دوستی خاله خرسه
از سید محمد علی جمالزاده
حکایت ذیل در موقع جنگ عمومی وزد وخوردهای ملیون ایرانی و روسها در اطراف کرمانشاه در اوایل سنهٔ ۱۳۳۴ نوشته شده است
خبرهای رنگارنگی که از کرمانشاه جایگاه کس و کار میرسید طاقتم را طاق نموده و با آنکه پس از هزارها خون دل تازه در ادارهٔ مالیهٔ ملایر برای خود کسی وصاحب اسم و رسم و سر و سامانی گشته بودم و در مسافرت بکرمانشاه هم در آن موقع هزار گونه خطر محتمل بود ولی بخیال اینکه مبادا خدای نخواسته در این کشمکشهای روزانه آسیبی بمادر پیرم برسد دنیا در پیش چشمم تار شده و تکلیف فرزندی خود را چنان دیدم که ولو خطر جانی هم در میان باشد خود را بکرمانشاه و خاندان خود رسانده و در عوض آن همه خون جگری که این پیره زن مهربان در راه پرورش من نوشیده بود در این روز بیکسی کس او بوده و ناموس خانواده را تا حد مقدور حفظ نمایم.
رئيس اداره مان آدم نازنینی بود. اهل ذوق و شوق، درویش صفت، عارف مساله، صوفی مشرب، با همه آشتی، از جدل بیزار، بیقید و بی اذیت و بی آزار . تنها عیبش این بود که رموز شطرنج را بهتر از امور مالیه میدانست و با ورق آس و گنجفه آشناتر بود تا با ورق دفتر و حساب عایدات و صادرات اداره. از همهٔ دنیا تعریف میکرد جز از وزیر مالیه ای که روی کار بود. مدام افسوس دورهٔ وزیر مالیهٔ سابق را میخورد و حسرت عزل وزیر حاضر را میکشید. خلاصه بیدرد سر و برو و با اجازهٔ مرخصی یکماههٔ ما را داد و در عوض قرار شد که در وقت برگشتن سه عدد نقاب موئی کرمانشاهی برای «بچه ها» و «اهل خانه» سوغات بیاورم .
زد و یک گاری از ملایر بکنگاور حرکت مینمود. وقتی بود که روسها کنگاور را گرفته و در گردنهٔ بید سرخ با قوای ایرانی و عثمانی مشغول زد و خوردند. از ملایر بکنگاور را که خدا خودش برایمان ساخت و از کنگاور به کرمانشاه را هم جعفرخان غلام پست قول داد که هرطوری شده اسبابش را فراهم آورد و میگفت: «پس این شیر و خورشید که بکلاهمان چسباندهایم امروز بدرد نخورد کی بدرد خواهد خورد. گور بابای هرچه ارس هم هست ما نوکردولتیم. خدا تیغ احمد شاه را بترا کند. خود امپراطور روس هم سگ کیست بنعل کفش سور چیمان کج نگاه کند!»
ولی ما فریب این قارت و قورتها را نمیخوردیم و تسوی دلمان میدانستیم جعفرخان چند مرده حلاج است و لولنگش چقدر آب میگیرد. خودش ذاتاً جوانلوطی و حق و حساب دانی بود ولی تریال لامذهب از پادرش آورده و آن عرضه و برش سابقش با دود تریال کم کم بهوا رفته بود. باوجود این چون میدانستم راه و چاه را خوب میشناسد و کهنه کار است و شاید از دستش برآید ما را به کرمانشاه برساند فکر کردم ضرری ندارد دمش را ببینم و چای و قنداب و ترش بود که از چپ و راست بنافش میبستم و تعارف هم که بهای آب جوی را داشت هرچه ممکن بود سبزیش را پالو کردم و آنقدر باد در آستینش انداختم که بخودشهم مسئله اشتباه شده بود و راستی راستی تصور می کرد بیلی کلمهٔ او خود جنرال باراتوف هم با کمال افتخار چمباتمه زده آتش بافورش را پف خواهد نمود!
مسافر زیادی نداشتهام علاوه بر جعفرخان یکی از آن شاهزاده های لانهاد ولا تحصی پرفیس و افتادهٔ تویسرکانی هم باما سوار شد که بنا بود در فرسبج سرراه تویسرکان پیاده شود و من ویلا حبیب الله نامی از بچههای کنگاور که مدتها بود از دست تب و لرز مشهور کنگاور فرار کرده و در قهوهخانهٔ نزدیل گاری خانه در ملایر شاگرد قهوه چی بود حبیب الله جوانی بود ۲۲ ساله، خوشگل، خوش اندام، بلند قد، چهار شانه خرم و خندان، خوشگو، خوشخو، متالله شناس، کنایه فهم، مشتی ، خس ون گرم، زورخانه کار و دیگر طرف محبت و اعتماد همهٔ اهل ملایر چونکه سیرتش از صورتش هم آراسته تر و معلوم بود که شیرش پاك و گوهرش تاپنالك است. باوجود جوانی با پشت کار و کسب و از خدا ترس بسود و با آنکه چندین بار برایش پا افتاده بود که نباشد!»، خلاصه حبیب الله ج- وان تام و تمامی بود: با حیاء صاحب قول، مزهٔ عرق و شراب نچشیده و گرد به ضی کارهای ناپسند نگردیده، دو بار پای پیاده بزیارت صاحب ذوالفقار و فرزند مظلوهش رفته، غرب نواز فقیر دوست و علاوه بر اینها با سلیقه، پال پاکیزه، مشتری دار و قهوه خانه را چنان راه میبرد که انسان حظ میکرد، روز میشد دو کلهٔ قند ارسی به صرف میرساند. سر قلیان حبیب الله که دیگر در تمام ملایر و اطر اف مشهور بود و کار بجائی رسیده بود که محترمین نمرهٔ اول شهر هم گاهی مجحضس چشم دنچای و کشید نقلیان مشتی (مشهدی) حبیب الله بقه وه خانهٔ او میآمدند و چه انهامها کسه نمیدادند و تعریفها کهنمیکردند؟
سبب با سفر حبیب الله بکنگاو ررسیدگی بام وربچه های برادرارشدش بود که در ژاندارهر یا داخل بود و میگفتند در جنگ بار و سه ارشادت به سه مارانه و ده و تیر خورد دو زبر برف مانده بود و در ضمن حبیب الله از طرف استادش هم مأمور بود که در کنگاور چند مننوتون کردی خوبی را هم که بقیه مت مناسب سراغ کرده بود خریداری نموده و بملایر ببرد و محرمانه باید دانست که حبیب الله بسیه ایل هم نبود که با وطن و دوستان قدیم خود دیداری تازه نموده و باسر و وضع ذونوار خود خودی ہنمایاند. خدا میداند که دل حبیب الله هم در کنگاور در جائی گرو بود یا نه همینقدر است از نامزدی وی با خواهر یکی از دوستان قدیمش حکایتها نقل می کردند. وقتیکه گاری حاضر شد حبیب الله کلاه نمدی بروجردی بر سر، کمربند ابریشمی یزدی بر کمر، کهنالگی کردی بردوش، گیوهٔ آجیدهٔ اصفهانی بر پا، زبرو 45 و تروفرز و خندان جفت زد بالای گاری و بدوستان و آشنایانی که در پائین بودند گفت «خوب دیگر اگر ما را ندیدید حلالمان کنید و شب جمعه نیم من آردی نان و حلوا کرده باشل و کورهای ملایر بدهید بخورند و بگویند خمیرش آرش و شیره اش کم بود و لعنت بهفت پشت مردهایمان بفرستند!» صدای خنده بازل شد و خدایا بامید تو گویان راه افتادیم. از آنجائی که اسبهای ادارهٔ گاری - خانه را در کشمکشهای اخیر لرهای اطراف بغارت برده بودند مجبور بودیم روز راه برویم و شب لنگی کنیم. بارگاری سنگین و بیشتر بار مال اردویروس در کنگاور بود. زمستان این سال هم دیگر از آن زمستانهای تاریخی بود و برف
قیامت می کرد. کوههای پیشکوه لرستان از دور مثل خرمنهای پنبهٔ حلاجیشده بنظر میآمد و درختها که تلفی تلکی گاهی دیده میشد مثل این بود که کف کرده باشند و یا اینکه پشمالی بسرشان ریخته باشند. شاخه ها در زیر بار برفی قوز نموده و از ریش یخیشان قطرات سرشلی حسرت بهار روان بود، گاهگاه دسته های کلاغهای گرسنه دیده میشد که برلاشهٔ حیوان تازه سقط شده ای افتاده و با حرص و ولع تمام مشغول کندن پوست و گوشت از استخوان بودند و لاشهٔ عریان باستون فقرات گره گره حالت تنهٔ درخت عجیبی را داشت که گوئی از عالم دیگری در آنصحرا افتاده و دنده های سر بهم آوردهٔ خونین شاخه های آن و کلاغهای سیاه جامهگلهای جاندار آن باشند.
سور چیمان حمزه نامی بود عرب که از دوستان بغداد گریخته و به ایران آمده و سالها بود در آن راه مهتری و سورچیگری می کرد و مانند همهٔ سورچیها خود را مکلف می دانست که با اسبهای گاری به زبان ترکی حرف بزند و از ترکی هم جز یک طومار دشنام که «کپه اوغلی» در میان آنها حکم راز و نیاز عاشقانه و قربانت بشوم داشت نمی دانست . شاهزادهٔ تویسرکانی که از بس پرفیس و افاده بود و اختف می انداخت و سبحان الله تحویل میداد حبیب الله اسمش را «شاهزادهٔ اخ و تف سبحان الله» گذاشته بود.
در فرسبج پیاده شد و به شیوهٔ خاقان مغفور بدون آنکه اعتنائی به کسی بگد میخواست برود ولی سر انعام با حمزه حرفش شد و به زبان ترکی فصیح توشهٔ معتنابهی از حرفهای آب نکشیده تحویل گرفت و اصلا به روی بزرگواری خود نیاورد و لای ریش و سبیل گذاشت و رفت و ما ماندیم و رفقا و سرما و برف از خدا بی خبره میان ما تنها حبیب الله بود که از سرما باکی نداشت و از بس شروور می بافت ما را روده بر کرده و نمی گذاشت بفهمیم سرما با گوش و بینیمان چها می کند. متلکها بلد بود که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شد، مضمونها می گفت که یهودی دزد زده را به خنده می آورد. راستی که در تقلید مردم دست غریبی داشت. وقتی که دیگر ما چورتمان میبرد تازه او بنای آوازخوانی را می گذاشت و با وجود آنکه هر را از بر فرق نمیداد تصنیف و غزلی نبود که نشناسد و می گفت که اشعار باباطاهر و تصنیفهای عارف در مذاق اواز باسلقی ملایر هم شیرین تر است. صدای دو گرهٔ با حالی داشت و مخصوصاًتصنیف «گریه را به مستی بهانه کردم» را چنان باحال می خواند که روح انسان تازه میشد.
شب را در قهوه خانه فرسبp گذرانده و صبح همینکه آفتاب تیغ زد راهافتادیم حبیب الله را قنداب و چائسی گرم و نرم فرسبج سر دماغ آورده بود و کیفیداشت که بیا و ببین، هی تخمه و قیسی بود که از جیب در آورده و خود می خورد و به ما می خوراند. اول معقول هوای خوش و آفتابی داشتیم ولی کم کم هوا گرفته شد و یک سوز سردی که گوش و بینی را میبرد شروع به وزیدن. حبیب الله رو به آسمان کرد و گفت «ای خورشید خانم باز بنای بدجنسی را گذاشتی و روبند ت را پائین انداختی. اگر تفم یخ نمی بست یک تف به آن روی چون سنگ میانداختم افسوس... !»
برف بنای باریدن را گذاشت و دانه های ریز آن مانند پشه های سفید فضای بیابان را پر نمود. گاهی کولاله می شد و گردباد مى افتاد توى پړاف و آنوقت دیگرعوض آنکه از آسمان به زمین برف بیاید برف از زمین به آسمان می رفت. سرمای کافر چنان پیر مسافر را در می آورد که انسان دلش می خواست قیامت برپا می شد و گناهانش بر ثوابهایش چربیده و یکسر در آتش گرم و نرم جهنم سرازیر می شد. دیگر صدا از احدی بلند نمی شد و فقط گاهگاهی صدای حبیب الله شنیده می شد که از سوز و سرما می نالید و می گفت «لامذهب زرنیخش را پر زیاد می کند!» حمزه می گفت چند فرسخ بیش به کنگاورا نمانده است. برف هم که دست بردار نبود و مدام دانه هایش را درشتتر می نمود، اول مثل پشه و بعد مگس و حالا داشت از زنبور هم درشتتر می شد و حالت کرورها پروانه های سیمینی را پیدا کرده بود که بی جان و گشاده پر از ریاضی علیین محبت و شوق به زمین باریده و برای عشاق خاکدان زمین دستور جانبازی و سفیدجامگی بیاورند. ناگهان صدائی از کنار جاده بلند شد و چورتمان را درهم در انید و همینکه سرها را از زیر لاکمان در آوردیم یک نفر قزاق روسی را دیدیم که با صورت استخوان در آمده و موی زرد به روی برف افتاده و با صورت محزونی هی التماس می کرد و پایش را نشان می داد. جعفرخان گفت « رفقا هالتفت باشید که رندان برایمان تله ای حاضر کردهاند» و به حمزه تشری زد و گفت « در جانت درآید
شلاق کش برو !» ولی حبیب الله با حالت تعجب گفت «ای خدا بابات را بیامرز د! تله ملهٔ چی؟ بندهٔ خدا زخمی است. زبانش دروغ بگوید خون سرخشی که راست میگوید اگرچه دشمن است با دشمن خوار و زبون بی مروتی ناجوانمردی است خدا را خوش نمیآید این بیچاره را در این حال بگذاریم و برویم» و در همان حال حرف زدن جفت زد پائین و خود را به روسی رسانده زیر بازویش را گرفته با مهربانی تمام بلندش نمود و کمکش کرد به طرف گاریش آورد. هم باز به ترکی یکچند تا فحشی به ناف هر چه ارس و مرس است بست و گاری را نگاه داشت. حبیب روسی را هړجور بود سوار گاری نمود و خودش هم پرید بالا و نگاری راه افتاد. با وجود آنکه روسی جز یک کلمهٔ «آرقاداش» که سوقات تبریز و در موقع قشون کشی مکرر روسها به آنجا یاد گرفته بود از زبان فارسی و ترکی چیزی معلوم می شد سرش نمی شود ولی باز جعفرخان محض احتیاط آهسته به گوش حبیب گفت «حالا که گذشت ولی بد کردی، تورا چه به این کارها!» حبیب خندهای کرد و گفت «ای بابا! روس هم هست لای دست پدرش مسلمانی ما کجا رفته آدم به گرگ بیابان بایدرحمش بیاید!» جعفرخان سری تكان داد و گفت: ( خوب!باشد!» بالاخره به زور اشاره و به هزار زحمت معلوم شد که چند نفر قزاقی که مأمور جمع آوری آذوقه بوده اند و رہ و سمی رفیق ما جزو آنها بوده یکدفعه خزلهای اطراف از پشت تپه ای آنها را به بادگلوله گرفته و قزاقها جلو ریز فرار را دمش میدهند و این یکی بدبخت گلوله به رانش خورده و به دست خزلها می افتدو اسب و تفنگش را گرفته جیبهایش را هم خالی کرده خودش راول می کنند. تمام شلوارش یک تکه خون شده بود.
حبیب الله لنکی از خورجین شکاری که همراه اورده بود در آورد و بسا مهربانی تمام به روی زخمش بست و جعفرخان هم دیگر: بزرگواریش گل کرد
یلف گیلاس دوایی همدانی به رخ روسی بست و روسی کسم کسم سر حال آمد و در چشمهای عدسی رنگش آثار حیاتی پدیدار گردید. حبیب الله هم مثل اینکه صد سال با او برادر خوانده بود . داداش ما همینطور رفتار کرده باشند». یا شارد اینهااز غرغر بر نمیداشت مدام لند لند می کرد که گاری بار خودشs بود سر بار هم بارش کردند اوقات تلخيشرا سهر اسبهای زبان بسته در میاورد، .
عاقبت ماہ و کفمت «ای ۶ ربی موش خوار تاکی مثل کنیز حاج باقراور هر میزنی؟ میدانم در کجا است بیا این قرانی را بگیر و خفه خون مرگ بگیرا» و از پرشال ابریشمی یزدی خود کیسه ای در آورد و یکدو هزاری انداخت بہشتیں حمزہ ور همینکه می خواست دوباره کیسه را پرشال باک دارد از دستش افتاد و دو هزاریها سرازیر شد ت- وی دام نش . این پ-ول پولی بود که حبیب از مزد وازمامهائی که گرفته بود بیخیال اینکه بعدها عروسی بکند کرده وحــالا برای زن و بچهٔ برادر گمشدہ خود همراه برداشته بود چمد تومانیشی پولی . بود کهاستادش برای خرید تورتوں کردی مذکور باو داده روی هم رفته يك بيست تومانی میشد. چشم من در موقعی که پولها از کیسه ریخت از قضا بچشم روسی دیدم برق بلدین زد و مثل گرسنه ای که کباب ببینال همان باچشم میخواسم پولها را بلع بکند.
و برف لامذهب دست بردار نبود. ابرهای تیره و تار مثل بال مرغ سياه هیولائی ساحت آسمانرا پوشانده و دانه های برف حکم پرهائیرا داشت که از آن مرغ کنده شده و بزمین ببارد. سرما داشت سنکث را می شکافت. روسی مثل موشی از آب بیرون کشیده هی میلرزید وهی با چشمهای زرد مژهٔ خود خیرهٔ خیره بما نگاه میکرد معلوم سرما پیرش را در آورده بورد . کھان حبیب الله عبای کردی کرم خود را از دوش برداشته و بدوش قزاقی انداخت و کفت «ای بابا ما پوستمان ساروج حور صں دارالحکومهٔ ملایر کلفت در است ولسى این در بدر شده راسرما خواهد کشت!» از مروت و حمایت این جوان لذت وافر የ>J፥ و دلم میخواستنخجالت دامن گیرم نبود بلند میشدم و آن پیشانی فراخش را که کلاه نمدی خطانداخته بود بوسهٔ ستایش می دادم.خلاصه روسه دیگر سرش را از زیر عبا در نیاورد مگر وقتی که گاری رسید
مقابل قلعهٔ سنگی قدیم سازی که دم دهکدهٔ کنگاور واقع است. در دالان نامه یکدسته قزاق روسی آتشی روشن کرده و دور آنرا گرفته و باصدای شراب آلود آواز خوانی می کردند. روسی مجروح بمحض شنیدن صدای آشنا سر از زیر عبا بیرون آورد و مثل آنکه جان تازهٔ در بدنش دمیده باشند نیشش باز شد و سرپا برخاست و رفقایش را بزبان روسی آواز داد و قزاقها هم همینکه چشمشان باو افتاد فریادی زده و خندان و بشاش دویدند بطرف گاری و کممالک کردند تا رفیق مجروحشان از گاری پیاده شد. ولی در همان حال پیاده شدن من دیدم چیزی برفقایش گفت و قزاقها هم :ols تند و تیزی بحبیب الله انداختند ولی حبیب هم که مشغول پیاده کردن روسی مجروح از گاری بود ملتفت نگاه آنها نشد و بمحض اینکه پای روسه بزمین رسید قزاق نخراشیدهٔ دیگری که معلوم بود بایستی رتبه ای داشته باشد و بوی الکل دهنش تا اینطرف گاری میرسید دست آورده مچ حبیب را گرفته و با قوت تمام او را از گاری کشید پائین و قزاقهای دیگر امان آنکه بگذارند بفهمد مطلب از چه قرار است نداده و از هر طرف باد شلاقش گرفتند و کشان کشان بردندش بطرف قلعه. من از روی تعجب نگاه-ی بجعفرخان انداختم ولی او با کمال آرامی و آهستگی داندانهای فلک اعلا را بروی لب پائین آورده و باین اشاره بمن رساند که صدایت در نیاید و رو بحمزه کرد و گفت «مگر خوابات برده! چرا نمیزانی؟ دیا الله جانت در آید!»
حمزه هم شلاق را بکفل پسر از بخار اسبها آشنا نمود و چند لغتی هم بترکی و عربی در ظاهر باسمهای بی پیر و در باطن بروسهای از خدا بیخبر کزد و گاری راه افتاد و پس از عبور از یک پیچ جلوی گاری خانه رسیده ایستاد و پیاده شدیم. کاشفی که به عمل آمد معلوم شد که حبیب را متهم کرده اند که با یک قزاق روسی که با او همسفر گاری بوده بد سلوکی کرده و پس از آنکه سروصورتش را با شلاق خونین کردهاند سردار روسی محضں ترس چشم اهالی قصبه و اطراف که با روسها خوب تا نمی کردند حکم کرده بود که تیربارانش کنند و مخصوصاً شنیدم که همان روسی مجروح که حبیب در واقع از مرگ نجاتش داده بود بساحبیب خیلی به خشونت رفتار نموده بوده است.
چه درد سر بدهم از شنیدن این خبر دنیا را به کله ام کوبیدند. سه را سیمه دويدم پیش جعفرخان. جعفرخان در قهوه خانهٔ سولدونی دالان گساری خانه محض کوفتگی راه مشغول کشیدن یاک بسته تریاله بود. گفتم «چه نشسته ای؟ دارند جوان مادرمرده را در عوض آنهمه جوانمردی می کشند ! بیا برویم آخر دست و پائی کنیم نگذاریم خون او بی گناه و ناحق ریخته شود». جعفرخان لبش را از پستانک لولهٔ بافور برداشت و پشت چشمش را نازل کرد و دو فوارهٔ دود از دو سوراخ بینی و لای دو لب به طرفی نردههای سیاه شده طاق جهانید و در حال سیخ نمودن به سوراخ حقهٔ بافور و بدون آنکه سرش را از روی کلاک آتش بلند کند گفت: «ای بابا! مگر عقلت را از دستت گرفته اند؟ می خواهی سرت را به باد بدهی؟ اینها را بی خود نیست که خرسشان می گویند. مگر دوستی خاله خرسه را نشنیده ای؟ برو نیش عقرب را ماچ کن و بین چطور مزدت راکف دستت میگذارد . های های!» و بنا کرد به دمیدن در بافور . حالتم سخت پریشان و در هم بود. خون مانند دنگ برنج کوبی در شقیقه ام می زد. کله ام نزدیک بود بتر کد. بغض بیخ خرم را گرفته و داشتم خفه می شدم. از خود بیخود پلیکان را گرفته و رفتم روی پشت بام گاری خانه و در گوشه ای که مشرف بر میدانگاه کنگاور بود بر رفهای تکیه داده و اشکم جاری شد.
از شب یک دوساعتی گذشته بود. ابرها از ساحت آسمان برطرف شده و ماه گرد عذار بر طرفی گلزار ستارگان دوار با رفتار پروقار هزار بار هزارسالهٔ خود از خاور و باختر رهسپار بود. برف زمین و زمان را گرفته و مثل کفنی بود که خالد بی صاحب ایران را در بر گرفته باشد نسیم همواری که از طرف مغرب وزان بود از ایوان مداین که مزار عظمت و شکوه ایران باستان است و از قصرشیرین و بیستون که منزلگاه کامیابی خسرو و نامرادی فرهاد است گذشته و به باغستانهای کنگاور رسیده و در اوتار درختان بی برگ و نوا با نوای دلسوختگی نوحه گری نموده و به زبان بیزبانی می گفت: دنیا دنیاچه رنگها چه نیرنگها ! سرزمین کیکاووس ! لگد کوب قزاق روسا افسوس ! الأسوس هزار افسوس ! ۰۰۰ ناگهان دیدم چند نفر قزاق پیدا شدند که حبیب الله را با سر برهنه و زلفان پریشان و بازوان از عقب بسته در میان گرفته و به طرف تپه ای که نزدیک قصبهٔ کنگ اور واقع است روان بودند. من دیگر حالتم را نفهیدم و همینقدر میدانم طولی نکشید که صدای شلیکی بلند شد و زود خاموش شد. به صدای شلیل سگهای اطراف عوعوی شوم دلخراشی نمودند و کلاغهائی که در شاخهٔ درختان غنوده بودند سراسیمه بالی زده و از شاخی به شاخ دیگر پریدند و از نو خموشی مدهشی ینی که بر سرچاهی افتد بر دهکدهٔ خوابآلود مستولی گردید...
من بدون هیچ اراده ای از بام به زیر آمدم و مانند سگک تاتوله خورده گیج و دیوانه وار به طرف تپهٔ مذکور روانه شدم و در خاطرم نقش بسته که با آنکه میخواستم ساکت باشم مدام دندانهایم بهم میخورد و می گفتم : وای بر شما! و ای بر ما! دفعة در اندلا فاصله ای در جلوی من جسد حبیب الله نمودار گردید. دو دستش از دوطرف به روی برفی دراز بود و حالت استغاثه به در گاه دادگری خداوند دادگر را داشت. خونی که از پهلویش به روی برف جاری بود خونی را که ازران روسی مجروح بین راه در روی برف دیده بودم به خاطر من آورد و آه از نهادم بر آمد.
در همین لحظه یک لخته ابر تاری مثل اینکه بخواهد پرده به روی زشتی کردار اولاد آدم بکشد روی ماه را گرفت و عالم روشن یکباره تار گردید و در آن ناریابی روشنی ناگهان به نظرم آمد که یک سیاهی با حزم و احتیاط و شلانشالان به طرف جسد بی حرکت نزدیک می شود . خود را در عقب درختی پنهان ساختم و دیده دوخته و با دقت تمام مشغول نگریستن گشتم. در همین لحظه یونس ماه از شکم نهنگ شناور ابراز نو بیرون آمده و باز انوار عالمتابش ملاک شبانگاهی را رونق روزافزون بخشود. بدون تردید سیاهی را شناختم . قزاق مجروح هم۔
سرفرمان بود . متحیر بودم که مقصودش چیست.شاید می خواهد تلافی نیکوئیهای حبیب را کرده و جسدش را از روی برف به کناری برده که بعد به خالد بسپارد. ولی خیر « خود را شلان شلان به جسد حبیب رسانید و پس از نگاهی به - اطراف خود خم شد و دست کرد پر شال حبیب و چیزی در آورد و به عجله هر چه تمامتر در بغل گذاشت و با شتاب و اضطراب به طرف قلعه روان گردید. در اول وهله به صرافت نیفتادم که قضیه از چه قرار است ولی فوراً مسئله دستگیرم شد و فهمیدم قزاق بدنهاد به طمع مختصر جیفهٔ دنیائی آن همه مردانگی و همت این جوان نامراد را فراموش کرده و خون بی گناه او را به ریختن داده اسمت. . . فردا صبح که از همت جعفرخان اجازهٔ حرکت از کنگاور را به دست آوردیم و مهیای حرکت به سمت کرمانشاه بودیم خواستم باز دیدنی به حبیب الله نموده باشم و خدا نگهدار آخرینی به او گفته باشم و فاتحه ای برایش خوانده باشم، دیدم جسد حبیب ناکام در زیر خرمن شکوفهٔ برف ناپدید گردیده است و نه از او اثری باقی مانده و نه جا پاهای قزاق بد سرشت ! دست بیاعتنای طبیعت هردو را پوشانده و هیچ اثری از مجازات و مکافات در میان ندیدم...! در این بین صدای جعفرخان به گوشم رسید که از دور مرا صدا می کرد
و می گفت: « خان سرما پر زور است، اگر میخواهی تلف نشوی یک بسته تریاکت بدهم ببین چه معجونی است!» گاری هم حاضر شده بود سوار شده و راه افتادیم .