بخشی از مقاله

تعريف روانشناسي
اصطلاح سايكالوژي يا پسيكولوژي از دو كلمه يوناني ‍Psyche بمعناي روح و روان و Logos بمعناي مطالعه تركيبي گرديده است.
ولي اصولا مطالعه بررسي خصوصيات مربوط به عادات، رفتار كردار و عكس العمل هاي يك فرد را روانشناسي يا بمعناي لغوي كلمه (مطالعه نفس) گويند.
از تمام عجايبي كه بشر بدنبال آن مي گردد چه در روي زمين و چه در آسمانها جالب ترين آنها بنظر مي آيد كه خود بشر زنده باشد چه با مطالعات و تحقيقات علمي كه در اين زمينه شده با اين نتيجه رسيده اند كه بيشتر منظور از تحقيقات و بررسي هاي علمي از جنبه هاي مختلف طبيعي، اجتماعي و اقتصادي شناسائي طبيعت بشر بوده است تا خود طبيعت . دانشمندان نيز با مباحثات و مجادلات علمي تا اندازه اي با اين نتيجه رسيده اند كه بشر هنوز در مقابل مواهب طبيعت وجود ناچيز و بي فايده است و اگر چه علم ستاره شناسي ثابت كرده است كه زمين تقريبا نزديك به مركز جهان است ولي با اين وجود هنوز شناسائي موقعيت زمين براي بشر امري تصوري است. طبيعت هيچگاه احتياج به شناسايي ندارد و از نظر بشري دلائل بسيار است كه چرا اصولا بشر عقالمند به كشف راز طبيعت و تشخيص افراد ساكن در آن مي باشد.

تاريخچه علم روانشناسي
واژه اي كه بنام (روانشناسي) براي شناساندن علم مطالعه و بررسي رفتار رواج يافته ترجمه لغت پسيكولوژي ( يا با تلفظ انگليسي سايكالاجي) مي باشد كه در اصل از دو كلمه يوناني پسيكه بمعني روح و روان و لوگوس بمفهوم تحقيق و بيان مشتق شده است. پسيكه مفاهيم متعدد دارد. برخي آنرا بمعني ديگر روان تفسير نموده اند. اين كلمه نام يكي از خدايان افسانه اي يونان قديم بوده كه در ابتدا زندگي بشري و فنا پذير داشته بعدا در زمره خدايان در آمده و جاودان گرديد.


كيفيت روح يا روان نيز ناشي از افسانه جاوداني پسيكه مي باشد .بنابر كيفيت فوق ترديدي نيست دانش روانشناسي داراي تاريخچه طولاني فلسفي و باستاني است و آغاز آن از زمان شناخت بشر وسيله خودش و آشنائي او به كيفيات و حالات رفتاري خود و نسبت به محيط و اجزاء سازنده آن مي باشد واين تاريخچه جنبه كاملا فلسفي داشته و شرايط يك عالم تجربي را نداشت زيرا روانشناسي دانشي نوين و جوان مي باشد و تنها از اواخر قرن نوزدهم بصورت يك علم تجربي بمنظور مطالعه علمي رفتار در آمد. از اينجهت عليرغم گذشته فلسفي و باستاني بسيار طولاني آن تاريخچه علمي بسيار كوتاهي دارد .مع الوصف در اين مدت قليل گامهاي بسيار مهمي در زمينه اشاعه مبادي علمي آن برداشته شده بطوريكه امروزه يكي از مهمترين و قابل توجه ترين علوم بشري مي باشد .


بطوريكه بعدا اشاره مي كنيم موضوع تحقيق دانش روانشناسي رفتار موجودات بطور كلي است .و دراين مطالعه بمسائل روح و روان آنطوريكه مورد نظر قدما و فلاسفه بوده و توجهي نمي شود و چه بهتر مي بود كه در ازاء واژه روانشناسي ، كلمه ((رفتار شناسي )) براي اين دانش بكار مي رفت تا هيچگونه ابهامي در موضوع باقي نمي ماند . ضمنا واژه اي مانند ((روانشناسي )) همواره حاوي كيفيات و حالات اورءالطبيعه و آنچه سابقا علم النفس مي ناميدند مي باشد و از اينجهت نمي توان در راه اثبات مبادي علمي آن كوشش لازم را بعمل آورد در صورتيكه ((رفتار شناسي )) مانند واژه هاي مشابه ((زيست شناسي )) يا ((انسان شناسي )) جنبه علمي اين دانش را ظاهر ساخته و آنرا بحق در زمره علوم قرار مي دهد .اساس علمي روانشناسي غير قابل انكار و فعاليت دانشمندان در مطالعه علمي رفتار بدون ترديد آنرا در جرگه علوم تجربي قرار داد و خواهد داد .با وجود اين تا زمانيكه كلمه ((پسيكولوژي )) رايج مي باشد لاجرم به حفظ و رعايت واژه مشابه فارسي آن يعني ((روانشناسي )) هستيم . در عين حال كوشش بايد بر اين باشد كه دانش مزبور را در جرگه ساير علوم تجربي و آزمايشگاهي قرار داده آنرا از فلسفه و ادبيات جدا سازيم .


نظري به تاريخچه فلسفي روانشناسي _ بررسي گذشته فلسفي و باستاني روانشناسي بسبب اهميت آن در پيشرفت علمي روانشناسي الزامي است و بهمين جهت بتفصيل به شرح اين تاريخچه از ازمنه قديم مي پردازيم . بشر بمنظور شناخت خود و كيفيت زندگي از زمانيكه قدرت تفكر منطقي يافت بفعاليت پرداخت ولي از آنجا كه حدود دانش او محدود بود توصيف وابستگي حوادث رويدادها را در قالب عوامل و علل مرموز و ماوراءالطبيعه توجيه مي نمود . مثلات تصور مي كرد خدايان فعاليت هاي طبيعي ( رعد و برق و طوفان و باران و غيره ) را هدايت مي كنند و بهمين ترتيب نيروها و قدرت ها دروني بشر را از طريق تاثير قدرت ((ارواح )) تفسير زندگي و تحرك و بطور خلاصه آنچه بستگي به زيستن داشت بوجود مياودند .مفارقت و جدائي آنها از كالبد سبب مرگ و نيستي مي گرديد .اين طرز تلقي و توجيه همان اعتقاد بعالم روح بود كه قرون متمادي تفكر آدمي را بخود انحصار داد .تنها در يك زمان اينگونه تفكرات جنبه منطقي و تا حدودي علمي بخود گرفت و آن نيز در زمان نوابغ يوناني مانند افلاطون و ارسطو بود كه با گذشت آنان اين جهش علمي نيز بزوال گرائي لازم است به نظريات اين نوابغ در زمينه كيفيت زندگي و حيات اشاره نمائيم .


نظريه فلاسفه يونان _ از ابتدا ي سال 690 قبل از ميلاد خردمندان يوناني پيرامون نظام كلي جهان بحث وتعميق نمودند و خواه و ناخواه اين مباحث و نظريات با رابطه و پيوند انسان و عالم هستي نيز ارتباط يافت . پاره اي از اين عقايد از نظر روانشناسي اهميت داشتند و هنوز نيز ارزش خود رااز دست نداده اند .
در حدود سالهاي ميان 490 تا 435 ق. م امپداكليس معتقد بود جهان هستي از چهار عنصر آب _ باد _ خاك و آتش تركيب يافته است بقراط بين سنين 400 تا 377 ق. م اين عناصر را بچهار خصلت و خوي آدمي تعبير كرد و عقيده داشت حالت و مزاج افراد بستگي بموازنه و تعادل ميان اين چهار خصلت دارند . اين نظريه هنوز كماكان از طرف بسياري از دانشمندان مورد تائيد مي باشد و چهار مزاج بقراط را بطوريكه بعدا خواهيم ديد اساس سازمان شخصيت دانسته و مي كوشند از اينطريق ميان طبايع بشري و صورجسماني افراد ارتباط برقرار سازند . افلاطون عوامل طبيعي را به دو گروه اجسام و تصورات تقسيم نمود . براي تصورات دو منشا قائل شد : برخي ذاتي و همراه با روح و ديگران زائيده مشاهدات موجود زنده از راه حواس بودند .


از اينجا دو گانگي جسم و روح كه در فرضيه رواني _ جسمي فلسفه و روانشناسي مطرح مي شود بوجود آمد .
يكي از بزرگترين متفكران يوناني ارسطو در بسياري از مقالات و آثار خود مسائلي را مورد بحث قرار داد كه از جهت شناخت رفتار بشري از ديدگاه علمي بعنوان قدم اوليه محسوب مي گردد . بديهي است ارسطو نيز در چهار چوب محدوديتهاي زمان خود گرفتار بوده است و نمي توانست مانند دانشمندان امروزه تفكر كاملا علمي داشته باشد . عليرغم اين محدوديت ها نظريات علمي زير از خلال نوشته هاي او آشكارند : (1) دانش و آگاهي قابل توجهي در مورد تشريح و فيزيولوژي بدن (2) تعبير يادگيري در سايه همكاري تصورات در نتيجه تماس و مجاورت ، مقابله و تباين يا تشابه (3) عقيده و تصوراتيكه حيوانات گروه يا مجموعه متوالي و مداومي تشكيل مي دهند كه از اشكال پست شروع ببالا ختم مي شوند (4) تاكيد روي اشاعه و پيشرفت دانش متكي بر مشاهده و در نتيجه بر اساس توسعه علوم تجربي _ بايد اشاره كنيم نظريه ارسطو با افلاطون كه روش قياس عقلي را پايه گذاري كرد و سبب پيشرفت فلسفه شد تفاوت دارد .
پس از ارسطو يونانيان به علم اخلاق توجه كردند از آن جمله زنو فيلسوف معتقد بود يك فرد عاقل بايد تابع دليل و برهان بوده و بر تمامي هوي وهوس خويش فائق آيد و درمقابل خوشي ها و بلايا بي تفاوت و يكسان باشد . از طرف ديگر اپيكور عقيده داشت هدفهائي همانا لذت و خوشي است و هر عملي كه باعث ايجاد عقايد يونانيان اهميت بسزائي داشت و اين نه تنها بواسطه مزيت و برتري آن بلكه در اثر حقيقتي بود كه عرضه مي داشتند و در پايان كار علم فلسفه را بمدت پانزده قرن در تحت سلطه و نفوذ خود در آوردند .


تفكر فلسفي در عصر مسيحيت _ بعد از تولد مسيح و نضج بعدي كليسا توجه به علم و فلسفه بستگي به توجيه و تفسير مذهب و تعاليم روحاني يافت . تفكر فلسفي جهت ديگري پيش گرفت ومسئله روح و جسم بر مبناي تعليمات مذهبي پايه گذاري شد . از آنجا كه در مذهب مسيح پديده روح و كيفيات خاص آن جاي مشخصي و قاطعي دارند هر گونه كوشش براي احتراز از دو گانگي روح و جسم بي ثمر بودو زندگي آدمي را بواسطه تجليات روح مي دانستند و جدائي از آنرا بصورت مرگ توجيه مي نمودند .
عليرغم اين نظريات دانشمنداني از ميان روحانيون درصدد تحقيق در باره فعاليت هاي خاص بشر پرداختند كه از ميان آنها مي توان به چند فرد اشاره نمود .سنت اگوستين بفعاليت هاي خود آگاه توجه نموده نظريه خود را در مورد هماهنگ ساختن و توسعه تدريجي آن اظهار داشت . وي همچنين روش خوشتن نگري را درباره فعاليتهاي خود آگاه عنوان نمود و بدين ترتيب باعث پيشرفت قطعي آنچه كه بعدها بنام روانشناسي فعاليت ذهني معروف گرديد شد .سنت توماس كوشش نمود تا علم و مذهب را با يكديگر تطبيق و هماهنگي دهد . بنا بعقيده وي حقايق علمي متكي برمشاهده و تجربه اند و حال آن كه حقايق مذهبي متكي بر قدرت توانائي آسماني كليسا مي باشد .


احياء علوم _ در قرن پانزدهم و شانزدهم تمدن غرب در جهات مختلفي كشانده مي شد لكن صور و اشكال جديدي در هنر _ ادبيات و موسيقي ظاهر شدند .اكتشافات جغرافيائي متعددي صورت گرفت و قدرت كليسا بنحو موقعيت آميزي مورد شك و ترديد و اعتراض واقع شد تحقيقات علمي قابل ملاحظه اي در جريان بود كه از مهمترين آنها تحقيقات كپرنيك در نجوم _كپلر در نجوم _گاليله در نور و نجوم _ نيوتن در فيزيك و روانشناسي بصري و سرانجام هاروي در فيزيولوژي مي باشد .شايد سهم اصلي اين دانشمندان در روانشناسي همانا تاكيد آنان روي مطالعه عيني حقايق بطور كلي است .
روانشناسي ما قبل تجربي _مسئله سازش بشر با محيط از زمان ارسطو تا عصر دكارت بصورت مبهمي باقي مانده بود . دكارت در اين باره دو عقيده مهم و قابل ذكر پيشنهاد كرد كه يكي طرز كار ميكانيكي بدن و ديگر تفسيري دو گانگي روح و جسم بود بدين معني كه روح و جسم موجوديت متفاوت داشته ولي در يك نقطه بدن با يكديگر تلاقي مي كنند .مسئله روح و جسم براي فلاسفه قرون هفدهم و هيجدهم امري بسيار مهم بود و بطريق مختلف و ازجهات متفاوت بروانشناسي معاصر نيز كشيده شد .


بعد از دكارت توضيحات مختلفي در زمينه فوق عرضه شدند كه بطور خلاصه به سه مورد زير اشاره مي كنيم :
1) موقعيت طلبي _ گولينكس و مالبرانش اين دسته عقيده داشتند در موقعيت هاي لازم خداوند رابطه اي ميان روح و جسم برقرار مي كند .
2) دوگانگي _ اسپينوزا _ طرفداران اين فلسفه معتقد بودند روح و جسم دو جنبه مختلف يك عنصرند.
3) تعادل روحي _جسمي _ ليپ نيتز و برخي از فلاسفه انگليسي پيرو مكتب همراهي انديشه ها معتقد بودند روح وجسم از يكديگر جدا بوده و هرگز تلاقي نمي كنند مع الوصف فعاليتي بموازات يكديگر دارند زيرا تحت تاثير عوامل يكسان قرار مي گيرند .
پيروان مكتب همراهي انديشه ها يا بعبارت ديگر تجربيون خدمت ديگري بعلم روانشناسي نمودند بدين معني كه با ارائه فرضيه همراهي انديشه ها نشان دادند پيشرفت فردي در سايه تجربه امكان پذير است يعني احساسات و افكار ساده از طرق مختلف به افكار و احساسات مركب و متشكل تبديل مي شوند . توماس ها بز و جان لاك مبتكر نهضتي گرديدند كه طرفدارانشان نوعي از همراهي انديشه ها را بعنوان تفسير اساسي فعاليت هاي رواني قلمداد نمودند . از ميان اين فلاسفه مي توان از افراد سرشناس زير نام برد:


برخلاف فرضيه همراهي انديشه ها نظريه مكتب استعدادها وجود داشت كه از ميان طرفدارانش مي توان از گروه آلماني ولف و گروه اسكاتلندي رايد و توماس بران بنابر نظريه مكتب استعدادها فعاليت مغز به قسمتهاي مختلفي تقسيم مي گردد كه شامل عقل _ هيجانات اميال و نظائر آنها مي شدند و هر يك مستقلا فعاليت داشتند .از اين فرضيه دو زائيده مهم حاصل گرديد كه عبارت بود از :
1) جمجمه شناسي شناخت رشد بخش هاي مختلف جمجمه كه در آن مكاتب فوق طبقه بندي شده و هريك به بخش هاي مبني از مغز مربوط مي شدند .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید