بخشی از مقاله

نظريه انتقادي و فرانوگرايي: چالش ها

چکيده
اين مقاله به بررسي نقاط ضعف گفتمان غالب رشته روابط بين الملل يعني رئاليسم و نئورئاليسم پرداخته و نشان ميدهد که مسائل مربوط به امنيت در عصر جديد توسط آن مفروضات به خوبي قابل تحليل نيست . نويسنده با اشاره به توسـعه نيـافتگي رشـته روابط بين الملل تلاش ميکند با طرح نظريه هاي انتقـادي، فرانـوگرايي و فمينيسـم در روابط بين الملل بر اين نکته تأکيد کند که اين رهيافت ها، مجال بيشتري براي ورود به حاشيه رانده شدگان از جريان اصلي رشته روابط بين الملل به دست ميدهنـد. در ايـن راستا وي معتقد است که اين تئوريها، با زير سؤال بردن مفروضات معرفت شـناختي، هستيشناسي و روش شناسي رئاليسم ، ديدگاه سنتي اين رهيافت نسـبت بـه امنيـت را زير سؤال برده و با وارد کردن افراد محروم ، زنان و فقرا بـه عنـوان بـازيگران عرصـه روابط بين الملل ، مناسبات جديد امنيتي و چارچوب هاي جديـد تحليلـي را وارد ايـن رشته کرده اند.براي نظريه پردازان انتقادي، امنيت همواره در حالت نبود تهديد تعريـف ميشود و با مفهوم رهايي و خودمختاري جهاني که به آزادي عمـل و امنيـت واقعـي منجر ميشود، ملازمت نزديک دارد. فرانوگرايي نيز براي کساني که جهان سياسـت را از منظر بازيگران حاشيه اي مينگرند، احساس رضايت ايجاد مـيکنـد. در چـارچوب فمينيسم نيز ناامني، امري جنسيتي است که بـا سـاير منـابع نـاامني ترکيـب مـيشـود.
بنابراين فمينيست ها به دنبال حساس کردن روابط بين الملل به مسأله جنسيت هستند.
کليدواژه ها: مطالعات امنيت ، نظريه انتقادي، فرانوگرايي، فمينيسم ، روابط بين الملل


مقدمه
درست در زماني که «باري بوزان » توجه جدي خود را به مفهوم نظم دهنده اصلي روابط بين الملل يعني امنيت در درون مکتب واقعگرايي ـ نوواقعگرايي، معطوف کرد، رشته روابط بين الملل در دهه ١٩٨٠ در معرض انتقادات شديدي قرار گرفت . شايد اين رشته توسعه نيافته تا حد زيادي از توجيه شرايط ناتوان بود و در نهايت تحت تأثير رويدادهايي قرار گرفت که ساير حوزه هاي علوم اجتماعي را در دهه هاي قبل متأثر ساخته بود.(١) در نتيجه به سؤالاتي نظير هدف رشته روابط بين الملل (که اولين بار قبل و بعد از جنگ جهاني دوم مطرح شد) و نيز روش شناسي (که موضوع دومين مناظره بزرگ در دهه ١٩٦٠ بود) و تا حد کمتري، مسائل هستيشناختي (که در دهه ١٩٧٠ به شکل بحث در مورد بازيگران فراملي و مسائلي از اين قبيل مطرح شد)، سؤالات معرفت شناسانه (که سؤال در مورد نحوه ادعاي ما درباره معرفت و نحوه دستيابي به آن است ) و نيز سؤالات اخلاقي (که در مورد آنچه بايد هدف و مبناي اخلاقي تلاش نخبگان رشته روابط بين الملل قرار گيرد، تحقيق ميکند)، اضافه شد. در اين جريان ، قافله روابط بين الملل به سادگي به ساير حوزه هاي علوم اجتماعي رسيد. همانگونه که جرج ٢ در اين باره بيان ميکند، برخي سؤالات بسيار مهم ، ديگر نميتوانند از سوي دانشمندان درگير با مسائل حساس روزمره ناديده گرفته شوند. بنابراين وظيفه اين دانشمندان نسبت به ديگران بسيار سنگين تر است .(٢)
از اين رو، براي برخي در حوزة روابط بين الملل (که مجموما تحت عنوان فراساختارگرايي يا فرانوگرايي قرار ميگيرند) مشخص نيست که آيا مطالعه بوزان در مورد امنيت ميتواند چيزي بيش از مجموعه اي از هشدارها در مورد ويژگي دولت محوري امنيت ٣ باشد و يا شرايط پيچيده اي است که در نهايت به حفظ انسجام پروژه واقعگرايي، به نحو کم و بيش مناسبي کمک ميکند؟(٣) براي چنين افرادي که در پي تقويت مفاهيم سنتي روابط بين الملل نيستند، ضرورت دارد تا اين مفاهيم را در معرض انتقاد قرار دهند.(٤) سايرين تا حدودي در انتقادات خود حداقل در پينوشت ها منصف بوده اند؛ اما براي نظريه پردازان اجتماعي انتقادي، مسأله واقعگرايي که بررسي بوزان در آن مورد به مثابه ايجاد مشکلاتي براي آن است ، دقيقا نقطه قوت آن محسوب ميشود و شايد تنها نقطه قوت نسبت به ارزش هاي ذاتي مفاهيم آن باشد.
جرج معتقد است درحاليکه قصد کم ارزش جلوه دادن کار بوزان را به علت وجود بسياري از مسائل تحسين برانگيز در نگرش متفکرانه او ندارد، با اين حال اذعان ميکند که تحقيق بوزان ، نمونه اي از انتقاد مدرنيستي سرکوب شده است .(٥) به عبارت ساده تر، نظريه پردازان انتقادي و فرامدرن که مباحث آنها مبناي اين مقاله را تشکيل ميدهند، معتقدند که برخي مسائل براي مدت بسيار طولاني بدون تغيير حفظ شده اند. بنابراين ضرورت دارد که اين مسائل با همه پيچيدگيهاي خود شکافته و شالوده شکني شوند؛ نه اينکه مورد بيتوجهي قرار گيرند.
مسلما چنين بررسيهايي، بدون واکنش منفي و ارتجاعي نخواهد بود. مثلا، استفن والت معتقد است که مطالعات امنيتي بايد در مورد انحرافات غيرسازنده اي که ساير حوزه هاي روابط بين الملل خصوصا رهيافت فرامدرن را گمراه نموده است ، محتاط باشند.(٦) با اين وجود همانگونه که انتقاد جيم جرج از واقعگرايي به علت ساده انگارياش ، احتمالا واقعگرايان را نگران نميکند؛ به همين ترتيب نيز عصبانيت در اظهارنظر والت مبني بر اينکه فرانوگرايي، گفتماني افسارگسيخته است که از جهان واقع دورافتاده ، احتمالا اثري نخواهد داشت .(٧) به همان ترتيب که واقعگرايان ، ساده انگاري خود را به جاي اينکه نقطه ضعف بپندارند از نقاط قوت خود ميدانند؛ فرانوگرايان نيز به دنبال تأکيد بر محال بودن وجود تک عليتي ١ جهان واقعي واحد و بالقوه اي هستند که ما با نگاه به آن ، به دنبال شواهدي براي آزمون فرضيه هاي خود به نحو عيني هستيم . اين مفاهيم در ادامه توضيح و بسط داده ميشوند، ولي نکته اي که ارزش تذکر دارد آن است که با تأکيد بر تنوع به جاي يکپارچگي و با پرهيز از کلي گوييهاي قانون گونه ٢ ميتوان مشاهده کرد که چگونه چنين ديدگاهي، اولا جهان سوم را وارد بحث ميکند و ثانيا آن را نه به عنوان يک مقوله بلکه به عنوان پديده اي متغير با معاني متعدد ميشناساند.
تئوري انتقادي و فرانوگرايي به علت ايفاي نقش در ايجاد سؤالات معرفت شناختي که در بالا به آن اشاره شد و در ادامه بازهم به شرح آن خواهيم پرداخت ، اغلب در يک فصل يا فصول متوالي به دنبال هم ميآيند. هر دو رهيافت نقش يکساني در بازنويسي، بيان و مفهوم سازي مجدد رشته روابط بين الملل در سال هاي اخير داشته اند؛ درحاليکه سنت و رشته روابط بين الملل در شرايط مدرنيستي شکل گرفته و در ابتدا با تکيه بر اصول تجربه گرايي ـ واقعگرايي از معرفت تبيين شده بود.(٨)
به رغم نقش مشترک اين دو تئوري به عنوان جزيي از نظام فراساختارگرا که در اواخر دهه ١٩٨٠ ظهور يافت ، نبايد فراموش کرد که نظريه انتقادي و فرانوگرايي بسيار متفاوت از هم و با مقدمات تئوريک متفاوت ، از حوزه هاي مختلف تئوري اجتماعي انتقادي هستند. در حاليکه نظريه انتقادي بيانگر برداشتي مجدد و افراطي از پروژه روشنگري است ، فرانوگرايي در حکم نقد و رد آن است و آنچه هر دو در آن مشترکند، معرفت شناسي فراساختارگرا و ظهور اخير آنها در روابط بين الملل و در نتيجه رفتار يکسان و مستمرشان است . علاوه بر اين ، ميزان انتقاد هر يک ، از جريان ديگر به طور قابل ملاحظه اي کمتر از هجوم آنها به واقع گرايياست .(٩) ارتباط نظريه انتقادي و فرانوگرايي با نظريه فمينيستي نيز قابل ملاحظه است (١٠) و هر سه در سالهاي اخير تأثير زيادي بر روابط بين الملل داشته اند. فمينيسم درحاليکه به عنوان زيرمجموعه مقطعي ١ روابط بين الملل به شمار رفته و تا حدودي وارد اين رشته شده است ؛ ولي هنوز ديدگاههاي آن در روابط بين الملل انسجام قطعي ندارند(١١) و در کنار نگرش فرانوگرايي ، فقط ميتواند به عنوان منتقد اين رشته تعريف شود. به علاوه در بسياري از برنامه هاي درسي رشته روابط بين الملل ، ديدگاه هاي فمينيستي به طور منسجم تدريس نميشوند (توسط دپارتمان هاي تحت مديريت مردان تدريس ميشوند) و تمايل آنها، پرداختن صوري به اين مسأله است .
هدف اوليه اين مقاله بيان شيوه هايي است که اين رهيافت ها از طريق آنها و به طور بسيار مؤثري هنگام تفکر در مورد مسائل امنيتي و جهان سوم به کار ميروند. در اين مقاله نظريه انتقادي در ابتدا مورد بررسي قرار خواهد گرفت و به همين دليل گاهي به شاخه هاي گسترده تر و تقريبا مبهمي که با عنوان مطالعات انتقادي امنيت ١ شناخته ميشوند، اشاره خواهيم کرد. به نظر ميرسد گاهي مطالعات انتقادي در حوزه امنيت ، موضوعي گسترده تر از رهيافت تئوريک انتقادي به امنيت بوده و فراتر از چارچوبي است که در نهايت شامل تجديدنظر در مفاهيم واقعگرايي نظير مفاهيم مورد استفاده بوزان و کساني که از او الهام گرفته اند، ميباشد.
همانطور که در بالا آمد، نمونه هاي بارزي وجود دارند که بر اساس آن ميتوان ادعا کرد رهيافت تسهيل کننده بوزان ، در واقع روابط بين الملل را وارد مناظره اي کرد که از حالت انتقادي فاصله بسياري داشته و مفروضات مشخص معرفت شناسانه اي را بدون چالش و دست نخورده باقي گذارده است . توجه ما بيشتر معطوف به بحث در مورد رهيافت هاي تئوريک انتقادي و نحوه کمک احتمالي آنها به تفکرمان در حوزه امنيت است .
اين مبحث به فرانوگرايي ميپردازد. چيزي که در فضاي روابط بين الملل سنتي (جريان اصلي . جريان مردانه )٢ اغلب به عنوان نوعي انتقاد مطرح شده است . فرانوگرايي به دنبال تعيين دستور کار و يا قوانين علم گونه ٣ نيست ؛ بلکه متوجه مباني و اقدامات کساني است که چنين کاري را انجام داده اند. به عنوان مثال فرانوگرايان مشغول شالوده شکني متون اصلي روابط بين الملل يا تحليل تبارشناسانه از برخي اصطلاحات کليدي آن هستند. همانطور که «کمبل » اشاره ميکند، هدف آن نيست که قرائت اصلي را ناديده بگيريم ؛ بلکه هدف بيان اين مطلب است که تحليل ها و ديدگاه هاي ارائه شده نيز، صرفا نوعي قرائت هستند.(١٢) بدين معنا هدف ، اثبات اين نکته است که آنها برداشت خاص و مربوط به شرايط زماني و مکاني مشخص هستند. به عبارت ديگر تنها قرائتي از واقعيتند و نه خود واقعيت . براي ما اين مسأله مهم است که چه چيزي کاملا داراي امنيت است . به بيان ديگر مسأله اساسي اين است که چه کسي و چگونه مسائل امنيتي را تعريف ميکند؟
اين مقاله در نهايت به فمينيسم (که غالبا مربوط به ادبيات فراتجربه گرايي است ) خواهد پرداخت و نگاهي به مفهوم ناامني جنسيتي خواهد داشت . از آنجا که اکثر ادبيات فمينيستي در روابط بين الملل ريشه انتقادي يا فرانوگرايي دارد، در اينجا ويژگيهاي خاص آن را تبيين خواهيم کرد. در کشورهاي جهان سوم که زنانه کردن فقر جرياني رو به رشد است ، ديدگاه هاي فمينيستي در مورد امنيت فضاي مناسبي را براي مطالعه ايجاد ميکند.(١٣)
درحاليکه هر دو نظريه انتقادي و فرانوگرا (و همچنين اکثر دانشمندان فمينيست ) پايه هاي بنيادين اعتقاد به وجود واقعيتي مستقل در عالم خارج را که در معرض قوانين ازلي و ابدي قرار دارد، زير سؤال ميبرند، اين رهيافت ها در صورتي که امنيت در شرايط جهان سوم بامعني
باشد،مهم هستند. به قول متفکري فرامدرن ، ويژگي جهان سوم تا حدود زيادي عبارت است از:
«منازعه بين نخبگاني که به هر طريق به دنبال کنترل نتايج بين الملليشدن توليد بر جوامع خود هستند و نيز توده هايي که از حق راي محرومند و به هر طريق به دنبال غلبه بر بدبختيهاي روزمره زندگياند.»(١٤)
نظريه هاي انتقادي و فرانوگرايي راه هاي مفيدي را براي تفکر در مورد مباحث اصلي روابط بين الملل فراهم ميکنند. هر دو سرسختانه عليه عقايد جهانشمول و کلينگر امنيت مورد نظر واقعگرايان و فراروايت ها١ به عنوان مبناي درک تئوريک و اخلاقي در حوزه روابط بين الملل قرار ميگيرند. اين امر به تضعيف تجويزهاي توسعه گرايانه و ساده انگارانه براي جهان سوم کمک ميکند. اين امور بر مبناي توصيه متخصصان خارجي به عنوان ابزارهاي تأمين نيازهاي اساسي، قلمداد ميشوند که به نظر ميرسد امنيت را صرفا تا سطح بقا تقليل داده اند.
عصر ما دوره اي است که افق آن توسط ملاحظات و خطرات جهاني که در نوع و اندازه خود بينظيرند توصيف ميشود؛خطراتي که به مثابه کارکردهايي از شيوه هاي زندگي ما در اين شرايط است .(١٥) نظريه هايي که در ادامه معرفي ميشوند، بيشتر از جنبه هاي قابل اندازه گيري واقعيت خارجي ميتوانند به روند تفکر ما در مورد امنيت به ويژه از لحاظ فرصت زندگي ٢، کمک نمايند.
الف . نظريه انتقادي
نظريه انتقادي به رغم ريشه هاي متعدد آن رابطه بسيار نزديکي با مجموعه افکاري دارد که تحت عنوان مکتب فرانکفورت شناخته شده و شامل مجموعۀ متنوعي از انديشه هاي افرادي نظير آدورنو، هورکهايمر، مارکوزه ، هابرماس و سايرين است . در نگاه وسيع تر تاريخي همانگونه که دوتاک اشاره ميکند، علاقه هنجاري نظريه انتقادي در تعيين امکان ذاتي تغيير شکل اجتماعي، ويژگي محدودکننده خط فکري است که حداقل از کانت و مارکس تا نظريه پردازان انتقادي معاصر نظير هابرماس تداوم داشته است .(١٦) براي در نظر گرفتن روشي از تفسير امنيت که با جهان سوم تناسب داشته باشد، کلمات منافع هنجاري و تغيير شکل اجتماعي را به کار ميبريم . درحاليکه واقع گرايي جديد به مشروعيت بخشي نظمي که بازيگر قدرتمند آن را مطلوب ميداند کمک ميکند، نظريه انتقادي به دنبال امکاني ذاتي است که درصورت تغيير شکل بتواند منافع بازيگران حاشيه اي و ناديده گرفته شده را تأمين کند.(١٧) هدف پروژه «انتقادي» نظريه انتقادي، آن نيست که سؤال کند چرا جهان به اين سو گام برداشته است ؟ بلکه بر آن است تا به اين پرسش پاسخ دهد که چگونه جهان ميتواند چيزي غير از آن چه هست باشد؟
با اين وجود، تأکيد بر اين نکته مهم به نظر ميرسد که مکتب فرانکفورت به ندرت به خود زحمت مخاطب قرار دادن حوزه روابط بين الملل را داده است . اين نظريه که در دهه هاي ١٩٦٠ و ١٩٧٠ مورد توجه قرار گرفت ، در واقع هجوم روشنفکرانه اي به شيوه هاي سنتي جامعه شناسي بوده است . در مطالعات امروزين روابط بين الملل ، انديشمندان متعددي نظير اندرولينکليتر، رابرت کاکس ، مارک هافمن و سايرين هستند که به نظريه انتقادي بين الملل مربوط و صورت بندي جهاني روابط قدرت را به عنوان هدف خود برگزيده اند و در مورد چگونگي ايجاد اين صورت بنديها، هزينه هاي ايجاد آن و ساير احتمالاتي که در تاريخ بدون تغيير باقي ميمانند، سؤال ميکنند.(١٨) چنين تأکيدي آشکارا رابطه نزديک بين قدرت و امنيت را در درک معمول روابط بين الملل و همچنين تناسبي که در چارچوب مطالعات رايج از ابتدا بايد مشخص باشد زير سؤال ميبرد. براي نظريه پردازان انتقادي، اهميت تأثير بين المللي شدن توليد بر ساختار کشورها به اندازه اهميت منازعه بين کشورها، براي واقعگرايي است .(١٩)
نظريه انتقادي بين الملل در مورد مسائل مربوط به امنيت به طور خاص متوجه جهت گيري وضع موجود واقعگرايي و نيز اين واقعيت بوده که «تأکيد، بر ابزارهاي رسيدن به هدف است تا ارزشمندي خود هدف ».(٢٠) واقعگرايي به علت تک بعدي بودن (از لحاظ دولت محوري و نظاميگري) مورد انتقاد قرار گرفته است ؛ هرچند که در سطحي عميق تر نيز به علت دفاع از سرکوب سياسي نيروهايي که نشان دادند الگوهاي جديد توسعه تاريخي هم امکان پذير است ، مورد نقد واقع شده است .(٢١) واقع گرايي احتمال تغيير را در نظر نميگيرد.
بنابراين هيچ مبناي فلسفي براي مفهوم سازي مجدد امنيت نيز فراهم نميآورد. در واقع ، دستور کار تئوريک واقعگرايي از شفافيت مفهومي امنيت حمايت ميکند و اين شفافيت ، دستور کار روابط بين الملل را بنيان مينهد. اگر ما دولت را به لحاظ هستيشناسي به عنوان موجوديت برتر و تنها مرجع شايسته حفظ امنيت در روابط بين الملل بدانيم ، در واقع به قول گرامشي از نيروي مسلطي که ما را از تحليل ناامني تجربه شده توسط افراد، گروهها و جوامع در سطح فروملي باز ميدارد، حمايت کرده ايم . بنابراين ، تئوري انتقادي به بقاء و وجود نيروهاي ضداستيلا و همچنين تعديل امنيت مسلط و گفتمان هاي توسعه معتقد است و بدين ترتيب به فهم هاي متفاوت از امنيت و اينکه چه چيزي بايد امن شود، کمک ميکند. چنين وضعي در تسکين نوميدي ضمني واقعگرايي، امري حياتي است زيرا رفتار عقلاني در فضايي آشفته ، هم بياعتمادي و ناامني فراوان ايجاد ميکند و هم تهديدي براي همه دولتهاست .(٢٢)
از اين رو براي نظريه پردازان انتقادي، امنيت همواره در حالت نبود تهديد تعريف ميشود.
اين امر وابسته به مفهوم رهايي و خودمختاري جهاني است که به آزادي عمل و در نتيجه امنيت واقعي و مناسب منجر ميشود. بنابراين ، مطالعات امنيتي انتقادي واکنشي در برابر حل مشکلات مطالعات سنتي امنيت است و ترجيح ميدهد گفتمان برتريجويانه و اقدامات متداول برهم زننده امنيت جهاني را، به چالش بکشد. نظريه معطوف به حل مشکلات ١، نظم غالب روابط سياسي ـ اجتماعي و نهادهاي آن را پذيرفته و به دنبال واداشتن اين روابط و نهادها به انجام فعاليتي آرام از طريق مواجهه مؤثر با منافع خاص و مشکل ساز است .(٢٣) نظريه انتقادي هنگام سؤال در مورد چگونگي ايجاد نظم غالب و نهادهاي مربوط به آن ، بر چارچوبي که تئوري معطوف به حل مشکلات به عنوان نقطه عزيمت خود برگزيده ، انگشت ميگذارد. در محدوده مسائل امنيتي، نوعا سؤالاتي که به طور اساسي مطرح ميشوند توصيفي بوده و دربارة آنند که در نظم غالب چه امري داراي امنيت است ؟ امنيت چه کسي بايد موضوع بحث باشد؟ و چه کسي و يا چه چيزي نيازمند امنيت است ؟
در روابط بين الملل و نظريه انتقادي، نبايد تأثير ضديت آنتونيوگرامشي با مارکسيسم ساختارگرا را فراموش کرد. گرامشي همانند ديگر متفکرين مکتب فرانکفورت علاقه اي به مفصل نويسي دربارة روابط بين الملل نداشت ؛ اما به عنوان کسي که به دنبال پيشرفت انقلاب در کشورهاي سرمايه داري بود، عقايدش درباره دولت تأثير مهمي بر روابط بين الملل امروز داشته است . براي گرامشي، کشور «مجموعه اي کامل از فعاليت هاي عملي و نظري است که با آن طبقه حاکم نه تنها برتري خود را توجيه و حفظ ميکند؛ بلکه سعي در کسب رضايت فعال کساني را دارد که بر آنها حکومت ميکند.»(٢٤)
بنابراين ميتوان مشاهده کرد که رهايي، صرفا سرنگوني خشونت آميز ماشين فيزيکي دولت نيست و سياست رهاسازي نيز چيزي فراتر از حرکت از سرمايه داري به سوسياليسم را بيان ميکند. همانند واکر١ ما نيز به پذيرش اهميت جنبش هاي اجتماعي ـ انتقادي و ظرفيت آنها براي اصلاح فهم مان از قدرت تمايل داريم .(٢٥)
تئوري انتقادي و علاقه کلي آن به مشکلات بشر، به تغييرات جدي در جامعه تثبيت شده روابط بين الملل منجر شده است . به عنوان مثال ، کن بوث مفروضات عمدة روند اصلي گفتمان امنيتي را درون چارچوب انتقادي امنيت ـ رهايي زير سؤال برد. به رغم آنکه مباحث بوث بديع و مشاجره انگيزاند اما آثار وي توجه بسياري را به خود جلب کرده است . تفکرات «کار» گونه او حداقل نقطه مقابل واقع گرايي جديد بوزان و نيز اثر قبلي خود اوست . هدف از آنچه ذکر شد، تخطئه کن بوث نيست . تلاش هاي بوث در قالب روند مردانه روابط بين الملل از تلاش هاي بسياري ديگر، هوشمندانه تر است . علت ذکر اين مطلب چيزي جز ارائه نمونه اي از افزايش تناسب رهيافت هاي انتقادي در روابط بين الملل وکاهش جذابيت واقعگرايي نيست .(٢٦)
به طور خلاصه ، نظريه انتقادي در مورد به چالش کشيدن امور غيرقابل چالش و رهايي انسان بحث ميکند. در به چالش کشيدن اصولگرايي واقعگرايي که مفروضات اصلي آن برتري دولت و دولت قدرتمند است ، نظريه انتقادي راه را براي تحليل کشورهاي فقيرتر و حتي مردمي که ويژگي زندگيشان فقر است ، باز ميکند. اهتمام رهيافت فرانوگرايي چندان متفاوت از اين امور نيست . آنچه در ادامه ميآيد، ميتواند آشکارا به بيان تفاوت هاي اين رهيافت خصوصا با توجه به وضعيت پروژه روشنگري، کمک نمايد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید