گیرد و تلاش داشت تا با پیگیری چنین تفکری، به توجیه و تفسیر انگاره های اساطیری- دینی آن اقوام راه جست.

در این میان باور به ور1، نوعی آزمایش ایزدی است که به وسیلهآن، صدقِ گفتار یا کردارِ کسی، آزموده میشود (قلیزاده، .(423 :1387 این قسم از قضاوت، در میان اقوام کهن جهان، رایج بوده و تنها در نوع اجرای آیین، متفاوت است. درواقع میتوان اینگونه بیان داشت کهباورِ ور،عنوانبه یک آیین، در جوامع مختلفِ باستانی، یک سنتِ رایج است و ردپای آن را، در بعضی موارد، میتوان تا دوران معاصر نیز باز جست. آنجا که ادّلهی کافی، برای اثباتِ گناهکار و یا بیگناه بودن یک فرد، وجود نداشت، از این نوع قضا، سود جسته میشد و حلوفصل اینگونه از دعاوی به خداوند محول میگردید. ریشه داوریِ ایزدی را باید در این باورِ کهن جست که خداوند، تنها کسی استتمامیِکهاز اعمالِ انسان، آگاه است و طبیعت، زبانِ بیانِ پروردگار، در اعمال انسانی است، بهصورتی که انسان پاک و بیگناه از گزندِ آن در امان خواهد ماند. به همین دلیل، آنجا که برای انسانِ خاکی، قضاوت، دچار ابهام میشود، داوری را به خدایی که هیچ چیز بر وی پوشیده نیست، میسپارند، به این صورت که از طبیعت مدد جسته میشود تا گناهکار را از بیگناه بازشناسد. اگر آتش، سوزنده است، بر بیگناه سرد میشود. آب، یارای غرق کردن بیگناه را ندارد و خاکی که توسط فردِ مظلوم خورده شود، به او گزندی نمیرساند. زهری که باعث مرگ میشود،برای اثباتِ بر حق بودنِ متهم، تأثیر خود را از دست میدهد و اینچنین خداوند در میان انسانها لب به سخن میگشاید و قضاوت میکند.

این باور کهن، که گونهای از داوری و آزمون در محاکمات پیچیده است، به نامهایی چون ور، اوردالی، اوردیل، دوئل، چارهآتشان، سوگند و آزمون ایزدی در میان بسیاری از اقوام و ملل رایج بوده است. انسان روزگار کهن، با بهرهگیری از انگارههای مینوی ـ کیهانی بر این اعتقاد بوده که خدای وی، خدایی نزدیک است و از زبان عناصر طبیعت با او سخن میگوید و درستکار را از نادرستکردار بازمیشناسند.

در میان انواع ور، به کارگیری آتش به عنوان عنصری که بیانکنندهی عمل نیک یا بد فرد است، از الباقیِ عناصر طبیعت عجیبتر و مشکلتر مینماید و بیشک دربردارندهیمعانیِ رمزیِ عمیقتری نیز هست؛ به همین دلیل در این پژوهش داوری به کمک آتش مورد توجه قرار خواهد گرفت. در میان ورهای گوناگون آتش گذشتناز آتش، یکی از انواع این داوری است که به دلیل مشکل و پیچیده بودن، تنها در میان طبقات بالای جامعه، اعم از پیامبران، اولیاء االله، و پادشاهان قوم رایج بوده است؛ گذر سیاوش از آتش، به عنوان پادشاه زاده ای که دارای فره ایزدی است، نشستن بر آتش توسط سیتا در روایت رامایانا که با عنوان همسر خدا-پادشاه مطرح است و همچنین افتادن حضرت ابراهیم (ع) در آتش و گلستان شدن آتش بر او به عنوان پیامبر بزرگ ادیان توحیدی، از این تفکر ریشه گرفتهاند.

لازم به ذکر است که این باور در میان اکثر اقوام کهن وجود داشته و مربوط به نژاد و مذهب خاصی نیست؛ بهطوری که با روی کار آمدن دین و آیینی جدید نیز این باور، باقی مانده و تنها شاید شکل دیگری به خود گرفته است. برای انسان امروزی تن دادن بـه چنین داوریای آنچنان دور از ذهن و عجیب مینماید که باورش را ناممکن میکند و در این میان، باور به داوری ایزدی مهمتر از عمل به آن اســت. به عقیدهی جهانگیر اوشــیدری نیز »چون مردم در آن موقع به نتیجه آزمونِ ایزدی یا ور اعتقاد قلبی و راسـخ داشـتند، این خود موجب میشـده که گناهکار و خاطی که خودش میدانسـته مقصر است، از آزمایشِ ور سرباز زند [...] که بالطبع داوران میتوانستهاند بر این اساس داوری نمایند و عدالت اجرا گردد« (اوشیدری، .(466 :1378 هرچند این باور، در گذر تاریخ، جایگاه خود را به عنوانِ راهی برای داوری از دست داد، اما به صورت نمادی بر اثباتِ حقانیتِ بزرگانِ دینی و انسانهای نیکسرشت باقی ماند و در متون ادبی، بهعنوان نشانی بر پاکی و کراماتِ برگزیدگان جلوهگر شد. شاید ذکرِ اعمالِ متولیانِ دینی، که نوعی خرق عاداست، گویایِ این باشد که خداوند تنها مالک و صاحبِ بر حقِ هستی است و هرکه بر قدرتِ او، اعتقاد راستین ورزد، از هر گزندی به دور واهدخ بود. این اعتقاد در تمدنِ اسلامی ـ ایرانی، جایگاهی چنان والا پیدا کرد که قابلِ قیاس با هیچ تمدن و سرزمینی نیست، تا آنجا که در فرهنگ اسلامی ـ ایرانی، داوری ایزدی، به استعارهای از قدرتِ ایمان بدل شد.

در این مقاله تلاش خواهد شد تا از سه فرهنگ سنتی، سهروایت مشهور که در بردارنده مضمون بکارگیریِ آتش، همچون عنصری تمییزدهنده است، به بن مایه های مشترک اساطیری و عقیدتی میان اقوام مجاور و خرده فرهنگهای جاری در هر یک پی برد؛ از همین رو روایت گذر سیاوش از آتش با تکیه بر شاهنامه فردوسی، نشستن سیتا در آتش با تکیه بر روایت رامایانای هندی، و افتادن حضرت ابراهیم(ع) در آتش و گلستان شدن آتش بر او، با تکیه بر روایات اسلامی پی گرفته خواهد شد.

بدین منظور برای شناخت هر چه بهترِ روایات نام برده شده، ابتدا داستان هر یک با تکیه بر متون ادبی، به صورت مختصر بیان گردیده و سپس با درون شناسی هر یک، تلاش خواهد شد تا ارتباط میان آتش، اسطوره و فرهنگ در داوری ایزدی را میان این سه جامعه بازشناخت. پس از دستیابی به این مهم، به بررسی وجوه اشتراک و افتراق هر یک از این روایات با دو روایت دیگر پرداخته خواهد شد و تلاش می گردد به خوانش مشترک فرهنگیِ هر سه روایت دست یافت.

-2 روایت سیاوش در گذر از آتش

سودابه، همسر کیکاوسشاه، که توسط شاه، از بلاد عرب آورده شده است، به ناپسریِ جوان خود، سیاوش، اظهار عشق میکند، لیکن سیاوش، عشق او را رد نموده، به گناه، گردن نمینهد و چون قهرآلود، آهنگ رفتن میکند، سودابه بیمناک از فاش شدنِ راز خود، جامه دریده و چهره میخراشد. آنگاه زنِ فریبکار، با فریاد بلند، سیاوش را متهم میسازد و بر او دروغ میبندد. شاه، با علم بر بیگناهی پسر، از موبدان استعانت میجوید و سرانجام جهت برائتِ وی در افکار عمومی، تدبیر موبد موبدان، مبنی بر آزمایش ایزدی (ور) را میپذیرد. سودابه، با گریه و اشک، دلِ شاه را که دلبستهی اوست، به رحم میآورد و از گذشتن ازآتش، سرباز میزند. سیاوشِ پاکدل، با جوانمردی میپذیرد که او به جای سودابه، از آتش بگذرد، اما جان کاووسشاه، سخت بیمناک است.

پراندیشـــه شد جان کاووس کی کزین دو یکی گرشود نابــــــکار چو فرزند و زن باشدم خون و مغز و در نهایت، راهی جز تن دادن به این آزمون را نمییابد: همـــان به کزین زشت کردار دل چه گفت آن سپـــهدار نیکو سخن ز فرزنــــد و سودابهی نیکپی از آن پس که خواند مرا شهریار که را بیش بیــرون شود کار نغز (فردوسی، 1380، ج(374 :3

بشــــویم کنم چارهی دلگسل که با بد دلی شهریـــاری مکن (همان)

به دستور کیکاوس هیزم فراوان جمع شده و در صحرا دو کوه از هیزم فراهم میآید، بهطوری که در میان آن تنها فاصلهیی

به اندازهی گذر یک اسب و سوار میماند:
نهادند بر دشت هیـــــــزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گـــــروه
گذر بود چنــــــدان که گویی سوار میان برفتی به تنـــــــگی چهار
(همان)
زمانی که عدهی کثیری، از مردمان جمع شدند، به فرمان شاه، بر چوبها نفت سیاه ریخته و آتشِ عظیمی برپا میشود:
وزآن پس به موبـــــــد بفرمود شاه که بر چــــــوب ریزند نفت سیاه
بیامد دوصد مـــــــرد آتشفــــروز دمیـــدند، گفتی شب آمد به روز
نخستیــــن دمیــدن، سیه شد زدود زبانـــــــه برآمد پس از دود زود
(همان: (375
آتش، زبانه میکشد و چون چهرهی آتش با این زبانهها خندان میشود، مردم، همه سر به گریه مینهند:

زمین گشت روشـــــــنتر از آسمان جهــــــانی خروشان و آتش دمان
سراســـــــر همه دشت بریان شدند برآن چهره خنـدانش، گریان شدند
(همان)
سیاوش با لباس و جامهی سپید، به نزد شاه میآید و تعظیم میکند، اما:
رخ شـــــــــاه کاوس، پرشــرم دید سخـــــن گفتنش با پســر نرم دید
سیـــــــاوش بدو گفت اندُه مــــدار کزین ســـــــان بود گردش روزگار
سرِـــ پُرــــــزش رم و بهایی مراست اگر بیگنــــــاهم، رهــایی مراست
ورایدونک زین کـــــار هستــم گناه جهـــانآفرینــــم، ندارد نـــــــگاه
بهــــــــــرویِنی یزدانِ نیکی دهش کزین کـــــــوهِ آتش، نیـــابم تپش
(همان)
سیاوش برشبرنگِ بهزاد2 نشسته و به سوی آتش حرکت میکند؛ خروشی از مردم، برمیخیزد و چون سودابه این آوا را میشنود، به ایوان آمده و به تماشا مینشیند و شروع بهنفرین و دشنام به سیاوشِ پاکدل میکند. سیاوش به سوی آتش میتازد:

سیاوش سیه را به تنــــــدی بتاخت نشد تنــــگدل، جنگِ آتش بساخت
زهرســـــو زبانه همی برکشیـــــــد کسی خود و اسپِ سیـــــاوش ندید
(همان)
تمام دشت به زاری و ماتم، برمیخیزد و چشم به آتش دوخته تا کی او بیرون بیاید:
یکی دشت با دیدگان پــــــــر زخون که تا او کی آیـــــــــد زآتش برون
(همان)
سرانجام، سیاوش، بدون هیچ گزندی از آتش بیرون میآید:
چو او را بدیــــــدند، برخاست غـــــو که آمد زآتــــــــش برون شــاهِ نو
اگر آب بودی، مگر تر شدی زترّی همـــــه جامــــه بیبر شدی


چنان آمد اسپ و قبای سوار که گفتی سمـــــــن داشت اندرکنار
(همان: (376

به شکرانهی این پیروزی، همه هلهلهی شادی سر میکشند و کیکاوس، با رخی خندان، سیاوش را در آغوش کشیده و شادی میکند. سه روز، تمام ایرانزمین در جشن و شادی غرق میشود و در روز چهارم، سودابه برای اجرای حکمِ مرگ، حاضر میشود، اما با وساطتِ سیاوش، کیکاوس، که در درون سخت دلباختهی اوست، از گناه وی درمیگذرد.

1-2 درونشناسی سیاوش

سیاوش،» نه همان زیبا و پهلوان، که پاک است. تن او به پاکیِ گوهر آتش است، که از آتش زیان نمیبیند. پس در آتش رفت و درآمد. تن او از پاکی و بیگناهی، چون تنِ زرتشت است. او همزیانی،بی از آتشِ تفته گذشت تا راستیِ پیامش را باور دارند. اوستا پنجگونه آتش بر میشمارد[3...] و پنجمین در بهشت و برابر اهورامزدا است. آتش مینوی، نگهدارِ زندگیِ جانوران است. آتش، پاکساز و سوزندهی پلیدی و گناه است. [...] آتش جلوهی جسمانیِ اشا] اَشتاد[، ]یعنی[ راستی، نظم کیهانی و داد است و راستی، به سامانی و هماهنگیِ چیزها و آن است کهباید باشد و داد نگاهداشت، این نظم و یا روا کردنِ آنست، پس از آشفتگی. این راستی با آتش، از یک گوهر است، زیرا چون او، فرزند اهورامزدا است و از آنجا که خویشکاریِ زرتشت و سیاوش، خود، راستی و قانون کیهان است، پس آتش، نه تنها آسیبی به آنان نمیرساند، بلکه دوستدار و نگهدارشان است. بهویژه که طبیعتِ پادشاهان ایران، از آتش آسمانی (آذرخش) است، خود از آتشند و از آتش، آسیبشان نیست. گوهر پادشاهان از آتش ابر و ظاهراً فرهی آنان، مظهر ناسوتیِ آتش است که در بهشت است« (مسکوب،50 :1386ـ.(48

سیاوش به درون آتش میرود و به سلامت از آن گذشته و هیچ صدمهای نمیبیند. او، چنانچه گویی از باغی عبور کرده، با خشنودی و رویِ خندان از آن آتش فروزان و سوزان بیرون میآید.

همانگونه که آب، نماد زادن و دوباره زادن است، آتش نیز همین مفهوم را دارد و تداعیگر مرگ و باز زادن است. »شاید بتوان،عبور از آتش را گریز از مرگ و پایانِ مثالیِ وضعِ بودن دانست. یعنی پایان جهالت و بیمسئولیتیِ کودک، چنانکه در آیین ملتهایی چون سرخپوستان رایج است. در میان ایشان، آزمونهای سختی، برای آشناسازیِ کودک با عصر پس از بلوغِ او، انجام میشود، که مثالی برای باز زادن، یعنی بلوغ است.« (رسولی، (125 : 1377 پس میتوان، گذر سیاوش از آتش را نماد دوباره زادن و بلوغ او دانست. فردوسی نیز، به گونهای ضمنی به این رشد، اشاره میکند، آنجا که میگوید آمد زآتش برون شاه نو.

رنگ سفید جامهی سیاوش، که به هنگام گذر از آتش به تن میکند، نماد پاکی و بیزمانی و نور است. جامهی سفید او نمادی از پاکیِ اوست، چرا که رنگ سفید، در مفهوم پاکی، وجهی مشترک در میان اساطیر ملل گوناگون است. علاوه بر آن، جامهی سفید او، نمادی از کفن است. کفنی که با کافور آن را شستشو دادهاند:

هشیوار و با جامههای سفیـــــــــد لبی پر زخنــــــــده، دلی پرامید
پراگنـــــده کافور بر خویشتــــــن چنان چون بود رســـم و ساز کفن
(فردوسی، 1380، ج (375 :3

» برخی نمادها، هم وجه منفی دارند و هم وجه مثبت. رنگ سفید، در مفهوم منفی، نشانهی مرگ، راز کیهانی و نفوذناپذیری است. البته همین مفاهیم، میتواند با پوشش سفید سیاوش، معنی یابد، چرا که او مصونیت دارد و نیز به سوی مرگ میرود و با اسرار کیهانی، از طریق نیایش، مرتبط میشود« (مسکوب، .(170 : 1377 لباس سفیدی که چون جامهی نوعروسان است. چهرهی او، پس از بیرون آمدن از آتشِ خواستههایِ اهریمنیِ سودابه، چون نور میدرخشد و از او تصویری معصوم و جاودانی و آن جهانی، نشان میدهد.

داوریِ» آتش، که بر سیاوش تنیده شد، جز آبرو برای او نیاورد، آتش او را نسوزاند چرا که او و آتش هردو از یک گوهر ذاتیافتهاند و همگوهران، از یکدیگر درامانند.« (همان: .(126
او نیز خود را دارای فره اهورایی میداند:
مرا آفریننــــــده از فـــــرّ خویــش چنیـــــن آفــرید، ای نگارین زپیش
(فردوسی، 1380، ج(367 :3

» سیاوش، از فرهی ایزدی، 4برخوردار است و زیبایی و پهلوانی و پاکیِ ]خود را از آن میداند. ] آتش نیز فرهمند و زیبا و توانمند و پاک است و این هردو را از هم زیانی نمیرسد. او چون دیگر برگزیدگان، از آتش میگذرد، تا پاکی و فرهذاتی و راستی خویش را به همگان، خاصه منکران خود، اثبات میکند. راستی و آتش از یک گوهرند، زیرا هردو فرزندان اهورامزدایند. سیاوش نیز از راستی برخوردار است و راستکرداری او ]حیرتِ مخاطبان[ را برمیانگیزد« (رسولی، .(127 : 1377 مردن و زادن دوباره، در پایان عمر او نیز، در خواب بر سیاوش ظاهر میشود. دو عنصر آب و آتش، بار دیگر او را به خود میخوانند و با پیشگوییِ پاانِی شومِ زندگیِ وی، نمادِ زندگیِ جاودانِ او را در پرسیاوشان میسازند:
بلـــــرزید و از خواب نوشیـن بجست خـــروشی بـــرآورد چون پیـل مست
بپرسیـــــد زو دخت افراسیـــــــاب که فرزانه شاها چه دیـــــدی بهخواب
چنین دیدم ای سـرو سیمین بهخواب که بــــــودی یکی بیکــران رود آب
یکی کوه آتـــــش به دیگــــر کران گرفتـــــــه لب آب نیــــــــزه وران
ز یک دست آتــــش زیک دست آب به پیش اندرون پیـــــــل و افراسیاب

(فردوسی، 1380، ج(443 :3 در این سوگنامهی حماسی، همه، سیاوش را به مرگ میرانند. او با دیدنِ این رویای صادقه، از همه چیز آگاه میشود و قبل از آن که گرسیوزبددل، افراسیاب را به مرگ او ترغیب کند، تمامِ ماوَقَع را با فرنگیس، درمیان میگذارد. میگوید که چگونه به جستجوی پسرش، که فرنگیس در حال او را پنجماهه باردار است، خواهند آمد و این فرزند، که نامش کیخسرو است، با افراسیاب چه خواهد کرد. او حتی تمامِ اسبان را رها میکند و تنها اسب خود، شبرنگ بهزاد را، که همیشه حتی درگذر از آتش، همراه او بود، نگه میدارد و سر به گوش اسب مینهد و در نجوایی، میگوید در کجا چشم به راه کیخسرو بماند، تا روزی که او بالنده شود، بیاید و بر او نشیند و به ایرانزمین بازگردد. »سیاوش اهل راز است. از تاریخ مینوی گیتی خبر دارد و میداند که مرگِ او، آن را چگونه به کجا میبرد« (مسکوب،(67 :1386
»گرچه سیاوش، از مرگ، بیزار است، ولی منش او، روش و رفتاری برخلاف ذات خود برنمیگزیند تا از مرگ بگریزد و بر تن او ستم نرسد. این مرگ در سیر تاریخِ گیتی، حقیقتمعنایِ خود را مینماید« (همان). سیاوش را، بیگناه میکشند و خون پاک او بر زمین میریزد. »میان این خاک و آنچه میروید و میبالد، پیوندی است، نه چنانست که هرکس هرچه خواست بکند، نه بازخواستی، نه عقوبتی! فرشتهی زمین، با همهی دلسوزی و صبوری، دشمن بیدادگران است و خون ستمدیدگان را نمینوشد، مگر آنگاه که ستمگران به سزا رسند« (همان: .(69

افراسیاب نیز، از این موضوع آگاه است، دستور میدهد سر از تن سیاوش، جدا کنند، اما تشتی در زیر سر نهند تا از آن
خون، چیزی بر زمین نریزد:
سرش را ببرّید یکســـــــــر زتن تنش گرگســـــــان را بپوشد کفن
بباید که خون سیــــــاوش زمین نبوید نروید گیـــــــــــا روز کین
(فردوسی، 1380، ج (450 :3
»زیرا اگر این خون، بر زمین ریزد، همیشه جوشان است و خاک آن را در خود نمیکشد« (مسکوب، .(70 :1386
چون رس از تنِ سیاوش جدا کردند، خون او بر خاک ریخت و گیاه پرسیاوشان رویید.
گیــــــاهی برآمد همان گه زخون بدانجا که آن طشت شــــد سرنگون
گیا را دهـــــــم من کنونت نشان که خوانی همــــــی خون اسیاوشان
(همان)
و این پرسیاوشان، گیاهی است که هرچه آن را ببرند، باز میروید و جانِ تازه میگیرد. این گیاه نشان زندگیِ پس از مرگ
و مداومت حیات سیاوش است (همان: .(71

اینگونه، سیاوش، اسطورهای همیشه زنده و جاوید میشود. او میمیرد و کیخسرو، فرزند او، شاه شاهان در جهان میشود و نجاتبخش انسانها خواهد بود. بدین طریق سیاوش، نمادی از مرگ زمستان و کیخسرو سنبلی از آمدن بهار و نوید نوروز است. چهارشنبهسورییا سالروز کشته شدن سیاوش، نمادی است برای زنده نگاه داشتنِ خاطرهی گذر او از آتش. آتشی که او را سلامت داشت و شادابی و سفیدرویی بخشید و هرساله توسط مردم ایرانزمین برگزار میشود. اما مرگ سیاوش، مرگ جانسوزی است. مرگ شهید، مرگی که سنبلِ گیاهی آن هر روز میروید، خون مظلوم:

شاه ترکان سخن مدعیــان میشنود شرمی از مظلــمهی خون سیاوشش باد (حافظ، (142 :1375

ایرانیان، در طی مراسمی به نام سوگ سیاوشان یا سووشون، قتل مظلومانهی او را زنده میداشتند. احمدبن محمدبننصر گوید که ابوالحسن نیشابوری در خزاینالعلوم آورده است که »قهندز ]یعنی حصار ارگ[ بخارا را سیاوش در بخارا بنا کرد [...] و افراسیاب او را بکشت که او را آن جا دفن کردند و مغان بخارا، بدین سبب، آنجا را عزیز دارند و هرسالی، هر مردی، یکی خروس بدو بَرَد، پیش از برآمدن روز نوروز؛ و مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحههاست، چنانکه در همهی ولایتها معروف است و مطربان آن را سرود ساختهاند و میگویند و قوالان آن را گریستن مغان خوانند و این سخن، زیادت از سه هزار سال است«

(اوشیدری، .(337 :1378

2-2 درونشناسی اسب سیاوش

میان اسـب و سـوار، پیوندی ناگسـستنی از نظر هویت موجود است. گزینش اسب، خود، یکی از آداب تشرف و درآمدن به سـلک پهلوانی است. رستم، سهراب، سیاوش و کیخسرو، تنها پس از آن که جفت جنگ خود را میجویند و مییابند، مردِ کار و مهیـای میـداناند. بیچنین همزادی، پهلوان، ناتمام اســـت. این جنگافزار جاندار، چون آدمی دارای نامی خاص خود اســـت؛ گذشـتگان، نامها را نازل از آسـمان میدانسـتند و میان اسـم و موسوم، پیوندی معنوی قایل بودند. پس نام شبرنگ بهزاد، تنها برای تمییز او از دیگر اسبان نیست، بلکه نشانهی هستیِ با هدف و وجود اوست. اهمیت نقش و منزلت اسب، در سرزمین ایران، تا آنجاست که نامهای بزرگان را با کلمهی اسب، درهم میآمیختند، چون لهراسب، گشتاسب، گرشاسب، جاماسپ و...

سـیاوش نیز به معنی دارندهی اسـب سیاه، خود از اینهاستنام. اسبِ سیاهی که سیاهیِ رنگ او از نامِ شبرنگ پیداست. این اسب، همانگونه که با نام سیاوش همواره همراه است، در تمامی دوران نوجوانی و جوانی یار و یاور اوست. سیاوش، نشسته بر پشــت همین اســب، از آتش میگذرد. در هنگامفرا رســیدن مرگ نیز، ســیاوش به همو، ســفارش یگانه کودکِ دُردانهاش را میکند و از او میخواهد که تا بالندگی وی، به انتظارِ او بنشـیند. وقتی کیخسرو برومند میشود، به سراغ اسب میرود؛ اسب او را میبوید و میشـناسـد و اشـک از چشمانش جاری میشود. نقش این اسب در داوری ایزدی، بیمانند است و متشابهی ندارد. شـبرنگبهزاد، یاورِ اجرای دو ور است. یکیهمان که سیاوش را از آتشِ داوریِ ایزدی گذر میدهد و دیگری، در گذر کیخسرو از جیحون، روی میدهد. کیخسـرو، که به دوران جوانی رسـیده، به همراه مادر و گیو، سردار ایران زمین، قصد گریز از توران به ایران را میکند، افراسیاب سپاهی را به دستگیری او گسیل میدارد. ایشان به کنار رود خروشانِ جیحون میرسند، جایی که در آن سـوی آن، سـپاهیان ایرانزمین، به استقبالِ شاه آیندهی خود آمدهاند. رودبان از دادن کشتی به ایشان، برای گذشتن از رود سـرباز میزندکیخسـرو،. با اسـب پدر، شـبرنگ بهزاد، به دل رودِ خروشان میزند، چرا که او دارای فرهکیانی و فرزند اهورامزدا است. ،آبجوان پاکدل و برومندی چون او را که نیتِ شاهیِ ایران و رهایی مردمانش را دارد گزندی نمیرساند. او محق است و همراهان او نیز به مدد نیتِ پاک او بیهیچ گزندی از رود خروشــان میگذرند. کســانی که نظارهگر این صــحنهاند، عملِ آب را گواهی بر راستی و فرهمندی کیخسرو میدانند. لازم به یادآوری است که نیای کیخسرو، فریدون، در گذشته چنین کاری را در گذر از اروندرود انجام داده بود و گیو، با یادآوری چنین چیزی، از کیخسرو میخواهد که از آب بگذرد. (ن.ک: فردوسی، 1380، ج(497 :3

-3 حماسهی رامایانا

رادها کریشنان، در سیر تطور و تکامل اندیشهی فلسفی در هند، تاریخ فلسفهی هند را به چهار دورهی بزرگ تقسیم کرده است که به ترتیب عبارتند از: دورهی ودایی، دورهی حماسی، دورهی سوتراها و دورهی مدرسی.

دورهی مورد بحث، در این مقاله دورهی حماسی است. این دوره در پایان دورهی ودایی، که در حدود 1500 ق.م. شروع و در 600 ق.م. به پایان رسید، آغاز و تا 800 سال یعنی دویست سال بعد از میلاد مسیح ادامه داشت (میکی، .(7 :1379 در مهاجرت اقوام هند و اروپایی، به شبهجزیرهی هند، گروهی از آنان، در مرکز هند، یعنی نواحی دهلی، ساکن شدند و گروهی دیگر به شرق و غرب شبهقارهی هند رفتند. در میان گروه اول، آیین برهمنی، رشد یافت. سرودهای وداها، براهماناها، اوپانیشادها، که مقدسترین آثار کیش برهمنی به حساب میآمد، فقط در اختیار طبقهی ممتاز برهمنان بود و طبقات دیگر، از آن محروم بودند. به موازات آثار مقدس برهمنی، ادبیات دیگری به تدریج رشد و نمو میکرد که همهی طبقات به آن دسترسی داشتند. این ادبیات عامیانه، که در کنار نظام برهمنی رشد میکرد، سرانجام در قالب حماسههای بزرگ ]درآمده و تشکیلدهندهی ادبیات غیرمذهبی و حماسی هند شد[ (همان). رامایانا5، در کنار مهابهاراتا6 و پوراناها7ادبیات حماسیِ هند را تشکیل می دهند. رامایانا، از میان این سه، محبوبترین حماسه در میان مردم هند است، زیرا در دل داستان ماجرایی و قهرمانی خود، داستان عشقی بزرگ را نیز برای هندوان به تصویر میکشد. طبق سنت کهن هندو، هر انسانی باید به دارما8، یا سلوک و رفتار نیک و حقیقی وفادار باشد. رامایانا، نمونهای از زندگیای است که در آن، زن و مرد در مسیر دارما حرکت و تلاش میکنند .(www.chn.ir /...) این حماسه، معیارهای کامل ]از[ ویژگیها و خصایل مردانگی و زنانگی را به دست میدهد که در نزد مردم هند، نمونه و سرمشقی است برای یک انسان کامل و ایدهآل شدن. (میکی، .(8 :1379 داستان رامایانا، سرشار از رفتارها، ارزشها، الگوها و باورهای هندی است. دونا روزنبرگ، در کتاب خود اساطیر جهان، داستانها و حماسهها آورده است: »طبق سنت کهن هندو، هر انسان باید به دارما یا رفتار نیک و راستین وفادار باشد. در هر نقش زندگی، یک قانون مدونِ رفتار و کردار وجود دارد: برای پادشاه، ملکه، پدر، مادر، پسر، دختر و دوست. بنابراین هر فرد، چه مرد و چه زن، میداند که در هر شرایط یا موضعی که هست، چه کار باید بکند. ستیز و درگیری بین افراد وابسته به هر نهاد، مثل همیشه، مسایل و دشواریهایی میآفریند، اما با وجود این بردباری، تحمل دشواریها و اندوه، پاره ی جداییناپذیر زندگی راستین و پرهیزکارانه است و هر فرد باید هر دشواری یا کاستی را که در زندگی میبیند، تحمل کند« (به نقل از: .(www.chn.ir/... با پذیرفتن این اصل، شخصیتهای اصلی رامایانا، یعنی راما، بهاراتا و سیتا، نمونهی فضایل بزرگ انسانی هستند. در جامعهی هند کهن، با اصل پایبندی به باورها و باور به تحمل و بردباریِ دشواریها، زن بیشترین بار را بر دوش دارد؛ زیرا او طبق این سنت، نباید به خود بیندیشد. نباید مستقل و آزاد باشد. این در سنت هندو، یک اصل است. در این میان سیتا، همسر راما، مظهر یک زن خوب هندی است که به دارما وفادار است. در کتاب اساطیر جهان، سیتا مظهر زنی است که شرایط دیکتهشده از سوی سنتها و باورها را به خوبی رعایت کرده است: »سیتا، ]به دلیل رعایت سنتها و باورها[، یکی از زنهای بزرگ ادبیات به حساب میآید. این زن سمبول یا نماد والاترین عشق آرمانی زنانه است و هم چنین، نمونهی فداکاری و وفاداری ]محسوب میشود.[ به همین دلیل، جامعهی هندوی عهد باستان، در طی اعصار و قرون، او را دوست داشته است« (به نقل از: همان).

تعداد شخصیتهای داستانیِ رامایانا، کمتر از مهابهاراتا است، ولی محور داستانی، همچون مهابهاراتا، جدال بین نیروی خیر و شر، و انسان و دیو است؛ اگرچه در کنارش داستانی عاشقانه نیز شکل میگیرد. رامایانا، جزو آن نوع از آثار حماسیِ هند است که کاویا9 نامیده میشود . در هند، دو نوع حماسه شناخته شده است: یکی دایتی هاسا و یا میت، یعنی حماسههای راستین که ریشه در تاریخ و اساطیر هند دارد و به مرور زمان شکل گرفته است و دوم کاویا، یعنی حماسهی تصنعی، که در زمانی مشخص، بهوسیلهی شاعر یا نویسندهای ساخته و پرداخته شده است. رامایانا به دستهی دوم و مهابهاراتا، به دسته اول تعلق دارد. این تفاوت در نوع شکلگیری حماسه، در محبوبیت یا عدم محبوبیت آن در نزد مردم، تأثیری ندارد، زیرا تاریخ نشان داده است که آنقدر که رامایانا شهرت و محبوبیت دارد و همهگیر است، مهابهاراتا نبوده است (همان). رامایانا، قدیمترین اثر جاوانهایست که هرگز، از یاد نسلهای بشری نخواهد رفت. منظومهی رامایانا، در طول تاریخ، دستخوش تغییرات و دخل و تصرفات و نیز مسخها گشته است و آنچه هماکنون در دست است، به سه صورت متفاوت، متعلق به هند غربی، بنگال و بمبئی است. این سه روایت با یکدیگر تفاوت بسیار دارند، به صورتی که نزدیک به یک سوم از اشعار هرکدام، در دوتای دیگر یافت نمیشود (میکی، .(8 :1379
این حماسه، بنا بر عقیده محققان احتمالاً در قرن سوم قبل از میلاد و به نظر عدهای، باید در قرن پنجم قبل از میلاد تصنیف شده باشد. برخی دیگر آن را از سرودهای قرن ششم یا هشتم قبل از میلاد دانستهاند (همان). دربارهی سرایندهی رامایانا، وال میکی10، گفتهاند که »او یک راهزن بود، راه را بر کاروانها میبست و هستیِ آنها را به یغما میبرد، در عین حال دلی مهربان داشت و اگر دلش به حال بینوایی میسوخت، هر آنچه داشت به او میبخشید [...] روزی بر دامنهی مرغزاری آرمیده بود و بازی دو کبوتر دلداده را تماشا میکرد [...] ناگهان پیکان صیادی چیرهدست، یکی از آن دو را به خاک و خون غلتانید و دیگری بگریخت. جوانِ راهزن، از مرگ کبوتر آنچنان اندوهگین شد که فریادی برکشید و سخنانی بر لب راند و زار بگریست. در آن دم، سروشِ غیبی از آسمان، او را خطاب کرد و گفت: ای جوان، آنچه تو بر لب راندی، شعر بود، شعری موزون و خوشآهنگ، شعری دلنواز و روحپرور، تو شاعری و نه راهزن! این شیوهی زندگی را رها کن و به دنبال شاعری برو، تو روزی بزرگترین شاعر زبان سانسکریت خواهی شد .[...] وان میکی بعد از این حادثه راهزنی را رها کرد و به دنبال سرودن شعر رفت« (همان).

با وجود آنکه متن اصلی رامایانا، در طول تاریخ، دستخوشِ تحریف و تغییر و مسخ و اضافه قرار گرفته، آنچه اکنون موجود است، منظومهای است با بیش از بیستوچهار هزار بیت که به هفتبند یا کاند11 تقسیم شده است؛ رفتن سیتا به آتش، مربوط به کاند ششم است که لنکاکاند نام دارد.

اصولاً، حضور شخصیتهای متعدد، یکی از ویژگیها و خصایصِ داستانهای حماسیِ باقی مانده، از اساطیر ملل است. داستان دو شخصیت اصلی دارد که شخصیتهای دیگر در کنار و حول آنها قرار میگیرند. در رامایانا، این دو شخصیت اصلی راما و همسر او سیتا هستند.

1-3 خلاصهی داستان راما و سیتا

به دلیل آن که شایداین مجموعه، در نظر بسیاری از مخاطبان ناشناخته است، ابتدا به معرفیِ شخصیتهای اصلی داستان پرداخته و سـپس خلاصـهی مختصری از حماسه گفته خواهد شد. آنچه مسلم است، حماسهای اینچنین عظیم، دارای شاخ و برگهای بسـیاری اسـت و در این مختصـر نمیگنجد. بهناچار تنها به قسـمتهای کلیدی و اصلی داستان، که در نقد و تحلیل تصویری و درونشناختیِ روایت لازم است اشاره خواهد شد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید