بخشی از مقاله

معنی نوع دوستی و محبت به نظر کنفوسیوس

کنفوسیوس مربی و دانشمند بزرگ چین در تدریس روش خاصی داشت. شاگرانش جداگانه مطالعه می کردند و هروقت مشکلی برایشان پیدا می شد یا سوالی داشتند با استاد در میان می نهادند و کنفوسیوس ایشان را راهنمائی می کرد و جواب پرسششان را می داد. روزی یکی از شاگردان از او پرشید: استد بفرمایید معنی مهر و محبت و نوع دوستی چیست؟ کنفوسیوس جواب داد: معنایش مردم دوستی است.


روز دیگر شاگرد دیگری همین سوال را مطرح ساخت و کنفوسیوس جواب داد: نوع دوستی و محبت به معنای آنست که آنچه برخود روانمی داری بردیگران نیز نپسندی. روز سوم شاگرد دیگری سوال مذکور رامکرر کرد و کنفوسیوس جواب داد : به معنای آنست که انسان باید بتواند جلوی خود را بگیرد و همه اعمالش آمیخته به ادب باشد.
شاگردانی که در کنار استاد بودند، از این جوابهای مختلف به سوال واحد، تعجب کردند و به او گفتند: ای استاد! سوال یکی بود چرا جوابهای گوناگون به آن دادید؟ کنفوسیوس جواب داد: بلی سوال یکی بود، اما سوال کننده یکی نبود. کسانی بودند با تفکرات و نظرات مختلف، و من به هر کدام برطبق حالات و تفکراتش جواب دادم.


اندازه سخن ، شاگردی از استاد موجائی فیلسوف بزرگ چین از اندازه سخنگوئی پرسید. استاد جواب داد: اندازه سخن، به جا بودن سخن است. اگر حرف به جا باشد، بسیار بودنش عیب ندارد،اما اگر بیجا باشد یک کلمه آن هم خارج از اندازه است. قورباغه تمام روز به بانگ بالند آواز برمی آورد، اما فقط باعث درد سر و بیزاری مردم می شود، در حالیکه خروس فقط در سپیده دم آواز خوش و نزم برمی آورد و مردم سراسر جهان به آواز و به فرمان او از جا برمی خیزند و از خواب نوشین بامدادی دل برمی دارند.



ـ طريق وصول به محبت الهى
محبت الهى و راه رسيدن به آن

«يا مُحَمَّدُ؛ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَحابّينَ فيّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَقاطِعينَ(1) فيّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَواصِلينَ فيّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَوَّكِّلينَ عَلَىَّ وَ لَيْسَ لَِمحَبَّتي عَلَمٌ وَ لا نِهايَةٌ وَ كُلَّما رَفَعْتُ لَهُمْ عَلَماً وَضَعْتُ لَهُمْ عَلَماً...»

خداى متعال رسولش را مورد خطاب قرار داده، مى فرمايد: محبّت من بر چهار دسته از مردم واجب است (اين وجوب از قبيل وجوب تكليفى نيست، بلكه ثبوت قطعى محبّت خدا را مى رساند):
دسته اول: كسانى كه يكديگر را به جهت من دوست داشته باشند.


دسته دوم: كسانى كه براى من از دوستى وارتباط با كسانى كه نمى پسندم، دست بردارند و رابطه خود را با دشمنان من قطع كنند. به ديگر سخن، اگر بر اساس هواى نفس و بر خلاف رضاى پروردگار ارتباطى بين آنها برقرار شد، به انگيزه عشق به خدا چنين پيوند و ارتباطى را قطع كنند.
دسته سوم: افرادى كه به جهت من با يكديگر رابطه برقرار كنند (و اگر چنانچه كدورت و تيرگى بينشان وجود دارد، آن را فراموش كنند و در ايجاد ارتباط و پيوند همه جانبه تلاش و همت نمايند.)
دسته چهارم: گروهى كه بر من توكل داشته باشند.


پيداست كه خداوند در مقام برانگيختن افراد به سوى كارهايى است كه موجب سعادت و تقربشان به اوست. البته كسى برانگيخته مى شود كه به خداوند محبّت
________________________________________
1- در نسخه ارشادالقلوب ديلمى، (باب 54) «المتعاطفين» ضبط شده است.
داشته باشد، نه آنكه بى تفاوت و غافل باشد. براى كسى كه واقعاً به محبّت خداوند دست يافته است، محبّت خداوند نزد او بيشتر ارزش دارد از كسى كه در بيابان راه را گم كرده و زاد و توشه اش تمام شده و در آستانه مرگ است و انتظار مى كشد تا نان و آبى به او برسانند و او را از

سرگشتگى در بيابان و گمراهى نجات دهند. چون كسى كه در آستانه مرگ و از دست دادن زندگى زودگذر دنياست و آرزو دارد چند روز ديگر زنده بماند، مى خواهد راه را پيدا كند تا چند صباحى ديگر در اين دنيا زندگى كند و اين هرگز قابل مقايسه با ارزش و اهميّت محبّت خدا به بنده اش نيست كه از هر جهت مفيد و ثمربخش و سازنده و در عين حال جاودانه است.


پر واضح است كه بشر تلاش مى كند تا در اين دنيا محبّت ديگران را به خود جلب كند، و البته همت ها متفاوتند: افراد بلند همت درصددند كه در دل مردم جاى گيرند، ديگران به آنها محبّت و عنايت داشته باشند؛ ولى اهل آخرت تنها به اين نوع محبّت بسنده نمى كنند و در تكاپوى كسى هستند كه محبّتش بيش از همه جهان، فايده و ارزش دارد و براى تحصيل و دست يابى به آن از همه چيز و همه دنياى خود مى گذرند. ولى افسوس كه جز براى اندكى، ارزش محبّت الهى ناشناخته است.


پى بردن به اهميّت محبّت خدا، به نوبه خود درجه اى از شناخت و معرفت ذات اقدس خداوند است و لااقل با اين حد از معرفت، ما دچار جهل مركّب نشده ايم. حال وقتى تا اين حد اين معنا را درك كرديم، بايد در جهت تحصيل چنين امر عظيم و ارزش مندى همّت گماريم و در اين راه از همه امكانات خود بهره جوييم، تا محبّت الهى به معناى واقعى در ما پديد آيد.

 


اينكه در اين حديث شريف آمده است: «وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتحابين فيّ» (كسانى كه يكديگر را به جهت من دوست داشته باشند، محبّت من بر آنان واجب مى گردد)، بدان جهت است كه دوست داشتن يكديگر در واقع محبّت ورزيدن به خداست،
چه آن كه دوستى با دوستان خدا، نوعى اظهار مودت و محبّت به خداوند است. طبيعى است اگر محبّت به كسى يا چيزى تعلق گرفت به متعلقات او نيز سرايت خواهد كرد، اگر كسى به خدا علاقه داشت به مقربان و نزديكان او نيز علاقه مند است و اين از آثار تكوينى محبّت است، زيرا نمى توان به كسى محبّت داشت، اما نسبت به آثار و متعلقات او بى تفاوت بود. از اين رو اگر شخصى به خداوند محبّت داشت به هر كه به خدا نزديكتر است، بيشتر محبّت خواهد ورزيد ولذا چنين افرادى در وهله اول به وجود مقدس پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و ائمه اطهار(عليهم السلام) محبّت مى ورزند و سپس به شيعيانى كه به آنها نزديكترند و راه آنان را بهتر از ديگران پيموده اند و به

 

دستورات و فرامين آنها بيش از ديگران عمل مى كنند.

طريق وصول به محبّت الهى
هر كس بر اساس ايمان به خدا، به ديگران محبت داشته باشد و ديگرى را به جهت عبوديت و بندگى او در برابر خدا و به سبب تقوى و پرهيزگاريش، دوست بدارد، بايد به خود اميدوار باشد، چون محبّت بندگان و دوستان خدا وسيله اى است كه انسان را به راه خدا مى كشاند و از آنچه او را از خدا و دوستان خدا دور مى كند باز مى دارد. افزون بر اين، با عمل خويش، محبّت خداوند را تحصيل خواهد كرد و به آرزوى ديرينه خود دست مى يابد؛ زيرا تنها آرزوى هر محب اين است كه محبوبش نيز به او محبّت داشته باشد. بدين جهت خداوند، در قرآن كريم درباره تحصيل محبّت الهى و يا اينكه چگونه انسان مى تواند محبوب خدا شود، مى فرمايد.
«اِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونى يُحْبِبْكُمُ اللّهُ»(1)
اگر خدا را دوست داريد پس از دستورات من پيروى كنيد تا خدا نيز شما را دوست بدارد.
________________________________________
1- آل عمران/29.
حال اگر كسى در تكاپوى وصول به محبّت الهى است طريق آن، تمسك به راه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است، بايد راه او را تعقيب كرد تا همانگونه كه او حبيب الله است و خدا او را دوست مى دارد، با پيروى او، شعاعى از محبّتى كه خدا به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)دارد به ما نيز بتابد. بنابراين يكى از مهمترين راههاى جلب محبّت خدا، ارتباط نزديك با رسول خداست، چون او محبوب مطلق خداست و شايد بتوان گفت، ساير محبّتهاى خدا در سايه محبّتى است كه به اين محبوبش دارد. اين سخن گزافى نيست؛ چرا كه همه موجودات امكانى در موجودى كه از همه كامل تر است

جمعند، بالطبع چنين موجودى، اصالتاً و در بادى امر مورد محبّت و توجه خدا قرار مى گيرد.
پس بايد سعى كرد دوستى با ديگران براساس رابطه آنها با خدا باشد و بايد افرادى را كه پيوند و ارتباطشان با خدا و رسولش قويتر است شناسايى كرد و با آنان رابطه برقرار ساخت، تا محبّت الهى محقّق گردد.
از سوى ديگر، حتى المقدور بايد ملاك محبّتهاى دنيوى و جاذبه هايى را كه تنها مربوط به اين جهان است، از دلمان دور سازيم، چون اگر بر سر امور دنيوى و لذّتهاى دنيوى و ملاكهاى ارزشى آن، به يكديگر محبّت كنيم، دل ما مملوّ از محبّتهايى خواهد شد كه از سنخ محبّت دنيوى است و ديگر جايى براى محبّت الهى باقى نمى ماند.


انسان بطور طبيعى به چيزى كه داراى كمال است، علاقه مى ورزد، ولى اگر توجه اش به چيز كامل ترى جلب گرديد، رفته رفته از امور فروتر، چشم مى پوشد و محبّت آنها از دلش خارج مى شود. براى اينكه محبّتهاى الهى به دل انسان راه يابد و محبّتهاى دنيوى رخت بربندد، بايد كمالى را كه فراى دنيا و امور دنيايى است، شناخت و پى برد كه سرچشمه و مبدء همه كمالات؛ كمالات را در حد بى نهايت


داراست و هر جمال و كمالى كه موجب محبّت و علاقه مى شود، در حد بى نهايت در او وجود دارد.
از آنجا كه در ابتدا معرفتهاى ما از طريق امور مادى به دست مى آيد، در آغاز آفرينش و شروع زندگى و نيز درگذر آن، به امور دنيوى بيشتر تعلق داريم. گرچه انسان هاى معصوم از آغاز به امور معنوى توجه دارند و معرفتهايشان رنگ دنيايى ندارد؛ ولى آنها استثنا هستند. ما به گونه اى

هستيم كه در ابتدا امور مادى و لذايذ دنيوى، توجه ما را جلب مى كند و براى كنار نهادن اين روحيه و توجه به امور معنوى و ارزش هاى الهى، بايد به وسايطى چنگ زنيم كه ارتباط ما را با خدا تقويت مى كنند.
پس دوستى و محبّت ما به ديگران، بايد براساس عشق و محبّت به خدا باشد. منافع دنيوى را نبايد به گونه اى مدّنظر قرار داد كه از انگيزه و هدف اصلى خود غافل بمانيم. از اينرو بايد رابطه خود را با

اولياى خدا تقويت كنيم، تا به محبّت الهى دست يابيم، زيرا بين محبّت خدا و محبّت به اولياى خدا نوعى رابطه است كه هر كدام تقويت شود در ديگرى اثر مى گذارد، و ايجاد شكاف و جدايى بين آنها امكان ناپذير است، بلكه همواره بينشان پيوند ناگسستنى برقرار است، لذا در يكديگر تأثير متقابل دارند. يعنى اگر محبّت انسان به خدا فزونى گرفت، محبّت به اولياى خدا نيز فزونى مى گيرد و نيز اگر محبّت انسان به اولياى خدا زياد شد، محبّتش به خدا نيز بيشتر خواهد شد.
براى تقريب به ذهن به مثال زير توجّه كنيد:
محبّت به خدا نظير درخت و ريشه آن است و محبّت به اولياى خدا، نظير شاخ و برگهاى آن درخت. اگر شاخه و برگهاى درخت را قطع كنيد، به جهت عدم تنفس به تدريج درخت خشك مى شود و از سوى ديگر اگر ريشه درخت را بزنيد، شاخه و برگهاى آن نيز خشك مى شود. از طرف ديگر اگر شاخه و برگها، به واسطه استفاده از


حرارت و نور و هوا، قوى تر شوند درخت نيز قوى مى شود و نيز اگر ريشه درخت به وسيله استفاده از مواد غذايى زمين قوى شود، شاخ و برگهاى درخت نيز قوّت مى گيرد. نظير اين رابطه متقابل، بين محبّت به خدا و محبّت به اولياى او نيز وجود دارد.
محبّت اولياى خدا شاخ و برگِ محبّت خداست، اگر اين محبّت را تقويت كنيم، محبّت به خدا نيز تقويت مى گردد. (از آنجا كه با اولياى خدا از طريق حواسّمان تماس داريم: آنها را مى بينيم و صدايشان را مى شنويم و آنها همنوع ما هستند و بيشتر مى توانيم درباره آنها بيانديشيم، اگر از راه محبّت به آنها وارد شويم، راه براى دست يابى به محبّت خداوند آسان مى گردد).


تجربه نشان داده است كه وقتى فضايل و كمالات پيامبر اكرم و ائمه اطهار(عليهم السلام) ذكر مى شود و سخن از معجزات و ارزش هاى الهى آنها به ميان مى آيد، عشق و علاقه و محبّت انسان، زودتر برانگيخته مى شود، تا آنگاه كه صفات و كمالات خداوند ذكر مى گردد. تا آنجا كه برخى گفته اند: اصلا محبّت ورزيدن به خدا معنا ندارد و برخى افراد خام باور كرده اند كه محبّت به خدا تعلق نمى گيرد، چون ديده اند، ذكر صفات و كمالات خداوند شوقى در آنها پديد نمى آورد. ولى واقعيّت

غير از اين است. سرّ اينكه محبّت به اولياى خدا زودتر در ما برانگيخته مى شود، اين است كه آنها با ما سنخيّت دارند و انسانند و تا حدّى در افق فهم و درك ما هستند، گر چه مراتب والاى اولياى خدا، با مراتب انسان هاى عادى قابل مقايسه نيست. پس بهترين و ساده ترين راه براى محبّت

ورزيدن به خدا، دوستى با دوستان خداست و هر قدر رابطه و موّدت ما با آنها افزون گردد، محبّت ما به خدا بيشتر مى شود؛ البته به اين شرط كه آنها را از آن جهت كه دوست خدا هستند، دوست بداريم نه به جهت مقام و ثروت و امور ديگر دنيوى.

در اصول كافى از حضرت سجاد(عليه السلام) روايت شده است كه فرمود:
«اِذا جَمَعَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الاَْوَّلينَ والاْخِرينَ قامَ مُناد فَنادى يُسْمِعُ النّاسَ...»
وقتى، در روز قيامت، خداوند همه مردم را گرد آورد، منادى همه مردم را آواز مى دهد.
«فَيَقُولُ: اَيْنَ الْمُتَحابُّونَ فىِ اللّهِ»
منادى مى گويد: كجايند كسانى كه براى خدا به يكديگر محبّت كردند؟
«قالَ: فَيَقُومُ عُنُقٌ مِنَ النّاسِ فَيُقالُ لَهُمْ: اِذْهَبُوا اِلَى الْجَنَّةِ بِغَيْرِ حِساب...»
جماعتى از مردم برمى خيزند، به آنها گفته مى شود بدون حساب وارد بهشت شويد.
«قالَ: فَتَلَقّاهُمُ الْمَلائِكَةُ فَيَقُولُونَ: اِلى اَيْنَ؟»


فرشتگان با آنها برخورد مى كنند و مى گويند: كجا مى رويد؟
«فَيَقُولُونَ: اِلىَ الْجَنَّةِ بِغَيْرِ حِساب» آنها مى گويند: بدون حساب به سوى بهشت مى رويم.
«قالَ: فَيَقُولُونَ فَاَىُّ ضَرْب اَنْتُمْ مِنَ النّاسِ؟»
فرشتگان مى گويند: شما چه صنفى از مردميد؟
«فَيَقُولُونَ: نَحْنُ الْمُتَحابُّونَ فِى اللّهِ» آنها مى گويند: ما براى خدا دوست گزيديم.
«قالَ: فَيَقُولُونَ وَ اَىُّ شَىء كانَتْ اَعْمالُكُمْ؟»


فرشتگان مى گويند: اعمال شما چگونه بود؟
«قالوا: كُنّا نُحِبُّ فِى اللّهِ وَ نُبْغِضُ فِى اللّهِ»
مى گويند: براى خدا دوستى مى كرديم و براى او دشمنى مى ورزيديم.
«قالَ: «فَيَقُولُونَ: نِعْمَ اَجْرُ الْعامِلينَ»(1)
فرشتگان مى گويند: چه نيكوست پاداش اهل عمل.
در ادامه حديث معراج خداوند مى فرمايد:
«وَ لَيْسَ لِمَحَبَّتى عَلَمٌ و لا نِهايَةٌ»


براى محبّت من حدّ و نهايتى نيست.
________________________________________
1-اصول كافى (با ترجمه)، ج 3، (باب الحب فى اللّه و البغض فى اللّه)، ص 191.
و نيز مى فرمايد:
«كُلَمّا وَضَعْتُ لَهُمْ عَلَماً، رَفَعْتُ لَهُمْ عَلَماً...»
هرگاه نشانه اى را فرود آورم، متعاقباً علم و نشانه ديگرى براى آنها قرار مى دهم.
سرّ اين تعبير اين است كه در گذشته راه هاى حادثه آفرين و خطرناكى وجود داشته كه از اعماق بيابانهاى وسيع و لم يزرع مى گذشته است، لذا براى هدايت و راهنمايى رهگذران، علامتهايى را نصب مى كردند، اگر با وزش طوفانها شنهاى بيابان به حركت آمده و جادّه ها را مى پوشانيد، به

وسيله آن علايم، راه اصلى را پيدا كرده و به سفر خود ادامه مى دادند. از اين رو از هر عَلَمى كه مى گذشتند، براى ادامه راه خويش، به نشانه ديگرى احتياج داشتند و بى آن نشانه ها، توانايى ادامه حركت و نجات از حوادث احتمالى را نداشتند. لذا خداوند سبحان مى فرمايد: من تا آخر راه با آنان همراه بوده و آنها را از راهنمايى خويش محروم نمى سازم: از هر عَلَمى كه بگذرند عَلَم و نشانه ديگرى فرا روى آنها قرار مى دهم تا از هدايت و راهنمايى من برخوردار باشند و بى راهه

نروند.
آرى از عنايات ويژه ذات اقدس حق به اوليا و دوستان واقعى اش، توجّه و هدايت همه جانبه و دايمى اوست، به گونه اى كه آنان را از لغزش و تزلزل رهايى مى بخشد.


پنج حقيقت دربارة محبّت
.- 1خداوند بدون هيچ قيد و شرطي شما را دوست مي‌دارد
-2. به شما امر شده است تا محبت نماييد

3. با توانايي خود قادر نيستيد محبّت نماييد
ديگران داشته باشيد. تاكنون چند بار كوشيده و يا تصميم به محبّت شخصي گرفته‌اي ؟ با توانايي خود هرگز كن - 4. با محبّت خداوند ميتوانيد به ديگران محبّت نماييد نيست بتوانيد با محبت بدون قيد و شرط، همچون محبت خداوند ديگران را دوست بداريد. انسان ذاتاً صبور و مهرب "كساني كه جسماني يا دنيوي هستند نمي‌توانند خداوند را خشنود سازند" پس شما نيز با توانايي‌هاي خود آن طور كه بايد نمي‌توانيد محبّت نماييد. ت -5 . به وسيلة ايمان محبّت مي‌نماييدلاش‌هاي خود هرگز

نمي‌توانيد محبّت آگاپه، يعني محبّت بدون قيد و شرط خداوند را نسبت به ديگران داشته باشيد. تاكنون چند بار كوشيده و يا تصميم به محبّت شخصي گرفته‌ايد كه هيچ گونه احساس مثبتي در خود نسبت به او حس نمي‌كنيد؟ غير ممكن است، اين طور نيست؟ با توانايي خود هرگز ممكن نيست بتوانيد با محبت بدون قيد و شرط، همچون محبت خداوند ديگران را دوست بداريد. انسان ذا

تاً صبور و مهربان نيست. ما حسود، مغرور، خودخواه و گستاخ هستيم. پس هرگز نمي‌توانيم به طريقي كه خداوند ما را محبت مي‌نمايد، ديگران را محبت نماييم!ان نيست. (10) موانع معرفت خدا
در مباحث قبل گفتيم كه عواملى همچون عادات ذهنى، خوف از مخالفت اجتماع و هراس از مسئوليت و محدوديت مانع شناخت حقيقت مى‏شود اكنون با تفصيل بيشترى به توضيح موانع اين

شناخت مى‏پردازيم.
1 - پيروى از هواى نفس
پيروى از هواى نفس به معناى مخالفت با فرمان عقل، شرع و يا وجدان اخلاقى است. هر گاه كسى آن چه را كه به واسطه نور عقل و يا هدايت شرع و وجدان اخلاقى خود نادرست مى‏داند انجام دهد قواى ادراكى و قوه عاقله او دچار ركود و ناتوانى مى‏شود و از درك حقايق و حتى روشن‏ترين حقيقت يعنى خداى عالم عاجز مى‏شود.
خداوند در آيه 23 از سوره مباركه جاثيه مى‏فرمايد:
أفرءيت من اتخذ الهه هويه و اضله اللَّه على علم و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوة فمن يهديه من بعد اللَّه افلا تذكرون.


آيا ديدى و تعجب نمى‏كنى از كسى كه هواى خويش را معبود خود قرار داد در حالى كه او معبود حقيقى خويش را مى‏شناسد و خداوند او را كه مى‏داند معبود حقيقى كيست گمراه گردانيد و بر گوش و قلبش مهر زد و بر ديده‏اش پرده نهاد؟ چه كسى پس از خدا او را هدايت خواهد كرد؟ آيا پندنمى گيريد؟
معبود قرار دادن هواى نفس به معناى پيروى از هواى نفس است و پيروى از هوا موجب زوال عقل و قوه شناخت انسان است اميرمؤمنان على(ع) هواى فرموده‏اند: الهوى شريك العمى (35) در اين فرمايش گهربار امام هواى نفس را به منزله و همدوش نابينايى معرفى كرده‏اند و مقصود آن است كه هواى نفس قوه شناخت انسان را از بين مى‏برد امام على در عبارتى ديگر مى‏فرمايند:


و كم من عقل اسير تحت هوى امير (36)
چه بسيار عقلى كه تحت سيطره هواى نفس قرار مى‏گيرد.
وقتى عقل اسير هوا شود، ديگر قادر به انجام وظيفه اصلى خويش كه شناخت حقايق و تمييز نيك و بد از يكديگر است نخواهد بود.
ايشان در فرمايش ديگرى چنين راهنمايى فرموده‏اند:
قاتل هواك بعقلك (37)
به وسيله عقلب با هواى خود مبارزه كن
اين جمله بيانگر رويارويى همواره عقل و هواست زيرا همان طور كه هواى نفس قواى ادراكى و خرد انسان را ناتوان مى‏سازد تنها راه مبارزه با هواى نفس عقل انسان است با عقل مى‏توان به جنگ هواى نفس رفت و از پيروى آن پرهيز نمود.


2 - محبت دنيا
يكى از موانع شناخت محبت افراطى است به طور كلى مى‏توان گفت محبت خارج از اندازه قواى ادراكى و شناخت فرد را مختل مى‏كند هر گاه فردى به شخص، مقام يا شى‏اى محبت بيش از حد داشته باشد نخواهد توانست زشتى‏ها كمبودها و مضار محبوب خود را ببيند و بپذيرد و سخن مخالفان محبوب خود را نيز نخواهد شنيد اميرالمؤمنين على(ع) مى‏فرمايند:
عين المحب عمية عن معايب المحبوب و اذنه صماء عن قبح مساويه (38)


چشم محب از ديدن عيوب محبوب نابيناست و گوشش از زشتى بدى‏هاى او ناشنواست.
بنابراين مى‏توان گفت شناخت موضوعات مورد علاقه و محبت شديد دشوار است چنان كه مشهور است «حب الشى يعمى و يصم» از پيامبر اكرم(ص) نيز روايتى به همين مضمون نقل شده است به همين ترتيب مى‏توان گفت وقتى چيزى مورد علاقه شديد باشد نه تنها شناخت آن دشوار مى‏شود بلكه شناخت مخالفان آن نيز دشوار خواهد بود زيرا شخص محب همواره به مخالفان محبوب خود به ديده ترديد و گاه دشمنى نظر مى‏كند و نمى‏تواند محاسن و فوايد مخالفان را بشناسد.


يكى از قضاوت‏هاى رايج ميان دنيا پرستان و دلبستگان به حيات دنيا اين است كه گمان مى‏كنند خداپرستى با بهره مندى از مواهب دنيا سازگار نيست بحث درباره دنيا در فصل مستقلى خواهد آمد ولى اجمالا بايد بدانيم كه از ديد موحدان دنيا و نعمت‏هاى آن مخلوق خداست. انسان موحد كه عاشق خداست به هر چيز به ديده نشانه و گواه وجود خداوند مى‏نگرد نعمت‏هاى دنيا نيز از ديد انسان موحد مذموم و ناپسند نيست؛ آن چه ناپسند و مذموم است دلبستگى به دنياست ولى انسان‏هاى سطحى نگر و نزديك بين، خدا، انبياء و شرايع را با بهره مندى از دنيا مخالف مى‏بينند پيشاپيش در برابر انديشه خدا پرستى موضع مخالف مى‏گيرند و وجود خدا و دين را انكار مى‏كنند.
محبت دنيا چشم و دل دنيا پرستان را كور كرده و ديگر قدرت ديدن حقايق برتر را ندارند اميرمؤمنان على(ع) مى‏فرمايند:
لحب الدنيا صمت الاسماع عن سماع الحكمة و عميت القلوب عن نور البصيرة؛ (39)
به سبب محبت دنيا گوش‏ها از شنيدن حكمت ناشنوا و قلب‏ها از روشنايى بصيرت نابينا مى‏شود.
به همين دليل ايشان بنابر نقل امام صادق(ع) در موعظه‏اى فرموده است:
فارفض الدنيا! فان حب الدنيا يعمى و يصم و يبكم و يذل ارقاب؛ (40)


دنيا را رها كن زيرا محبت دنيا انسان را كور و كر و گنگ مى‏كند و مردم را ذليل مى‏كند.
محبت دنيا موجب غفلت از حقيقت و انكار آن مى‏شود و جهل و غفلت و حقيقت اولين مانع رسيدن به كمال است از اين رو امام صادق(ع) فرموده‏اند:
راس كل خطيئة حب الدنيا؛ (41)
آغاز و منشا همه كجروى‏ها محبت دنياست.

 


3 - سطحى نگرى
نگاه سطحى و نزديك بين، مانع شناخت عميق امور است انسان‏هايى كه دچار قضاوت عجولانه هستند و به ظنون خود در قضاوت بسنده مى‏كنند به معرفت يقينى و استوارى دست نمى‏يابند و آنان كه حواس محدود بشرى را يگانه ابزار شناخت مى‏دانند از شناخت حقايق برتر از حس محرومند. وجه مشترك اين گونه افراد را مى‏توان سطحى نگرى و نزديك بينى ناميد.
قرآن كريم اعتماد بر ظن را در موارد بسيارى موجب گمراهى دانسته است آيات گوناگونى منشا شرك مشركان را پيروى از ظن و گمان معرفى كرده است ديدگاه قرآن درباره ظن و گمان اين است كه در شناخت واقع نبايد به ظن اعتماد كرد. تا زمانى كه علم يقينى نداريم نمى‏توانيم بگوييم حقيقت را شناخته‏ايم. علم يعنى معرفت به چيزى همراه با عدم احتمال نقيض آن ولى در ظن و گمان همواره احتمال خلاف وجود دارد قرآن كريم مى‏فرمايد:
ان الظن لا يغنى من الحق شيئاً (42)


گمان در وصول به حقيقت هيچ سودى نمى‏رساند.
بالاترين حقيقت كه وجود خداوند است و برترين عقيده كه باور به يگانگى اوست براى كسانى شناخته مى‏شود كه بر ظنون خويش تكيه نمى‏كنند و عقايد خود را بر پايه استوار علم بنا مى‏كنند آنان از شرك و الحاد مصون هستند و ديگران كه بر ظن و گمان تكيه دارند در خطر انكار خداى يگانه‏اند.
الا ان للَّه ما فى السموات و من فى الارض و ما يتبع الذين يدعون من دون اللَّه شركاء ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون (43)


آگاه باش كه هر كه در آسمان‏ها و هر كه در زمين است از آن خداست و كسانى كه غير از خدا شريكانى را مى‏خواند از حق پيروى نمى‏كنند. بلكه اينان جز از گمان پيروى نمى‏كنند؛ و جز تخمين زدن كارى نمى‏كنند.
از ديگر مصاديق سطحى نگرى و نزديك بينى، اعتماد به حواس ظاهرى و بسنده كردن به آنهاست. افراد حس گرا امر غير محسوس را كه حواس ظاهرى قادر به درك آن نيست منكر مى‏شوند. آنها مشهودات و محسوسات خود را بررسى نمى‏كنند، تا منشأ آنها را تشخيص دهند. چه بسا منشأ اين امور مشهود موجود ديگرى باشد كه هم اكنون آن را نمى‏بينيم و يا اصولا قابل مشاهده حسى

نباشد بنى اسرائيل مردمى نزديك بين و حس گرا بودند. آنان به سبب اعتماد بيش از حدى كه بر حس خود داشتند فريب سامرى را خوردند و مجسمه ناتوانى را معبود پنداشتند در حالى كه هيچ يك از آثار هوشيارى آگاهى و توانايى در آن ديده نمى‏شد سامرى از زينت‏هاى مردم گوساله‏اى ساخت كه صدايى از آن شنيده مى‏شد آن گاه به بنى اسرائيل گفت اين گوساله معبود شما و موسى است:


پس براى آنان پيكر گوساله‏اى كه صدايى داشت بيرون آورد و او و پيروانش گفتند: اين خداى شما و خداى موسى است و پيمان خدا را فراموش كردند.
آنان فريب سامرى را خوردند زيرا هنگامى كه صداى مجسمه را شنيدند آن را نشانه حيات پنداشتند و اين نشانه را كافى دانستند. خداوند درباره اين عمل بنى اسرائيل اين گونه قضاوت مى‏كند:
افلا يرون الا يرجع اليهم قولا و لا يملك لهم ضرا و لا نفعا (45)
مگر نمى‏بينند كه گوساله پاسخ سخن آنان را نمى‏دهد و به حالشان سود و زيانى ندارد؟


اين آيه در واقع بنى اسرائيل را سرزنش مى‏كند كه چرا در مشهودات خود تدبر نكرده‏اند و از خود نپرسيدند كه اين گوساله چرا از پاسخ سخنان ما عاجز است و از خود نپرسيدند: چگونه موجودى كه سود و زيانى براى ما ندارد و قدرت بر سود رساندن و ضرر زدن ندارد معبود ما باشد؟
در اين آيه ساده انديشى و سطحى نگرى بنى اسرائيل محكوم شده است ويژگى حس گرايى و دورى از تعقل در موارد ديگرى نيز از بنى اسرائيل ديده شده است. آنان از پيامبر خود مى‏خ

واستند كه خدا را به آنان نشان دهد به طورى كه بتوانند با چشمان خود خدا را مشاهده كنند:
فقالوا ارنا الله جهرة (46)
بنى اسرائيل به موسى گفتند: خدا را آشكارا به ما بنماى.
و اذا قلتم يا موسى لن نومن لك حتى نرى اللَّه جهرة فأخذتكم الصاعقة و انتم تنظرون (47)
به ياد آوريد آن گاه كه گفتيد: اى موسى، تا خدا را آشكار نبينيم، هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد پس در حالى كه مى‏نگريستند صاعقه شما را فرا گرفت.


حس گرايى افراطى باعث محروميت از شناخت حقايق غير مادى است و كسانى كه اين ويژگى را دارند قادر به شناخت خداوند نيستند و هرگز به آفريدگار جهان ايمان نمى‏آورند.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید