بخشی از مقاله
یاد خدا و قرب و نزدیکی به خدا
یاد خدا و قرب و نزدیکی به خدا
مقدمه :
«يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغدو اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون و لا تكونوا كالذين نسواالله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون لا يستوى اصحاب النار واصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون».
ترجمه: اى كسانى كه ايمان آوردهايد، از خدا پروا داريد; و هركسى بايد بنگرد كه براى فردا [ى خود] از پيش چه فرستاده است و[باز] از خدا بترسيد. در حقيقتخدا به آن چه مىكنيد آگاه است.و چون كسانى مباشيد كه خدا را فراموش كردند و او [نيز] آنانرا دچار خودفراموشى كرد; آنان همان نافرماناناند. دوزخيان بابهشتيان يكسان نيستند، بهشتيانند كه كاميابانند».
گرچه همه دستورها براى تهذيب است ولى اين آيات مباركه ارتباطمستقيمى با تهذيب نفس دارد. هر خطرى كه ديگران را به كام كشددر اثر نسيان نفس است، لذا فرمود: «يا ايها الذين آمنوااتقوا الله
و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله» آن گاهفرمود نظير كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردهاند بلكه همچون كسانى باشيد كه به ياد خدايند. اوليا به ياد خدايند و خداهم به ياد آنهاست و آنها را هم به ياد خودشان متذكر مىكند.كفار و منافقان از خدا غفلت كردند خدا هم آنها را از خودشاناغفال كرده است. اينكه فرمود: «يا ايها الذين آمنوا اتقواالله و لتنظر نفس ما قدمت لغد» آن گاه فرمود: «و لا تكونوا كالذين نسوا الله» يعنى مانند اين گروه نباشيديعنى نظير گروه ديگر باشيد. اين كه فرمود: «لقد كان لكم فىرسول الله اسوة حسنة» يا در باره حضرت ابراهيم سلام اللهعليه فرمود: او اسوه شماستيعنى مانند اينها باشيد. قرآن نمىفرمايد خدا را فراموش نكنيد كه بشود يك دستور العمل خشك ويك اصل كلى، بلكه مىفرمايد: مانند آنان كه خدا را فراموشكردند نباشيد; يعنى عدهاى بودند كه خدا را فراموش كردند و بهدام نفاق و كفر افتادند و به سرنوشتشان هم رسيدند. اين، بهاصطلاح همان بيان قاعده استبه ذكر موردش كه اكتفا به يك امرعلمى محض. پس از اين طرف هم كسانى هستند كه به ياد خدايند وخدا هم به ياد آنهاست كه فرمود: «فاذكرونى اذكركم» و كسانىهستند كه به ياد خدايند و خداوند آنها را به ياد خود آنهاانداخته است كه: اليوم هم «اشهدهم على انفسهم» هست. امروزهم كسانى هستند كه خدا آنها را به ياد خود آنها
انداخت و خودآنها را نشان خودشان داد. نه اين «و لا تكونوا كالذين نسواالله فانسيهم انفسهم» تاريخ برمىدارد و نه آن «اشهدهم علىانفسهم». اينها قضاياى تاريخى نيست كه در فلان سال شمسى ياقمرى يا ميلادى اتفاق افتاده باشد، اگر كار مال روح است نسيانروح يا ياد روح منزه از زمان و مكان است. آنها كه خودشان رافراموش مىكنند يا به ياد خودشان هستند اين در افق زمان نيست.قهرا آن «اشهدهم على انفسهم» در يك جناح، و اين «انسيهمانفسهم» در جناح ديگر است.اين كه به ما فرمود: «و لا تكونوا كالذين نسوا الله» يعنىكونوا كالذين اشهدهم على انفسهم. امروز هم هستند كسانى كه خداآنها را نشان خودشان مىدهد و آنها خودشان را مىبينند; يعنى ازراه خودشناسى به ياد حق مىرسند. آيه ۱۰۵ سوره مائده، طبق بيانسيدنا الاستاد علامه طباطبائى رضوان الله تعالى عليه بهمنزله شرح اين آيه استيعنى «يا ايها الذين آمنوا عليكمانفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم» به منزله شرح اين آيه است.
چهار نوع قرب در آيات قرآن
شما تقريبا اين چهار دسته آيهرا در قرآن كريم به ياد داريد كه درباره اين است كه خدا بهانسان نزديك است، فقط با انسان سخن مىگويد: دسته اول اين استكه شما دعا كنيد خدا نزديك است: «و اذا سالك عبادى عنى فانىقريب اجيب دعوة الداع اذا دعان» در همين آيه مباركه هفتمورد خدا از خود به ضمير متكلم وحده ياد مىكند. آن قدر مسالهقرب خدا مطرح است كه گرچه پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلمدر سؤال واسطه است اما در جواب، ديگر واسطه نيست، چوننفرمود: اذا سالك عبادى عنى فقل انى قريب بلكه فرمود: اگر از تو سؤالكردند من خودم جواب مىدهم براى اين كه من به تو از تو نزديكترم، به آنها از آنها نزديكترم، به سؤال از خود سؤال نزديكترمو امثال آن. نشانه قرب را در همين نحوه جواب فهماند، ديگرنفرمود تو در جواب آنها بگو از تو سؤال مىكنند ولى من جوابمىدهم. اين دسته اول آيات كه فقط اصل قرب را مىفهماند. دسته دوم آيات اين است كه در سوره مباركه
واقعه مىفرمايد افراد وپرستارانى كه در بالين محتضر هستند نگراناند، خدا مىفرمايد:شما با اين كه به بيمار نزديكايد من از شما به او نزديكترم:«و نحن اقرب اليه منكم و لكن لا تبصرون» يعنى و هو يبصر اماو لكنهم لا تبصرون يعنى نه اين كه نه شما مىبينيد نه او مىبيند اوالان در يك حالى است كه ما را خوب درك مىكند، ما را خوبمىشناسد، اما شما نمىدانيد كه ما يعنى من با مامورانم به اينمحتضر از شما كه در بالين او هستيد نزديكترم. دسته سوم آياتكه نزديكى بيشتر را مىرساند
همان است كه در سوره مباركه «ق»مشخص كرد و فرمود: «و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس بهنفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد» در اين نوع سوم سخن ايننيست كه خدا به ما از ديگران نزديكتر استبلكه سخن بر اين استكه خدا به ما از آن رگ حيات ما نزديكتر است. نوع چهارم همان است كه در سوره مباركه انفال آمده است كه خدابه ما از خود ما نزديكتر است «و اعلموا ان الله يحول بينالمرء و قلبه». خوب قلب ما همان حقيقت ماست، منظور اين جرممادى كه هر انسان يا هر حيوانى دارد كه نيست. اين كه خدا فرمودحرف ما را كسى درك مىكند كه داراى قلب باشد:
«لمن كان له قلباو القى السمع و هو شهيد» كسى كه داراى دل باشد حرف ما رادرك مىكند منظور اين قلب مادى كه نيستخوب اين قلب مادى راهمه دارند و ممكن است قلب يك انسان منافق يا كافر را وقتىمتخصص قلب معاينه مىكند بگويد اين قلب سالم است، اما قرآندر باره همين فرد مىفرمايد: «فى قلوبهم مرض» پس منظور قلبمادى نيست، قلب انسان همان روح انسان است، همان است كه يا طيبو طاهر استيا معصيتكار كه: «و من يكتمها فانه آثم قلبه»خوب، پس قلب ما همان حقيقت ماست چيز ديگر نيست در كريمه سورهانفال هم فرمود: «و اعلموا ان الله يحول بين
المرء و قلبه»يعنى بين ما و خود ما احاطه حق حائل است پس چيزى براى خود مانمىماند.
علت نزديكى انسان به خدا
اكنون اين سؤال را مطرح مىكنيم كه چرا قرآن اصرار دارد كه خدارا به ما نزديك معرفى كند؟ اين براى چند نكته است: ۱) هرگونه شرك و ثنويت را از بين ببرد; يعنى ديگران كه به دامشرك افتاده بودند مىگفتند كه خدا حقيقتى است كه ما به او دسترسى نداريم نه او را مىتوانيم بشناسيم و نه بپرستيم، قهرا يكسلسله از موجودات مقدس را بايد بپرستيم تا واسطه بين ما و اوباشند كه: «ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى» اين بتهارا عبادت نمىكنيم مگر اين كه وسيله تقرب باشند، ما را به خدانزديك بكنند. اين آيات فراوان كه نمونههاى قرب را مشخص كرد براى آن است كهروى اين توهم خط بطلان بكشد كه بين ما و خداى ما فاصله است وبتها را بايد پرستيد تا آنها ما را به خدا نزديك كنند ايننيست، چون خدا به ما از خود ما نزديكتر است از هر چيزى همنزديكتر است. روزى
كسى به امام هفتم سلام الله عليه اعتراضكرد كه مناسب نيست كه شما امروز در محيط پرازدحام نمازمىخوانيد; جايى نماز بخوانيد كه خلوت باشد، فرمود: كسى را كهمن عبادتش مىكنم به من از همه اينها نزديكتر است. خوب اين كهدر آيات و روايات آمده استبراى آن است كه كسى توهم نكند خدااز ما دور است ما نيازى به بتها داريم معاذ الله تا اين بتهاما را به خدا نزديك بكنند.اين معنا در باره غير انسان نيست، چون تنها انسان است كهبتپرست مىشود وگرنه غير انسان هر چه هست
موحد است، آيه شريفه«له اسلم من فى السموات و الارض» و «لله يسجد ما فىالسموات و ما فى الارض» و «لله يسجد من فى السموات و الارض»مساله سجود مساله اسلام مساله طوع همگانى است كه «اتيناطائعين» سراسر جهان خلقت، مسلم، منقاد، مطيع ذات اقدسالهاند. «ان من شىء الا يسبح بحمده» تسبيح انسان هم در صحابتتحميد است هم مسبح حقاندو هم حامد حقاند چون بتپرستى در هيچموجودى نيست فقط در انسان است، لذا خداوند سبحان اين مراح
ل وآن چهار نوع قرب را فقط در مورد انسان ذكر كرده است.
۲) نكته ديگر آن است كه گرچه سراسر جهان خدا را به عنوانمعبود مىشناسند و براى او تسبيح و تقديس مىكنند، اما هيچموجودى مثل انسان نمىتواند قرب خدا را درك كند همان طورى كه درطرف نفى، انسان مشرك «على قلوبهم اكنة» است و از هر جمادىهم بدتر است: «فهى كالحجارة او اشد قسوة»، در طرف اثبات بهجايى مىرسد كه هيچ موجودى مثل انسان نيست، اگر هر موجودى اهلتسبيح و تحميد است، تسبيح و تحميد انسان حساب ديگرى دارد، اوست كه اول مىتواند بفهمد خدا نزديك است، در قدم دوم مىتواندبفهمد كه خدا به او از ديگران نزديكتر است، در قدم سوممىتواند بفهمد كه خدا به او از رگ گردنش به او نزديكتر است ودر قدم چهارم اگر كسى در آن جا پا نهاد مىفهمد كه خدا به اواز او نزديكتر است، لذا اين چهار نوع قرب، فقط براى انسانآمده است وگرنه آن آيات كلى كه «الرحمن على العرش استوى» و«انه بكل شىء محيط» و «ان الله بكل شىء عليم» و «لا يعزبعنه مثقال ذرة فى السموات و لا فى الارض» و همچنين دعاى حضرتسجاد سلام الله عليه در صحيفه سجاديه كه فرمود:«الدانى فى علوه و العالى فى دنوه» شامل همه مىشود. اين انسان است كه مىتواند اين مراحل را طى كند لذا شما درمناجات شعبانيه مىبينيد كه فراز و فرود دارد، گاهى بالا مىرودو گاهى پايين مىآيد، گاهى «منادى» است و زمانى «مناجات»است، وقتى سخن از «يا» و «ندا»ست و گاهى سخن از«نجوا»ست، گاهى انسان به قدرى نزديك مىشود كه ديگر سخن ازندا نيستبه خودش اجازه نمىدهد كه من ندا كنم، داد بزنم بگويم«اى خدا» «اى» را رها مىكند. در نماز و اذان و اقامه همببينيد اول سخن از «اشهد ان لا ال
ه الا الله» است، بعد ديگرسخن از «اشهد» نيستبلكه سخن از «لا اله الا الله» است،ديگر جايى نيست كه انسان بگويد من شهادت به توحيد مىدهم، بلكهمىگويد من موحدم. مناجات شعبانيه يك روش خوبى به انسان يادمىدهد تا به جايى مىرسدكه اهل نجوى مىشود و با خدا مناجاتمىكند. بيان نورانى حضرت امير در نهج البلاغه فرازى بالاتر از اين رادارد و مىفرمايد اينها كسانى هستند كه:«ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم» ديگر به جايىمىرسند كه حالا خدا با آنان مناجات مىكند، آنها ديگر به خودشاناجازه حرف زدن نمىدهند، ادب محضر طورى آنها را مىگيرد
كه حتىمناجات هم نمىكنند بلكه خدا با آنها مناجات مىكند. جريانمعراج از همين قبيل است كه: «ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذاتعقولهم». فرازهاى ديگر اين مناجات شعبانيه از «نجوا»برمىگردد به «ندا» كه چه طور مىشود كه اول «منادى» استبعد «مناجات» استبعد منادات است و امثال ذلك. اين انساناست كه بالاخره مىتواند اين راهها را طى كند، راههاى ابتدايىاشهمان است كه به ما آموختند. يكى از بيانات نورانى امام حسنعسكرى -سلام الله عليه- كه از غرر روايات ماست، اين است كهفرمود: «ان الوصول الى الله سفر لا يدرك الا بامتطاء الليل منلم يحسن ان يمنع لم يحسن ان يعطى» انسان كه مسافر استسفرشالى الله است اين به لقاء الله مىرسد. در بحثهاى قبل ملاحظهفرموديد اگر كسى نرفت او را مىبرند، منتهى با «خذوه فغلوه ثمالجحيم صلوه» مىبرند چه بهتر كه انسان خودش برود اين چنيننيست كه اسرار عالم بعد از مرگ براى كافران روشن نشود آن جاروشن مىشود، مىگويند: «ربنا ابصرنا و سمعنا» گرچه آن عمقمعرفت در آن عالم هم روشن نمىشود «انهم عن ربهم يومئذلمحجوبون» ولى خيلى از اسرار براى ديگران روشن مىشود و اگركسى نرفت او را مىبرند، اما با «خذوه فغلوه» مىبرند، ازهمان دالان برزخ يعنى مرگ با فشار مىبرند تا نشانش بدهند و بعدبگويد «ربنا ابصرنا و سمعنا».اما آنان كه خودشان رفتهاند در همان طليعه برزخ به استقبال اومىآيند. تمام سختى در خصوص همين چند روزه است وگرنه در دالانبرزخدر همين سوره مباركه نحل دارد كه فرشتهها براى هنگام قبضروح مومن به استقبال او مىآيند: «الذين تتوفاهم الملائكةطيبين» آنها كه طيب و طاهرند فرشتهها در هنگام مرگ بهاستقبال آنها مىآيند بعد مىگويند: «سلام عليكم طبتم فادخلوها خالدين» درهاى بهشت را باز مىكنندمىگويند از هر درى كه خواستى وارد شو. اين «سلام علكيم طبتم» اين حال براى همان فرشتههاست كه بهاستقبال محتضر مىآيند. دو قسمت از قرآن دو آيه دارد كه در بارهافرادى است كه تبهكارند و به سختى
مىميرند كه: «و الملائكةيضربون وجوههم و ادبارهم» در هنگام مرگ به صورت و پشت آنان،محكم سيلى مىزنند اين است كه فشار مىبيند، اين چنين نيست كهاگر كسى نديد نشانش ندهند، بلكه با فشار نشان مىدهند، پس چهبهتر كه انسان اين راه را خودش طى كند. امام يازدهم سلامالله عليه فرمود:«ان الوصول الى الله» مىبينيد سخن از ياد حق نيستسخن ازخود حق است اين چنين نيست كه در سوره مجادله كه فرمود: «استحوذ عليهم الشيطان فانسيهم ذكر الله» با اين جا كهفرمود: «لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم» يك سياقباشد يا آن جا كه فرمود: «فاذكرونى اذكركم» با آن جا كه«و اذكر ربك» كه در پايان سوره اعراف استيك سياق باشد اينچنين نيست، به يك عده مىگويند:«اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم» به ياد منعم و ولى نعمتباشيد، به عدهاى هم مىگويند سخن از نعمت نباشد كه به احترامنعمتبه ياد من باشيد، به ياد خود من باشيد، اگر نعمتى هم ازمن به تو نرسد باز بايد به ياد من باشى. اين «فاذكرونىاذكركم» غير از «اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم» است. اينجا هم آنانى كه وصول الى الله دارند سفرشان از نماز شب شروعمىشود. ان الوصول الى الله سفر لا يدرك الا بامتطاء الليل، امتطاء هماناخذ مطيه است. «مطيه» مركب راهوار را مىگويند.اگر كسى يك مركب راهوار خوبى بگيرد مىگويند «امتطى»، مطيهخوبى گرفت، آنها كه قربانىهاى خوبى دارند در روز دهم در منىيا در موارد ديگر قربانيان و مطاياى آنهايند: «ضحاياهممطاياهم». خلاصه اينها در اين سفر مركب خوبى دارند. فرمود: شب، مركببسيار خوبى است، تنها يكى از كارهاى شب، نماز شب است، سبكبودن، كمتر غذا خوردن، كمتر خوابيدن، اينها مطاياى شباند. اينچنين نيست كه كسى اين راه را با فكر و بحث علمى بتواند طىكند، چون در علوم عقلى فقط ثابت مىشود كه روح غير از بدن وغير از مزاج است و از جنس ماده نيستبلكه موجودى مجرد است. اين بحثهاى علمى و نظرى، مقدارى از راه را حل مىكنند،
مباحثنظرى علم اخلاق هم گوشهاى را به انسان نشان مىدهد، آنچه كهانسان را مىرساند سلوك عملى است. فرمود: اين راهى است كه قدماولش نماز شب خواندن است، اصلا بدون نماز شب و بدون اين كهانسان براى خود شب برنامهاى داشته باشد شدنى نيست، اين لسانشحصر است. شب عاشورا حضرت سيد الشهدا -سلام الله- عليه فرمود:اين ليل است فاتخذوه جملا چون سفر معمولا سفر در شب بود در آنمنطقههاى گرمسير، روز را استراحت مىكردند شب هنگام سفر بودمىفرمايد اين سفرهاى معنوى هم بدون مطيهگيرى شب ميسر نيست. حضرت، در ذيلش هم ا
ين جمله را دارد آن كه نمىداند كجا منع كندنمىداند كجا ببخشد، خوب چه چيز را منع كند و چه چيز را اعطانمايد؟ حضرت امير -سلام الله عليه- در كتاب شريف نهج البلاغهدر يك بيانش مشخص فرمود كه شما اگر بخواهيد بخشش كنيد وسخاوتمندانه كارى بكنيد بين جسم و جانتان اين بخشش را رعايتكنيد; يعنى از جسمتان به جانتان بدهيد، اين را مىگويند سخا. در خطبه ۱۸۳ مىفرمايد كه: «فالله معشر العباد و انتم سالمونفى الصحة قبل السقم و فى الفسحة قبل الضيق فاسعوا فى فكاكرقابكم من قبل ان تغلق رهائنها» اين را كه قرآن مشخص كردفرمود: «كل نفس بما كسبت رهينة» «كل امرىء بما كسبت رهين»فرمود كه: اين چنين نيست كه شما آزاد باشيد آزادهمردان گروهكمى هستند، اكثرا در رهناند، بدهكار بايد گرو بسپارد، اگر مالبدهكار باشد خانه و فرش را گرو مىسپارد اما اگر در مسائل دينىبدهكار باشد اين را كه خانه و فرش از او قبول نمىكنند خودانسان را گرو مىگيرند. اين كه در بسيارى از ادعيه «فك رقاب»و «فك رقبتى» مخصوصا در دعاهاى ماه مبارك رمضان آمده براىهمين است، اين فك رقبه، فك، مال رهن است فك الرهن از اصطلاحاترهن است، انسان تا بدهكار نباشد گرو نمىگذارد وقتى بدهكار شدخودش را گرو مىگيرند:«كل امرىء بما كسبت رهين»، «كل نفس بما كسبت رهينة» مگرآنها كه بدهكار نيستند: «الا اصحاب اليمين» اصحاب اليمينآزادند از آزاد كسى گرو نمىخواهد چون بدهكار نيست ديگرانبدهكارند اين دين را اگر بدهكار در آن ظرف معين داد فك رهنكرد اگر بدهكار اين دين را نداد اين عين مرهونه مال مرتهنمىشود. بالاخره اين انسان كه گرو استيا آزاد مىشود يا در بنداگر ديناش را پرداخت اين رهن را فك مىكند و مىشود فك الرهن.اين همان است كه در دعاها آمده است: «فك رقابنا»، «فى
فكاكرقبتى» اگر دين را نداد اين رهن كه يك ملك نيم بسته است اغلامىشود در مقابل فك. اين جا حضرت فرمود:«فاسعوا فى فكاك رقابكم من قبل ان تغلق رهائنها» قبل ازاين كه صاحب دين اين رقبه شما را بگيرد شما آن را آزادش كنيد.چگونه؟ «اسهروا عيونكم» چشمهايتان را كمخواب كنيد«و اضمروا بطونكم» شكمها را كمى لاغر كنيد، روح را كه امانتالهى استبه جمعآورى زباله مشغول نكنيد. انسانى كه زياد غذامىخورد، روح آسمانىاش بالاخره مجبور مىشود بدنش را حفظ كند;يعنى تمام تلاش و كوشش او اين است كه زبالهها را جمع كند وديگر فرصتى ندارد، تا مىرود آرام بگيرد دوباره به او غذامىدهند. حضرت در ادامه فرمود: جواد و بخشنده باشيد، از جسمتانبگيريد و به جانتان بدهيد; بخل نورزيد كه از جسمتان نگيريد بهجانتان ندهيد. «فجودوا بها على انفسكم و لا تبخلوا بها عنها». بعد فرمود:خدايى كه همه چيز را به شما داد دست قرض به سوى شما دراز كردچه قدر لطيف و دوستانه با شما سخن گفت، آن گاه كه فرمود:«كيست كه به من قرض بدهد» تا به اين جا رسيد كه فرمود:«فقد قال الله سبحانه ان تنصروا الله ينصركم و يثبتاقدامكم» و قال تعالى:«من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له و له اجركريم». آن گاه فرمود اين دو تعبير، تعبير ذليلانه نيستبلكهعزيزانه و لطيفانه است: «فلم يستنصركم من ذل» نه چون ذليلاست از شما مدد خواست «و لم يستقرضكم من قل» و نه چون ندارداز شما قرض خواستبلكه در حالى كه همه خزائن زمين و آسمان ازاوست و خودش هم بىنياز است از شما قرض خواست: «و له جنودالسموات و الارض و هو العزيز الحكيم و استقرضكم و له خزائنالسموات و الارض و هو الغنى الحميد و انما اراد ان يبلوكم ايكماحسن عملا فبادروا باعمالكم». خوب حالا چه بشويم؟ كجا برويم؟فرمود اگر اين كارها را كرديد: «تكونوا مع جيران الله فىداره» با همسايههاى خدا فى دار الله هستيد نه اين كه مىميريدبعد از مردن همسايه حق مىشويد (چون يكى از راهها همان استآنهايى كه در دنيا همسايه حق نشدند بالاخره آن جا مىشوند) امانفرمود وقتى كه مرديد به آن مقام مىرسيد بلكه فرمود: «تكونوامع جيران الله فى داره» اين «داره» غير از «جنات تجرى منتحتها الانهار» است، هر كسى به آن مقام «جنة اللقاء» رسيديقينا اين «جنات تجرى» را دارد و اين جنات تجرى من تحتهاالانهار» را داراست، اما بعضى كه به اين «جنات تجرى من تحتهاالانهار» مىرسند آن مرحله «جنة اللقاء» را طالبند فرمود:«تكونوا مع جيران الله فى داره رافق بهم رسله و ازارهمملائكته و اكرم اسماعهم ان تسمع حسيس نار ابدا و صان اجسادهمان تلقى لغوبا و نصبا ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و اللهذو الفضل العظيم اقول ما تسمعون و الله المستعان على نفسى وانفسكم و الله حسبن
نمىبرد جانآنان همسايه خداست رفقاى با انبيا، اين همان است كه «و منيطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم منالنبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا»اينها رفقاى خوبىاند. اين چنين نيست كه روح آنان حتما بايد اين بدن را رها بكند تارفقاى رسول اكرم و اهل بيت عليهم السلام باشند نه، در دنياهم رفقاى آنهاست. اگر روح به اين مقام رسيد ديگر براى او دنياو آخرت ندارد آنچه كه مربوط به جسم است آن يك حساب و كتابديگرى دارد كه فرمود جسم اينها در بهشت از هر گزندى مصون است،اما روح آنان هم «فى جنات و نهر» و يا اين كه «عند مليكمقتدر» است. در مقابلش آن گروه ديگرى بودند كه «استحوذ عليهم الشيطان»بنابر اين دو نكته هست كه مرتب قرآن اصرار مىكند كه خدا نزديكاست.
نقش شفاعت و توسل در قرب به خدا
توسل فوايدى دارد، يكى از آنها اين است كه پرده را كنار مىزندو حقايق را به ما نشان مىدهد، نه اين كه اوليا و انبيا ومعصومان عليهم السلام بين ما و خداى ما هستند تا ما را بهخدا نزديك كنند، بلكه ما به بركت آنها خدا را مىبينيم. آيهشريفه «و ابتغوا اليه الوسيلة» همه وسايل را شامل مىشود:هم وسايل عبادى، هم وسايل توسل، هم شفاعت و امثال آن. درتفسير اين آيه شريفه آمده است كه: نماز، روزه، شفاعت اهل بيت،محبت اهل بيت، زيارت آنان، جهاد، حج و خلاصه همه عبادتهايى كهدستور آنها در دين آمده وسيله است.ما اگر بخواهيم به آيه «و ابتغوا اليه الوسيلة» تمسك كنيم وبگوييم كه توسل خوب است، اين تمسك به عام در شبهه مصداقيه خودعام است كه احدى تجويز نمىكند، «الوسيلة ما هى» اين را بايددليل خارج بگويد و گفته است از نماز تا محبت اهل بيت و ازمحبت اهلبيت تا نماز وسيلهاند. اين وسيله نه براى آن است كهبين ما و بين خداى ما باشد بلكه اين توسل براى آن است كه اينحجاب را بردارند تا آن كسى را كه از رگ گردن هم به ما نزديكتراست مشاهده كنيم، آن كسى كه «و اعلموا ان الله يحول بين المرءو قلبه» را مشاهده كنيم. اين كار فقط از راه عمل به نفس وشناخت نفس و سير در نفس ساخته است از چيزهاى ديگر برنمىآيد،انسان وقتى كه در قلب خودش حضور ندارد چگونه مىتواند بيابد،اگر قلبش «فى حجاب» است «فى كنان» است چگونه ببيند، اگرقلبش اعماست «فانها لا تعمى الابصار و لكن
تعمى القلوب التى فىالصدور» چگونه ببيند. توسل كارش اين است كه اين چشم را بينامىكند وقتى انسان را بينا كرد مىبيند. نقش عبادتها اين است كهانسان را بصير مىكند وقتى انسان بصير شد مىبيند وگرنه فاصلهنيست. موجودات ديگر، اين گونه نيستند بلكه فقط انسان چنينويژگى ممتاز را داراست
قرب به خدا
در حكمت اسلامى ثابت شده است كه هستى داراى درجات و مراتبى است كه پايينترين مرتبه آن عالم طبيعت و عاليترين درجه آن ذات اقدس الهى است كه همان حقيقت هستى است.انسان هر چه در نتيجه تحصيل فضايل الهى در درجات وجود بالاتر رود، به همان نسبت به ساحت قدس ربوبى نزديكتر و مقربتر مىشود و از آثار معنوى نامتناهى آن برخوردار مىگردد.
بنابر اين، تقرب به خدا امرى واقعى و عينى است يعنى براى بندگان خدا بسوى درگاه الهى مدارجى است كه هر چه در اين مدارج و معارج بالاتر روند به آستان ربوبى نزديكتر مىشوند و در اين نزديكى است كه هر كمالى براى انسان حاصل است.اگر پرتوى از جمال لايزال الهى در دل مستعد بندهاى بتابد تا حدى خواهد توانست مفهوم و حلاوت تقرب را با قلب و روح خود احساس كند.
قرب نى بالا نه پستى جستن است*قرب حق از حبس هستى رستنستنيست را چه جاى بالايست وزير*نيست را نه زود و نه دورست و دير
از آنچه گفتيم معلوم شد كه قرب خداى متعال يك نقطه نيست بلكه امرى است داراى مراتب كه در زير توضيح بيشترى درباره آن خواهيم داد.
سير انسان به سوى قرب خدا
در آغاز راه چون انسان به خود و موجودات نظر مىكند، آنها را موجودات مستقلى مىيابد كه در هستى، نيازمند موجودى خارج از وجود خود نيستند و اگر نيازمندى آنها را به هم مىبيند، تنها نياز ظاهرى است.به تدريج كه قوه نظر و تفكر او كاملتر مىشود خود و موجودات را مخلوق قدرتى قاهر و مدبرى حكيم مىيابد.چون قدرت انديشه او فزونى مىگيرد و در اين سير عقلى جلوتر مىرود، نه تنها آنها را موجوداتى نيازمند به خالق، بلكه عين نياز مىيابد .يعنى به تدريج اين سير عقلى، انسان را به سوى معرفت خدا سوق داده و حجابهاى شك و ترديد، جهل و اوهام را از پيش ديدگان عقل او كنار اين سير عقلى، سير ديگرى نيز بايد صورت پذيرد كه تكامل روح در گرو آن است و آن سير قلبى و روحى است.يعنى بعد از پيدايش ايمان، اگر انسان در تصفيه دل بكوشد و آلودگيها را از قلب و روح خود بزدايد، آن معرفت عقلى به تدريج از مرحله «دانستن» به مرحله «يافتن و ديدن» مىرسد و بديهى است كه ميان «دانستن» و «يافتن» تفاوت بسيار است.آنچه لازمه تكامل روحى انسان است، علمى است كه از نوع يافتن، ديدن و شهود است نه از نوع دانستن محض، جاى اولى در دل و جاى دومى در ذهن است.ممكن است فيلسوفى بى آن كه به مراتب كمال معنوى برسد، از نظر معرفت عقلى در سطحى بسيار والا قرار گيرد، بنابر اين نمىتوان تنها دانستن اين مفاهيم را به
حساب تكامل روحى گذاشت.اما در مرتبه كمال روحى، به طور قطع علوم و معارفى كه از نوع شهود و دريافت درونى است، وجود دارند كه با ديده دل مىتوان آنها را ديد و هر چه مرتبه كمال روح فراتر رود به همان اندازه اين معارف شهودى بيشتر و كاملتر خواهد شد.در صورت برخوردارى از كمال روحى و معنوى است كه هر چه معرفت عقلى انسان كاملتر و عميقتر شود، به همان اندازه سير باطنىاو نيز كاملتر و سريعتر مىشود يعنى فاصله بين عقل و دل از ميان مىرود و تكامل عقل، او را در جهت تكامل دل جلوتر مىبرد و روح او را بيش از پيش در عالم حقايق و معنويات سير مىدهد .
يكى از ادراكات شهودى كه انسان در جريان سير باطنى به آن مىرسد، دريافت ارتباط خود با خداست كه روح هر چه اين ارتباط را كاملتر و صريحتر دريافت كند (به علم حضورى)، به همان اندازه تكاملش بيشتر، و لذا به آستان ربوبى نزديكتر است زيرا به طورى كه گفتيم، تكامل روح همراه با تكامل معرفت آن است و لذا علم شهودى به اين واقعيت همان كمال روح است.
از اين رو مستقل پنداشتن خود و موجودات، عين بعد و دورى از درگاه خداست و همه چيز را از خدا و به سوى خدا ديدن و خود و موجودات ديگر را مملوك خدا يافتن، و هرگونه استقلال را از موجودات نفى كردن، و اين معنى را با قلب و روح خود دريافتن، عين نزديكى به خدا خواهد بود.و در اين صورت موجودات به صورت آيينههايى كه نور جمال مطلق را باز مىتابانند جلوه خواهند كرد نه به صورت حجابهايى كه بين انسان و خدا حايلند.
نفى استقلال از غير خدا
واضح است كه ريشه هرگونه خود بينى و غفلت از خدا در همين تصور استقلال براى خود و ديگران است؛ چه، اگر كسى براى خود هيچ گونه استقلالى قايل نشود در اين صورت چگونه مىتواند خود را به جاى خدا بنشاند و در عمل به پرستش خود بپردازد؟ خودپرستى و خودبينى از اين جا سرچشمه مىگيرد كه انسان و لو به زبان اظهار نكند كه در عمل براى خود استقلالى در برابر خدا قايل است؛ و يا وقتى براى جلب توجه ديگران و كسب محبوبيت در نزد آنان، يا طمع خيرى و يا خوف صدمه و ضررى، عمل خود را آميخته به ريا مىكند و از محور اخلاص به دور مىافتد، همه به خاطر آن است كه در اعماق دل خود استقلالى براى آنها قايل است.مىپندارد كه آنها مستقل از خدا منشأ خير و شرى مىتوانند بود و لذا به فكر جلب توجهشان مىافتد يا قصد نزديكى به آنان را مىكند.زمانى كه انساندر عمل ثابت مىكند كه به غير خدا توكل مىكند و اعتماد و پشتگرمى به ثروت، اولاد، كسا
ن و ياران خود دارد، در اين صورت چگونه مىتواند ادعا كند كه استقلال را از غير خدا نفى كرده و همه را مملوك خدا دانسته است؟
بنابر اين، ريشه دورى از خدا، در اين عامل اصلى نهفته است كه انسان به چنان ارتباط بين خود و خدا پى نمىبرد و اگر هم در مقام لفظ به آن اذعان داشته باشد، هنوز به مرتبه دريافت قلبى نرسيده و دلش به دريافت آن مطمئن نشده است.اما اگر به تدريج در سايه تكامل روحى اين واقعيت را دريافت كند كه هر كس هر چه دارد از او دارد و براى هيچ موجودى جز او استقلالى نيست، به طور طبيعى همراه با چنين معرفتى، اخلاص كامل جلوه خواهد كرد.
مراتب قرب به خدا
بر اين اساس مىتوان گفت كه اولين مرتبه قرب به خدا پيدايش ايمان به خداست.كسى كه رو به درگاه خدا ندارد، به اولين مرحله تقرب كه مولود شناخت ابتدايى ـ در قالب ايمان است ـ نايل نخواهد شد.شرط لازم براى قرب به خدا و رسيدن به كمال، وارد شدن در عالم ايمان است.به طورى كه اگر در ظاهر بهترين اعمال را انجام دهد و شب و روز خود را در خدمت به خلق سپرى كند اما از ايمان به خدا بى نصيب باشد، چون جهت حركت قلب و روح او به سوى بالا و به جانب كمال مطلق نيست، از رسيدن به كمال و قرب به خدا محروم است.
بعد از پيدايش ايمان، هر اندازه انسان وابستگى و فقر وجودى خود را بهتر و روشنتر دريابد و در سايه علم و عمل، اين معرفت او به دريافت قلبى تبديل شود، به همان اندازه به درگاه رحمت الهى نزديكتر و به ذات اقدس او مقربتر خواهد شد در اين صورت است كه در مىيابد : «با خدا همه چيز دارد و بى خدا هيچ!»
حضرت سيد الشهداء (ع) در دعاى عرفه مىفرمايند:
ماذا وجد من فقدك و ما الذى فقد من وجدكچه يافت آن كس كه ترا گم كرد؟ و چه گم كرد آن كس كه ترا يافت؟
كمال درتقرب به خدا
«و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها» (شمس:۷ - ۱۰)
در مباحث گذشته، درباره اين آيات شريفه و نكتههايى كه از آن استفاده مىشود مطالبى بيان شد. اما دو سؤال اصلى وجود دارد كه آيه در مقام بيان آنها نيست. ممكن استبتوان از قراين يا به كمك آيات ديگر و يا وجوه عقلى، جواب آنها را به دست آورد:
اول اين كه وقتى دانستيم بين «فلاح» و «تزكيه» رابطهاى حقيقى و تكوينى وجود دارد اين سؤال مطرح مىشود كه تزكيهاى كه مورد تاكيد قرآن كريم است و حتى پيغمبرانعليهمالسلام و بخصوص پيغمبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم، براى آن مبعوث شدهاند («يزكيهم و يعلمهم الكتاب والحكمة»- آل عمران: ۱۶۴ / جمعه: ۲) چيست و مصداق آن كدام است؟ در بحث پيش، گفته شد كه «زكات»، كه مصدر مجرد تزكيه و حاصل عمل تزكيه است، با اصطلاح علمى «كمال» تطابق دارد و مصداق «كمال» با توجه به بيانات قرآن كريم، قرب خداى متعال است.
دوم آن كه راه رسيدن به اين «تزكيه» و «كمال» چيست؟ طهارت و رشد و كمالى كه بايد براى نفس پديد آيد از چه راهى حاصل مىشود؟ براى پاسخ به اين سؤال، هم مىتوان از دلايل و تاملات عقلى استفاده كرد و هم از آيات شريفه و روايات كمك گرفت. براى خوددارى از تطويل بحث، از خود آيه با تحليلهاى عقلى كه مىتوان در باره آن انجام داد و برخى آيات ديگر استفاده مىشود:
كمال در تقرب به خدا
حقيقت كمال و زكاتى كه بايد حاصل شود چيزى است كه به قرب و نزديك شدن به خدا تعبير مىشود و در واقع، مطلوب حقيقى و بالذات اوست و نزديك شدن مطلوب بالتبع است. وقتى كسى مىخواهد به كسى يا چيزى نزديك شود او را دوست مىدارد و به او علاقهمند است كه مىخواهد به او نزديك شود. به عبارت ديگر، نزديك شدن صفتى است كه مطلوبيتش ناشى از مطلوبيتخداست. پس آنچه اصالتا مطلوبيت و شرف ذاتى دارد خود ذات الهى است. هدف اصلى اوست: «و ان الى ربك المنتهى» (نجم: ۴۲); هر سيرى به سوى او منتهى مىشود، «يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه» (انشقاق:۶); اى انسان، تو به سوى پروردگارت بازگشت مىكنى و او را ملاقات مىنمايى. بنابراين، او به مرتبهاى مىرسد كه مىگوييم قرب به خدا دارد و اگر او را به همان معنايى كه مىتوانيم براى قرب بپذيريم به متعلقش نسبت دهيم بايد بگوييم به خدا رسيده است. وقتى دانستيم كه هدف نهايى خداى متعال است و ما بايد تلاش كنيم تا به او نزديك شويم راه اين تزكيه هر چه باشد، راهى به سوى اوست. ويژگى اصلى اين راه آن است كه مقصدش اوست. دانشمندانى كه درباره ارزشها و كمالات انسان بحث كردهاند، مىگويند: چون انسان موجود ذوابعادى است مىتوان براى هر بعدى از وجود او، كمال خاصى در نظر گرفت و مقصد مشخصى معين كرد ولى از آنجا كه انسان يك موجود است و در نهايت، يك هدف نيز بايد داشته باشد، اين راهها هر چه باشد، بايد به يك هدف منتهى شود.
راهى كه انسان بايد بپيمايد تا به مقام قرب الهى برسد چگونه راهى است؟ آيا مانند راهى است كه بين دو منطقه وجود دارد و بايد طى شود تا انسان به جايى برسد يا بايد به آسمانها برود؟ چگونه انسان به خدا نزديك مىشود؟ خداى متعال موجودى جسمانى نيست و مكان مادى ندارد كه انسان بتواند با طى مراحل و مسافتهاى مادى به او نزديك شود. پس مراد، قرب مكانى نيست. اگر چنين بود انسان مىتوانست نقطهاى را تعيين كند و بگويد كه العياذ بالله خدا آنجاستيا چون كعبه تشريفا بيتالله است مىتوانستيم بگوييم نزديكى ما به آن تقرب الى الله است.
ولى منظور از قرب، قرب جسمانى نيست.اين قرب به هر صورت كه تصور شود، رابطهاى الهى بين روح انسان و بين خدا، بين دل و دلدار و مسيرى است كه دل انسان بايد طى كند تا به او نزديك شود. در اين صورت، حتى ممكن استبدن در مكه بوده ولى از خداى متعال بسيار دور باشد; مانند منافقان كه با وجود حضور در مكه و مدينه، از خدا، پيغمبرصلى الله عليه وآله و اولياى او دور بود
ند. كسانى هم با وجود دورى از مكه و مدينه، بسيار به آن حضرت نزديك بودند; مانند اويس قرنى كه آنگونه كه در روايات آمده است، در زمان پيغمبر اكرمصلى الله عليه وآله توفيق زيارت آن حضرت نصيبش نشد ولى پيامبرصلى الله عليه وآله نسبتبه ديدار او، اظهار علاقه مىكردند و بواقع، از بسيارى افراد ديگر، كه در كنار رسول خداصلى الله عليه وآله بودند، به آن حضرت نزديكتر بود; زيرا رابطه قلبى و روحى قوىاى با ايشان داشت.
مسيرى كه ما بايد طى كنيم و به خدا برسيم و راهى كه بايد بپيماييم راهى نيست كه با پاى مادى طى شود. اگر هم احيانا بايد قدمى برداشتبه دليل آن است كه اين قدم برداشتن، تجسم يك سير قلبى است. اگر زيارت يا هجرتى مطلوب باشد و سفر مادى و سير روى زمين با بدن موجب قرب به خدا مىشود از آنروست كه نماينده آن حركت قلبى است; زيرا به اين وسيله، اطاعتخدا بيشتر حاصل مىشود و دل به او نزديكتر مىگردد. پس منظور از اين سير، حركت قلب و حركتروحبه سوىخداست.اينحركتچگونهحاصلمىشود؟
راه تقرب به خدا
در اين زمينه، دو دسته عوامل مؤثرند:
الف عوامل اثباتى;
ب عوامل سلبى.
الف توجه (عامل اثباتى)
از آنچه گذشت، به دست مىآيد كه سير انسان در راهى كه بايد بپيمايد تا به خدا نزديك شود با توجه قلبى او ارتباط دارد. هر قدر توجه دل انسان به اين مقصد (خدا) بيشتر باشد و در اين راه بيشتر فعاليت كند اين مسير را بيشتر طى مىنمايد; گاهى اين فعاليتها هم جسمانى و هم روحانى است و گاهى فقط فعاليت قلب، دل و روح ملاك مىباشد. ولى ما از اينكه فعاليت قلب و روح مهمتر از فعاليتبدنى است، غافليم. وقتى از فعاليتسخن مىگوييم فقط تحرك بدنى را در نظر داريم، در صورتى كه روح انسان و قلب او كه بدين لحاظ كه منبع ادراكات و احساسات است، بدان قلب گفته مىشود افعال و جهات گوناگونى دارد. توجه به قلب انسان مىتواند در اين زمينه بسيار مؤثر باشد. اين حركت قلب يك امر انفعالى نيست، بلكه جنبه فعاليت، حركت، رشد و تكامل دارد.
كسانى كه از عوالم معنوى دورند، نمىتوانند بپذيرند كه روح و قلب انسان بدون اينكه دست و پا حركت كند، فعاليتى انجام مىدهد. پسبايدببينيم كه روح چه فعاليتهايى مىتواند انجام دهد.
مرتاضانى كه رياضت مىكشند تا كمى قدرتهاى نفسانى پيدا كنند كارهاى عجيبى انجام مىدهند; مثلا، روى ميز ميخ مىخوابند يا روى يك پا مىايستند و يا به صورتهاى ديگر به خود سختى مىدهند. در نتيجه، به قدرتهاى عظيمى دست پيدا مىكنند و مىتوانند بر عوامل طبيعى غالب شوند; مثلا، جلوى قطارى را كه با سرعت، در حال حركت استبا يك دستيا حتى با نگاه، مىگيرند و مانع از حركت آن مىشوند. آنها اين قدرت را از كجا پيدا كردهاند؟ آيا بدن قوى و نيرومندى دارند؟ خير، چنين نيست; بدنشان حتى ضعيفتر و لاغرتر از ديگران است. پس بدن آنها نمىتواند چنين قدرتى داشته باشد. مسلما اين قدرت در روحشان وجود دارد. حال بايد ديد كه اين قدرت چگونه پيدا شده است؟
تا وقتى روح فعاليتى نكند اين قدرتها پيدا نمىشود. آنهمه رياضتهاى بدنى، كه آنها تحمل مىكنند،
براى اين است كه روحشان فعالتر شود; مثلا، براى اين منظور، توجه خود را به نقطهاى متمركز مىكنند. اين همان فعاليت روح است; يعنى در آن حالات، روح آنها در حال كار كردن است. آن كارها نوعى تمرين درونى و براى تقويت روح است. پس مىبينيم كه فعاليت انسان فقط منحصر به فعاليتبدنى نيست، فعاليت قلبى و روحى نيز دارند و اصل فعاليتها در سير الى الله و حركتى كه به خدا منتهى مىشود فعاليت دل است; فعاليتهاى بدنى تابع و كمكى براى آن يا نماينده آن است. قلب تجليگاه اين فعاليت است. در اين زمينه، اصل، حركت قلب و روح است كه بايد تكامل پيدا كند. كار قلب در اينجا توجه است و اين اصلىترين فعاليت آن است. هر قدر توجه قلب بيشتر باشد فعالتر است. لذا، انسانيت كسى بيشتر است كه قلباش زندهتر و فعالتر باشد، نه آنكه بدنش فعالتر باشد; وگرنه حيوانات و نباتات نيز زندگى و فعاليت دارند.
ب محبت (عامل اثباتى)
انسان زنده كسى است كه دلش زنده، بيدار و آگاه باشد و آنچه از مقوله آگاهى، شعور، علم و توجهات است در او قوىتر باشد، نه آنچه از مقوله حركتهاى مادى و مكانيكى است. به اجمال، مىتوان گفت كه اين حركتبايد با توجه به خدا همراه باشد; زيرا اين توجه است كه دل را به پيش مىبرد و به خدا نزديك مىسازد. البته وقتى اين توجه وجود دارد جنبه ديگرى نيز در قلب تقويت مىشود. قلب مركز ادراكات، احساسات و عواطف است. زمانى فعاليت اين ادراكات آنچه از قبيل توجه است در اين زمينه بيشتر مىشود كه عواطفاش نيز متمركزتر باشد; يعنى هر قدر محبتبيشتر باشد توجه به محبوب قوىتر مىشود. اين دو با هم متلازماند; هم توجه موجب انس مىشود و محبت را زياد مىكند و هم محبتبه نوبه خود، موجب توجه به محبوب مىشود. به طور قطع، عامل اصلى د
ر سير الى الله، توجه دل و محبتيا توجه ناشى از محبت و همراه با محبت است.
ج- نفى دلبستگىها (عامل سلبى)
«زكات» و «تزكيه» دو جنبه دارد; يك جنبه اثباتى و يك جنبه نفىاى. تزكيه اين است كه مثلا، در مورد يك درخت، ابتدا شاخ و برگ هاى زايد آن را بزنند، سپس عوامل رشد و نموش را فراهم كنند. انسان نيز اگر بخواهد به كمالات مطلوب خود برسد با توجه به ابعاد گوناگونى كه دارد، از يك سو بايد شاخ و برگهاى فراوان و عوامل مزاحم را از خود دور كند و از سوى ديگر، آن عوامل اثباتى كه او را در جهت رسيدن به هدف كمك مىكنند، تقويت نمايد.
از جنبه اثباتى، در جهت رسيدن به هدف، اجمالا دانستيم كه بايد حالت توجه دل همان توجهى كه در لسان شرع «ذكر» ناميده مىشود تقويت گردد.
اما از جنبه سلبى، يعنى رفع عوامل مزاحم، بايد گفت كه برخى از عوامل مربوط به خود بدن است كه به يك معنى، مزاحمهاى داخلى به حساب مىآيند و اگر دقت كنيم نوع عميقترش همان است كه اصلا در روح انسان وجود دارد. يك سلسله از مزاحمها نيز خارجى است. اينها نقطه مقابل آن توجه و محبتى است كه بايد به آن نقطه اصلى و هدف نهايى متوجه باشد. وقتى انسان به كسى علاقه دارد نبايد به دشمن او نيز توجه داشته باشد; زيرا هيچگاه نمىتواند تمام دل خود را متوجهدومحبوبكند و توجه او خواه ناخواه،بينآندوتقسيممىشود.
به طور كلى، محبتبه يك فرد با محبتبه دشمن او با هم جمع نمىشود. اگر هم جمع شود محبت تقسيم مىشود; مانند ظرفى كه نصفش را از يك چيز و نصف ديگرش را از چيز ديگرى پر كنند. زمانى دل به طور كامل مىتواند ظرف يك محبت قرار گيرد كه محبت مزاحمى در ميان نباشد; اگر هم هست چيزى مسانخ با خودش باشد; مانند شعاع همان محبوب و متعلقات او. اينها مزاحمتى با هم ندارند; مثلا، علاقه به يك فرد با علاقه به لباس يا ساير متعلقاتاش مزاحمتى ندارد. علاقه به لباس آن فرد شعاع محبتخود اوست و در عرض محبت او قرار ندارد.
محبتخدا با محبتبه پيغمبر اكرمصلى الله عليه وآله و اميرالمؤمنين و ديگر ائمهعليهمالسلام مزاحمتى ندارد; زيرا ما حضرت علىعليهالسلام را مستقل از خدا دوست نداريم، بلكه چون او بنده محبوب خداست دوستش داريم. اما اگر دو موجود در عرض هم باشند; دو موجودى كه با هم تضاد دارند دوستخدا و دشمن خدا محبت اينها با هم جمع نمىشود. اگر به فرض چنين چيزى هم امكان داشته باشد از محبتخدا كم مىشود و توجه دل ميان آنها تقسيم مىگردد; وگرنه امكان ندارد كه دو محبت متضاد در سرحد كمال، در يك موجود جمع شوند. لذا، اگر چيزهايى مزاحم با آن عامل مقرب وجود داشته باشد بايد حذف شود.
عامل مقرب، توجه است. بنابر اين، آنچه با اين عامل تضاد و منافرت دارد بايد حذف گردد; وگرنه محبت كامل الهى در دل جاى نخواهد گرفت و چه بسا العياذ بالله سرانجام محبت اضداد غالب شود («ثم كان عاقبة الذين اساؤوا السواى ان كذبوا بايات الله»- روم: ۱۰) و موجب گردد كه همان محبت كمرونقى هم كه در دل وجود دارد در پايان عمر، از بين برود. وقتى اين محبت پايدار و كامل
مىشود كه محبت مزاحمى در كار نباشد; همچنين توجه نيز زمانى مىتواند كامل باشد كه چيزهايى مزاحم آن نباشد.
آيا كسى كه در مسيرى، گاه به سمت راست و گاه به سمت چپ، مىرود زودتر به مقصد مىرسد يا كسى كه فقط در يك جهتبه جلو حركت مىكند؟ مسير دل همان توجهاتش به خداست; اگر انسان متوجه خدا باشد به مقصد نزديك مىشود اما اگر گاهى به چيزهاى ديگر نيز توجه كند، چيزهايى كه در شعاع محبتخدا نيست و با آن مباينت دارد، در اين صورت، به طور مداوم از مقصد دور مىشود.