بخشی از مقاله

راز موفقيت حافظ


مدد از خاطر رندان طلب اي دل، ورنه
كار صعب است مبادا كه خطايي بكنيم

حمد خدايي را كه دوستي او مؤمنان را ذخيرة سعادات ابدي و نصرت او وسيلة سيادات سرمدي است. خدايي كه شقة بارگاه كبريايش از هر گمان كه دواير وهم و خيال محيط آن است منزه و دامن سرادقات جلالش از دسترسي عقل و انديشه مقدس و متعالي است. خدايي كه اظهار محاسن هر جميلي از عوارف لطف اوست و ستر معايب هر قبيحي از ذوارف كرم او.
درود خدا بر نخستين تجلي و آخرين پيامبر، كه خاك نشينان باديه امكان و گمگشتگان بيداري حرمان را به روضة امان هدايت و به دولت ايمان، سعادت بخشيد.


از كجا بايد آغاز كرد؟
در كنار دانستن هدف و شناختن راهي كه به آن ختم مي گردد، از كجا آغاز كردن قطعاً و حتماً در دست يافتن به مقصود و وصول به مطلوب بسيار مؤثر و قابل اعتنا مي‌باشد. زيرا همانطور كه اگر معمار نخستين خشت هر بنايي را كج بر زمين نهد تا ثريا ديوار كج مي رود،

ندانستن و نشناختن موضوع شروع تحقيق، انسان جستجوگر را به بيراهه هاي تاريخ مي كشاند، تركستان خيال به جاي كعبة‌مقصد و مقصود و روي به سراب دارد. نتيجتاً نه تنها به آرزويش نمي رسد بلكه آنچه به بشر پيشكش مي‌كند غير واقعيت هايي مي باشدكه در مسير «گم كرد، راه مقصود» بدست آورده است.

بـخش يـكم
عـصر حـافظ

عصر قبل از تولد
پاييز سال 616 تموچين چنگيز مغول به زمان سلطان محمد خوارزمشاه به بخارا، سمرقند، بلاد شمال غربي ماوراالنهر، مرو، نيشابور و هرات حمله نموده تا سال 619 كه به قول آن ستمديدة رنج كشيده، ظلم تحمل كردة بخارائي آمدند كندند و سوختند و كشتند و بردند و رفتند و پير عارفان نجم‌الدين كبري و شاگردش فريدالدين عطار نيشابوري را پس از رشادتها و مقاومتها شهيد كردند و پس از رمضان 624 كه چنگيز در سن 70 سالگي از دنيا رفت، پسرانش (اوگتاي) (چغتاي) و (ترلي) در كشورهاي مفتوحة او به سلطنت پرداختند.


در عصري كه هنور وحشي گريهاي مغولي توسط ايلخانان در سراسر ايران ديده مي شد. چون عارف نامي و بزرگ (ركن الدين علاءالدوله سمناني) بر اثر دوري گزيدن از دستگاه ارغوان شاه از رفتن به بغداد نزد پير و مرادش منع شده در معنا در صوفي آباد سمنان به صورت تبعيد زندگي مي‌كند و خواجه رشيدالدين وزير ابوسعيد در سال 718 به قتل مي رسد.
كشمكش هاي داخلي به وقوع پيوسته تا در سال 719 تا جمعي از اميران با ابوسعيد مخالفت نموده، به حكم ابوسعيد ابتدا سر (شيخ علي) پسر (ايرنجين) را از بدن جدا كرده و بر سر نيزه گذاشته و به اردوي (ايرنجين) نشان داد.


او با ديدن چنين صحنه اي عصباني و غضبناك شده و به اردوي ابوسعيد حمله كرده تا سپاه وي را بر هم بريزد ولي خود به قتل مي رسد از همين زمان ابوسعيد لقب (بهادرخان) مي گيرد پس از اين ماجرا (امير چوپان) موقعيت خوبي يافت تا حدي كه ابوسعيد او را پدر و آقا مي خواند.

عصر طفوليت
عصر طفوليت خواجه زمان قدرت امير چوپان و پسرانش و عاشقي ابوسعيد بهادرخان است. امير چوپان دختري به نام «بغداد خاتون» داشت كه در حُسن و جمال شهرتي به كمال يافته بود و در سال 723 با «امير شيخ حسن» پسر امير حسيني گوركان جلاير ازدواج كرد. سلطان ابوسعيد كه

در اين تاريخ قريب 20 سال داشت شيفته و فريفته جمال بغدادخاتون گرديده تصميم به ازدواج با او گرفت. اين زمان ابوسعيد به طور كلي از فكر سياست و كشورداري دور افتاده بلكه به غزل سرايي و سوز و گداز عشق پرداخته دل و هوش و فكر را به بغداد خاتون داده بود. به موجب آيين و رسم چنگيري هر زني كه منظور نظر خان مغول قرار گيرد، شوهر بايد او را طلاق داده به خدمت خان روانه اش دارد.


عصر جواني حافظ
اوضاع زمان دوران جواني خواجه، ادامه همان آشوب ها و كينه توزيها و خيانت ها و عياشي ها بود. در پي به قتل رسيدن امير محمود حاكم ارمنستان و گرجستان آخرين فرزند امير چوپان به دست ابوسعيد كه در سال 729 «ناري طغاي» حاكم خراسان و ادعاي قائم مقامي امير چوپان را مي كرد و مصمم بود هرات را تحت تصرف در آورد ولي غياث الدين كه در اردوي ابوسعيد بود، از ايلخاني

فرماني گرفت كه ناري طغاي در آنچه تعلق به خاندان «كترت» دارد دخل و تصرف نكند، همين موضوع موجب عصبانيت ناري طغاي گرديد بر غياث الدين متغير شد. شخصي را به هرات فرستاد و ملك شمس‌الدين پسر غياث الدين را به خدمت خود خواند. ولي او طاعت نكرد، ناري طغاي 2 تن از امراي خود را به هرات فرستاد ولي كاري از پيش نبرده، ملك غياث الدين هم در اين تاريخ از بيراهه خود را به هرات رسانيد و ناري طغاي دانست كه از عهدة آنان بر نمي آيد در اين موقع ابوسعيد

امرائي به خراسان فرستاد، به علت اين كه احتمال هجوم جغتاي مي رفت ولي ناري طغاي پيغام داد، چون خطر هجوم در بين نيست آمدن امراء لازم نيست به همين جهت امراء در سلطانيه توقف كردند و هر قدر ايلخانان ايشان را تسريع كرد سودي نداشت.


از جواني تا پيري
به طوري كه تاريخ نويسان معروف مانند عبدالله بن لطف الله حافظ ابرو، و عبدالرزاق سمرقندي و شرف الدين علي يزدي و معين الدين يزدي كه از معاصرين يا قريب العهد به خواجه مي باشند، در تاريخ هاي تأليفي خود نوشته اند، از تاريخ 736 يعني تقريباً زمان بيست سالگي حافظ كه پايان سلسلة چنگيري در ايران است، دورة خان خاني و ملوك الطوائفي با تمامي معني در تمام كشور ايران شروع شد.


از همان روزي كه ابوسعيد آخرين نژاد سلسله چنگيزي وداع زندگاني مي كند، هر يك از امراء و سر كردگان حكمرانان شهرها و چند تني را به دور خود گرد آورده گردن به دعوي افراشته داشتند، هم از استقلال زده خويش را پادشاه فلان ايالت و يا ولايت يا بلوك ناميده اند سكه به نام خود زده و خطبه به نامشان خواندند، در معنا تمامي كشور ايران بدون استثناء ميدان تاخت و تاز بوده و آتش جنگ خانگي هميشه شعله ور و ترو خشك را با هم مي سوزانيد.


نخستين شخصي كه در شيراز لواي استقلال را برافراشت، شاه شيخ ابواسحاق اينجو بود، كه ظاهراً درويش مسلك و كم آزار و عياش بود مورخين معتقدند (شاه شيخ ابواسحاق) با شعرا و دراويش مانوي و الفتي دانسته است و خود نيز از ذوق شاعري بي بهره نبوده است.


اوقات خود را گاهي با جنگ و گريز و گاهي با عيش و عشرت و آواز مي‌گذارند. حافظ در اين زمان كه ايام پادشاهي شاه شيخ ابواسحاق است به قيل و قال مدرسه سرگرم بود و غزلهائي را هم كه چندان مضامين عالي ندارند، براي خوش آيند اين پادشاه عيش دولت سروده است.

بخش دوم

حافظ
از زيستن در خاك
تا پر كشيدن به افلاك

اي همه شكل تو مطبوع و همه جاي تو خوش
دلم از عشوة شيرين شكر خاي تو خوش
دانستني هاي پيرامون زندگي دلستاني كه دل برده است و انسان با تمام وجود دوستش مي دارد، چون يك قطعة موسيقي عارفانه عاشقانه وجد آور مي‌باشد. خوبي و زيبايي، دل ربايي و طنازي به هر صورت و شكلي از او كه آدمي را مجنون خويش كرده، جان را از وجد و سرور لبريز مي سازد و به عاشق صادق نشان مي‌دهد كه همه شكل محبوب مطبوع و همه جاي زندگي او خوش است.


عاشق شيفتة حافظ نبايد بگويد «براي ما چه تفاوت دارد كه حافظ- حافظي كه همواره در آسمانها بوده- چه وقت متولد شده، چگونه زندگي كرده و چه تاريخي از جهان رفته است، قدر مسلم كه ما را بر روي بالهاي عرش ساي خود به آسمان ها مي برد با زيباترين عوالم و دقيق ترين احساسات آشنا مي سازد بر زخم دلها، مرهم مي نهد در سختي ها تسلي مي بخشد در مصيبت ها بردباري مي آموزد، در شاديها هم آهنگ مي‌گردد در بينوايي هم نوا مي‌شود»


در معنا اگر حافظ بر زخمها مرهم ننهد در سختي ها تسلي نباشد و در مصائب بردباري نياموزد، در شادي ها هم آهنگي نكند و در بينوايي ها هم نوا نباشد آن حافظي نيست كه دوست داشتن است عاشق صادق نبايد از معشوق آنهايي را بداند يا بشناسد كه تأمين كنندة خواسته هاي اوست، بلكه بايد به غبار كوي حضرت دوست هم توجه داشته باشد و هم عشق بورزد.


چنان كه در احوال مجنون مي نويسند:«به كوي ليلي رفت، در و ديوار را مي‌بوسيد، از او پرسيدند كه بوسه بر در و ديوار چه فايده دارد؟ گفت: من از در و ديوار، روي ليلي را مي بينم»
دانستن لحظات تاريخ ساز زندگي مردي كه نه رداي واعظي و نه كلاه درويشي، نه سجد وسجاده و نه كشكول و دلق فريبش ندارد در كوچه هاي پر حادثة شيراز با لباس حقيرانه به چشم مي خورد، و براي فرداي تاريخ خرقه تقوي مي دوخت، تهي دستي كه «گنج در آستين» آيندگان مي

گذاشت و از «پشمين كلاه خويش» براي آنان كه در راه تاريخ بودند، «صد تاج خسروي، تهيه مي نمود، نوري است بر نور، رحمت و هدايت شادي است، كه هر فرتوتي عطر گلي از آن گلزار را ببويد، گل زندگي بر او مي شكفد، او را از در خاك زيستن تا به افلاك پر كشيدن مي شناسد و به فضلش معترف مي شود.


گويند: نياكان حافظ، معروف به شيخ عياث الدين در زمان اتابكان فارس به شيراز آمده، در آنجا مسكن گزيده است و پدرش را بهاءالدين از كوپاي اصفهان يا به قول بعضي كمال الدين از رودآور تويسركان دانسته اند. لكن مورخين معاصر وي حافظ ابرو، خافي، سمرقندي، هيچكدام دربارة پدر و اين كه اصفهاني بوده يا تويسركاني ابداً اشارتي نكرده اند. خواجه هم كه شيرازي بودن خويش را در چندين غزل تصريح كرده، در هيچ يك از اشعارش صراحتاً يا كنايه اشارتي نشده است كه اصولاً اصفهاني بوده يا تويسركاني.


اين پدر را برخي از شخصيتهاي علمي و به گفتة ديگري از تاجران صاحب ثروت و مكنت و يا از اشراف و محترمين معرفي كرده است:
مادرش را نيز كازروني دانسته اند ، كه در محلة دروازه كازرون شيراز خانه و مسكن داشته.
خانوادة حافظ
حافظ در خانواده اي زندگي مي كرده كه به علاوه بر پدر و مادرش دو برادر بنام خليل الدين عادل و يا بنابر سرودة حافظ خواجه خليل عادل كه در سال 775 از دنيا رفته است، عمر مي گذراندند.
عده اي هم به استناد سروده اي معتقدند، حافظ مرگ برادر ديگري را هم تحمل كرده است كه مي گويد:
دريغا خلعت حسن و جواني
دريغا حسر تا دردا كزين جوي


همي بايد بريد از خويش و پيوند
و كل اخ يفارقه اخوه
گرش بودي طراز جاوداني
بخواهد رفت آب زندگاني
چنين رفته است حكم آسماني


لعمر ابيك الا الفرقداني

مؤلف تاريخ فرشته هم براي حافظ خواهري قائل شده كه داراي فرزنداني بوده كه نامي از آن ها نبرده است.
زادگاه حافظ
اهل تحقيق به طور قطع و عده اي ظاهراً زادگاهش را شيراز دانسته اند كه خواجه چنين وصفش مي نمايد:
خوشا شيراز از وضع بي مثالش


زركناباد ما صد لوحش الله
ميان جعفرآباد و مصلي
به شيراز آي و فيض روح قدسي
كه نام قند مصري برد آنجا؟
صبا ز آن لولي شنگول سرمست
مكن از خواب بيدارم خدا را
خداوندا نگهدار از زوالش


كه عمر خضر مي بخشد زلالش
عبير آميز مي آيد شمالش
بجوي از مردم صاحب كمالش


كه شيرينان ندادند انفعالش؟
چه داري آگهي چونست حالش
كه دارم خلوتي خوش با خيالش

جاي ديگر آن را خال رخ هفت كشور دانسته اند مي سرايد.
شيراز و آب ركني و آن باد خوش نسيم
عيبش مكن كه خال رخ هفت كشور است


در غزلي ديگر زادگاهش را، كان حسن مي داند، كه خوبان پر كرشمه از شش جهتش ديده مي شوند.
شيراز معدن لب لعل است و كان حسن
از بس كه چشم مست در اين شهر ديده ام


شـهريست پر كرشمه و خوبان ز شش جهت من جوهري مفلس از آنرو مشوشم
حقا كه من نمي خورم اكنون و سرخوشم
چـيزيم نيست ورنـه خـريدار هـر شـشـم
محل تولد حافظ
گويند در محلة دروازه كازرون ديده به جهان گشوده است و در محله «شيادان» كه از زمان كريم خان زند با محلة «مورستان» يكي كوي گشته مسكن گزيده، ايام طفوليت را پشت سر گذاشته است.


تاريخ تولد حافظ
پژوهش اهل تحقيق و اختلافات آراي آنان گوياي اين است كه تاريخ دقيق تولد حافظ نامعلوم مي باشد، عده اي معتقدند كه به طور قطع پيش از سال 700 هحري مطابق 1320 ميلادي اتفاق نيفتاده، بلكه يقيناً در اوايل قرن هشتم هجري مطابق 14 ميلادي صورت گرفته است به همين لحاظ سالهاي 715 - 717 - 720 يا بين سالهاي 726-729 هر كدام از اهل تحقيق به جهاتي سال تولد حافظ را اختيار نموده اند.


دوران كودكي
اين ايام را عده اي از دوستدارانش با شوق و اشتياق از تواريخ و تذكر ه ها و نوشته ها يافته اند و با شور و هيجان خاصي كه از سر عشق به خواجه داشته اند، ترسيم كرده اند. هرچند مطالبي را كه شايستة تحقيق بوده است و ارادتمندان خواجة عزيز ما به نيروي عشق و ذوق يافته اند و به صورت مجموعه اي تدوين نموده اند عده اي قصه خوانده اند و بازگو كردنش را ضروري نمي دانند.
ولي به طور حتم دانستن جزئيات زندگي شخصيتي كه درباره اش تحقيق مي‌شود، براي محقق ضروري است.


آن عده كه معتقدند دانستن جزئيات زندگي حافظ از ضروريات تحقيق كامل مي باشد، زيرا نتيجه اي عالي حاصل مي شود، به واقعيتي بسيار مهم در زمينة كار تحقيق اشاره نموده اند و نمي توان به اثر آن بس توجه بود.


مشكلات نوجواني و جواني
زمان نوجواني كه در پي مرگ پدر بي خبر از راه مي رسيد و مشكلات زندگي چنان خواجه را سرگرم كرده بودند، گويي شخصي در سنين چهل پنجاه سالگي مسئوليت ادارة خانواده اي پر رفت و آمد را به عهده دارد فشار تنگ دستي را چنان احساس مي كرد كه وصال به هر آرزويي را محال مي دانست.


حافظ وصال جانان با چون تو ننگ دستي
روزي شود كه با او پيوند شب نباشد
گشودن هر گره مشكلي در زندگيش چنان توأم با درد و سختي بود كه احساس مي كرد كاري صعب را آغاز كرده است.
چون اين گره گشايم و اين راز چون نمايم


دردي و سخت دردي كاري و صعب كاري
ولي سختيها نه تنها او را از پاي در نياوردند، بلكه صبوري به او آموختند كه به آن نعمت الهي توانست بر هر مشكلي ظفر يابد
صبر كن حافظ به سختي روز هر شب


البته گاهي هم كه سختي ها و دردي هاي بي درمان او را از پا مي آورد، به آن خوي مي گرفت و اقدامي جهت رفع آن نمي كرد بلكه دل به رضا و تن به قضا مي سپرد
من و مقام رضا از اين شكر و رقيب
كه دل بدرد تو خو كرد و ترك درمان گفت
سختي ناداري ها موجب شد كه تصميم گيرد خرقة پشمين خويش را به گرو نهاده تا بادة آرامش و مطرب آسايش، زندگيش را از خمودي و مردگي نجات دهد ولي تصميمي كه ممكن بود مشكلي از مشكلاتش را حل كند خود با خويش غصه مي آورد، كه اي واي اگر خرقة پشمين مرا هم به گرو نستاند

 

مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم
آه اگر خرقة پشمين به گرو نستانند
اين دردي بود كه تمام عمر دامن جانشن را گرفته، مانع مي شد راحتي و آسايش را صديق شفيق و يار هميشه جليس ببيند. گوئي با «شير اندرون شده بود» و تصميم داشت «با جان بدر برود»
ازدواج حافظ
خواجه تا مدتها به واسطة اشكالات مادي يا در اثر گرفتاريهاي اجتماعي كه باز به سختي هاي مادي توأم بود، نتوانسته تشكيل خانواده اي دلخواه را داده لذتي از عمر ناپايدار ببرد.
در همه دير مغان نيست چون من شيدايي


خرقه جايي گروه باده و دفتر جائي
تحمل محروميت ها و ساختن با كم بودها، زندگي سخت و طاقت فرساي مادي او را در نظرش قابل پذيرش جلوه داده، و ادارش مي كرد كه خواسته هايش را فراموش نكرده، در انتظار روزي كه بتواند به آنها دست يابد به همين لحاظ آرزوي تشكيل خانواده و اختيار كردن ه

مسر، ايجاد كانون خانوادگي هيچ گاه او را رها نكرده، بلكه گاهگاهي هم اين آرزو را به ياد آورد.
ابياتي در اين زمينه مي سرود:
جوي ها بسته ام از ديده به دامان كه مگر
در كـنارم بــنشانند سـهي بـالايي
تا در بين 28 و 39 سالگي تصميم گرفت اقدام به ازدواج نمايد تشكيل خانواده دهد. ولي مكرر تنگدستي و ناداري او را در مقابل ديده اش مجسم شده، او را به خود مشغول داشته، در تصميم سستش مي كرد، ازدواج را در خواب براي خويش فراهم مي ديد نه در بيداري.
من گدا و تمناي وصل او هيهات مگر بخواب به ببينم خيال منظر دوست


به هر نحوي كه بود بر چنين دودلي غالب آمده تصميم به خواستگاري گرفته شد، گويا همسري را براي او در نظر گرفته بودند كه نپذيرفته خواستگاري رفتگان را از رازي كه در دل پنهان نمود مي گويد:
با دلارامي مرا خاطر خوش است كـز دلـم يـك بـاره بـرد آرام را
نـنـگرد ديـگر بـه سرو اندر چمن هر كه ديد آن سرو سيم اندام را
همان دلربايي كه آرام را از او گرفته بود، به نكاحش درآمد و يكي از شخصيت هاي غزل آفرين خواجه گرديد. كه بسيار پرسيده اند كيست، و تأثيرش در زندگش حافظ چگونه بوده است. دربارة شناخت شخصيت زن او همين بس كه سخن دربارة همسرش كوچكترين مشابهتي با آنچه از «فردوس» و «نظامي» رسيده نداشته، زيرا در زبان آنها تحقير و توهين و حتي نفرين ديده مي شود ولي حافظ ستايش و نوازش دارد.
مرا در خانه سروي هست كاندر سايه قدس
فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم


سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليماني
چو اسم اعظمم، باشد چه باك از اهرمن دارم
شرابي خوشگوارم هست و ياري چون نگارم هست
ندارد هيچ كس باري، چنين عيشي كه من دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله


نه ميل لاله نسرين نه برگ نسترن دارم
گذاران عمر را با چنين همسري نيازمند به سرو بستان و شمشاد خوبي نمي‌داند، زيرا شمشاد و خانه اش را كمتر از آنها نمي شناسد خوش رفتاري، خوش گفتاري و خوش كرداري همسر را تا سر حد صنمي رسانده او را بت عشرت خانة خويش مي خواند.

در نهان خانة عشرت صنمي خوش دارم
كز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
مشخصات ظاهري همسري كه او را از سرو شمشاد و چمن بستان فارغ نموده، چنين مي‌دهد:
آن سيه چرده كه شيريني عالم با اوست
گرچه شيريني دهنان پادشاهانند ولي


خال مشكين كه بر آن عارض گندم گونست چنين ميگون لب خندان دل خرم با اوست
او سليمان زمان است كه خاتم با اوست
سـر آن دانـه كه شد رهنمون آدم با اوست
خواجه نه تنها به نشانه هاي جسماني همسر پرداختند؛ بلكه از خوبي و كمال و پاك دامني او نيز ياد كرده است، مي گويد:


روي خوبست و كمال هنر و دامن پاك لاجـرم هـمت پاكان دو عالم با اوست
و گويي چنين دلبر دل ارامي كه حافظ رات ثناگوي خود نموده است يك بار عزم سفر نموده، كه خواجه مي فرمايد:


دلبرم عزم سفر كرد خدا را ياران چه كنم با دل مجروح كه مرهم با اوست
پس از گذشت اندكي، مرهم وصال، زخمهاي چنين فراق جانسوزي را مدارا نموده است، ولي جدائي كه مرگ بين خواجه و يار زندگيش انداخت، تا آخرين لحظات عمر با او همراه بود.
آن يار كزو خانة ما جاي پري بود
از چنگ منش اختر بدمهر بدر برد


خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
آري چه كنم دوست دور قيمري بود
افسـوس كـه آن گنج روان رهگذري بود
فرزندان حافظ
براي شناخت فرزندان دلبند خواجه نيز مي بايست، در گلزار هميشه بهار غزليات او سير و سياحت كنيم شايد به نتيجه اي كارساز برسيم آنجا كه حافظ از چشم به خون نشسته و دامن دامن اشك ريخته خود سروده اي ساخته، معتقدند دربارة فرزندي بوده كه «خواجه نعمان» نام داشته و به جهت بازرگاني به هندوستان سفر كرده است.
ز گريه مردم چشمم نشسته در خونست


از آن دمي كه ز چشمم برفت رود عزيز
كنار دامن من همچو رود جيجونست
معتقدند شايد در فراق همين فرزندي كه در پي«شغل عالم فاني» رفته او را «يوسف دل» و خود را در هجران به پير كنعاني تشبيه كرده است:
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
كاين همه نمي ارزد شغل عالم فاني


يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي
كز غمش عجب حال پير كنعاني
به نظر مي رسد خواجه نعمان قبل از اينكه به جهت تجارت عازم هندوستان شود، با پدر مشورت نموده، پدر او را از چنين سفري بازداشته و عالم فاني را سزاوار چنين وقت صرف كردني ندانسته است، متقابلاً خواجه نعمان از اين مخالفت رنجيده خاطر گرديده. ابروان گشاده را در هم كشيده حال حزن پيدا كرده است كه خواجه مي فرمايد:«پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ» ولي

دلبستگي هاي زندگي اجازة آن را نداده اند كه خواجه نعمان پدري چون شمس الدين محمد حافظ را به درد فراق مبتلا نگرداند

.
فرزند دوم
به غير از فرزند يوسف مثال كه در پي شغل عالم فاني دنيا به هندوستان سفر كرده است، بر اين عقيده اند آنجا كه حافظ سخن از «فرزانه فرزند دارد، منظورش فرزندي بوده است كه در سالهاي خردسالي پيش از رفتن به مكتب خانه يا مدرسه و ادب آموختن در سال 754 زماني كه حافظ سي و هشت سال از عمرش گذشته بود مرده است.
دلا ديدي كه آن فرزانه فرزند


بـه جـاي لـوح سـيمين در كنارش چو ديد اندر خم اين طاق رنگين
فلك بر سر نهادش لوح سـنگين
كه لوح سنگين= 754 را ماده تاريخ در گذشت فرزند نهاده است.
فرزند سوم
آنجا كه سبب مرگ همسر شايسته حافظ را در غزليات جستجو مي كنيم، هم زمان با مرگ فرزندي مي يابيم كه اين گمان را به وجود مي آورد سومين فرزند خواجه با مادر به هنگام زايمان، حافظ را به فراق جانسوز خويش مبتلا كرده اند.
بلبلي خون دلي خورد و گلي حاصل شد


طوطيي را به خيال شكري دل خوش بود
قـره الـعين مـن آن مـيوة دل يـارش باد باد غيرت به صدش خار پريشان دل كرد
ناگهش سيل فنا نقش امل باطل كرد
كـه چـه آسـآن بشد و كار مرا مشكل كرد
آه و فرياد كه از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه كمان ابروي من منزل كرد
علت سرودن غزل
مؤلف تذكرة ميخانه علت سرودن غزل را چنين مي داند كه «خواجه عاشق دختري به نام شاخ نبات شد و چون به واسطة فقر خواجه وصال يار ميسر نمي گشت، نذر كرد چهل شب جمعه به (بقعة باباكوهي يا چاه مرتاض علي) رود و شب زنده داري كند. حافظ عاشق چنين كرد و تا آنگاه خواندن و نوشتن نيز نمي دانست، چون شب چهلم فرا رسيدن، پس از رياضت خوابش برد حضرت

علي(ع) را ديد كه ابواب خزائن غيب به روي از گشود و وي را در علوم عرفان به مقامات عاليه رسانيد و فرمود: كه حافظ قرآن خواهي بود و زبانت به گفتن اشعار گويا خواهد شد چون حافظ بيدار شد خود را شاعر و عارف يافت و بالبداهه به گفتن غزلي كه بيت شاخ نبات در آن است پرداخت
مرحوم دكتر معين پس از نقل اين واقعه كه به آن عنوان افسانه داده است مي‌نويسد:«قسمت اولاين داستان يعني توسط يك خواب، صاحب علوم و عرفان و قريحة شعر شدن نه تنها از نظر علمي قابل قبول نيست و تذكره نويسان دربارة‌ شعراي ديگر مانند باباطاهر عريان نيز نظاير اين افسانه را جعل كرده اند تا علو مرتبه و كرامت معنوي ايشان را برسانند بلكه جنبة تاريخي آن مردود است»


البته در ناخوانده ملا شدن اگر منظور ايشان باشد مثل اعلي آن وجود نازنين حضرت ختمي مرتبت صلوات الله عليه است و در پي آن بزرگوار بوده اند وارستگاني به چنين موهبتي نواخته شده اند و به جهاتي معنوي مورد توجه قرار گرفته اند از جمله نقل كرده اند.


حضرت آيت الله آقاي حاج شيخ محمدتقي بهجت فومني فرموده اند:
«در زمان جواني ما، كوري بود كه قرآن را باز مي كرد و هر آيه اي را كه مي‌خواستند نشان مي داد و انگشت خود را بر روي آن مي نهاد، من در زمان جواني روزي خواستم با او شوخي كرده باشم و سر به سر او گذاشته باشم گفتم: فلان آيه كجاست؟ قرآن را باز كرد و انگشت خود را بر روي آن آيه گذارد! من گفتم: نه اين طور نيست! و اين جا آيه ديگري است! به من گفت، مگر كوري!؟ نمي بيني؟!»


مولانا جلال الدين موسوي خراساني هم مي فرمايد:
ديد در بغداد يك شيخ فقير
پيش او مهمان شد او وقت تموز
گفت اينجا اي عجب مصحف چراست؟


انـدر ايــن آنـديشه تـشويشش فـزود مصحفي در خانة پيري ضرير
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
چونكه نابيناست اين درويش راست
كـه جـز او را نـيست ايــنجا يـاد بـود
از مدرسه حافظ تا درسگاه


شمس الدين محمد شيرازي در پي مرگ پدر، تحت كفالت و سرپرستي مادر قرار مي گيرد و براي تأمين معاش در دكان نانوايي به خميرگيري مشغول مي‌شود، با گذشت چند صباحي پي مي برد، در حوالي دكان ايشان مكتب خانه‌اي است كه عده اي در آنجا به فراگيري هاي مقدماتي مرسوم آن زمان اشتغال دارند، خواجة عزيز ما از آنجا آموختن را آغاز مي‌كند.


ترتيب تحصيلات مقدماتي وي به درستي روشن نيست، ولي از رد پاهاي كم اثري كه باقي مانده چنين بر مي آيد كه با نبوغ و حافظه و اشتياق بي مانندي آنچه را كه ديگران به سالي مي خواندند و به سختي فرا مي گرفتند، او به ماهي مي خوانده و نيك در مي يافته است.
فراگيري دانش


جواني كه از دست رنج خود خرج تحصيل مي كند، آشكار است چه شوري در دل و كدام سودائي در سر دارد و با چه سرعتي اين آتش مقدس زبانه مي‌كشد! اين است كه در مدت كم پيشرفت زياد مي‌كند تا مي رسد به مقصودي كه در نظر داشته است. با اين كه به اعتقاد آقاي دكتر علي فلاتي:«دايرة علم در آن زمان خيلي تنگ تر از حالا بوده و براي جوينده فعال و باهوش قرار گرفتن آن به مراتب كمتر از عصر حاضر وقت لازم داشت و با دانستن كامل زبان علمي تحصيل علوم نيز به مراتب آسان مي گرديد.»
نمي دانيم چرا حافظ مي فرمايد:


علم و فضلي كه به چل سال دلم جمع آور
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
به هر حال چون شايق علم و زبان علمي بود«در تحصيل به سرعت پيشرفت كرد و در مدت كمي در تمام علوم از علماء عصر پيش افتاد.»
او كه به راستي خود اوست بهترين گواه اين مدعاست»
در خدمت قرآن
ايمان و ايقان حافظ نسبت به ساحت مقدس قرآن موجب شده بود كه بيش از هر كتابي در خدمت قرآن باشد، ظلمات وجود را به انوار قرآن از بين برده، حجاب ظلماني را به نوراني مبدل و از بركات فيوضات خفية قرآن حجابهاي نوراني هم دريده، به حجلة انس رباني رسيده، عروس وصال را در آغوش كشد.


ايمان به قداست آسماني قرآن و علاقة بيش از حد به ساحت الهي آن موجب شده بود كه بزرگترين سوگند او به قرآن باشد.
گفتمش: زلف به خون كه شكستي؟ گفتا
حافظ اين قصد دراز است به قرآن كه مپرس
جاي ديگر مي گويد:


حافظ به حق قرآن كز شيد و رزق بازآي
باشد كه گوي عيشي در اين جهان هران زد
حفظ قرآن
خواجة عزيز ما كه زحمت تأمين معاش خود و اعضاء خانواده اش را روزانه تحمل مي كند، زمان فراغت را كه بايد استراحت نمايد، به «خداي خانه» يا «بيت‌المصحف» كه وسط مسجد جامع عتيق واقع مي‌باشد به تلاوت قرآن مي‌پرداخت.


علاقة شديدش به قرآن او را بر انگيخت كه سينة بي كينه اش را در الفاظ قرآن سازد. در پي اين انگيزه عاشقانه قيام كرد تا سينه اش را مهبط آياتي نموده كه از مبدأ وحي بر قلب مطهر خواجة كائنات نازل گرديده و از مقدس ترين قبول ظهور نموده تا بر سينة هر شيفته سوختة عاشق نشيند و به آن شرف حافظ بخشد. خواجه به اين نصيب آسماني شرافت يافتند، حتي به آن سوگند مي‌خورد.
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنـي كه انـدر سينه داري
علم قرائت
خاكساري و شيفتگي او به ساحت مقدس قرآن كريم بر آنس داشته بود، علم قرائت را كه از علوم شرعي مي دانستند به چهارده روايت فرا گيرد كه خود به اين نعمت اشاره نموده مي گويد:
عشقت رسد به فرياد گر خود به سان حافظ
قـرآن ز بـر بـخواني بـا چـارده روايـت
علم تفسير


علاقة شديد حافظ به قرآن موجب شده بود، براي درك كامل مضامين آيات شريفة قرآن علم تفسير را فرا گرفته، تا به حقايق باطني آيات شريفه پي ببرد. به همين جهت بحث تفسير كشاف آغاز مي نمايد.
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير
جه وقت مدرسه و بحث كشف كشاف است
در اثر مداومت به فراگيري هاي مخصوص علم قرآن با لطايف حكمي و نكات قرآني كاملاً آشنا مي شود و معتقد است مانند او كسي به آنها وارد نيست، بلكه در جهان كسي به ميزان او در اين زمينه اندوخته اي ندارد.
ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد
لـطايف حـكمي بـا نـكات قــرآني


بر همين اساس همين اطلاع كافي بوده كه تفسيري نگاشته و متأسفانه بر اثر حوادث سياسي عصرش از بين رفته است.
دلبستگي عاشقانه به قرآن چنان حساسيتي در حافظ به وجود آورده بود كه بدون كوچكترين ملاحظه اي در مقابل هر بي حرمتي بي مي افروخت، به همين لحاظ با آنهايي كه بي هيچ دردي از مقدسات الهي دكه اي ساخته بودند تا لقمة ناني به كف آرند و به غفلت بخورند، خصومت باطني داشت. به فرقه بازان و دكان داران صوفيه كه قرآن را دام تزوير و ريا و وسيله فريب دادن ساده لوحان قرار داده بودند، خصمانه برخورد مي كرد؛ خويش را پند مي داد كه چون آنان هتك حرمت قرآن را ننمايد:


حافظا مي خور و رندي كش و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
ابليسان آدم روي، غولان را عبوديت كه در مسير مسافر توحيد قرار مي گيرند به ظاهر تمسك و توسل به قرآن مي جويند، لكن صراط توحيد را گم كرده اند؛ روي جسم و جان را به سوي راه شيطان داشته اند. همان قومي هستند كه قرآن را دام تزوير كرده اند. به همين شيادان مي گويد: اگر به راستي منير از انوارش و مستفيض از فيوضاتش شده بوديد، نشانه هاي ديو صفتي در شما ديده نمي شد زيرا هر كس قرآن خواند ديو از او مي گريزد:


زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه باك
ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند
و از شما نه تنها «ديو، نگريخته است، بلكه خود آدم روئي مي باشيد كه خوي و صفت ديو داريد»
نه تنها براي اينكه كلام محبوب حقيقي را بشنود، جانش را منير سازد، تشنگي معنويش را برطرف نمايد، به قرآن پناه مي برد و خود را در آغوش قرآن مي‌افكند، بلكه دشمن خويش را نيز از غيرت قرآني كه عزيزش داشته مي‌ترساند، تا دشمن از چنگ فرو برده بر خون دلش منصرف شود و از ايذا و آزارش بردارد.


اي چنگ فرو برده به خون دل حافظ
فكرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست
دانش ادبيات
حافظ علاوه بر ادبيات فارسي در زبان و ادبيات عرب مهارت كافي و كامل داشته است، حاشيه بر تفسير «كشاف زمخشري» مستلزم احاطة تام او بر زبان تازيست و از اشعار عربي اش معلوم است كه خواجه به زبان عربي هم تسلط كاملي داشته كه «در اكثر غزلها مصرع هاي عربي به طور برجسته اي آورده است»


ملمعاتي كه داراي ابيات و مصاريع عربي هستند اگرچه به پايه اشعار فارسي او نمي رسد، ولي در مقام خود داراي فصاحت خاصي مي‌باشد و بعضي معتقدند:«بر اشعار تازي شيخ اجل سعدي شيرازي رجحان دارد»
دانش موسيقي


حافظ موسيقي دان حرفه اي نبوده است كه بنوازد، آوازي بخواند، بلكه احساس موسيقي با جوهر روح او چنان آميخته بود كه او را موسيقي شناس و دوستدار موسيقي نموده، به همين لحاظ در ميان آنچه كه سروده است، يك فرم غنايي پر احساس ديده مي شود و افرادي چون سودي شارح غزلياتش معتقدند كه خواجه به عنايت خوش آواز بوده پس بايد نظر ميرزا رضاقلي هدايت را كه گفته: حافظ را بايد «هم خواننده دانست و هم داناي موسيقي» پذيرفت.


در چنين صورتي آنچه را حافظ به جهانيان عرضه داشته كه دنياي انديشه و احساس و بينش است به فرمودة استاد همائي «عموماً از 9 وزن خارج نيست، چهار وزن از بحور متحدالاركان و پنج وزن از بحور مختلف الاركان است و از اين 9 وزن كه ايشان اشاره نموده اند به گفتة خودشان «سه وزنش كه «رمل» و «مجتث» و «مضارع» باشد از همه بيشتر است و چهار وزن «متقارب» و «رجز» و «مقتضب» و «خفيف» از همه كمتر است و دو وزن ديگر كه «رمل» و «مضارع» و نه به علت قلت «مقتضب و خفيف» كه آقاي حسين علي فلاح با تحقيقي جامع و مفيد اشاره كرده است.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید