بخشی از مقاله
کلام خدا وکتاب خدا
كلام خدا يكى از مسائل اساسى علم كلام، فلسفه، عرفان، تفسير و علومقرآن است. متكلمين از نظر حدوث و قدم و كلام لفظى و نفسى به آنمىنگرند، اما عرفا آن را بيان آنچه در دل است، خواندهاند; به همين جهتكلام را با لفظ برابر ندانسته و فعل خداى تعالى را نيز كلام و قول اومىشمارند. مقاله حاضر كلام خدا را از اين ديدگاه بررسى كرده و بهتفاوتهاى اساسى بين كلام و كتاب خدا پرداخته و كلام خدا را صرفنظر ازاختلاف حيثيات همان كتاب خدا دانسته است; سپس به بيان مراتب كلام وكتاب پرداخته و پس از بيان درجات تشكيكى آنها مخاطب كلام خدا را درهر كدام از اين مراتب بيان كرده است.
كليد واژهها: كلام، كتاب تدوينى، كتاب انفسى، كتاب تكوينى، خلق،امر، احديت، واحديت.
1) مقدمه
كلام خداى تعالى از موضوعات مشترك چند علم عقلى و نقلى است. هر كدام ازصاحبان علوم كلام، فلسفه، عرفان، علوم قرآن و تفسير توجهى جدى به آن داشته و هريك از زاويه ديدخود به آن نگريستهاند. بيشترين دل مشغولى متكلمان پاسخ به اين دوسؤال بود كه آيا كلام خدا حادث استيا قديم؟ و آيا كلام منحصر به لفظى استيا آنكهشامل نفسى نيز مىگردد؟ فرهيختگان علوم قرآنى نيز نظر و جهتبحثخود را برمحكم و متشابه و راه شناخت و تفسير هر كدام معطوف داشتند. مقالهاى كه اينك پيشروى داريد، كلام خداى را با ديدگاه عرفانى مورد مطالعه قرار مىدهد.
2) معناى كلام
در مشرب عرفانى هر فردى از افراد وجود كلمهاى از كلمات خداى تعالى است كهداراى ظهر و بطن و حد و مطلع و مراتب هفت گانه و بلكه هفتادگانه است. بر هميناساس كتاب تدوينى الهى داراى هفتباطن است. آن از مرتبه احديتبه عالم الفاظ واصوات تنزل يافته تا براى تمام اقشار مردم هدايتباشد و هر آيهاى نسبتبه هر گروهىباطنى دارد.
صدرالدين قونوى گويد: «كلام به معناى تاثير متكلم در مخاطب است، به قوهاى كهتابع اراده او باشد و به آن وسيله آنچه در نفس اوستبه مخاطب ابراز شده و به اورسانده شود، و ايجاد حقتعالى اعيان ممكنات را نيز چنين است; زيرا آنها كلمات وحروف خداى تعالى هستند كه آنها را به وسيله حركتحبى غيبى از نفس خود اظهارنموده تا به وسيله اين كلمات خداوند و اسماء و صفات او شناخته شوند»[1].
قونوى در اينجا كلام را به معناى تاثير گذاردن در مخاطب دانسته و آنرا طورى تفسيرمىكند كه با ظاهر آيات شريفه قرآن و كلمه بودن عيسى موافق درآيد، و از اين رو اعيانموجودات را كلمات و حروف الهى معرفى كرده است.
اگر ما به نحوه شكلگيرى كلام و هدف از پيدايش آن توجه كنيم، مقصود از كلام رابهتر متوجه مىشويم. آيا بايد كلام را تنها در محدوده واژهها و الفاظ جستجو كنيم ياآنكه اعيان موجودات خارجى كلمات واقعى بوده و در اصل كلام همانهاست و اگر الفاظرا كلام مىناميم، از نوعى اعتبار بهره جستهايم.
علامه طباطبائى فرموده است: «كلامى كه از امور ا عتبارى است، احتياج و ضرورتاجتماعى سبب پيدايش آن شده است; چون در يك جامعه مردم مجبورند كه آنچه را دردل دارند، به يكديگر اظهار كرده و بفهمانند و اگر انسان مىتوانستبه تنهايى زندگىكند، نيازى به تكلم نيز پيدا نمىكرد. پيدايش كلام نيز با مطالعه احوال موجودات روشنمىشود; مثلا مرغ در ابتدا وقتى مىخواهد وجود دانه و خوردن آن را به جوجه خودبفهماند، در برابر جوجه خود يك دانهاى را با منقار خود برداشته و به اين وسيله دانهبرداشتن را به او ياد مىدهد، و سپس دانهاى ديگر را برداشته و نوعى صدا از خود
برمىآورد، و پس از مدتى تنها همان صدا را ايجاد مىكند و نيازى به برداشتن دانه و نشاندادن آن احساس نمىكند و جوجه نيز مقصود او را مىفهمد. انسان نيز اينگونه است;بنابراين مىتوان گفت: «لفظ» يا «كلام» وجودى اعتبارى براى معناى خود است، و تكلمراهى استبراى رسيدن به آنچه در دل متكلم است، و چون هدف از كلام بيان چيزىاست كه در دل است و هر فعلى نيز چنين دلالتى دارد، مىتوان گفت كه هر فعلى خودنوعى از كلام است; با اين تفاوت كه دلالت لفظ اعتبارى است و دلالت فعل حقيقىاست. پس هر موجودى كلام خداوند است»[2].
علامه طباطبائى در اين سخن خود چون به هدف كلام توجه كرده است، هرموجودى را كلام تكوينى خداوند دانسته است. اما صدر الدين قونوى باتوجه به معناىكلام كه همان جرح و اثر گذاردن است، هر موجودى را فعل خدا دانسته است. درمهمترين خطبه توحيدى نهجالبلاغه نيز فعل خدا كلام خدا خوانده شده است: «و انماكلامه سبحانه فعل منه»[3]; (كلام خداوند همان فعل اوست).
با توجه به آنچه گذشت، معلوم شد كه اولا، لازم نيست كه هميشه كلام «لفظ» باشد;بلكه كلام اعم از لفظ و فعل است و هر كدام از اين دو مىتوانند كلام باشند و ثانيا، لازمنيست كه هميشه كلام بيان كننده آنچه در دل انسان استباشد; بلكه هر چه علامت چيزديگر باشد، چه آن چيز در دل باشد يا غير دل، كلام خواهد بود. پس هر چه بيان كنندهجهان هستى باشد، كلام است; چه لفظ باشد يا غير لفظ، و بيان مقصود فرقى نمىكند كهبواسطه وضع يا بالذات باشد، و مهم در كلام بودن همان علامت چيز ديگر بودن است،و لذا گاهى مىگويند: با زبان بىزبانى گفتم.
ضمنا اگر آيه شريفه «لا يمسه الا المطهرون» (1) [واقعه 79] نفى باشد - نه نهى - چونكلام مقدس الهى از ساحت و مطلب خلاف مبرى و دور است و اين آيه شريفه دلالتدارد كه جز انسانهاى پاك هرگز كسى به اين كتاب الهى نمىرسد و از طرف ديگرمىدانيم كه انسانهاى ناپاك مىتوانند قرآن كريم را مس كنند، معلوم مىشود كه مراد ازاين آيه آن كتابى است كه كلمات آن غير از اين الفاظ و كلمات است; يعنى: همانموجودات تكوينى است كه كلمات خدا بوده و هر كدام دلالتى بر مراد الهى دارند.
3) معناى كتاب
معمولا مردم كاغذى را كه بوسيله قلم رنگى چيزى بر آن نوشته شده باشد، «كتاب»مىنامند; ول
ى با اندكى دقت روشن مىشود كه هرگز نوع كاغذ مقوم كتاب بودن نيست وبراى تحقق كتاب هرگز نوع كاغذ مدخليتى ندارد; همچنانكه با دقتبيشتر معلوممىشود كه در تحقق كتاب، اصل وجود كاغذ نيز لازم نيست و بلكه نوع قلم يا اصلوجود قلم و حتى وجود نوشته نيز ضرورتى ندارد. تنها چيزى كه قوام كتاب به آن بستگىدارد، اين است كه بايد چيزى باشد كه نويسنده، مقصود خود را در آن اظهار كرده باشد.چنين چيزى كتاب است. پس هر چه كه بتواند نشانه مراد و مقصود شخص باشد، كتاباو خواهد بود، و به اين جهت مىتوان گفت كه همه عالم كتاب خداست. چنين كتابى را«كتاب تكوينى» گويند.
بنابراين كتاب به «كتاب تدوينى» كه قرآن مجيد است و «كتاب تكوينى» كه جهاناست تقسيم مىشود، و اين كتاب تكوينى نيز به «كتاب انفسى» كه جان انسانى است (2) و«كتاب آفاقى» كه جهان غيرانسانى است تقسيم مىپذيرد.
جهان كتاب تكوينى خداوند است; زيرا نشان دهنده خداى تعالى و حكمت او وهدف از خلقت است; پس صحيفه وجود عالم خلق، كتاب خدا است و اعيان موجوداتآيات اوست: «ان فى اختلاف الليل و النهار و ما خلق الله فى السموات و الارض لآيات لقوميتقون» (3) [جاثيه 5] و به جهت آنكه كتاب داراى آيات است و آيات گاهى در كتاب تدوينىو گاهى در كتاب تكوينى انفسى و گاهى در كتاب تكوينى آفاقى ثبتشدهاند، خداىتعالى فرموده است: «سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انهالحق» (4) [فصلت 53].
در ادبيات عرفانى نيز معمولا آدم و عالم را به عنوان كتاب معرفى مىكنند. مثلا درشعرى منسوب به علىعليه السلام آمده است:
انت الكتاب المبين الذى باحرفه يظهر المظهر (5)
و شبسترى گويد:
بنزد آنكه جانش در تجلى است همه عالم كتاب حقتعالى است عرض اعراب و جوهر چون حروف است مراتب جمله آيات و وقوف است
و سعدى گويد:
برگ درختان سبز در نظر هوشيار هر ورقش دفتريست معرفت كردگار
عارف بزرگ ميرزا مهدى آشتيانى فرموده است: «هر چه كه چيزى در آن نقش ببنددكتاب است; چه آنكه كاغذ يا لوح ظاهرى يا لوح و صحيفه باطنى و معنوى باشد و ياآنكه صحيفه ذهن عالى يا سافل يا از موجودات خارجى باشد. به هرحال تفاوتى ندارد،و اگر آن صحيفه از موجودات خارجى بود، تفاوتى نمىكند كه از موجودات امرى باشديا خلقى، و نيز تفاوتى نمىكند كه حروف آن الفاظ و حروف و كلمات ظاهرى يا وجودىيا معنوى الهى باشد يا از كلمات تام جبروتى ابداعى يا از آيات محكمات ملكوتىانشائى يا از متشابهات ناسوتى عالم ماده باشد. تمام اينها كتاب مىباشند»[5].
دى عشق نشان بىنشانى مىگفت اسرار كمال جاودانى مىگفت اوصاف جمال خويشتن بى من و تو با خود به زبان بىزبانى مىگفت آندم كه ز هر دو كون آثار نبود بر لوح وجود نقش اغيار نبود معشوقه و عشق و ما بهم مىبوديم در گوشه خلوتى كه اغيار نبود[6]
عرفاى بزرگ موجودات خارجى را «كلمات وجودى» و مجردات و مفارقات را«كلمات تام» و ماهيات و حقيقت موجودات را «كلمات معنوى و غيبى» مىخوانند[7].
4) معناى كلمه خدا
سيد حيدر آملى كه از مفسران و عارفان بزرگ شيعه است، گويد: «در آيه شريفه «نوالقلم و م يسطرون» (6) [قلم 1] نون همان اجمال علوم و حقايق است كه به منزله دوات ياعقل اول است، و قلم عبارت از تفصيل علوم و حقايق يا نفس كلى است و اين قلم ودوات همه موجودات و حقايق را نوشتهاند كه همان وجود مطلق است كه اين وجودمطلق كلمه خداست و ازلا و ابدا پايان ندارد. پس كلمه خداوند; يعنى: تك تك هر كداماز ماهيات و اعيان و حقايق موجودات خارجى. به هرحال هر موجودى را كه داراىنوعى تعين باشد، كلمه مىنامند»[8]. وى در جاى ديگر گويد: «به اتفاق
همه علمامقصود از كلمات خداوند اعيان موجودات است»[9]. همچنانكه روشن است، مقصود ازكلمات در آيه شريفه «لو كان البحر مدادا لكلمات ربى ...» نيز معنا و حقيقت كلماتاست، نه الفاظ آنها.
5) تفاوت كلام و كتاب
اينك اين سؤال در خور طرح است كه آيا كتاب خداوند و كلام خداوند دو چيز استيا با همديگر اتحاد دارند.
پاسخ اين سؤال آن است كه كلام وقتى ثبت و ضبط شود كتاب مىگردد و به ديگرسخن: هر گاه كلام متشخص گردد كتاب مىشود; به همين جهت وقتى انسانى چيزى رابنويسد، نوشته او را كلام او نيز مىتوان ناميد. چنانكه فراوان مىگوييم: «فلان نويسندهدر كتاب خود گويد ...». از طرف ديگر قبلا گفتيم كه وجود هر انسانى يك كتاب انفسىاست و آنچه را كه انسان مىگويد، در واقع تدوين كتاب انفسى اوست.
بنابراين حقيقتا هر كلامى كتاب است و هر كتابى كلام، و اگر تفاوتى بين كلام و كتاباست، اعتبارى و نسبى است. مقصودى كه بيان شده است، اگر با فاعل آن مقايسه شودكلام است و اگر با قابل آن سنجيده شود، كتاب است. پس مىتوان كتاب خدا را كلام خداو كلام او را كتاب او ناميد.
البته اگر به نسبتهاى ميان كلام و كتاب نگريسته شود، تفاوتهاى بسيارى ميان آن دوبه نظر مىرسد كه به برخى از آنها اشاره مىكنيم:
ا) كتاب خلقى است و كلام امرى است.
ب) كتاب داراى كثرت است و كلام وحدت دارد.