بخشی از مقاله
چکیده
سخن درتحقیق کوتاه شده و فشرده ای از یکی از داستان های شاهنامه فردوسی - فرامرز - است. گاه بایستی صبورانه پوشال ها را کنار زد وگهرهای درخشان را از لابلای آن ها به دست آورد. از درون ناهنجاری ها و نا خوشایند کاری های دشمن دون وگاه بیگانه نابخرد، ارزش وشهامت و رسالت پهلوانی نامی جلوه گر می شود. نتیجه این که ازدیدگاه اسطوره ای، تاریخی، گریز گاه های راز آمیزش بر فراز و فرود حوادث آن ژرف تر نگریسته می شود.
در کنار جاودانگی سازی نام و نیای پهلوانان و پهلوانی کردن آنها، انگیزه زنده نگه داشت زبان فارسی، احیاء ملیت و فرهنگ و روح حمیت و وطن پرستی ازشاهنامه دراندیشه آدمی جا می گیرد. فرامرز پهلوانی جوان و نامجو، فرزند رستم دستان، پهلوان سترگ و نامدار ایران است که پشت و پناه شاه، کشور و مردم ایران به اوست. فرامرز، پاسدار و نگهبان سیستان در غیبت پدر است، آنگاه که به فرمان شاه کشور ازسیستان خارج می شود. سرانجام به فرمان بهمن، کشته می شود.
.1مقدمه
شخصیت متضاداجتماعی تک تک افراد درمنظومه حماسی فردوسی بیان کننده جامع بودن کار فردوسی و کارآیی حماسه درسطوح مختلف ودوران مختلف است. - « رحیمی، 1383، برگ - 241 احمدغزالی درباب شاهنامه فردوسی» آنچه من درچهل سال گفته ام و نوشته ام و شما شنیده اید، فردوسی دریک بیت گفته است، وارزش یک بیت شاهنامه برابر چهل سال دانش من است. - « محمودی بختیاری، 1377، برگ - 398 گزیده ای ازمیان پهلوانان شاهنامه فرامرز، پسر رستم است.
دربسیاری از جنگهای ایران وتوران همراه پدرشرکت دارد. درلشکرکشی بهمن به زابلستان تا آخرین دم با بهمن مردانه جنگید، ولی سرانجام بر اثر وزیدن بادی سخت و پراکنده شدن لشکرش به دست بهمن افتاد، بهمن وی را امان نداد و فرمود به دار زدند. کتاب فرامرز نامه که در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم به نظم در آمده در شرح جنگها و دلاوریهای فرامرز است.
پدر فرامرز پهلوانی سترگ و نامدار است که پشت و پناه شاه، کشور و مردم ایران است. فرامرز هم انگیزه های پدر را دنبال می کند و نام آوری را می جوید. از نام پدر و زورمندی او سوء استفاده نمی کند. هیچگاه زور نمی گوید. با اینکه قدرتمند است به فرمان پدر مأمور تهیه مقدمات و لوازم پیکار و بردن سپاه در مقابل سهراب می گردد. آنجا الوای نیزه دار پدر را کشته می بیند بر فرزند اسفندیار، مهرنوش حمله ور می شود و او را می کشد.
وزآن سو فرامرز چون پیل مست // بیامد یکی تیغ هندی بدست
برآویخت با نامور مهرنوش // دو رویه ز لشکر برآمد خروش
فرامرز کردش پیاده تباه // زخون لعل شدخاک آوردگاه -
هر گاه کیکاووس رستم را به نبرد فرا می خواند، اوسپاه زابلیان را سپهسالاری و فرماندهی می نماید. طلایه دار، با فر و شکوه سپاه رستم نامدار، پهلوانی جوان به نام فرامرز، فرزند سلحشور ایرانیان است. داستان های شاهنامه دربرابردربرابرجان انسان قراردارد. که باخردمندی جهان بینی فردوسی بالندگی یافته است. سرافراز زابل گاه در نبودن پدر از زابلستان پاسداری می کند.
با انگیزه انتقام خون سیاوش پیشروی به سوی توران را می پذیرد. جلو دار سپاه راه باز می نماید، خس و خاشاک سد راه را کنار می زند تا مبارزان و پهلوانان ایران آسوده حرکت کنند. پدر او را چنان استوار می بیندکه با خیال راحت از زابل می رود و درآن بحرانها و آشوبها و شبیخون زدنهای نا بکارانه دشمن وطن را به او واگذار می کند. چون خبر هجوم بهمن را به زابلستان می شنود با انگیزه جلوگیری از غارت و چپاول و کشتار بیرحمانه بهمن با سپاه کمی به زابل می آید، ولی باد سخت با اوسرمخالفت می ورزد، سپاهش را پراکنده می گرداند و به دست بهمن به دار آویخته می شود.
کاووس، شاه ایران از کشته شدن سیاوش در توران باخبر شد، رستم را فراخواند. رستم به دربار آمد،کیکاووس را بیخرند خواند و بر او خشم گرفت، اما خشم خود را بر سودابه فروکش ساخت و او را با شمشیر دونیم نمود، آنگاه به فرامرز دستور داد سپاه را به سوی توران گسیل کند.
گزین کرد پس رستم زابلی // زگردان شمشیر زن زابلی
از ایران یکی بانگ برشد به ابر // توگفتی زمین شد کنام هژیر
سپه را فرامرز بد پیشرو // که فرزند او بود و سالار نو
همی رفت تا مرز توران زمین // به راه گمان دیدبانش بدید -
فرامرز قبل ازاینکه واردخاک توران شود به وسیله دیده بان مرزی که - ورازاد - بود برخوردکرد.
ورازاد شاه سپنجاب بود // میان گوان درّ خوشاب بود -
او با سی هزارسپاهی که همه نامدار و جنگجو بودند راه را بر فرامرز بستند. خود به نبرد فرامرزآمد.
ورازاد از قلب لشکر برفت // بیامد نبرد فرامرز تفت -
فرامرز، ورازاد را از آمدن لشکر انبوه ایران خبرداد و خودرا معرفی کرد.
فرامرز گفت ای شور بخت // منم بار آن پهلوانی درخت
که بردست او شیر پیجان شود // چوخشم آورد پیل بی جان شود -
ورازاد تصمیم گرفت از ورود سپاه فرامرز به داخل خاک توران جلوگیری کند. با فرامرز به نبرد برخاست.
همی شد فرامرز نیزه بدست // ورازاد را پای رفتن ببست
برانگیخت ازجای شبرنگ را // بیفشرد بر نیزه مرجنگ را
یکی نیزه زد بر کمربند اوی // که بگسست خفتان و پیوند اوی