بخشی از مقاله

چکیده

مَثَل یا ضربالمثل، سخنی کوتاه به نثر یا نظم است که بیانگر مفاهیم اخلاقی، اجتماعی، اندرز و دستورهای زندگی استمَ.ثَلها ساختاری محکم و روان، معنایی ژرف، و کاربردی عام دارند و بخشی از فرهنگ مردماند که سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته استمَ.ثَلها را از دیدگاه های گوناگون، طبقهبندی کرده اند که یکی از آنها طبقهبندی به مَثَلهای تمثیلّه - داستاندار - ومَثَلهای حکمیّه - غیر داستاندار - است مَثَلهای تمثیلیه،مَثَلهایی هستند که شأن نزول دارند یا به عبارتی، مبتنی بر واقعهای تاریخی، داستانی یا افسانهای هستند و فهمیدن معنی آنها، موقوف به دانستن اصل و منشأ و نخستین گوینده آن هاستمَ.ثَلهای حکمیّه نیزمَثَلهایی هستند که شأن نزول و داستان ندارند.

با جستوجو در متن شاهنامه فردوسی، مشخص شد که حدود پانصد ضربالمثل در آن به کار رفتهاست که سیزده مَثَل از این میان، تمثیلّه یا داستاندار استبا. در نظر گرفتن سه مَثَل تکراری، میتوانگفت که ده مَثَل منحصربهفرد تمثیلیّه در شاهنامه به کار رفته است. استخراج این مَثَلهای داستاندار از شاهنامه و بررسی آنها، دارای ارزشهای فراوانی است.

از جمله این بهکه مَثَلپژوهان برای یافتن ریشههای تاریخی یا داستانیمَثَلها کمک میکند و ریشه برخی از آنها را که در برخی منابع به روزگار پس از فردوسی نسبت داده شدهاند به روزگاری بسیار پیشتر از فردوسی عقب میراند. پژوهش حاضر به روش تحقیقات توصیفی تحلیلی انجام گرفته و برای گردآوریاطّلاعات، از روش کتابخانهای استفاده شده است.

1 مقدمه

ضربالمثل - Proverb - ، سخنی کوتاه به نثر یا نظم است که بیانگر مفاهیم اخلاقی، اجتماعی، اندرز و دستورهای زندگی است. ضرب المثل ک هایبا ناممَثَلِ سایر، داستانْزد و زبانزد نیز خوانده میشود، ساختاری محکم و روان، معنایی کنایی و کاربردی عام دارد؛ بخشی از فرهنگ مردم است که سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته است - جوادی کوتنایی، . - 925 :1376 از ویژگیهای مهم ضربالمثل، ایجاز است؛ یعنی معنای بیشتری در لفظی اندک گنجانیده است. در عین حال، معنا روشن است و ذهن شنونده اهل زبان، بی کوشش زیادی آن را در مییابد 

مَثَل، قدیم ترین ادبیات بشر است. انسان، پیش از آنکه شعر بگوید یا خط بنویسد، مثلها را اختراع کرده و در محاورات خود به کار برده است

ضربالمثلها گنجینه هایی هستند از تجربههای طولانی قومی؛ نمونههایی از اندیشههای سخته؛ مجموعهای از فرهنگ فشرده مردم و حاصل خِرَد گروهی و نادرهگویی فردی. به همین دلیل، ضربالمثلها در میان مردم رواج و رونقی کم نظیر دارند و شاعران و خوانندگان شعر، به فراوانی در شعر و زندگی خویش، از آنها بهره میبرند

ضربالمثل، دلالت برمفهومی عام دارد و گوینده یا سازنده اصلی و نخستینِ آن ناشناخته است

به عبارتی دیگر، مبدأ پیدایش این نوع سخن به کلّی مجهول و تعیین آن محال است. نه تنها مبدأ پیدایش نوع امثال، بلکه مبدأ بعضی امثال مخصوص نیز غیر معلوم است و نمیتوان تشخیص دا که در چه زمان و از کدام ملّت ناشی شده است و آنها امثالی هستند که دلالت بر یک معنی و یک حقیقت نمایندمی که عقول کلّیه افراد بشر، صحّت آن معنی و حقیقت را درک و تصدیق نموده است و هر ملّتی آن معنی یا حقیقت را به عبارت و ترکیبی مخصوص ادا می کند

مثلاً تمام افراد ملل، فهمیده و تصدیق دارند که چیزی را به منبع و معدن اصلیشبردن، کاری است لغو؛ و عموماً این مطلب را در ضمن یک مَثَل سائر ادا میکنند ولی هر کدام برای ادای آن، عبارت مخصوصی به کار میبرند: فارسیزبانها میگویند »زیره به کرمان میبرد«؛ هندیها میگویند »فلفل به هندوستان می- فرستد«؛ اعراب میگویند »خرما به بصره حمل میکند«؛ انگلیسیها میگویند »زغالسنگ به نیوکاسل بَرَدمی « و هکذا

ضرب لمثل از چشمه گفتار و ادبیات شفاهی میجوشد، در ادبیات نوشتاری جاری میشود و در شعر با نام ارسال مثل نمود مییابد 

.دیدی دیگر، مَثَلها، موجب آراستگی سخن و از ابزارهای مفید تبدیل سخن عادی به کلام ادیبانه هستند - عقدایی، . - 142 :1380 گاهی بازتاب اندیشه و موضوعی گسترده در عبارتی کوتاه، آسانتر و امکانپذیرتر از مقالهای بلند و مستدل جاگیر میشود و هدف گوینده را تحقّق میدهد 

ضرب المثل، گاهی بیانگر رویدادهای تاریخی و پیشامدهای اجتماعی است؛ از ورای آن میتوان به زمینهها و ریشههای موضوعی دست یافت 

2 ضرب المثلهای تمثیلیه

بعضی از مثلها، شأن نزول دارند یا برای آنها شأن نزول ساختهاند. به عبارت دیگر، این مثلها، داستانی در پشت سرِ خود دارند که مَثَل را توجیه میکند. استاد احمد بهمنیار در تقسیمبندیای که از ضربالمثلها به دست داده، آنها را به دونوعِ تمثیلیّه«» و حِکمیّه«» تقسیم نموده است.

امثال تمثیلیه، جملههایی هستند که هر یک مبتنی بر واقعهای تاریخی، حکایت یا افسانههایی هستند؛ مانند » نادر رفت و برنگشت «که به آخرین مسافرت نادرشاه به قوچان و کشته شدن آن پادشاه قهّار اشاره می کند؛ و »تمام دعواهاسرِ لحافِ ملّانصرالدین بود« که حکایت آن معروف است؛ شاهدِو» روباه آمد دُم او« که مبتنی بر افسانهای است مشهور.

فهمیدن معنی اینگونه اَمثال، موقوف به دانستن اصل و منشأ و نخستین گوینده آنهاستاَمثال. حکمیه نیز جملههای حکیمانه سودمندی هستند که مقبول عامّه و مشهور گردیده، اغلب آنها را یاد داشته و در موارد لازم ایراد میکننداصل. و منشأ و نام اوّل گوینده این اَمثال، غالباً مجهول است و اگر هم معلوم باشد، دانستن آن، شرطِ فهمیدن معنی مثل نیست

میتوان بر آن بود که این تقسیمبندی، طبقهبندیمثالاَ به اَمثالِ » داستان دار« و »غیر داستاندار« استاَمثالِ. » داستان دار«، امثالی هستند که شأن نزول دارند یا به عبارتی، داستانی در پشت خود مخفی دارند و دانستن این داستان، به درک عمیق ضربالمثل، کمک شایانی میکنداَمثال. »غیر داستاندار«نیز اَمثالی هستند که شأن نزول و داستان ندارند.

ایرانیان از دیرباز در مثلآوری و قصهگویی و حکایتپردازی شهره بودهاند. قصه و مثل در ایران سابقهای کهن دارد. چنان که پرفسور آربری مینویسد: »ایران، موطن مثل و کلمات قصار است.« فراوانی متون اندرزی و اندرزنامههای پیش از اسلام، بر وجود جملات و زبانزدهای مشهور دلالت دارد

در شاهنامه فردوسی نیز حدود پانصد مثل به کار رفته است که بدون شک، بسیاری از این مثلها یادگاری بازمانده از دوران ایران باستان است. در میان این ضرب المثلها، ضربالمثل داستاندار بسیار اندکی دیده میشود. به عبارتی بهتر باید بگوییم که متأسفانه در نتیجه تاخت و تاز تازیان به ایرانزمین و دستیازی آن قوم به فرهنگ و تمدّن و داشتههای ایرانیانوهمچنین غفلت و عدم توجّه نویسندگان، مأخذ و منشأ غالب این اَمثال، مجهول و معنی آنها مبهم مانده است و مأخذ و داستان ضربالمثلهای بسیار اندکی برای ما باقی مانده است. در شاهنامه فردوسی، ضربالمثلهایی که مبتنی بر داستان باشند، 13 مورد هستند که به 10 داستان یا واقعه تاریخی اشاره دارند. در اینجا به بررسی و تحلیل یک به یک این ضربالمثلهای داستاندار می پردازیم.

- 1 سخن رفتشان یک به یک هم زبانکه/ از ماست بر ما بدِ آسمان - فردوسی، - 45/2 :1376 این بیت، متضمّنِ ضربالمثلِ »از ماست که بر ماست« است که دربردارنده داستانی است که روایات مختلفی برای آن آورده- اند. چنان که معروف است، این مثل را مأخوذ از شعر »عقاب « منسوب به ناصر خسرو 481-394 - ؟ ه.ق - میدانند اما وجود این مثل در شعر فردوسی 416-329 - ؟ ه.ق - که دورانِ پیریاش مصادف با دوران کودکی و نوجوانی ناصر خسرو بوده، مؤید آن است که این ضربالمثل، ریشه کهنتری دارد؛ چنانچه این ضربالمثل در شعری از ابوحنیفه اسکافی - معاصر ابوالفضل بیهقی و سلطان ابراهیم غزنویو - در اَمثال عرب آمده است. ابوحنیفه گوید:

از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک/ در تبر و در درخت و آهن و سوهان

شادروان علی اکبر دهخدا، اصل این مثل را یونانی میداند و مینویسد: این داستان، یعنی داستان عقاب، از اشیل - Eschyle - ، شاعر یونانی است و ناصر خسرو آن را در یک متن عربی دیده و به شعر فارسی ترجمه کرده است

استاد مجتبی مینوی هم از طغرائی اصفهانی، شاعر عربینویس ایرانی و صاحب لامیهالعجم که در دستگاه سلجوقیان کار می-کرده و از هوشمندان زمان خود بوده است، قطعهای نقل میکند در مضمون همین داستان عقاب - نک. ناصرخسرو، :1372 690،689امّادر - روایات محلّی ایرانی برای این مَثَل، خاستگاه دیگری گفته و قدمت آن را تا زمانبُختُ» نَصر« به عقب بردهاند و درست هم همین است که بدانیم بعضی از مثلها کهنتر از تاریخاند و از تبلور تجربههای مردمانی سرچشمه میگیرند که در زمان-های پیش از تاریخ مدوّن، در غبار زمان گم شدهاند - انوری، 1384ب: 13امّا روایت مختلفی برای این داستانِ مَثَل آمده است.

روایت اوّلگویند:می پدر و مادر بُختُ نَصر - از پادشاهان بزرگ بابل قدیم که از 604 تا 562 پ.م در بابل حکمرانی کرده است - در شیرخوارگی او مردند و مردم، بخت نصر را که بچهای قویهیکل و بدشکل و بدهیبت بود، به طوری که همه از او واهمه داشتند، بردند و در بیابان گذاشتند. مادهسگی هر روز سه بار نزد آن بچه میرفت و او را شیر میداد. تا این که بخت نصر به سن بلوغ رسید و جوانی قویهیکل شد.

اسبی پیدا کرد و شمشیری به کمر بست و کلاهخودی به سر گذاشت و سوار بر اسب شد و راهی این دیار و آن دیار شد. عدهای هم از ترس، همراه بخت نصر راه افتاند. بخت نصر به هر شهر و آبادی که میرسید، مردم را میکشت و آن آبادی را خراب میکرد و از مردم سؤال میکرد: »من ظالم هستم یا خدا؟ « مردم هم نمیدانستند چه جوابی بدهند. تا این که می-گویند به شهر شوشتر رسید و این سؤال را از مردم آنجا پرسید . مردم گفتند: » خدا ظالم نیست و تقصیر تو هم نیست. بلکه از ماست که بر ماست؛«یعنی اگر خودمان خوب بودیم، خداوند تو را بر ما مسلّط نمی کرد

روایت دوم: سلطانی بود که در بیرحمی شهره آفاق بود. هر روز به ده یا شهری میرفت و یکی دو نفر از بزرگان و ریشسفیدان آن آبادی را میخواست و از آنها سؤال میکرد: »این بلاها که به سر شما میآید، از جانب خداست یا جانب بنده خدا؟« هر کس جواب میداد که »از جانب خداست« یا »از جانب بنده خدا،«فوراً پادشاه دستور میداد میرغضب سر او را جدا کند. تا این که روزی گذار این پادشاه جبّار به شهر همدان که در آن زمان نام دیگری داشت، افتاد. قبل از این که موکب شاه به شهر برسد، مردم گرد هم جمع شدند تا فکری بکنند که چه جواب بدهند تا سلطان دست از سر آنها بردارد.

یکی گفت: من میروم جواب شاه را میدهم ولی باید یک شتر و یک بز به من بدهید تا همراه خود ببرم .« مردم گفتند: »اگر این کار را بکنی، بدون پرسش، سرت را میبُرد.« مرد میگوید: »من بلدم چه بگویم.« بالاخره یک شتر و یک بز برمیدارد و به پیشواز سلطان به بیرون شهر میرود. وقتی به نزدیک شاه میرسد، پس از سلام و علیک، سلطان رو می کند به آن مرد و میگوید: »برای چه آمدهای؟

« مرد میگوید: »چون خبردار شدم که پادشاه برای پرسش به شهر ما میآیند، برای جواب گفتن به حضور رسیدم.« شاه میگوید: »مگر این شهر، بزرگتر و ریشسفیدی ندارد؟« مرد میگوید: »ما هرچه فکر کردیم از این شتر بزرگتر و از این بز، ریشسفیدتر نداشتیم.« شاه از جواب آن مرد، بسیار نارحت و خشمگین شده بود. فریاد میکشد که ای مرد خیرهسر! بگو بدانم این بلاها که بر سر شما میآید از جانب خداست یا از جانب بنده خدا؟ مرد جواب داد: »نه از طرف خدا و نه از طرف بنده خداست. هر چه به سر ما میآید، از دست خودمان است«

روایت سوم: در قصهها و اسطورهها آمده است که در زمانهای قدیم، وقتی میخواستند حاکم یا پادشاهی را انتخاب کنند، کبوتری را در آسمان به پرواز درمیآوردند. کبوتر بر سر هر کس مینشست، او را به تخت مینشاندند. از قضا حاکم شهری از دنیا رفت و جانشینی نداشت. مردم شهر جمع شدند و کبوتری را به پرواز درآوردند. کبوتر چرخی زد و همه جا گشت تا این که بر سر کنیز سیاهی نشست.

مردم قبول نکردند و سه بار کبوتر را به پرواز درآوردند اما هر سه بار، کبوتر بر سر آن کنیز نشست و ناچار شدند او را به تخت بنشانند. اما این حاکم، آنقدر ظالم بود که همه از او میترسیدند. هر روز دستور میداد عدهای از مردم را جمع کنند و به قصرش بیاورند. بعد، از آنها سؤال میکرد: » چه کسی به شما ظلم میکند؟ من یا خدا؟« اگر میگفتند »تو«، سرشان را از تن جدا میکرد و اگر میگفتند »خدا «، باز هم سر از تنشان جدا میکرد. همه مردم از دست او جانشان به لب رسیده بود. تا این که یک روز چوپان فقیری با یک شتر به قصر حاکم رفت و به آدمهای حاکم گفت: »من میخواهم جواب حاکم را بدهم.« آدمهای حاکم به او خندیدند و گفتند: »آنها که بزرگتر بودند، نتوانستند جواب حاکم را بدهند. تو میخواهی جواب او را بدهی؟

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید