بخشی از مقاله
چکیده
اگرچه مطالعه احساسات تا مدتها در یادگیری زبان دوم مورد غفلت واقع شده است، اما پژوهش حاضر بر آن است تا جایگاه احساسات را در یادگیری زبان دوم از دیدگاه عصب شناسی بازنگری نماید. بدین منظور، مقاله حاضر با الهام از لامندلا - 1977 - که عقیده دارد فراگیری زبان اول بطور کلی مبتنی برسیستم لیمبیک است، ادعا می نماید که یادگیری زبان دوم در محیط طبیعی مستلزم مشارکت بیشتری از جانب سیستم لیمبیک است. از این رو، بررسی عملکرد سیستم لیمبیک زبان آموزان در زبان دوم به درک بهتراز یادگیری زبان دوم کمک خواهد نمود.
بعلاوه، با صرفنظر از مفهوم آموزش رسمی، این مقاله بر این تکیه دارد که اگرچه احساسات و شناخت بصورت شسته و رفته از هم جدا نشده اند، اما احساسات در بطن هر نظریه شناختی وجود دارد. در نهایت، نویسندگان مقاله، نگاهی انتقادی دارند به نظریه های متناقض مطرح شده و امیدوارند تا در جهت توصیف دوباره اصطلاحات مطرح شده در نظریه های ارائه شده گامی بردارند.
مقدمه
احساسات در بنیان آموزش رسمی جای گرفته است. محل استقرار احساسات، سیستم لیمبیک، ناگزیر در شکل گیری حافظه و قطعا در فراگیری زبان دوم در چارچوبی غیر رسمی دخالت دارد. اگرچه احساسات و شناخت بصورت منظم در مغز از هم جدا نشده اند
اما در بطن هر نظریه شناختی وجود دارند. لیدو - - 2000نیز اظهار می دارد که تقریبا تمام فعالیتهای ذهنی دربردارنده احساسات و شناخت هستند. مقاله حاضر بر این تاکید دارد که دانش پژوهان جوان از دوگانگی کاذب رنج می برند: ژنتیک یا تجربه. آنها احتمالا در تصمیم گیری راجع به اینکه مفهوم فطری گرایی را دنبال کنند یا تجربه گرایی را مشکل دارند. مقاله حاضر اصرار می ورزد که وقت آن است تا متخصصان، نظریه های مطرح شده در یادگیری زبان دوم را مجددا توصیف نمایند و اینک به منظور اثبات فرضیه های متعدد و هموار ساختن مسیر در جهت ابطال آنها، مفاهیم کلیدی را در نظریه های ارائه شده، بیازمایند.
مطرح ساختن نظریه های جدید بی پایه و اساس دانشمندان را به جایی نمی رساند. مدتی طولانی است که جایگاه احساسات در یادگیری زبان دوم گزارش شده است، با اینحال، کمتر به جایگاه سیستم لیمبیک پرداخته شده است. اینکه آیا سیستم لیمبیک اثر کیفی را روی یادگیری زبان دوم دارد یا خیر، موضوعی است که مقاله ارائه شده سعی در احیای آن دارد. به یک معنا، محققین حاضر با تعیین جایگاه احساسات در یادگیری زبان دوم ، ادعا می نمایند که تاثیر کلی سیستم لمبیک روی یادگیری زبان دوم مشروط بر آنکه در چارچوبی طبیعی درک گردد، قابل تصور است. همین تاثیر صرفا نه به ژنتیک بلکه به تجربه نیز مرتبط است. مقاله پیش رو در این راستا تلاشی است برای ارائه دیدگاهی انتقادی در مورد جایگاه احساسات در یادگیری زبان دوم.
پیشینه نظری
همواره در تعریف یادگیری، بین ژنتیک و تجربه یک دوگانگی وجود داشته است. بعقیده هینتون، میاموتو و دلا- کیازا - 2008 - ، به نظر می رسد که یک رویداد ورزشی بین ژنتیک - طبیعت - و تجربه - پرورش - وجود دارد. دوگانگی کاذب از دو دیدگاه مطلق گرا سرچشمه می گیرد. موقعیت اول، فطری گرایی، معتقد است که دانش به خودی خود از طبیعت سرچشمه می گیرد. به عبارت دیگر، ژنتیکی است. این ایده به کانت و افلاطون باز می گردد. پس از آنها، چامسکی - 1957 - مفهوم ذهن را در نظریه جدید ابداع شده به عنوان دستور زبان جهانی - UG - احیا نمود. چامسکی ادعا می نماید که UG، خاصیت ذاتی ذهن است و نمی توان آن را آموخت. با این وجود، چامسکی خود به شدت به عنوان مردی که بیش از هر کس دیگری سطحی بودن، درحقیقت نامربوط بودن تقریبا تمام گزارشات رفتار گرایان از فراگیری زبان را نشان داده، مورد انتقاد کمپبل و ولز قرار گرفته است
در مقابل، تجربه گرایی ادعا می کند که دانش از محیط سرچشمه گرفته است. رفتار گرایی در مثبت گرایی ریشه دارد
اصطلاح مثبت گرایی به عنوان نسخه ای از تجربه گرایی - ریچاردز و اشمیت، - 2002 نخست توسط فیلسوف فرانسوی اگوست کومت ابداع شد که معتقد بود می توان واقعیت را مشاهده نمود. در زمانه مدرن، تجربه گرایی ارتباط نزدیکی را با روانشناس بی .اف. اسکینر دارد. اسکینر ادعا می کند که هیچ محدودیتی برای آنچه که یک انسان می تواند یاد بگیرد، وجود ندارد زیرا هم فرصت در دسترس است و هم زمان. با این حال، بسیاری از تحقیقات در زبان شناسی عصبی با نشان دادن اینکه کودکان قادرند تا که با ایجاد جملات جدید، از یک ورودی معین فراتر بروند،به اثبات اشتباه اسکینر اختصاص یافته اند
تا به حال، این داستان ادامه یافته است؛ تلاشهای پی در پی و اغلب متناقضی در ارائه یک تعریف قابل اطمینان برای یادگیری صورت گرفته است. با این وجود، مکررا به سوالات پاسخ داده نشده ای که باید بصورت تجربی مورد بررسی قرار گیرد،رجوع می نماییم. طرح سوالات بی پایه و اساس بیهوده است. نویسندگان این مقاله معتقدند که سوالات مطرح شده تا بدین زمان باید بصورت جدی اثبات شود و تلاشها باید در جهت ابطال آنها صورت پذیرد.
هندل- گیلر و همکارانشان - 2010 - اذعان دارند که یادگیری، ویژگی بارز انسان است. بعقیده هندل- گیلر و همکاران، یادگیری تنها رفتار بیرونی را تغییر نمی دهد بلکه ارتباطات سیستم عصبی که تعیین کننده رفتار درونی است را نیز تغییر می دهد - ص - 5 زیرا با آن رفتارها مرتبط است. در مجموع، آنچه پر واضح است این است که ساختار مغز از طریق یادگیری تغییر خواهد نمود. گیلر- هندل همچنان معتقدند که: یادگیری به دو روش روی مغز تاثیر می گذارد- یا با تغییر ارتباطات موجود یا بوسیله ایجاد ارتباطات کاملا جدید - ص. - 5 ارتباطات جدید منجر به افزایش تراکم کلی سیناپسی می شود، در حالیکه تغییر ارتباطات، مسیرهای موجود را کارآمدتر و مناسبتر می سازد. در هر دو مورد، مغز برای دریافت داده های جدید و حفظ آنها در صورت مفید بودن، تغییر ساختار می یابد
تجربه گرایی و فطری گرایی: تعارض یا سازش
یادگیری منجر به تغییرات ساختاری در مغز می گردد. بعقیده هندل-گیلر - 2010 - ، هیپوکامپ ، بخشی از سیستم لیمبیک در مغز، مسئول رمز گذاری حافظه اظهاری و دوره ای است. مانینگ - 2007 - نیز اظهار می دارد که اگر فردی در معرض سطح بالایی از استرس قرار بگیرد، برای مثال، فعال شدن هیپوکامپ افزایش می یابد و در نتیجه رمزگذاری حافظه اعلانی و فضایی تضعیف می گردد. در مقابل، بخش دیگرساختار لیمبیک، امیگدالا، تحت استرس فعالتر می شود . از این رو، حافظه تجربیات عاطفی مربوطه را افزایش می دهد.
به مدت سه دهه، یادگیری زبان دوم از دوگانگی کاذب بین تجربه و ژنتیک رنج می برد. بعلاوه، یک دلیل که یادگیری زبان دوم را یک معمای ژرف می سازد، این واقعیت است که آنچه که به نظر می رسد تا به عنوان نظریه های یادگیری زبان دوم باشد، در واقع نظریه نیستند بلکه چارچوب توصیفی، غیر توضیحی برای محققان زبان دوم از یک سو و یا استعاره برای سازماندهی افکار از سوی دیگر هستند
پس از سه دهه، جامعه آموزشی تشخیص داد که درک مغز می تواند به گشودن مسیرهای جدید برای بهبود سیاستها و اقدامات تحقیقاتی آموزشی کمک نماید.
امروزه به نظر می رسد تعاملی پویا بین این دو دیدگاه - تجربه گرایی و فطری گرایی وجود دارد. تمایل نسبی نسبت به این دوگانگی ما را بهسوی طرفداری از لنتولف - 1996 - سوق می دهد که "جهان به عنوان نتیجه تحمل مفرط، نسب به پیامد مطلق گرایی، شاهد استبداد کمتری بوده است" - ص. - 722 آنچه که این حامیان مطلق گرا -تجربه گرایی و فطری گرایی- از ان می ترسند، نسبی گرایی است.
به یک معنا، نسبی گرایان - برای مثال شومان . - 1984 راجع به لنتولف - 1996 - تمایل دارند تا در باور خود مبنی بر اینکه تفاوتها و عدم تجانس موانع تسلط بر حقیقت هستند، متحد گردند. نفعی که نویسندگان حاضر از تاثیر متقابل ارائه شده می برد این است که پیشرفت در یادگیری زبان دوم ممکن است به میزان دخالت سیستم لیمبیک هم وابسته باشد. مقاله پیش رو با دور شدن از دوگانگی کاذب، تاکید دارد که مشارکت سیستم لیمبیک هم به محیط و هم ژنتیک مرتبط است.
به بیان دیگر، سهم عمده ای از علم اعصاب در آموزش، اثبات علمی این است که مغز، طی تعامل پویا و مستمر بین زیست شناسی و تجربه توسعه می یابد
اگرچه دو هزار سال پیش، افلاطون بیان داشت که همه یادگیری در احساسات جای گرفته است اما تنها در دو دهه اخیر چندین تن از محققان - برای مثال لدو، 2000 و شومان، - 1998 نشان داده اند که احساسات ساختار عصبی مغز را تغییر می دهد. نقش مهمی که این احساسات در فرایند یادگیری ایفا می کند، غیرقابل انکار است. اما اینکه تنظیم عاطفی چگونه روی روند یادگیری تاثیر می گذارد، هنوز در راس بحث داغ زبان شناسی عصبی است. برای دهه ها، جوهرهای بسیاری در تلاش برای توضیح فرایندهای یادگیری زبان دوم ریخته شده است. در این راستا، تحقیقات نشان می دهد که زبان آموزان رسمی و غیر رسمی، بازنماییهای عصبی متفاوتی را در مغز دارند. کیفیت این بازنمایی احتمالا به میزان مشارکت سیستم لیمبیک وابسته است.