بخشی از مقاله
خوارزمشاهيان
جد بزرگ خوارزمشاهيان، غلامي ترك نژاد به نام نوشتكين بود. او نه فرزند داشت و پسر ارشد او قطب الدين محمد نام داشت. در سال 491 قطب الدين محمد از طرف سلطان سنجر سلجوقي، حاكم خوارزم شد و لقب خوارزمشاه گرفت و مدت سي سال به همين منوال گذشت تا اينكه وفات كرد و بعد از او پسرش اتسز جانشين وي شد.
اين واقعه در سال 521 هجري قمري رخ داد. او در كنار سلطان سنجر در جنگ ها شركت ميكرد و حتي او را يكبار از مرگ نجات داده بود، قدر و ممنزلتش در نظر وي فزوني يافت. در اين ميا بزرگان و امراء كشور چون توجه سلطان را به استز مي ديدند، منتظر بودند كه او را از بين ببرند و همين امر باعث شد كه از سلطان اجازه بگيرد تا به خوارزم بازگردد. سلطان با رفتن او موافقت كرد و هنگامي كه اتسز پايتخت را ترك مي كرد، سلطان سنجر در حضور نزديكان گفت ((پشتي است كه باز روي آن نتوان ديد)) وقتي جماعت از امير پرسيدند با اين حال چرا با
رفتن او موافقت كردي، در جواب گفت : او بر گردن ما حق زيادي دارد. در اين اوضاع، اتسز به خوارزم برگشت و دشمني و تمرد خود از سلطان سلجوقي را اعلام كرد به گونه اي كه سلطان صفآرايي كرد اما چون ديد كه نمي تواند مقاومت كند،از جنگ روي گردان شد و گريخت. ولي پسرش آتليغ به دست سنجر دستگير شده و به قتل رسيد. با فرار اتسز سلطان سنجر برادرزادة خود رسليمان ب محمد را به عنوان حاكم خوارزم تعيين كرد و خود را به خراسان مراجعت نمود. پس از مراجعت سنجر، مجدداً اتسز به خوارزم آمده، عامل سنجررا اخراج
نمود و چون سلطان سنجر در سال 536 از قراختائيان شكست خورد، ياغي گري را اتسز بيشتر شد و شرايطي پديد آورد كه سلطا قصد سركوبي او را نمود. بار ديگر اتسز با هدايا و تملق گويي به خدمت رسيد و مورد عفو قرارگرفت،ولي همچنان به حيله ها و خودسري خود ادامه مي داد و دست از اعمال سابق خود برنمي داشت و حتي اديب صابر شاعر معروف و نمايندة سلطان سنجر كه در نزد اتسز بود متوجه شد كه او قصد دارد به وسيلة دو نفر از فدائيان اسماعيلي،سلطان سنجر را به قتل برساند لذا طي پيامي، مطالب را براي سلطان فرستاد و سلطان آن دو نفر را دستگير كرده و اعلام نمود. وقتي اتسز، جريان را مطلع شد، دستور داد صابر را در آب جيحون غرق كردند.
سنجر در سال 546 به طرف خوارزم حركت كرد و قلعة هزار اسب را گرفت و پس از 2 ماه كه آنجا را محاصره كرد، خوارزم را نيز گرفت. اتسز با تقديم هداياي خود و اظهار ندامت و پيشماني از سلطان عفو خواست و سلطان هم پذيرفت.
درسال 547 سلطان سنجر به دست غزه ها اسير شد و اسارتش به طول انجاميد. اتسز به بهانة كمك به سلطان سنجر و در اصل جهت تسخير خراسان با سپاهيانش حركت نمود. او قصد داشت قلعة آمويه را تصرف كند اما با مقاومت قلعه دار /انجا مواجه شد. لذا كسي را نزد سلطان سنجر فرستاد و تقاضا كرد آن ناحيه را به او واگذار نمايد. سلطان پيام داد در صورتي كه ايل ارسلان را جهت كمك به او روانه كند،با آن خواسته موافقت خواهد نمود.
اتسز با خواهر زادة سلطان سنجر موسوم به ركن الدين محموود هم دست شد، زيرا دسيسه هايي در سر داشت. ولي سنجر از اسارت خلاص شد و نقشة آنها برملا شد و سرانجام در سال 551 اتسز در حدود نساء درگذشت.
ايل ارسلان در زمان پدرش به پايتخت رسيد، متوجه شد برادرش سليمان شاه قصد دارد عليه او عصيان نمايد. لذا او را زندانيكرد و در سوم رجب 551 رسماً بر تخت سلطانت نشست.
در اين زمان عده اي از بزرگان قرلق به نزد ايل ارسلان آمده و از ترس جلال الدين علي بن حسين مشهور به كوك ساغر خان تقاضاي كمك نمودند. از اين رو در جمادي الاخر سال 551 به قصد سركوبي كوك ساغر خان عازم ماوراالنهر شد.
كوك ساغر خان، قراختائيان و ايلك تركمان را به كمك خود طلبيد و طرفين در مقابل هم آرايش جنگي دادند. اما عده اي از بزرگان و علما نزد خوارزمشاه آمده و تقاضاي صلح تركان قرلق دوباره به قلمرو خود بازگشتند.
در سال 560 ختائيان در ماوراالنهر عليه او شوريدند و لذا خوارزمشاه درصدد مقابله با آنها برآمد و در ابتداي امر، عده اي را به عنوان سپاه پيشقراول، روانة منطقة جنگ نمود. بي تدبيري سردار آنها عيار مكل، باعث درگيري ميان سپاه ناچيز او و ختائيان شد كه شكست سختي را به دنبال داشت. ايل ارسلان كه به قصد جبران اين واقعه به راه افتاد، در بين راه دچار بيماري شد و از همان بيماري نيز در سال 565 هـ . ق درگذشت.
پس از ايل ارسلان،پسر كوچك او سلطان شاه به ياري مادرش به جاي پدر نشست و بردار بزرگتر او ((تكش)) در آن اوقات درجند به سر مي برد. چون بين اين دو برادر بر سر جانشيني پدر اختلاف به وجود آمد، تكش با همكاري قراختائيان قصد خوارزم را كرد.
سلطان شاه به هماره مادرش، نزد مؤيد آي ابه به خراسان رفت و تكش بدون درگيري در روز دوشنبه 22 ربيع الاول وارد خوارزم شد و به تخت نشست. بعد از مدتي شاه سلطان و مادرش به اتفاق مؤيد آي ابه قوايي را جهت جنگ با تكش تهيه كردند اما تكش توانست بر آنها غلبه كند. در اين جنگ مادر سلطان شاه در دهستان به دست تكش افتاده و كشته شد. در اين زمان، اختلافي بين تكش و قراختائيان به وجود آمد و سلطان شاه از فرصت استفاده كرد و با آن طايفه هم دست شد و تصميم گرفت كه خوارزم را محاصره و تسخير كند. تكش
آب جيحون را در معبر آنان انداخت و راه بر آنها بست و رئيس قراختائيان كه ديد مردم خوارزم از سلطان شاه حمايت نمي كنند، برگشت و يك گروه از لشكريان خود را تحت امر او قرار داد.
جنگ و درگيري بين اين دو برادر ادامه داشت تا اينكه در سال 583، تكش ((شادياخ)) را گرفت و سال بعد به طوس آمد و بين دو برادر صلح برقرار شد. در سال 585 مجدداً جنگ بين دو برادرآغاز شد و تكش ((سرخس)) را تصرف و خراب كرد ولي در نهايت، كار به صلح انجاميد. سپس به دليل شكايت قتلغ اينانج از طغرل امير سلجوقي، تكش به طرف عرق عزيمت كرده و قلعة طبرك را در ري گرفت و در همان حال متوجه شد كه سلطان شاه، خوارزم را محاصره كرده است. لذا در سال 589 به طرف خراسان حركت كرد و قلعه دار قلعة سرخس كليدهاي
قلعه و خزاين آن شهر را به تكش داد و دست سلطان شاه را از آن كوتاه نمود. اين خبر به قدري در سلطان شاه اثر كرد كه پس از چند روز، از كثرت اندوه از دنيا رفت و تكش، سلطان مستقلي شد.
در خلال اين مدت،طغرل سلجوقي قلعة طبرك را در ري گرفت كه اقدام او منجر به جنگ ميان تكش و طغرل شد. در ميانة جنگ، طغرل به دست قتلغ اينانج كشته شد و تكش سر طغرل را به نزد تكش روانه شد. اما او مغرورانه براي تكش پيام فرستاد كه بايد پياده به استقبال او بيايد. اين امر باعث شد تكش از ري به همدان آمده و لشكر خليفه ((ناصرالدين الله عباسي)) را مغلوب و امور عراق را به اميران خود بسپارد.
در سال 591 يونس خان پسر تكش، سپاه بغداد را شكست دادو با وجود اين كه تكش در سقناق (نزديك جند) شكست خورد ولي در همان سال باز هم لشكر خليفه را مغلوب كرد و نام تكش در عراقين بلند گرديد. تكش در آخرعمر ((بوقوخان)) را در ((سقناق)) شكست داد و حتي تصميم گرفت اسماعيليان را سركوب نمايد. قطبالدين محمد را به محاصرة ترشيز مأمور كرد و در همان سال 596 از دنيا رفت.
سلطان محمد خوارزمشاه :
محمد خوارزمشاه از پادشاهان بزرگ ولي بدبخت اين سلسله است. با آن كه او ممالك وسيعي را فتح نمود و لياقت ها به خرج داد اما در آخر عمر مصادف با حملة مغول گرديد تا جايي كه در كمال بدبختي و بيچارگي در جزيرة آبسكون دعوت حق را لبيك گفت.
علاء الدين محمد پسر تكش است. در ايام پدر، امور خراسان به او محول شده بود. او به هنگام محاصرة ترشيز و سركوبي اسماعيليان،خبر فوت پدر را شنيد و ابتدا خبر مرگ پدر خود را پنهان كرد ت بتواند آرامش را حفظ كند. سپس به بهانة بيماري با گرفتن هدايا و مبلغ يكصد هزار دينار به طرف خوارزم حركت كرد و در سال 596 بر تخت سلطنت نشست. چون شهاب الدين و غياث الدين غوري خبر وفات تكش را شنيدند، به طرف مرو لشكر كشيدند و در طول راه، قتل و غارت به راه انداختند و در سال 597 به شادياخ آمدند و حتي تا گرگان و بسطام سپاهي فرستادند. لشكريان سلطان محمد خوارزمشاه در همان سال ((شادياخ)) را از غوريان گكرفتند و به سرخس آمدند و آنجا را هم تصرف كردند. پس از خوارزم،به مرو و هرات رفته و آنجا را نيز به تصرف خود درآوردند.
از طرف ديگر غوريان راحت ننشستند و با لشكري، آراسته، عزم طوس كردند. ولي در اين موقع غياث الدين از دنيا رفت،اما بزرگان غور،هرات و مرو را دوباره تسخير كردند.
شهاب الدين غوري در مرو با لشكر خوارزم شاه جنگ كرد و شكست خورد و دوباره آن شهر به دست خوارزمشاهيان افتاد و در سال 600 هـ . ق هرات هم فتح شد. شهاب الدين غوري، غيبت محمد خوارزمشاه را از خوارزم مغتنم شمرد و عازم آن محدوده شد ولي كاري از پيش نبرد. چرا كه سلطان، خود را به خوارزم رسانيد و غوريان را شكست داد و در آخر، كار به صلح انجاميد. بدين صورت كه سلطان محمد خوارزمشاه متعرض كشور غوريان نشود و آنان هم در متصرفات خوارزمشاه طمع ننمايند.
وقتي كه شهاب الدين غوري كشته شد،گرفتن متصرفات آنها براي خوارزمشاه آسان شد، چه از يك طرف هر قطعه از كشور آنها به دست اميري افتاد و از طرف ديگر اهالي و بعضي از متنفذين و تحريص مي نمودند. بنابراين طولي نكشيد كه وي، مالك آن حدود شد. در همان اوقات در مازندران اميري به نام شاه غازي كه خود را از نسل يزدگرد مي دانست، حكومت مي كرد. او داماد خود را در امورات مملكتي بسيار دخيل مي نمود و اين امر موجب شد او بعد از مدتي شاه غازي را در شكارگاه به قتل برساند و مازندران را در تصرف خود درآورد. يكي از اميران سلطان كه ماجراي شاه غازي را شنيد، طمع در مازندران كرد و اين امر باعث شد خواهر شاه غازي پيامي براي سلطان محمد بفرستدذ و از او تقضاي ازدواج نمايد و مازندران را بهعنوان جهيزيه تقديم كند. لذا به امر سلطان،او با يكي از اميران سلطان محمد ازدواج كرد و مازندران نيز بدون درگيري به قلمرو سلطان محمد افزوده شد.
در سال 606،سلطان محمد خوارزمشاه به دليل درخواست مردم و به دليل گستاخي گورخان در گرفتن تعهدي ك هپدر به آنها داده بود، عزم تصرف ماوراءالنهر را كرد. بخارا و سمرقند را تصرف و از رود جيحون عبور كرد و لشكر گورخان، پادشاه قراختائيان را شكست داد و از آنجا به طرف ((اترار)) رفت و حكمران آنجا گرچه در اول مخالفت نمود ولي در آخر چاره اي جز تسليم شدن نداشت. شكست قراختائيان و آزاد شدن ماوراءالنهر باعث شد كه به سلطان لقب اسكندر ثاني بدهند.
فتح كشور قراختائيان، ايران را همساية مغولان كرد و ديوار بين اين دو برداشته شد. اگر چه گورخان راحت ننشست و باز هم بين قراختائيان و خوارزمشاه جنگ درگرفت و شكست بر لشكر خوارزم آمد. بعدها در زماني كه هرات جزء متصرفات سلطان محمد شد، حكومت فيروزكوه را به سلطان محمود خواهرزادة سلطان سنجر سپرد و سلطان محمود به نام سلطان محمد خوارزمشاه خطبه خواند و دستور ضرب سكه داد. اما بعد از چند وقت سلطان محمود توسط افرادي كشته شد و تاج الدين عليشاه بردار سلطان محمد كه مدت ها قبل از او رنجيده و به نزد سلطان محمود آمده بود، جانشين او شد. سلطان محمد يكي از اميان خود را با هديه و خلعت به سمت عليشاه روانه كرد و هنگامي كه او مشغول پوشيدن خلعتي بود،ناگهان با شمشير به او حمله كرده و او را كشت و از آن به بعد، فيروزكوه هم جزء قلمرو خوارزمشاهيان شد.
در سال 611 خوارزمشاه غزنين را به تصرف خود درآورد و اتفاقاً در خزائن آن شهر، نامه هايي از خليفة بغداد به دست آورد كه دليلي بر تحريك غوريان و مخالفت با خوارزمشاه بود. يكي ديگر از علتهايي كه خوارزمشاه به سوي خليفة بغداد لشكركشي نمود اين بود كه جلال الدين حسن از آئين اسماعيلي روي گردان شده و مذهب سنت را پذيرفته بود و به نو مسلمان مشهور شد. خليفه از او تقاضاي چند فدائي نمود و او چند نفر از فدائيان اسماعيلي را براي خليفه فرستاد و خليفه نيز عده اي از آنها را براي كارد زدن والي مكه فرستاد به اشتباه برادر
حاكم را ترور كردند. او همچنين چند نفر ديگر از فدائيان را براي ترور اغلتمش، اميرخوارزمشاه روانه كرد. سلطان اظهار اين مطالب را جايز ندانست ولي كينه اي در دل گرفت تا آن كه سرزمين هاي آن اطراف را تا حدود هندوستان جزء املاك خود نموده و پسر لايق خود جلال الدين را امير آن قسمت كرد. سپس براي انتقام گرفتن از ناصرالدين الله عباسي، خليفة بغداد، از علما فتوي گرفت كه سادات حسني مستحق خلافت هستند و بر هر كس كه از عهده برآيد واجب است كه او را خليفه سازد. آنگاه علاء الملك را كه بزرگ سادات بود، نامزد خلافت كرد و قصد تصرف بغداد را نمود.
اين بود خلاصه اي از تاريخ خوارزمشاهيان از بدو تشكيل اين سلسله تا سلطان محمد خوارزمشاه كه مابقي وقايع تاريخي اين سلسله را بر اساس كتاب سيره جلال الدين منكبرني ادامه مي دهيم.
مغولان و نحوة به قدرت رسيدن :
چين كشوري بسيار بزرگ است كه اطراف آن را كوه فرا گرفته است. در زمان قديم اين سرزمين را به شش قسمت تقسيم كرده بودند و هر قسمت آن را يك خان به نمايندگي از طرف خان بزرگ اداره مي كرد. در زمان سلطان علاء الدين، خان بزرگ ايشان التون خان بود. شغل آنها دامداري بود و بدين منظور در مناطق و حوالي كشمير، ييلاق و قشلاق مي كردند. خان يكي از اين شش مناطق، شخصي به نام توشي خان بود كه عمة چنگيز را از قبيلة بسيار شرور و فتنه جوي دمرجي به همسري انتخاب كرده بود. با مرگ توشي خان چنگيز به عزاي
شوهر عمه اش در مراسم حاضر شده بود. عمة چنگيز براي كشلوخان و چنگيزخان كه هم مرز ولايت توشي خان بودند، طي نامه اي مرگ همسرش را اطلاع داد و چون توشي خان پسري به عنوان جانشين نداشت، از آنان خواست تا چنگيز برادر زاده اش را به عنوان جانشين او بپذيرند. اين پيشنهاد مورد موافقت چنگيرخان و كشلوخان را مطرح نمايند. بدين ترتيب بود كه چنگيز جاي توشي خان به تخت نشست و با به تخت نشستن او جمعي از اشرار و فتنه جويان قبيله به او پيوستند.
پس از مراجعت التون خان به مركز ولايت، كارگزاران وقايع را براي او بازگو و هداياي چنگيز ـ جانشين توشي خان ـ را تقديم كردند. او از جانشيني چنگيز (توچين) به جاي توشي خان ناراحت شد و دستور داد كه دم اسبان پيشكشي چنگيز را بريده و بدين ترتيب مخالفت خود را با جانشيني او اعلام كرد. چون خبر واقعه به گوش چنگيزخان و كشلو خان رسيد، احساس خطر كرده و مخالفت خود را به التون خان اعلام نمودند.
وضعيت كلشو خان بعد از جدايي از چنگيز :
كلشو خان با ممدو خان صلح كرد و در همين زمان گورخان ختايي در جنگ با سلطان محمد خوارزمشاه شكست خودرده و عقب نشيني كرده بود. به تحريك ممدوخان،كلشو خان براي كمك به گورخان رفت و او را ياري كرد تا دوباره بر تخت بنشيند، اما عملاً حاكميت در دست گورخان قرار گرفت.
سلطان محمد خوارزمشاه از اين كه آنان در هنگام ضعف كلشو خان بر او چيره شده و مملكتش را تصاحب كرده بودند خشمگين شد و پيام فرستاد كه كلشو خان بايد گروخان را به همراه دخترش و جواهرات خزائن به نزد او بفرستد اما كلشو خان تنها جواهرات را براي سلطان فرستاد. سلطان چند نوبت لشكري را براي سركوبي ايشان روانه كرد اما اكثراً شكست خورده و بازگشتند. در نهايت امر سلطان شصت هزار سوار براي جنگ با كلشو خان روانة ميدان نمود.
وضعيت چنگيزخان و همپيمانانش :
چنگيز (تموچين) و دو هم پيمان ديگرش، كلشو و چنگيز خان مخالفت خود را با التون خان آغاز كردند و در مقابل تقاضاي التون خان مبني بر تسليم چنگيز ( تموچين)، مقاومت مي كردند. در اين ميان چنگيز (تموچين) به پشتيباني ياران هم قبيلة خو دلگرم بود. ازاين رو پس از مدتي كه گذشت و به پشتيباني ياران هم قبيلة خود دلگرم بود. از اين رو پس از مدتي كه گذشت و راه اميدي براي صلح باقي نمان چنگيز (تموچين) دست به جمع آوري سپاه زد و براي جبران كمبود سپاه خود به قبايل ترك و ختناي نيز متوسل شد و در جنگ با التون خان او را شكست داد، التون خان فرار كرد و باقي سپاهيان او در سرزمين هاي اطراف پناهند شدند. چنگيز (تموچين) هم از موقعيت استفاده كرد و منطقه را به تملك خود در آورد.
با قدرت گرفتن چنگيز ( تموچين)، تعداد زيادي از اوباشان و ديگر مردم فرصت طلب به او پيوستند. التون خان هر روز ضعيف تر شده و ترس بر او چيره مي گشت، لذا با فرستادن سفيري به جانب چنگيز و كشلوخان تقاضاي آتش بس كرد، به ترتيبي كه تمامي مناطق كشور نصيب آنها شود و تنها ولايت كوچكي را به او بسپارند و به اين صورت ميان آنها صلح برقرار شد. مدتي ازاين ماجرا گذشت. چنگيز خان مرد و سراسر سرزمين مغولان تحت امر و فرمان كلشو و چنگيز (تموچين) قرار گرت. سپس با سركوبي آلتون خان آنها به بلاساقون لشكر كشي كرده و آن سرزمين را همراه با ولايات اطراف به تصرف درآوردند. و بعد از مدتي كلشو خان ني درگذشت و پسر كوچكش جانشين او شد و نام پدر را به او دادند. اما به علت سن كمي كه داشت مورد توجه چنگيز (تموچين) نبود،لذا كشلوي كوچك از چنگيز جدا شد.
قصد سلطان علاء الدين محمد خوارزمشاه در ناحية عراق در سال 614 هـ :
زماني كه عظمت سلطان محمد افزايش پيدا كرد و تعداد لشكريان او به چهارصد هزار نفر رسيد، تصميم گرفت از دست درازي سلطان علاء الدين سلجوقي در ناحية عراق جلوگيري كند. از اين رو نمايندگاني را به دربار خليفة عباسي روانه كرد، تا شرايط و علت آن را براي خليفه توضيح دهند ؛ اما با توجه به اين كه دربار خليفه مي دانست كه سلطان در ماوراءالنهر به مبارزه با اقوان سركش و متمرد مشغول است و همواره يكي از اين اقوام باعث گرفتاري او مي شوند، جواب قانع كننده اي براي او نمي فرستاد.
قاضي مجيرالدين خوارزمي كه در نزد سلطان محمد خوارزمشاه احترام خاصي داشت، چند بار به بغداد رفته بود و آخرين بار، دربار خليفه در مورد حكمي كه به سلجوقيان روم جهت حكومت بر عراق به آنها داده بودند، بهانه مي آوردند و اظهار مي كردند خليفه براي سلطان محمد احترام زيادي قائل است و او را لايق ترين سلاطين مي داند و سپردن منطقة عراق به علاء الدين را به صرف احترام به طغرل بيگ بن ميكائيل دانسته و از من خواستند كه به سلطان بگويم به ممالك تحت امر خليفة عباسي نظر نداشته باشد. از اين رو شيخ شهاب الدين سهروردي را جهت نصيحت به دربار سلطان محمد روانه كردند، اما اين رفت و آمدها مؤثر واقع نشد به خصوص وقتي كه در سفر حج، احترام به كاروان اعزامي سلطان محمد كمتر از احترامي بود كه به كاروان اسماعيليان گذاشته شد.
شيخ شهاب الدين سهروردي به دربار سلطان آمد و با اينكه سلطان محمد مقام علمي و اجتماعي او را مي دانست اما احترام قابل توجهي به او نشد. شيخ در هنگام اداي رسالت خود ابتدا حيثي را نقل كرد. سلطان در هنگام شنيدن حديث با احترام در مقابل شيخ نشد. شيخ در هنگام اداي رسالت خود ابتدا حديثي را نقل كرد. سلطان در هنگام شنيدن حديث با احترام در مقابل شيخ نشست و پس از آن به شيخ گفت گرچه من عربي نمي دانم اما متوجه حديث شده ام و اعتقاد دارم يكي از كساني كه بايد اين حديث را رعايت كند خليفه است، زيرا خليفه تعداد زيادي از آل عباس را زنداني كرده است. شيخ شهاب الدين، زنداني شدن بعضي از افراد را مصلحت و اعمال خليفه را به جهت دارا بودن مقام مذهبي بر اساس مصالح ديني دانست. رسالت شيخ شهاب الدين سهروردي فايده اي براي دربار خليفه در پي نداشت.
اتفاق بعدي اين بود كه اسماعيليان در عراق، در لباس حجاج، به نمايندة سلطان، اتابك اغلمش كه از رطف سلطان به استقبال حاجيان رفته بود، حمله كرده و او را كشته بودند. از اين رو در عراق نام سلطان از خطبه ها افتاده بود و اين اتفاقات موجب شد سلطان به طرف خليفه لشكركشي كند.
رفتن سلطان محمد به عراق :
وقتي اغلمش را كشتند، اتابك سعد بن زنگي صاحب پارس و اتابك ازبك ابن محمد صاحب آران و آذربايجان از دوري سلطان، استفاده كرده و به فكر تسخير عراق افتادند. اتابك ازبك، اصفهان و اتابك سعد ري، قزوين، خوار و سمنان را تسخير نمودند.
وقتي خبر اين لشكركشي ها به سلطان رسيد، از ميان مردان دلير، صدهزار سوار را انتخاب كرده و به سمت ايشان حركت كرد. در حدو قومش از ميان صدهزار سوار، دوازده هزار نقفر گزينش كرده و به عنوان پيش قراول روانه كرد. اتابك با ديدن دوازده هزار سپاهي گمان كرد از سواران ازبك هستند و لذا به جديت در جنگ با آنه كوشيد. سلطان محمد خوارزمشاه كه چنين ديد دستور داد كه پرچم او را افراشته كردند. همين كه لشكريان اتابك، پرچم سلطان را ديدند از معركه گريختند و اتابك كه بي ياور شده بود براي عرض ادب و زمين بوسي خدمت سلطان محمد خوارزمشاه رسيد كه او را با ملك نصره الدين و ربيب الدين وزير، دستگير و اسير نمودند.
رها شدن اتابك از دام هاي سلطان محمد خوارزمشاه :
خواجه ربيب الدين نامدار كه بعد از تسخير آذربايجان و اران توسط سلطان جلال الدين، گوشه نشيني اختيار و خانة خود را به مدرسه تبديل كرده بود نقل مي كرد : وقتي كه خبر اسيري اتابك سعد در اصفهان به گوش اتابك ازبك رسيد، بسيار ناراحت شد و به خيال اين كه سلطان جلال الدين در ناحية همدان است به آن طرف رقفت و در آنجا شنيد كه سلطان محمد، ساير راهها را بسته و منتظر رسيدن اوست. با شنيدن اين خبر نگران شد و با بزرگان همراه خود مشورت كرد. عده اي عقيده داشتند كه او به آذربايجان برود، اما ناقل خبر يعني ربيب
الدين پيشنهاد كرد كه به قلعة فرزين پناهنده شود ؛ او از رفتن به قلعه امتناع نمود و تصميم گرفت با گزينش كردن دويست سوار مجرب براي خود، بقية لشكر را به سرپرستي نصره الدين به طرف تبريز روانه كند و خود را از بيراهه به طرف آذربايجان برود. لذا ربيب الدين وزير را به قصد عذرخواهي به طرف سلطان محمد روانه كرد. نصره الدين وزير را توسط امير دكجك در ميانه اسير شد. در بين راه ربيب الدين وزير نيز اسير شد و هيچ توجهي به ادعاي او مبني بر اين كه پيامي براي سلطان دارد، نكردند.
اسارت اتابك سعد، نصره الدين و ربيب الدين همچنان اامه داشت تا اينكه نصره الدين دولتيار طغرا نويس،به عنوان نماينده به طرف اتابك ازبك رفته بود، در ميانة راه اتابك ازبك را كه از همدان مي گريخت ملاقات كرد و پيشنهاد سلطان را به او داد و اتابك پذيرفت كه نام سلطان را در خطبه بياورد و همچنين به نام او سكه بزند و هر ساله خراج بفرستد. اتابك ازبك رفته بود،در ميانة راه اتابك ازبك را كه از همدان مي گريخت ملاقات كرد و پيشنهاد سلطان به همراه دولتيار روانه كرد و به اين ترتيب توانست جلوي سخن چيني هاي ديگران را در مورد خود بگيرد و سلطان به ولايت گرج كه همواره پنجاه هزار مرد جنگي آماده داشت، پيام فرستاد كه از جنگ با اتابك پرهيز كنند.
قصد سلطان محمد خوارزمشاه بعد از تصرف بغداد و بازگشت از نيمه راه :
پس از عراق سلطان محمد خوارزمشاه قصد تسخير بغداد كرد، لذا از پيش لشكر زيادي به آن سو روانه كرد و خود در پي آنان رفت. در قرية اسعد آباد برف زيادي باريدن گرفت به طوري كه قادر نبود جلوتر برود. در همين زمان شيخ شهاب الدين سهروردي از طرف خليفه به خدمت سلطان رسيده و هداياي بسيراي را تقديم كرد. سلطان از حركت خود مبني بر قصد تسخير بغداد اظهار پشيماني كرده و اعتراف كرد كه خداوند از خليفه حمايت مي كند. (اشاره به باريدن برف زياد از آسمان).
در قديم رسم بود كه در پنج وقت نماز،بر درگاه سلطان، نوبتي مي زدند. او مقرر كرد كه از اين به بعد در شهرها كه شاهزادگان آنج را نگهداري مي كنند، پنج بار نوبتي بزنند اما براي درگاه خود نوبت ذوالقرنين،يك بار اول صبح و يك بار نوبتي بزنند اما براي درگاه خود نوبت ذوالقرنين، يك بار اول صبح و يك بار آخر روز را مقرر كرد و آن شامل بيست و هفت طبل به نشانة بيست و هفت امير تحت امر بود كه نام آن را نوبت ذوالقرنين ناميدند.
در روز افتتاح امرا و اشهان اطراف كه بيست و هفت تن بودند دعوت شدند. از جملة آنها طغرل بن ارسلان سلجوقي، فرزندان غياث الدين صاحب غور و غزنين و هند، ملك علاء الدين صاحب باميان،ملك تاج الدين صاحب بلخ،پسر او ملك الاعظم صاحب ترمذ و ملك سنجر صاحب بخارا حضور داشتند. چون سلطان محمد خوارزمشاه عزم كرد كه به عراق رود ابتدا سعي نمود ماوراء النهر را از شر دشمنان پاك كند. از اين رو ملك تاج الدين بلخانگان صاحب اترار را جهت اقامت به شهر نسا فرستاد. او از اولين شاهان ختايي بود كه بعد از تسخير ماوراء النهر نسبت به سلطان محمد خوارزمشاه سر سپردگي خود را اعلام نمود.
انتظار بلگاخان از سلطان به آن علت بود كه پيش از اين سلطان شهاب الدين غوري بعد از مرگ سلطان تكش به عزم تسخير خوارزم به مملكت سلطان حمله ور شد و او نيز در آن وقت از دفع حملة ايشان عاجز ماند. در اين زمان بلگاخان به همراه پسر عموي خود صاحب سمرقند و جمعي ديگر از ختائيان بر سلطان شهاب الدين غوري شبيخون زدند و بدين ترتيب سلطان محمد خوارزمشاه را از شر شهاب الدين رها كردند. بلگاخان به خدمت سلطان محمد خوارزمشاه رسيده و خدمات خود را يادآور شد و سلطان احترام زيادي به او گذاشت، اما زماني كه قصد رفتن به عراق كرد، او را به نسا فرستاد و علت انتخاب آن شهر به خاطر بدي آب و هوا و گرماي بيش از حد آنجا بود. اما بلگاخان توانست در محيط جديد خو بگيرد و بر عزتش افزوده
شد و تمامي كساني كه با او ارتباط داشتند طرفدار او شدند. وقتي اين خبر به سلطان محمد خوارزمشاه رسيد، ديگر صلاح نديد چنين شخصي قدرتمند شود. لذا به اياز طشدار دستور داد با ده هزار سوار به سوي او رفته و گردن او را بزند. اياز به نسا رفت و ظهيرالدين وزير و ديگر بزرگان را جمع نمود و بعد از نشان دادن فرمان شاه، بزرگان و ملك تاج الدين با يكديگر مشورت كرده و پس از مشورت، بلگاخان را گرفته و سر او را از تن جدا و به اياز طشتدار تقديم كردند و او سر را در توبره اي كرده و به نزد سلطان محمد خوارزمشاه بازگشت.
سرانجام برهان الدين محمد :
برهان الدين محمد از خطباي معروف و رئيس حنفيان بخارا و داراي عظمت و شوكتي فراتر از ساير خطاباي زمان بود. سلطان محمد خوارزمشاه او را به سمرقند فرستاد. در خوارزم مدتي مورد اذيت و آزار بود و از تدريس و ملاقات دوستان منع شده بود. سرانجام در زمان فرار تركان خاتون از خوارزم، دستور قتل او صادر شد.
به دستور سلطان از ديگر علماي وقت، جلال الدين و پسرش شمس الدين و بردارش اوحدالدين را به جهت جلوگيري از قيام به نسا فرستادند او حد الدين كه در علم جدل بسيار توانا بود، در نسا وفات كرد و جلال الدين به تقاضاي امين دهستاني به دهستان رفت و در آنجا مورد احترام بود تا سرانجام در هجوم مغولان كشته شد.
سلطان خوارزم و خراسان و مازندران را به وليعهد خود از لغ شاه سپرد. اما از لغ شاه دو برادر بزرگتر از خود چون جلال الدين منكبرني و ركن الدين غور سانچتي داشت و علت وليعهدي از لغ شاه اين بود كه مادرش هم قبيلة تركان خاتون، مادر سلطان محمد خوارزمشاه ملك غزنه، باميان، غور، بست و تكناباد و هر چه از زمين هند به او متصل بود به پسر بزرگ خود جلال الدين منكبرتي داد و شهاب الدين الپ هروي را به وزارت او انتخاب كرد. سلطان محمد جلال الدين را به سبب شجاعتش بسيار دوست داشت و از اين رو او را در نزديك خود نگه داشت و كربز ملك را به نمايندگي جلال الدين به آن ديار فرستاد. ملك كرمان، كيش و مكران را به پسر كوچكش غياث الدين پيرشاه سپرد و تاج الدين پسر كريم الشرق نيشابوري را به وزارت او منصوب كرد. ملك عراق را به پسر ديگر خود ركن الدين غور سانچي كه ازجلال الدين كوچكتر و بزرگتر از غياث الدين بود سپرد. او فردي بسيار مهربان و عادل بود. وزارت او را عماد الملك ساوي به عهده داشت.