بخشی از مقاله

مقدمه
خلاصه بر زندگي سهراب
سهراب در خانواده‎اي دانش دوست و با سابقه‎اي طولاني ار ارادت به فرهنگ و هنر ديده به جهان گشود. مادربزرگش شاعره‎اي بود و پدربزرگش مورخ نامي و نويسنده ناسخ التواريخ از كودكي عاشق شعر و نقاشي بود، به طوري كه نخستين شعرش را در هشت سالگي سروده است.

زماني كه سهراب در كلاس دوم دبستان درس مي‎خواند، روزي به خاطر بيماري در منزل مانده بود. دل تنگ از دوري مدرسه، قلم بر كاغذ گذاشته و با خطي كودكانه اين گونه سروده است:

زجمعه تا سه شنبه خفته نالان
نكردم هيچ يادي از دبستان
زدرد دل شب و روزم گرفتار
ندارم يك دمي از درد، آرام

اين دو بيت در واقع قديمي‎ترين شعري است كه از سهراب سپهري به يادگار مانده است. وسواس عجيبي در خواندن و نوشتن داشت. به اغرق نمونه‎هاي اوليه كتاب «هشت كتاب» را ده بار خواند و غلط‎گيري كرد. به جاي همه چيز به خواندن معتاد بود، به اشعار مولانا و حافظ علاقة زيادي داشت.

سهراب شيفتة ورزش بود. از تماشاي مسابقات ورزشي لذت مي‎برد. كم‎تر بعد از ظهرجمعه‎اي بود كه با هم به تماشاي مسابقه‎اي نرويم و يا در مقابل صفحة تلويزيون به تماشاي برنامه‎هاي ورزشي نشسته باشيم. در ميدان مسابقه و هنگام تماشا دچار هيجان فراواني مي‎شد و به تشويق بازيگران مي‎پرداخت. اغلب ورزش كاران خوب ايران و جهان را مي‎شناخت. مقالات ورزشي را مي‎خواند و عجيب اين كه در اين زمينه هم موشكاف و دقيق بود. در نامه‎اي به كيهان ورزشي و خطاب به سردبير مجله، كه خود از اساتيد ادبيات دانشگاه بود، در زمينة نگارش و كاربرد غلط بعضي از واژه‎ها چنان تذكرات به جايي داده بود كه به اذعان سردبير، هرگز به فكرش خطور نكرده بود

در همين نامه سهراب به نكته‎اي اشاره كرده بود كه شايد تا آن زمان به مخيلة كسي نرسيده بود. چرا كه پرسيده بود: «راستي شما كلماتي چون فوتباليست و گلر را از كجا آورده‎ايد؟ كلر يعني چه؟» سهراب سواي طبع شعر، شيفتة نقاشي هم بود، آن طور كه خودش مي‎گفت: هرجا كه برحسب اتفاق، قراري پيدا مي‎كردم. در منزل، در كلاس درس و مهم نبود كه زنگ كدام درس، نقاشي مي‎كردم، تا اين كه روزي سرانجام سروصداي آموزگارم بلند شد. صدايم كرد و گفت: سپهري همة درس‎هايت عالي است، پسر خوبي هم هستي، اما تنها عيب تو اين است كه نقاشي مي‎كني.
سهراب روزي براي مي‎گفت: آن روزها كه هنوز جوان بودم، چند هفته‎اي به استخدام سازمان مبارزه با آفات درآمدم. اتفاقاً در همين مدت ملخ‎ها به روستايي هجوم آورده بودند. مرا براي مبارزه با ملخ‎ها فرستاند. عجب مبارزه‎اي، زير درخت توت همة حواسم به اين بود كه خداي ناكرده، پايم ملخي را له نكند!

سهراب در تمام طول حياتش لب به سيگار نزد. ولي با اين حال در اتومبيل مشهورش. هميشه چند پاكت سيگار به همراه داشت. مي‎دانيد چرا؟ از زبان خودش بشنويد: روزي در كوه و كمر مي‎رفتم، تا از طبيعت خدا طرحي بردارم. كنار جاده پيرمردي خسته از كار نشسته بود. به عادت هميشه كه براي طراحي مي‎رفتم كمي نان و فلاكسي چاي به همراه داشتم. چهرة خستة روستايي را كه ديدم، بي اختيار ايستادم. دعوتش كردم كه خستگي‎اش را با فنجاني چاي بشويد. تشكر كرد و گفت كه به جاي چاي اگر ممكن است سيگاري به او بدهم. اما افسوس كه نداشتم. عذر خواستم و شرمنده را هم را گرفتم و رفتم. به شهر كه برگشتم.به اولين سيگار فروشي كه رسيدم چند بسته سيگار خريدم.

سهراب از آن روز تا پايان حياتش به هر جا كه مي‎رفت سيگار را با خود مي‎برد!
سهراب دوستدار جدي بچه‎ها بود. به آن‎ها كه مي‎رسيد، هم بازي و هم پاي آن‎ها مي‎شد. چه بسا بچه‎هاي حالا بزرگ‎شدة كوي 24 گيشا، هنوز خاطرة آن روزهايي را كه همراه بستني فروش دوره گرد، تا مقابل خانه سهراب مي‎رفتند، تا ميهمان او شوند، به ياد داشته باشند.

يكي از خصوصيات اخلاقي سهراب، نظافت و آراستگي وي بود. هرگز غباري بر ورقي از كتاب‎هاي كتاب خانه‎اش نمي‎نشست. كفش را دوست داشت و آن را با سليقة خاصي انتخاب مي‎كرد. لباس‎هايش، ضمن آراستگي، بسيار ساده و بدون زرق و برق بود. به قول يكي از دوستانش حتي يك روز هم او را با كراوات و لباس‎هاي «شق و رق» نديده‎ام! همواره ساده و ساده پوش بود.
سهراب آشنايي كامل به زبان‎هاي اروپايي داشت و دست كم همه روزه چند ساعتي را به خواندن كتاب‎ها و نشريان فرانسه و انگليسي زبان مي‎گذرانيد. ولي با همة اين تفاصيل از كاربرد واژه‎هاي خارجي در نوشته‎هايش پرهيز مي‎نمود و در صحبت‎هاي دوستانه هم تنها بر سياق طنر از واژه‎هاي غربي استفاده مي‎نمود.
آب رمز خود شاعر است كه آرام و تازه از هرگوشه و كناري عبور كرده است و همان مسافر منظومة بعدي است. «در تحرير اول: «ارازني شب‎هاي خاموش مادرم باد.»

معني شعر صداي پاي آب
انگيزه سرودن شعر، مرگ پدر و تسلي به مادر است.
در قسمت اول شعر، خود را چنين معرفي مي‎كند :
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست .
تكه ناني دارم، خرده هوشي، سرسوزن ذوقي .
مادري دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستاني، بهتر از آب روان.
وزن اين شعر تكرار فعلا تن (UU--) است يعني رمل مخبون.

رمل مخبون محذوف (اگر ركن آخر فعلن باشد) از رايج‎ترين اوزان در شعر فارسي است و در ديوان حافظ بيشترين بسامد را دارد. اين وزن براي روايت بسيار مناسب است، ضربي نيست و با آن مي‎توان حرف زد: آب را گل نكنيم… در اين وزن، شاعر مختار است كه در ركن‎هاي اول هر مصراع، به حاي فعلاتن، فاعلاتن بگويد، چنان كه در مصاريع فوق چنين كرده است. اما اگر مي‎بنيد كه گاهي كلمات وسط مصاريع هم به فاعلاتن تقطيع مي‎شود، به اين علت است كه آنجاها آغاز مصاريع ديگر هستند، اما سپهري گاهي مصراع‎ها را پشت سر هم به صورت افقي مي‎نويسد. مثلاً «بهتر از برگ درخت» يا «بهتر از آب روان» مصراع‎هاي مستقلي هستند. زبان اين شعر زبان ادبي عصر ماست؛ يعني در آن از لغات ادبي مطنطن قديم خبري نيست بلكه لغات عاميانه هم ديده مي‎شود: «سرسوزن ذوقي»، منتها تركيب و نحو و به اصطلاح كمپوزيسون، مجموعاً ادبي و فصيح است.
وخدايي كه در اين نزديكي است:

لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

بين «لاي» و «پاي» سجع متوازي است. بدين وسيله موسيقي دروني شعر را (وزن فعلاتن… موسيقي بيروني است) اعتلاء داده است و كمبود قافيه را جبران مي‎كند. بين لازمة معني شب بو و كاج تضاد است. يكي كوتاه و ديگري بلند است. كاج هم مانند سرو رمز جاودانگي و بي‎مرگي است و از برخي از نقوش كهن چنين برمي‎آيد كه ميترا (خداي خورشيد) از كاج زاده شده است.
در ص 57 اطاق آبي مي‎نويسد:

«ژاپني در پس گذرا بودن نيلوفر و پايداري كاج چيزي يكسان مي‎بيند: «نيلوفر ساعتي شكفته مي‎ماند، اما در باطن با كاج كه هزار سال مي‎پايد، فرقي ندارد»
بين آگاهي و قانون و بين آب و گياه تناسب است. آگاهي استعاره از روشني است. اما قانون گياهان رشد و تكامل و طراوت و سبزي است. پس مي‎گويد: خدائي كه همه جاست، پائين و بالا، در روشني آب و در طراوت گياه ديده مي‎شود. يعني انساني كه به طبيعت نزديك است به خدا نزديك است. و نحن اقرب اليه من حبل الوريد (50/15): و ما از رگ گردن به او نزديك تريم.

من مسلمانم
قبله‎ام يك گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور.

در مصراع دوم، «اما» به قرينه معنوي محذوف است، زيرا اضراب و استدراك كرده است زيرا قبلة مسلمانان كعبه است. گل سرخ از آنجا كه تشخصي دارد و حواس و نظر همه را به خود جلب مي‎كند و به طور كلي از نظر روي آوردن بدان به قبله تشبيه شده است. خود قبله نيز اسم نوع (بر وزن فعله) به معني جهت است و «قبل» يعني روي آورد بدان.
تقطيع مصراع جانمازم… چنين است -U- - ا - - - 1 - - يعني در ركن‎هاي دوم و سوم به جاي دو هجاي كوتاه، هجاي بلند آورده است. اين از اختيارات شاعر است و به آن تسكين مي‎گويند: تسكين همه جا جز در آغاز مصراع جايز است و در اين شعر هم نمونه‎هاي فراواني دارد.

جانماز بايد ظاهر باشد و آب مظهر طهارت است. مهرم نور، يعني به نور و روشني سجود مي‎كنم. الله نور السموات و الارض. شاعر طبيعت را چونان خدا ستايش مي‎كند.
اين قسمت تصوير كسي را كه در كنار چشمه يا رودي به حالت نماز ايستاده است و تصوير خورشيد يا ماه را در آب مي‎‏بيند به ذهن متبادر مي‎كند.
مراد از دشت، مجاز به علاقه جزء و كل، همة بسيط زمين مي‎تواند باشد.
من وضو با تپش پنجره‎ها مي‎گيرم.

تپش پنجره‎ها ذكر مسبب و اراده سبب است كه نور و روشني باشد. در شعر «ورق روش وقت» مي‎گويد:
از هجوم روشنائي شيشه‎هاي در تكان مي‎خورد
صبح شد، آفتاب آمد،
پس هجوم روشنائي است كه باعث تپش پنجره‎ها مي‎شود. نور و روشني با وضوء از مادة ضياء به معني روشني تناسب دارد. «رسول گفت صلي الله عليه و سلم: الوضوء علي الوضوء نور علي نور».
اسرار التوحيد – مصحح دكتر شفيعي – ص 156
در شعر مسافر براي حقيقت، مصدر هجوم را آورده است:
و در كه باز شد

من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
تپش از واژه‎هاي مورد علاقه شاعر است. اسم شعري در كتاب حجم سبز «تپش ساية دوست» است كه همان خداست. و در شعر پيغام ماهي‎ها مي‎گويد:

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي…
درنمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
يعني خلوص نيت دارم و نمازم لطيف است.

در اطاق آبي (ص 22) مي‎نويسد: «پنهاني به اطاق آبي مي‎رفتم. نمي‎خواستم كسي مرا بپايد. عبادت را هميشه در خلوت خواسته‎ام. هيچ وقت در نگاه ديگران نماز نخوانده‎ام».
من نمازم را وقتي مي‎خوانم
كه ازانش را باد گفته باشد سر گلدستة سرو

باد به مؤذني تشبيه شده است كه بر گلدستة سرو، گلبانك مي‎زند (تشبيه مضمر يا استعارة بالكنايه). گلدسته به معني مأذنه و مناره است و گلدستة سرو اضافه تشبيهي است. سرو به لحاظ بلندي و سبزي به مأذنه تشبيه شده است.

در سر گلدسته سرو همحروفي است (تكرار سين). و بين گل و سرو تناسب است (گل + دسته = گلدسته).
من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف مي‎خوانم
پي قد قامت موج.

تكبيره الاحرام الله اكبر گفتن در نماز است كه بلند ادا مي‎شود و با بلندي علف‎ها تناسب دارد. قد قامت الصلاه: برپاشد نماز، برقرار گرديد نماز كه دوبار در اقامه گفته مي‎شود. قامت از مصدر قيام به معني برخاستن هم هست كه با بلند شدن موج تناسب دارد. هر دو اضافه تشبيهي است. در اين قسمت، با مراعات النظير، قبله و تكبيره الاحرام و قد قامت و وضو و سجاده و مهر را كه همة از اجزاء نماز هستند كنار هم آورده است.
كعبه‎ام بر لب آب
كعبه‎ام زير اقاقي‎هاست.
كعبه‎ام مثل نسيم، مي‎رود باغ به باغ، مي‎رود شهر به شهر.

كعبه در بيابان است، اما كعبه آمال شاعر كنار اب و زير اقاقي‎هاست. اقاقيا از درخت‎هائي است كه در شعر نور بر خلاف شعر كهن از آن زياد نام برده شده است. گل‎هاي خوشه‎يي سفيد يا صورتي رنگ خوشبوئي دارد. شايد فقط جنبة زيبائي آن مطرح باشد. در اطاق آبي (ص31) مي‎نويسد: «در خانة ما، روبروي اطاق ظرف‎ها يك درخت اقاقيا بود. اقاقيا لب آب روان بود. بهارها، گاه در سايه‎اش ناهار مي‎خورديم. و ناهار، گاه آش بود. دو عبارت كتاب به هم مي‎پيوست. جان مي‎گرفت. عيني مي‎شد: كاسة آش داغ زير درخت اقاقياست. ساز از روي درخت مي‎پرد. به هم خوردن بال‎هايش آش را خنك مي‎كند». اما اقاقيا از درخت‎هائي است كه در برخي از مذاهب جادوئي قديم هم نقشي دارد، مثلاً عزي از بت‎هاي معروف عرب كه از خدايان مؤنث بود در درخت سمر كه يكي از انواع اقاقياست قرار داشت و بعد از اسلام به فرمان پيغمبر اكرم آن درخت را سوزاندند.

در فرهنگ سمبل‎ها ذيل acacia مي‎نويسد: نزد مصريان مقدس بود (تا حدودي به سبب گل‎هاي سفيد و قرمزش). در آموزه‎هاي هرمي رمز Testament of Hiram است كه مي‎گويد «آدمي بايد بداند كه چگونه بميرد تا بتواند دو باره در ابديت زنده شود». رمز روح و جاودانگي بودن اقاقيا در هنر مسيحي مخصوصاً رومانسك مورد استفاده بود.

حجرالاسود من روشني باغچه است
بين لازمة معني حجرالاسود كه سياهي است و لازمة معني روشني كه سفيدي است، تضاد است.
اهل كاشانم
پيشه‎ام نقاشي است.
گاه گاهي قفسي مي‎سازم با رنگ، مي‎فروشم به شما
تا به آوازه شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهائي تان تازه شود

مي‎فروشم به شما، مصراع مستقلي است كه به مصراع قبل به صورت افقي الحاق شده است؛ زيرا گاف رنگ به اصطلاح، مصراع را جامد و تمام و كامل كرده بود.
سپهري چند جا به نقاش بودن خود در شعرهايش اشاره كرده است و معمولاً از نقاشي يك مرغ سخن مي‎گويد:
در شعر «پرهاي زمزمه» مي‎گويد:

بهتر آن است كه برخيزم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشة مرغي بكشم.
و در شعر «ساده رنگ» مي‎گويد:
طرح مي‎ريزم، سنگي، مرغي، ابري.

در اينجا مي‎خواهد شقايقي را بكشد كه بتواند آواز بخواند، اما اين در نقاشي ممكن نيست فقط در قلمرو شعر امكان پذير است. اين غبطة نقاش است كه از عهدة چنين تصويري برآيد. پيكاسو مي‎گويد «مي‎خواهم قوطي كبريتي بكشم كه هم قوطي كبريت باشد و هم خفاش» ولي در نقاشي براي اين كار ابزار كافي نداريم. از اين روست كه مي‎گويد: چه خيالي، چه خيالي…
اما خوشبختانه سهراب شاعر هم هست و در شعر براي اين كار ابزار كافي وجود دارد: استعاره، ايهام، اسناد مجازي…

چه خيالي، چه خيالي،… مي‎دانم
پرده‎ام بي جان است
خوب مي‎دانم، حوض نقاشي من بي ماهي است.
«حوض نقاشي» اضافة تشبيهي است. نقاشي را از جهت احتواء آن بر تصاوير زنده به حوضي تشبيهي كرده است كه در آن ماهي است. ماهي رمز روح و حيات است. اين گونه تشبيهات را كه در سبك جديد رواج دارد بايد تشبيه موقوف المعاني گفت، به اين معني كه حوض نقاشي تشبيهي است كه خود به خود وجه شبهي ندارد مگر آن كه تشبيه و استعاره بعدي را بخوانيم. يك تعبير ساده‎تر هم ممكن است: خوب مي‎دانم حوضي كه در نقاشي كشيده‎ام بي ماهي است. به طور كلي بر اين نقاشي‎هاي او هر چند هم كه استادانه باشد، باز زنده و جاندار نيست دريغ مي‎خورد.
تا اينجا شاعر كلاً خود را معرفي كرد؛ مثلاً دانستيم او نقاشي است كه نقاشي او را ارضاء نمي‎كند.

اهل كاشانم
نسيم شايد برسد
به گياهي در هند، بخ سفالينه‎يي از خاك «سيلك».
نسيم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.

از اينجا به بعد شاعر از نسب و حسب خود سخن مي‎گويد. شعر دو سطح دارد، هم از پدر و مادر خود و هم از پدر و مادر انسان نوعي و تاريخي سخن مي‎گويد.
اولين انسان كيومرث بود به معني زندة ميرا. وقتي كيومرث مرد، پس از چهل سال از نطفة او دو ساقة به هم چسبيدة ريباس روييد كه يكي مشي و ديگري مشيانه (معادل آدم و حوا) شد و بشر از نسل آنان است. اين اسطورة آريايي‎هاست كه در هند و ايران معمول بود. از اين رو مي‎گويد: به گياهي در هند.

سيلك يكي از مناطق باستاني در جنوب غربي كاشان است و آن دو تپه مجاور به هم است كه تقريباً 600متر از هم فاصله دارند و در اطراف آن‎ها دو گورستان است. آثار آنجا مربوط به اواخر هزارة ششم تا هزارة اول پيش از ميلاد است. در اواخر هزارة پنجم ظاهراً ساكنان تپه شمالي به تپه جنوبي كوچ كردند و به طور كلي از مدارك باستان‎شناسي چنين برمي‎آيد كه زندگي در اين تپه‎ها استمرار نداشته و چند بار قطع شده است. از اين تپه‎ها آثار باستاني متعدد از جمله سفالينه‎هاي ارزشمندي به دست آمده است. جز اين بايد توجه داشت كه كاشان شهر كاشي‎ها و سفالينه‎هاست. و مخصوصاً در دورة سلجوقيان هنر سفالگري در كاشان در اوج خود بود.

پدرم پشت دوبار آمدن چلچه‎ها، پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي
پدرم پشت زمان‎ها مرده است.

يعني پدرم دو سال پيش (پدر فردي) و هزاران سال پيش (پدر نوعي) مرده است. از دو بهار و دو زمستان و دو تابستان سخن گفته است، اما از دو پائيز سخن نگفته است (چرا؟).

پدر وقتي مرد، آسمان آبي بود
ظاهراً يعني روز معمولي آرام زيبائي بود.
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد

برطبق اعتقادات برخي از مردم، اگر زائو دفعة از خواب بيدار شود، فرزندش زيبا مي‎شود. به كنايه به كسي كه فرزندش زشت است مي‎گويند مگر يكهو از خواب بلند شدي؟!

پدرم وقتي مرد، پاسبان‎ها همه شاعر بودند.
يعني همه مهربان شدند و سخنان مهر‎آميز لطيف مي‎گفتند.
مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه مي‎خواهي؟

من وارد زندگي شدم و مثلاً خريد به دوش من افتاد، اما همه با من مهربان بودند. «چند من…» مصراع مستقلي است. بين دو «من» جناس تام است. من دوم واحد بزرگ وزن است كه در ضمن با «سير» واحد كوچك وزن در مصراع بعد تناسب دارد.
من از او پرسيدم: دل خوش سير چند؟
اما من گرفتار زندگي شده بودم و بايد فكرتان مي‎كردم كه خربزه آب بود.
پدرم نقاشي مي‎كرد
تار هم ساخت، تار هم مي‎زد
خط خوبي هم داشت
از معدود مصاريعي است كه در آن‎ها بدون تصوير و با منطق نشر سخن گفته است.

«پدر در چهرة گشايي دستي داشت. اسب را موزون مي‎كشيد. و گوزن را شيرين مي‎نگاشت گياهش همواره گل داشت… خط را هم پاكيزه مي‎نوشت» (اطاق آبي – ص 37) طرحي از پدر سهراب در اطاق آبي چاپ شده است.
تا اينجا نسبت خود و مرگ پدر را شرح داده است، بعد كودكي و آغاز زندگي خود را توصيف مي‎كند.

باغ ما در ظرف ساية دانائي بود
در پناه دانائي بوديم. يا هنوز به خود دانايي نرسيده بودم (به مناسبت كودكي) يا باغ ما در سمت خنك و مرطوب دانائي بود، در قسمت‎هاي خوش و مصفاي دانائي. در «مسافر» مي‎گويد:
و در جواني يك سايه راه بايد رفت.
ساية دانائي اضافة استعاري است، استعارة مكنية تخييليه اما از آن نوع نادري كه مشبه به جاندار نيست، زيرا دانائي را به ديوار يا كوهي يا باغي تشبيه كرده كه از ملائمات آن سايه است.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
با طبيعت سروكار داشتيم.
باغ ما نقطة برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما در ملتقاي چشم و پرنده و نور بود.
باغ ما شايد قوسي از دايرة سبز سعادت بود.

قوس تكه‎يي كوچك و دايره فرا گيرندگي و جامعيت است. زندگي ما تكه كوچكي از خوشبختي بود ولي همين كافي بود. دايرة سعادت اضافة تشبيهي است. وجه شبه: در برگرفتن.
بين قوس و دايره، تناسب است. صداي «س» در مصراع تشخصي دارد.
ميوة كال خدا را آن روز، مي‎جويدم در خواب
شايد مراد از ميوة خدا سيب باشد كه رمز معرفت است. هنوز كودك بودم و به حقيقت و معرفت نرسيده بودم.

آب بي‎فلسفه مي‎خوردم.
توت بي دانش مي‎چيدم.
هنوز گرفتار عقل استدلالي و سب انديش نشده بودم و برخوردها بنا به فطرت، تر و تازه بود. اعمالم به صورت طبيعي و از روي غريزه بود.
فلسفه در نزد صوفيان از آنجا كه راهبر به حقايق نيست بلكه مانع دريافت درست است، جنبه منفي دارد و در عداد اباطيل قلمداد مي‎شود. مولانا مي‎گويد: قصه گفت او شاه را و فلسفه (دفتر چهارم).

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید