بخشی از مقاله

ديرگاهي است كه هنر ديگر عظيم و يادماني نيست . براي يادماني بودن ، آن چنان كه هنر ميكل آنژ يا روبنس بود، عصر مي بايست احساسي از شكوه و افتخار داشته باشد . هنرمند مي بايست به همنوعان خود ايمان و به تمدني كه به آن تعلق دارد اعتقاد داشته باشد .

چنين نگرشي در جهان معاصر ممكن نيست - يا دست كم در جهان اروپاي غربي ما ميسر نيست . ما بزرگترين جنگ تاريخ را از سر گذارنده ايم اما ديديم كه اين جنگ با هزاران يادمان پست، دروغين و اساسا غير قهرماني تجليل شد . ده ميليون انسان جان باختند اما هيچ نفخه الهامي از اجساد مرده انان برنخاست . تنها خرده تقلايي براي بستن قراردادها و پرداخت پاداش ها و نيز تمايلي آشكار براي بيشترين استفاده سود جويانه از ثمره هاي قهرمان گرايي انجام گرفت .


الهام بخش هنر يادماني اعمال خلاقانه است . ممكن است گاه هنرمند فريب بخورد با اين همه در توهم خود با عصر خويش شريك است . هنرمند در حالتي از ايمان، خلاقيت و ايمان خوشبينانه مي زيد . اما در عصر ما حتي يك توهم قابل دفاع وجود ندارد . وقتي اين سخن را بر سرزبان ها مي اندازند كه يك قهرمـان بزرگ مسيحي ،

جنگ صليبي تـازه اي را بـه هـواي ايمـان رهبـري مي كند حتي پيروان او نيز فريب نمي خورند . چرا كه جنگجوي صليبي به مـدد مراكشي هـاي بي ايمان و نيز بمب ها و تـانك هاي فاشيست ها نمي جنگـد . و هنگامي كـه جمهـوري اعـلام مي كند كه جنگ براي دفاع از آزادي و برابري در گرفته است ما ناگزير شك مي كنيم كه آيا اين ارزش ها ، با آن شيوه هاي استبدادي كه براي تحقق آنها به كار گرفته شده است ، دوام خواهد كرد . هنرمند در فروترين پايه منزلت و اقتداري كه تاكنون در سراسر تاريخ تمدن داشته است ناچار است در كساني كه او را خوار داشته اند شك كند .


تنها يادمان منطقي اين عصر يك نوع يادمان منفي خواهد بود : يادماني براي سرخوردگي ، براي نوميدي ، براي ويراني . از اين رو ناگريز بود كه بزرگترين هنرمند زمانه ما به چنين نتيجه اي رانده شود . هنرمند كه از اثبات هاي خلاقه خود سرخورده است و بر اثر جبوني ها و عادات و رسوم زمانه افق ديد و ظرفيتش محدود شده است در نهايت امر تنها مي تواند يادماني براي آن نيروهاي شر بسازد كه مي كوشند بر زندگي چيرگي يابند : يادمان اعتراض . هنگامي كه اين نيروها بر سرزمين مادري شكوه و افتخار است نابود مي كنند ، انگيزه اعتراض شكوه و ظمتي يادمني به خود مي گيرد . ديوار نگاره بزرگ پيكاسو يادماني براي ويراني ، فريادي از خشم و وحشت است كه روح نبوغ عظمت بيشتري بدان مي بخشد .


گفته اند كه اين نقاشي پوشيده و مبهم است ، كه نمي تواند كششي براي سرباز جمهوري خواه ، مرد كوچه و بازار و رزمنده كمونيستي كه در سلول زندان به سر مي برد داشته باشد ؛ اما واقعيت اين است كه عناصر اين نقاشي روشن و آشكارا نمادين است . روشنايي روز و شب صحنه اي از وحشت و ويراني را مي نماياند : اسب شكم دريده ، بدن هاي درهم تنيده مردان و زنان بخشي از كار را آشكار مي كند كه در پس زمينه آن گاوي خشمگين پيروزمندانه سر برگردانده و بر اثر قدرت ابلهانه و شهوت چهره در هم كشيده است ؛ در همان حال حقيقت كه سيمايش چون صورتكي تراژيك همه خلوص كلاسيك را در خود دارد از پنجره سر بيرون كرده . پرتوچراغ
خود رابر بر همه كشتگان مي كسترد . اين پرده نقاشي بزرگ سرشار از شفقت و وحشت است با اين همه بر سراسر آن زيبايي و ظرافتي نا گفتني تعبيه شده است كه حاصل تعادل پالايش يافته اين عناصر است .
در اين تمثيل نه تنها گرنيكا كه اسپانيا ، نه تنها اسپانيا كه كل اروپا تجسم ياقته شده است . اين جا جلجتاي مدرن است . درد و عذاب در ويرانه هاي شفقت و ايمان انسان است كه بر اثر بمب فرو پاشيده شده است . اين تصويري مذهبي است كه اگر نه با همان گونه شور و حرارت ، باري با همان درجه از شور و اشتياق نقاشي شده است كه الهام بخش گرو نِوالد و استاد پي يتاي آوينيون ، وان ايك و بليني بود .
كافي نيست كه پيكاسوي اين تابلو را با گوياي مصيبتهاي جنگ مقايسه كنيم . گويا نيز هنرمند و بشر دوستي بزرگ بود ؛ اما واكنش هايش فرد گرايانه بود ، ابزارهايش طنز آميز ، هجو آلود و ريشخند آميز بود . پيكاسو كلي تر است نمادهاي او مانند نمادهاي همر ، دانته و سروانتس پيش پا افتاده است زيرا تنها هنگامي كه بيشترين پيش پا افتادگي با پديدترن شور و عاطفه سرشار شود اثر هنري بزرگ ، زاده مي شود ؛ اثري كه از همه مكتبها و مقولات مي گذرد و همين كه زاده شد جاودانه خواهد زيست .

 

ديوار نگاره گرنيكا
پيكاسو و اعتراض اجتماعي
ورنون كلارك
ما مرداني تهي مايه ايم
مرداني كاه آگن
كه به هم تكيه داده ايم .
تي . سي . اليوت


در 28 آوريل 1937 متحدان آلماني ژنرال فرانكو با بمب افكن هاي يونكر آلماني خود بر فراز شهر باسكي گرانيكا پديدار شدند و در اندك زماني اين زيارتگاه باستاني را به قتلگاه تبديل كردند . آقاي آلفرد . اچ . بار از موزه هنر معاصر نيو يورك مي گويد :« پيــكاسو بي درنــگ انتقامــي هنر مندانه تدارك ديد .» به راستي هم عبارت «انتقام هنرمندانه » برنكته اي قابل تامل انگشت ميگذارد زيرا به اعتقاد من اين اعتراض بيشتر زيبايي شناسانه است تا اعتراض عملي .


گرنيكا هيچ تحليل ساده اي را بر نمي تابد . اگر اين تابلو همان گونه بر ما عرضه مي شد كه خلاقيتهاي كوبستي پيش از آن ، مساله كمتر از اين پيچيده مي بود . مي شد قواعدي را به كار بست كه انتزاع گرايان و منتقدان آنان به دست داده اند ، مي شد روزنه ها و تعادل ها را تحليل كرد ، تحريف ها و تلميح ها را طبقه بندي كرد و كار را تمام شده اعلام كرد . اما پيكاسو كار مار ا دشوار كرده است و با نام گذاري خود بر اين تابلو از ما مي خواهد كه به اين ديوار نگاره نه فقط از زاويه انتزاع كه همين به چشم گشت و گذاري در اعتراض اجتماعي بنگريم .


از آنجا كه جهت گيري پيكاسو به سوي عرصه اجتماعي نه با اين كار روشن شده است نه با اجراهاي پيشين او ( به جز بشر دوستي مبهم دوره هاي « آبي » و « دلقك » ) ناچاريم چيزي بيش از يك داروي زيبايي شناسي انجام دهيم . از اين جاست كه دشواري بزرگ آغاز مي شود .
به ياد ندارم كه هرگز جلو نقاشي كوبيستي ديگري ايستاده باشم و هيچ علاقه خاصي به رابطه بيان ميان درون مايه و ابزاري كه براي بيان آن به كار گرفته شده احساس كرده باشم .


سرانجام آن كه ميزان در گيري عاطفي كه انسان در برابر تابلويي چون نوشنده افستين يا طبيعت بيجان با ماندولين حس مي كند قطعا محدود است و معمولا پيشاپيش از اين نياز آسوده است كه نسبت به مضمون ها و موقعيتهايي كه تا اين حد از تجربه ما دورند واكنشي صفا انساني از خود نشان دهد . اما چه مي توان گفت هنگامي كه پيكاسو براي مضمون خود رويدادي تاثير گذار چون نابودي گرنيكا را بر مي گزيند ؟


در اين تابلو براي نخستين بار در تاريخ كوبيسم نخست تماشاگر است كه سخن مي گويد و نه تصوير . بنا براين رويكرد انتقادي ما دستخوش دگرگوني كامل مي شود . همان اخباري كه ديوار نگاره به نقاشي آن پرداخته ، چه رسد به تجربه ديدن خود اثر ، بس است تا شور انگيزترين پرسشها ذهن ما را فرا گيرد : آيا بايد در اينجا محكوميت قاطعانه وحشي گري فاشيسم را دريافت آيا بررسي كار به طور كلي يقين به عدالت . پيروزي نهايي آرماني مورد حمايت هنرمند را
آشكار خواهد كرد ؟ يا آن كه اين اثر صرفا شور و شيون ناشي از ترحم بر خود يك برهمن بورژوا است كه در ويرانه هاي اسپانيا تهديدي نسبت زندگي گوشه گيرانه ، آسوده و درونگرانه خود احساس مي كند ؟ اين پرسشها كه چنين مصرانه مطرح مي شوند به يقين ارزيابي ما را از كار دگرگون خواهند كرد .
وقتي به بررسي گرنيكا مي پردازيم بي درنگ از فقدان عجيب رابطه ميان موضوع و شيوه عرضه داستان تكان مي خوريم . البته اين نكته نيز هيچ چيز تازه اي را در دوره كاري پيــكاسو نشان نمي دهد ؛ اين فقدان هماهنگي ميان تكنيك و محتوا در سراسر نقاشي او همواره به طور مداوم پديدار مي شود . هنر مندي آشكارا حدي بر احساسات و شدت بيان خود گذاشته و دلخاهانه مانع از آن شده است كه قدمي فراتر از آن بگذارد .


هر گاه محتواي عاطفي يك مضمون مي خواهد از اين محدوديت هاي تحميلي فراتر رود بي درنگ با شيوه اي خاموش و بي صدا ، كه خود را در رنگ محدود ، تركيب بندي هاي ايستا و فرم هاي كم نيرو نشان مي دهد ، جلو آن سد مي شود . دوره هاي « آبي » و « دلقك » كه بن مايه هاي عمده آنها بر شخصيتهاي رنجيده انساني استوار است همه اين ويژگيها را يك جا نشان مي دهد ؛ در اينجاست كه با خاموش ترين نوع كمپوزيسيون و گستره رنگي سر و كار داريم كه تقريبا با ترديد از خنثي ها جدا مي شود .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید