بخشی از مقاله
شرح داستان ولادت رسول خدا(ص)
قبل از آنكه مبادرت به شرح داستان ولادت رسول خدا(ص)بنماييم،مناسب است به پارهاى از
بشارتهاى انبيا و پيشگوييهاى منجمان و كاهنان و غير ايشان درباره تولد و ظهور آن
حضرت اشاره شود زيرا در فصلهاى آينده مورد نياز واقع خواهد شد.
و ما وقتى روى دليلهاى عقلى و نقلى دانستيم كه پيغمبر اسلام خا
تم پيغمبران و دين اسلام
كاملترين اديان الهى استـچنانكه در جاى خود ثابت شده و ما بدان معتقديمـمىدانيم كه به طور
قطع در ضمن تعليمات پيغمبران گذشته سخنانى در مورد آخرين پيامبر بوده است و نويد و
بشارتهايى از آنها درباره ظهور رسول خدا(ص)رسيده است اگر چه شايد بسيارى از آنها به
دست مغرضان و تحريف كنندگان تعليمات انبيا و كتابهاى آسمانى از بين رفته و يا تحريف
شده باشد.
اما از آنجا كه بشارت و نويد معمولا در لفافه و به صورت رمز و اشاره القا مىشود،باز هم
سخنان زيادى از پيمبران گذشته در اين باره به ما رسيده و از نابودى و تحريف مغرضين
جان سالم به در برده است.
و به گفته يكى از دانشمندان:
«مصلحت خداوندى ايجاب مىكرد كه اين بشارات مانند زيبايىهاى طبيعت كه محفوظ مىماند
يا مانند صندوقچه جواهر فروشان كه به دقت حفظ مىشود در لفافهاى از اشارات محفوظ
بماند تا مورد استفاده نسلهاى بعد كه بيشتر با عقل و دانشسر و كار دارند قرار گيرد» (1) .
بشارتهاى انبياى الهى درباره آمدن رسول خدا
از جمله اين بشارتها آيه 14 و 15 از كتاب يهودا است كه مىگويد:
«لكن خنوخ«ادريس»كه هفتم از آدم بود درباره همين اشخاص خبر داده گفت اينك خداوند با
ده هزار از مقدسين خود آمد تا بر همه داورى نمايد و جميع بى دينان را ملزم سازد و بر همه
كارهاى بى دينى كه ايشان كردند و بر تمامى سخنان زشت كه گناهكاران بى دين به خلاف او
گفتند...»
كه ده هزار مقدس فقط با رسول خدا(ص)تطبيق مىكند كه در داستان فتح مكه با او
بودند.بخصوص با توجه به اين مطلب كه اين آيه از كتاب يهودا مدتها پس از حضرت
عيسى(ع)نوشته شده. (2)
و از آن جمله در سفر تثنيه،باب 33،آيه 2 چنين آمده:
«و گفت خدا از كوه سينا آمد و برخاست از سعير به سوى آنها و درخشيد از كوه پاران و آمد
با ده هزار مقدس از راستش با يك قانون آتشين...»
كه طبق تحقيق جغرافى دانان منظور از«پاران»ـيا فارانـمكه است،و ده هزار مقدس نيز چنانكه قبلا گفته شد فقط قابل تطبيق با همراهان و ياران رسول خدا(ص)است.
و در فصل چهاردهم انجيل يوحنا:16،17،25،26 چنين است:
«اگر مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد،و من از پدر خواهم خواست و او ديگرى را كه
فارقليط است به شما خواهد داد كه هميشه با شما خواهد بود،خلاصه حقيقتى كه جهان آن را
نتواند پذيرفت زيرا كه آن را نمىبيند و نمىشناسد،اما شماآن را مىشناسيد زيرا كه با شما
مىماند و در شما خواهد بودـاينها را به شما گفتم مادام كه با شما بودم اما فارقليط روح
مقدس كه او را پدر به اسم من مىفرستد او همه چيز را به شما تعليم دهد و هر آنچه گفتم به
ياد آورد»
.
كه بر طبق تحقيق كلمه«فارقليط»كه ترجمه عربى«پريكليتوس»است به معناى«احمد»است و
مترجمين اناجيل از روى عمد يا اشتباه آن را به«تسلى دهنده»ترجمه كردهاند.
و در فصل پانزدهم:26 چنين است:
«ليكن وقتى فارقليط كه من او را از جانب پدر مىفرستم و او روح راستى است كه از جانب
پدر عمل مىكند و نسبت به من گواهى خواهد داد».
و در فصل شانزدهم:7،12،13،14 چنين است:
«و من به شما راست مىگويم كه رفتن من براى شما مفيد است،زيرا اگر نروم فارقليط نزد
شما نخواهد آمد،اما اگر بروم او را نزد شما مىفرستم اكنون بسى چيزها دارم كه به شما
بگويم ليكن طاقت تحمل نداريد،اما چون آن خلاصه حقيقت بيايد او شما را به هر حقيقتى
هدايت خواهد كرد،زيرا او از پيش خود تكلم نمىكند بلكه آنچه مىشنود خواهد گفت و از امور
آينده به شما خبر خواهد داد...»
و سخنان ديگرى كه از پيغمبران گذشته به ما رسيده و در كتابها ضبط است و چون نقل
تمامى آنها از وضع نگارش تاريخ خارج است از اين رو تحقيق بيشتر را در اين باره به
عهده خواننده محترم مىگذاريم و به همين مقدار در اينجا اكتفا نموده و قسمتهايى از سخنان
دانشمندان و كاهنان و پيشگوييهاى آنان كه قبل از تولد رسول خدا(ص)كردهاند نقل كرده به
دنبال گفتار قبل خود باز مىگرديم.
پيشگويىها و سخنان كاهنان
ابن هشام مورخ مشهور در تاريخ خود مىنويسد (3) :ربيعة بن نصر كه يكى ازپادشاهان يمن
بود خواب وحشتناكى ديد و براى دانستن تعبير آن تمامى كاهنان و منجمان را به دربار
خويش احضار كرد و تعبير خواب خود را از آنها خواستار شد .
آنها گفتند:خواب خود را بيان كن تا ما تعبير كنيم؟
ربيعه در جواب گفت:من اگر خواب خود را بگويم و شما تعبير كنيد به تعبير شما اطمينان
ندارم ولى اگر يكى از شما تعبير آن خواب را پيش از نقل آن بگويد تعبير او صحيح است.
يكى از آنها گفت:چنين شخصى را كه پادشاه مىخواهد فقط دو نفر هستند يكى سطيح و
ديگرى شق كه اين دو كاهن مىتوانند خواب را نقل كرده و تعبير كنند.
ربيعه به دنبال آن دو فرستاد و آنها را احضار كرد،سطيح قبل از شق به دربار ربيعه آمد و
چون پادشاه جريان خواب خود را بدو گفت،سطيح گفت:آرى در خواب گلوله آتشى را ديدى كه
از تاريكى بيرون آمد و در سرزمين تهامه در افتاد و هر جاندارى را در كام خود فروبرد !
ربيعه گفت:درست است اكنون بگو تعبير آن چيست؟
سطيح اظهار داشت:سوگند به هر جاندارى كه در اين سرزمين زندگى مىكند كه مردم حبشه
به سرزمين شما فرود آيند و آن را بگيرند.
پادشاه با وحشت پرسيد:اين داستان در زمان سلطنت من صورت خواهد گرفت ياپس از آن؟
سطيح گفت:نه،پس از سلطنت تو خواهد بود.
ربيعه پرسيد:آيا سلطنت آنها دوام خواهد يافت يا منقطع مىشود!
گفت:نه پس از هفتاد و چند سال سلطنتشان منقطع مىشود!
پرسيد:سلطنت آنها به دست چه كسى از بين مىرود؟
گفت:به دست مردى به نام ارم بن ذى يزن كه از مملكت عدن بيرون خواهد آمد.
پرسيد:آيا سلطنت ارم بن ذى يزن دوام خواهد يافت؟
گفت:نه آن هم منقرض خواهد شد.
پرسيد:به دست چه كسى؟گفت:به دست پيغمبرى پاكيزه كه از جانب خدا بدو وحى مىشود.
پرسيد:آن پيغمبر از چه قبيلهاى خواهد بود؟
گفت:مردى است از فرزندان غالب بن فهر بن مالك بن نضر كه پادشاهى اين سرزمين تا پايان اين جهان در ميان پيروان او خواهد بود.
ربيعه پرسيد:مگر اين جهان پايانى دارد؟
گفت:آرى پايان اين جهان آن روزى است كه اولين و آخرين در آن روز گرد آيند و نيكوكاران به سعادت رسند و بدكاران بدبخت گردند.
ربيعه گفت:آيا آنچه گفتى خواهد شد؟
سطيح پاسخ داد:آرى سوگند به صبح و شام كه آنچه گفتم خواهد شد.
پس از اين سخنان شق نيز به دربار ربيعه آمد و او نيز سخنانى نظير گفتار«سطيح»گفت و
همين جريان موجب شد تا ربيعه در صدد كوچ كردن به سرزمين عراق برآيد و به
شاپورـپادشاه فارسـنامهاى نوشت و از وى خواست تا او و فرزندانش را در جاى مناسبى در
سرزمين عراق سكونت دهد و شاپور نيز سرزمين«حيره»راـكه در نزديكى كوفه بودهـبراى
سكونت آنها در نظر گرفت و ايشان را بدانجا منتقل كرد،و نعمان بن منذرـفرمانرواى مشهور
حيرهـاز فرزندان ربيعه بن نصر است .
و نيز داستان ديگرى از تبع نقل مىكند و خلاصهاش اين است كه مىگويد:تبع پادشاه ديگر
يمن به مردم شهر يثرب خشم كرد و در صدد ويرانى آن شهر و قتل مردم آن برآمد و به همين
منظور لشكرى گران فراهم كرد و به يثرب آمد.
مردم يثرب آماده جنگ با تبع شدند و چنانكه نزد انصار مدينه معروف است،مردم روزها با
تبع و لشكريانش جنگ مىكردند و چون شب مىشد براى تبع و لشكريانش به خاطر اينكه
ميهمان و وارد بر ايشان بودند خرما و آذوقه مىفرستادند و بدين وسيله از آنها پذيرايى
مىكردند .
مدتى بر اين منوال گذشت تا روزى دو تن از احبار و دانشمندان يهود از بنى قريظه به نزد
تبع رفته و بدو گفتند:فكر ويرانى اين شهر را از سر دور كن و از اين تصميمانصراف حاصل
نما،و اگر در اين كار اصرار ورزى و پافشارى كنى نيروى غيبى جلوى اين كار تو را خواهد
گرفت و ما ترس آن را داريم كه به عقوبت اين عمل گرفتار شوى.
تبع پرسيد:چرا؟
گفتند:براى آنكه اين شهر هجرتگاه پيغمبرى است كه از حرم قريش(يعنى مكه معظمه)بيرون
آيد،و اين شهر هجرتگاه و خانه او خواهد بود.
تبع كه اين سخن را شنيد دانست كه آن دو بيهوده نمىگويند و از روى علم و اطلاع و
خبرهايى كه از كتابها دارند اين سخن را مىگويند و به همين سبب از ويرانى شهر يثرب
منصرف شد و سخن آن دو نفر در او تأثير كرد
و در پارهاى از روايات نيز آمده است كه رسول خدا(ص)فرمود:تبع را دشنام نگوييد زيرا او
مسلمان شد و ايمان آورد.
و در روايتى كه صدوق(ره)از امام صادق(ع)روايت كرده آن حضرت فرمود:تبع به اوس و
خزرج (ساكنان شهر مدينه)گفت:در اين شهر بمانيد تا اين پيغمبر بيرون آيد،و من نيز اگر
زمان او را درك كنم كمر به خدمت او خواهم بست و به يارى او خواهم شتافت.
و از آن جمله زيد بن عمرو بن نفيل بود كه سالها قبل از بعثت رسول خدا(ص)در سرزمين
حجاز مىزيست و به جستجوى دين حنيف ابراهيم بود،و از آيين يهود و ديگر آيينهاى آن
زمان پيروى نمىكرد و با بت پرستان مبارزه مىنمود،و از ذبيحه آنان نمىخورد.
عامر بن ربيعه گويد:وقتى مرا ديد به من گفت:اى عامر من از رفتار قوم خود بيزارم و پيرو
دين ابراهيم و معبود او و اسماعيل هستم و آنها رو به اين خانه نماز مىگزاردند،و من چشم
به راه ظهور پيغمبرى هستم از فرزندان اسماعيل و گمان ندارم او را درك كنم اما از هم اكنون
من بدو ايمان دارم و او را تصديق كرده و گواهى مىدهم كه او پيغمبر است،و اگر عمر تو
طولانى شد و او را ديدار كردى سلام مرا بدو برسان.
عامر گفت:چون رسول خدا(ص)به نبوت مبعوث شد به نزد آن حضرت رفته و مسلمان شدم و
سخن زيد را براى آن حضرت بازگو كردم و سلام او را رساندم حضرت براى او طلب رحمت
از خدا كرد،و پاسخ سلامش را داد و فرمود:او را در بهشت ديدم كه پيروزمندانه گام بر
مىداشت.
و ديگر از كسانى كه سالها قبل از ولادت رسول خدا(ص)از آمدن آن حضرت خبر مىداد و
انتظار ظهور آن بزرگوار را داشت قس بن ساعده است كه از بزرگان مسيحيت و از بلغاء
عرب است كه در بلاغت به وى مثل مىزنند،و بيشتر عمر خود را به صورت رهبانيت دور از
مردم و در بيابانها به سر مىبرد.
وى از حكماى عرب و از معمرين آنهاست كه چنانكه در برخى از تواريخ ذكر شده ششصد
سال عمر كرد و كسى بود كه شمعون صفا و لوقا و يوحنا را درك كرد و از آنها فقه و حكمت
آموخت و زمان رسول خدا(ص)را نيز درك كرد ولى قبل از بعثت آن بزرگوار از دنيا رفت.و
رسول خدا دربارهاش مىفرمود:
«رحم الله قسا يحشر يوم القيامة امة واحدة»
[خدا رحمت كند قس را كه در روز قيامت به صورت يك امت تنها محشور مىگردد.]
شيخ مفيد(ره)و ديگران روايت كردهاند كه وى در«سوق عكاظ»عربها را مخاطبقرار داده و
بدانها مىگفت:
«يقسم بالله قس بن ساعدة قسما برا لا اثم فيه ما لله على الارض دين أحب اليه من دين قد
اظلكم زمانه و أدرككم أوانه،طوبى لمن ادرك صاحبه فبايعه و ويل لمن أدركه ففارقه».
[قس بن ساعده به خداى يگانه سوگند مىخورد سوگندى محكم كه گناهى در آن نيست كه در
روى زمين آيينى وجود ندارد كه نزد خدا محبوبتر باشد از آيينى كه زمان ظهورش بر سر
شما سايه افكنده(و نزديك گشته)و وقت آن شما را درك نموده،خوشا به حال كسى كه صاحب
آن دين و آيين را درك كند و با او بيعت كند و واى به حال كسى كه او را درك كند و از وى
كناره گيرد .]
و بارها اتفاق افتاد كه رسول خدا(ص)از افراد قبيله«اياد»حالات قس بن ساعده و سخنان
حكمت آميز و اشعار او را جويا مىشد،و آنان نيز كم و بيش هر چه ديده و يا شنيده بودند
براى آن حضرت نقل مىكردند.
و كراجكى در كتاب كنز الفوايد از مرد عربى كه براى رسول خدا(ص)روايت كرده نقل مىكند
كه وى گفت:هنگامى براى پيدا كردن شترى كه از من گم شده بود در بيابانها گردش مىكردم
بناگاه قس بن ساعده را مشاهده كردم كه در ميان دو قبر ايستاده و نماز مىخواند،و چون از
نمازش فراغت يافت از وى پرسيدم اين دو قبر از كيست؟پاسخ داد:
اينها قبر دو تن از برادران من است كه خداى يگانه را با من در اينجا پرستش مىكردند و
اينك از دنيا رفتهاند و من بر سر قبر اين دو خداى را پرستش مىكنم تا وقتى كه بدانها ملحق
شوم آن گاه به آن دو قبر رو كرد و گريان شده اشعارى گفت،و پس از اينكه اشعارش پايان
يافت بدو گفتم:
چرا به نزد قوم خود نمىروى و در خوبى و بدى آنها شركت نمىجويى؟گفت:مادر بر عزايت
بگريد ندانستهاى كه فرزندان اسماعيل دين پدرشان را واگذارده و از بتان پيروى نموده و
آنها را بزرگ دانستهاند!
پرسيدم:اين نمازى را كه مىخوانى چيست؟
پاسخ داد:براى خداى آسمانها مىگزارم.
از او سؤال كردم:مگر آسمانها هم خدايى دارد،و بجز لات و عزى خدايى هست؟ديدم حالش
دگرگون شد و به خشم درآمده گفت:اى برادر أيادى از من دور شو كه براستى از براى
آسمانها خدايى است كه آن را آفريده و به ستارگان زيور داده و به ماه تابان نورانيش
كرده.شبش را تار و روزش را تابناك و آشكار نموده و بزودى از سوى مكه همگان را
مشمول رحمت عامهاش قرار خواهد داد،به وسيله مردى تابناك از فرزندان لوى بن غالب كه
نامش:محمد،است و او مردم را به كلمه اخلاص دعوت مىكند،و من گمان ندارم او را درك
كنم،و اگر او را مىديدم دست خويش راـبه عنوان بيعت و تصديقـدر دستش مىنهادم و به هر
كجا كه مىرفت به همراه او مىرفتم...
و در حديثى كه مفيد(ره)از ابن عباس روايت كرده اين گونه است كه مرد عرب گفت:يا رسول
الله من از قس چيز عجيبى مشاهده كردم!حضرت فرمود:چه ديدى؟
عرض كرد:روزى در يكى از كوههاى نزديك خود كه نامش سمعان بود مىرفتم و آن روز
بسيار گرم و سوزانى بود ناگاه قس بن ساعده را ديدم كه در زير درختى نشسته و پيش
رويش چشمه آبى است و اطراف او را درندگان زيادى گرفتهاند و مىخواهند از آن چشمه آب
بخورند و مشاهده كردم كه يكى از آن درندگان به سر ديگرى فرياد زد و در اين وقت«قس»را
ديدم كه دست خود بر آن درنده زده گفت:صبر كن تا رفيقت كه پيش از تو آمده آب بياشامد آن
گاه نوبت توست!
من كه چنان ديدم سخت وحشت كرده و ترسيدم،«قس»متوجه من شده گفت:نترس كه تو را
صدمه نخواهند زد،در اين وقت چشمم به دو صورت قبر افتاد كه در ميان آنها مكانى براى
نماز و عبادت ساخته شده بود.
از او پرسيدم:اين دو قبر چيست؟
و همچنان كه در روايت قبلى بود پاسخ مرا داد،تا به آخر حديث...
بعثت رسول خدا(ص)
چهل سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود كه به طور آشكار فرشته وحى به آن حضرت
نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گرديد.
كيفيت نزول وحى
پيش از اين گفتيم رسول خدا(ص)هر چه به چهل سالگى نزديك مىشد به تنهايى و خلوت با
خود بيشتر علاقهمند مىگرديد و بدين منظور سالى چند بار به غار«حرا»مىرفت و در آن
مكان خلوت به عبادت مشغول مىشد و روزها را روزه مىگرفت و به اعتكاف مىگذرانيد و
بدين ترتيب صفاى روحى بيشترى پيدا كرده و آمادگى زيادترى براى فرا گرفتن وحى الهى و
مبارزه با شرك و بت پرستى و اعمال زشت ديگر مردم آن زمان پيدا مىكرد.
و بر طبق نقل علماى شيعه و روايات صحيح،بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و
رسول خدا(ص)در غار«حرا»به عبادت مشغول بود،در آن روز كه به گفته جمعى روز دوشنبه
بود حضرت خوابيده بود و اتفاقا على(ع)و جعفر برادرش نيز براى ديدن محمد(ص)و يا به
منظور شركت در اعتكاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابيده
بودند.
رسول خدا(ص)دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكى در بالاى سر آن حضرت
نشست و ديگرى پايين پاى اوـآنكه بالاى سرش نشست نامش جبرئيلو آن كه پايين پاى آن
حضرت نشست نامش ميكاييل بودـميكائيل رو به جبرئيل كرده گفت:
به سوى كدام يك از اينها فرستاده شدهايم؟
جبرئيلـبه سوى آنكه در وسط خوابيده!
در اين وقت رسول خدا(ص)وحشت زده از خواب پريد و چنانكه در خواب ديده بود در بيدارى
هم دو فرشته را مشاهده فرمود.
پيش از اين محمد(ص)بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيدارى نيز صداى آنها را
مىشنيد كه با او سخن مىگفتند و بلكه همان طور كه قبل از اين اشاره كرديم از دوران كودكى
خداى تعالى فرشتگانى براى حفاظت و تربيت او در خلوت و جلوت مأمور كرده بود كه با او
بودند.
ولى اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشته الهى را پيش روى خود مىديد.
گفتهاند:در اين وقت جبرئيل ورقهاى از ديبا به دست او داد و گفت:«اقرء»يعنى بخوان.
فرمود:چه بخوانم!من كه نمىتوانم بخوانم!
براى بار دوم و سوم همين سخنان تكرار شد و براى بار چهارم جبرئيل گفت:
«اقرء باسم ربك الذى خلق،خلق الإنسان من علق،اقرء و ربك الأكرم،الذى علم بالقلم،علم
الإنسان ما لم يعلم» .
[بخوان به نام پروردگارت كه(جهان را)آفريد،(خدايى كه)انسان را از خون بسته آفريد،بخوان
و خداى تو مهتر است،خدايى كه(نوشتن را به وسيله)قلم بياموخت.]
جبرئيل خواست از جا برخيزد و برود،محمد(ص)جامهاش را گرفت و فرمود:
نامت چيست؟گفت:جبرئيل.
جبرئيل رفت و رسول خدا(ص)از جا برخاست و اين آياتى را كه شنيده بود تكرار كرد،ديد در
دلش نقش بسته و ديگر از هيجانى كه به وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا
بيرون آمد و به سوى مكه به راه افتاد،افكار عجيبى او را گرفته و منظره ديدار فرشته او را
به هيجان و وجد آورده بود.در روايات آمده كه به هر سنگو درختى كه عبور مىكرد،با زبان
فصيح به او سلام كرده و تهنيت مىگفتند و در تواريخ است كه رسول خدا(ص)فرمود:همين
كه به وسط كوه رسيدم آوازى از بالاى سر شنيدم كه مىگفت:اى محمد تو پيغمبر خدايى و من
جبرئيلم،چون سرم را بلند كردم جبرئيل را در صورت مردى ديدم كه هر دو پاى خود را جفت
كرده و در طرف افق ايستاده و به من مىگويد:اى محمد تو رسول خدايى و من جبرئيلم،در
اين وقت ايستادم و بى آنكه قدمى بردارم بدو نظر مىكردم و به هر سوى آسمان كه
مىنگريستم او را به همان قيافه و شكل مىديدم!
مدتى در اين حال بودم تا آنكه جبرئيل از نظرم پنهان شد،و در اين مدت خديجه از دورى من
نگران شده بود و كسى را به دنبالم فرستاده بود،و چون مرا ديدار نكرده بودند به خانه
خديجه بازگشتند.
بازگشت رسول خدا(ص)به خانه و سخنان خديجه
پيغمبر بزرگوار الهى به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگونى زيادى در
حال آن حضرت پديدار گشته بود.خديجه كه چشمش به رسول خدا(ص)افتاد بى تابانه پيش آمد
و گفت:اى محمد كجا بودى؟كه من كسانى را به دنبال تو فرستادم ولى ديدارت نكردند؟
پيغمبر خدا آنچه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر
بزرگوار چهرهاش شكفته گرديد و گويا سالها بود در انتظار و آرزوى شنيدن اين سخنان و
مشاهده چنين روزى بود و به همين جهت بى درنگ گفت:
اى عمو زاده!مژده باد تو را،ثابت قدم باش،سوگند بدان خدايى كه جانم به دست اوست من
اميد دارم كه تو پيغمبر اين امت باشى!
و در حديثى است كه وقتى رسول خدا(ص)وارد خانه شد نور زيادى او را احاطه كرده بود كه
با ورود او اتاق روشن گرديد.خديجه پرسيد:اين نور كه مشاهده مىكنم چيست؟فرمود:اين نور
نبوت است!خديجه گفت:مدتها بود كه آن را مىدانستم و سپس مسلمان شد.و برخى از
مورخين چون ابن هشام،معتقدند كه اين جريان درهمان«حرا»اتفاق افتاد و خديجه به دنبال
رسول خدا (ص)به«حرا»رفته بود،و چند روز پس از ماجراى بعثت حضرت از كوه«حرا»به
مكه بازگشت.و به هر صورت سخنان رسول خدا(ص)كه تمام شد لرزهاى اندام آن حضرت را
فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود:
من در خود احساس سرما مىكنم مرا با چيزى بپوشان و خديجه گليمى آورد و بر بدن آن
حضرت انداخت و رسول خدا(ص)در زير گليم آرميد.
دنباله داستان را برخى از نويسندگان اين گونه نقل كردهاند كه:خديجه با اينكه از اين ماجرا
بسيار خوشحال و شادمان شده بود اما به فكر آينده شوهر عزيز خود افتاد و دورنماى مبارزه
با عادات ناپسند و برانداختن كيش بت پرستى و ساير اخلاق مذموم و زشت مردم مكه و
سرسختى آنها را در حفظ اين آيين و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشكلاتى را كه سر
راه تبليغ دعوت الهى محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشيند و
در صدد برآمد تا نزد پسر عمويش ورقة بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنيده بود
بدو گزارش دهد و از او در اين باره نظريه بخواهد و راه چارهاى از وى بجويد.
خديجه محمد(ص)را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود بدو
گفت.
ورقه كه خود انتظار چنين روزى را مىكشيد و روى اطلاعاتى كه داشت چشم به راه ظهور
پيغمبر اسلام بود،همين كه اين سخنان را از خديجه شنيد بى اختيار صدا زد:
«قدوس،قدوس»سوگند بدانكه جانم به دست اوست اى خديجه اگر راست بگويى اين فرشتهاى
كه بر محمد نازل شده همان ناموس اكبرى است كه به نزد موسى آمد و محمد پيغمبر اين امت
است بدو بگو:در كار خود محكم و پا برجا و ثابت قدم باشد.
ورقه اين سخنان را به خديجه گفت و اتفاقا روز بعد يا چند روز بعد پس از اين ماجرا خود
پيغمبر را در حال طواف ديدار كرد و از آن حضرت درخواست كرد تا آنچه را ديده و شنيده
بود به ورقه بگويد و چون رسول خدا(ص)ماجرا را بدو گفت،ورقه او را دلدارى داده و
اظهار كرد:سوگند بدان خدايى كه جان ورقه به دستاوست،تو پيغمبر اين امت هستى و همان
ناموس اكبرى كه نزد موسى مىآمد بر تو نازل گشته و اين را بدان كه مردم تو را تكذيب
خواهند كرد و آزارت مىدهند و از شهر مكه بيرونت خواهند كرد و با تو ستي
زه و جنگ
مىكنند و اگر من آن روز را درك كنم تو را يارى خواهم كرد.
آن گاه لبان خود را پيش برده و جلوى سر محمد(ص)را بوسيد.
اما بسيارى از اهل تحقيق در صحت اين قسمت ترديد كرده و سند آن را نيز مخدوش دانسته و
دست جعل و تحريف مسيحيان مغرض را در آن دخيل دانستهاند،و العلم عند الله.
و به هر صورت خديجه بازگشت و رسول خدا همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشته
وحى بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مىگويد و اين آيات را شنيد كه بر وى
نازل نمود:
«يا ايها المدثر،قم فأنذر،و ربك فكبر،و ثيابك فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستكثر،و لربك فاصبر» .
[اى گليم به خود پيچيده برخيز و(مردم را از عذاب خدا)بترسان،و خدا را به بزرگى بستاى،و
جامه را پاكيزه كن،و از پليدى دورى گزين،و منت مگزار،و زياده طلب مباش،و براى
پروردگارت صبر پيشه ساز.]با نزول اين آيات پيغمبر خدا با ارادهاى آهنين و تصميمى قاطع
آماده تبليغ دعوت الهى گرديد و از جاى برخاسته دست بيخ گوش گذارد و فرياد زد:الله
اكبر،الله اكبر،و در اين وقت بود كه موجودات ديگرى كه بانگ او را شنيدند با او هم صدا
شده همگى اين جمله را تكرار كردند.
نخستين مسلمان و نخستين دستور
اين مطلب از نظر تاريخ و گفتار مورخين چون ابن اسحاق،ابن هشام و ديگران مسلم است كه
نخستين مردى كه به رسول خدا(ص)ايمان آورد على بن ابيطالب و نخستين زن خديجه بوده
و اصحاب رسول خدا(ص)نيز چون جابر بن عبد الله و زيد بنارقم و عباس و ديگران نيز آن
را روايت كردهاند گر چه برخى از تاريخ نويسان بعدى در اين باره ترديد كردهاند و ظاهرا
ترديد آنها جز تعصبهاى بيجا انگيزه ديگرى ندارد.
و برخى هم كه نتوانستهاند اين مطلب مسلم تاريخى را انكار كنند كودكى و عدم بلوغ آن
حضرت را بهانه كرده و خواستهاند اين فضيلت بزرگ را از آن حضرت بگيرند،كه آن نيز
بهانهاى بيجا و بىمورد است و دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را دادهاند.و ما در شرح حال
امير المؤمنين(ع)اين بحث را با تفصيل بيشترى ان شاء الله تعالى عنوان خواهيم كرد.
و نيز نخستين برنامهاى هم از برنامههاى دينى كه جبرئيل تعليم آن حضرت كرد و به وى
آموخت دستور وضوء و نماز بوده است.كه بعدا نيز همان برنامه به صورت فرض بر آن
حضرت و پيروانش واجب گرديد.
اسلام خديجه براى پيغمبر اسلام تقويت روحى عجيبى بود و آزارى را كه مشركين در خارج
از خانه به آن حضرت مىكردند با ورود به خانه و دلدارى و تسليت خديجه ناراحتى و آثار آن
برطرف مىگرديد و خديجه به هر ترتيبى بود آن حضرت را دلگرم به كار خود ساخته و او را
قوى دل مىساخت.
على(ع)نيز با اين كه در آن وقت در سنين كودكى بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بين
هشت سال تا سيزده سال نوشتهاند اما كمك كار خوبى براى رسول خدا(ص)بود و شايد
نزديكترين گفتار به واقعيت آن باشد كه از عمر على(ع)در آن وقت ده سال و يا دوازده سال
بيشتر نگذشته بود.
و اساساـبگفته ابن هشام و ديگرانـاز نعمتهاى بزرگى كه خداوند به على بن ابيطالب عنايت
فرمود آن بود كه پيش از اسلام نيز در دامان رسول خدا(ص)تربيت شد و در خانه او نشو و
نما كرد.
و اصل داستان را كه او از مجاهد روايت كرده اين گونه است كه گويد:قريش دچار قحطى
سختى شدند،ابو طالب نيز مردى عيالوار و پر اولاد بود و ثروت چندانى نداشت رسول
خدا(ص)كه در اثر ازدواج با خديجه و اموالى كه وى در اختيار آن حضرتگذارد تا حدودى
زندگى مرفهى داشت به فكر افتاد تا كمكى به ابو طالب كند و به ترتيبى از مخارج سنگين او
بكاهد.از اين رو به نزد عمويش عباس بن عبد المطلب آمد و به عباسـكه دارايى و ثروتش
بيش از ساير بنى هاشم بودـفرمود:
اى عباس برادرت ابو طالب عيالوار است و نانخور زيادى دارد و همان طور كه مشاهده
مىكنى مردم به قحطى سختى دچار گشتهاند بيا با يكديگر به نزد او برويم و به وسيلهاى
نانخوران او را كم كنيم،به اين ترتيب كه من يكى از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نيز
يكى را.
عباس قبول كرد و هر دو به نزد ابو طالب آمده و منظور خود را اظهار كردند،ابو طالب قبول
كرد و گفت:عقيل را براى من بگذاريد و از ميان پسران ديگر هر كدام را خواستيد
ببريد،رسول خدا(ص)على را برداشت و به همراه خود به خانه برد،و عباس جعفر را.
بدين ترتيب على(ع)پيوسته با رسول خدا(ص)بود تا وقتى كه آن حضرت به نبوت مبعوث
گرديد و نخستين كسى بود كه از مردان بدو ايمان آورد و نبوتش را تصديق كرد و اطاعت او
را بر خود لازم و واجب شمرد.
جعفر نيز در خانه عباس بود تا وقتى كه مسلمان شد و از خانه او بيرون رفت.
دستور نماز
بر طبق آنچه از تواريخ و روايات به دست مىآيد نخستين دستورى كه به پيغمبر اسلام نازل
گرديد دستور نماز بود بدين ترتيب كه در همان روزهاى نخست بعثت، روزى رسول
خدا(ص)در بالاى شهر مكه بود كه جبرئيل نازل گرديد و با پاى خود به كنار كوه زد و چشمه
آبى ظاهر گرديد،پس جبرئيل براى تعليم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول
خدا(ص)نيز از او پيروى كرد،آن گاه جبرئيل نماز را به آن حضرت تعليم داد و نماز خواند.
پيغمبر بزرگوار پس از اين جريان به خانه آمد و آنچه را ياد گرفته بود به خديجه و على
(ع)ياد داد و آن دو نيز نماز خواندند.از آن پس گاهى رسول خدا(ص)براى خواندن نماز به
درههاى مكه مىرفت و على(ع)نيز به دنبال او بود و با او نماز مىگزارد و گاهى هم مطابق
نقل برخى از مورخين به مسجد الحرام يا منى مىآمد و با همان دو نفرى كه به او ايمان
آورده بودند يعنى على و خديجه(س)نماز مىخواند.
اهل تاريخ از شخصى به نام عفيف كندى روايت كردهاند كه گويد:من مرد تاجرى بودم كه
براى حج به مكه آمدم و به نزد عباس بن عبد المطلب كه سابقه دوستى با او داشتم برفتم تا
از وى مقدارى مال التجاره خريدارى كنم،پس روزى همچنان كه نزد عباس در منى بودمـو در
حديثى است كه به جاى منى،مسجد الحرام را ذكر كردهـناگاه مردى را ديدم كه از خيمه يا
منزلگاه خويش خارج شد و نگاهى به خورشيد كرد و چون ديد ظهر شده وضويى كامل گرفت
و سپس به سوى كعبه به نماز ايستاد و پس از او پسرى را كه نزديك به حد بلوغ بود مشاهده
كردم او نيز بيامد و وضو گرفت و در كنار وى ايستاد،و پس از آن دو زنى را ديدم بيرون آمد
و پشت سر آن دو نفر ايستاد.و به دنبال آن ديدم آن مرد به ركوع رفت و آن پسرك و آن زن
نيز از او پيروى كرده به ركوع رفتند،آن مرد به سجده افتاد آن دو نيز به دنبال او سجده
من كه آن منظره را ديدم به عباسـميزبان خودـگفتم:واى!اين ديگر چه دينى است؟پاسخ داد
:اين دين و آيين محمد بن عبد الله برادرزاده من است و عقيده دارد كه خدا او را به پيامبرى
فرستاده و آن ديگر برادر زاده ديگرم على بن ابيطالب است و آن زن نيز همسرش خديجه
مىباشد .
عفيف كندى پس از آن كه مسلمان شده بود مىگفت:اى كاش من چهارمين آنها بودم.
دومين مردى كه مسلمان شد
مورخين عموما گويند:پس از على بن ابيطالب(ع)دومين مردى كه به رسول خدا(ص)ايمان
آورد زيد بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود كه چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت
بردگى به خانه خديجه آمد و رسول خدا(ص)او را از خديجهگرفت و آزاد كرد و همچنان در
خانه آن حضرت به سر مىبرد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا(ص)معروف شد.
زيد دومين مردى بود كه به آن حضرت ايمان آورد و تدريجا با دعوت پنهانى رسول
خدا(ص)گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جملهاند:
جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس،عبد الله بن مسعود،خباب بن ارت،عمار بن
ياسر،صهيب بن سنانـكه از اهل روم بود و در مكه زندگى مىكردـعبيدة بن حارث،عبد الله بن
جحش و جمع ديگرى كه حدود 50 نفر مىشدند.
با اينكه اين گروه در خفا و پنهانى مسلمان شده و به رسول خدا(ص)ايمان آوردند اما مسئله
آمدن دين تازه در مكه و ايمان به خداى يگانه و دستور نماز و ساير امور مربوط به آيين
جديد در ميان خانوادهها و مردم مكه زبان به زبان مىگشت و تدريجا افراد به صورت چند
نفرى و گروهى براى پذيرفتن اين آيين به خانه رسول خدا(ص)مىآمدند و به دين اسلام
مىگرويدند،و از آن سو نيز رسول خدا(ص)مأمور شد دعوت خود را آشكار سازد و به طور
آشكارا مردم را به اسلام بخواند.
در اين مدت كه حدود سه سال طول كشيد با اينكه ايمان به رسول خدا و انجام برنامه نماز در
پنهانى و خفا صورت مىگرفت با اين حال برخوردهاى مختصرى ميان تازه مسلمانان و
مشركين مكه اتفاق افتاد كه از آن جمله روزى سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان در
گوشهاى به نماز مشغول بودند كه چند تن از مشركان سر رسيدند و به مسلمانان ناسزا گفته
و به كار آنها خرده گرفته و عيبجويى كردند و مورد ملامت و سرزنش قرارشان دادند.
گفتگو ميان طرفين بالا گرفت و كم كم به زد و خورد كشيد،سعد بن ابى وقاص استخوانى را
كه از فك شترى بود از زمين برداشت و به سر مردى از مشركين زد و در اثر آن ضربت سر
آن مرد بشكست و خون جارى گرديد،و اين نخستين خونى بود كه به خاطر پيشرفت اسلام
ريخته شد و مطابق نقل برخى از مورخين همين ماجرا سبب شد تا رسول خدا(ص)و پيروان
او مدتى در خانه شخصى به نام ارقم بن ابى ارقم مخفى و پنهان گردند.
اظهار دعوت
زيادتر از سه سال بر اين منوال گذشت و چنانكه گفته شد گروه نسبتا زيادى به اسلام گرويدند
و دين جديد را پذيرفتند،در اين وقت پيغمبر بزرگوار اسلام از جانب خداى تعالى مأمور شد تا
دعوت خويش را اظهار كرده به طور علنى مشركين مكه را به اسلام دعوت كند و در مرحله
نخست خويشان و نزديكان خود را انذار نمايد.
اين دستور در ضمن دو آيه به آن حضرت نازل گرديد كه يكى آيه «فاصدع بما تؤمر و اعرض
عن المشركين» (1) بود و ديگرى آيه «و انذر عشيرتك الأقربين،و اخفض جناحك لمن اتبعك
من المؤمنين» (2)
رسول خدا(ص)براى آنكه مأموريت نخست را انجام دهد بالاى كوه صفا آمد و فرياد زده مردم
را به گرد خويش جمع كرد،بدو گفتند:چه پيش آمده؟
فرمود:اگر من به شما خبر دهم كه دشمن صبحگاه يا شامگاه بر شما فرود آيد مرا تصديق
مىكنيد و سخنم را مىپذيريد؟همگى گفتند:آرى.
فرمود:بنابراين من شما را از عذابى سخت كه در پيش داريم مىترسانم!كسى چيزى نگفت جز
ابو لهبـعموى آن حضرتـكه گفت:نابودى بر تو!آيا براى همين ما را خواندى!و دنباله اين
گفتگو بود كه سوره «تبت يدا ابى لهب» نازل گرديد.
و در حديث ديگرى است كه گفتگوى مزبور و نزول سوره پس از آنى بود كه آن حضرت
خويشان خود را دعوت به انذار فرمود به شرحى كه پس از اين مذكور خواهد شد.
از قتاده نقل شده كه رسول خدا(ص)در همان روزى كه بالاى صفا رفت و مردم را جمع كرد
سخن را بدين گونه آغاز كرده فرمود:
«اى مردم!سوگند به آن خدايى كه جز او معبودى نيست كه من به سوى شماـخصوصاـو به
سوى مردم ديگرـعموماـبه رسالت از جانب خداى تعالى مبعوث گشتهام و به خدا همچنان كه
مىخوابيد مىميريد و همان گونه كه بيدار مىشويداز گورها محشور خواهيد شد و هر چه
بكنيد بدان محاسبه و بازرسى خواهيد شد و پاداش نيكى را نيكى و كيفر بدى را بدى خواهيد
ديد،بهشتى ابدى و دوزخى ابدى در پيش داريد،و شما نخستين گروهى هستيد كه من مأمور
به انذار آنها گشتهام
نام: محمد بن عبد الله
در تورات و برخى كتب آسمانى «احمد» ناميده شده است. آمنه، دختر وهب، مادر حضرت
محمد (ص) پيش از نامگذارىِ فرزندش توسط عبدالمطلب به محمّد، وى را «احمد» ناميده
بود.
كنيه: ابوالقاسم و ابوابراهيم.
القاب: رسول اللّه، نبى اللّه، مصطفى، محمود، امين، امّى، خاتم، مزّمل، مدّثر، نذير، بشير،
مبين، كريم، نور، رحمت، نعمت، شاهد، مبشّر، منذر، مذكّر، يس، طه و... .
منصب: آخرين پيامبر الهى، بنيانگذار حكومت اسلامى و نخستين معصوم در دين مبين
اسلام.
تاريخ ولادت: روز جمعه، هفدهم ربيع الاول عام الفيل برابر با سال 570 ميلادى (به روايت
شيعه). بيشتر علماى اهل سنّت تولد آن حضرت را روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول آن سال
دانستهاند.
عام الفيل، همان سالى است كه ابرهه، با چندين هزار مرد جنگى از يمن به مكه يورش آورد
تا خانه خدا (كعبه) را ويران سازد و همگان را به مذهب مسيحيت وادار سازد؛ اما او و
سپاهيانش در مكه با تهاجم پرندگانى به نام ابابيل مواجه شده، به هلاكت رسيدند و به اهداف
شوم خويش نايل نيامدند. آنان چون سوار بر فيل بودند، آن سال به سال فيل (عام الفيل)
معروف گشت.
محل تولد: مكه معظمه، در سرزمين حجاز (عربستان سعودى كنونى).
نسب پدرى: عبدالله بن عبدالمطلب (شيبة الحمد) بن هاشم (عمرو) بن عبدمناف بن قصّى بن
كلاب بن مرّة بن كعب بن لوىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر (قريش) بن كنانة بن
خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان.
از پيامبر اسلام(ص) روايت شده است كه هرگاه نسب من به عدنان رسيد، همان جا نگاه
داريد و از آن بالاتر نرويد. اما در كتابهاى تاريخى، نسب آن حضرت تا حضرت آدم(ع)
ثبت و ضبط شده است كه فاصله بين عدنان تا حضرت اسماعيل، فرزند ابراهيم خليل
الرحمن(ع) به هفت پشت مىرسد.
مادر: آمنه، دختر وهب بن عبد مناف.
اين بانوى جليل القدر، در طهارت و تقوا در ميان بانوان قريشى، كمنظير و سرآمد همگان
بود. وى پس از تولد حضرت محمّد(ص) دو سال و چهارماه و به روايتى شش سال زندگى
كرد و سرانجام، در راه بازگشت از سفرى كه به همراه تنها فرزندش، حضرت محمّد(ص) و
خادمهاش، ام ايمن جهت ديدار با اقوام خويش عازم يثرب (مدينه) شده بود، در مكانى به نام
«ابواء» بدرود حيات گفت و در همان جا مدفون گشت.
و چون عبدالله، پدر حضرت محمد(ص) دو ماه (و به روايتى هفت ماه) پيش از ولادت
فرزندش از دنيا رفته بود، كفالت آن حضرت را جدش، عبدالمطلب به عهده گرفت. نخست
وى را به ثويبه (آزاد شده ابولهب) سپرد تا وى را شير دهد و از او نگهدارى كند؛ اما پس از
مدتى وى را به حليمه، دختر عبدالله بن حارث سعديه واگذار كرد. حليمه گرچه دايه آن
حضرت بود، اما به مدت پنج سال براى وى مادرى كرد.
مدت رسالت و زمامدارى: از 27 رجب سال چهلم عام الفيل (610 ميلادى)، كه در سن چهل
سالگى به رسالت مبعوث شده بود، تا 28 صفر سال يازدهم هجرى، كه رحلت فرمود، به
مدت 23 سال عهدهدار امر رسالت و نبوت بود. آن حضرت علاوه بر رسالت، به مدت ده
سال امر زعامت و زمامدارى مسلمانان را پس از مهاجرت به مدينه طيبه بر عهده داشت.
تاريخ و سبب رحلت: دوشنبه 28 صفر، بنا به روايت بيشتر علماى شيعه و دوازدهم ربيع
الاول بنا به قول اكثر علماى اهل سنّت، در سال يازدهم هجرى، در سن 63 سالگى، در مدينه
بر اثر زهرى كه زنى يهودى به نام زينب در جريان نبرد خيبر به آن حضرت خورانيده بود.
معروف است كه پيامبر اسلام(ص) در بيمارىِ وفاتش مىفرمود: اين بيمارى از آثار غذاى
مسمومى است كه آن زن يهودى پس از فتح خيبر براى من آورده بود.
محل دفن: مدينه مشرفه، در سرزمين حجاز (عربستان سعودى كنونى) در همان خانهاى كه
وفات يافته بود. هم اكنون مرقد مطهر آن حضرت، در مسجد النبى قرار دارد.
نخستين زنى كه افتخار همسرى پيامبر اكرم(ص) را يافت، خديجه بنت خويلد بود. حضرت
محمّد(ص) پيش از رسيدن به مقام رسالت، در سن 25 سالگى با اين بانوى بزرگوار ازدواج
نمود. خديجه كبرى (س) با موقعيت و اموال خويش، خدمات شايانى به پيامبر اكرم(ص) در
اظهار رسالتش كرد. اين بانوى بزرگ، از افتخارات زنان عالم است و در رديف بانوان
قدسى، همانند مريم و آسيه، قرار دارد. پيامبر اكرم(ص) به احترام خديجه كبرى (س) تا
هنگامى كه وى زنده بود، با هيچ زن ديگرى ازدواج نكرد. همو بود كه دردها و رنجهاى
پيامبر(ص) را، كه سران شرك و كفر متوجه آن حضرت مىكردند، تسلّى داده و او را در
رسالت و نبوتش يارى مىداد.
خديجه كبرى(س) به خاطر مقام و منزلتى كه در اسلام به دست آورده بود، مورد لطف و
عنايت مخصوص پروردگار جهانيان قرار گرفت. به همين جهت روزى جبرئيل امين به
محضر پيامبر اكرم(ص) شرفياب شد و گفت: اى محمد! سلام خدا را به همسرت خديجه
برسان. پيامبر اكرم(ص) به همسرش فرمود: اى خديجه! جبرئيل امين از جانب خداوند متعال
به تو سلام مىرساند. خديجه گفت: «اللّه السّلام و منه السّلام و على جبرئيل السّلام».
حضرت خديجه (س) در ايام همسرى با پيامبر(ص) از احترام ويژه رسولخدا(ص)
برخوردار بود و پيامبر(ص) نيز همسرى مهربان و وفادار براى او بود. آن حضرت پس از
وفات خديجه (در رمضان سال دهم بعثت) همواره از او به نيكى ياد مىكرد.
از عايشه، سومين همسر رسول خدا(ص)، روايت شده است:
«كانَ رَسُولُ اللّهِ(ص) لايَكادُ يَخْرُجُ مِنَ الْبَيْتِ حَتّى يَذْكُرَ خَديجَةَ فَيَحْسَنُ الثَّناءِ عَلَيْها، فَذَكَرها يَوْماً مِنَ الْاَيّامِ فَادْرَكَتْني الْغَيْرةَ، فَقُلْتُ: هَلْ كانَتْ اِلاّ عَجُوزاً وَقَدْ اَبْدَلَكَ اللّهُ خَيْراً مِنْها، فَغَضَبَ حَتّى اهْتَزَّ مَقْدَمُ شَعْرِهِ مِنَ الغَضَبِ. (1)
پيامبر اكرم (ص) هيچگاه از خانه بيرون نمىرفت مگر اين كه يادى از خديجه مىكرد و از
او به نيكى نام مىبرد. يك روز كه پيامبر اكرم(ص) از خديجه (س) ياد كرده و خوبىهاى او
را بيان مىكرد، غيرت زنانگى بر من غالب شد و به پيامبر(ص) گفتم: آيا او يك پيرزن
بيشتر بود و حال آن كه خداوند بهتر از آن (يعنى عايشه) را به تو داده است؟ پيامبر
اكرم(ص) از اين گفتار من، خشمگين شد، به طورى كه موهاى جلوى سرش از شدت خشم
به حركت درآمد.